رمان پروانه میخواهد تو را پارت 4

4.5
(2)

 

 

 

” آهانی ” می‌گوید و همراه با سینی لیوانِ چای بیرون می‌رود.

یک ربع بعد درحالی که تمام دختران و عروس‌های خانجون داخل آشپزخانه جمع شده و برای پهن کردن سفره در تلاش هستند، من اما همچنان درگیر اتفاق دیشب هستم. مامان که صدایم می‌کند، مجبوری دِل از پنجره و منظره‌ی حیاط می‌کَنم و نگاهش می‌کنم. مجمع¹ بزرگی که داخلش کاسه‌های سالاد شیرازی و سبدهای سبزی خوردن قرار دارد را به دستم می‌دهد:

_اینارو هم تو ببر.

مجمع را گرفته و از کنار زنعمو نسترن که سرخوشانه به سیب‌‌زمینی‌های سرخ شده ناخونک می‌زند، می‌گذرم و وارد سالن می‌شوم. یک دور روی افراد حاضر در سالن چشم می‌چرخانم و با ندیدن اهورا ناچار به طرف سفره‌ی پهن شده روی قالی می‌روم. کاوه که روی مبل‌ها کنار بابا و پدرش نشسته با دیدنم، قدم سمتم تند می‌کند:

_بده من سنگینه.

پیش آمدنش توجه بقیه‌ی مردها را هم به سمتمان جلب می‌کند؛ از جمله سبحان برادرِ نسترن و عمو عماد.

خجالت‌زده تشکر کرده و مجمع را به دستانش می‌سپارم. همینکه می‌چرخم به سمت آشپرخانه نگاهم قفل در یک جفت چشم قهوه‌ای رنگ می‌شود که کنار قفس مرغ مینای آقاجون ایستاده و موبایل را بامکث از کنار گوشش پایین می‌آورد:

_باشه میام. فعلا.

ناخودآگاه جمله‌ی دیشبش در گوشم زنگ می‌خورد:

” فضولی نکن! ”

نگاهم را که خیره به خود می‌بیند؛ اخم درهم می‌کشد و سر به معنی ” چیه؟ ” تکان می‌دهد.

ناگهان به خود می‌آیم و عصبی از گیجی و اینکه نکند بابا این حرکتش را دیده باشد، قدم‌هایم را بلند برمی‌دارم که محکم به اهورایی که از دستشویی بیرون آمده، می‌خورم.

صدای” آخ‌م ” با صدای معترضش یکی می‌شود:

_کوری مگه؟!

دستی به پیشانی ضرب دیده‌ام کشیده و لب می‌گزم:

_ببخشید.

لنگه ابرو بالا داده و حوله‌ی دستی را روی شانه می‌اندازد:

_خانجون کو؟

 

**

¹مجمع: سینی بزرگ مسی

 

 

 

 

کوتاه جواب می‌دهم:

_داخل آشپزخونه‌ست.

وارد شدنم به آشپزخانه همزمان می‌شود با صدای بلند خنده‌ی از ته دل ترانه. لبخند زده و به سمت دیس‌های برنج چیده شده روی میز می‌روم که عمه رو به او تشر می‌زند:

_یواش ترانه. چه خبرته؟!

ترانه چشم درشت می‌کند:

_وا مامان! خب دارم با گیسو حرف می‌زنم.

خانجون پر محبت نگاهش می‌کند و همانطور که فرز پارچ‌های دوغ را از یخچال قدیمی‌اش بیرون می‌کشد، لب می‌زند:

_چیکارش داری انیس. بذار راحت باشه بچه.

ترانه چشمکی به روی خانجون می‌زند:

_آ قربون دهنت عشق من.

زنعمو نسترن خلال سیب زمینی دیگری را می‌بلعد و همزمان می‌پرسد:

_خانجون چیکار می‌کنی که انقد قیمه‌هات خوشمزه‌س؟

ترانه نزدیکم می‌آید و کنار گوشم با بدجنسی زمزمه می‌کند:

_حالا هر کی ندونه فکر می‌کنه چقدم عاشق آشپزیه.

لبخند آمده تا پشت لب‌هایم را قورت داده و دیس پلوی زعفرانی را برمی‌دارم که خانجون می‌گوید:

_اهورا رو صدا کن بیاد ببره مادر. خودت بیا اینجا بغل دست من وایستا و این خلال پسته‌ها رو بریز روی برنج‌.

_چشم.

تا جلوی آشپزخانه می‌روم و سرک کشان به هال، اهورا را صدا می‌کنم. لحظاتی بعد خندان نزدیکم می‌شود:

_جون؟

_خانجون میگه بیا دیس‌ها رو ببر.

پوف می‌کشد و غرغرکنان همراهم به داخل آشپزخانه می‌آید.

_خانجون حالا دو روز اومدم مرخصی اندازه اسب ازم کار بکش.

خانجون با حض نگاهش می‌کند:

_قربون قد و بالات اسب جون.

صدای خنده‌های ریز ترانه که بلند می‌شود، اهورا اخم کنان آستین‌های بلوزش را بالا زده و دیس‌ها را برمی‌دارد:

_زهرمار!

 

 

مسیح

 

باد کولر مستقیم به پرده‌ی سالن می‌خورد و پارچه‌ی حریرش را آرام و موج‌وار تکان می‌دهد. علاوه بر کولر روشن، پنکه‌ی قدیمی خانجون هم کنج سالن روی میز قرار دارد و صدای چرخش پره‌هایش میان صدای قاشق و چنگال به راحتی به گوش می‌رسد.

هر یک از اعضای خانواده گوشه‌ای از سفره را اشغال کرده‌ و با ولع مشغول صرف ناهار هستند. تنها اوست که نه میلی به ناهار دارد نه میلی به حضور در این جمع.

بی‌حوصله به بشقاب لبالب پر از پلو و قیمه نگاه می‌کند و نفسش را هو مانند بیرون می‌دهد.

_چیشده؟

سر بلند کرده و کوتاه اهورا را می‌نگرد. اهورا قاشق پایین آورده و سر تکان می‌دهد:

_هوم؟

_هیچی.

اهورا سر پیش آورده و کنار گوشش پچ می‌زند:

_دروغگو جاش جهنمه پسرم.

تیز نگاهش می‌کند اما اهورا بی‌خیال شانه می‌اندازد:

_تو مدرسه بهمون می‌گفتن به ولله.

حرصی نگاه می‌گیرد و قاشق پر از برنجِ میان دستانش را داخل دهان می‌چِپاند.

_میگم مسیح؟

بی‌حوصله دهان جُنبانده و حتی نیم نگاهی سمت اهورا نمی‌اندازد.

اهورا اما بی‌خیال نمی‌شود و دوباره کنار گوشش زمزمه می‌کند:

_من امشب میام پیش تو ها.

زیر چشمی نگاهش را دور تا دور سفره می‌گرداند و لیوان دوغ را سر می‌کشد:

_چرا؟

اهورا هم مثل او یک دور همه را از نظر گذرانده و بعد آهسته لب می‌زند:

_احساس راحتی ندارم اینجا.

با چشمانی باریک شده که نگاهش می‌کند؛ اهورا تک خنده می‌زند:

_خدا وکیلی ندارم خب. خانجون و آقاجون رو که می‌شناسی. الان که همتون برین تا شب عین مرغ عشقا هی جیک جیک… احساس مزاحم‌ها رو دارم‌. بیام پیشت هم اینا راحت‌ترن هم من.

لبخند آمده تا پشت لب‌هایش را به عقب می‌راند و متاسف سر تکان می‌دهد:

_یکم آدم باش. بیشعور!

اهورا عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کند:

_الان واقعا روم تاثیر گذاشتی و متحول شدم دیگه.

با نگاهی که خنده‌اش را لو می‌دهد؛ زیرلب و زمزمه مانند “عوضی” نثارش می‌کند.

_شنیدم چی گفتی‌ ها!

_گفتم که بشنوی.

_مرسی از این همه احترامی که به عموت می‌ذاری!

با سوال خانجون فرصت نمی‌کند، جوابی به اهورا بدهد.

_چرا نمی‌خوری مادر؟ دوست نداری؟

نگاه به سمت خانجون می‌چرخاند. همزمان نگاه سنگین و خیره‌ی بقیه را حس می‌کند اما تنها واکنشش اخم کمرنگی است:

_نه خیلی هم خوشمزه‌س. بیرون چیزی خوردم و یه کم سیرم.

خانجون مهربان لبخند می‌زند:

_نوش جونت مادر.

در جواب ابراز محبت خانجون تنها سر تکان می‌دهد و دوباره نگاه به بشقابش می‌دوزد‌.

 

 

 

کمی بعد، وقتی که تک تک اعضا از کنار سفره برخاسته‌ و هرکسی سرگرم کاری‌ست، از خانجون تشکر کرده و قصد می‌کند، راهی سوئیتش شود. همین که دو قدم از سفره فاصله می گیرد، عماد صدایش می‌زند:

_مسیح ؟

میانه‌ی سالن، با مکث به عقب می‌چرخد:

_بله؟

نسترن خودش را مشغول جمع کردن بشقاب‌ها نشان می‌دهد اما زیر چشمی هم شش دنگ حواسش به آن‌هاست.

عماد حین تکاندن خرده ریز نان‌های نشسته بر روی شلوارش، از روی زمین بلند می‌شود:

_بمون کارت دارم.

_میرم تو حیاط.

و همین که می‌چرخد تا به سمت در قدم بردارد، لحظه‌ای چشم در چشم عمویش علی می‌شود‌. علی اخم‌کرده روی برمی‌گرداند و نگاه به تلویزیونِ روشن می‌دوزد. و همین حرکتش، پوزخندی کج روی لب‌هایش جا می‌نشاند.

از کنار کاوه و اهورا که با کمک هم لیوان‌های کثیف را داخل سینی می‌چینند، گذر کرده و وارد حیاط می‌شود.

نفس محبوسش را رها کرده و به دنبال فندک و سیگار، دست روی جیب‌های شلوار جینش می‌کشد.

پاکت سیگار را که پیدا می‌کند، به تنه‌ی درخت گردو تکیه می‌دهد و نگاه به سایه‌ی شاخ و برگ کشیده شده درختان به روی زمین می‌دوزد. سیگاری آتش زده و به لب‌هایش نزدیک می‌کند. یک دست در جیب فرو برده و نگاهش را در اطراف باغ می‌چرخاند. ترانه را می‌بیند که سفره را نزدیک باغچه تکان می‌دهد و مرغ و خروس‌های آقاجان دورش را گرفته‌اند.

صدای لخ لخ دمپایی که نزدیکش می‌شود را حس می‌کند اما سر برنمی‌گرداند. لحظه‌ای بعد سایه‌ی افتاده رویش؛ می‌گوید:

_حداقل جلوی من نکش.

تک خنده‌ی کجی می‌زند:

_میدونی که از تظاهر بدم میاد.

عماد رو به رویش ایستاده و نفسش را پرحرص فوت می‌کند:

_اسمش احترامه نه تظاهر.

نیشخندزنان خاکستر سیگار را می‌تکاند:

_که اینطور…

و با یک حرکت سیگار را روی زمین پرت کرده و با نوک کفش لهش می‌کند. سر بلند کرده و خیره‌ی نگاه متعجب پدرش؛ شانه بالا می‌اندازد:

_انجام شد.

عماد خیره‌ی گردنش، اخم می‌کند:

_گردنتم تتو کردی؟!

تکیه از درخت می‌گیرد:

_با اجازه‌ی بزرگترا.

اخم‌ پدرش عمیق‌تر می‌شود:

_قراره کل بدنتو نقاشی کنی؟ هر بار می‌بینمت یه جا رو نقش و نگار زدی. معلوم هست چته تو؟!

از اینکه کسی بازخواستش کند یا بابت کارهایش او را سرزنش کند؛ بیزار است اما تنها لب روی هم می‌فشارد:

_بدن خودمه. هر کسی یه سری علایق داره‌. منم دوست دارم به قول شما تمام تنمو نقش و نگار بزنم. باید چیزیم باشه حتما؟ مگه آدمای مشکل‌دار تتو می‌زنن؟ عادت کردین به هر کی یه برچسبی بچسبونین نه؟

عماد کلافه با کف دست موهای جوگندمی خیس از عرقش را به عقب می‌راند و کوتاه می‌آید:

_منظورم این نبود.

 

 

 

نگاه از دانه‌های عرقِ راه گرفته‌ روی شقیقه‌ی پدرش برمی‌گیرد و همانطور که لبخندی کج روی لب‌هایش جا گرفته، با دست پشت شلوارش را می‌تکاند:

_همیشه همینه‌. حرفاتو میزنی‌، بعد می‌گی منظوری نداشتی. روش خوبیه.

_قراره باز با هم بحث کنیم؟

لعنتی در دل زمزمه کرده و تک خنده می‌زند:

_حاجی با خودت چند چندی؟ خودت شروع می‌کنی و هرچی تهِ دلته بار آدم می‌کنی. تهشم با یه منظوری نداشتم جمعش می‌کنی. بعد اونوقت من دنبال بحثم؟!

عماد پوف پرحرصی می‌کشد:

_از کاه کوه نساز…

سر به عقب می‌چرخاند و خیره‌ی ترانه‌ای که سفره را تا می‌کند، ادامه می‌دهد:

_جواهری فردا میاد نمایشگاه. مثل اینکه برای تولد دخترش میخواد یه ماشین بگیره. خودت راهش بنداز.

نگاه برمی‌گرداند و اینبار خیره‌ی مردمک‌های او، جمله‌اش را تمام می‌کند:

_فردا نمایشگاه هستی دیگه؟

_هستم. صبح میاد یا بعدازظهر؟

_احتمالا بعدازظهر بیاد.

سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان می‌دهد.

با نزدیک شدن اهورا به جمعشان، عماد دستی روی کله‌ی تاسش می‌کشد:

_کی باید برگردی پادگان؟

اهورا زیرچشمی به او نگاه می‌کند و در جواب عماد ناراضی لب می‌زند:

_یکشنبه.

_پس فردا؟

_آره.

ضربه‌ای آرام و نوازش‌گونه پشت اهورا می‌کوبد:

_خوبه پس. تنهاتون می‌ذارم.

از جمعشان که فاصله می‌گیرد؛ اهورا چشم ریز می‌کند:

_داداش چیکارت داشت؟

نگاه به سمت کفش‌هایش می‌کشد. سیگار نیمه سوخته‌ای که دقایقی پیش زیر پا له کرده بود؛ جلد سفید رنگ رویش چاک خورده و توتون درونش بیرون ریخته بود.

_ یکی از دوستاش ماشین می‌خواد برای دخترش. سفارشش رو کرد.

 

 

 

اهورا روی چمن‌ها لم می‌دهد و پشت به تنه‌ی درخت می‌چسباند:

_دخترش چندسالش هست حالا؟ خوشگله؟

از بالا نگاهش می‌کند. آفتابِ خزیده از لا به لای شاخه‌های درخت، روی نیمی از صورتش افتاده و عین گربه‌ها چشم تنگ کرده است.

لبش کِش می‌آید:

_برای‌چی می‌پرسی؟ قصد ازدواج داری ایشالله؟

اهورا پاهایش را درون شکم جمع کرده و دست دور زانو حلقه می‌کند:

_می‌خوام ببینم اگه مالی هست منم فردا باهات بیام نمایشگاه.

کنار اهورا روی زمین می‌نشیند و پاهایش را روی زمین دراز می‌کند:

_بیای که چه غلطی کنی؟

اهورا از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کند:

_غلطا رو که تو می‌کنی. من فقط قراره بیام ببینمش و اگر مورد پسند واقع شد به ننه‌ام بگم.

سر به تنه‌ی درخت تکیه می‌دهد و شانه‌اش به شانه‌ی اهورا می‌چسبد.

_فقط لامصب من هر چی کیس تور می‌کنم، با عکس جوونی خانجون که مقایسه می‌کنم، می‌بینم سلیقه‌ی آقاجون باز از من بهتره.

شانه‌هایش از خنده می‌لرزد و همزمان پلک می‌بندد:

_بمیر اهورا!

_نه خدایی آخه! لامصب شاه ماهی تور کرده. چشم آبی، سفید، بور…

چشم بسته و خندان می‌غرّد:

_خفه شو!

اهورا شق و رق می‌نشیند و دست به سمت آسمان می‌گیرد:

_پرودگارا یکی عین ننه‌مون بی‌زحمت. تو قیافه که شانس نیاوردیم و ژن آقاجون غالب بوده. حداقل یه زن خوشگل موشگل نصیب‌مان بفرما نسل آینده رو بتونیم از ژن آقاجون نجات بدیم.

خنده‌هایش که شدت می‌گیرد و صورتش رو به کبودی می‌رود، اهورا حرصی مشتی حواله‌اش می‌کند:

_زهرمار! خنده‌مو نیار یهو دیدی خدا لج کرد، یکی کپی پیس آقاجون انداخت بهم.

به پهلو روی چمن‌ها می‌افتد و سرخ شده می‌توپد:

_عوضی!

 

 

 

برکه

پیش بند خیس شده را از گردن و سرم رد می‌کنم و به گیره‌ی روی کاشی‌های آشپزخانه آویزان می‌کنم.

به عقب می‌چرخم تا ببینم ظرفی جا مانده یا نه که با دیدن سینی پر از لیوان آهم بلند می‌شود.

_اونا رو چرا نیاوردی؟

ترانه دستمال به دست، سر از داخل گوش‌اش بیرون می‌کشد:

_چی؟

بی‌حوصله به طرف سینی جا مانده کنار نمکدان‌ها می‌روم:

_میگم اینا رو چرا نیاوردی بشورم.

بشقاب دستش را سرسری دستمال می‌کشد و دوباره به صفحه‌ی گوشی‌اش زل می‌زند:

_آهان. حواسم نبوده.

قید دوباره پوشیدن پیش‌بند خیس را می‌زنم و شیر آب را باز می‌کنم.

_میگم برکه…

گردن به عقب می‌چرخانم:

_هوم؟

لیوان دستش را روی میز می‌گذارد و از پشت میز به طرف در آشپزخانه می‌رود. سرکی به بیرون می‌کشد و کمی بعد به طرفم می‌آید.

گیج حرکاتش را دنبال می‌کنم که کنارم به کابینت تکیه می‌دهد:

_امروز نسترن یه جوری نبود؟!

ابرو بالا می‌دهم:

_نه چطور مگه؟

چشم گرد می‌کند:

_نگو که نفهمیدی؟

گیج از حرف‌های بی‌سر و تهش برمی‌گردم شیر آب را ببندم که با دست مانع می‌شود:

_نبند.

مبهوت لب می‌زنم:

_چرا؟

_صدامون میره بیرون خب.

_چرا انقد رمزی حرف می‌زنی؟ خب یه کلام بگو چیشده.

هوفی می‌کشد و با انگشت شست پایش درز میان سرامیک‌های کرم رنگ را نوازش می‌کند:

_نسترن می‌خواد بچه بیاره.

شوکه لب می‌زنم:

_شوخی نکن!

پوزخند می‌زند:

_شوخی چی. خودش داشت به خانجون می‌گفت‌. ندیدی امروز خانجون مثل همیشه نبود.

به خال لبش چشم می‌دوزم و ناباور لب می‌زنم:

_مسیح!

پرحرص و عصبی نفسش را فوت می‌کند که تار موی جلوی چشمش روی هوا موج می‌گیرد:

_بفهمه دیوونه میشه‌.

 

 

 

 

حق با ترانه بود؛ مسیح اگر می‌فهمید نسترن تصمیم به بارداری گرفته؛ روانش به هم می‌ریخت. هیچوقت با نسترن کنار نیامده بود و برای همین هم اینجا و سوئیت انتهای باغ زندگی می‌کرد. همان سوئیتی که روزی متعلق به محبوبه و شوهرش بود و یکسال بود که مسیح ساکنش بود.

_چی به خانجون گفت؟

چشمانش را کج کرده و با تمسخر می‌گوید:

_گفت دوست دارم بچه بیارم ولی عماد مخالفه. باهاش حرف بزنین تا راضی شه. منم زنم و از این حرفا…

_خب دروغم نگفته.

عصبی و متاسف نگاهم می‌کند:

_چقد بدم میاد ازش طرفداری می‌کنی.

لبخندی محو کنج لبم می‌نشیند:

_منطقی باش ترانه. بهرحال زنه و دوست داره مادر بشه. این مشکل عمو عماده که خواسته زن جوون داشته باشه.

لب‌هایش را کج و کوله می‌کند:

_ما هم که یادمون رفته، خودش خودشو به دایی عماد انداخت.

لب می‌گزم و بی‌حرف به طرف شیر باز مانده‌ی آب می‌چرخم.

_بهار و آقا مسعود امروز چرا نیومدن؟

با به میان آمدن نام بهار و مسعود، تماس دیشب و مکالمه‌ی مسعود در ذهنم جان می‌گیرد و دوباره تمام حس‌های مزخرفی که با تلاش سعی کرده بودم از خودم دور کنم، اطرافم را فرا می‌گیرد.

_برکه؟!

نامحسوس سر تکان می‌دهم تا به خیال خودم از شر افکار مزاحم رها شوم.

پشت به او شانه بالا انداخته و اسکاچ را برمی‌دارم:

_امروز خونه‌ی مادرشوهرش دعوت بودن انگار.

_آهان.

مدتی بینمان سکوت می‌شود تا اینکه دوباره می‌پرسد:

_دیروز با کاوه کجا رفته بودین؟

آخرین لیوان را هم آبکشی کرده و شیر آب را می‌بندم:

_خونه‌ی یکی از مریض‌هاش.

_مسخره! نمی‌خوای بگی نگو خب، دروغ چرا!

دستم روی حوله‌ی آویزان از در کابینت می‌ماند. با چشمانی گِرد نگاهش می‌کنم:

_رفتیم دیدن یکی از بیماراش که پیوند کلیه انجام داده بود، بیشعور! دروغ چی؟ من چرا باید دروغ بگم بهت؟

همانطور که تار موی جلوی صورتش را دور انگشت می‌پیچاند، گردن کج می‌کند:

_کاوه؟ عیادت مریض؟ اوسکول کردی؟ خب چرا تو رو با خودش ببره؟

_بیمارش یه خانم میانسال بود که با دخترش تک و تنها توی یکی از محله‌های پایین شهر زندگی می‌کرد. گفت تنهایی برم برای اون زن و دخترش ممکنه حرف و حدیث پیش بیاد. توام که نبودی، این شد که با هم رفتیم. البته بعدا معلوم شد خواهر محبوبه خانمه.

تکیه از کابیت می‌گیرد و هیجان زده مقابلم می‌ایستد:

_جالب شد! محبوبه خانم کیه اونوقت؟!

 

 

 

صدای خنده‌های خانجون که از بیرون بلند می‌شود؛ یک آن حواسم پرت می‌شود. ترانه پر حرص نیشگونم می‌گیرد:

_هوی باتوام. نرو تو هپروت حالا!

با چهره‌ای درهم نگاهش می‌کنم:

_درد گرفت بیشعور. بابا محبوبه خانم همون که سوئیت ته باغ زندگی می‌کردن.

ابروهایش را بالا می‌دهد:

_عه؟ خودشم دیدین؟ وای چقد دلم برای خودش و لواشکاش تنگ شده.

_نه خودش که شهرستانه.

عقب می‌رود و دو دستش را به میز تکیه می‌دهد. با یک حرکت خودش را بالا کشیده و روی میز می‌نشیند:

_وای یادته چقد آش دوغ‌هاش خوشمزه بود؟!

_اوهوم. یادمم هست تو همیشه از اومدن به خونه‌ش فراری بودی.

می‌خندد:

_خر بودم خب. از پسرش می‌ترسیدم. یه جوری بود آخه.

_فقط نمی‌تونست حرف بزنه.

_همون دیگه خب. همون که صداهای عجیب غریب از خودش درمی‌اورد تا منظورشو برسونه برام ترسناک بود. البته نگاهاشم یه جوری بود کلا.

تا دهان باز می‌کنم چیزی بگویم کیان با کوله‌پشتی وارد آشپزخانه می‌شود:

_سلام.

نگاه هر دویمان به سمتش کشیده می‌شود. با پشت دست عرق‌های ریز روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند و کوله‌اش را به طرف ترانه پرت می‌کند:

_گشنمه.

ترانه غافلگیرانه کیف را میان زمین و هوا می‌گیرد:

_وحشی!!

نگاهم به جوش‌های قرمز روی بینی و صورتش است که اخمو نگاهم می‌کند:

_سلام کردم دختردایی!

لبخندزنان سر تکان می‌دهم:

_سلام. کوه نوردی خوش گذشت؟

صندلی پشت میز را بیرون می‌کشد:

_عالی. تران باتوام ها! گفتم گشنمه.

ترانه چشم تاب می‌دهد:

_به من چه خب!

کیان اخم درهم کشیده و بلند می‌گوید:

_مامان!!

ترانه با اخم از روی میز پایین می‌پرد:

_کوفتِ مامان! مگه فلجی آخه؟ خب اون قابلمه‌س برو برای خودت بریز دیگه.

عمه انیس عصبی و کلافه نزدیک می‌شود:

_باز شما افتادین به جون هم؟ ترانه زشته!

ترانه چشم در حدقه می‌چرخاند:

_چرا همش به من گیر میدی آخه! به این دراز بگو.

کیان اخم‌آلود و محکم پشت کله‌اش می‌کوبد:

_هوی حرف دهنتو بفهم!

ترانه می‌خواهد به سمتش حمله کند که عمه خودش را وسط می‌اندازد:

_بسه دیگه عه! عین خروس جنگی می‌مونین. خودم اصلا غذا گرم می‌کنم. کیان برو تو هال، میارم برات.

مداخله کرده و تند می‌گویم:

_من گرم می‌کنم عمه.

*******

 

 

مسیح

 

نیمه شب است و چراغ‌ِ ساختمان خانجون نیز خاموش است. این یعنی تمامی اهالی باغ به استقبال خواب رفته‌‌اند جز او!

حتی اهورایی که با پررویی خود را مهمان تختش کرده و با مسخرگی گفته بود:

_جان خودت من جام باید، جایی باشه که پریز هست. فکرشم نکن من اون پایین بخوابم ها!

دست داخل جیب شلوار فرو برده و با گام‌هایی کوتاه و آهسته قدم برمی‌دارد.

هنوز اول تابستان است و هوا آنقدر گرم نشده. نسیم خنکی که می‌وزد گویی شاخ و برگ درختان باغ را به رقص گرفته و ماه امشب روشن‌تر از هرشب میان آسمان می‌درخشد.

آنقدر غرق فکر است که وقتی به خود می‌آید؛ مقابل ساختمانی‌ست که یک زمانی خانه‌شان بود. خانه‌ی او و مادر و پدرش.

نور چراغ‌های اطراف استخر که در ضلع غربی باغ قرار دارد؛ تا اینجا می‌رسد و کمی فضا را روشن کرده.

نگاه پرحسرتش به نمای سفید رنگ می‌چسبد. به پنجره‌‌ی طبقه‌ی دوم که روزی اتاقش بود!

بازدمش را عمیق بیرون فرستاده و تن به عقب می‌چرخاند اما نمی‌داند چرا برعکس همیشه دلِ رفتن ندارد. حسی از درون او را به رفتنِ داخل ساختمان ترغیب می‌کند.

به امید اینکه کلید همراهش نباشد؛ سرسری دست داخل جیب ورزشی‌اش فرو می‌برد اما در کمال تعجب سوئیچ موتور داخل جیبش است و این یعنی کلید ساختمان هم همراهش هست!

تیرش به سنگ می‌خورد. گویی همه چیز دست به دست هم داده‌اند تا او را به داخل ساختمان هُل دهند.

لب زیر دندان کشیده و با مکث سوئیچ موتور را بیرون می‌کشد. نگاهش به کلیدی که متفاوت از بقیه‌ی کلیدهاست می‌چسبد. خودش است؛ کلید ساختمانی که روزی خانه‌ی امیدش بود.

برق نقره‌ای کلید میان مردمک‌ چشمانش برق می‌زند. می‌چرخد و پله‌های ورودی را تند بالا می‌رود. کلید را وارد قفل قدیمی و زنگ زده‌ی روی در می‌کند. با چند چرخش به چپ و راست؛ در با صدای قیژی باز شده و فضایی تماما تاریک پیش رویش قرار می‌گیرد.

در دم بوی نا و خاک مشامش را پر می‌کند. قدم‌های نامطمئنش را به داخل می‌کشد و با احتیاط دست می‌کشد روی دیوار. با یافتن پریز؛ امیدوار است برق از کنتور قطع نباشد و نیست!

کلید را می‌زند؛ لوستر آویزان از سقف روشن شده و فضا را روشن می‌کند.

 

 

 

نگاه دلتنگ و پرحسرتش در اطراف می‌چرخد و غمی سنگین سینه‌اش را فرا می‌گیرد. غمی عمیق که نفسش را تنگ و بغض را مهمانش گلویش می‌کند. لجبازانه لب روی هم می‌فشارد و از کنار مبلمانی که با ملحفه‌های سفید رنگ پوشیده شده‌اند، گذر کرده و قدم به سمت آشپزخانه‌ی کنج سالن برمی‌دارد. همان جلوی در آشپزخانه می‌ایستد. بیش از این نمی‌تواند جلو برود…

مادرش را می‌بیند که روسری بالای سرش بسته و موهایش را برعکس همیشه بافته است. با همان پیراهن‌های خنک و بلندی که همیشه به تن می‌کرد. کفگیر به دست، سمتش می‌چرخد و لب‌هایش می‌خندد:

_مسیح؟ اومدی مامانم؟ بدو صورتتو بشور بیا ناهار.

بغض لعنتی به جان حنجره‌اش می‌افتد و قطره‌ای اشک لجبازانه از گوشه‌ی چشمانش سُر می‌خورد.

تند با پشت دست، قطره‌ی اشک را پاک کرده و پراخم بینی بالا می‌کشد.

گردن به سمت پله‌های چوبی کنار آشپزخانه می‌چرخاند و مامان پری را میان پله‌ها می‌بیند. اینبار اخمی شیرین دارد و ابروهایش را تا انتها بالا داده است:

_باز رفتی بالای درخت؟ بدو بیا لباساتو عوض کن!

می‌داند که هرچه بیشتر بماند؛ خاطرات بیشتر و بیشتر به سمتش هجوم آورده و محاصره‌اش می‌کنند اما نمی‌تواند از عطر خیال مادر هم بگذرد!

از پله‌های چوبی بالا رفته و کف دستانش را که از برخورد با نرده‌ها خاکی شده، به پشت شلوار می‌کشد.

وارد راهروی اتاق‌ها شده و پاهای بی جانش را سمت اتاق مشترک مامان پری و عماد برمی‌دارد. دست به سمت پریز می‌برد اما لامپ اتاق نمی‌شود. گوشی را از جیب بیرون کشیده و چراغ قوه‌ی روشن را بالا می‌گیرد. عطر مامان پری به وضوح حس می‌شود‌…

چراغ قوه را داخل اتاق می‌چرخاند. تخت قهوه‌ای که رویش را ملافه کشیده‌‌اند و قاب عکس‌هت و گلدان روی عسلی؛ اندک وسایل اتاق را تشکیل می‌دهند.

انگار به دنبال ذره ذره زجرکش کردنش است که به طرف میز آرایش کنج اتاق می‌رود. دستی روی لوازم آرایشی که فاسد شده‌اند می‌کشد و شیشه‌ی عطر مامان پری را لمس می‌کند‌.

اما هر چه می‌کند، جسارت باز کردن شیشه‌ی عطرش را ندارد؛ قدم‌های آمده را عقب رفته و روی تخت فرود می‌آید.

گوشی میان دستش می‌لرزد. نگاه به شماره‌ی اهورا می‌دوزد و نفسش را سنگین بیرون می‌‌دهد:

_چیه؟

_کجا رفتی؟ منو اینجا انداختی خودت رفتی دور دور و دختر بازی؟ خاک تو سر گدات کنم خب! میمردی منم ببری؟

پلک می‌بندد و گوشه‌ی ابرویش را می‌خاراند:

_چرت نگو اهورا. خوابم نبرد، اومدم تو باغ. الان میام.

 

 

 

***

آفتاب مستقیم از پشت شیشه‌ روی اتومبیل‌های پارک شده‌ی داخل نمایشگاه و نیمی از صورتش افتاده است.

_ببخشید، آپشن‌های اینم می‌گین؟

بی‌حوصله و تا حدودی هم عصبی به دخترک نگاه می‌کند. جوری که دخترک ریزه میزه و چشم و ابرو مشکی کمی خودش را جمع و جور می‌کند:

_البته اگه میشه.

بیش از یک ساعت است که نیمی از ماشین‌های نمایشگاه را با جزئیات برایش توضیح داده و سوال‌های پشت سر هم دخترک اعصابش را به هم ریخته اما تنها واکنشش نفس پرحرصی‌ست.

نگاه به چشمان درشتِ دخترک دوخته و کف دست راستش را روی کاپوت سانتافه می‌گذارد:

_سانتافه فول وارداتی ۲۰۱۷

گرم کن، سرد کن. صندوق برقی. دوربین ۳۶۰.

رادار بین خطوط. رادار نقطه‌ کور.

ساب عقب، جلو. سیستم صوتی اینفینتی.

اتو پارک. اتو هلد. پاناروما. کیلس استارت.

نگاهش را از روی چشمان دخترک به سمت آقای جواهری می‌چرخاند:

_قیمتش هم؛ قابلتون رو نداره، حدود دو.

جواهری نگاهی به سانتافه‌ی سفیدرنگ می‌اندازد و گردن به سمت دخترش می‌چرخاند:

_می‌خوای یه دور بشینی پشتش بابا؟

دخترک موهای لَخت مشکی‌ ریخته جلوی چشمش را با سر انگشت به پشت گوش هل داده و بی‌توجه به سوال پدرش، نگاه به اطراف نمایشگاه می‌چرخاند:

_ببخشید آقای سماوات؟

پلک فشرده و بی‌حوصله لب می‌زند:

_بله؟

چقدر دوست دارد جای” بله ” بگوید؛ ” بنال ” حیف که در تلاش است آدم بماند و جنتلمن رفتار کند!

دخترک لبخند گل و گشادی می‌زند و با دست به ماشین سمت چپ اشاره می‌کند:

_ممکنه راجع به اون ماشینم یکم برامون بگین؟

نامحسوس دندان روی هم می‌ساید و رد انگشت دخترک را دنبال می‌کند:

_رنو تالیسمان؟

دخترک با نگاهی براق تایید می‌کند:

_بله.

دهان باز می‌کند فحشی حواله‌اش دهد و قید ابروی کاری و سفارش پدرش را بزند اما نگاهش با چشمان آرام و موقر جواهری گره می‌خورد. لب روی هم می‌فشارد و در دل ناله می‌کند:

” خدایا خودت به خیر کن نزنم فک‌ این دختره رو پایین بیارم! انگار اومده عروسک بخره کودن! ”

قدم‌هایش را به زور سمت ماشین مورد نظر می‌کشاند و کنارش می‌ایستد:

_وارداتی ۲۰۱۷.

فول e3. ماساژور راننده و شاگرد. نور پردازی داخل با شش رنگ. اتو پارک. کیلس استارت. پاناروما. رادار نقطه کور‌. رادار تابلو خوان. رادار اصلی. سیستم صوتی boss. پرده عقب و پرده جانبی.

مکث می‌کند و با نگاهی بی‌حوصله می‌غرد:

_قیمتش هم حدود یک و هفتصد… ایشالله همین مورد پسنده دیگه؟

دخترک تا دهان باز می‌کند چیزی بگوید، تند و تیز نگاهش می‌کند. قطعا نگاهش طوری‌ست که دخترک زبان به کام گرفته و لبخند مسخره‌ای می‌زند:

_می‌تونم بشینم داخلش؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x