رمان پروانه میخواهد تو را پارت 45

4.6
(5)

 

میچرخانی، اما خودخواسته پشت نردهها پناه گرفته بودم

تا مرا نبینی. از قضاوت عجولانهات دلخور و دلگیر

بودم.

روز بعد، همان روزی بود که برای مسیح مراسم عقیقه

گرفته بودند. به زور مامان آمده بودم اما درست

یکساعت قبل از پهن شدن سفرهی ناهار. وقتی رسیده

بودم، خانهباغتان پر از جمعیت بود. مردانی که دسته

دسته کنار هم ایستاده و با یکدیگر حرف میزدند،

بچههایی که دور تا دور درختان میدویدند و جیغ

میکشیدند و زنانی که در خانه، چفت یکدیگر نشسته و

مفاتیح میخواندند.

دیدن آن همه آدم در باغ، کمی مضطربم کرده بود.

روسری سرم را جلوتر کشیده و با سری پایین، راه

خانهی پری پیش گرفته بودم. جلوی در، همهمه زیاد بود

و گویا میخواستند سفرهی ناهار را پهن کنند. نازلی در

حالی که بهار گریان را بغل گرفته بود، با لبخندی کلافه

بالای پلهها ایستاده بود. چادر روی شانههایش افتاده بود

و بهار با گریه گوشهی روسریاش را میکشید. یک

دستش روی روسری بود و با بغض به برادرت علی زل

زده بود. تو و برادرت، جعبههای نوشابه را جابهجا

میکردید و عماد هم مدام در رفتوآمد بود. مستاصل

گوشهای ایستاده و در حالی که زمزمههای دعا خواندن

زنان از داخل به گوش میرسید، بلند “سلام” کرده بودم.

صدایم مثل زنگ آخر مدرسه عمل کرده بود. لحظهای

مکث و بعد زل زدن چهار جفت چشم به من. نگاهم

روی چشمان براقت ُسریده بود که برادرت علی زودتر

از همه جواب سلامم را داده بود و پشت بندش، نازلی

گفته بود:

-خوش اومدی عزیزم. بیا تو.

و در آخر تویی که نگاه دزدیده و زیر لب زمزمه کرده

بودی:

-سلام.

نوع نگاهت با روزهای قبل فرق کرده بود. درستترش

این بود که نگاهت مثل سابق شده بود. مثل همان

وقتهایی که برایم شعر مینوشتی و لای ورقهای کتاب

میگذاشتی. حتی لحنت هم مثل قبل شده بود و همینها

لبخندی ناخواسته به لبهایم سنجاق کرده بود. لبخندم را

دیده و لبخند زده بودی. همان لحظه سنگینی نگاه

برادرت علی را حس کرده و نگاه به سمتش چرخانده

بودم. با اخم به تو زل زده بود. اما تو انگار متوجهاش

نبودی که با همان لبخند، هنوز خیرهی من بودی. همان

وقت جیغهای بهار شدت گرفته و نازلی به ناچار از

پلهها پایین آمده بود:

-برم شاید بتونم بخوابونمش.

نازلی که دور شده بود، علی با بدخلقی رو به تو غ ّریده

بود:

-سر جعبه رو بگیر عادل!

و ادامهی نگاه تندش، دامن مرا گرفته بود.

از همان اول هم از اخمهای برادرت علی میترسیدم.

برای همین هم وقتی با ابروان در هم گره خورده نگاهم

کرده بود، نایستاده و به داخل خانه رفته بودم در حالی

قلب و ذهنم پیش تو و نگاه مهربان شدهات جا مانده

بود…

 

 

 

صدای آب و برهم خوردن بشقاب و لیوانها از داخل

آشپزخانه میآید. آفتاب غروب کرده و تاریکی شب از

لای پردههای عقب کشیدهی هال دیده میشود. کلافه و

بیقرار به تلویزیون زل زده است. دیشب را در هتل

مانده بود. صبح به خاطر تماسهای پشت هم محمدی،

مجبور شده بود به تهران و نمایشگاه برگردد. بعد از

تمام شدن کارش در نمایشگاه و تحویل گرفتن ماشینهای

جدید، یکراست به اینجا آمده بود. میدانست انتظار

بیهودهای است اما به امید اینکه شاید از شمال برگشته

باشند، آمده بود. به صفحهی گوشی و آخرین پیام برکه

نگاه میکند:

” داریم میریم لب دریا.”

صدای مجری برنامهی فوتبالی که با ذوق از پیروزی

تیم برنده میگوید، گوشهایش را پر کرده که اهورا با

حرص پوست تخمه را در پیشدستی پرت میکند:

-با پنالتی برنده شدن، خوشحالی داره؟

به طرف او میچرخد و مشتی دیگر تخمه از کاسه

برمیدارد:

– قبل پنالتی رو تو دیدی؟ خطا بود حالا؟ به خدا این

داورو خریدن!

گنگ گردن سمت اهورا میچرخاند:

-ندیدم.

اهورا پوف میکشد و تخمههای برداشته را با حرص در

کاسه پرت میکند:

-دکی! چی رو نگاه میکنی سه ساعته پس؟

ابرو در هم میکشاند و بیقرار روی کاناپه تکان

میخورد:

-فکرم درگیره. حوصله ندارم اهورا.

اهورا پای راست را بالا میآورد و در حال خاراندن

پاشنهاش تک خنده میزند:

-کی این بچه مثبت تونسته انقدر مبتلات کنه خدا عالمه.

تیز که نگاهش میکند، اهورا لبخند دنداننمایی میزند:

-قراره تا برگردن، عین برج زهرمار اینجا بشینی؟

ابروها را بیشتر به هم میچسباند:

-چیکار کنم راضی میشی؟

اهورا با پررویی چشمک میزند:

-فردا منم ببری دورهمیتون. اجرت هم با امام حسین.

کلافه از اصرارهای پشت هم اهورا، به جان پوست

پیشانیاش میافتد. انگشت اشاره و وسط را محکم به

وسط پیشانی فشار میدهد و با صدایی خش برداشته

میگوید:

-خودمم نمیرم. به میلادم گفتم. بیخود دلتو صابون نزن.

اهورا با نگاه تندی از روی کاناپه برمیخیزد:

-نمیرم و مرض! به میلاد گفتم و زهرمار! پسرهی عنتر!

اهورا که دور میشود، به گوشی و پیام تازه رسیدهی

برکه نگاه میکند. عکسی از دریا فرستاده و زیرش

نوشته: “جات خالی.”

دلش میخواهد مانند اهورا بگوید:

” جات خالی و زهرمار خب! من اینجا از دلتنگی دق

کردم تو عکس دریا میدی؟ بابات نمیخواد برگرده؟ تو

اصلا مگه پرواز نداری؟ کلاس نداری؟”

دستش روی تایپ میرود اما دل نمیکند برایش این ها

را بنویسد. همین وقت خانجون با سینی چای نزدیکش

میشود. روی دامن پیراهنش لکههای آب دیده پاشیده

شده. کنارش روی کاناپه مینشیند و خیلی کوتاه میگوید:

-بابات زنگ زد. داره میاد اینجا.

سوالی که نگاهش میکند، پیرزن شانه بالا میاندازد:

-گفت میام یه سر بهتون بزنم. منم نگفتم تو اینجایی.

 

به موهای حنایی بافته شدهی پیرزن که از دو طرف

روی شانههایش افتاده نگاه میکند و از جایش

برمیخیزد. خانجون متعجب سر بلند کرده و نگاهش

میکند:

-کجا؟

سوئیچ موتور را در جیب شلوار جا میدهد:

-خونه.

-خونه چرا؟ شام گذاشتم مادر.

گوشیاش را برمیدارد و خیرهی عکس برکه زمزمه

میکند:

-خستهام میرم بخوابم.

-اگه به خاطر نسترن داری میری، تنهاست. رفته خونه

مادرش.

حتی آمدن نامش هم برای به هم ریختن اعصابش کافی

است. به میان آمدن نامش شب مهمانی و چشمان پر از

بغض و بهت برکه را به خاطرش میآورد. نام او،

چشمان پر از ناباوری و اشک مادرش را به خاطرش

میآورد. نفسش را فوت میکند و به اهورا که قندان به

دست، به سمتشان میآید نگاه میکند:

-تو نمیای؟

اهورا با گیجی قندان را وسط میز شیشهای میگذارد:

-میری خونه؟

پایان سوالش همزمان است با بلند شدن زنگ آیفون خانه.

گوشی را روی دستهی مبل گذاشته و با سر انگشتان به

روی صفحهاش ضربات آرامی میکوبد. باد خنک از

لای پنجرهی نیمه باز خود را به داخل کشانده و پرده را

همراه خود میرقصاند. همگی سکوت کردهاند و جز

صدای پیامهای بازرگانی که تبلیغ یخچال را نشان

میدهد، صدایی نیست. عماد به نقطهای نامعلوم زل زده

و لیوان چای در دستانش بلاتکلیف مانده است. اهورا

خیاری که پوست گرفته را قطعه قطعه میکند و خانجون

با ابروهایی در هم کشیده، تعداد دانههای سر انداختهی

کاموای آبی را میشمرد.

نگاهش به ساعت هشت و نیم گوشی است که خانجون

رو به عماد میگوید:

-بده چایتو ببرم عوض کنم. این یخ کرد.

عماد لبخند بیحالی میزند:

-خوبه. زحمت نکش.

خانجون به حرفش گوش نداده و در حالی که هنهنکنان

از روی مبل تکی بلند میشود، لیوان را به آشپزخانه

میبرد و همزمان صدا بلند میکند:

-اهورا بیا این جعبه رو از کابینت بالایی بده.

دقایقی بعد صدای تقوتوق از آشپزخانه بلند میشود و

عماد در حالی که نگاهش به اوست، روی مبل جابهجا

میشود:

-موسوی امروز اومد نمایشگاه؟

نگاهش به صفحهی موبایل است وقتی سر به تایید تکان

میدهد:

-هوم.

-چیزیام خرید؟

بالاخره نگاه از موبایلش میگیرد و به چشمان عماد زل

میزند. با اینکه نپرسیده هم میداند چه جوابی میشنود

اما امیدوارانه میگوید:

-حرف زدی باهاش؟

 

عماد لحظهای مکث میکند و بعد در حالی که به پشتی

مبل تکیه میدهد، کلافه دست روی چانهاش میکشد:

-آره.

بیطاقت است و بیقرار. مانند پرندهای که آشیانهاش را

گم کرده. تن جلو میکشد:

-چی گفت؟

 

-میگه نه.

پلکهایش را محکم به روی هم فشار میدهد و پوزخند

میزند:

-قرار بود راضیش کنی.

-فعلا که افتاده روی دندهی لج. میبینی که بلند شده رفته

شمال که یه وقت نریم خونهش خواستگاری.

تک خندهاش هم از سر استیصال و حرص است:

-بالاخره که برمیگرده.

عماد نگران نگاهش میکند:

-میگه برکه نمیخواد.

چنان سرش با شتاب بالا میآید که درد را در تکتک

مهرههای گردنش حس میکند. پر از خشم و بهت

زمزمه میکند:

-مزخرف میگه!

عماد ابرو در هم میکشد. به طرفش خم میشود و

ناخواسته صدایش اوج میگیرد:

-اینجوری میخوای دخترشو بگیری؟ با این طلبکاری و

ادب؟

ذهنش چنان به هم ریخته که احساساتش را گم کرده

است. حتی کلمات را هم…

پشت هم و زمزمهوار میگوید:

-دروغ میگه. دروغ میگه. دروغ میگه…

عماد نگرانتر از دقایق پیش نگاهش میکند.

به یکباره از جا برمیخیزد و از گوشهی چشم اهورا را

تکیه زده بر چهارچوب آشپزخانه میبیند. دست روی

سرش میکشد؛ محکم و عصبی. از چیزی که میترسید،

سرش آمده بود. از خودخواهی علی و سواستفاده کردنش

از نسبت پدرانه و تحت فشار قرار دادن برکه میترسید

و حالا دقیقا همین اتفاق در حال وقوع بود. افکار منفی

چون موریانههایی موذی به جان چوبهای مغزش

میافتند. فکر به اینکه نکند برکه به خاطر علی بخواهد

دست از او بکشد، عصبی و کلافهاش میکند. درمانده و

سردرگم توی هال قدم برمیدارد که خانجون با سینی

چای تازه نزدیک میشود. نمیفهمد چطور میشود که

یکهو با نهایت واماندگی میغ ّرد:

-مشکل برادرت با من چیه؟ این مسخره بازیا یعنی چی؟

عماد مستاصل لب روی هم فشار میدهد. خانجون

همانطور که نگاهش بین او و عماد میچرخد روی مبل

مینشیند:

-چیشده؟

اهورا درحالی که دست به سینه به گلهای قالی زل زده

میگوید:

-داداش گفته برکه نمیخواد مسیحو.

خانجون اخم میکند:

-برای خودش گفته.

بعد سر میچرخاند سمت او که با دندانهایی به هم

فشرده به عماد زل زده است:

-درستش میکنیم، غصهی چی رو میخوری؟

به خانجون نگاه میکند و نمیداند چرا دیگر هیچکدام

این حرفها آرامش نمیکنند. علی اگر میخواست کوتاه

بیاید، پای نخواستن برکه را که وسط نمیکشید، میکشید.

همین لحظه موبایل داخل جیب شلوارش میلرزد. پیام

از سمت برکه است:

” فردا برمیگردیم تهران. ”

نگاهش از پیام به سمت انگشت وسط و تتوی نام پری

ُسر میخورد. نکند رویای خانهای مشترک با برکه هم

مانند رویای داشتن خانهای با مامان پری تبدیل به سراب

شود؟

 

 

پشت به تخت چسبانده و دستانم را بغل گرفتهام. شب از

نیمه گذشته و صدای نمنم بارانی که به شیشه میخورد،

اتاق را پر کرده است. به دستان کشیدهی بهار زل

میزنم که چطور تند و فرز لباسهایش را تا میکند و

در چمدان کوچک میچیند. حالم هیچ خوب نیست و

انگار ابری از غم روی سینهام نشسته باشد. ابری که

درست بعد از حرفهای دایی منصور جاخوش کرده.

تصور اینکه چند روز دیگر بهار چمدان ببندد و برود به

ترکیه، قلبم را سنگین میکند. اولین باری نیست که از

هم دور میشویم، حتی اولین باری نیست که به ترکیه

میرود و قبلا با مسعود به ترکیه رفتهاند اما انگار این

بار فرق دارد. یا شاید هم من اینطور حس میکنم،

نمیدانم!

نمیفهمم چطور میشود که اشک کاسهی چشمانم را پر

میکند و نگاه دلتنگم وجب به وجب صورتش را

میکاود.

انگار که بخواهم تمام جزئیات را بیکم و کاست در ذهنم

ثبت کنم؛ اول به موهای کوتاهش که روی چشمانش را

گرفتهاند و با هر حرکت تکان میخورند زل میزنم و

بعد به ابروهای بلند و باریکش، به چشمان تیره و پیشانی

بلندش و در آخر به لبهای باریک و کوچکش. سنگینی

نگاهم را حس میکند. سر بلند میکند و همزمان که

ّطرهی موی جلوی چشمش را پشت گوش می ُسراند، نگاه

متعجبش به چشمانم میچسبد:

-چی شده؟

صدایم آلوده به بغض میشود:

-بری دلم برات تنگ میشه.

لحظهای مبهوت میماند. بعد با مکث لبهای کوچکش

را به داخل دهان میکشاند و نگاهش را در اتاق

میچرخاند. کاری که همیشه به وقت کنترل احساساتش

انجام میدهد.

حالا صدای او هم خفه و بغض آلود است:

-منم دلم براتون خیلی تنگ میشه…

نگاهم میکند و با مکث اضافه میکند:

-هر روز بهتون زنگ میزنم. انقدر که از دستم عاصی

بشین.

بغضکرده میخندم و او لبهای لرزانش را با لبخندی به

روی هم کیپ میکند. از جایم بلند میشوم و کنارش،

نزدیک چمدان زانو میزنم. به پیراهن ساحلی که از

بازار محلی خریده چنگ میاندازم و همانطور که تا

میزنمش، نگاهش میکنم:

-تصویری زنگ بزن. هر روز دیدنت حالمو خوب

میکنه.

لبخندش عمق میگیرد و به سبک قدیم میگوید:

-خا کاپیتان.

میخندم و خندهام به او هم سرایت میکند.

ما هیچوقت خیلی با هم صمیمی نبودیم. شاید به خاطر

تفاوت سنی چند سالهمان بود و شاید هم به خاطر اولین

تفاوتهایی که بینمان گذاشته شد و ما را از هم دور

کرد.

بهار عاشق نقاشی بود و دوست داشت در دانشگاه هم

نقاشی بخواند اما بابا اجازه نداد و بهار به اجبار در

رشتهی معماری تحصیل کرد. اولین باری که شنید بابا

بالاخره رضایت داده برای خلبانی ثبت نام کنم، یک هفته

با همهمان قهر کرد. آن روزها طوری با غضب نگاهم

میکرد که دلم میگرفت اما کاری هم از دستم برنمیآمد.

 

دوست داشتم برایش توضیح بدهم که این رضایت یکسال

صبوری طلبیده و به راحتی به دست نیامده اما طوری

گارد گرفته بود که اجازهی نزدیک شدن نمیداد… و

شاید همین، شروع فاصلهی بینمان شد.

 

آخرین امتحانم را هم داده بودم و عملا دانشگاه تعطیل

شده بود. مامان اصرار داشت کلاس خیاطی ثبتنام کنم

تا هم بیکار نباشم و هم کاری یاد گرفته باشم اما من

مخالفت کرده بودم. دوست داشتم تمام تابستان را به

کتابخانه بروم و تمام کتابهایی که استاد خلیلی معرفی

کرده است را بخوانم. لیست بلند و بالایی از کتابهای

شاهکار ایران و جهان هم تهیه کرده بودم که مطالعهشان

کنم. مامان وقتی تصمیمم را فهمیده بود، بینی چین داده و

با اخم غر زده بود:

-کتاب برات میشه نون و آب؟

در جوابش فقط خندیده بودم و او با حرص غ ّریده بود:

-خنده داره؟ عوض اینکه بری دنبال یه کاری که فردا به

دردت بخوره افتادی دنبال خوندن کتاب؟

بعد هم با اخم به آشپزخانه رفته و تمام حرص و

کابینت

ِر

اعتراضش را با کوبیدن د های بینوا به هم

خالی کرده بود.

هفتهای یکبار به کتابخانهی بزرگی که در نزدیکی

خانهباغتان بود، میآمدم و هر بار تعدادی کتاب را به

امانت می جوانی بود که

ِر

گرفتم. متصدی کتابخانه، پس

مثل من و تو، عاشق کتاب و بوی کاغذ بود. هر بار که

کتابهای انتخابیام را روی میزش میچیدم، با لبخند

عینکش را بالا می ُسراند:

-این کتابا فوقالعادهان. سلیقهتون حرف نداره.

و من اصلا به روی خودم هم نمیآوردم که این کتابها،

سلیقهی استاد خلیلی است و نه من. البته که هر چه بیشتر

میگذشت و بیشتر میخواندم، بیشتر شیفتهی سلیقهی

استاد خلیلی میشدم و از یک جایی به بعد، سلیقهام با او

همسو شد.

عصر شنبه بود، اما هوا چنان گرم و خفه بود که حس

میکردی هنوز سر ظهر است. دو کتابی که تمام کرده

بودم را داخل کیفم جا داده و سوار اتوبوسهای خطی

شده بودم. یک ساعت بعد، میان دود و دم و ترافیک به

کتابخانه رسیده بودم. برای متصدی جوان سر تکان داده

و با لبخند به سمت قفسهها راه افتاده بودم که میانهی راه،

تو را دیده بودم. کیف چرمت را روی شانه انداخته و در

حالی که مقابل قفسهی کتابهای تاریخی ایستاده بودی،

کتابی را ورق میزدی.

-سلام.

به ظاهر جا خورده و متعجب نگاهم کرده بودی اما

بعدها برایم گفتی؛ از پری شنیدهای مدتیست به

کتابخانهی نزدیک خانهتان میآیم و بعد طوری

برنامههایت را چیده بودی که حضورت اتفاقی حس

شود.

دیدنت برایم مانند لمس نسیمی خنک در یک روز گرم

آفتابی بود؛ همانقدر لذتبخش و شیرین.

چنان از دیدنت ذوق کرده بودم و قلبم محکم کوبیده بود

که با نیشی باز پرسیده بودم:

-کتاب تاریخی دوست دارین؟

نگاهت را به سمت کتاب دستت کشانده بودی و لبخندی

نرم زده بودی:

-خیلی.

 

رشتهی تحصیلیات معماری بود. معماری ربطی به

تاریخ داشت؟ پرسیده بودم:

-چرا؟

لبخندت وسعت گرفته بود:

-منو یاد کسی میندازه.

توقع این جواب را نداشتم. انتظار داشتم مثلا بگویی،

بناهای تاریخی و معماری غنی ایران تو را علاقهمند به

تاریخ کرده. طوری جا خورده بودم که لحظهای مبهوت

نگاهت کرده و بعد حس کرده بودم، زیر زانوانم خالی و

حسادت چون سمی مهلک در تمام رگهایم پخش شده

است. به حال عجیبی دچار شده بودم؛ انگار که دنیا به

آخر رسیده باشد.

دلم میخواست بپرسم ” اون کیه؟ ” اما آنقدر غد و

مغرور بودم که تنها لبخندی ماسیده تحویلت داده بودم:

-عه! چه خوب.

تو خندیده بودی. ملایم و مردانه. از همان خندهها که نور

را در دلم روشن میکرد. اما اینبار، این خنده، زهر

حسادت را به قلبم سرازیر کرده بود.

مطمئنا قیافهام آنقدر مضحک و مسخره شده بود که توام

متوجه شده بودی یک مرگیام شده. شاید هم فهمیده بودی

از حسادت به مرز انفجار رسیدهام که برای اولین بار

شیطنت کرده بودی:

-خیلی خوبه داشتنش.

مار حسادت دوباره و دوباره نیشم زده بود. از درون

سوخته بودم اما لبخندی مسخره زده و در حالی که با

دهان کجی از مقابلت میگذشتم، گفته بودم:

-خدا برای هم نگهتون داره.

چشمانت برق زده بود:

-ممنون.

میان قفسهها و کتابها رهایت کرده و به کنجی پناه برده

بودم. آنقدر زیر لب غرولند کرده و دندان روی هم

ساییده بودم که تمام فکم درد میکرد. چه میدانستم آن

کسی که تو را به تاریخ علاقهمند کرده است، خودم

هستم. چه میدانستم آن کسی که داشتنش خوب است،

پروانه است و نه هیچ کس دیگر.

بعدها که نامزد کرده بودیم و یک روز مرا به کاخ

سعدآباد برده بودی، نتوانستم کنجکاویام را پنهان کنم و

از تو پرسیده بودم:

-اونی که به تاریخ علاقهمندت کرده بود کیه؟

ابتدا شوکه نگاهم کرده و بعد بلند زیر خنده زده بودی. با

حرص و قهر نگاهت کرده بودم و حتی یادم هست،

جلوتر از تو میان حیاط کاخ راه افتاده بودم.

نفسنفسزنان به دنبالم دویده بودی و بریده بریده گفته

بودی:

-تو.

شتابان به طرفت چرخیده بودم و شال از روی سرم

خورده بود:

-من؟!

مهربان و شیفته سر تکان داده بودی:

-آره. خو ِد تو.

دستانت به طرف شال افتاده دور گردنم آمده بود و گفته

بودم:

-من چ

 

را؟ منکه تا حالا کتاب تاریخی بهت معرفی

نکردم.

 

شال را با حوصله روی سرم کشیده بودی:

-وقتی دیدم داری میای داخل انقدر هول شدم که بدون

نگاه کردن به عنوان کتابا، یکی از قفسه برداشتم که

خودمو سرگرم نشون بدم. که مثلا حواسم بهت نیست.

وقتی پرسیدی، تازه نگام به کتاب افتاد. همونجا عاشق

تاریخ شدم.

خیرهی چشمانم زمزمه کرده بودی:

-تاریخ، کتابی که دوباره منو به تو وصل کرده بود.

خندیده بودم و تو با نگاهی براق گفته بودی:

-تاریخ، ادبیات، شعر… همش یعنی پروانه.

به یاد همان روز در کتابخانه افتاده بودم. زمانی که حالم

خوب نبود. فهمیده بودم که دلباختهام، و گرنه حسادت چه

معنی داشت؟ چرا باید خون خودم را در شیشه می کردم

چون تاریخ تو را یاد کسی میانداخت؟

سرگردان و کلافه میان قفسهها چرخیده بودم و در نهایت

هم با همان حال عجیبی که گرفتارش بودم، کتابی را

محض خالی نبودن عریضه برداشته و به طرف

حسینپور؛ متصدی کتابخانه رفته بودم. تو آنجا، کنار

میزش ایستاده بودی و همان کتاب هم دستت بود. سعی

کرده بودم، به حضورت کمترین اهمیت را بدهم و بعد از

ثبت کتابم در سیستم، راه خروجی را پیش گرفته بودم که

صدایم کرده بودی:

-پروانه خانم؟

نگاهم چسبیده بود به کتابی که به سمتم گرفته بودی.

همان کتاب بود، اما تو میخواستی که من ببرمش؟ سوالم

را بلند پرسیده بودم و تو نگاه دزدیده بودی:

-شاید شما هم از تاریخ خوشتون اومد.

آنقدر حالم به هم ریخته بود که ترجیح میدادم زودتر

فضای کتابخانه را ترک کنم و خودم را به خانه برسانم.

برای همین هم با دستانی که میلرزید، کتاب را گرفته و

سرسری گفته بودم:

-روز به خیر.

روی صندلی اتوبوس که جاگیر شده بودم، ناگهان

کتابها از دستم سر خورده بود زیر صندلی جلویی. خم

شده بودم بردارمشان که چشمانم چسبیده بود به کاغذی

که تا نیمه، از لای کتاب بیرون خزیده بود. درست مثل

همان کاغذها با همان اشعار و حروف رنگی. موقعیتم را

از یاد برده و به سرعت خودکار و کاغذ از کیفم

درآورده بودم و بدون توجه به نگاههای اخمالود زن مسن

کناریام، حروف رنگی را به هم چسبانده بودم.

” بابت اون روز توی پارک، معذرت میخوام. ”

لبخندی که روی لبم لغزیده بود، ناخواسته بود. انگار

فرمانی از سمت قلب عاشقتم در جواب معذرتخواهیات

بود. تمام حسهای بد دود شده بودند. حتی حسادتی که

روحم را اسیر کرده بود هم رنگ باخته بود. همهچیز

رنگ باخته بود و فقط کوبشهای قلب عاشقم باقی مانده

بود.

 

 

اردیبهشت ماه بود؛ عروس فصلها. هوا خنک و

دلچسب بود. مامان زینت، پردهها را کنار کشیده بود تا

بوی پیاز داغ جایش را به هوای تازه بدهد. آفتاب غروب

کرده و شب، چادر سیاهش را روی سر شهر پهن کرده

بود. جلوی تلویزیون نشسته بودم و به برنامهی

مشاعرهای که پخش میشد نگاه میکردم. نسیم یکی از

همکلاسیهایم میگفت، دورهمیهای دوستانهای با اقوام

دارند که هر شب جمعه، خانهی یکیشان برپا میشود و

با هم مشاعره میکنند. از من دعوت کرده بود این هفته

را به خانهشان بروم و در دورهمی شرکت کنم اما مامان

سرسختانه مخالفت کرده بود:

-شب بری خونهی مردم که چی بشه؟ کی میخواد از

اونور برگردونت؟ میخوای مردم پشت سرمون صفحه

بذارن؟

اصرار که کرده بودم، با پرخاش و چشمان اشکی گفته

بود:

-بابات اگه زنده بود، میگفتم خودت میدونی و بابات ولی

الان نه. تو امانتی دستم.

میدانستم که اصرار بیشتر جز اعصاب خوردی و قهر

مامان، چیزی به دنبال ندارد، پس سکوت کرده بودم.

آخرین کتابی که برایم امانت آورده بودی را ورق

میزدم و همزمان به اشعاری که دختر جوان میخواند،

گوش میدادم. از آخرین باری که دیده بودمت، بیش از

دو هفته میگذشت و دو باری که به بهانهی دیدن مسیح

و پری به خانه باغ آمده بودم هم ندیده بودمت. پری

میگفت درگیر امتحانهایت هستی و وقتهای بیکاری

هم کنار دست آقاجونت در مغازه میمانی. انگار تو هم

مثل آقاجونت، طرفدار ادارهی مغازهی طلافروشی

نبودی و ترجیح میدادی به جای وزن کردن النگو و

گوشواره، ماست و شیر به دست مردم بدهی. پری

چندباری گفته بود آقاجونت عاشق مغازهی سوپر

مارکتش است و راضی نشده به ارثی که مال

خانجونتست دست بزند. تو در ظاهر خیلی شبیه

خانجون بودی. رنگ سفید پوستت، موهای بور و

چشمان رنگیات به او کشیده بود اما در باطن شبیه

آقاجونت بودی. مانند او آرام و مردمدار.

یادم هست، تکه شعری که برایم لای کتاب گذاشته بودی

را میخواندم که تلفن خانه به صدا درآمده بود. مامان

هولزده به طرف تلفن رفته و درحالی مضطرب زمزمه

کرده بود:

-کیه این وقت شب!

تلفن را برداشته بود.

لحظات بعدش؛ لحظات کشندهای بود. مامان زینت

ترسیده روی ران پایش کوبیده و تلفن قرمز را دست به

دست کرده بود:

-یا امام حسین! مسیح چش شده مگه؟

نام مسیح و چشمان ترسیدهی مامان کافی بود تا دلم به

آشوب بیفتد و هراسان به سمتش بدوم. گیر کردن پایم به

لبهی فرش و افتادنم روی زمین همزمان شده بود با

جملهی مامان:

-کدوم بیمارستان؟ الان میام.

 

 

یکساعت بعد، هر دو در حیاط بیمارستانی بودیم که

مسیح را به آنجا آورده بودند. هنوز درست نمیدانستیم

چه اتفاقی افتاده و عماد کوتاه و مختصر گفته بود:

“از روی کابینت افتاده. دستش آسیب دیده. ” سرگردان و

هراسان در اورژانس میچرخیدیم که عماد را دیده

بودیم. مستاصل به دنبال صندوق بود که مامان وسط

راهروی اورژانش جلویش را گرفته و ترسیده پرسیده

بود:

-بچهم چش شده؟ کجاست؟ پری کو؟

عماد پشت به دیوار چسبانده و در حالی که عرق روی

پیشانیاش نشسته بود، شرمنده گفته بود:

-بردن از دستش عکس بگیرن. دکتر میگه شکسته. باید

ببخشید این وقت شب کشوندمتون اینجا. پری حالش

خوب نیست. گفتم بیاین کنارش باشین. خانجون به خاطر

اهورا نتونست باهامون بیاد.

بیرمق به دیوار تکیه داده بودم و مامان اخم کرده بود:

-این حرفا چیه عماد. الان کجان؟

به انتهای راهرو که اشاره کرده بود، با گامهایی بلند و

جلوتر از مامان دویده بودم. نالههای مسیح، صورت

رنگ گچ و چشمان پر از اشکش، آتش به جانم زده بود.

عزیزکم روی تخت خوابیده بود و از درد دست ناله

میکرد. تشخیص دکتر شکستگی بود و باید عمل میشد،

آن هم فردا صبح. از این اتاق به آن اتاق دنبال مسیح

بودیم، که به یکباره پری میانهی راه کف بیمارستان

سقوط کرده بود. مامان جیغ کشیده و پرستار به طرفش

دویده بود. فکر میکردیم افت فشار خون باشد اما بعد که

فهمیدیم به خون ریزی افتاده و جنین چند هفتهاش را

سقط کرده، شوکه شده بودیم. گویا عماد هم خبر نداشت

و فقط خود پری از بارداریاش مطلع بود. بارداری که

برایش برنامه چیده بود تا در وقت مناسب به همهمان

بگوید و اینطور همه چیز به هم ریخته بود.

مسیح و پری باید شب را در بیمارستان میماندند. قرار

بود من پیش مسیح بمانم و مامان، کنار پری اما هول

شدنمان به وقت آمدن، باعث شده بود یادمان برود قابلمه

روی گاز مانده. مامان مرا مامور کرد، همراه عماد اول

به خانه خودمان بروم و بعد به خانهی پری تا دفترچه

بیمه و لباسهایش را بیاورم.

جلوی ورودی اورژانس ایستاده بودم تا عماد از

داروخانه بیاید که همان وقت برادرت علی، سوئیچ به

دست وارد حیاط بیمارستان شده بود. نزدیک شدنش،

همزمان شده بود با ایستادن عماد در کنارم. وقتی متوجه

شد عماد میخواهد مرا به خانه برساند، گفته بود:

-برو داخل شاید چیزی لازم شد. میرسونمش.

لحظاتی بعد در حالی که چشمانم لبالب از اشک بودند،

سر به شیشهی ماشین چسبانده بودم و بیرون را نگاه

میکردم.

 

در آن لحظات، مدام تصویر درد کشیدن مسیح و پری در

ذهنم جان گرفته و اشک با شدت بیشتری به کاسهی

چشمانم هجوم آورده بود. آنقدر در خود غرق شده بودم

که نفهمیدم کی به هقهق افتادهام. دستمال که به سمتم

دراز شده بود، بالاخره چشم از تاریکی بیرون گرفته و

به علی نگاه کرده بودم. با نگاهی خیره لب زده بود:

-خوب میشن. نگران نباش.

نگران نباشم؟ مسیح با آن دست شکسته و درد

طاقتفرسا باید تا صبح منتظر میشد. پری جنینش را از

دست داده بود. حال روحیاش هیچ خوب نبود و مامان با

قلب بیمارش، سرگردان شده بود.

کاش آن شب تو جای برادرت بودی تا مرا به خانه

برسانی. آنوقت بدون خجالت، از حال بدم میگفتم. از

ترس از دست دادن. از اینکه از تمام تلفنهای یکهویی

که در شب زنگ میخورند بیزارم. از تلفنهایی که

حداقل برای ما، هر بار خبری ناگواری را با خود به

همراه داشتهاند…

اما تو نبودی و من آنقدرها با برادرت راحت نبودم که

بخواهم درددل کنم یا حتی جلویش بلند زیر گریه بزنم. با

خجالت دستمال را گرفته بودم و نگاه او روی موهای

بیرون زده از شالم مانده بود. معذب به جان شالم روی

سرم افتاده و به پنجرهی ماشین چسبانده بودم.

در طول راه، مدام نگاههای زیرچشمی برادرت را حس

کرده بودم و چند بار هم که نگاهمان ناخواسته در هم گره

خورده بود، با نگاهی خیره چشمانم زل زده بود.

ذهنم درگیر بیمارستان بود و بغض بالا آمده تا گلویم

دنبال راهی برای رهایی بود. دستمال کاغذی میان دستم

ریز ریز شده بود که به سر چهارراه رسیده بودیم.

پرسیده بود:

-از این طرف هم راه داره؟

-بله.

فرمان را پیچانده و نور چراغهای راهنمایی لحظهای

روی تهریشش افتاده بود:

-امتحانات شروع شده؟

شوکه و متعجب نگاهش کرده بودم. باورم نمیشد کسی

که این سوال را پرسیده، برادر همیشه ساکتت علی باشد.

وقتی نگاه سوالی و منتظرش کشدار شده بود، به ناچار

گفته بودم:

-نه…هنوز.

روی چشمانم مکث کرده و دوباره پرسیده بود:

-چقدر دیگه مونده دانشگاهت تموم بشه؟

هر لحظه بیشتر متعجب شده بودم و نمیفهمیدم این

سوالها برای چیست دقیقا.

گیج و بیحوصله گفته بودم:

-ترم چهارم.

 

از آینه سر تکان داده بود و همزمان زیرلب زمزمه کرده

بود:

-ترم چهار.

در نگاهش چیزی بود که معذبم میکرد. حس خوبی

نداشتم. نمیدانم توهم زده بودم یا نه، اما چیزی که در

نگاهش بود مرا میترساند.

وقتی جلوی خانهمان نگه داشته بود، مانند پرندهای که

در قفس را برایش باز کرده باشند، به طرف دستگیرهی

 

ماشین هجوم برده و پایین پریده بودم. همراهم پیاده شده

بود:

-اگه میترسی همراهت بیام.

تنم از تعجب موج برداشته بود. تند سر تکان داده و خود

را به داخل حیاط پرت کرده بودم:

-نه… نه. ممنون.

تنها چیزی که در آن دقایق میخواستم، گریختن بود.

نمیدانم چه مرگم شده بود، اما دلم میخواست هر چه

زودتر از زیر نگاه برادرت فرار کنم. نگاهی که یک

طوری بود و حسی ناخوشایند را به تک تک سلولهایم

منتقل میکرد. انگار که مرا طور دیگری میدید. شاید

هم کسی دیگر. نمیدانم.

گیج و منگ در آشپرخانه راه رفته و دور خودم چرخیده

بودم که ناگهان یا ِد تو افتاده بودم. یاد آن روز. نکند

ماجرای کتابها را فهمیده بود؟

آخر آن روز که آمده بودم خانهی خانجونت تا

سبزیهایی که پری داده بود را بدهم، دم رفتن؛ وقتی

دور از چشم بقیه کتاب را در سینی گذاشته بودی، علی

یکهو وارد خانه شده بود. ما را دیده بود نه؟ دیده بود که

حالا اینطور نگاهم میکرد و مانند بازجوها سوال

میپرسید. وگرنه چرا باید انقدر عجیب میشد؟

الان در نظرش دختر آبزیرکاهی بودم که زیرزیرکی

با برادرش رابطه داشتم؟ برای همین اینطور نگاهم

میکرد؟ خدای من! اگر به عماد یا مامان چیزی میگفت

چه؟ باید چطور توجیه میکردم؟

افکاری که آن شب مدام در سرم چرخ خورده و هر

لحظه بیچارهترم کرده بود. مدام به خودم لعنت فرستاده و

سرگردان در خانه راه رفته بودم. نیم ساعت بعد با حالی

غریب و درمانده در ماشینش نشسته بودم. اینبار اما از

تصور فکرهایی که راجع به من میکرد، پریشان و

خجالتزده بودم. برای فرار از زیر نگاههایش تا به

خانهباغ برسیم، پلکهایم را بسته بودم.

 

 

دیدن مسیح با دست گچ گرفته قلبم را مچاله میکرد اما

خودش گویا مشکلی نداشت. بازیگوشتر از این حرفها

بود که گچ دستش بتواند مانع از شیطنتهایش شود.

پسرک تخس دوست داشتنیمان، از دیوار راست هم بالا

میرفت و اگر غافل میشدیم، از نردهی پلهها آویزان

میشد. تشرهای پری هم فقط برای چند دقیقه کارساز

بودند.

یک هفتهای بود که ساکن خانهی پری شده بودم. پری

شرایط خوبی نداشت و به خاطر باقی ماندن بقایای جنین

در رحمش، مدام در راه مطب و بیمارستان بود. مامان

هر روز سر میزد اما شب را نمیماند و به خانهی

خودمان برمیگشت. پری هم که اعتراض میکرد، در

جوابش میگفت:

“شبا اینجا خوابم نمیبره. خونهی خودم راحتترم. ”

همهمان میدانستیم بهانه میآورد و دوست ندارد خانهی

دامادش بماند، مبادا که مردم بگویند مادر و دختر بر سر

دامادشان خراب شدهاند.

مسیرم از خانهباغ تا دانشگاه دورتر شده بود اما لذت

بودن پیش مسیح و شیرینزبانیهایش، دیدن هر روزهی

تو و ماندن پیش خواهرم به همه چیز میچربید.

یادم هست، ظهر یک روز گرم بود. از دانشگاه برگشته

بودم و مامان در آشپزخانه مشغول بود. صدای قل قل

قابلمه و بوی سبزی تازه خانه را برداشته بود. مسیح با

تاپوشلوار جلوی تلویزیون نشسته و نگاه ِگردش به

کارتون در حال پخش بود. پیشدستی پر از میوههای

برش خورده هم جلویش بود اما چنان در تصاویر رنگی

غرق شده بود که به هیچکدام دست نزده بود. آفتاب از

پشت پنجره به روی دست گچگرفته و نقاشی که دیروز

به رویش کشیده بودم افتاده بود. کنارش زانو زده و

محکم لپش را بوسیده بودم:

-مشقاتو نوشتی؟

با بدخلقی غر زده بود:

-تف مالیم کردی.

خندیده و همینکه دست برده بودم تا تکهای خیار بردارم،

اخم کرده بود:

-مامانی برای من درست کرده.

چشمانم گرد شده و با خنده گفته بودم:

-خاله برنداره؟

ثانیهای نگاهم کرده و بعد به اجبار گفته بود:

-برداره.

همان وقت تقهای به در خانه خورده و پشت بندش

صدای خانجون آمده بود:

-زینت جان؟ خونهاین؟ فرزاد اومده عیادت مسیح.

دستپاچه از روی زمین بلند شده و دست به مقنعهام کشیده

بودم که وارد خانه شده بودند. مامان به استقبالشان رفته

و اهورای شیطان با تفنگی در دست از میانشان به

طرف مسیح دویده بود.

انیس هنهنکنان، ترانهی کوچک را از بغلش روی

زمین گذاشته و ترانه جیغکشان به طرف میوههای روی

میز یورش برده بود. نگاهم که با نگا ِه دایی فرزادت گره

خورده بود، لبخند معناداری زده بود. لبخندش صاف مرا

برده بود به آن روز در حیاط خانهباغ. معذب چشم گرفته

و به طرف آشپزخانه پا تند کرده بودم.

 

با افکاری درهم در آشپزخانه مانده بودم. او و برادرت

با هم صمیمی بودند و ممکن بود که از آن روز برایش

گفته باشد؟ ممکن بود دلیل نگاههای عجیب این چند وقت

برادرت، همین باشد؟ شاید هم من توهم زده بودم. علی

آنقدر گرفتار بود که این چیزها برایش مهم نبود، بود؟

نازلی با شکم حامله قهر کرده بود و پری میگفت اولین

باری نیست که اینطور با قهر به خانهی پدر و مادرش

میرود. سرم را با ظروف مانده در سینک گرم کرده

بودم که عماد و پری هم از مطب دکتر برگشته بودند.

همان روز، وقتی که مامان با سینی لیوانهای خالی به

آشپزخانه آمده بود، پشت سرش انیس با لبخندی دیس

میوه را آورده و با منمن گفته بود:

-راستش خاله، پسردایی شوهرم پروانه رو اون روز تو

 

مراسم عقیقه دیده و پسندیده. از من خواستن شمارهتونو

بدم ولی خانجون گفتن اول بهتون بگم و اگه اجازه دادین

بعد شماره رو بدم.

شوکه به چهرهی خندانش نگاه کرده و لیوان از دستم

درون سینک ُسر خورده بود. قلبم انگار به یکباره تهی

شده بود. شاید هر کس دیگری جای من بود، بدش

نمیآمد پسری خانوادهدار به خواستگاریاش بیاید اما نه

منی که از مدتها قبل به تو دلباخته بودم. به تویی که

رفتارهایت هیچوقت از حد معینی تجاوز نمیکرد تا

بفهمم این حس دو طرفه است یا نه. قصدی برای آینده

داری یا نه. همیشه همانطور سربهزیر و محجوب بودی.

وقتی به خودم آمده بودم که انیس رفته و مامان وقت

خواسته بود. احتمالا برای پرسوجو و تحقیق.

چقدر آن روزها حال بدی داشتم. مامان اصرار داشت،

بگذارم خواستگارها بیایند و من خسته شده بودم از بحث

و مجادله با او. از همه بدتر رفتارهای تو بود که مثل

همیشه بودی. انگار نه انگار که انیس مرا برای

پسردایی همسرش خواستگاری کرده است. کمکم به این

نتیجه رسیده بودم که این حس یکطرفه است و بیخود

منتظر واکنشی از سمت تو هستم.

آن پسر را نه دیده بودم، نه دلم میخواست که ببینمش.

بالاخره با مش ّقت مامان را راضی کرده بودم که فعلا

قصدی برای ازدواج ندارم و او با نارضایتی و قهر قبول

کرده بود.

ماهها بعد اما بالاخره لب به اعتراف گشوده بودی و

پرسیده بودی عادل را میخواهم یا نه؟

آن روز دلیل عصبانیتت را نفهمیده بودم اما بعدها برایم

گفتی، همان روز خیلی اتفاقی ماجرای خواستگاری را

از زبان خانجونت شنیده بودی و دنیا روی سرت خراب

شده.

 

بهترین روزهای عمرم بود. تو اعتراف کرده بودی و

اگر چه من از روی شیطنت به تو “نه” گفته بودم اما

روزهای بعدش که در خود فرو رفته و غمگین دیده

بودمت، علیرغم ترسم از واکنش مامان، نتوانسته بودم

بیاهمیت بمانم.

تکهای از متن یک کتاب را روی کاغذی به سبک

خودت و با حروف رنگی نوشته بودم. حروفی که وقتی

کنار هم میگذاشتی جوابت میشد:

” پروانه میخواهد تو را”

کاغذ را لای ورقهای آخرین کتاب امانتیات گذاشته و

آخرین روزی که خانهی پری بودم به دستت داده بودم.

یادت هست؟ اخم داشتی و نگاهت درختان حیاط را

میکاوید. بیحوصله گفته بودی: “ممنون” و بعد از

گرفتن کتاب لحظهای برای رفتن تعلل نکرده بودی. اما

درست عصر روز بعد جلوی ورودی دانشگاهم دیده

بودمت. کیفت را مثل همیشه روی شانه انداخته بودی.

پیراهن سفید پوشیده و موهایت را به یک سمت شانه

کرده بودی. کفشهایت از واکس و موهایت از ژل برق

میزد. شاخه گلی که در دست داشتی را به محض دیدنم،

پشت سرت برده و خجالتزده به طرفم قدم برداشته

بودی. میان همهمهی دانشجوها، نسیم کنار گوشم پچپچ

کرده بود:

-این خوشگله کیه پروانه؟

آنقدر محو چشمان خجالتزدهات شده بودم که جوابی

نداده و نسیم با آرنج توی پهلویم کوبیده بود:

-با شما بودم خانوم محمدی.

نگاهش کرده و با منمن گفته بودم:

-برادرشوهر خواهرمه.

خندیده بود:

-خر خودتی. برو تا بچههای حراست ندیدنتون.

نسیم رفته بود و من و تو بدون اینکه کلامی ردوبدل

کنیم، شانهبهشانهی هم به طرف خیابان قدم برداشته

بودیم. دو خیابان پایینتر از دانشگاه، روبهروی یک

کافهی نقلی ایستاده و بالاخره آن شاخه گل را خجالتزده

به دستانم سپرده بودی:

-هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار

ستاره گریان در تمنای من…

عشق را

ای کاش

زبان سخن بود…¹

قلبم لبخند زده بود. چشمانم خندیده بود و تو با نگاهت

نوازشم کرده بودی. ساعتهای بعدش، تو بودی و

کافهای که بعد از کتابخانه شده بود، دومین پاتوقمان.

¹احمد شاملو

 

بچهی دوم نازلی به دنیا آمده بود. علی اسمش را گذاشته

بود برکه. چشمانش آبی بود و پوستی به لطافت گل

داشت. همه میگفتند به خانجونت رفته و او بعد از

شنیدن این تعریفات، گل از گلش میشکفت.

مادرت به مناسبت دنیا آمدن برکه، مهمانی خودمانی

گرفته بود و من و مامان را هم دعوت کرده بود. نزدیک

غروب بود که همراه مامان به خانهباغ آمده بودیم. وقتی

رسیدیم، باران نم نم میبارید و همهی اعضای

خانوادهات در سالن خانه حضور داشتند. همه به جز تو

و آقاجونت که هنوز از مغازه برنگشته بودید.

بچهها وسط خانه دنبال هم میکردند و سروصدایشان

خانه را برداشته بود. مسیح با دیدنم خودش را بغلم

انداخته و به این ترتیب نگاهها را به سمتمان کشانده

بود.

کنار نازلی نشسته و آنقدر به نوزاد چند روزهاش زل

زده بودم که با لبخند برکه را سمتم گرفته بود:

-میخوای بغلش کنی؟

-میشه؟

مهربان خندیده و برکه را به دستانم داده بود. همین که

بغلش کرده بودم، از ته دل آرزو کردم دختری به همین

زیبایی از تو داشته باشم. آنقدر عاشقش شده بودم که

دوست نداشتم از آغوشم جدایش کنم. آرام و معصوم در

بغلم خوابیده بود. دستان کوچکش را کنار صورتش

مشت کرده بود. کنار ابروهای بورش، پوست پوست شده

و لبهای قرمزش در خواب نیمهباز بود.

دستانش را میبوسیدم که سنگینی نگاهی را حس کرده

بودم. علی با همان نگاه عجیبش خیرهام بود. به ناچار و

 

از روی ادب لبخند زده بودم و به جای او، دایی فرزادت

پا روی پا انداخته و گفته بود:

-چقدر بچه بهتون میاد پروانه خانم.

نگاهها که به طرفم چرخیده بود، خجالت کشیده و

بیهدف روسری سرم را مرتب کرده بودم.

نزدیک پهن کردن سفرهی شام، بالاخره سروکلهی تو و

آقاجونت پیدا شده بود. به آشپزخانه آمده بودی تا

پلاستیکهای خرید را بگذاری که مرا دیدی. به وضوح

چشمانت برق زده و لبخند روی لبت پهن شده بود.

چه شب پر از استرس و دوست داشتنی بود عادل. تو

آنقدر بدجنس شده بودی که به من نگفته بودی با

خانجونت راجع به من حرف زدهای.

سر سفره وقتی برای مسیح سالاد میکشیدم، خانجونت

بلند گفته بود:

-زینت جان میدونم اینجا جاش نیست و هر چیزی رسم و

رسوم خودشو داره ولی چه کنم که این بچهی من هوله.

 

به تو نگاه کرده و لبخند پرذوقی زده بود. بعد نگاهش را

به سمت من چرخانده بود:

-اگه اجازه بدی همین آخر هفته برای عادلم خدمت برسیم

و اگه قسمت بود، گل دومت هم عروس خودم بشه.

شوکه شده بودم. نه تنها من، که همه، جز تو و آقاجونت،

شوکه شده بودند. قلبم محکم کوبیده و دستانم لرزیده بود.

نمیدانم چرا ولی اولین کاری که کرده بودم نگاه به

تکتک اعضای خانوادهات بود تا واکنششان را ببینم.

شاید به این خاطر بود که میترسیدم مخالف باشند مثل

قضیهی ازدواج پری و عماد.

نازلی با لبخند نگاهم کرده بود و انیس مبهوت. پری به

رویم چشمک زده و برادرت عماد با خنده پشت گردن تو

کوبیده بود:

-چطوری باجناق؟

دایی فرزادت به علی معنادار نگاه کرده و بعد خیرهی

چشمانم گفته بود:

-مبارکا انشالله…

برادرت علی اما با چشمانی گشاد و مبهوت به تو زل

زده بود. بعد لبهایش را به هم فشار داده بود. دستانش

را مشت کرده و به رانهایش چسبانده بود. آنقدر

واکنشهایش برایم عجیب بود که میان تبریکاتی که

میشنیدم، نگران به تو نگاه کرده بودم. یعنی او مخالف

بود؟ چرا؟ مرا دختر مناسبی برایت نمیدید؟

بیخبر از احوالم به رویم لبخنده زده بودی. چند دقیقهی

بعد که همگی تبریک گفته و مشغول صرف غذا بودند،

برادرت علی به یکباره از سر سفره بلند شده و نگاهها

را به همراه کشانده بود.

نازلی با معذرتخواهی از جایش بلند شده و به دنبالش

رفته بود.

دلم به آشوب افتاده بود و نگاهها و لبخندهای دایی

فرزادت هم به حال بدم دامن میزد. نازلی برگشته و

گفته بود:

-علی یکم حالت تهوع داره. میریم خونه.

خانجونت با هول بلند شده بود:

-حالت تهوع چرا؟ چی خورده بیرون؟ برین خونه

چیکار عزیزم؟ بذار من براش عرق نعنا میارم الان.

مضطرب نگاهت کرده بودم و تو آنقدر نگران برادرت

بودی که متوجهام نشده و از پای سفره بلند شده بودی.

و آن شب با تمام استرسهایش گذشته بود…

*

 

آفتاب طلوع کرده است اما هنوز نتوانستهام لحظهای

پلک روی هم بگذارم. نگاهم به قفسهی سینهی بهار است

که آرام بالا و پایین میشود و کف دستانم از بس به هم

فشردمشان درد گرفتهاند. پلک میزنم و با مکث، نگاه به

سمت پنجره میکشانم. باران بالاخره بَند آمده و خورشید

بیرون آمده است. نور کمجانش روی تکهای از تخت و

بازوی بهار افتاده. آرام نگاهم را از پنجره به طرف

آینهی روی دیوار میکشانم. به دخترکی که مچاله شده،

گوشهی اتاق ِگز کرده زل میزنم. موهایش پخش و پلا

روی شانههایش را گرفتهاند و لبانش به سفیدی میزند.

چند ساعت است که این گوشه نشسته؟ چند ساعت است

که این گوشه نشستهام؟ یک ساعت؟ ده ساعت؟! تمام

شب؟!

پاهایم به خواب رفتهاند. سلول به سلول تنم از اضطراب

و ترس درد میکند. انگار برگشتهام به کالبد برکهی هفت

سالهای که گوشهی تخت درمانگاه از ترس رنگ باخته

بود. تمام تنش در تب میسوخت و از درون یخ کرده

بود. پرستار از او میخواست، بدنش را شل کند تا درد

سوزن آمپول قابل تحملتر باشد اما او بدنش را ناخودآگاه

سفتتر میگرفت. ترسیده بود و با گریه از نازلی

میخواست، برای این ترس کاری کند.

برکهی ترسیدهی امشب برای رهایی از وحشتی که به

جانش افتاده به چه کسی چنگ بیندازد؟

پلک میزنم و چشمان یخی دخترک درون آینه نیشخند

میزنند. بغض تا گلو بالا میآید و دخترک درون آینه

سری به تاسف تکان میدهد.

گوشهی جلد دفتر، از میان لباسهای داخل چمدان

پیداست اما حتی سر برنمیگردانم نگاهش کنم. ترسیدهام

و هر بار به آخرین کلماتی که خواندهام فکر میکنم،

ترس بیشتر و بیشتر میشود. کاش بتوانم بر این ترس

لعنتی غلبه کنم و تمام صفحات باقی ماندهی دفتر را

بخوانم. بعد با خنده رو به دخترک بدبین و شکاک درون

آینه فریاد بزنم:

“دیدی همش شک بیخود بود؟ دیدی الکی ترسیدی؟

هیچی نبود. هیچی. ”

درست مثل پرستار همان روز که با خنده گفته بود:

-دیدی ترس نداشت. تموم شد.

اما انقدر ضعیف و ترسو شدهام که با حالتی دیوانهوار،

چند تکه از لباسهایی که روی زمین افتاده را دستپاچه و

هول به داخل چمدان میچبانم تا همون گوشهی دفتر هم

پیدا نباشد. زیپ چمدان را میکشم و در همان حال تند

تند زمزمه میکنم:

-تا همینجا هم اشتباه کردی خوندی. این دفترو بده به

 

مسیح. تمومش کن. تمومش کن.

با بلند شدن صدای آلارم گوشی بهار، از جا می پرم و

ناخودآگاه وحشتزده به دیوار میچسبم. بهار کش و

قوسی به تنش میدهد و دست دراز میکند تا صدا را

خاموش کند که مرا میبیند. چشمانش گشاد میشود و

شوکه روی تخت مینشیند:

-برکه؟ چیشده؟

پا تند میکنم سمت حمام داخل راهرو:

-هیچی…خواب… بد دیدم… دوش… بگیرم.

 

بعد از ساعتها بیداری بالاخره پلک بستهام اما فقط

چشمانم را بستهام و خواب تبدیل به جزیرهای دست

نیافتنی شده. گلویم میسوزد. تنم داغ است و گویا

سرماخوردگی هم به تمام دردهایم اضافه شده. گوشهی

ماشین؛ پشت صندلی مامان در خود جمع شدهام و

هنذفری در گوشهایم است. صدای آهنگ را آنقدر زیاد

کردهام که صدای گوشخراش خواننده هر لحظه بر

سردردم میافزاید اما ترجیحش میدهم به شنیدن

صداهای داخل ماشین.

دستان بهار به طرفم میآید و به گمان اینکه خوابم، سرم

را به شانهاش تکیه میدهد. آنقدر احساس بیپناهی دارم

که به همین آغوش اندکش چنگ میاندازم و سرم که به

سینهاش میچسبد، عطر تنش را عمیق بو میکشم. بو

میکشم و چشمانم به سوزش میافتند.

معجزهی تن بهار است یا قدرت ویروس رخنه کرده در

تنم نمیدانم، اما بالاخره جزیرهی دست نیافتی خواب را

مییابم و مغزم چند ساعت خواب را برای فراموشی

موقتی تجویز میکند.

وقتی به خود میآیم که آفتاب صورتم را نشانه گرفته و

ماشین از حرکت ایستاده است. پلک که میگشایم، مقابل

خانهباغ ایستادهایم.

درهای پارکینگ باز میشوند و ماشین به آرامی وارد

حیاط میشود. گیج و منگ به صدای حرکت

لاستیکهای ماشین به روی سنگریزهها گوش سپردهام

که موتور مسیح را گوشهی حیاط میبینم. قلبم به یکباره

تهی میشود.

طولی نمی خانه

ِن

کشد که خودش را هم بالای ایوا ی

خانجون میبینم. دست در جیبهای شلوار ورزشیاش،

بالای اولین پله ایستاده و با چشم به دنبالم میگردد. قلبم

میکوبد. دلتنگ، دیوانهوار و ترسیده.

به تندی هنذفرزی را از گوشم میکشم و راست مینشینم

که نگاه اخمالود بابا از آینهی جلوی ماشین شکارم

میکند. تمام تلاشهایم برای فراموشی نوشتههای پروانه

پوچ میشوند و مغزم با لجاجت هر چه را که خواندهام

به آنی تصویرسازی میکند. صداها در سرم جان

میگیرند و آنقدر تصاویر واقعی میشوند که انگار کنار

پروانه نشستهام و در آن شب پر از استرس هستم…

ماشین تکان سختی می

ِر

با صدای به هم خوردن د خورم

و از خیال بیرون کشیده میشوم. بابا هنوز از آینه نگاهم

میکند:

-حرفامو که یادت نرفته برکه؟

مامان دستش روی دستگیره میماند و بهار بیرون از

ماشین، نگران نگاهمان میکند. بیهیچ حرفی از ماشین

پیاده میشوم و عمو اهورا با لبخند نزدیک میشود:

-سفر به خیر زنداداش.

مامان لبخند کمجانی میزند و سبد مسافرتی را از

صندوق برمیدارد. نگاه پرحسرتم میچسبد به مسیح که

از همان بالای پلهها بلند میگوید:

-سلام.

و نامحسوس به رویم چشمک میزند. بابا د ِر ماشین را

به هم میکوبد:

-برو داخل برکه.

 

دستانش را در جیب شلوار مشت کرده و نگاه دلتنگ و

بیقرارش، برکه را دنبال میکند. دخترک بیحال و

بیتعادل از ماشین پیاده میشود. اهورا که تازه قدم به

ایوان گذاشته از کنارش میگذرد و به طرف ماشین پا

تند میکند.

قدمی جلو میرود و روی پلهی اول که میایستد، صدا

بلند میکند:

-سلام.

و بلافاصله به روی برکهی گیج و مبهوت، چشمک

میزند. برای نبرد آمده و این اولین قدم است. در این

چند روز به اندازهی چند سال فکر کرده و حالا

میخواهد که برای این حس ریشه دوانده در سلول

سلولش، بجنگد. میخواهد برای داشتن خانهای مشترک

با برکه، بجنگد. دیگر نمیخواهد منتظر بقیه بماند. دیگر

عقب نمینشیند.

نازلی با مکث سر بلند کرده و نگاهش میکند. لبخندی

کمجان میزند. لبخندی که معلوم نیست مخاطبش اوست

یا اهورایی که روبه رویش ایستاده. علی تشر میزند:

-برو داخل برکه.

لبش از این واکنش کج میشود و نگاهش به سرعت

روی برکه میچرخد. دخترک مکث میکند. او را نگاه

میکند و از همین فاصله هم میتواند برای حسرت رخنه

کرده در نگاه برکه جان بدهد. به رویش لبخند میزند و

هیچ مهم نیست که علی با فکی به هم فشرده نگاهشان

میکند. برکه لبخندش را با لبخندی محو پاسخ میدهد و

او با بستن پلکهایش به رفتن تشویقش میکند.

دخترک با تعلل حرکت میکند و او پلهای دیگر پایین

میآید. نگاهش به بهار میافتد که در حال کشاندن چمدان

بزرگ روی سنگریزههاست و پلههای بعدی را

سریعتر پایین میاید. دست روی دستهی چمدان میگذارد

و بیتوجه به نگاههای پر از بهت بهار زمزمه میکند:

-میارمش.

اهورا با نیشی باز، ساک را از صندوق برمیدارد و

علی چنان شوکه نگاهش میکند که گویی خشکش زده.

همینوقت صدای لخ لخ دمپاییهای خانجون و پشتبندش

صدایش بلندش میشود:

-چه عجب پسرم. دیگه بیخبر میری سفر و بیخبرم

میای.

همراه با چمدان از کنار علی میگذرد. از گوشهی چشم

میبیندش که پلک روی هم فشار میدهد و پیشانیاش

سرخ شده:

-سلام مادر.

چمدان را که بالای پله میگذارد، صدای دلخور خانجون

بلند میشود:

 

-پس یادت هست یه مادرم داری.

اهورا با لبهایی تو کشیده ساک را کنار چمدان

میگذارد و متفکر به سمت خانجون و علی میچرخد.

انگار ادامهی بحث مادر و پسری برایش مهم است. او

اما گوشیاش را بیرون میکشد و همانطور که به طرف

موتورش میرود، به چمدان و ساک اشاره میکند:

-اینا رو ببر داخل.

به موتور تکیه میدهد و تایپ میکند:

” خوبی دختره؟ سوغاتی آوردی که؟ ”

لب زیر دندان میکشد و منتظر به صفحهی گوشی زل

زده است که خانجون با عصبانیت به دنبال علی به داخل

خانه میرود.

 

 

پشت پنجرهی اتاق ایستادهام و گوش تیز کردهام که

گوشی در جیب شلوارم میلرزد. دو پیامی که همزمان

از سمت دو نفر آمده، دو حس متضاد را همراه با خود

دارند. پیام مسیح دنیا دنیا حس خوب را به قلبم سرازیر

میکند و پیام کاوه تمام این حسها را دود میکند.

” برگشتی تهران خبر بده. ”

پلک روی هم فشار میدهم. میان تمام حال بدی که

گریبانم را گرفته، همین را کم داشتم! چه از جانم

میخواهی کاوه؟ چه میخواهی؟

درمانده و عصبی به پیام زل زدهام که صدای خانجون

در خانه طنین می اندازد.

-این مسخره بازیا چیه علی؟ بچهی دو ساله شدی؟ مگه

برکه اولین دخترته؟ اولین خواستگاریه؟ چرا همچین

میکنی؟

-متوجهی حر ِف من نمیشی خانجون؟ چرا باید بلند شین

بیاین وقتی جواب یه کلمهست؟

گوشی را داخل جیب مانتو میاندازم و به طرف هال

میروم.

-ها پس نیایم خونهت. خوبه. آفرین. دستت درد نکنه.

کنار گلدان سرامیکی که میایستم، بابا محکم روی

پیشانیاش میکوبد:

-من گفتم خونهم نیای؟

پوزخند صداداری میزند و همانطور ایستاده در وسط

سالن، دستانش را باز میکند:

-مگه اینجا اصلا خونهی منه؟ ملک خودته. هر وقتم

خواستی بیای بفرما، ولی نه برای خواستگاری. جواب

برکه هم معلومه.

خانجون چنان آتش میگیرد که فاصلهی چند متری

بینشان را با گامهایی بلند پر میکند.

-جواب برکه یا تو؟

مامان دستپاچه به طرف خانجون میرود و بابا با اخمی

وحشتناک میگوید:

-من. جواب منه. برکه هم اگه باباشو بخواد قید اون

پسرهی مست لاابالی رو میزنه. تمام.

مامان بازوی خانجون را میگیرد:

-علی لطفا بس کن. خانجون بیا روی این مبل بشین.

خانجون رو به بابا زهرخند میزند:

-مست لاابالی؟! یه بار این بچه با حال بد اومده عربده

زده، چماق کردی و هی تو سرش میزنی. خودت چی؟

خودتو یادت رفته؟ چطور برای تو جوونی بود، به مسیح

رسید دنیا وارونه شد؟ کم مست و پاتیل اومدی خونه؟ کم

دقمون دادی؟

ناباور جلو میروم و نگا ِه سرد و بیروح مامان به سمتم

میچرخد. بهار که تکیه به چهارچوب در اتاق داده، گیج

و منگ نگاهمان میکند. بابا کبود از خشم پوزخند

میزند. قدمی رو به عقب برمیدارد و دستش را بالا

میبرد:

-حرفم دو تا نمیشه. دختر به اون پسره نمیدم.

 

-حرفم دو تا نمیشه. دختر به اون پسره نمیدم.

و با گامهایی بلند به طرف اتاق مشترکش با مامان

میرود. نگاه خستهی خانجون دنبالش میکند و در که

محکم به هم کوبیده میشود، روی مبل سقوط میکند.

نگا ِه مبهوت و جا خوردهی بهار بینمان جابه جا میشود

و مامان با دستانی آویزان کنار بدنش راه آشپزخانه را

پیش میگیرد.

طوری خشکم زده که حس میکنم سالهاست یک

عروسک کوکی بودهام نه انسان. مغزم از هجوم شنیدهها

تیر میکشد و درد مدام در جمجمهام موج میگیرد.

خانجون نگاه پر غصهاش را به چشمانم میدوزد و

لبخندی بیرنگ میزند. بهار که نمیدانم کی به دنبال

آب رفته، کنارش میایستد و لیوان آب را به طرفش

میگیرد:

-اینو بخورین.

گیج و گم به عقب میچرخم و د ِر بستهی اتاق نگاه

میکنم. مردی که فکر میکردم میشناسمش و حالا

احساس میکنم هیچچیز راجع بهش نمیدانم، میگوید از

پروانه متنفر است چون داغ برادر بر دلش گذاشته، پس

نوشتههای پروانه چه؟ آن نگاههایی که پروانه توصیفش

کرده فقط به خاطر خوش نیامدن است؟ میگوید از مسیح

خوشش نمیآید چون اصول زندگیاش را نمیپسندد، پس

حرفهای خانجون چه؟

نگاه سرگردانم به طرف خانجون میچرخد. با حالی

غریب به پایههای مبل زل زده و لیوان آب هنوز میان

دستانش مانده. گوشی میان جیبم میلرزد و همانطور که

نگاهم به پیام جدید مسیح است، بهار چمدانش را کشان

کشان به طرف اتاقش میکشاند.

” رفتی شمال قیافه میگیری ها. جواب پیامم که نمیدی.

لبخند چون غنچهای کوچک از میان پیچکهای آشوب

درونم سر بیرون میآورد و روی لبم جاخوش میکند.

کاش بگذارندثانیه به ثانیهی با تو بودن را زندگی کنم

مسیح. کاش.

نفسم را با حسرت رها میکنم:

“ببخشید دستم بند بود. خوبی؟ ”

نگاهم به صفحهی چت است که مامان با سینی چای

نزدیک میشود. خانجون به تندی از روی مبل بلند

میشود و سینی را از دستش میگیرد:

-دلم طاقت نمیاره با این حال ولش کنم. میرم باهاش

حرف بزنم.

مامان شوکه سر تکان میدهد. خانجون به رویم لبخند

دلگرم کنندهای میزند و به آرامی وارد اتاق میشود.

نگاهم با نگاه بیحس مامان که گره میخورد، سریع

چشم میگیرد و گامهایش را به سمت آشپزخانه

میکشاند. به دنبالش راه میافتم. سمت سینک میرود و

شیر آب را روی لگن برنج میگیرد. به یخچال ت

 

کیه

میدهم و با چشم حرکاتش را دنبال میکنم. مغزم پر از

سوال است و میخواهم از صحبتهای خانجون و

گذشتهای که هنوز از شنیدنش شوکهام بپرسم اما حرکات

شتابزده و وسواسگونهاش که با نوعی خشم همراه

است، منصرفم میکند. یکهو با عصبانیت به طرفم

میچرخد و لگن برنج را درون سینک رها میکند.

پرتاب قطرات آب در هوا همراه است با صدای

حرصیاش:

-چیه؟

مبهوت از خشم ناگهانیاش، زمزمه میکنم:

-هیچی.

-واستادی اونجا که چی؟ برو چمدونتو باز کن. مگه فردا

پرواز نداری؟

 

همین وقت پیامک بعدی مسیح میرسد.

” کپتن سوالو با سوال جواب نده. سوغاتی نیاوردی نه؟

فقط بلدی عکس بفرستی زیرش بزنی جات خالی؟ ”

لبخند دوباره بساطش را روی لبهایم پهن میکند:

” بازار نرفتم اصلا ولی مامان فکر کنم یه چیزایی

خریده، میارم خونهی خانجون میذارم برات. ”

سر که بلند میکنم، مامان با نگاهی عصبی و دلگیر

میتوپد:

-جای پیامک بازی برو چمدونتو باز کن.

با لبهایی به هم فشرده گوشی را قفل میکنم:

-چشم.

از جلوی اتاق مامان و بابا که میگذرم، صدای ضعیف

خانجون پاهایم را به زمین میچسباند. قدمهایم ناخودآگاه

به در نزدیک میشود:

-کی مجبورت کرده بود؟ من فقط گفتم اگه ازدواج کنی

کمکت میکنم، کسب و کار خودتو راه بنداری. کسی

مجبورت نکرده بود علی. میتونستی قبول نکنی.

صدای بابا پر از خشم و حرص است:

-که مالتو بدی به بچههای عزیز دیگهت نه؟ درست مثل

بابات.

خانجون خسته مینالد:

-این حرفا چیه؟ من کی بین بچه هام فرق گذاشتم؟ همتون

برام یه جور بودین همیشه.

پوزخند بابا صدادار و صدایش تلخ و تند میشود:

-همه شاید، ولی نه علی ناخلف که مدام باید گنداشو جمع

میکردین. نه عماد حرف گوش کنت بودم نه عادل بچه

درس خون و مومنت! علی بودم! به قول خودت، یکی

لنگهی داداشت!

صدای خانجون خفه و پراز حرص است:

-دنبال چی هستی؟ بد کردم؟ دختر بهتر از نازلی

میخواستی کجا پیدا کنی؟ ضرر کردی مگه؟ زندگیتو

داری. دو تا دختر مثل دسته گل. چی میخواستی که

نداری الان؟ نازلی رو نمیگرفتی، خام یکی از همون

زنای رنگاوارنگ میشدی خوب بود؟

با حالی بد به در نزدیکتر میشوم. پاهایم میلرزند.

مغزم میفهمد اما قلبم نمیخواهد آنچه که به وقوع

پیوسته را قبول کند.

بابا عصبی میغ ّرد:

-سی سال پیش برام نسخه پیچیدی زن بگیرم تا آدم شم.

ولی الان دیگه سی سال پیش نیست.

صدای لخلخ دمپایی مامان که نزدیک میشود، دستپاچه

میشوم و پاهای بیرمقم میکشانم سمت اتاق. در اتاق

که پشت سرم بسته میشود، گوشی میان جیبم میلرزد:

” میاری میذاری خونهی خانجون؟ یعنی چی این حرف؟

برگ چغندرم اینجا که ببری بدی خانجون؟ ”

 

گوشی به دست، تقریبا روی تخت سقوط میکنم. اشک

به چشمانم دویده و صفحهی چت را تار میبینم. صدای

خانجون مانند یک نوار ضبط شده مدام در ذهنم پلی

میشود و هر بار که به آخر جملهاش میرسم، انگار

دستی قدرتمند گردنم را محکم فشار میدهد. کلمهی

“زنای رنگارنگ” تبدیل به زنی قد بلند، با چشمانی

وحشی شده که در سرم میرقصد و پا میکوبد. روی

پنجهی پا بلند میشود و با عشوه روی شیارهای مغزم

گام برمیدارد. پلک روی هم فشار میدهم تا شاید دست

از رقص و پایکوبی بردارد اما با لبخندی پر از عشوه،

دست بالا میبرد و به تنش کش و قوس میدهد. بغض به

گلویم شبیخون میزند و راه نفسم را میبندد. بینیام تیر

میکشد و به دنبالش لبها و چانهام میلرزند.

خانجون چه گفت؟ زنهای رنگارنگ؟ مست و پاتیل؟ آن

هم بابا؟ آخ! سرم!

با هر دو دست پیشانیام را فشار میدهم. محکم و با

حرص. صدایی در سرم پوزخندزنان میگوید:

” عجب! پس علی آقای بازاریتونم بله! با چند نفر بوده

حالا؟ ”

پراز بغض و خشم زمزمه میکنم:

” خفه شو! خفه شو! ”

صدا دوباره با خنده میگوید:

ساده! هه! ”

ِن

” بیچاره مامان نازلی! ز

پر از درد و اشک مینالم:

” خفه شو! ”

و اشک با سرعت بیشتری از حفرهی چشمانم بیرون

میزند. صدا اما قصدی برای خفه شدن ندارد و با همان

پوزخند ادامه میدهد:

” بابات برکه! بابای عزیزت یه زنباره بوده. یه مرد

عیاش که برای آدم کردنش حتی بهش باجم دادن! ”

تنم یخ میزند. نفسم به شماره میافتد و با صدایی تحلیل

رفته میگویم:

” خفه شو… ”

تنم را با ضرب روی تخت رها میکنم و صدای

فنرهایش بلند میشود. اشکها از کنار چشمانم راه

میگیرند و روی بالشت چکه میکنند. با ناباوری زمزمه

میکنم؛

“بابا انقدر بد نیست. نه نیست. فقط شیطنتهای جوونی

بوده و خانجون مثل همهی مادرای دل نگران زیادی

بزرگش کرده. ”

” هر کسی گذشتهای داره و بابا هم مثل بقیه. مهم الانه

که به مامان متعهده. مهم الانه. ”

صدا دوباره در سرم موج میگیرد:

” خودتو گول میزنی؟ گذشته هر چه باشه مهم نیست

برکه؟ ”

لب روی هم فشار میدهم و با جیغی خفه مینالم:

” نه نیست! نیست! ”

صدای ویبرهی گوشی و لرزیدنش به زیر پشتم، تکانم

میدهد. از میان اشکی که نگاهم را پر کرده، به پیام

آمده زل میزنم.

” منتظرم ببینم چطوری میخوای ببری بدی خانجون! ”

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

یک پارت دیگه لطفا

Darkroom
Darkroom
1 سال قبل

امروز بیشتر پارت بزار 🥺🙏🏻

Ayda
Ayda
1 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارید؟💔💔💔💔💔

Darkroom
Darkroom
پاسخ به  Ayda
1 سال قبل

خداکنه هر چه زودتر بزارع

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x