رمان پروانه میخواهد تو را پارت 37

3
(4)

 

از ازدواجش به هم ریختم. فقط گفتم که بیخود به مسیح گیر ندین.

نگاه سردرگمم را در اطراف میچرخانم و اثری از

مسیح که نمیبینم، میگویم:

-به مامان بگو حالم خوب نبوده. تحمل حرفای نسترنو

ندارم.

مجال نمیدهم و با گام‌های بلندی از کنارش میگذرم.

 

حوله را روی تخت می‌اندازد و به طرف کمد میچرخد

که گوشی روی تخت میلرزد و شماره ی اهورا به روی

صفحه اش نقش میبندد. تماس را وصل میکند. اهورا

غر میزند:

-نمیای شام مگه؟

خشک و بی انعطاف لب میزند:

-نه.

-یعنی چی؟

تیشرت سفید را از کشو بیرون میکشد:

-کاری نداری؟

-مسخره بازی درنیار مسیح! چتونه شماها امشب. اون از داداش، این از تو. خانجون بغ کرده، هیچکدومتون

نیستین.

تیشرت را روی تخت پرت میکند و لبش کج میشود:

-از اول عین آدم میگفتی امشب مهمونیه و زن باباتم

هست، اینجوری نمیشد.

اهورا با گفتن:

– خر لجباز

تماس را به رویش قطع میکند. گوشی را روی روتختی

پرت میکند و بی‌قرار گوشه‌ی تخت مینشیند. یاد

عشوه های نسترن، معده‌اش را آشوب میکند. دستانش

مشت میشوند و دلش بالا آوردن آنچه را که دیده

میخواهد. همه چیز را به جز؛ تصویر برکه.

نتوانسته بود حریف دلش بشود و زبان به کام بگیرد.

نتوانسته بود از همان حیاط؛ وقتی که ماشین پدرش را

دیده بود به سوئیتش برگردد. نتوانسته بود چون ماشین

کاوه را دیده و قلبش او را به داخل خانه کشانده بود.

دیدن لبخند مو حنایی به روی کاوه و بعدتر؛ اداهای

نسترن و شکمی که آینه‌ی دق بود، طاقتش را طاق کرده

بود. به حیاط و سیگار پناه آورده بود، به هوای آزاد به

خالی کردن خشم و حرصش از نسترن. نه میتوانست

نسترن و جنینش را بپذیرد و نه میتوانست مانع این

مهمانی‌ها شود. در برزخی بی‌انتها دست و پا میزند.

پلک میبندد و به پشت روی تخت دراز میکشد. نگاهش

نور زرد رنگی که از بیرون روی دیوار افتاده را دنبال

میکند.

سیگار پشت سیگار دود میکرد که او آمده بود. عصبانی

بود و دوست نداشت ترکش‌های دلخوری اش از عماد به

او بخورد اما برکه ِکی از بدخلقی های او فرار کرده بود؟

مانده بود و با همان مهربانی ذاتی اش او را هم آرام کرده

بود. علی‌رغم کلافگی که در نگاه برکه میدید اما با او

آرام و با حوصله حرف زده بود. لبخند به لبش آورده و

درست میان حال خوبشان، اسم پروانه را آورده بود.

پروانه؛ نقطه‌ی حساس زندگی او. اینبار اما عصبانی

نشده و به حرفهایش گوش داده بود. شاید به خاطر

موحنایی معصومیت و صداقتی که در چشمانش می دید.

هر چه که بود؛ گارد نگرفته بود و این نرمش برای

خودش هم عجیب بود.

و بعد… لبش ناخواسته ِکش می‌آید و قلبش محکم

میکوبد. تصویر چشمان شوکه و دهان باز مانده‌ی برکه،

آنقدر برایش جذاب بود که به زور دستانش را به بَند

کشیده بود تا او را در آغوش نگیرد.

دو تقه به در اتاق، نگاهش را سمت چارچوب در

می‌کشاند. اهورا با اخمهایی درهم سینی دستش را بالا

میگیرد:

-اگه خلوتت با جن هات تموم شده که نیشتو ببند بیا شام.

بعد هم غرغرکنان میرود:

-خدا شفات بده.

 

میلاد با لبخندی گشاد به سمت پنجره‌های سالن میرود و

پرده ی حریر را تا انتها عقب میکشد:

-ایول بابا. نه خوشم اومد. سلیقه ت خوبه.

به سنگ اپن تکیه میدهد و خیره ی میلاد لب میزند:

-تمیزکاری میخواد.

میلاد به سمتش میچرخد. نگاهش را در واحد هشتاد و

پنج متری میچرخاند و بیخیال میگوید:

-تمیزه که مرتیکه. حالا یه دستم روش میکشیم.

همین لحظه صدای زنگ واحد، نگاه هر دویشان را به

سمت آیفون میکشاند. میلاد با نیشی باز به طرف آیفون

چسبیده به دیوار نزدیک در میرود:

-بچه هان حتما.

چشمانش از حرص گرد میشوند:

-باز همه رو خبر کردی؟

میلاد دست عرق کرده اش را به تیشرت گلدارش میکشد

و دکمه ی باز شدن را فشار میدهد:

-همه نیستن که. یه کسری و خواهرش شادی، مهنا و

سپیده هم هستن…

مکث میکند. سر جلوی نمایشگر میبرد و در همان

حال که چشم ریز کرده میگوید:

-عه محسن هم…

خنده ی آمده تا پشت لبش را قورت میدهد. با حرص

کیف پول روی سنگ اپن را برمیدارد به طرفش پرت

میکند:

-فقط مونده ممد و زنشو هم از شمال بیاری. کثافت!

میلاد، کیف را میان هوا میگیرد و با قِر دادن کمر به

سمتش می‌آید:

-آخر همین هفته پارتی بگیریم؟ جون من؟

لب روی هم فشار میدهد و اخم میکند:

-خفه شو.

میلاد معترض می ایستد:

– بابا یه پارتیه دیگه. ننه بابای منکه عمرا بذارن

خونه مجردی بگیرم، بذار حداقل از خونه ی تو یه

استفاده ای ببریم. اینهمه پلنگ و داف حیفه. ببین ِکی

گفتم!

کمی بعد خانه ی کوچکش از حضور مهمانان

ناخوانده اش پر میشود.

مهنا دسته‌گل نرگس را به طرفش میگیرد:

-خونه ی نو مبارک.

اخم کرده گل را میگیرد:

-مبارک صاحابش. منکه مستاجرم.

به دنبال پارچ، کابینتها را باز و بسته میکند و مهنا با

همان لبخند به هال سی متری که یک دست مبل یشمی ان

را پوشانده، نگاه می‌اندازد:

-ایشالله خونه ی خودت به همراه خانومت.

دستش روی پارچ شیشه ای میماند. خانومش؟

میخواهد اعتراض کند و مثل همیشه بگوید:

“منو چه به ازدواج! جوک میگی؟ ”

 

اما تصویر دو گوی آبی رنگ نمیگذارد. تصویر

دختر ِک موحنایی که لباسهای خیس به تنش چسبیده و از

انتهای پیچ و تاب موهایش آب چکه میکند، نمیگذارد. و

ذهن بازیگوشی که برکه را در این خانه با همان موها و

لبخند تصور میکند. به یکباره اوج گرفتن موجهای

خروشان را در قلبش حس میکند و حالش به هم

می ریزد . هیجان خواستن و لمس حضور

 

برکه زیر

پوستش میدود و اولین بار است که دلش به واقعیت

پیوستن این رویا را میخواهد.

صدای جیغ شادی، نگاهش را به عقب میکشاند. میلاد

درحالی که شیشه پاک کن را سمت موهایش گرفته، با

خنده میگوید:

-کار نکنی همینه.

شادی اخمالود به موهای خیسش نگاه میکند:

-برو بمیر بدبخت.

کسری پس گردنی پشت گردن میلاد میکوبد:

-عین آدم که لباس نمیپوشی، حداقل آدم باش.

میلاد وا رفته به محسن که روی کاناپه لم داده نگاه

میکند:

-این باز گیر داد به لباسای من؟

محسن که از خنده منفجر میشود، صدای خنده ی تک

تکشان بلند میشود.

 

نقشه و پلاتر ¹را درون کیف مشکی جا میکنم و با بستن

زیپ، از روی صندلی بلند میشوم. پسرهای کلاس یکی

یکی از در خارج میشوند.

کیفم را برمیدارم و خطاب به استاد مولایی لب میزنم:

-خسته نباشید کپتان. با اجازه.

ماژیک دستش را روی تخته وایت برد میگذارد و با

لبخند جواب میدهد:

-ممنون. به سلامت.

نرگس دستپاچه کیفش را برمیدارد و به دنبالم راه میفتد:

-خسته نباشید کپتان.

شانه به شانه های هم از کلاس خارج میشویم و مینالد:

-دنبالت کردن؟ خب یه دقیقه وایستا.

جوابم تنها لبخند کوتاهی است. از راهرو میگذریم و

وارد حیاط آموزشگاه میشویم که دستم را میگیرد:

-بیا من میرسونمت.

کوتاه نگاهش میکنم:

-اسنپ میگیرم، مرسی.

اخم میکند:

-بیا ببینم بابا. چه تعارفی میکنه.

به زور مرا به دنبال خود میکشاند و به زور هم سوار

دویست و شش نقره‌ای رنگش میکند. پشت فرمان جای

میگیرد و حین جا انداختن دنده میپرسد:

-دادگاه بهار به کجا کشید؟

کیف را روی پا میگذارم و گوشی ام را بیرون می‌آورم:

-راضی شده مهریه رو بده.

ماشین را به راه میاندازد:

-خب خداروشکر.

-دست پسرعموت درد نکنه.

-اونکه وظیفهشه.

از روی شانه نگاهم میکند و چشمک میزند:

-از مکانیک اخموتون چه خبر؟

نام مسیح کافی است تا دوباره درونم طوفان بزرگی به پا

شود. از بعد آن شب و خلوت شبانه مان در حیاط، دیگر

ندیده بودمش. صادقانه بخواهم بگویم، فرار میکردم از

رو به رویی با او. فرار میکردم از حسی عجیب که

درست بعد از آن شب برایم عیان شده بود. خودم را با

کلاسها و ساعتهای پرواز مشغول میکردم تا شاید این

حال عجیب دست از سرم بردارد. تا شاید برکه ی منطقی

درونم بتواند افسار احساساتم را به دست بگیرد.

بی حرف رویم را به طرف شیشه میچرخانم و به آسمان

چشم میدوزم. ابرهای سیاهی که آسمان را پوشانده‌اند

خبر از آمدن باران میدهند.

نرگس دست بردار نیست و وقتی که پشت چراغ قرمز

می ایستد، به طرفم میچرخد:

-نگفتی؟

خسته و بیحوصله نگاهش میکنم:

-مسیح فقط پسرعمومه.

با خنده میگوید:

-فقط؟! مطمئنی؟

از سر استیصال سر به صندلی میچسبانم و پلک

میبندم. کاش واقعا همین باشد…

ساعتی بعد، در حالی که خورشید کمکم در حال ترک

آسمان است و هوا رو به تاریکی، از ماشین پیاده

میشوم و نرگس با زدن بوقی دور میشود.

در نیمه باز حیاط و صدای خنده های مردانه ای که از

داخل می آید، کنجکاوم میکند. دیدن ماشین مسیح در

نزدیکی سوئیتش، ضربان قلبم را بالا میبرد و پاهایم

راهشان را به طرف سوئیت کج میکنند. نزدیک ماشین

که میرسم، پسر جوانی تِی به دست، از سوئیت بیرون

می‌آید. نگاهش که به من میفتد، لبخند متعجبی میزند:

-سلام خانوم.

نگاه کنجکاوم به روی پسر جوان است که از پشت

سرش مسیح بیرون می‌آید و تا نگاهمان به هم میفتد؛

دوباره درونم متلاطم و طوفانی میشود.

جلوتر که می‌آید تازه متوجه ی چمدان میان دستانش

میشوم و قلبم به یکباره خالی میشود…

پلاتر خلبانی: این پلاتر با داشتن صفحه مدرج چرخان و

نیز داشتن خطکش با مقیاس های مختلف، یک وسیله

کمک ناوبری بسیار مفید برای خلبانها و متخصصین

هوانوردی میباشد.

 

انگار زیر پایم خالی شود و به قعر چاهی عمیق بیفتم؛

همانقدر شوکه و ترسیده!

نگاه ناباورم میچسبد به چمدان و حس میکنم ابرهای

سیاهی که تا ساعاتی پیش در دل آسمان حضور داشتند و

به یکباره و بدون هیچ بارشی آسمان را ترک کرده

بودند، آمده و روی قلبم نشسته باشند.

از میان حسهای متفاوتی که درونم جولان میدادند،

ترس قویترین حسی ست که مانند زهر در رگ و پیام

به سرعت پخش میشود و فلجم میکند. حسی آنقدر

توانمند است که همه چیز در مقابلش رنگ میبازد.

همه‌ی آن فرار کردنها از او، خلوت کردنها با خودم…

همه چیز.

همه‌چیز فراموش میشود و دیگر مهم نیست که قلبم این

روزها به طور عجیبی برای او میتپد. مهم نیست که هنوز با این حال جدیدم کنار نیامده

 

و درک درستی هم

نسبت به آن ندارم… تنها چیزی که اهمیت دارد، آن

چمدان مشکی رنگ میان دستش است و تر ِس رفتنش.

 

چند بار دهان باز میکنم چیزی بگویم اما نمیتوانم. در

نهایت همان پسر جوان با خنده میگوید:

-سلام عرض کردیم ها.

با صدایش بالاخره هر دو به خودمان میآییم. گویی او

هم شوکه شده بوده که تکانی میخورد و نفسش را فوت

میکند:

-برو وسایل اِویل بیار میلاد.

میلاد با نیشی باز به طرفش میچرخد:

-وسایل اویل یا نخود سیاه برادر؟

اخم میکند و نگاه تیزش که به میلاد دوخته میشود؛

پسر جوان پوف میکشد. تِی را به سینه ی مسیح میکوبد

و غرغرکنان به داخل خانه میرود:

-چشماشو برام ِگرد میکنه هی.

نگاهش که به طرفم برمیگردد، لبهایم بالاخره مهر

سکوت را میشکنند:

-میخوای بری مسافرت؟

و همزمان نگاهم را به سمت چمدانی که کنار پایش

گذاشته میکشانم. میدانم که او آدم چمدان بستن برای

یک مسافرت کوتاه نیست اما عامدانه خودم را گول

میزنم.

اخمش عمیق‌تر میشود:

-چه عجب دیدیمتون خانم خلبان!

بعد هم نگاه میگیرد و همانطور که چمدان و تِی را به

طرف ماشینش میبرد، میگوید:

-نمیدونستم؛ رفتنم میتونه بکشونتت اینجا.

دل در سینه ام میلرزد. رفتنش؟! پس واقعا میخواهد

برود…

مضطرب به دنبالش راه میفتم و کنار صندوق ماشین

می‌ایستم:

-میری شمال؟

جعبه ابزار را برمیدارد و ِتی را میان خرت و

پرتهای صندوق جابه‌جا میکند:

-نه.

-مسیح؟

دستش از حرکت می‌ایستد و نگاهش با مکث بالا می‌آید:

-یه مدت اینجا نیستم.

تهی میشوم از همه چیز و صدایم میلرزد:

-چرا؟

-همینطوری.

از جوابهای سر بالا و خونسردی اش، عصبی و کلافه

میشوم. چراغ پایه‌ی بلندی که نزدیکمان است روشن

می شود و نور زرد رنگش محتویات صندوق را نشان

میدهد. تِی، سطل، چمدان و چند جفت کفش که برای

مسافرت نیست؟ هست؟

-مسافرت نمیری.

جمله ام خبریست اما او از روی شانه اش نگاهم میکند و

جواب میدهد:

-نه.

چرا بغض به گلویم حمله میکند؟ چه مرگم است دقیقا؟

بزاق دهان میبلعم و چقدر سخت است پرسیدن این

سوال.

-خونه گرفتی؟

در صندوق را میبندد و به طرفم میچرخد. اخم دارد:

-ظاهرا که اینطوره.

تلاشم برای به ثمر ننشستن بغض لانه کرده در گلو

میشود؛ لرزش صدایی که از کنترلم خارج است:

-خانجون هم میدونه؟

-میفهمه.

بی‌نفس میگویم:

-دلخور میشه. ندیدنت اذیتش میکنه.

-عادت میکنه.

همان اندک خودداری ام را هم از دست میدهم و صدایم

کمی بالا میرود:

-آره خب عادت میکنه. مجبوره دیگه.

 

گوشه‌ی لبش بالا میرود:

-یکم عصبی نیستی؟

چطور میتواند انقدر راحت از رفتن بگوید و شوخی هم

بکند؟ امان از حال غریبی که با آن دست و پنجه نرم

میکنم و درمانده ام کرده.

گامی به عقب برمیدارم:

-نه.

-خوبه.

از صندوق فاصله میگیرد و قدم به طرف سوئیت که

برمیدارد، دهانم ناخواسته باز میشود:

-آره عصبانی ام.

میانه ی راه می ایستد و به طرفم میچرخد. چشم روی

نگاه معنادارش میبندم:

-باید بهم میگفتی. فکر میکردم دوستیم.

-نبودی که بگم.

فرارم را به رخم میکشد؟ چرا نمیفهمد من از حالی که

به وقت دیدنش به آن گرفتارم فرار میکنم؟

تار صوتی ام میلرزد و بغض قصد خفه کردنم را

دارد:

-خیلی وقته برای رفتن برنامه ریختی. مربوط به این یه

هفته نیست. بهونه نگیر لطفا.

جلو می‌آید و فاصله را به هیچ میرساند. اخمآلود که سر

به سمتم خم میکند، قلبم یک سقوط آزاد را تجربه

میکند.

-باشه بهونه نمیگیرم. الان از چی عصبانی؟ اونو بگو.

خیره ی چشمانش با دلخوری لب میزنم:

-گفتم الان.

لب تو میکشد و سر به سمت آسمان میگیردمیگوید:

-نمیدونستم باید بگم.

-نمیدونستی؟

نگاهش چشمانم را هدف میگیرد:

-بار اولی نیست که از اینجا میرم برکه.

نگاهش عجیب میشود و سرش جلوتر میآید:

-قبلترا از یهو رفتنم دلخور شده بودی؟

قلبم خودش را محکم به قفسه ی سینه ام میکوبد و چشمانم

فریاد میزنند: “نه”

-شده بودی؟

-قبلترا تازه اومده بودی و کسی بودی که ازش حساب

میبردم. تلخ بودی و تلخ حرف میزدی. فاصله

میگرفتی ازمون و مدام حس میکردم اگه حرفی بزنم،

عصبیت میکنم. حس میکردم از ما خوشت نمیاد.

لنگه ابرو بالا میدهد:

-الان؟

دنبال اعتراف است؟ آن هم از کسی که از اعتراف به

خودش هم فراریست؟

پلک بر هم میکوبم و درونم هر لحظه متلاطم تر

میشود.

-من الان یهو و بدون خبر بذارم برم دلخور نمیشی؟

اخم میکند و نگاهش ناخوانا میشود:

-لقمه رو دور سرمون نچرخون. به خاطر بیخبر رفتن

عصبانی؟

نه، معلوم است که نه! درد اصلی من رفتنش است و

قلبی که مانند پرندهای زخمی خودش را به سینه ام

میکوبد.

سکوتم طولانی میشود و صدای قدمهای میلاد که

نزدیکمان میشود، انگشت اشاره اش به نرمی روی

شقیقه‌ام قرار میگیرد. دو ضربه ی آرام و بعد صدای

خشدارش:

-با خودت صادق باش. زور نزن برای پنهون کردن.

مکث میکند و نگاهش روی چشمانم دور میزند:

-آره از بیخبر رفتنت عصبانی میشم اما چیزی که

آزاردهندهست حس دلتنگیه کپتن.

صدای قلبم سرسام‌آور میشود و سینه ام لحظه ای اکسیژن

را گم میکند.

فاصله میگیرد و سایه اش از رویم برداشته میشود. به

طرف میلاد میچرخد و همین وقت لنگه‌های در حیاط

 

باز میشود و ماشین آقاجون به همراه خانجونی که جلو

نشسته نمایان میشود.

 

صدای له شدن سنگریزه به زیر چرخهای سمند آقاجون

و نوری که باغ را روشنتر از پیش میکند، نگاه هر

دویشان را به سمت ورودی باغ میکشاند.

درمانده به بدنه‌ی ماشینش تکیه میدهم و منتظر میمانم

تا ببینم چگونه میخواهد خانجون را قانع کند؛ در حالی

که هنوز، ته قلبم اندکی امید دارم که خانجون بتواند از

رفتن منصرفش کند.

میلاد جلو می‌آید و کنار گوش مسیح زمزمه میکند:

-فاتحه ت خونده ست.

خانجون که از ماشین پیاده میشود، نگا ِه کنجکاوش به

روی ما دور میزند و همانطور که چادر را زیر بغلش

گلوله میکند به سمتمان می‌آید. میلاد زودتر از ما

“سلام” میکند و خانجون با لبخند جواب میدهد:

– سلام به روی ماهت پسرم. خوش اومدی.

و بعد نگا ِه متعجبش روی من مینشیند. واضح است که

حضورم اینجا و در کنار مسیح و میلاد کنجکاوش کرده.

زیرلب زمزمه میکنم:

-سلام خانجون.

سری برایم تکان میدهد و نزدیکتر که میآید؛ نگاهش

متعجبتر میشود. کنار ماشین میایستد و لبخند از لبش

پر میکشد. نگاهش به پلاستیکهای دست میلاد است

وقتی میگوید:

-باز میری شمال؟

نگاهم به سرعت میچسبد به مسیحی که پلاستیکهای

دست میلاد را میگیرد و همانطور که به طرف صندوق

میآید، با خندهی نمایشی میگوید:

-نه خانجون.

خانجون تلاش میکند، لبخندش را حفظ کند. نگاهش را

به میلاد که بلاتکلیف کنار صندوق ماشین ایستاده

میدهد:

-ها پس مثل اون دفعه میرین کویر.

میلاد لبخند کوچکی میزند و دست میان موهای پرپشتش

میکشد:

-والا نه حاج خانم.

مسیح کلافه میگوید:

-یه مدت میرم خونه ای که اجاره کردم.

و در صندوق را محکم میبندد. خانجون مبهوت نگاهش

میکند:

-خونه اجاره کردی مگه؟

مسیح مستاصل نگاهش میکند که صدای دزدگیر ماشین

بلند میشود و پشت بندش آقاجون از راه میرسد. لبخند

مهربان میان ریشهای یکدست سفیدش کمی دلگرم و

آرامم میکند.

-خوبی بابا؟ چرا اینجا وایستادین.

و نگاهش را بینمان میچرخاند. بدجنسم که با حرص

میگویم:

-واسه بدرقه ی مسیح موندیم.

آقاجون شوکه اول به من و بعد به مسیح چشم میدوزد:

-کجا میره مگه؟

باز هم بدجنسم که بیخیال نگاههای سنگین و خانجون و

بقیه میگویم:

-خونه اجاره کرده انگار.

از گوشهی چشم میبینم که گوشهی لبش بالا میرود و

زمزمه میکند:

-همینکه خلبان گفت.

آقاجون رو به او اخم میکند:

-یعنی چی؟ مگه خونه نداشتی که رفتی خونه اجاره

کردی؟

کنارم میایستد و با همان خونسردی اعصاب خردکنش

به شانهام میکوبد:

-نمیخوای بقیه شو بگی؟

نگاه ناباور بقیه که رویمان مینشیند، آب دهانم را آرام

قورت میدهم. تازه میفهمم؛ صمیمیتم با مسیح کمتر از

رفتنش متعجبشان نکرده.

برای لحظه‌ای خجالت میکشم و نگاهم را به زمین

میدوزم.

خانجون بغکرده میگوید:

-بیا بریم خونه ببینم چه خبره.

مسیح با لبخندی کج میگوید:

-میام ولی از تصمیمم برنمیگردم، از الان گفته باشم.

 

نگاهم به گلهای ریز سفره است و قاشق را بی‌هدف

میان برنج میچرخانم. بهار مقداری کاهو درون

پیشدستی میریزد و با چنگال به جانشان میفتد. مامان

همانطور که لقمه ی دهانش را قورت میدهد، با تعجب

میگوید:

-پسر برادرت رفت.

همین جمله‌ی کوتاه کافی است تا قلبم دچار یک زلزله ی

چند ریشتری بشود. بابا با اینکه شوکه میشود اما با اخم

به مامان نگاه میکند:

-رفت که رفت. حرف مهمتری نداریم که بزنی؟

مامان لحظه‌ای مات میماند و بعد به زحمت خودش را

جمع‌وجور میکند:

-بهار مامان، اون نمکدونو نیاوردم میاری؟

بهار سالاد کاهو را رها میکند و به آشپزخانه میرود.

به تکه‌های یخ شناور در آب پارچ نگاه میکنم و پریشان

پلک میبندم. حس میکنم چندین وزنهی سنگین به

قفسهی سینه ام آویزان کرده‌اند. به هر طرف که نگاه

میکنم، حس میکنم دیوارهای خانه میخواهند مرا

ببلعند. فکر به اینکه دیگر در این خانه نیست کلافه و

عصبی ام میکند.

مامان ظرف خورشت را جلوی دست بابا میگذارد و

صدای برخورد قاشق به کف بشقابها خلقم را تنگتر

میکند.

-چرا نمیخوری برکه؟

بابا دست از خوردن میکشد و اخمکرده نگاهم میکند.

هنوز هم بعد از دعوای آن شب با من مستقیم حرف

نمیزند و اگر کاری داشته باشد، به مامان میگوید. حتی

بعد از اینکه از مامان شنیده بود؛ کاوه قصد ازدواج با

یکی از پرستارهای بیمارستانشان را دارد هم رابطهمان

بهتر نشد. البته من هم تلاشی برای برداشتن این فاصله

نکرده بودم.

زبان روی لب میکشم و از روی زمین بلند میشوم:

-سیر شدم. ممنون.

پوزخند بابا را نادیده میگیرم و در اتاق را پشت سرم

میبندم. وزنه های روی قفسه ی سینهام هر لحظه بیشتر

میشوند و ح ِس خفگی بیشتر.

به طرف پنجره میروم و پردهها را تا انتها عقب

میکشم. به خیالم میخواهم هوای تازه را وارد اتاق کنم

اما دیدن جایی که همیشه او را به همراه اویل میدیدم

مانند خاری در چشمانم فرو میرود. بغضی که از سر

شب مهمان گلویم شده به دیوارهها فشار میآورد اما

سرسختانه مقاومت میکنم.

به سراغ جزوههای امروز میروم و لپ تاپ را روشن

 

میکنم. به هر چیزی دست می‌اندازم تا شاید فکرم از او

دور شود اما تمام تلاشهایم برعکس نتیجه میدهند. نه

تنها کلمه‌ای از جزوهها نمیفهمم که تصویر رفتنش

پررنگتر و قویتر میان ذهنم مینشیند.

خانجون هم نتوانسته بود او را از رفتن منصرف کند؛

این را وقتی فهمیدم که داخل حیاط، با استرس و به

ظاهر دنبال شکلات بودم که او با دوستش از پلههای

خانهی خانجون پایین آمد؛ نگاهش در اطراف چرخید و

وقتی مرا دید، انگشت به شقیقه چسباند و لحظاتی بعد در

میان چشمان خیس خانجون و نگاه ناباورم، باغ را ترک

کرد.

دلم رفتن پیش خانجون را میخواهد. بیشتر ماندن در این

چهار دیواری عصبی ام میکند. کلافه از پشت میز

تحریر بلند میشوم و به هال میروم. بابا روی کاناپه

چرت میزند و مامان در آشپزخانه مشغول جا به جایی

بشقاب و لیوانهاست.

پشت سنگ اپن میایستم و خیرهی دستانش که تند و

فرز، دستمال به لبه‌ی سینک میکشد، میگویم:

-میرم پیش خانجون. زود میام.

 

دیدن چراغهای خاموش سوئیت به حال بدم دامن میزند

و بغضی که به زحمت عقب رانده بودمش را دوباره

مهمان گلو میکند. لب روی هم فشار میدهم و روی

اولین پله ی ایوان مینشینم. صدای بلند تلویزیون نشان از

بیدار بودن خانجون و آقاجون دارد اما پاهایم برای رفتن

همراهی ام نمیکنند. به نمای خانهاش که از میان شاخ و

برگ درختان پیداست زل میزنم و زیرلب مینالم:

-خیلی لجبازی مکانیک بداخلاق!

از روی پله بلند میشوم؛ اما به جای رفتن به داخل

خانه، به طرف سوئیت اش راه میفتم. نزدیک سوئیتش

میایستم و لبهای لرزانم را روی هم کیپ میکنم. چه

بلایی سرم آمده که اینطور به هم ریختهام؟ چرا باید

برای پسرعموی بداخلاقم اینطور بغض کنم؟

به تاریکی اطرافم نگاه میکنم و جلوی در خانهاش

میایستم. مانند ماهی به روی خاک افتاده ای که ناامید به

دریا نگاه میکند، ناامید دست به سمت در میبرم و هلش

میدهم. نگاه شوکهام میچسبد به دری که با صدای

قیژی باز میشود. پدیدار شدن فضای تاریک پیش رویم

همزمان میشود با هجوم عطری که مختص به او است.

وقتی قدم به داخل سالن خانه میگذارم؛ دقیقا همان ماهی

به خاک افتاده ای هستم که بوی دریا او را به تقلا وا

داشته. کنجکاوی دیدن اتاقش؛ اتاقی که هیچوقت ندیده‌ام

مرا به جلو رفتن تحریک میکند.

دستم به دنبال پریز، روی دیوار را لمس میکند که

ناگهان آرنجم به شی سفتی میخورد و صدای افتادنش به

روی زمین، نفس را در سینهام حبس میکند. پلکهای

لرزیدهام را از هم باز میکنم و به تندی نو ِر گوشی را

جلوی پایم میگیرم. دیدن کتابی که برعکس روی زمین

افتاده خیالم را راحت میکند.

پریز را بالاخره پیدا میکنم و لحظاتی بعد نور مهتابی

همه جا را روشن میکند. روی زانو خم میشوم تا کتاب

افتاده را بردارم که متوجهی عکسی از پروانه که زیر

جلدش قرار دارد، میشوم.

لبخندی غمگین مهمان لبم میشود؛ آنقدر عجله داشته که

حتی این کتاب و عکس را هم فراموش کرده ببرد.

کتاب را پشت و رو میکنم و به دستخطی که مشخص

است متعلق به پروانه است زل میزنم. همانجا روی

زمین مینشینم و پشت میچسبانم به جاکفشی که کتاب از

رویش افتاده بود.

به صفحهی اول کتاب که نگاه میکنم، با خطی زیبا

نوشته است:

“به نام خالق زیباییها، شروع سال تحصیلی مبارکت

پروانه خانم. ”

چقدر حس زندگی و شادابی در همین تک جمله نهفته

است. کتاب را ورق که میزنم؛ گوشهی بعضی از

صفحاتش، بیتهایی از شعرهای حافظ، سعدی، سهراب

و… نوشته شده است.

میخواهم کتاب را ببندم که نگاهم به روی تعدادی از

حروف که در هر بیت با رنگی دیگر نوشته شده، جلب

میشود. بعضی از حروف را با خودکار رنگ مشکی

نوشته است و جالب اینکه تا پایان صفحات کتاب این

روال ادامه دارد.

 

حس کنجکاوی وادارم میکند؛ در تصمیمی آنی، حروفی

که با خودکار مشکی نوشته شده‌اند را کنار هم قرار

بدهم. در ابتدا برایم حکم یک بازی یا سرگرمی را دارد

اما وقتی اولین حروف کنار هم قرار میگیرند و کلمهی

( دفتری..). را تشکیل میدهند، قلبم تند میکوبد. آنقدر

تند و محکم که کتاب از میان انگشتانم ُسر میخورد و

روی زمین میفتد. هیجان به همراه حسی ناشناخته به

زیر پوستم میدود. بزاق دهان میبلعم و نگاهم را در

اطراف سالن میچرخانم. حس میکنم چندین چشم

نظاره ام میکنند؛ اما خانه در سکوت سنگینی ست و جز

سایه ی اجسا ِم داخل سالن که به روی دیوار و کف کشیده

شده اند، هیچ چیزی نیست. نفس محبوسم را رها میکنم و

دوباره به حروف رنگی چشم میدوزم. حروفی که وقتی

کنار هم قرار میگیرند، کلمهای دیگری را میسازند:

(دفتری جلد قهوه‌ای…)

کلافه و دستپاچه تکان میخورم و چشمانم به دنبال

چسباندن حروف به یکدیگر مرتب دچار خطا میشود.

” نه، اینگونه نمیشود! ”

به دنبال کاغذ و خودکار چشم میچرخانم و آهسته از

روی زمین بلند میشوم. باید جایی یادداشت کنم تا

راحتتر بتوانم کلمهها را کامل کنم. به روی کانتر و

میز عسلیها سرک میکشم؛ اما چیزی برای نوشتن پیدا

نمیکنم.

کتاب را به سینه میچسبانم و با حالی غریب به سمت

اتاقش میروم؛ تنها اتاق سوئیت.

 

میان چارچوب در می‌ایستم و عطر تنش بیشتر از همیشه

مشامم را پر میکند. فشردن کلید برق مصادف میشود

با روشن شدن همه جا. روی تخت یک نفره ای که زیر

پنجره قرار دارد؛ روتختی طوسی رنگی پهن است و جز

کمد کوچکی در سمت راست، چند تابلوی موتور هم به

دیوارهای اتاق آویزان است. لبخندی محو روی لبم

جاخوش میکند؛ برعکس چهره ی اخمو و شلوغش، اتاق

ساده و منظمی دارد. قدمی به داخل برمیدارم و یک نیم

چرخ به دور خود میزنم. از شواهد پیداست که

خودکاری در دسترس نیست. از همان راهی که آمدهام

برمیگردم. دقایقی بعد، در حالی قلبم از کشف یک معما

به تقلا افتاده؛ پشت میز تحریر اتاقم نشستهام و دستم تند

تند حروف رنگی را روی برگه ی آچهار کنار هم

میچیند.

خانه در سکوت نیمه شب فرو رفته است و برعکس

شهر به خواب رفته، آسمان تازه تصمیم به غ ّرش گرفته.

میان رعد و برقی که هر چند ثانیه؛ اتاق را روشن

میکند، با هیجان به دنبال یافتن کلمات هستم و درست

در لحظاتی که به آخرین صفحه و حروف رنگی

میرسم؛ غرش بلند ابرها و صدای سیل آسای باران

گوشم را پر میکند.

نگاهی به پنجرهی نیمه‌باز و پرده‌ی خیسی که از هجوم

باران در امان نمانده میکنم و آخرین کلمه را هم در

برگهی آچهار مینویسم.

کتاب را میبندم و عکس پروانه را کنار نوشته‌ها قرار

میدهم.

(دفتری جلد قهوه ای؛ پشت تابلوی گلدوزی دختری میان

گلهای آفتابگردان، کنار کمد کتابها. نوشته هایی برای

عادل عزیزم )

مرور کلمات در کنار هم، ضربان قلبم را به اوج

میرساند…

 

نور آباژور کنج سالن روی صوتش افتاده و نگاهش به

سقف است. کلافه و عصبیست و گویی چیزی را گم

کرده باشد. نفسش را پر سروصدا بیرون میدهد و روی

پتوی گلبافتی که طرحی از گلهای لاله دارد غلت

میخورد. پتو به زیرش گلوله میشود. کلافه بلند میشود

و به پتویی که زیرش جمع شده نگاه میکند. عصبی

دست پشت گردن خیس از عرقش میکشد و با دست

مشغول صاف کردن پتو میشود که صدای میلاد

همزمان با جیر جیر صدای فنرهای کاناپه بلند میشود:

-بیخود تلاش نکن مهندس. جنس پتو شلووله، تا صبح

هم که صافش کنی باز چرخ بخوری گلوله شده.

نگاه بی‌حوصله ای به میلاد میاندازد و پتو را کامل جمع

میکند.

-دردت چیه نمیری روی تخت بخوابی الان؟

بالشت را روی فرش میکوبد و رو به سقف دراز

میکشد:

-عادت ندارم. روتختیش هم باید عوض شه.

میلاد با رکابی سفید در تن، از روی کاناپه بلند میشود

و دهان کج میکند:

-عادت نداری؟ بدنت کهیر نزنه یه وقت!

چشم غره ای حواله ی میلاد میکند و به پهلو میچرخد:

-روش چند جا لکهی زرد داره. فردا باید تشک جدید

بگیرم.

میلاد با نیشی باز میپرسد:

-قبل تو هم مجرد بوده طرف؟

-که چی؟

میلاد پایش را بلند میکند و پاشنهاش را میخاراند:

-کشف کنیم لکه‌ی چیه دیگه. دختر بوده یا پسر؟

با چهرهای درهم اخم میکند:

-خفه شو.

شانههای میلاد از خنده میلرزند و صدایی چون خرناس

از گلویش بیرون میپرد:

-به جان تو کنجکاو شدم برم از نزدیک رویت کنم.

پا دراز میکند و محکم به ساقه ی پای میلاد میکوبد:

-کثافت!

میلاد میان خندههایش نفس بریده میگوید:

-چقدر کسل کننده شدی سماوات. نه میذاری دختر

بیاریم، نه پارتی بگیریم، نه کشف کنیم آثار دختربازی

ملتو. از دخترعموتم که میپرسیم میشی اژدهای دو

سر.

اخمش عمیقتر میشود:

-یه مشت بخوره تو صورتت برمیگردی به تنظیمات

کارخانه.

میلاد همانطور که بدنش از خندههای پشت هم موج

گرفته به طرف آشپزخانهی کوچک میرود:

-آخ آخ روشم که غیرتی میشی.

اخمالود میلاد را دنبال میکند که با مشت روی پریز

میزند و لامپهای رنگی سقف آشپزخانه را روشن

میکنند. بعد سلانه سلانه به طرف بطری آب روی

سنگ اپن میرود و همانطور که نگاهش از د ِر شیشه ای

تراس به بیرون است، میگوید:

-این  همون دختر  عموت نیست که…

 

عصبی به میان حرف میلاد میرود:

-حوصله ندارم میلاد.

میلاد این بار خلاف دقایق قبل، جدی نگاهش میکند:

-پس بیدلیل از خونه باغ نیومدی بیرون.

پلک روی هم فشار میدهد:

-ربطی به اون نداره.

میلاد پوزخند میزند:

-یهو بعد از یه سال تصمیم گرفتی، خونه باغو ول کنی و

چشم روی چشمای اشکی پیرزن ببندی؟ منم که عرعر.

به ضرب پلک میگشاد و مینشیند:

– کودن خر ، کوری نمی بینی سر پیری هوس زنگوله پای

تابوت کرده؟ میموندم که ویار کردنای نسترنو ببینم؟

رو اعصاب من نری نمیشه نه؟ حتما باید برات باز کنم

حالم از عشوههاش به هم میخوره؟

 

میلاد با نگاهی سنگین نفسش را فوت میکند و بطری

خالی را درون سینک پرت میکند. صدای گوش خراش

برخورد بطری با سینک، سکوت سنگین بینشان را

میشکند؛ اما هیچ کدام برای ادامهی بحث تلاشی

نمیکنند.

لحظاتی بعد، رو به سقف دراز کشیده و در حالی که

کمرش به خاطر سفتی فرش به فغان افتاده و صدای

نفسهای میلاد تنها ملودی این شب بلند است به دو گوی

آبی رنگ فکر میکند. به برکه ی سردرگم از دیدن

چمدان میان دستهایش.

پلک میزند و به نورهای ضعیفی که از ساختمان رو به

رویی تا روی سقف کشیده شده زل میزند. میان

 

نورهای سفیدی که نقطه نقطه روی سقف پخش شدهاند،

تصویر دو چشم پرحرص برکه را میبیند. قلبش بنای

ناسازگاری میگذارد. نمیدانست دور شدن از دخترک

مو حنایی به این سختیست. هنوز شب اول است اما

حس میکند شبهای زیادیست از خانه باغ دور بوده که

اینگونه بیقرار است.

نمیداند دقیقا چه زمانی، چه اتفاقی درونش افتاد که

صاحب آن دو گوی آبی برایش عزیز شد. آنقدر عزیز

که او را از خودش هم بیشتر دوست بدارد. آنقدر عزیز

که چشمانش بر روی فاصله ی میانشان بسته شود و

قلبش از دوری او به ناله بیفتد.

توصیف دقیقی برای حالش پیدا نمیکند اما به طرز

عجیبی این حال بد خوب را دوست دارد. این کوبشهای

بی‌امان قلب؛ چه در نزدیکی برکه و چه دور از او.

کاش این حس دو طرفه باشد. کاش آنچه در چشمان

دخترک میبیند، عشق باشد و توهم نزده باشد.

-از دست رفتی بدبخت!

متعجب از بیدار بودن میلاد به پهلو میچرخد. دست زیر

سر زده است و او را نگاه میکند. نگاهشان که به هم

گره میخورد، میلاد میگوید:

-انقدر ممدو مسخره کردی تا خودتم گرفتار شدی.

پلک میزند و بیحرف دستانش را بغل میگیرد که

میلاد باز میگوید:

-انگار راستی راستی بشر عاشق کسی میشه که نباید.

اون از عاشقی محمد و اینم که از تو…

همچنان در سکوت به میلاد خیره است. میلاد بالشت

میان پاهایش را در بغل میگیرد و لنگه ابرو بالا

میدهد:

-ساکتی سماوات؟

پاها را در شکم جمع میکند:

-چی بگم؟

-از برنامه ت برای فرداها.

اخم میان ابروانش مینشیند:

-کم مزخرف بگو.

-جدی جدی که فکر نمیکنی اون عموت بهت دختر بده؟

مکث میکند و خندان ادامه میدهد:

-چه فکری کردی زرت عاشق دخترعموت شدی؟ کوری

نمیبینی محمد به چه گه خوردنی افتاده؟

بیحوصله پلک میگشاید و عصبی میغرد:

-فردا صبح پاشدم اینجا نباشی.

-بیا و خوبی کن.

پراخم نگاهش میکند:

-خوبی نخواستم.

میلاد لبهای خندانش را به روی هم کیپ میکند:

-حضرت عباسی ته این رهی که تو گرفتی ترکستانه.

این همه دختر ریخته، عد دست گذاشتی روی اونی که

نباید!

عصبی لب به هم میکوبد:

-گیر کردم.

 

میلاد لبهایی که میروند تا قهقهه بزنند را جمع میکند

و به جایش لپ را باد میکند:

-کجا دقیقا؟ کنار خال هندوی یار؟

بیقرار دست روی چشمانش میکشد و بیتوجه به

خوشمزگی میلاد لب میزند:

-نمیدونم. یه حال غریبی ام. یکی برام عزیز شده که

انگار اصلا مهم نیست دختر علیه. مهم نیست باباش چشم

دیدنمو نداره. انگار نفهمم. ولی همه‌ی اینا رو میفهمم و

زورم به قلبم نمیرسه.

پوزخند تلخی میزند:

-من اصلا بعد دیدن وفاداری بابام قید هر چی ازدواج و

زندگی مشترک بودو زدم. قید همه چی رو زدم. ولی

الان یکی پیدا شده که اندازه‌ی مامان پری عزیز شده.

یکی که جلوی چشمم بوده ولی انگار کور بودم و

نمی

دیدمش. یکی که دختر همون عمویی که نصف

خاطرات مزخرف بچگیم میرسه بهش…

میلاد به میان حرفش می پرد:

-راست میگی، تو اصلا آدم ازدواجی نبودی. از همون

اولم آد ِم هاپویی بودی.

پوف میکشد:

-خودم میدونم ته این راه نامعلومه اما نمیتونمم دست

بکشم. گیر کردم.

میلاد با نیشی باز از روی پتو بلند میشود و چهار زانو

مینشیند:

-خب؟

از گوشهی چشم به میلاد نگاه میکند:

-چی خب؟

میلاد انگشت کوچک در گوشش فرو میبرد و

میچرخاند:

-بقیهش دیگه. کجا گیر کردی اخوی؟ وسط زلف

پریشون یا کنار لب؟ شایدم وسط…

بالشت زیر سر را برمیدارد و به طرفش پرت میکند:

-یه دقیقه نمیتونی آدم باشی؟

میلاد با شانههایی لرزان از خنده، بالشتی که کنار

زانویش میفتد را برمیدارد:

-آخه یه جوری میگی قبلا نمیدیدمش الان میبینم که من

فکر بهتری نمیتونم بکنم. ایراد از فرستندهست نه

گیرنده.

-خفه شو دیگه.

-نه جون من بگو، کجا گیر کردی؟ شاید منم مشتری

شدم؛ زدم تو کارش و عاشق دخترخاله ی درازم شدم. یه

خرده زیادی درازه ولی خب گیر کردن تو دختری که

خودش تو رو میخواد راحتتره.

کلافه از مسخره بازیهای میلاد به بالشت میان دستانش

اشاره میکند:

-بده من اونو بکپم.

میلاد با خنده سر بالا میاندازد:

-نچ!

به طرفش که یورش میبرد، میلاد بالشت را به طرفش

پرت میکند:

-اون کتابی که دخترخالهم بهم داده رو باید به تو میدادن.

با یادآوری کتاب “لطفا گوسفند نباشید”ی که هدیهی تولد

میلاد از طرف دخترخالهاش بود، مقاومتش برای

نخندیدن در هم میشکند و شانههایش میلرزند:

-اونو مخصوص توئه گوسفند داده.

 

 

بوی خا ِک باران خورده تمام باغ را در بر گرفته است.

روی زمین از گودالهای ِگل و آب پر شده و از شاخ و

 

برگ درختان، هنوز باران باقی مانده چکه میکند. نگاهی

به ساعت مچی دستم میکنم و در خانه را پشت سرم

میبندم. از پلهها آرام پایین میآیم و نگاهم را در اطراف

میچرخانم. اتفاقهایی که هفده سال پیش افتادهاند،

ترسهای امین و ممانعتش از صحبت کردن، پیدا شدن

گردنبند پروانه از همان انباری که امین از آن وحشت

دارد و… الآن هم وجود دفتری که میتواند جواب خیلی

از سوالتم را بدهد، نگذاشتند بخوابم و دیشب را تا خو ِد

صبح فکر کردم، به هر جایی که ممکن است آن تابلوی

آفتابگردان باشد. نتیجهی تمام فکرهایم شده بود؛ اتاق

پروانه. تا جایی که میدانم، پروانه اتاقی هم در خانهی

عمو عماد داشته برای زمانهایی که به اینجا میآمده.

باید اول در این خانهباغ به دنبال آن تابلو بگردم و اگر

پیدا نکردم، بعد به هر طریقی که شده، به خانهی پدری

پروانه بروم. هنوز هم از پیدا کردن کلمات مخفی دیشب

شوکهام و باورم نشده، اما حسی قوی به واقعی بودن آن

دفتر باور دارد و مرا به پیدا کردنش ترغیب میکند.

یکراست به سمت ساختمان عمو عماد میروم؛ به امید

 

اینکه شاید درش باز باشد اما وقتی به در قفل شده

میرسم؛ سرخورده برمیگردم. نگاه دیگری به ساعت

میکنم، تا شروع کلاسم، دو ساعت فرصت دارم. دست

روی دهان فشار میدهم و همانطور که میان باغ قدم

برمیدارم، زمزمه میکنم:

-فکر کن برکه. فکر کن… جز مسیح، دیگه کی کلید

اینجا رو داره؟

ناگهان به یاد خانجون میفتم و لبخند روی لبم مینشیند:

-خانجون هم باید داشته باشه.

تندتر قدم برمیدارم و پاهایم در گودالهای گلآلود فرو

میرود. پاچههای شلوارم تا ساق پر از لکههای ِگل

شدهاند اما اهمیتی ندارد. تنها چیزی که اهمیت دارد، پیدا

کردن آن دفتر است.

وقتی به ایوان میرسم؛ جورابهایم خیس از آب است و

شلوارم هم به طرز خندهداری پر از ِگل.

پا روی ایوان میکوبم و روی در ضربه میزنم. صدایی

که نمیآید، متعجب قدم به داخل راهرو میگذارم:

-خانجون؟ نیستی؟

و چشم در اطراف میچرخانم. خانه مثل همیشه، در

 

تمیزترین حالت ممکن است و بوی روغن دنبه همه جا

را در بر گرفته است. به آشپزخانه سرک میکشم و جز

قابلمهی روی شعلهی روشن که از لبههایش بخار

برمیخیزد، خبری نیست.

-خانجون؟

همین وقت صدای افتادن شی فلزی و پشت بندش صدای

آب، قدمهایم را به طرف حمام میکشاند. نزدیکتر که

میشوم صدای آب بیشتر و واضحتر میشود. دو تقه به

در چوبی میکوبم:

-خانجون اونجایی؟

در باز میشود و سرش همراه با تودهای از بخار بیرون

میآید:

-برکه مادر تویی؟

به سر پلاستیک کشیدهاش نگاه میکنم:

-حنا گذاشتین؟

-آره. خوب شد اومدی. میتونی این پشت منو کیسه

کنی؟

-آره حتما.

در را باز میکند و خیرهی هیکل ِگرد و تپلش لبخند

میزنم:

-کیسه رو بده.

سفیداب را روی کیسه میکشم. الان بهترین زمان برای

گشتن و پیدا کردن کلید است. خانجون داخل حمام است

و تا نیم ساعت دیگر هم بیرون نمیآید اما نکتهی مهم

این است که نمیدانم کلید ممکن است کجا باشد. به

یکباره یاد خانهی مسیح میفتم و خیرهی لرزش

گوشتهای تنش به زیر کیسه، من منکنان میپرسم:

– در خونه ی

 

مسیح باز بود، الان که میومدم دیدم.

نفس نفس زنان میگوید:

-از بس که هول بود بره، یادش رفته ببنده. میرم قفل

میکنم بعد حموم.

لب تو میکشم و نگاهم را روی کاشیهای بخار گرفتهی

حمام میچرخانم. سعی میکنم معمولی بگویم:

-بگین کلیدش کجاست، میرم میبندم سر راهم. هوا

بیرون یکم سرده، سرما میخورین.

-خدا خیرت بده. تو کشوی کمد کوچیکهی کنار

گاوصندوق.

 

دنیا جای عجیبی است. گاهی در مکانی میایستی که

هیچ خاطرهای با آنجا نداری اما بوی خاطراتی که

روزی در آن مکان به وقوع پیوسته به سمتت هجوم

میآورد و منقلبت میکند. هجوم خاطرات ناآشنا ِی آشنا

همانا و دگرگونی حال دل همانا.

یادم است سالها پیش، یکبار همراه مامان و دایی که از

ترکیه برای تعطیلات عید آمده بود؛ رفتیم به روستای

پدریشان. روستایی که ساکنیناش به چهل خانوار هم

نمیرسید و بیشتر جوانها به شهر کوچ کرده بودند.

وقتی به همراه دایی و دوربین عکاسی، شروع کردیم به

قدم زدن در روستایی که بیشتر شکل مخروبه بود تا

روستا دقیقا احساس امروز را داشتم. دیدن خانههایی که

یا دیوارشان فرو ریخته بود یا بخشی از سقف، در کنار

پلهها و ایوانهای به جا مانده؛ قاب دلگیری را

میساخت. اینکه سالها قبل اینجا چه کسانی زندگی

میکردند و چه بر سرشان آمده، غم عجیبی را به دل

سرازیر میکرد.

حالا اینجا ایستادهام؛ وسط سالن خانهای که سالهای قبل

خاطرات زیادی را در خود جای داده و مثل همیشه غم

عمیقی را وسط سینهام حس میکنم. نگاه میکنم به نور

خورشیدی از پنجرههای خاک گرفته به وسط سالن تابیده

و ذرات گرد و غبار در میانش میرقصند. آهسته جلو

میروم و جیر جیر پارکت به زیر پایم سمفونی تنهایی

میسازد. از پلهها بالا میروم و با خود فکر میکنم؛ چند

بار این نردهها به طواف دستان آدمهای این خان

 

ه درآمده؟

 

چند بار زن عمو پری با خوشحالی از این پلهها سرازیر

شده؟ چند بارش ناراحت؟

طبقهی بالا که میرسم، غ ِم نشسته بر سینهام سنگینتر

میشود. میان سالن کوچک میایستم و به د ِر اتاقها نگاه

میکنم. آخرین در، در انتهای سالن، همانیست که

روزگاری متعلق به پروانه بوده. همان اتاقی که

روزگاری شاهد خندههای عمو عادل و پروانه بوده و

روزی شاهد جان دادن عمو عادل. همان اتاقی که بعد از

آن اتفاق بسته شد. دستم در را لمس میکند و گویی

جریانی نامرئی همچون برق از تنم عبور کند که ته دلم

را میلرزاند. حا ِل غریبم غریبتر میشود و بغض تا

گلو بالا میآید.

در قفل است و نگاه سرگردانم میچسبد به دسته کلید

 

میان انگشتانم. بعید است؛ کلید در ایت اتاق همیشه قفل

میان دسته کلید خانجون باشد اما امتحان میکنم. کلیدها

هیچکدام به در نمیخورند و ماندن هر لحظه سختتر

میشود. بوی خاطرات خفهام کرده است و قلبم از

سنگینی فضا به درد آمده. نگاه درماندهام را در اطراف

میچرخانم. از وقتی یادم میآید این در، همیشه قفل بوده

و کلیدی نداشته اما باز هم چشم میگردانم به امید

یافتنش.

اطراف را میگردم و به هر جایی که ممکن است کلید

را پیدا کنم، سرک میکشم اما نیست. در نهایت وقتی

میخواهم برای آوردن انبردست به آشپزخانه بروم،

نگاهم میچسبد به میز تلفن رو به روی در. خم میشوم

و زیر پایههایش را که دست میکشم، نوک انگشتانم

زبری فلز را حس میکند. لبخندی غمگین بر لبانم

مینشیند و دقایقی بعد وقتی در را میگشایم؛ بوی نا و

خاک بینیام را پر میکند و اشک کاسهی چشمانم را.

نگاهم دور تا دور اتاقی که بیشتر شکل یک انباری

کوچک است میچرخد. نور آفتاب روی کوهی از کمد و

وسایل قدیمی که به شکل به هم ریختهای وسط اتاق

حضور دارند افتاده است. لب روی هم میفشارم و

جلوتر میروم. مغزم بی اذن من، تصاویری از آن روز

و جدال پروانه و عمو عادل میسازد و قلبم در هم مچاله

میشود. به سختی میان وسیله‌ها به دنبال تابلویی با

مشخصات گل آفتابگردان میگردم. یک ساعت چرخیدن

و چشم چرخاندن میان وسیلهها حاصلی ندارد و با حالی

خراب، دست از پا درازتر بیرون میآیم.

 

روی اولین پلهی ورودی خانه مینشینم و نگاه تارم

میچسبد به دستها و لباسهای خاکیام. اشک در

گوشهی چشمانم بیقراری میکنند. پلک روی هم فشار

میدهم و ُسریدن اولین اشک، راه را برای باقی اشکها

هم باز میکند.

زانوانم را بغل میگیرم و از روی شانه به عقب نگاه

میکنم. به د ِر بستهی خانه و بعد به درختان رو به رویم.

دیدن نمای سوئیت مسیح به حال بدم دامن میزند و

دلتنگی هم بارش را به قلبم میافزاید. قلب بیچاره در

سینه به تقلا میفتد به مانند ماهی دور ماندهای از آب.

دست روی دهان میفشارم و نگاه پر آبم روی ساختمان

سوئیت میماند. هیچوقت آد ِم صحبت و در ِددل نبوده‌ام

اما در این لحظه که به هم ریخته تر از همیشه هستم، دلم

همصحبتی میخواهد. دلم… آخ از د ِل زبان نفهمم…

ثانیهها در آن حال میمانم و دقیقا زمانی که حس میکنم

باید به پاهای خشک شدهام حرکت بدهم و برای رفتن به

آموزشگاه حاضر شوم، دستانم نافرمانی میکنند و روی

شمارهی “مکانیک اخمو” میلغزند. دستهای نافرمانی

که از قلب به امان آمده از دلتنگی، فرمان میگیرند.

” حق با تو بود. دلتنگی آزاردهنده ست اما میدونی چی

بیشتر اذیت میکنه؟ ”

امیدی به جواب دادنش آن هم در این ساعت از روز

ندارم اما انگار خدا هم صدای قلبم را شنیده که آنلاین

میشود و به محض تیک خوردن پیامم، بالای صفحه

عبارت (درحال نوشتن) ظاهر میشود. قلبم به پر

سروصدایی یک طبل میکوبد و چشمانم با ولع به تک

کلمه‌ی کوتاهش میچسبند.

“چی؟”

تنها همین را گفته اما میتوانم لبخند بزرگ نشسته بر

لبانش را تجسم کنم. پلک میزنم و علیرغم توصیههای

برکه ی منطقی درونم و خجالتی که تمام تنم را گرفتار

کرده است، مینویسم:

” هم دلتنگ باشی و هم دلت گرفته باشه. از همهی اینا

بدتر اینه که؛ راه حلی برای هیچکدوم سراغ نداشته

باشی.”

باهوش و یک عوضی به تمام معناست وقتی که برایم

مینویسد:

“پیشنهادم برای دلتنگی که تازه کردن دیداره. برای

گرفتگی دل هم راه زیاد هست… نام ببرم؟ ”

لبخندی که روی لبم نشسته را قورت میدهم:

” نام ببر. ”

” لطفا کلمه‌ی (دلم تنگ شده) را به این شماره بفرستید تا

با شما تماس بگیریم و راه حل ارائه بدهیم.”

شانههایم از خنده میلرزند و اشک از گوشهی چشمانم

سرازیر میشود. او قطعا یک فرصت طلب است. قلب

وادارم میکند این بازی به راه افتاده را ادامه بدهم:

” دلم تنگ شده. ”

به ثانیه نمیکشد که شماره‌اش روی صفحه ی گوشیام

نقش میبندد. وصل کردن تماس مصادف است با صدای

لعنتی اش:

-با موتور سواری چطوری دلتنگ؟

لبخندم عمیق میشود:

-اگه مقصد آموزشگاه باشه، هستم.

 

گوشه ی شال آبی کمرنگی که روی سرم قرار دارد، به

دست باد میرقصد و از میان رقص ریشه هایش،

موتورش را میبینم که با سرعت به سمتم میآید. از د ِر

پشتی باغ فاصله میگیرم. بَند کیف را محکمتر میگیرم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

29 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
‌𝓔𝓬𝓬𝓮𝓭𝓮𝓷𝓽𝓮𝓼𝓲𝓪𝓼𝓽
‌𝓔𝓬𝓬𝓮𝓭𝓮𝓷𝓽𝓮𝓼𝓲𝓪𝓼𝓽
1 سال قبل

It’s really wonderful

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

رمان دوست داشتنی جداب لعنتی مرسی نویسندش یه دونه ای.

نفس
نفس
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

همین که زحمت میکشی میزاری یه دنیا ممنون😘❤
عاره بابا خودمون درستش میخونیم من همون پارتم خودتم ویرایشی خوندم

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آفرین ،خاله خوبی باش 😂

علوی
علوی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

تو رو خدا نشه اون جور که به خنسی نبود پارت بخوریم به روزگار عشق ممنوعه استاد یا آوای نیاز تو بیوفته!!

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نه تورو خدا باشه فقط کافیه که یه درصد باشه اون وقت خونت حلاله 😡

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خاهر هستی کارت دارم

نفس
نفس
پاسخ به  neda
1 سال قبل

حالا تا خاهری بیاد به من بوگوووو😂

neda
عضو
پاسخ به  نفس
1 سال قبل

چطوری بچه ؟😂
مخصوص خاهره، بدردت نمیخوره میگفتم 😂

نفس
نفس
پاسخ به  neda
1 سال قبل

عالیم پیر زنه 😂خودت چطوری بچها خوبن؟؟
نه مخصوص منو خاهره بگو😂

نفس
نفس
پاسخ به  neda
1 سال قبل

عهههه مامییییی😍
ببین من چقدر خوب و با ادبم😂

نفس
نفس
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

فدامدا😂💛

...
...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

همین که میزاریم خودش یه دنیاست
خیلی ممنوننننننننننن ♥️♥️♥️♥️♥️

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

منو اونور درگیر کردی لعنتی 😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

دستت طلا 😂
چسبید 👌🏻😂
دیگ تا آخرش گرفتم چی شد

Ayda
Ayda
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

وااای مرسی دمت گرم تا فردا. دل تو دلم نیست😂😂❤️

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

اصلا مهم نیست همینجوریشم عاشق این رمانیم مرسی از پارت گزاری منظمت دستت درد نکنه.

همتا
همتا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ممنون عزیزم
همه جوره قبوله
واقعن ممنون

دسته‌ها

29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x