به عقب میچرخد و رو به جواد که کنار ستون دست به سینه و با همان ظاهر شیک و اتوکشیدهاش ایستاده، اشاره میزند:
_آقای محمدی لطفا سوئیچ ماشین رو بیار و بقیه اطلاعاتم برای خانم و آقا بگو.
جواد لبخند میزند:
_حتما.
نگاهی به جواهری میکند و لبخند مضحکی بر لب میراند:
_هر سوالی بود، مدیر فروشمون؛ اقای محمدی در خدمتتون هست. من یه تماس ضروری دارم که بااجازتون مرخص میشم.
جواهری با حوصله دستش را میفشارد:
_ممنون پسرم. محبت کردی. ایشالله که پریسا جانم بپسنده و امروز بتونیم موفق به خرید بشیم.
از صحبتهای جواهری همزمان کلافگی و مهر پدرانه میبارد و همین لبخند واقعیتری را مهمان لبهایش میکند:
_انشالله. اگر مورد پسند شد، هستم در خدمتتون.
بیتوجه به نگاههای خیره و لبهای آویزان دخترک؛ از نمایشگاه بیرون میزند. گوشی را از جیب شلوار بیرون کشیده و چند متر دور از نمایشگاه، کنار سطل زبالهی بزرگ میایستد. میان صدای خنده و شوخیهای چند پسرنوجوان که شانه به شانهی هم از کنارش میگذرند؛ روی شمارهی اهورا ضربه زده و منتظر به بوقهای پشت هم گوش میسپارد:
_جانم؟
ابروهایش بالا میپرد! اهورا و جانم؟!
بلند میگوید:
_کی پیشته که جانم میبندی به خیکم؟
اهورا سرفهای مصلحتی کرده و کمی بعد صدایش که گویی با شخص کنارش است، بلند میشود:
_ببخشید یه لحظه.
صدای خش خش و کمی بعد صدای پرحرص اهورا گوشش را پر میکند:
_دهنت خب؟!
گوشهی لبش بالا میرود:
_کجایی؟
_با خانجون اومدیم بیرون. خرید داره.
با نوک کفش به سطل زبالهی مربع شکل ضربههای آهسته میکوبد:
_خرید چی؟!
اهورا خفه میگوید:
_یه هفته دیگه سالگرد عادله. دیشبم انگاری خوابشو دیده. میخواد غذا بپزه و ببره سرخاکش خیرات کنه.
نزدیک به ۲۰ سال است که از آن حادثه و روزهای تلخ میگذرد اما گویی غم و درد حادثه هنوز هم تازه است.
نگاهش را به آن سمت خیابان و سوپر مارکت چندمتر پایینتر میدوزد:
_باشه. کاری نداری؟
_چیکار داشتی زنگ زدی؟
_همینجوری زنگ زدم از شر دختر جواهری خلاص شم. فعلا.
برکه
مامان پرحرص تلفن را سرجایش میکوبد و با مکث سمتم برمیگردد:
_چقدر این زن دوست داره خودشو به نفهمی بزنه!
ابروهایم از شدت بُهت بالا میپرد و همانجا وسط هال، کتاب به دست میایستم. از مامانِ صبور و مبادی آداب؛ این مدل ناپرهیزیها بعید است.
نگاه شوکهام را که میبیند؛ عصبی سر تکان میدهد:
_چیه؟!
چهرهی کلافه و سردرگمش انقدر بامزه است که ماهیچههای صورتم میل عجیبی به خندیدن دارند اما لب روی هم کیپ میکنم:
_زنعمو نسترن بود؟
حرصی سر تکان میدهد:
_آره.
_چیکار داشت؟
تارهای موی چسبیده به پشت گردنش را جدا کرده و با باقی موهایش بالای سر میبرد. به دنبال گیرهاش این طرف و آن طرف مبل را نگاه میکند:
_برای سبحان داداشش زنگ زده بود.
آنقدر از مرحله پرت هستم که گیج میپرسم:
_خب؟
بالاخره گیره را میان دامنش پیدا میکند و محکم موهایش را بالای سر جمع میکند:
_خب داره دیگه؟! اجازه برای خواستگاری میخواست.
چشمانم تا جایی که جا دارند، گشاد میشود:
_خواستگاری؟
بیتوجه به سوالم دستش را روی دامنش کشیده و تار موهای ریخته را گلوله میکند:
_بهش میگم چی میگی نسترن جان، برکه که هنوز سنی نداره. باز حرف خودشو میزنه؛ حالا شما با علی آقا حرف بزن.
کنارش روی مبل نشسته و نگاهم را به ناخنهای لاک زدهی پام میکشانم. هیچ حس خاصی ندارم. برعکس خیلی از دخترها نه خوشحال میشوم و نه حتی هیچ حس خاص دیگری دارم. تنها برایم تعجبآور است!
_به بابات بگم باز میخواد قاطی کنه. هیچ خوشش از این پسره سبحان نمیاد.
واکنشی که از سمتم نمیبیند، میپرسد:
_چرا چیزی نمیگی؟ امروز کلاس داری؟
بالاخره سر بلند کرده و نگاهش میکنم:
_نه، فردا و پسفردا دارم.
_فرداشب منم باید برم پیش بهار. شام آماده میکنم؛ اومدی گرم کن با بابات بخورین.
ابروهایم در هم فرو میروند:
_چرا خونهی بهار؟
از روی مبل برخاسته و سمت آشپزخانه میرود:
_مسعود فردا میره اصفهان. میرم که تنها نمونه.
_اصفهان برایچی؟!
میانهی راه، سمتم میچرخد و لبههای دامنش میان هوا موج میگیرند:
_من چه میدونم مامان جان. لابد کار داره دیگه.
افکار منفی به سمتم هجوم آورده و درماندهتر از همیشه به قدمهای مامان که دور میشود، خیره میمانم.
*****
عصبی و کلافه در حیاط را پشت سرم با پا میبندم:
_یعنی امشب هم نمیای؟
صدای مامان هم مانند خودم کلافه است:
_نه دیگه. فردا برمیگرده مسعود. بهارم که دکتر بهش استراحت مطلق داده، نمیتونم تنهاش بذارم.
پوف میکشم:
_خب بهارو هم با خودت بردار بیار.
_نمیشه مامان جان. دکتر گفته یه هفتهای فعلا تکون نخوره تا شرایطش ثابت شه.
نگاهی به این طرف و آن طرف میاندازم؛ با ندیدن سگ مسیح نفس راحتی کشیده و به طرف ساختمان خودمان قدم برمیدارم:
_باشه پس. به بهار سلام برسون.
_بابات هنوز نیومده؟
حیاط را از نظر میگذرانم و انگار که مامان مرا ببیند، سر بالا میاندازم:
_نه ماشینش که تو حیاط نیست.
وارد راهرو میشوم. با یک دست گوشی را نگه داشته و با دست دیگر به دنبال پریز دست روی دیوار میکشم. صدای نگران مامان گوشم را پر میکند:
_ساعت نزدیک ۹ شبه. یعنی چی هنوز نیومده؟
لامپ راهرو را روشن کرده و کولهام را روی جاکفشی میگذارم:
_نمیدونم به منم زنگ زد گفت نمیرسه بیاد دنبالم…
با شنیدن صدای بوق ماشینش، موبایل را از گوشم فاصله داده و به طرف در میچرخم. از لای در نیمهباز نور چراغهای اتومبیلش توی چشمانم میزند:
_اومد الان.
نفس راحتی میکشد:
_خیالم راحت شد. برو یه چایی براش بذار، خسته و هلاکه. یادت نره یه سر هم به خانجون بزنی، دو روزه نبودم یه وقت ممکنه کاری چیزی داشته باشه.
چشم کمجانی زمزمه کرده و تماش را به پایان میرسانم.
****
دستمال را وسواسگونه روی قطرههای آبی که از لبهی سینک به سمت کابینت زیرش کش آمده، میکشم.
_مگه نمیخواستی بری یه سر به خانجون بزنی؟
به سمت بابا که در آستانهی آشپزخانه و لیوان به دست ایستاده، میچرخم:
_چرا… چرا الان میرم. بدین من براتون چای بریزم.
سمت سماور میرود:
_خودم میریزم. تو برو که یه ساعت دیگه میخوابن پیرمرد، پیرزن. منم میرم دوش بگیرم.
دستمال را روی سینک رها کرده و راهی حیاط میشوم. نسیم ملایمی که میوزد، عطر گلهای محمدی داخل باغچه را در فضا آکنده.
از کنار ساختمانی که روزی متعلق به عمو عماد بوده، میگذرم که ناخواسته نگاهم به جسم سیاه پوشی که نزدیک در پشتی باغ و روی زمین افتاده، جلب میشود.
ترسیده و شوکه قدمی به عقب برداشته و میخواهم جیغ بکشم که تکانی خورده و ناله میکند.
کنجکاوی بر ترسم غلبه کرده و پاهایم غیرارادی مرا به سمتش میکشاند. هنوز چند قدم مانده به او، تکان دیگری میخورد و اینبار نور داخل باغ نیمی از تنش را روشن میکند. چشمانم که به خالکوبی روی دستش میافتد؛ قدمهایم به سمتش سرعت میگیرد و دهانم بیاذن من باز میشود:
_آقا مسیح؟
یک قدم مانده به او میایستم. در خود جمع شده و یک وری به دیوار چسبیده است.
ترسیده و لرزان صدایش میکنم:
_آقا مسیح؟ خوبین؟!
با مکث سر به سمتم چرخانده و نور چراغهای پایه بلند داخل حیاط روی صورتش میافتد و نگاه طلبکار و خونینش عیان میشود. مردمکهای سرخ و اخم عمیقش ترس به جانم میاندازد و ناخواسته قدمی به عقب برمیدارم.
پوزخند میزند و حین فشردن پهلویش، پلک میبندد:
_برو رد کارت!
دانههای ریز عرقی که از کنار شقیقهاش راه گرفتهاند و دستانی که پهلویش را میفشارد اجازهی عقب نشینی نمیدهد. جلوتر میروم و سایهام او را در برمیگیرد:
_حالتون خوب نیست؟
انگار که اصلا نشنیده باشد؛ دست به دیوار گرفته و نیمخیز میشود اما زورش نمیرسد و نفسزنان کنار دیوار سُر میخورد. نفسش را پرحرص فوت کرده و فحش زشتی زیرلب زمزمه میکند که شوکهام میکند!
دستانش که دوباره برای کمک گرفتن از دیوار بالا میرود؛ نگاه وحشتزدهام به رد خون رویشان میچسبد. ناباور لب میزنم:
_دستاتون چرا خونیه؟!
بی توجه به من تلاش میکند، سرپا شود که اینبار پاهایش او را یاری نمیکنند و سقوط میکند. غیر ارادی به سمتش کشیده میشوم:
_زخمی شدین؟!
_گورتو گم کن!
جملهاش برایم سنگین تمام میشود و هزاران حس بد را به جانم میاندازد؛ حسهایی که مرا به دور شدن از او ترغیب میکنند اما علیرغم تمام آن حسها به ندای نگران قلبم گوش داده و همچنان کنارش میمانم. روی زانو مینشینم و دست به سمت پهلویش جلو میبرم. سر انگشتانم که تیشرتش را لمس میکنند؛ خیسی لزج مانند روی تیشرت ضربان قلبم را بالا میبرد. وحشتزده مینالم:
_پهلوتون داره خون میاد... شما… زخمی شدین؟
با همان چشمان بسته، لبهای بیرنگش را تکان میدهد:
_به تو ربطی نداره!
جا میخورم و حتی لحظهای هم عصبانی میشوم اما نگاهم که به صورت رنگ پریدهاش میافتد؛ پلک روی هم میفشارم و در دل ناله میکنم:
” زخمیه و حالش خوب نیست به دل نگیر! به دل نگیر برکه! ”
مستاصل بلند میشوم؛ دور خود میچرخم و نگاه به اطراف میچرخانم. مغزم یخ زده و نمیدانم باید از چه کسی کمک بخواهم!
اهورا که برگشته بود به پادگان و بابا هم…
سردرگم و کلافه سمتش خم میشوم:
_میرم آقاجون رو صدا کنم خب؟
پلکهایش را باز کرده و بیحال میغرد:
_گفتم گورتو گم کن، کری؟! من احتیاجی به کمک ندارم!
به مردمکهای طلبکارش خیره میشوم و دهان باز میکنم جوابی درخور بیادبیاش بدهم اما نمیدانم در نگاهش چیست که تنها لب میزنم:
_کر نیستم ولی از این لحظه کَر میشم روی بیادبیهاتون.
بیتوجه به بُهت نگاهش که مغایر با اخم نشسته میان ابروهایش است، به طرف خانهی خانجون میدوم. نزدیک ساختمانِ خانجون که میرسم؛ پاهایم ازحرکت میایستد و نگاه ناباورم روی چراغهای خاموشِ خانه میماند:
_وای!
تمام چراغهای خانه خاموشاند. جز صدای جیرک جیرکها و خش خش برگهای درختانی که در دست نسیم شبانگاهی میرقصند، صدای دیگری به گوش نمیرسد. سکوت سنگینی که جریان دارد؛ نشان از خواب بودن اهالی خانه دارد. از پلههای ایوان بالا رفته و از پشت پنجرهی هال به داخل نگاه میاندازم. از لای به لای پردهی حریر فقط نور کم جانی که متعلق به آباژور است، پیداست و تلویزیون گوشهی سالن هم خاموش است. نگاه سرگردانم را به سمت دستهای خونیام میکشانم. یاد چهرهی مچاله و رنگ پریدهی مسیح مجابم میکند، قدمهایم را سمت در بردارم. اما قبل از اینکه دستم برای در زدن بالا برود، پشیمان میشوم. آقاجون قلبش مریض است و ممکن است شوکه شود.
پرحرص پلک میبندم. دستپاچه دور خودم میچرخم و نمیدانم چه کنم. میان سردرگمی که دچارش هستم ناگهان لرزش گوشی میان جیب شلوارم توجهام را جلب میکند.
پیامکی که از سمت ترانه روی صفحهی گوشی نقش بسته مرا به یاد کاوه میاندازد. معطل نمیکنم. بیخیال متن پیام ترانه وارد لیست مخاطبینم میشوم و با کاوه تماس میگیرم.
امیدوارم خواب یا بیمارستان نباشد.
بوق دوم به سوم نرسیده صدای خستهاش داخل گوشم میپیچد:
_جانم؟
دستپاچه و تند لب میزنم:
_سلام…کجایی؟ بیمارستان؟
اضطرابی که در صدایم است هوشیارش میکند:
_چیشده برکه؟ اتفاقی افتاده؟ صدات چرا میلرزه؟
در اوج استیصال و پریشانیام و چیزی نمانده به گریه بیافتم. نگاه آشفتهام را به در بستهی خانهی خانجون میدوزم:
_بیا خونه باغ. مسیح حالش خوب نیست… من… من نمیدونم باید چیکار کنم… تنش زخمی و خونیه… من…
به میان حرفم میآید:
_خیله خب! آروم باش دارم میام. الان خونه باغه؟
نفس بریده و سخت میگویم:
_پشت باغ… روی زمین… افتاده. پهلوش خون میاد و من… نمیدونم چیکار کنم…
_دارم میام. برو پیشش تا من برسم. به هوشه؟
تند از پلههای ایوان سرازیر میشوم و به طرف انتهای باغ میدوم. نفس نفس زنان میگویم:
_نمیدونم… قبل از اینکه… بیام خانجونو… صدا کنم… به هوش بود.
صدایش همراه با صدای دزدگیر ماشینش در گوشم مینشیند:
_تصادف کرده؟!
_نمیدونم.
_دارم میام نگران نباش.
چند متر مانده به انتهای باغ نفس کم آورده و روی زانو خم میشوم. سینه و بینیام از هجوم یکبارهی اکسیژن به سوزش میافتد و اشکهایی که کاسهی چشمانم را پر کردهاند از گوشهی چشمانم سُر خورده و روی دمپاییهای زرد رنگم سقوط میکند. بینی بالا کشیده و بیخیال سوزش سینه پاهایم را وادار به دویدن میکنم اما به محض دیدن جسم بیحرکت و کج شدهاش جان از پاهایم میرود.
نگاه متزلزلم روی گردن کج شده و پاهای دراز شدهاش میماند و پلکهای بستهاش قلبم را از جا میکَند.
شتابان و ترسیده به طرفش میدوم و سایهی بلندم روی نیمی از صورتش میافتد. لرزان صدایش میزنم:
_آقا مسیح؟!
هیچ عکس العملی نشان نمیدهد. وحشتزده و گریان کنارش زانو میزنم. سر انگشتانم را به شانهاش میرسانم و آرام تکانش میدهم:
_مسیح؟!
پلکهایش تکان کوچکی میخورند و گردنش را کمی به سمتم میچرخاند. نگاهش که در نگاهم مینشیند؛ طلبکار و خفه لب میزند:
_تو که هنوز اینجایی!
به هوش بودنش قلبم را آرام میکند. میان اشک لبخند میزنم:
_خوبین؟
_فندک داری؟
شوکه میشوم:
_چی؟!
بیحال میخندد و نچ میگوید:
_یادم نبود فندک به گروه خونیت نمیخوره بچه!
چشمانش را تنگ کرده و سرش را به چپ میچرخاند:
_میتونی فندکمو بیاری؟
نگاه گنگم را که میبیند دوباره تک خندهی محو و بیرمقی روی لبهایش جا خوش میکند. دستش را با مکث بالا برده به سمت چپ اشاره میکند:
_اونجا افتاده.
رد انگشتانش را دنبال میکنم و به باغچهی نزدیک در پشتی میرسم. نبود لامپ در آن قسمت و تاریکی مانع دیدم است. متعجب از اینکه میخواهد در این شرایط برایش به دنبال فندک بگردم، نگاه سمتش میچرخانم.
پای راستش را دراز کرده و به سختی پاکت سیگار را از جیب شلوارش بیرون میکشد. با همان دستان خونی ضربهای به تک پاکت زده و سیگار سفید و باریک را میان لبهایش قرار میدهد:
_استخاره میکنی؟!
خونسردی و رفتارهای عجیبش نگرانترم میکند. بزاق دهان بلعیده و خیرهی پهلوی خونیاش لب میزنم:
_شما…خوبین؟
چهرهاش لحظهای درهم میشود:
_زندهام هنوز.
پریشان حال نگاهش میکنم:
_آقاجون خواب بود و… مجبور شدم زنگ بزنم به کاوه. تو راهه داره میاد.
با چنان خشمی پلکهای نیمه بازش را باز کرده و سر به سمتم میچرخاند که ترسیده تکانی میخورم.
_چه غلطی کردی؟!
شوکه از صدای بلندش لب باز میکنم حرفی بزنم که با فریاد بعدیاش شانههایم غیرارادی بالا میپرند.
_چه گهی خوردی برکه؟!
ترسیده و وحشتزده بلند شده و قدم به عقب برمیدارم:
_من… من دیدم حالتون بده و…
پلک میفشارد و دستش را با حالت بدی در هوا بالا میبرد:
_خفه شو!
مبهوت از رفتار بیادبانهاش خشکم میزند. بغض به جان گلویم افتاده و چشمانم به اشک مینشیند اما او بیتوجه به من، سیگار لای لبهایش را پرخشم روی زمین پرت کرده و تلاش میکند بلند شود. با صورتی کبود و دانههای عرقی که از شقیقهاش راه گرفتهاند، دست به دیوار میایستد و به سختی قدم برمیدارد اما قدم اول به دوم نرسیده، صورتش درهم فرو میرود و روی شکم خم میشود.
از پشت پردهی اشک تار میبینمش؛ محکم پلک میفشارد و دوباره تلاش میکند قدم دیگری بردارد اما تنها یک قدم دیگر کافیست تا پاهایش تا شوند.
وحشتزده به طرفش میدوم و قبل از برخورد تنش با زمین و ولو شدنش، زیر بغلش را میگیرم. نگاه زهرمارش را به چشمانم میدوزد تا به خود بیایم مرا محکم به عقب هل داده.
تعادلم را از دست داده و روی شن و ماسههای کف باغ پرت میشوم. پای چپم تا خورده و دردی شدید توی پایم میپیچد.
صدای آخ کم جانم در صدای بلند و طلبکارش گم میشود:
_از جلوی چشمم گم شو!!
در سکوت و مبهوت قدمهای شُل و وارفتهاش را نظاره میکنم. خمیده و بیتعادل از راه باریکهی بین دیوار و درختهای باغ قدم برمیدارد و کمی بعد در میان تاریکی ناپدید میشود. هنوز لحظاتی از دور شدنش نگذشته که صدای برخورد جسمش به زمین و نالهی خفهاش بلند میشود.
تلاش میکنم از جایم بلند شوم اما درد پیچیده در مچ پا اجازهی حرکت نمیدهد. لب زیر دندان میکشم و پرخشم اشکهای راه گرفته را با پشت دست پاک میکنم. گوشی را بالا آورده و روی اسم کاوه ضربه میزنم. تماس که وصل میشود؛ گریان مینالم:
_کجایی کاوه؟!
صدای بوق ماشینش از پشت دیوارهای باغ همزمان میشود با صدای هراسانش:
_اومدم برکه... اومدم.
**
با هر بار وزش باد ملایم؛ پردهی یاسی رنگ موج گرفته و نمایی از سوسوی چراغهای بیرون را به نمایش میگذارد. نگاه از پرده گرفته و به چهرهی خسته و اخم آلود بابا چشم میدوزم؛ کت را روی دستش انداخته و به دیوار پشت سرش تکیه داده. صدای همهمه و پسربچهای که گریان از مقابل اتاق میگذرد، توجهاش را جلب میکند. گویا پسربچه ترس از آمپول دارد که گریان تلاش میکند از بغلش پدرش بگریزد و سر و صدایش کلینیک را پر کرده است.
نفسم را آه مانند بیرون داده و خیره میشوم به دستان فرز پرستار جوان.
دخترکی که روی پایم خم شده؛ بعد از پیچیدن باند قهوهای رنگ سر بلند کرده و خیرهی نگاهم لبخند میزند:
_چقدر چشمات خوش رنگه.
لبخندی کمرنگ روی لبهایم نقش میبندد.
قیچی کوچک را درون جیب روپوشِ سفید رنگش جا میکند و خفه پچ میزند:
_یه آبیِ مسخ کننده.
منتظر واکنشی از سمتم نمیماند و مشغول جمع کردن وسیلههایش از روی تخت میشود.
همان وقت پرستاری دیگر به داخل سرک میکشد:
_خانم موسوی میای سِرُم این پسربچه رو بزنی؟ اینجا رو گذاشت روی سرش از بس گریه کرد.
موسوی کلافه سر تکان میدهد:
_اومدم.
خم میشود به طرف سطل آشغال کنار تخت و پلاستیکهای مچاله شدهی درون دستش را داخلش پرت میکند.
بابا به سمتمان میآید:
_تموم شد؟!
موسوی سربلند میکند:
_بله.
بابا زیر بغلم را میگیرد و کمک میکند از تخت پایین بیایم.
_به من تکیه بده.
با تکیه به تنش به سمت خروجی قدم برمیدارم. میان راهروی کلینیک به همان پسربچه و پدرش برخورد میکنیم. چشمان غرق اشک پسربچه و قلدریاش برای نگرفتن شکلات از دستان پدرش، مرا به یاد مسیح میاندازد.
پلک بسته و همراه بابا از کنارشان میگذریم.
بابا صندلی ماشین را تا جایی که جا دارد؛ عقب کشیده و کمک میکند سوار شوم.
نگاهم به درز پاره شدهی شلوارم میچسبد که ماشین را دور زده و کنارم جا میگیرد. تن به عقب میچرخاند و کتش را روی صندلی عقب میگذارد.
نفسش را فوت کرده و دوباره سرجایش برمیگردد:
_جات راحته؟ پات اذیت نیست؟
_نه خوبه.
دستمال کاغذی از جلوی ماشین برداشته و پشت گردنش را خشک میکند:
_فردا خودم به مامانت زنگ میزنم خبر میدم.
نگاهش میکنم؛ سوئیچ را چرخانده و همانطور که از آینه بغل، عقب را نگاه میکند ماشین را به حرکت درمیآورد:
_فردا که کلاس نداری؟
تکهی پوست کنار ناخن شستم را کنده و سر بالا میاندازم:
_نه.
وارد خیابان که میشویم نامحسوس گوشی را از جیب سارافونم بیرون کشیده و برای کاوه تایپ میکنم:
_چیشد؟ حالش خوبه؟
نگاه زیرچشمی بابا غافلگیرم میکند. هول شده گوشی را قفل کرده و از شیشهی کنار به بیرون چشم میدوزم.
گوشی میان دستانم میلرزد و دستپاچه صدایش را در نطفه خفه میکنم.
_کیه بابا؟ چرا جوابشو نمیدی.
پلک میفشرم. از دروغ گفتن خوشم نمیآید اما راستش را هم بگویم جنجال درست میشود. مستاصل ماندهام که گوشی زنگ میخورد. نگاه وحشتزدهام به اسم ترانه که میافتد؛ نفسم را آسوده بیرون میدهم.
تماس را وصل میکنم:
_جانم؟
صدای شاکیاش بلند میشود:
_علیک سلام. چرا جواب پیامامو نمیدی؟
با انگشت اشاره روی دامن گلدار سارافون طرحهای فرضی کشیده و از گوشهی چشم بابا را زیر نظر میگیرم:
_یه مشکلی پیش اومد که یادم شد.
_یه لحظه وایستا.
صدای بسته شدن در و پشت بندش صدای آهستهاش میآید:
_چه مشکلی؟ چیزی شده؟
ماشین پشت چراغ قرمز میایستد و گردن بابا سمتم میچرخد.
زیر سنگینی نگاه بابا و خیرهی ثانیه شمار لب میزنم:
_نه سرشب رفتم یه سر به خانجون بزنم، یه گربه از جلوم دراومد، ترسیدم و پام پیچ خورد.
صدایش نگران میشود:
_ای وای. خوبی الان؟ چیزیت که نشد؟
_خوبم فقط مچ پام ضرب دیده یکم.
مسیح
صدای جابه جایی ظروف از آشپزخانه پلکهای بستهاش را باز میکند. نچ کلافهای زیرلب زمزمه میکند و در دل برای بار هزارم مسببش را لعنت میکند.
سوزش بخیهها و درد قسمت قفسهی سینه کم کم آزاردهنده شده اما سرسختانه در برابر سوال کاوه برای گرفتن مسکن مقاومت کرده بود.
به زحمت کمی خودش را به سمت عسلی میکشاند تا کنترل را برمیدارد که سایهی کاوه رویش میافتد:
_غذای اِویل رو دادم. خودت چیزی نمیخوری؟
متنفر است از اینکه مدیون کسی شود و حال به لطف دخترک مو حناییِ احمق مدیون کاوه شده. لبهای خشک شدهاش را به زور تکان میدهد:
_نه.
کاوه عینکش را برداشته و مبل روبه رویش مینشیند. گوشهی چشمانش را میفشارد و خسته نگاهش میکند:
_نمیخوای شکایت کنی؟
بدخلق و عصبی پلک میبندد:
_نه.
_زدن آش و لاشت کردن میفهمی؟ شانس آوردی چاقو چند سانت اونورتر نخورده و زخمت سطحیه. وگرنه…
به میان حرفش میپرد:
_وگرنه الان سردخونه بودم و یه گله آدم از دستم خلاص بودن.
_خفه شو!
پلک باز کرده و متمسخر به کاوه مینگرد:
_عه توام از این حرفا بلدی؟!
کاوه عصبی تن جلو میکشد:
_نزدیک سی سالته. بچه نیستی که هر روز یه گندی بالا میاری. تمام بدنت جای مشت و لگده!
خونسرد لب کج میکند:
_به تو ربطی نداره دکتر.
کاوه عصبی و کلافه از روی مبل بلند میشود:
_ممکن بود پای برکه بشکنه. میفهمی؟ چرا عین لاتها به اون دختر حمله کردی؟
_الان نگران نامزدتی؟
کاوه شوکه میان سالن میایستد:
_چی؟!
تک خنده زده و چهرهاش از سوزش بخیه درهم میشود:
_چرا گورتو گم نمیکنی کاوه؟ خیلی نگران نامزدتی برو پیشش. اینجا چه گهی میخوری؟
صدای نفسهای عصبی کاوه را حس میکند اما بیاهمیت ادامه میدهد:
_درو هم پشت سرت ببند.
صدای کوبیده شدن در همزمان میشود با صدای بلند و عصبانی کاوه:
_مرتیکهی خر!
چکه چکهی قطرههای آبی که از شیر هرز شده به کفِ سینک برخورد میکنند، تنها صداییست که سکوت سنگین سوئیت را میشکند. حتی اِویل هم گوشهای از سالن درخود جمع شده، خوابیده است.
اما او هر چقدر تلاش کرده بود؛ نتوانسته بود پلک روی هم بگذارد. مدام خاطرات گذشته در ذهنش جولان میداد و این میان هرازگاهی به یاد مشت و لگدهایی که از آن سه قلچماق خورده بود، دندانهایش روی هم کیپ شده بود.
نفسش را فوت کرده و روی پهلوی سالم میچرخد. به ساعت روی دیوار نگاه میکند که عدد ۱ نیمه شب را نشان میدهند.
برقهای روشن سالن و کاناپهای که نصف تنش را هم در خود جا نداده، مجبورش میکنند با هر زحمتی هست از جایش تکان بخورد. به کمک کاناپه سرپا شده و قدمهای سنگینش را به طرف پریز برق میکشاند اما تصویر نقش بستهاش روی شیشهی پنجره قدمهایش را از حرکت باز میدارد.
هالهی بنفش رنگ دور چشم راست و زخم دلمه بستهی روی لب، همخوانی عجیبی با خشم لانه کردهی میان نگاهش دارند…
سمت پنجره میرود و از نزدیک به کبودی دور چشم نگاه میکند؛ جای مشتهای سنگین سه مرد.
دست به سمت دستگیرهی پنجره برده و بازش میکند. هجوم هوای تازه به داخل، صورتش را نوازش میکند. اما نگاهش که به مسیر سنگ فرش میافتد، خاطرهی آن روز جان میگیرد…
کاوه را دستهایش را بالا برده و سعی دارد متقاعدش کند:
_زندایی حالش خوب نیست. باید بستری شه مسیح. لج نکن!
به طرفش حمله کرده و تخت سینهاش میکند:
_دهنتو ببند کاوه! به تو ربطی نداره! فکر کردی چون چند ترم پزشکی خوندی علامهی دهری دیگه؟ عوضی داری راجع به مادر من حرف میزنی. مادر من!! ببرمش گوشهی آسایشگاه بین یه مشت دیوونه؟
_من با بهترین دکترای اعصاب و روان صحبت کردم و نظر همشون این بوده…
مجال نداده و مشتش روی چانهی کاوه کوبیده میشود:
_همشون گه خوردن با توئه عوضی!!
پلک میفشارد و با پوزخندی تلخ که ناشی از مرور خاطرات آن روز است از پنجره فاصله میگیرد.
برکه
نیم ساعتیست که آفتاب از لابه لای پردهی توری تا روی صورتم رسیده اما دلم نمیخواهد خواب را رها کنم. با سرتقی روی پهلو دراز کشیده و میخواهم به عادت همیشه پاهایم را درون شکم جمع کنم که با حرکت دادن پای راست، دردی عمیق به جان میافتد و واقعهی دیشب را به خاطرم میآورد.
عصبی بلند شده و روی تخت مینشینم. ورم پا وحشتزدهام میکند. نالان به پایم چشم دوخته و در دل مسببش را فحش باران میکنم.
بیحوصله موهای چسبیده به گونه و گردن را جدا کرده و به دنبال کلیپس چشم میگردانم. دیدنش زیر عسلی کنار تخت آهم را بلند میکند.
پرحرص موها را رها کرده و خودم را به لبهی تخت میکشانم که در اتاق باز میشود:
_برکه؟!
نگاهم به نگاه نگران و هراسان مامان گره میخورد. روسری ساتن مشکی رنگش دور گردنش افتاده و دکمهی مانتوی بلندش هم یکی در میان باز است.
_سلام.
انگار که اصلا نشنیده باشد؛ خیرهی پای بانداژ شدهام جلو میآید:
_خدا مرگم بده الهی! با خودت چیکار کردی دختر.
خندهام میگیرد:
_سلام صبح به خیر.
کنارم روی تخت قرار میگیرد و با نگرانی به چشمانم زل میزند:
_بابات که میگفت یه پیچ خوردگی ساده بوده.
_علیک سلام. آره دیگه. یکم ضرب دیده فقط.
عصبی چشم در حدقه چرخانده و به پایم اشاره میکند:
_کوفت سلام سلام! خیله خب فهمیدیم خیلی با ادبی… این همه ورم و بانداژ یه ضرب دیدگی سادهست؟
با احتیاط پایم را بلند میکند که آخم بلند میشود.
_آی مامان!
_ای خدا ببین با خودش چیکار کرده. بازش کنم؟!
اشارهاش به باند دور پایم است.
شانه بالا میاندازم:
_باز کن. باید برم حموم الان. بهار کو؟
مشغول باز کردن باند میشود:
_واجبه حالا با این پات بری حموم؟ توی سالن داره تلفنی با مسعود حرف میزنه. میاد الان.
دو دل میپرسم:
_نیومده هنوز؟
سر بلند میکند:
_کی؟!
_مسعود دیگه.
سر تکان میدهد:
_نه هنوز… ای وای چقدم کبود و خون مرده شده!
نگاهم به خون مردگیهای روی مچ و ساق که میافتد؛ صورتم جمع میشود.
مرسی نویسنده جون و ادمین عزیز
♥️♥️ 😍 😍 🙏 🙏
خواهش عزیزم❤❤