رمان پروانه میخواهد تو را پارت 40

4.5
(6)

 

-من، ولی نمیخوام از سر بازت کنم یا با وعده وعید

واهی امیدوارت کنم. حتی دوست ندارم مثل مادرم تو رو

از اینجا و این پسر دور کنم یا محدودت کنم. فقط ازت

میخوام عاقلانه رفتار کنی.

به طرف در که میرود، مردد میپرسم:

-از کجا میدونی تونسته؟

میانهی راه میایستد و به طرفم که میچرخد، چشم ریز

میکند:

-چی؟

-دایی منصور… از کجا میدونین بدون ستاره تونسته

زندگی کنه؟ از دلش خبر دارین مگه؟

بعد از مکث طولانی، بیحرف اتاق را ترک میکند. در

که بسته میشود، پلکهایم از شدت استیصال روی هم

میافتند و به پشت روی تخت دراز میکشم.

 

 

در حاشیهی خیابان و به آرامی از جلوی مغازههای

کتابفروشی و دستفروشهایی که بساط کتابهایشان را

کف زمین پهن کردهاند، قدم برمیدارم. هر چقدر هوا

خنک و دلپذیر است، شهر در شلوغترین ساعت روز

قرار دارد و صدای بوق ماشین و موتورها دیوانه کننده.

از میان جمعیتی که هر کدام مقصد خود را دارند عبور

میکنم بدون اینکه بدانم کجا میخواهم بروم یا اصلا این

وقت روز و در خیابان انقلاب چه میخواهم.

خسته از راه رفتن زیاد و پاهایی که دیگر همراهیام

نمیکنند، روی پلهی ورودی یکی از دکانهایی که درش

بسته است مینشینم. دستی میان موهای گلوله شدهی

جلوی سرم میکشم و شال زرشکی کج شده را مرتب

میکنم. در همان حال به کفش عابرینی که از مقابلم

میگذرند چشم میدوزم و همزمان صدای پر تشویش

بهار در مغزم اکو میشود:

-برام دعا کن برکه. امروز پر از حس خالی بودنم. دعا

کن.

نفسی میگیرم و کمر که راست میکنم، پشتم را به

کرکرهی دکانی که به خاطر کثیفی رنگ سفیدش متمایل

به قهوهای شده تکیه میدهم. نه تنها بهار، که امروز

همگیمان طور دیگری بودیم. بابا با ابروهای گره

خورده سر میز صبحانه حاضر شده بود و جز خوردن

یک لیوان چای تلخ، دست به چیزی نزده و حتی لقمهی

آمادهی مامان را هم پس زده بود. در تمام لحظاتی که هر

چهار نفرمان به دور میز صبحانه نشسته بودیم و هر

کداممان در افکار خودمان غرق بودیم؛ من به

صحبتهای دیشب مامان و فاصلهی عمیقی که بین بابا و

مسیح بود فکر کرده بودم. به حسم نسبت به مسیح و

رابطهای که هر روز شکل تازهتری به خود میگرفت.

به بابا و نفرت عمیقی که از پروانه دارد… و نتیجهی

تمام فکرهایم شده بود؛ تشویش و تشویش.

بقیهی روزم را در حالی که هنوز این تشویش گریبانم را

گرفته بود، گذراندم. حتی زمانی که کنار کاپتان موحد

در کاکپیت نشسته بودم هم آنقدر فکرم درگیر همه چیز

بود که صدای کاپتان موحدی را درآوردم.

به ساعت مچی و عقربههایی که ساعت شش غروب را

نشان میدهند نگاه میکنم. حتما تاکنون حکم طلاق

جاری شده و حتی ممکن است همگی الان در خانه

باشند.

خسته از فکر و خیالهایی که رهایم نمیکنند، بطری آب

را از کیف بیرون میکشم و به لبهایم میچسبانم. نگاه

خستهام را به خیابان شلوغ میدوزم و از روی پله که

بلند میشوم، گوشی میان جیب مانتو میلرزد. به گمان

اینکه مامانست، تند موبایل را بیرون میکشم اما دیدن

شمارهی مسیح ضربان قلبم را بالا میبرد. بوسهاش در

ذهنم پررنگ و قلبم سوار بر قایق کوچک به روی

موجهای خروشان بالا و پایین میشود.

پیام نصفهای که از او روی صفحهی گوشی نقش بسته

را لمس میکنم و وارد صفحهی چتمان میشوم.

“همه چی مرتبه؟ ”

به طرف خیابان قدم برمیدارم و در همان حال متعجب

تایپ میکنم:

” آره. چطور مگه؟ ”

 

جوابش با تاخیر میآید:

“نمیدونستم چطوری سر صحبتو باز کنم، یه چیزی

پروندم که فکر کنم گند زدم. ”

خواندن پیامش، میشود همان لیوان چایی که بعد از یک

روز خستهکننده و طولانی مینوشی. میشود همان روی

خنک بالشتی که در گرمای تابستان، سر رویش

میگذاری. لبخند روی لبم مینشیند. چهرهاش را موقع

فرستادن این پیام که تصور میکنم، لبخندم عمق

میگیرد. تمام خستگی و پریشانی رخت میبندد و مانند

دیوانهها وسط پیاده رو میایستم. با لبخندی که تا عمق

جانم نفوذ کرده به پیام بعدی که فرستاده چشم میدوزم:

” حالا واقعا اوضاع رو به راهه؟ دیروز گند زدم؟ ”

قلبم در سینه میلرزد و با حالی منقلب لب تو میکشم.

اشارهاش به دیروز و آن لحظات نفسگیر پروانههای

رنگی نشسته بر قلبم را به پرواز در میآورد. نگاه به

اطراف میدوزم و با بدجنسی جوابی به پیامش نمیدهم.

کنار خیابان که میایستم برای تاکسی دست بلند میکنم و

تا سمند زرد رنگ نگه دارد، پیامهایش را دوباره

میخوانم و لبخندم عمیقتر میشود. تصور اینکه منتظر

جواب به گوشی زل زده باشد؛ احساساتم را قلقک

میدهد. کنار پیرزن خوش پوشی که صندلی عقب سمند

نشسته است جای میگیرم و خیرهی موهای یکدست سفید

و لبهای رژ خوردهاش لبخند میزنم. او هم متقابلا

لبخند میزند و کمی خود را به سمت شیشه میکشد تا جا

باز شود. ماشین که به راه میفتد، صفحهی گوشی را

جلوی چشمانمان میگیرم و با مکث و چاشنی شیطنت

برایش مینویسم:

” نمیدونم راجع به چی حرف میزنی. ”

” ایرادی نداره، یادت میاریم خلبان. ”

میدانم که ادامهی این بازی به نفعم نیست اما حریف

قلبی که به خاطر او؛ اینگونه به تلاطم افتاده

 

 

نمیشوم. عطر خوشبوی پیرزن کناری ام را عمیق بو

میکشم و انگشتانم به تندی روی صفحه کلید به حرکت

درمیآیند.

” بازم نفهمیدم. ”

جوابش را در لحظه میفرستد. انگار که از قبل این

جواب را آماده کرده باشد.

” دیروز پیش شکلات نبودی مگه؟ ”

لبهایم را به زحمت روی هم فشار میدهم تا جلوی

قهقههای که تا حلقم بالا آمده را بگیرم. نهایت تلاشم

میشود، شانههایی که از خنده میلرزند. نگاه پیرزن

مسافر و راننده که به سمتم کشیده میشود، خجالتزده

شال عقب رفتهام را جلو میکشم.

بعد از مکثی طولانی و در حالی نگاهم به صفحهی

موبایل دوخته شده، تصمیمی که از دیشب گرفتهام را

عملی میکنم. باید ببینمش و برایش از دفتری که پروانه

اسم برده حرف بزنم. پیدا شدن آن دفتر شاید بتواند مرا

در کشف گذشته یاری کند و حداقل کمی از دغدغههایم

بکاهد.

” کی میتونم ببینمت؟ ”

دقیقهها طول میکشد تا جوابش بیاید.

” آخر هفته خوبه؟ ”

با لبخندی عمیق و میان بوق ماشینهایی که گوشم را پر

کرده است برایش تایپ میکنم:

” خوبه. ”

” با دلمه میای دیگه؟ ”

” با دلمه میام. ”

 

 

موزیک تمام سالن را در بر گرفته و هر از گاهی

قهقهههای مردانهای هم به موزیک در حال پخش پیوند

میخورد.

موبایل را قفل میکند و به تصویر نقش بستهاش در

آینهقدی نگاه میکند. دانههای عرق از میان تارهای

کوتاه مو ُسر میخورند به کنار گوشها و بعد زیر

تیشرت ورزشی تنش پنهان میشوند.

پشت دست روی پیشانی و شقیقه میکشد و نفسش را

فوت میکند. میلاد پشت سرش با دمبلی در دست،

میایستد:

-چرا گفتی آخر هفته؟

بدون اینکه برگردد، از همان آینه با ابروهایی گره

خورده رو به میلاد میغ ّرد:

-حریم شخصی بلد نیستی الاغ؟

میلاد با خونسردی لنگه ابرو بالا میدهد:

-جلو آینه وایستادی پیام میدی کور نیستم که. میبینم

دیگه.

نگاه متاسفی روانهی میلاد میکند و روی نیمکت پرس

تخت، دراز میکشد. هالتر را برمیدارد و بعد مکثی

کوتاه، دستانش را هماهنگ با هم بالا میبرد و دوباره

پایین. همزمان زیرلب تعدادش را میشمارد. سینهاش

برای اکسیژن بیشتر به تقلا میفتد و دانههای عرق دوباره

پیدایشان میشود. نگاهش رو به سقف است و ذهنش

درگیر دیروز که سایهی میلاد رویش میفتد:

-نگفتی.

نفسبریده و خیس از عرق لب میزند:

-میگفتم شنبه خوب بود؟ چرا َکنه شدی تو؟

میلاد دستش را به نیمکت تکیه میدهد و روی صورتش

خم میشود. ابتدا نگاه کوتاهی میاندازد به پسرجوانی که

کنارشان روی تردمیل میدود و بعد با خنده میگوید:

-اون باشگاهست که قرار بود از شنبهها بیایم و شد سالی

یه بار گاگول. دخلش به دیدار با یار چیه؟!

هالتر را سر جایش رها میکند و صدای برخورد هالتر

با فلز بلند میشود. روی نیمکت مینشیند و خیرهی میلاد

دست روی دهان میکشد:

-گفتی دورهمی آخرهفته دعوتش کن. نگفتی؟

میلاد با نیشی باز سر کج میکند:

-نه بابا. چه حرف گوش کن شدی یهو.

کف هر دو دستش را روی موهای خیس از عرقش

میکشد و نگاهش بَند باز شدهی کتونی را هدف میگیرد:

-برو دمبلتو بزن.

میلاد بیتوجه به جملهاش میگوید:

-دورهمی که شبانهست. چطوری میخواین عموئه رو

بپیچونین؟

خم میشود و بطری آب را از کنار پایش برمیدارد:

-مهمونی رو وقت ناهار بگیرین.

میلاد حولهی دور گردنش را روی خیسی صورتش

میکشد و موزیانه میگوید:

– فردا دعوتش میکردی خونهت بهتر نبود؟

نگاهش که میکند، میلاد هر دو ابرویش را بالا میدهد:

-موضوع چیه سماوات؟

بیقرار نگاه میگیرد و آب را یک نفس سر میکشد.

چطور بگوید نمیتواند با دخترک تنها بماند و دستانی که

میل عجیبی برای در آغوش کشیدن و بوسیدن او دارند

را مهار کند؟

 

چطور بگوید دلش تکرار هزاربارهی آن بوسه و در

آغوش گرفتنش را میخواهد و لحظهای نیست که به این

چیزها فکر نکند؟ بگوید از حسهایی که گویی بعد از

سالها سرکوب شدن به یکباره سر از وجودش

برآوردهاند؟ بگوید از دیروز و لحظاتی که به جان َکندن

کنترلش کرده بود؟ چطور بگوید وقتی هنوز نمیداند

کجای زندگی ایستاده و میل به بیشتر خواستن برکه

جلوتر از او و تصمیماتش قرار گرفتهاند؟

بطری خالی را روی زمین رها میکند و نگاه که بالا

میکشد، چشمها حال دلش را لو میدهند که میلاد با

“نچ” ی بلند، سر تکان میدهد:

-مگه نمیخوایش؟

ابروهایش به هم میچسبند و میلاد سر به صورتش

نزدیک میکند:

-با بابات چرا حرف نمیزنی؟ اون خودش بهتر قلق

عموتو بلده.

با صدای داد مردانهای که از سمت راستشان بلند

میشود، نگاه هر دویشان به طرف مرد هیکلی که وزنه

را بالا برده، کشیده میشود. صورت سرخ و رگهای

بیرون زده از پیشانی مرد هیکلی، لحظهای حواسشان

را پرت میکند. مرد هیکلی که با نفسی بلند، بالاخره

وزنه را پایین میآورد، میلاد میگوید:

-دمش گرم.

و بلندتر رو به همان مرد میگوید:

-دمت گرم دادا. ایولا داری به مولا.

بعد هم با لبی کج شده به طرف دمبلهای چیده شده

میرود:

-سماوات به نظرت سال دیگه این موقع کجایی؟

با نگاه میلاد را دنبال میکند:

-کجام؟

میلاد دمبلی بزرگتر از قبلی برمیدارد. رو به او

میچرخد و با چهرهای جدی میگوید:

 

-قطعا تو صف خرید پوشکی. لامصب مثل چی گرون

شده. فکر کن ریدن بچهت هم خرج داره. زمان ما، هر

چی زیرشلواری بابائه بود میشد کهنه زیرمون،

هیچمون هم نمیشد. بچههای حالا انقدر ادا دارن که

کافیه یه روز خسیسی کنی و فلان مارک شیرخشکو

نخری تا اسهال شه و برینه تو هر چی پوشکی که

خریدی.

خندهی آمده تا پشت لبش را قورت میدهد و با تاسف سر

تکان میدهد:

-خفه شو.

همانطور که روی تخت دراز میکشد تا هالتر را

بردارد، میلاد دوباره میگوید:

-تو که از تصور خریدن پوشک برای کون بچهتم ذوق

مرگ میشی دیگه تعلل جایز نیست برادرم. تا بیشتر از

این از دست نرفتی به حاج عماد بگو.

لحظهای هر دو به چشمان هم نگاه میکنند و میلاد با

مسخره بازی شانه بالا میاندازد:

-برای رد شدن از هفت خان عموت، لباس رزم بپوش

ای سماوات بدبخت!

نگاه از میلاد و خوشمزگیهایش میگیرد. به سقف زل

میزند در حالی که جملهی میلاد مدام در مغزش اکو

میشود:

“به حاج عماد بگو. ”

 

به گونهی خون مرده و کبود عمو اهورا نگاه میکنم و

به آرامی چسب زخم کوچک را گوشهی زخم باز لبش

میچسبانم:

-چیکار کردی با خودت.

خانجون نفسنفسزنان روی زانو خم میشود و تکهی یخ

پیچیده در پلاستیک و دستمال را به طرفش میگیرد:

-بگیر، بذار روی صورتت.

عمو امتناع میکند:

-نمیخواد.

خانجون اخم میکند. همینکه دهان باز میکند چیزی

بگوید، با چشم اشاره میکنم بیخیال شود. نفس پردردی

میکشد و با چهرهای غمگرفته عقب میکشد. هنهنکنان

روی مبل تکی مینشیند و زانوی دردناکش را مالش

میدهد:

-نگفتی یه وقت هلش میدی، سرش میخوره به جایی

بدبخت میشیم؟

عمو با خشم از روی کاناپه بلند میشود و به طرف

آشپزخانه میرود:

-به درک. همون بهتر بمیره. مرتیکه لاشی. لازم بود

یکی یادش بیاره بهار بیکس و کار نیست.

خانجون همانطور که سوزن را نخ میکند، چشم غره

میرود:

-زشته. این حرفا چیه.

نفسم را محکم رها میکنم. پشت به کاناپه میچسبانم و

صدا بلند میکنم:

-برای چی باهاش درگیر شدی؟ چیزی گفت مگه؟

همراه با بطری آب میان درگاه آشپزخانه میایستد:

-گه میخوره بیغیرت. یه جوری زدمش که تا یه هفته

نتونه درست راه بره.

خانجون لب میگزد و تشر میزند:

-درست حرف بزن.

انگشت به گوشهی چشمان خستهام میرسانم و آهسته

فشار میدهم همان نقطه را. نیاز مبرمی به خواب دارم

اما همین که به خانه رسیدم، همگی در حیاط جمع بودند

و این میان حضور عمو اهورا با گونهی کبود، نگذاشت

بیتفاوت بگذرم. بابا که بعد از چندین تشر با بدخلقی

حیاط را ترک کرد، مامان هم به همراه بهار رنگ پریده

به خانه رفتند.

– ِکی رسیدی تهران؟

صدایش از آشپزخانه بلند میشود:

-صبح زود.

خانجون از گوشهی چشم نگاهم میکند و حرصی

میگوید:

-میبینی؟ بدون خبر اومده مرخصی و یکراست رفته

دادگاه. بعدم که اینجور. عقل نداره این پسره.

بعد هم صدا بلند میکند:

-الان مثلا خیلی کار خوبی کردی؟ اگه ازت شکایت

میکرد که الان بازداشت بودی.

-گه میخوره به بهار چرت میگه.

خانجون همانطور که درز شلوار پاره را کوک میزند،

دندان روی هم میساید:

-بسه دیگه. بیتربیت.

کنجکاو میپرسم:

-چی گفت مگه؟

بطری را کج میکند و چند مشت آب به صورتش

میپاشد. غرغرکنان میگوید:

-کثافت برگشته میگه؛ فکر کردی طلاق که گرفتی دیگه

خواستگارات جلوی در صف میکشن؟ کی میاد یه زن

نازا رو بگیره… یکی نیست بگه از دادن مهریه سوختی

برو زیر دوش آب سرد… مرتیکه دوزاری.

قلبم به سوزش میفتد از نامردی مسعود. چطور دلش

میآید با زنی که روزگاری همبالینش بوده اینطور رفتار

کند؟!

خانجون شلوار دستش را روی زانو رها و غمگین

زمزمه میکند:

-طفلک بچهم بهار. خدا بگم چیکارت نکنه مسعود.

 

نگاهم تا خانجونی که چشمان اشکیاش را به نخ و

سوزن دوخته ِکش میرود و بعد به آشپرخانه چشم

میدوزم. زمزمههای زیرلبی خانجون اگر چه تقریبا

نامفهوم است اما کیست که نداند ناله و مویههایش به

خاطر نامردیهاییست که مسعود در حق بهار کرده.

خودم را روی مبل جلو میکشم و نزدیکش مینشینم.

دست که روی بازوی نرمالویش میگذارم، نگاهم

میکند. تلالو اشک در چشمانش وادارم میکند برای

عوض کردن حال و هوایمان هم که شده لبخند کمرنگی

بزنم:

-نگران نباشین خداروشکر به خیر گذشته.

دست زیر چشمان تَرش میکشد:

-نگرانم این عصبانیت لحظهایش کار دستش بده یه روز.

خیلیا ناخواسته قاتل شدن و یه عمر با عذاب وجدان

زندگی کردن.

ناخواسته نام پروانه و مرگ عمو عادل مانند یه فانوس

در ذهنم روشن میشود…

نگاهی به آشپزخانه میاندازد و تن صدایش را پایینتر

میآورد:

-و گرنه که خدا شاهده؛ دلم خنک شده زده تو دهن اون

مسعود بیوجود.

ناخودآگاه لبخند میزنم و حرف دلم را به زبان میآورم:

-منم.

چشمانش لحظهای برق میزنند و بعد همانطور که با

دندان نخ اضافه را جدا میکند، چشم تاب میدهد:

-والا! پسرهی بیخاصیت.

لبخندم عمیق میشود و او با مهری عمیق نگاهم میکند:

-باز این کلاسای تو شروع شد و شدی ستارهی سهیل…

چایی تازه دمه، قد یه چای خوردن که کنا ِر من پیرزن

میمونی؟

 

لب به گونهی گوشتالودش میچسبانم:

-میشه نمونم؟

از جا بلند میشوم و دو قدم مانده به آشپزخانه برسم که

گوشی میان جیب شلوارم میلرزد. پیامی که از سمت

مسیح است و قلبی که برای هزارم با دیدن نامش در

سینه میلرزد…

“یادم رفت بگم؛ آخرهفتهای که گفتم، قراره ببرمت یه

دورهمی دوستانه. اوکی هستی؟ ”

ابروهایم از تعجب بالا میروند. همزمان معجونی از

حسهای مختلف احاطهام میکنند. حضور در جمع

دوستانش؟ این دورهمی میتواند در گفتن از دفتر پروانه

کمکم کند؟ به منی که هنوز اتفاقی نیفتاده، از تصور

فهمیدن و واکنش مسیح دودل شدهام؟

با شیطنت مینویسم:

” اول برنامه میچینی بعد سوال میکنی؟ ”

وارد آشپزخانه که میشوم عمو اهورا را ایستاده کنار

میز میبینم؛ در حالی که لقمهی نان و سبزی پرملاتی را

به سمت دهان میبرد.

-ناهار نخوردی مگه؟

با دهان پر سر بالا میاندازد:

-صبحانه هم نخوردم چه برسه ناهار.

دلم برایش میسوزد. نزدیکش میروم و غافلگیرانه

گونهاش را میبوسم:

-مرسی.

متعجب نگاهم میکند:

-برایچی اونوقت؟

کنار سماور میایستم و چشمک میزنم:

-برای زدن تو دهن مسعود.

لبخند کمرنگی که روی لبش پهن میشود، جواب مسیح

هم میرسد:

” درخواست بچههاست. دوست دارن ببیننت.”

 

هنوز جوابی ندادهام که پیام بعدیاش هم از راه میرسد:

” یه بشقاب دلمه رو هم باید بکنی یه قابلمه. ”

خندهی نا به هنگامی که روی لبم جا خوش میکند نگاه

عمو اهورا را به سمتم میکشاند. لب روی هم فشار

میدهم و همزمان که به دنبال لیوان و سینی هستم، یک

دستی تایپ میکنم:

” مگه من قبول کردم بیام؟ ”

” اوکی. ”

با دیدن پیامش خشکم میزند و کنار سینک وا میروم.

ناراحتش کرده بودم؟!

لیوانهای دستم را به سرعت روی کابینت رها میکنم و

صدای برخوردشان به هم، باعث پریدن شانههای عمو

میشود. مبهوت چشم گرد میکند:

-چته؟

اهمیتی نمیدهم و با هول مینویسم:

” ناراحت شدی؟ ”

دقیقهها طول میکشد و جوابی از سمتش نمیآید. ناامید و

به هم ریخته گوشی را کنار سماور رها میکنم. در دل

خودم را لعنت و برای پرت کردن حواسم، درهای

کابینت را یک به یک و بیهدف باز میکنم و به هم

میکوبم. درست زمانی که دیگر امیدی به جواب دادنش

ندارم و لیوان را زیر شیر سماور گرفتهام، صدای

ویبرهی گوشی و ُسر خوردنش تا لبهی کابینت، ضربان

قلبم را بالا میبرد.

“گفتم دیدنت درخواست بچههاست، و گرنه که همین الانم

میتونم سر از اتاقت در بیارم و بگم پنجره باز بود. ”

طوری نفس در سینهام حبس میشود و ماهی کوچک

داخل قلبم به باله زدن میفتد که حس میکنم حتی نگاه

سنگین عمو اهورا هم به خاطر شنیدن صدای سرسامآور

قلبم است. موبایل میان مشتم فشرده میشود و نفس

لرزانی میکشم.

-چیشده؟

شوکه به طرف عمو اهورا میچرخم و لبخند کج و

کولهای میزنم:

-هیچی.

به طرفم میآید و لیوان خالی که دستش است را به سمتم

میگیرد:

-پ حتمی دلیل اینکه عین لبو سرخ شدی هم به خاطر

گرمی هواست؟

نگاه کوتاهی به نگاه باریک شدهاش میاندازم. دست جلو

میبرم و لیوان را میگیرم:

-کمرنگ بریزم؟

و به سرعت میچرخم سمت سماور که صدایش از پشت

سرم بلند میشود:

-آره.

نفس راحتی میکشم و همین وقت خانجون وارد

آشپزخانه میشود. عمو به طرف میز ناهارخوری

برمیگردد و خانجون غر میزند:

-کل آشپزخونه رو پر از خرده نون کردی. نشستن رو

ازت گرفتن که سر پا لقمه میگیری؟

سینی چای را وسط میز میگذارم و میان غرغرهای

خانجون میگویم:

-خانجون کمکم میکنی دلمه درست کنم؟ برای آخر هفته

میخوام.

ابرویش را بالا میدهد و عمو خیره نگاهم میکند.

-برای خودت میخوای؟

-نه برای دوستمه. یعنی یه مهمونی دوستانهست.

 

پشت چراغ قرمز میایستد و برای بار هزارم موبایلش

زنگ میخورد. ندیده هم میداند که تماس از سمت

اهوراست. در این سه روزی که به مرخصی آمده،

روزی نبوده که در خانهی او نباشد. از صبح هم یک

لحظه دست از زنگ زدن برنداشته است.

نفسش را فوت میکند. با سبز شدن چراغ، پا روی پدال

گاز میفشارد. قرارشان با برکه، دو خیابان بالاتر از

خانه باغ است و حتما دخترک حالا منتظر او سر خیابان

ایستاده. اگر اهورا آنقدر پیله نمیکرد؛ مجبور نمیشد او

را به حمام بفرستد و خودش هم دیرتر از خانه حرکت

کند.

نیم ساعت بعد، برکه را کنار خیابان میبیند، در حالی که

کیسهای پارچهای به دست دارد و مانتوی نسکافهای به

زیبایی در تنش نشسته است.

ماشین را به کنار جدول و نزدیک پای برکه نگه

میدارد. برکه که پشت به او، نگاهش به گوشی دستش

است با صدای ترمز گردن سمتش میچرخاند؛ لبخند

میزند و لحظاتی بعد روی صندلی شاگرد جا گرفته

است:

-سلام.

اتاقک ماشین آکنده از عطر دلمههای داغ و بوی شامپوی

برکه میشود. نگاهش میچسبد به موهای فِر خوردهی

دخترک و نفس در سینهاش راه گم میکند. مکثش که

طولانی میشود، برکه به طرفش میچرخد. لبخند نیم

بندی میزند و خجالتزده میگوید:

-چیزی شده؟

با مکث نگاه میگیرد و حینی که دنده را جا میاندازد،

به خیابان چشم میدوزد:

-علیک سلام.

با حرکت ماشین، دوباره بوی دلمهها بلند میشود اما او

 

انقدر درگیر تغییر چهرهی دخترک است که به کل

دلمهها را از یاد برده. و در نهایت طاقت نمیآورد و از

گوشهی چشم به چهرهی جدید برکه زل میزند. آنقدر

این خیرگی ادامه پیدا میکند تا برکه، سر به سمتش

میچرخاند و نگاهش را غافلگیر میکند. تند نگاه

میگیرد و اخم میکند. همزمان در دل تشر میزند: ”

بمیر مسیح! خوردیش! ”

بلند شدن دوبارهی زنگ موبایل و افتادن شمارهی اهورا

به روی صفحه، نگاه هر دویشان را به طرف موبایل

جلوی شیشه میکشاند. غرغرکنان راهنما میزند و به

چپ میپیچد:

-اگه ول کرد!

برکه متعجب نگاهی به گوشی و نگاهی به او میکند:

-عموئه؟

خیرهی ترافیک پیش رویش سر تکان میدهد:

-هوم.

برکه دیگر حرفی نمیزند؛ اما اهورا دست بردار نیست

و تماسهایش به انتها نرسیده دوباره زنگ میزند.

نفسش را کلافه رها میکند و خیرهی ترافیک و پشت

مزدای نقرهای مجبور به توقف میشود. اهورا که دوباره

زنگ میزند، برکه پشت به در تکیه میدهد و کامل به

طرفش میچرخد:

-شاید کار مهمی داره خب.

انگار که نشنیده باشد؛ دستانش را به دور فرمان قفل

میکند و رو به جلو خم میشود:

-بهت میاد.

برکه ناباور پلک میزند:

-چی؟

نگاه میدوزد به حلقههای فِر درشتی که از کنار شا ِل

کرم رنگ بیرون خزیدهاند و نمیتواند که جلوی دهانش

را بگیرد. بیطاقت، دست روی موهایش میکشد و

نگاهش فراری است وقتی میگوید:

-همین موی فِر دیگه…

 

خانههای قدیمی با دیوارهای آجری همان اندازه که

برایش یادآور روزهای خوش کودکی و دویدن به دور

حوض خانهی پدربزرگ مادری است، همان اندازه هم

یادآور پروانه و جسد سوختهاش است. اما در خانهی

هلن؛ حسهای خوب بر همهچیز چیره است. انقدر که

دیگر بعد از گذشت ماهها وقتی به اینجا میآید،

دیوارهای آجری خانه، حوض ابی رنگ وسط حیاط و

باغچهی پر از سبزیهای تازه او را کمتر به یاد خانهی

مادربزرگ و پروانه میاندازد. و اما مادرانههای هلن؛

پزشکی حاذق که در میانسالی به سر میبرد و سپیده

ثمرهی عشقش با آقای دکتر است؛ همیشه او را به یاد

پری میاندازد.

در سفید رنگ که به رویشان با صدای تیکی باز

میشود، نمای سنتی حیاط خود را نشان میدهد.

موزاییکهای شسته شده و حوضی که گلدانهای ریز و

درشت در اطراف چیده شدهاند، اولین چیزیست که نگاه

را پر میکند.

نگاهی به برکهای که کنجکاوانه به اطراف چشم دوخته

میاندازد. همین امروز که او پر از حس در آغوش

گرفتنش است، دخترک به زیبایی خود را آراسته. خدایش

به او رحم کند. لب تو میکشد و تشر میزند به افکاری

که او را با خود به همه جا میکشانند و با چشم به داخل

اشاره میکند:

-بفرما.

برکه دستی به شال عقب رفتهاش میکشد و نگاهی به

کتونیهای سفیدش میاندازد:

-حیاطشون کثیف میشه که.

تا نگاهش به روی کفشهایشان مینشیند، هلن با دامن

بلند و شومیز سفید سادهای روی ایوان کوچک خانه

میایستد:

-سلام. چرا نمیاین داخل؟

برکه پیش دستی میکند:

-سلام.

او اما با خنده و درحالی که یک دست به چارچوب در

تکیه داده، به حیاط اشاره میکند:

-شستی حیاطو که نتونیم بیایم دکتر؟

هلن به آرامی از پلهها پایین میآید و خندان مقابلشان

میایستد:

-کار بچههاست. قبل اینکه بیاین حسابی همدیگه رو

خیس کردن و بعدم که حیاطو شستن.

و نگاهش که روی برکه مینشیند، لبهای باریکش به

لبخندی زیبا مزین میشوند:

-خیلی خوش اومدی عزیزم.

و دستش را پشت برکه قرار میدهد و به داخل هدایتش

میکند.

برکه لبخند ملایمی میزند:

-ممنونم. ببخشید مزاحم شدیم.

هلن شیرین اخم میکند:

-نداشتیم از این حرفا. مزاحمت چیه.

و سر میچرخاند و از روی شانه به او نگاه میکند:

-بیا داخل مسیح. نگران نباش بعدا میشورم.

قدم که روی موزاییکهای تَر میگذارد، نگاهش میفتد به

محسن، شیرین و میلاد که از پشت شیشهی پنجره به

برکه زل زدهاند. سری به تاسف برایشان تکان میدهد و

میلاد با نیشی باز، دندانها را برایش به نمایش

میگذارد.

 

هنوز از پلههای ورودی بالا نرفتهاند که یک به یک

دوستانش روی ایوان کوچک، چفت هم میایستند.

نگاهش از روی مهنا و کسری به طرف میلاد میچرخد

که محسن زودتر از همگیشان میگوید:

-سلام زنداداش.

کسری کف دست روی پیشانیاش میکوبد و شیرین

لبخندش را قورت میدهد. برکه مبهوت میماند و بهتی

که به یکباره همگیشان را درگیر کرده با پسگردنی که

میلاد به محسن میزند، شکسته میشود.

-از صبح تمرین کردیم که بگی زنداداش؟

بعد هم با لبخندی دندان نما پیش میآید:

-برکه جان خلبان هستن.

ابروهایش را در هم میکشد و با نگاهش برای میلاد خط

و نشان میکشد. برکه اما در حالی که معذب شده،

دوباره همان لبخند ملایم را با مکث تکرار میکند:

-سلام. البته دانشجوی خلبانی هستم.

سپیده با لبهای به هم فشرده به میلاد تنه میزند و برکه

را در آغوش میگیرد:

-خوش اومدی چشم دریایی.

میلاد میان بوسهها و بغل گرفتنهای برکه توسط

دختران، نگاهی به کیف پارچهای دست او میکند:

-هنوز قاطی مرغا نشده رفتی تو کا ِر بارکشی؟ اون چیه

دستت. قابلمهست؟

هلن با خنده لپ میلاد را میکشد و جلوتر از همگیشان

جلوی در میایستد:

 

-از دست تو! بیاین داخل بچهها.

دقایقی بعد همگی داخل خانه، روی مبلهای نشیمن دور

هم نشستهاند. کسری با لبخندی گرم به او چشم دوخته و

میلاد با شیطنت. هلن همراه با لباسهایی در دست به

طرفشان میآید و شلوارها را به طرف میلاد و محسن

میگیرد:

-پاشین عوض کنین.

نگاهش تازه به پاچههای شلوار جین میلاد که تا زانو

خیس است میافتد. گوشههایی از سرشانههای پیرهن

محسن نیز نمناک است. میلاد با خنده، زیرشلواری

چهارخانه را بالا میگیرد:

-خدا رحمت کنه آقای دکترو، چه خوش سلیقه هم بوده.

فقط میگم هلن جون، زشت نباشه جلوی خانم خلبان اینا

رو بپوشیم؟

برکه معذب روی مبل جا به جا میشود و دستش مثل

همیشه به جان تارهای مویی که حالا فر شدهاند میافتد:

-نه… خواهش میکنم راحت باشین.

همین که میلاد از جایش بلند میشود، معطل نمیکند و

چنان محکم به ساق پایش میکوبد که آخ میلاد را بلند

میکند:

-چته وحشی؟

و بیاهمیت به چشم و ابرو آمدنهای او، نگاهش را به

برکه میدوزد:

-زنداداش یکم روش کار کن، هر روز وحشیتر از

دیروز میشه. مگه نمیگن زن که بگیری ادم میشی؟

برکه خجالتزده چشم میگیرد. کسری با شانههایی

لرزان از روی مبل برمیخیزد و محسن چیزی نمانده از

خنده منفجر شود که هلن، میلاد را به طرف راهروی

باریکی که انتهایش به اتاقها می رسد هل میدهد:

-برو دیگه.

 

 

بودن در جمع دوستان مسیح، متفاوتتر از چیزیست که

فکر میکردم. صمیمیت و راحتی که بینشان برقرار

است، برایم جذاب است. اگر چه نگاههای خیره و

شیطنتهای میلاد به حدی خجالتزدهام کرده بود که تا

دقایقی پیش، از آمدنم به این مهمانی پشیمان بودم. اما به

جایش، رفتارهای گرم سپیده و مهنا و دیدن خانهای با

بافت قدیمی و اسباب و اثاثیه سنتی چنان برایم شیرین

است که چشمانم مدام روی تک تک وسیلهها مکث

میکند. از گرامافون گوشهی سالن گرفته تا کتابخانهای

که بزرگترین دیوار سالن را به خود اختصاص داده و

داخلش پر از انواع کتابهای قطور با عنوانهای

پزشکی است. این میان حتی جرات نگاه کردن به

مسیحی که تنها آشنای این جمع ناآشناست را هم ندارم،

چرا که چند جفت چشم، با دقت ما را زیر نظر گرفتهاند.

نگاهم را به دستانم میدوزم که حضور کسی را بالای

سرم حس میکنم. سر که بلند میکنم، هلن؛ زنی که

همگی او را “هلن جون” صدا میکنند، با لبخند کنارم

روی مبل تکی مینشیند:

-چرا میوه پوست نمیگیری؟

به بینی قلمی و موهای فندقی رنگش نگاه میکنم:

-ممنونم. خوردم.

لبخند پررنگی میزند و پیشدستی پر از میوههای برش

خورده را به طرفم میگیرد:

-اینو بده به پسرعموی اخموت. بابت دلمهها هم خیلی

ممنونم. محبت کردی.

لبخندم کمی جاندارتر از دقایق قبل است:

-چیز قابل داری نیست. دستپخت مادربزرگمه.

ابروهای رنگ شدهاش رو به بالا حالت میگیرند:

-از مادربزرگت خیلی تشکر کن. معلومه که دستپخت

بسیار عالی داره.

بعد هم با لبخند به آشپزخانه برمیگردد. من میمانم و

پیشدستی میوهای که باید به مسیح بدهم. نفسم را فوت

میکنم و سر که میچرخانم، میلاد با لبخندی بزرگ

خیره به من است. هر چقدر تلاش میکنم به این بشر

نخندم، نمیشود و نتیجهاش میشود لبخندی کمرنگ به

روی لبهایم که همین هم جسارتش را بیشتر میکند و به

پیشدستی میان دستم اشاره میکند:

-برای مسیحه؟

سوالش نگا ِه مسیح و کسری را به سمتمان میکشد و

نمیدانم اگر صدای زنگ موبایل مسیح بلند نمیشد، چه

باید میکردم.

مسیح پراخم به صفحهی گوشی زل میزند و به آنی هم

تماس را رد میکند.

میان صدای برخورد کارد به کف پیشدستیها و آمدن

سپیده و مهنا از آشپزخانه به سالن، موبایل مسیح دوباره

به صدا درمیآید و اینبار به اجبار از جایش بلند میشود.

در حالی که به شدت کلافه است، رو به آشپزخانه صدا

بلند میکند:

-دکتر من میتونم برم بالا تلفن بزنم؟

هلن میان درگاه آشپزخانه میایستد:

-حتما عزیزم.

مسیح تشکر میکند و به طرف پلههای سمت راست

سالن که رویشان را فرش قرمز پوشانده میرود.

بیش از یک ربع از رفتنش میگذرد و خبری که از او

نمیشود، میلاد از جایش بلند میشود:

-مسیح چرا نیومد؟

و صدا بلند میکند:

-مسیح؟

سپیده چشم تاب میدهد:

-چیکارش داری!

همین که میلاد قدمی به طرف پلهها برمیدارد، هلن که

به تازگی وارد جمعمان شده، خندان نگاهش میکند:

-تو بیا، این مخلوطکن رو از بالای کابینت بده. بذار

برکهجان بره سراغش.

 

پایان جملهی هلن همزمان است با چرخیدن سر میلاد و

شادی به طرفم. معذب میشوم و بیجهت دست به شال

روی سرم میکشم. شادی لبخند شیرینی میزند و میلاد،

بامزه لنگه ابرو بالا میدهد:

-ای بابا!

لحظهای چنان خندهام میگیرد که نمیتوانم جلوی کش

آمدن لبهایم را بگیرم. میلاد غرغرکنان از جایش بلند

میشود و هلن به رویم چشمک میزند:

-برو ببین پسرمون کجا موند.

ناچار از جایم بلند میشوم و پلهها را در پیش میگیرم.

در حالی که نگاههای سنگینشان را همراه با قدمهایم

حس میکنم.

آخرین پله را که بالا میروم، سالنی پیش رویم است که

نسبت به پایین کوچک اما پرنورتر است. آفتاب از پشت

 

شیشههای بلن ِد پنجره تا اواسط قالیهای لاکی رنگ

کشیده شده و ذرات معلق در نور میرقصند. چیزی که

شگفتزدهام میکند؛ دو تا از دیوارهای بزرگ سالن

است که پر از قفسههای کتاب هستند. اهالی این خانه به

شدت اهل مطالعه هستند که هر جا را مینگری، ردپایی

از کتاب است. گلدانهای بلن ِد و سبز در زیر پنجرهی

سالن به مبلهای چوبی سدری رنگ، فضای دلنشینی

ساخته است. چشم میچرخانم در سالنی که انتهایش به

دو اتاق میرسد. مسیح را نشسته بر صندلی چوبی، کنار

یکی از گلدانهای بزرگ میبینم.

در حالی که گردنش را به سینه چسبانده و لبهایش رو

به پایین هلال شدهاند، با اخم به گوشی میان دستش زل

زده است. از این زاویه، تتوی روی گردن، ساعد و

انگشتش به خوبی مشخص است و مثل همیشه شلوار

جین مشکی به همراه تیشرتی طوسی به تن دارد.

موهایش را هم به تازگی ماشین کرده.

لحظهای با خودم میگویم: ” باورت میشد روزی دل

ببازی به پسرعمویی قیافهی غلطاندازش تو را به این

باور رسانده بود که جزو بداخلاقترینهاست؟ ”

نرده را رها میکنم و جلو میروم. صدای قدمهایم را

حس میکند و سر که بلند میکند، خطوط اخم بین

ابروانش هم بیشتر میشود. همزمان با هم میگوییم:

-چی شده؟

سکوت میکنم. کلافه دست روی سرش میکشد:

-هوم.

با فاصلهای کم مقابلش میایستم. سرش را برای دیدنم

بالا میگیرد و لبخند مضطربی میزنم:

-چی شده؟

و اشاره به موبایلش میکنم:

-اتفاقی افتاده؟

-نچ.

گیج از جملات ضد و نقیضش، سر به سمتش خم میکنم:

-پس چرا اینجا نشستی؟

گوشهی لبش بالا میرود و با حالتی عصبی لب

میجوید:

-اهورا از صبح یا داره یه ریز پیام میده یا داره زنگ

میزنه. به گوشی عزیز هم رحم نکرده و با اونم مدام

زنگ میزنه.

 

هم متعجب میشوم و هم کمی میترسم که نکند اتفاق

بدی افتاده باشد. ولی بعد که به چشمان آرامش نگاه

میکنم، مطمئن میشوم که اگر اتفاقی افتاده بود، او انقدر

خونسرد نمینشست. با مکث میپرسم:

-چی میخواد؟

-بو برده با منی.

ابتدا خشکم میزند و بعد به یکباره خندهام میگیرد.

خندهای که از سر استیصال است. چه فکر میکردم و

چه شد!

متعجب به خندههای بیصدایم زل میزند:

-چیه؟

لب روی هم میفشارم و کمر به قفسهی کتابهایی که

پشتم قرار دارد میچسبانم در حالی که شانههایم هنوز از

خنده میلرزند.

اخمکرده از روی صندلی بلند میشود:

-برکه!

دستانم را بالا میبرم و میان خندههایم، نفسبریده

میگویم:

-ببخشید… بخشید… ولی… مثلا قرار بود، وقتی دیدمت

راجع به…

لب روی هم میفشارم و گوشهی چشمانم از شدت خندهی

فرو خورده به آب میافتد:

-راجع به یه چیزی حرف بزنم ولی الان حتی نمیتونم

نگات کنم انقدر که زیر ذرهبین بقیهایم چه برسه به حرف

زدن. عمو اهورا هم که…

و دوباره شانههایم میلرزند. کف دست روی دهانم فشار

میدهم تا حداقل صدای خندهام را پایینیها نشنوند. کمی

متحیر و گیج نگاهم میکند اما بعد، خندهام به او هم

سرایت میکند و در حالی که چشمانش میخندند، کلافه

دست روی دهانش میکشد و نزدیکتر میآید:

-به تو زنگ نزده؟

-نمیدونم. گوشیم رو بیصداست.

همین وقت صدای پیام موبایلش بلند میشود و نگاهش که

به سمت صفحهی گوشی کشیده میشود، متاسف سر

تکان میدهد:

-مرتیکهی خلوچل!

-چی گفته؟

به چشمانم نگاه میکند:

-میلاد از دلمهها عکس گرفته استوری کرده. اینم

اسکرین شاتشو برام فرستاده.

و گوشی را مقابل چشمانم بالا میگیرد. نگاهم روی

نوشتهی زیر عکس میماند و اینبار صدای خندهام بلندتر

است.

“مهمونی با دلمههای ننهی من خوش میگذره؟ تو و اون

برکه که میاین خونه دیگه. ”

نگاه خندانم که در نگاهش مینشیند، گوشهی لبش بالا

میرود:

-این عتیقه دیگه ولمون نمیکنه.

 

لب زیر دندان میکشم. با بیچارگی، سر به تایید تکان

میدهم و به یاد میآورم دیروز عصر را؛ وقتی که به

همراه خانجون، برگ مو میچیدیم و عمو اهورا که

روی پلههای ایوان کفش میپوشید با چشمانی که به

خاطر نورآفتاب ریز شده بود، گفته بود:

” خوش به حال دوستات. ”

خانجون خندیده و عمو اهورا همان وقت از حیاط بیرون

رفته بود.

و حالا، استوری میلاد که تقریبا به همهچیز گند زده

است.

پلک میبندم و مقصد انگشتانم جایی میشوند در مرکز

پیشانیام. سر انگشتانم را محکم به پیشانی فشار میدهم.

از هر طرفی که نگاه میکنم؛ هیچ طوری نمیتوانم این

گند را جمع کنم!

سایهی مسیح که در برمیگیرد مرا، دست از پیشانی

برمیدارم و نگاهش میکنم. نمیدانم چه در نگاهش

است که به خندههایی که تقریبا خفهشان کرده بودم، دامن

میزند. مستاصل مینالم:

-چرا امروز انقدر خندهام میگیره؟

خندهاش میگیرد اما لب روی هم میفشارد و دست در

جیب شلوارش، قدمی رو به عقب برمیدارد:

-برکه…

نگاهش که میکنم، نفسش را فوت میکند:

-پیشنهاد خوبی نبود کلا. اومدن به دورهمی اونم وقتی یه

عتیقههایی به اسم میلاد و اهورا هستن.

بلافاصله بعد از اتمام جملهاش، لبهایش کش میآیند و

همین تیر خلاصی میشود برای رهایی خندههایی که

پشت لبم صف کشیدهاند. درمانده دست روی دهانم فشار

میدهم که صدای میلاد نگاه هر دویمان را سمت پل

 

هها

میکشاند.

-بهبه… همیشه به خنده. زنداداش، شما خیلی خوش

خندهای ها.

مسیح تشر میزند:

-زنداداش و زهرمار! تو باز پیدات شد؟

میلاد خونسرد لبخندی ژکوند میزند و گویی حضورم را

فراموش کرده باشد که دست به ِکش زیرشلواریاش

میرساند، بالاتر میکشاند و با ادا خود را به چپ و

راست میچرخاند:

-عه! دوست نداری بیام؟ لعنتی انقدر دوستم نداشته باش،

مرض قند میگیرم.

پقی زیر خنده میزنم و مسیح که پرحرص به طرفم خم

میشود تا کتابی از پشت سرم بردارد، میلاد دستپاچه

عقبگرد میکند:

-هوی وحشی، چته! هلن گفت بیام صداتون کنم برای

شیرموز. پرت نکنی ها. اینا آثار باستانیه احمق.

همین که مسیح کتاب را به طرفش نشانه میگیرد، مچ

دستش را میگیرم:

-پاره میشه مسیح.

میلاد خندان دو پله را پایین میرود و در همان حال

میگوید:

-به خدا نیای پایین، آدرسو برای اهورا میفرستم.

 

صدای خندهها و غرغرهای زیرلبی میلاد، با هر پلهای

که پایین میرود، دورتر میشود؛ تا حدی که دیگر جز

زمزمههایی ریز چیزی نمیشنوم.

هنوز مچش اسیر دستم و هنوز کتاب اسیر دس ِت اوست.

نگاهمان که در هم گره میخورد، لحظهای به کلاف

دستهای مان و بعد به کتاب قطوری که جلد سفیدی

دارد، نگاه میکنم. کسی از درونم فریاد میکشد: ” همین

الان وقتشه برکه. بجنب! ”

پلک میزنم. هنوز مطمئن نیستم الان وقت مناسبی هست

برای گفتن از نوشتههای پروانه یا نه؟ اما همین که

تکانی میخورد تا کتاب را سرجایش برگرداند، دستی که

مچش را محکم گرفته، همراه با کتاب به بالا کشیده

میشود. کنجکاو چشم ریز میکند:

-هوم؟

نگاه بالا میکشم و به چشمانش نگاه میکنم.

قهوهایهایش پر از سوال به من زل زدهاند. چقدر این

فاصله‌ی میان مان

و عطری که عطر نیست و بوی تن

اوست، برای درگیر کردن تمام حواسم کافی است. برای

کشیدنم در اعماق گرداب احساسات.

لب تَر میکنم و از روی شانهاش به جایی که نو ِر آفتاب

سخاوتمندانه گلهای قالی را نوازش میکند، زل میزنم.

شاید این مدل نگاه بهتر باشد؛ تاب نگاه مستقیم به

چشمانش وقتی که میخواهم راجع به پروانه حرف بزنم

را ندارم.

دوباره همان کسی که از من میخواهد از پروانه سخن

بگویم، از درونم برمیخیزد و فریاد میزند؛ بلند و رسا.

صدایش مانند انعکاس صدا در کوه، به در و دیوار مغزم

میخورد.

نفس عمیقی که میکشم، عطر تن مسیح را بیش از پیش،

مهمان ریههایم میکند. ترس از اینکه شخص دیگری

سر برسد و نتوانم حرفم را بزنم، زبانم را به کار

میاندازد:

-یادته گفتی یه روز شاید ببریم اتاق پروانه؟

اخم ریزی که بین ابروهایش مینشیند را از گوشهی

چشم میبینم و کمی خود را میبازم؛ اما این راهی است

که باید تا انتهایش را بروم و نمیتوانم نصفه رها کنم.

نفسهایم از استرس واکنشش به تقلا افتادهاند وقتی

مظلومانه میپرسم:

-میبریم؟

خطوط نشسته بین ابروانش بیشتر میشود:

-یهو چرا یا ِد اونجا افتادی؟

اعتراف میکنم؛ وقتی اینطور جدی و با ابروهای گره

خورده نگاهم میکند، کمی میترساندم. مچ دستش را

رها میکنم و میدانم که کوچکترین حرکاتم را زیر نظر

دارد، پس معطل نمیکنم:

-یهو نیست. چند روزه میخوام بهت بگم.

-برایچی؟

و به دنبال سوالش تک خندهاش عصبی میزند:

-برایچی انقدر دنبال پروانهای؟ به خاطر یه ح ِس

کنجکاوی؟ فکر نمیکنی یهو کنجکاو شدنت با عقل جور

در نمیاد؟

بالاخره مجبور میشوم نگاهش کنم. به چشمانش که زل

میزنم، رگههای قرمز درونشان، آشوبم میکند.

-یهو کنجکاو نشدم. فقط یهو کسی رو پیدا کردم که

میتونه جواب سوالامو بده. تو این سالها هر وقت

خواستم از عمو عادل و نامزدی که عاشقش بوده حرف

بزنم یا سوال کنم، یکی بوده که برام چشم گرد کنه و

انگشت به بینی بچسبونه که “هیس”

 

-یهو پیداش کردی؟ گم بود مگه؟

دندانم میزبان لب پایینم میشود:

-نه… فقط خب انقدری هم باهات صمیمی نبودم. یعنی…

مستاصل مینالم:

-چرا انقدر بدبینی به من؟

پلکهایش را محکم باز و بسته میکند:

-قراره با سوالای بیخود از دماغمون در بیاری هر چی

خندیدیم؟

پلکم میلرزد؛ قلبم هم.

-نه… اتفاقا میخوام هر وقت یاد امروز افتادم، همینقدر

از ته دل بخندم…

مکث میکنم:

– منو میبری اتاق پروانه؟

سرش نزدیک میآید؛ آنقدر که فاصلهی بین چشمانمان

به یک کف دست هم نمیرسد. دست آزادش را نزدیک

به کمر و روی قفسهی کتاب میگذارد:

-چرا خلبان؟

ناشیانه لب میزنم:

-سیگاری که قرار بود برام نگه داری هم میخوام.

-طفره نرو!

-طفره نمیرم به خدا. به همهی سوالاتم جواب میدم. فقط

الان دلم میخواد جوابمو بشنوم.

لب تو میکشد و کلافه نامم را میخواند:

-برکه! دنبال چی هستی؟

در نگاهش میخوانم که گیجش کردهام؛ درستترش این

است که سردرگمش کردهام. البته حق هم دارد. من هم

اگر جای او بودم و یکهو کسی پیدا میشد که دربارهی

پروانه کنجکاوی کند و از قضا برادرزادهی مردی باشد

که پروانه باعث مرگش شده، همینقدر جبهه میگرفتم.

-میریم؟ سیگارم اونجا میخوام.

دندان روی هم فشار میدهد و سرش نزدیکتر میآید:

-رفتی رو تکرار؟ هی “میبری، میبری”

 

لبخندی که به ناگه روی لبهایم ظهور میکند، از سر

این است که میدانم که علیرغم تمام شکهایش باورم

کرده است. و چقدر دلچسب است این باور.

-خندهت چی میگه این وسط دیگه؟

لبهایم بیشتر ِکش میآیند:

-میگه “مرسی” که میبریم.

خط اخمش عمیق میشود:

-گفتم میبرمت؟! حرف تو دهن من…

پلک میزنم به نرمی بال زدن یک پروانه:

-مرسی.

کلافه “نچ” میکند. عقب میکشد و در حالی که دست

پشت گردنش میکشد، به اطراف نگاه میکند. دوباره که

به چشمانم نگاه میکند، اخمکرده و تند میگوید:

-جوابهاتو تو راه خونهی پروانه میخوام. قانع نشمم از

وسط راه برمیگردیم.

لبخند میزنم:

-قبوله. سیگارمم فقط فراموش نشه.

-بگم سیگار و کوفت؟

میخندم و غرغر زیرلبیاش وقتی که به طرف نردهها

میرود، قلبم را میلرزاند:

-دلمم نمیاد بگم!

 

در ایوان کوچک هلن ایستادهایم و وقت رفتن است.

آفتاب رخت بسته و هوای خنک عصر جای گرمای سر

ظهر را گرفته است. دروغ نیست اگر بگویم، مهمانی

امروز را با تمام اتفاقاتش دوست داشتم. تنها مسئلهای که

کمی نگرانم کرده، عمو اهورایی است که به حتم الان

در حیاط منتظر آمدنم است و نمیدانم دقیقا باید چه

جوابی بدهم.

هلن را در آغوش میگیرم و بابت امروز تشکر میکنم.

همزمان که خم میشوم تا کتانیهایم را پا کنم، مهنا

جلوتر از همگیمان، کیف را روی دوشش میاندازد و

گونهی هلن را میبوسد:

-خیلی ممنون هلن جون. همه چی عالی بود.

سپیده معترض نگاهش میکند:

-به این زودی میری؟

-آره دیگه. یوسفو گذاشتم پیش زنعمو، منتظرمه.

کسری پاشنهی کفشش را بالا میکشد:

-میرسونمت.

مهنا لبخندزنان نگاهش میکند:

-خودم میرم.

شادی هیکل تپلش را تکانی میدهد و همانطور که از

پلهها پایین میآید، دست دراز میکند و شال مهنا را به

عقب میکشد:

-چه تعارفی هم میکنه برای ما.

محسن و میلاد که دست به سینه به دیوار آجری تکیه

دادهاند، بیحرکت نگاهمان میکنند و میلاد بالاخره

میگوید:

-مام که امشب هستیم دیگه.

و با آرنج به پهلوی محسن میکوبد:

-شامم که محسن قراره جوج بده.

محسن از همه جا بیخبر چشم گرد میکند:

-بیخود!

تا آن جایی که فهمیدهام، محسن از اقوام دور هلن است و

پدر و مادرش با هلن رفت و آمد خانوادگی دارند.

هلن اخم شیرینی میکند:

-هر دوتون میرین خونهتون.

میلاد خندان لب میگزد:

-داشتیم هلن جون؟ خسیس نبودی که.

آخرین بند کتانی را گره میزنم و کمر که راست میکنم،

میبینم کسری با چشم به سپیده اشاره میکند، همراهمان

بیرون بیاید.

دقایقی بعد، وقتی که همه کنار ماشینهایشان ایستادهاند و

هلن هم به داخل خانه رفته، شادی مچ دست سپیده را

میکشد و به نزدیک ماشینها میآورد. رو به همگی که

کنار هم ایستادهاند میگوید:

-خب شروع کنین جلسه رو.

میلاد به کاپوت پرایدش تکیه میدهد:

-خلاصه مطلب میشه، خربازی درنیار و بذار هلن هم

سروسامون بگیره.

کسری لب تو میکشد و شادی متاسف سر تکان میدهد.

سپیده که اخم میکند، مسیح میتوپد:

-مسخرهبازیاتو تموم کن.

سپیده میگوید:

-هر وقت تو مسخرهبازیاتو تموم کردی و رفتی خونهی

زن بابات، منم تموم میکنم.

به یکباره سکوت کوچه را برمیگیرد و انگار مر ِد وانتی

که تا لحظاتی پیش میوههایش را فریاد میزد هم

متوجهی وخامت اوضاع شده که بیصدا از کوچه

میرود…

کسری تا میخواهد دخالت کند، مسیح جلو میرود و

خیرهی صورت سپیده میغرد:

-مسئلهی منو با خودت یکی میکنی؟

میلاد بازوی مسیح را که میگیرد:

-ولش کن. خره دیگه. نمیفهمه که هلن هم آدمه و حق

زندگی داره.

سپیده با چشمانی پراشک نگاهش میکند:

-خودش ازتون خواسته نه؟ انقدر عاشق اون آدمه؟

میلاد دندان روی هم میساید و دستش را آرام به پیشانی

سپیده میکوبد:

-چقد خری به قرآن!

قطرهی اشکی از گوشهی چشم سپیده میچکد و همزمان

گوشهی مانتوی عباییاش در دست باد موج میگیرد:

-نمیتونم یکی دیگه رو جای بابام ببینم.

محسن کلافه پوف میکشد:

-حال هلن چی؟ برات مهم نیست.

سپیده عصبی میخندد:

-دو روز دیگه یادش میره و عادت میکنه.

مسیح بلند میگوید:

-ولش کنین. بذارین هر گهی دلش میخواد بخوره.

بعد هم منتظر نمیماند و ماشین را دور میزند. به

محض اینکه پشت فرمان جای میگیرد، به منی که

شوکه کنار پراید خشکم زده، نگاه میدوزد:

-بشین بریم.

 

 

 

نو ِر نارنجی غروب خورشید از پشت شیشهی ماشین

روی چشمانش افتاده است. نگاه باریک شدهاش را به

اتومبیلهای صف کشیدهی پشت چراغ قرمز میدهد. نیم

ساعتی هست که از خانهی هلن دور شدهاند و گرفتار

ترافیک شهر. ذهنش پر از کلماتیست که معلق در

مغزش میچرخند و گاهی به هم میخورند. کلمات

متفاوتی که هر کدام از دنیایی جدا آمدهاند و یادآور

تصویری هستند. سپیده، هلن، ازدواج مجدد، عماد،

نسترن، پری و… پروانه! کلماتی هستند که هر کدام

خاطره یا حرفی دارند و پررنگترینشان “پروانه” است.

کلمهای که دنیایی درد، رنج و خاطرات خوش با خود

دارد؛ هم او را یاد دوران شیرینی از کودکی میاندازد

هم دورانی پر از ترس و سردرگمی. برکه از او خواسته

بود ببردش به اتاق پروانه. چندبار دهان باز کرده بود

یک “نه” محکم بگوید اما اصراری که در چشمان

دخترک بود، نگذاشته بود. برایش واضح بود که این

کنجکاوی و اصرارها بیجهت نیست. برکه را میبرد به

اتاق پروانه تا شاید دلیل این اصرارها روشن شود.

صدای خشخش و باز شدن زیپ کیف، طناب کلمات

معلق را پاره میکند و نگاهش میچسبد به صندلی

شاگرد؛ جایی که دخترک موحنایی جا خوش کرده. نه فِر

موهایش به منظمی صبح است، نه آرایش ملیحی که

روی صورتش نشانده بود اما هنوز هم زیبا و دلنشین

است و همین صورت سادهی بیآلایش هم برای

دیوانهوار تپیدن قلب او کافیست. به انگشتان کشیدهی

برکه که به دنبال چیزی کیف را وارسی میکنند، نگاه

میکند و همزمان اتومبیلهای پیش رو کمکم راه میافتند.

ماشین را به راه میاندازد و برکه بالاخره گوشی را

بیرون میآورد. تارهای خزیده روی چشمانش را به

عقب میراند و با دقت گوشیاش را چک میکند. از

وقتی با بچهها خداحافظی کرده بودند تا همین حالا در

سکوت نشسته و چیزی نگفته است. فکر میکرد آن

چشمان شوکه و پر از سوالی که بعد از در آغوش گرفتن

مهنا، کنارش روی صندلی جا گرفته بود، باید تا حالا از

سپیده یا حداقل از بحث بین بچهها حرف میزد، اما هیچ

نگفته بود.

ترافیک روان میشود و سرعت ماشین بالا میرود،

برکه بالاخره سر بلند میکند و از پشت شیشه به اطراف

چشم میدوزد:

-همین جاها نگه دار. ممنون بابت امروز.

-میبرمت خونهباغ.

برکه که نگاهش میکند، به پشتی صندلی تکیه میدهد و

دستانش لحظاتی فرمان را رها میکنند:

-میخوای چی بگی؟

برکه چشم ریز میکند:

-به کی؟

گوشهی لبش بالا میرود:

-اهورا.

برکه نالان پلک میفشارد:

-وای! عمو رو یادم رفته بود.

تنها دو خیابان مانده است به خانهباغ برسند که ماشین را

به حاشیهی خیابان و زیر درختان کنار جدول میکشاند.

با مکث به طرف برکه میچرخد:

-هوم؟

برکه لب زیر دندان میکشد و نگاه او میماند به روی

لبهای کوچکی که میان دندان فشرده میشوند.

-راستشو میگم.

 

متعجب میشود اما چیزی هم نمیگوید. تنها ریاکشنی

که نشان میدهد، نگاه گرفتن از لبهای دخترک است.

به سایهی لغزان برگهای روی شیشهی ماشین نگاه

میکند و بعد به دوچرخهسواری که خلاف جهت

ماشینها رکاب میزند.

-خوبه.

برکه که چیزی نمیگوید، دوباره به طرفش گردن

میچرخاند. با لب هایی روی هم فشرده بیرون را نگاه

میکند.

-راستش چیه؟

پلک چپ دخترک میپرد. گوشی میان دستش را روی

کیف رها و نگاهش میکند:

-باهات اومدم یه دورهمی دوستانه.

لبخندی محو روی لبش مینشیند:

-خب… دیگه؟

لبخند روی لبهای برکه هم مینشیند:

-دیگه نداره.

آرنج به فرمان ماشین تکیه میدهد و همانطور که

نگاهش، پشت سرش برکه و تنهی درختان را نشانه

گرفته، تک خندهای میزند:

-ساده گرفتی.

-چون سادهست. من با پسرعموم رفتم به دورهمی

دوستاش. نه مکان عجیب غریبی رفتم، نه کار اشتباهی

کردم. کردم؟

برکه نگاه می

ِن

به چشما کند:

-اینو خودت باید بگی.

مکث برکه طولانی میشود. به گویهای آبی لرزان نگاه

میکند:

-چشماتم مطمئن نیست.

برکه سردرگم پلک میزند و نفسش را محکم رها

میکند:

-خانجون همیشه میگه “هیچی بهتر از راست گفتن

نیست..”

زبان روی لب میکشد و به او نگاه میکند:

-از نظر خودم کار اشتباهی نکردم. چارهای جز راست

گفتن هم ندارم. مثلا بگم یهو اون دلمهها بال درآوردن

رفتن تو عکس میلاد؟ یا…

نگاه باریک میکند و میان صحبت برکه میرود:

-پرسید چرا با مسیحی که تا دیروز نگاشم نمیکردی

رفتی مهمونی چی میگی؟

لبخند برکه پهنتر میشود:

-من از اول نگات نمیکردم یا تو که با نگاتم دعوا

داشتی؟

خندهاش میگیرد. راست مینشیند و دست به طرف

فرمان میبرد:

-میام باهات.

ماشین به راه میافتد و کمتر از پانزده دقیقه، جلوی

خانهباغ هستند. ماشین را داخل نمیبرد و زیر ردیف

درختها پارک میکند. باز شدن در شاگرد و پایین

پریدن برکه همزمان میشود با باز شدن درهای

پارکینگ خانهباغ و بیرون آمدن ماشین کاوه که ترانه هم

صندلی جلویش نشسته است.

نگاه متعجب ترانه که رویشان مینشیند، با دست به

بازوی کاوهی متحیر میکوبد و اتومبیلشان وسط کوچه

میایستد.

 

روزگاری با کاوه میان حیاط همین خانهباغ، فوتبال

بازی میکردند و به دنبال هم میدویدند. نه گلدانهای

 

سفالی روی ایوان، نه شیشهی پنجرهها و نه شاخهی

درختان از دستشان، در امان نبودند و خانجون هم به

نوههایش سخت نمیگرفت. عمه انیس چند خیابان پایینتر

از آنها در خانهای که از پدرشوهرش به ارث رسیده

بود، همراه با مادرشوهرش زندگی میکرد و به همین

علت هم روزی نبود که ترانه و کاوه به خانهباغ نیایند.

روزگاری که حالا خیلی دور به نظر میرسید، با کاوه

خوب بود، رفیق بود. حالا اما هیچ نشانی از آن رفاقت

کودکانه جز چند عکس کهنه در آلبوم و رد کمرنگی از

خاطرهها باقی نمانده است. شاید بعد از ماجرای پروانه،

یا شاید هم بعد از وخیم شدن حال پری بود که از کاوه و

همه فاصله گرفت. شاید هم نگاههای پر از کینهی انیس

به پری، عاملی بود تا او، از بچههایش فاصله بگیرد.

سالها بعد؛ مامان پری باید بستری میشد و او که

نمیخواست این بیماری را بپذیرد، کاوه دخالت کرده

بود. همین هم شد دلیلی برای دلگیری از کاوه. دلگیری

به قدمت سالها. از کسی که روزگاری رفیق بودند،

توقع درک و همراهی داشت نه کوبیدن اطلاعات

پزشکی در صورتش!

حال که به چهرهی خوش قیافهی کاوه نگاه میکند،

علاوه بر دلگیری، ترس؛ قویترین حسی است که در

رگهایش به جریان مینشیند. ترس از دست دادن همین

حضور نصفه و نیمهی برکه چنان قویست که به مانند

زهری کشنده؛ میان رگهایش میدود و عملا فلجش

میکند. منتها این فلج شدگی در اندامهایش رخ نمیدهد؛

بلکه مغزش را از تکاپو انداخته است. حقیقت این است

که کاوه هم از او خوشقیافهتر و هم برعکس او،

محبوبیت ویژهای نزد علی دارد. از همه مهمتر، کاوه

خانواده دارد! چیزی که او عمری در حسرتش سوخته

است.

سیبک گلویش تکان میخورد و نگاهش به روی برکه

میچرخد که نزدیک کاپوت ماشین خشکش زده. معطل

نمیکند و از ماشین همزمان با ترانه پیاده میشود. ترانه

با چند گام بلند خود را به برکه میرساند و علیرغم

تعجبی که در چشمانش لانه کرده، خندان گونهی برکه را

میبوسد:

-خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود.

برکه آنقدر شوکه و متحیر است که لبخندش هم از سر

ناچاری است:

-سلام.

ترانه نگاهی به برکه و بعد به او که کنار ماشین ایستاده

میکند:

-سلام. شما خوبی؟

سری برای ترانه تکان میدهد و نگاهش را به طرف

کاوه که از ماشین پیاده میشود، میکشاند. نگاه کاوه پر

از سوال است وقتی که لبهای باریکش را به روی هم

میکشاند و سری برای او تکان می دهد. بعد به سپر

ماشینش تکیه میدهد و رو به برکه میگوید:

-چطوری؟

برکه به سردی جواب میدهد:

-ممنون.

ترانه به شانهی برکه میکوبد:

-خیلی منتظر موندم بیای. خانجون میگفت با دوستات

رفتی دورهمی.

و نگاهش را تا او میکشاند. نگاهی که هزاران حرف

دارد. برکه رد نگاه ترانه را دنبال میکند و به او که

میرسد، لبخند کمرنگی میزند و خطاب به ترانه

میگوید:

-نمیدونستم قراره بیای.

همین لبخند کوچک میشود؛ پادزهری برای تما ِم

ترسهای جولان داده.

برکه مچ دست ترانه را میگیرد و دنبال خود به سمت

حیاط میکشاند:

-بیا بریم تو پس.

 

ترانه هم گویی بدش نمیآید به داخل برگردد که بیهیچ

مخالفتی همراه برکه میشود و رو به کاوه میگوید:

-تو برو، من بعدا با اسنپ میام.

کاوه سر تکان میدهد:

-باشه.

نگاهش را از دخترها میگیرد. برمیگردد سوئیچی که

جا مانده در ماشین را بردارد که صدای کاوه از پشت

سرش بلند میشود:

-از نمایشگاه میای؟

میایستد و از روی شانه به کاوه نگاه میکند:

-نه.

بعد هم یک پا داخل ماشین میگذارد و خم میشود تا

سوئیچ را بردارد. کمر که راست میکند، کاوه هنوز

ایستاده و به او چشم دوخته است؛ با نگاهی که هیچ چیز

از آن مشخص نیست.

از کنارش که میگذرد، کاوه بالاخره حرف دلش را

میزند:

-قبلا عاشق موتور نبودی؟

با ابروهایی گره خورده، رو به کاوهایی که دست به سینه

و از پشت عینک منتظر نگاهش میکند، سر تکان

میدهد:

-هنوزم هستم. خب؟

کاوه نیشخند میزند:

-فکر کردم تغییر رویه دادی، مثل جابهجایی خونه.

و به ماشین سیاه رنگ او که حالا سایهی برگ درختان

هم به رویش نقش بسته اشاره میکند. نگاهش تا ماشین

کش میرود و کاوه بلافاصله در ماشینش را باز میکند.

ماشین که با صدای تق بسته می

ِر

د شود، خ ِط اخمش

عمیقتر میشود. بیحر ِف به روشن شدن چراغهای

عقب ماشین و بعد به حرک ِت نرم لاستیکها نگاه میکند.

وقتی که ماشین کاوه میان پیچ کوچه گم میشود، نفسش

را محکم رها میکند. ذرهای برایش مهم نیست کاوه از

این حس بو ببرد، تنها دردش علی است.

دقایقی در آن حال میماند و به ر ِد لاستیکهای جا مانده

روی آسفالت زل میزند و بعد از مکثی طولانی وارد

حیاط میشود. خانجون روی پلهی ایوان نشسته است.

سب ِد پلاستیکی میان پاهایش قرار دارد و مشغول زیر و

رو کردن سبزیهای درونش است. ترانه و برکه پایین

پای او نشستهاند و ترانه لب به گوش برکه چسبانده و

چیزی را با خنده زمزمه میکند.

سوئیچ را به داخل جیب شلوار ُسر میدهد و قدم به

سمتشان برمیدارد. اهورا با ح ِس صدای قدمهایش از

آب بلند می

ِر

کنار شی شود و با اخمهایی درهم نگاهش

میکند:

-علیک سلام شازده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zarix81
zarix81
1 سال قبل

این رمان یکی از بهترین هاس
چ خوبه ک پارت هاش طولانیه
مرسی نویسنده و ادمین♡♡

Darkroom
Darkroom
1 سال قبل

پارت جدید نمیزاری؟❤️🖇️

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x