رمان پروانه میخواهد تو را پارت 6

4
(1)

 

 

نفس‌‌زنان روی تک مبل روبه پنجره‌ی هال ولو می‌شوم. با کلی مکافات دوش گرفته‌ بودم اما به حس تمیزی و سبکی الانم می‌ارزید. حوله‌ی پیچیده شده دور موهایم را باز کرده و سر به سمت پایین خم می‌کنم. تارهای خیسِ مو دورم را می‌گیرد و آفتابِ سرک کشیده از میان پرده، رنگشان را روشن‌تر از همیشه نشان می‌دهد.

با همان حوله آب نوک موها را می‌گیرم که بهار با کاسه‌ای توت فرنگی به دست کنارم جای می‌گیرد:

_چقد موهات بلند شده. یه نوک‌ گیری بکن.

سر بلند می‌کنم طره‌های خیس مثل شلاق به گونه‌ام می‌خورد:

_به مامان چندبار گفتم هی یادش میره.

توت فرنگی درشتی را از داخل کاسه‌ی دستش جدا کرده و با ولع داخل دهانش می‌گذارد:

_عین زنای قدیمی می‌مونی برکه!

چشمانش لحظه‌ای بسته شده و بعد حین قورت دادن محتویات دهانش ادامه می‌دهد:

_خودت یه وقت آرایشگاه بگیر برو یه سر و سامونی به این جنگل بده. مامان مگه آرایشگره.

همان لحظه صدای مامان میان صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه بلند می‌شود:

_صدبار بهش گفتم، کیه که گوش کنه.

موهایم را سه دسته کرده و غرغرکنان می‌گویم:

_آخه میری آرایشگاه میگی نوک‌گیری میای بیرون میبینی مردونه برات زدن.

بهار پقی زیر خنده می‌زند و مامان خندان از آشپزخانه سرک می‌کشد:

_خفه نشی. حداقل خیس خیس نبافشون!

_حوصله‌ی سشوار ندارم. دورمم بریزه بدم میاد.

سری به نشانه‌ی تاسف تکان داده و به سمت گاز می‌چرخد:

_خود دانی.

بهار کاسه‌ی دستش را روی میز می‌گذارد:

_خانجون می‌خواد خودش فردا آشپزی کنه؟

مامان همانطور که درگیر برگرداندن بادمجان‌های داخل تابه است، جواب می‌دهد:

_آره.

بهار لب کج می‌کند:

_چه کاریه خب؟! بده آشپزخونه که راحت‌تره.

خم می‌شود و زیر تابه را خاموش می‌کند:

_لابد اینجوری راحت‌تره مامان جان. پیرزن به هم ریخته بود. می‌گفت عادل تو خوابش پریشون بوده. لابد اینجوری بیشتر دلش آروم می‌گیره.

بهار به زحمت از جا بلند می‌شود:

_از وقتی یادم میاد هر سال نزدیک سالگردش که میشه به هم می‌ریزه.

مامان نفسش را پرحسرت بیرون داده و خیره‌ی نقطه‌ای نامعلوم لب می‌زند:

_حق داره طفلی. داغ جوون خیلی سخته.

نگاهم را به طرح‌‌ قالی می‌دوزم و و در ذهنم به دنبال خاطره‌ای از عمو عادل می‌گردم اما همه چیز محو و کمرنگ است. حتی چهره‌اش را به لطف عکس‌هایی که از او مانده به خاطر می‌آورم و خاطراتی که انگشت شمارند و کم!

 

 

 

مسیح

 

با آرامش پلک می‌بندد و به صدای قل قل قابلمه‌ی سوپ روی گاز گوش می‌دهد. سوئیت کوچکش بوی غذا و عطر حضور خانجون را گرفته. عطر پیرزنی مهربان که با دیدن تن و بدن زخمی‌اش گریه سر داده و با همان چشمانی اشکی پانسمان تنش را عوض کرده بود.

صدای برخورد تقه‌ای به در، چشمانش را باز می‌کند.

خانجون از آشپزخانه سرک می‌کشد:

_بله؟!

_یالله… خانم؟ اینجایی؟

خانجون لبخندزنان جواب می‌دهد:

_بیا تو حاجی کسی نیست.

لحظه‌ای بعد پیرمرد میان چارچوب قرار می‌گیرد. سری برای خانجون تکان داده و نگاهش را به سمت او می‌کشاند:

_سلام بابا. خوبی؟

تلاش می‌کند از روی کاناپه برخیزد که آقاجان به سمتش قدم تند می‌کند:

_بشین بابا… بشین. بهتری؟

شرمنده است مثل همیشه. مقابل هر کس که بتواند قلدری کند و طلبکار باشد مقابل این پیرمرد، پیرزن نمی‌تواند! زن و شوهری که او را همانطور که بود، پذیرفته‌ بودند.

نگاه شرمنده‌اش را می‌دزدد و با دست به مبل‌ کنارش اشاره می‌کند:

_بشین آقاجون. خوبم.

پیرمرد کنارش روی مبل قرار می‌گیرد و نفسش را آسوده بیرون می‌دهد:

_خداروشکر. چیشدی تو بچه؟ خانجون می‌گه ناغافل ریختن سرت؟ می‌دادی هر چی می‌خواستن. خدای نکرده چاقو یکم اونطرف‌تر می‌خورد چی؟

با چهره‌ای درهم و شرمنده از دروغ دم دستی که گفته است؛ کمی روی مبل جابه جا می‌شود:

_مست بودن. گوشی‌ام می‌دادم کتک‌ رو می‌خوردم.

_لااله الا الله…

صدای خانجون از میان صدای تق و توق ظروف آشپزخانه بلند می‌شود:

_برکه‌ی طفلکمم دیشب پاش ضرب دیده.

نام برکه که به میان می‌آید، پلک روی هم می‌فشارد. هیچ خوشش از دختر فضول نمی‌آمد اما راضی به اینکه پایش ضرب ببیند هم نبود.

صدای آقاجان همراه با نگرانی‌ست:

_پاش چرا ضرب ببینه؟ حالش خوبه؟

_مثل اینکه دیشب داشته میومده به ما سر بزنه تو تاریکی یهو گربه از جلوش در میاد و اینم هول میشه، میافته. نازلی می‌گفت به زور راه میره. فعلا یه دو هفته‌ای باید استراحت کنه بچه‌م.

دستانش مشت می‌شود. از خودش بدش می‌آید که دخترک را به این حال و روز انداخته.

زمزمه‌ی آقاجان همراه با بهت است:

_عجب! انشالله زودتر خوب میشه.

خانجون همراه با سینی چای به جمعشان نزدیک می‌شود:

_انشالله. اجاق گازو تونستین وصل کنین؟

پیرمرد نگاهی به چهره‌ی درهم او می‌کند و حین برداشتن لیوان چای لب می‌زند:

_دراز بکش. بخیه‌هات تازه‌ست باید استراحت کنی.

با شرمندگی نگاهشان کرده و روی کاناپه دراز می‌کشد:

_شرمنده.

_دشمنت شرمنده باباجان.

بعد هم لیوان چای را روی میز گذاشته و حین برداشتن قند به خانجون نگاه می‌کند:

_آره وصلش کردم.

 

 

 

****

 

نفس بریده روی چهارپایه‌ی فلزی رو به آفتاب می‌نشیند. همهمه‌ی آن سمت باغ توجه‌اش را جلب می‌کند. همانطور که حوله‌ی کوچک روی سرش را با یک دست تکان داده و آب موهایش را می‌گیرد به خانجون چشم می‌دوزد. پیرزن کنار آقاجان روی ایوان مشغول تفت دادن گوشت است. بوی پیاز و گوشت‌های تَف داده شده مشامش را پر می‌کند. پیرزن همینکه کمر راست می‌کند و گردن به راست می‌چرخاند؛ نگاهش در نگاه او گره می‌خورد. لبخندی زده و صدا بلند می‌‌کند:

_عافیت باشه مادر.

توجه‌‌ی آقاجان هم به سمتش جلب می‌شود:

_بهتری بابا؟ چرا صدا نکردی بیام کمک برمت حموم؟

لبه‌ی حوله را روی گوشش می‌کشاند و دستش محتاطانه بالا می‌برد:

_خوبم آقاجون. احتیاجی نبود. دمتون گرم.

اِویل با شنیدن صدایش از پله‌های ایوان پایین پریده و به طرفش می‌آید. به سختی خم می‌شود و سر انگشتان را به موهای گردن حیوان می‌رساند. حین نوازش گردن و سَرش لب می‌زند:

_چطوری رفیق؟

_سلام.

با شنیدن صدای دخترک متعجب سر بلند می‌کند. چند قدم دورتر از او کنار بوته‌های گل سرخ ایستاده و آفتاب روی بافت موی حنایی‌ و نیمی از صورتش افتاده است. ناخواسته نگاهش از چشمان دختر کَنده و به پاهایش می‌نگرد. پای راست پانداژ شده و داخل دمپایی مردانه، از خود بیزارش می‌کند.

_حالتون خوبه؟

لبخندی تلخ کنج لبش جای می‌گیرد. این دختر گویی با واژه‌ی قهر و دلخوری ناآشناست که حتی بعد از حرکت چند شب پیشش هنوز هم نگران حالش است و احوالش را جویا می‌شود.

سر تکان می‌دهد:

_خوبم.

برکه من‌ من کنان به زیر پایش چشم دوخته و ظرف دربسته‌ی کوچک میان دستش را بی‌هدف می‌چرخاند:

_بابت… بابت پریشب معذرت می‌خوام. حق با شما بود و من نباید دخالت می‌کردم.

چشم تنگ می‌کند:

_تکرار نشه.

برکه شوکه نگاهش می‌کند.

چشمان درشت شده و دهان باز مانده‌اش لبخند را مهمان لب‌‌هایش می‌کند اما سرسختانه لب روی هم می‌فشارد و نگاه سمت ایوان خانجون می‌کشاند:

_فکر کنم منتظرت هستن.

 

 

 

همان وقت خانجون خیره‌ی جفتشان صدا می‌زند:

_برکه مادر؟

دخترک تند گردن می‌چرخاند:

_جانم؟ اومدم.

ظرف مربع میان دستانش را جا به جا کرده و زیرلب زمزمه می‌کند:

_میشه حواستون باشه سگتون…

چشم تیز می‌کند و برکه دستپاچه جمله‌اش را تصحیح می‌کند:

_یعنی حواستون هست اویل پشت سرم نیاد؟ ممنونم…

خبیثانه لب روی هم فشرده و نگاهش را به اویل که کنار پایش لم داده و خیره‌ی برکه‌ است؛ می‌دوزد:

_قولی نمی‌دم.

نگاه که بالا می‌کشد، شراره‌های خشم و حرص را میان چشمانش می‌بیند اما بدجنس لب می‌زند:

_خوبه آدما با ترس‌هاشون روبه رو بشن. مخصوصا آدمای فضول!

دخترک لحظه‌ای مبهوت و عصبی نگاهش می‌کند، بعد پلک می‌فشارد:

_من فضولی نکردم فقط خواستم بهتون کمک کنم. یعنی حس انسان دوستانه‌ام نذاشت از کنارتون بی‌اهمیت رد بشم همین! ازتون معذرت هم که خواستم دیگه.

نمی‌داند چرا کلمه‌ی انسان دوستی بیرون آمده از دهان برکه، هم عصبی‌‌اش می‌کند و هم به خنده می‌اندازدش!

تخس به بالا چشم می‌دوزد:

-آره ازمون معذرت خواستی منتها یکیمون بخشید چندتامون طلبکارن هنوز.

صدای خانجون دوباره بلند می‌شود:

-برکه جان؟! نمی‌خوای زغفرون رو بیاری؟

با چشم و ابرو به خانجون اشاره می‌کند:

-برو تا یکی از چندتامون نخوردیمت.

و با لذت و خباثت به نگاه آتشی و گونه‌های سرخ دخترک خیره می‌شود.

برکه لب روی هم فشرده و لنگان به طرف ایوان راه می‌افتد:

-اومدم خانجون.

به لنگ زدنش خیره است و وجدانش مدام نهیب می‌زند:

” به خاطر تو به این روز افتاده! ”

بازدمش را عمیق بیرون داده و آرام حوله‌ی داخل دستش را روی اویل پرت می‌کند:

-پاشو بریم داخل تنبل!

 

 

 

برکه

 

زیر نگاه‌ سنگین خانجون ظرف در بسته‌‌‌ی زعفران را سمتش می‌گیرم. لبخندی شیرین مزین لب‌هایش شده و ظرف را برمی‌دارد:

-پات چطوره؟

نگاهم ناخواسته سمت پام کشیده می‌شود:

-بهترم قربونت برم.

آقاجان از روی صندلی برخاسته و قفس مینا‌هایی که روی پاش بود را اینبار روی صندلی می‌گذارد:

-درد که نداری بابا؟

لبخند کمرنگی می‌زنم:

-نه خیلی.

لب‌هایش کش آمده‌ و چین‌های ریز و فراوان کنار چشمانش پررنگ می‌شود:

-خداروشکر. بیا بشین.

اشاره‌اش به صندلی دیگر کنار قفس میناهاست.

با دست لبه‌ی شومیز تنم را بالا گرفته و روی اولین پله‌ی ایوان می‌نشینم:

-همین جا خوبه آقاجون.

خانجون همانطور که آب جوشیده‌ی کتری را داخل قابلمه‌ی روی اجاق سرازیر می‌کند، معترض لب می‌زند:

-سر راه نشین مادر. بیا بالا الان میرم زیرانداز میارم.

-خوبه خانجون راحتم.

کتری را روی زمین گذاشته و در قابلمه را می‌گذارد:

-الان میام.

فرصت اعتراض نداده و فرز به داخل خانه می‌رود‌. آقاجان با دستانی که به خاطر کهولت سن کمی لرزش دارند؛ ظرف آب را به قفس وصل کرده و بلند می‌گوید:

-خانم همون کت منم بیار.

پای دردمندم را دراز کرده و صفحه‌ی گوشی را روشن می‌کنم. یک پیام از سمت کاوه بالای صفحه نقش بسته است.

کنجکاو روی پیام ضربه زده و بازش می‌کنم.

” سلام. صبح عمل داشتم و وقت نشد بیام سر بزنم بهت. خوبی؟ پات بهتره؟ ”

در جواب برایش تایپ می‌کنم:

” ممنون خوبم. یه کم درد دارم که قابل تحمله. ”

هنوز چند ثانیه‌ای از فرستادن پیامم نگذشته که تماس می‌گیرد. بلند شدن صدای زنگ گوشی نگاه آقاجان را هم به سمتم می‌کشاند.

تماس را وصل می‌کنم:

-سلام.

صدای همراه با بسته شدن صدای در می‌آید:

-علیک سلام خلبان جان. خوبی؟

لبخند می‌زنم:

-ممنون بهترم. بیمارستانی؟

نفسش را رها می‌کند:

-آره تازه کارم سبک شد. وضعیت پات چطوره؟

-بهترم.

 

 

 

-خداروشکر. زنگ زدم ازت تشکر کنم.

ابروهایم را متعجب بالا می‌دهم:

-بابت چی؟

-همین که نگفتی پات به خاطر مسیح دچار ضرب دیدگی شده. خودت که بهتر می‌دونی دایی علی خیلی با مسیح و کاراش موافق نیست. متوجه‌ی این قضیه می‌شد برای مسیح گرون تموم می‌شد‌.

سکوت می‌کنم‌ چون حرفی برای گفتن ندارم. با اینکه تا سر حد مرگ از دست مسیح و بداخلاقی‌هایش عصبی هستم اما حق با کاوه است. اگر بابا بویی از قضیه می‌برد اتفاق‌های خوبی نمی‌افتاد‌. بابایی که با مسیح خوب نبود. یعنی در واقع اصلا خوب نبود و به زور خانجون و آقاجان تحملش می‌کرد.

زمزمه‌ام آنقدر آرام است که گوش‌هایم به زور می‌شنوند:

-کاری نکردم.

-برکه جان من باید برم صدام می‌کنن. شب تونستم میام یه سر خونه باغ حتما. فعلا خداحافظ.

پایان تماسم مصادف می‌شود با آمدن خانجون به روی ایوان. کت را به آقاجان که مشغول مرغ میناهایش است می‌دهد و زیرانداز دستش را روی زمین پهن می‌کند:

-بیا اینجا بشین عزیزم. مسعود هنوز نیومده؟

ابروهایم ناخواسته درهم فرو می‌روند:

-نه هنوز.

به سختی از جا بلند شده و گوشی را داخل جیب شلوارم سُر می‌دهم. با کمک دیوار آرام و آهسته کنار خانجون و روی زیرانداز جای می‌گیرم.

خانجون کتاب قرآن کوچکش را باز کرده و با دقت به کلمه‌ها خیره می‌شود.

-چیزی از بیرون لازم نداری خانم؟

خانجون عینکش را پایین آورده و لبخند می‌زند:

-نه فقط زود بیای که من دست تنها نمی‌تونم برنج دم کنم. بچه‌مم مسیح با اون تن و بدن زخمی زیلی نمی‌تونه بیاد کمک.

آقاجان کت را تن زده و با گفتن ” چشم ” از پله‌ها سرازیر می‌شود.

سر به دیوار تکیه داده و صدای ریز قل قل قابلمه‌ی روی اجاق گاز گوشم را پر می‌کند. بوی عطر قیمه دلم را به مالش می‌اندازد.

-میبرین سر خاک پخش کنین؟

خانجون از گوشه‌ی چشم نگاهم کرده و پر حسرت لب می‌زند:

-آره مادر.

نگاهم را به مامان و بهار که با گام‌هایی آهسته سمتمان می‌آیند، می‌دوزم:

-مامان هم اومد.

 

 

 

چشمان آبی رنگ زیباش را به رو به رو دوخته و پرمحبت می‌گوید:

-خوش اومدن. برم یه پتو بیارم پهن کنم بهار بچه‌‌م روی زمین خشک نشینه.

خندان و معترض نگاهش می‌کنم:

-واقعا که خانجون!

قرآن کوچک را کناری گذاشته و متعجب نگاهم می‌کند:

-چیشده؟

با نگاهی خندان لب می‌زنم:

-هیچی فقط بهم برخورده روی زمین خشک نشستم با این پا.

شیرین اخم می‌کند:

-حسودی نکن که چشمای خوشگلت چپ میشه ها.

بعد هم یاعلی گویان برخاسته و بلند می‌گوید:

-بهارجان نشین تا پتو بیارم.

مامان قدم تند می‌کند:

-خودم میام میارم خانجون، شما بشین.

-میارم مادر.

تا خانجون به داخل رفته و برمی‌گردد، بهار هم نفس‌زنان می‌رسد. با احتیاط از پله‌های ایوان بالا آمده و رو به خانجون که مشغول پهن کردن پتو است، تشکر می‌کند:

-قربونت برم زحمت نمی‌کشیدی.

خانجون کمر راست می‌کند:

-چه زحمتی مادر. بیا بشین.

مامان ملاقه را داخل قابلمه می‌گرداند:

-چه عطری داره ماشالله. آب برنج رو بذاریم خانجون؟

-نه مادر سنگینه دست تنها سخته. برکه و بهار که نمی‌تونن کمک کنن، مسیح هم تنش زخمیه. بذار بمونه انیس الان میاد با هم می‌ذاریم.

بهار پاهای ورم کرده‌اش را دراز کرده و کنجکاو می‌پرسد:

-مسیح چش شده مگه؟

توجه مامان هم جلب می‌شود و من نگاهم را ناخواسته دزدیده و به باند دور پایم می‌دوزم.

-دو شب پیش ناغافل چندنفر می‌ریزن سر بچه‌م‌. اینم که غد و یکدنده عین باباش نمیده گوشی‌ رو و اونام چاقو می‌زنن و در میرن.

مامان هراسان لب می‌گزد:

-خدا مرگم! الان حالش خوبه؟

-خوبه مادر. خدا رحم کرده.

همان وقت صدای زنگ درِ حیاط بلند شده و خانجون می‌گوید:

_فکر کنم انیس و ترانه‌ان.

مامان تند می‌گوید:

_من باز می‌کنم.

و به داخل خانه می‌رود.

 

 

 

 

عطر برنج دم کشیده و زرشک‌های سرخ شده به همراه خورشت قیمه دست‌ پختِ خانجون تمام باغ را در برگرفته است.

میان سروصدای برخورد کفگیر و ملاقه به کفِ قابلمه‌ها و صدای شر شر آبی که آقاجون سمت باغچه گرفته، روی صندلی گوشه‌ی ایوان می‌نشینم و پای دردناکم را دراز می‌کنم. عمه انیس با تبحّر مشغول پر کردن ظروف یکبار مصرف از برنج است و هر ظرف پر شده را سمت ترانه می‌گیرد تا رویش زرشک بریزد.

مامان هم به همراه خانجون مشغول پر کردن ظروف گِرد و کوچکی مخصوص خورشت قیمه است.

نگاهم را از ظروف یکبار مصرفی که ردیف کنار هم روی ایوان چیده شده‌اند می‌گیرم به بهار می‌دوزم. تلفن به دست وسط حیاط، کمی دورتر از آقاجون و شیر آب ایستاده است. از لبخند‌های عمیق و برق چشمانش مشخص است که با مسعود صحبت می‌کند.

حس بد دوباره به سراغم می‌آید. حسِ آدمی که بین گفتن و نگفتن گیر کرده است. سفر سه روزه‌ی مسعود و تماس و پیام عجیب آن شبش مجابم می‌کردند با مامان موضوع را در میان بگذارم اما از آن طرف وجدانم مدام نهیب می‌زد:

” تو مطمئنی که اون پیام و تماس از طرف یه زن بود؟ ”

شرایط خاصِ بهار و سابقه‌ی دو سقط قبلی هم مانع می‌شد حرفی بزنم.

-ته‌دیگ نمی‌خوری؟

نگاه از بهار گرفته و به ته‌دیگ زغفرانی چرب و چیلی که ترانه سمتم گرفته است، چشم می‌دوزم:

-نه ممنون.

شانه بالا داده و گازی به ته‌دیگ میان دستش می‌زند:

-تو فکری، چیزی شده؟

سر بالا می‌اندازم:

-نه چی مثلا؟!

روی صندلی کنارم می‌نشیند:

-آخه خیلی ساکتی و تو خودت.

_چیزی نیست.

-بچه‌م چقدر قیمه دوست داشت.

صدای لرزان و بغض کرده‌ی خانجون نگاه‌ها را سمتش می‌کشاند.

آقاجون غمگین زیر لب فاتحه می‌فرستد و پشت بندش عمه انیس با حرص ظرف دستش را روی زمین می‌کوبد:

-خدا باعث و بانی‌ش رو لعنت کنه الهی.

خانجون با پر روسری نم اشک چشمانش را گرفته و نگاه تندی روانه‌ی عمه انیس می‌کند:

-زشته انیس! یه وقت صداتو مسیح می‌شنوه.

-بشنوه خب! داداش دسته‌ی گلم رو زیر خاک کردن، حق ندارم حرف هم بزنم؟

صدای عصبی آقاجون بلند می‌شود:

-لااله الاالله… بسه انیس جان.

عمه انیس لب برچیده و لرزان می‌گوید:

-اگه بود الان بچه‌هاش همسن و سال برکه و ترانه بودن. بمیرم براش که ناکام رفت.

 

 

چانه‌ی خانجون از بغض می‌لرزد و مامان مستاصل از روی چهار پایه بلند می‌شود:

-انیس جان؟ پلاستیک قاشق‌ها را کجا گذاشتی؟

و نامحسوس به خانجون اشاره می‌کند.

عمه انیس لب فشرده و بغض کرده به داخل خانه می‌رود:

-خودم میارم.

مامان نفسش را فوت کرده و به طرف خانجون می‌رود. آهسته شانه‌هایش را می‌مالد:

-خدا رحمتش کنه. قسمت اونم این بوده. با قسمت هم نمیشه جنگید…

خانجون شانه‌هایش از شدت هق هق می‌لرزد:

-بمیرم برای قد و بالاش. بمیرم برای برق نگاش. بچه‌م رخت دامادی به خودش ندید. چه آرزوها که براش داشتم…

آقاجون با شانه‌های افتاده همانجا لبه‌ی باغچه می‌نشیند و نگاه پرآبش را به زمین می‌دوزد.

دیدن اشک‌های بی‌صدای خانجون و بی‌قراری‌هایش برای عمو عادل قلبم را فشرده می‌کند.

سر به چپ که می‌چرخانم، نگاهم با یک جفت چشم سرخ گره می‌خورد. کنار درخت انگور و موتور تکیه داده به دیوار با دستانی مشت شده و چشمانی سرخ ایستاده است.

چشم دزدیده و با گام‌هایی بلند میان درختان گم می‌شود. نگاه خشک شده‌ام به موتورش چسبیده و گوش‌هایم از صدای ریز گریه‌های خانجون و دلداری‌های مامان پر می‌شود.

-شنید نه؟

شوکه به طرف ترانه گردن می‌چرخانم. ته‌دیگ نصفه میان دستش مانده و نگاه متاثرش به موتور مسیح است.

-فکر کنم.

-طفلی.

نگاهم را به سرانگشتان بیرون آمده از بانداژ دوخته و تایید می‌کنم.

بهار که نزدیک می‌شود؛ خیره‌ی صورت خیس از اشک خانجون مبهوت می‌پرسد:

-چیشده؟

ترانه لبخند غمگینی زده و پچ می‌زند:

-هیچی یاد دایی عادل افتاد باز.

روی پله‌ها می‌نشیند و زمزمه مانند می‌گوید:

-حق داره. داغ بچه خیلی سخته. من هنوز بعضی شب‌ها کابوس سقط بچه‌های قبلیمو می‌بینم…

درد از لابه لای کلمات پرحسرتی که بیان کرده می‌بارد و برای اولین بار حس می‌کنم چقدر کم از درد و غم‌های خواهرم می‌دانم.

 

 

 

مسیح

 

با احتیاط از روی مبل برخاسته و پشت پنجره‌ی هال می‌ایستد. پرده را کنار زده و تابش مستقیم نورِ آفتاب مجبورش می‌کند چشمانش را تا نیمه ببندد. از لای پلک‌های نیمه‌‌بازش داخل حیاط را رصد می‌کند. نبود ماشین کاوه و عمو علی و سکوت باغ نشان از رفتن همگی‌شان سر خاک است.

یک ساعت پیش به محض اینکه ماشین کاوه و علی وارد حیاط شده بود، خانجون به همراه دو پرس از غذاهای نذری به سوئیتش آمده و مثل تمام این سال‌ها تنها گفته بود:

-داریم میریم سر خاک عمو عادل، نمیای؟

و جواب او مثل همیشه یک ” نه” بزرگ بود.

هر وقت که به بهشت زهرا و سرخاک مادر می‌رفت، به دیدن عادل و خاله پروانه هم می‌رفت. اما هیچوقت نخواسته بود به همراه خانواده‌ی پدری سر خاک عادل برود. تحمل نگاه‌های پراخم علی و نفرین‌های زیرلبی انیس را نداشت. نگاه‌های آقاجون و خانجون هیچوقت به او عوض نشده بود، حتی بعد از رخ دادن آن فاجعه اما حتی تحمل دیدن اشک نشسته در چشمان پیرمرد، پیرزن را هم نداشت.

از پنجره فاصله گرفته و راه حیاط را در پیش می‌گیرد.

عادت به یک جا ماندن ندارد و چقدر سخت است که مجبور به ماندن در خانه‌ است. از همه بدتر اینست که تا جوش خوردن بخیه‌ها نمی‌تواند روی موتورِ نازنینش بنشیند.

دقایقی داخل حیاط قدم می‌زند تا اینکه حس کشیدگی و سوزش بخیه‌ها مجبورش می‌کند روی پله‌های ایوان خانجون بنشیند.

نگاه می‌کند به قابلمه‌های کوچک و بزرگی که شسته شده و مرتب گوشه‌ی ایوان چیده شده‌اند. هنوز هم می‌تواند عطرِ خوش به جا مانده‌ی قیمه و پلوی زعفرانی را حس کند. قیمه‌‌ی دستپخت خانجون و غذای مورد علاقه‌ی عادل.

تصویر عادل را به خوبی به یاد دارد. جوان قد بلند و رشیدی که همیشه لبخند به لب داشته و موهای خرمایی‌اش را به سمت چپ شانه می‌کرد. از میان فرزندان خانجون، عادل تنها فرزندش بود که بیشترین شباهت را به خانجون داشت. حیف که چرخ روزگار مجال بیشتر به او نداد…

صدای کشیده شدن دمپایی روی شن و ماسه‌ی کف باغ توجه‌اش را جلب می‌کند. گردن چرخانده و برکه را کاسه به دست می‌بیند.

برکه که از دیدنش جا خورده، تند و دستپاچه سلام می‌کند.

 

 

 

ابرو در هم می‌کشاند. خود به خود مقابل این دختر گارد دارد. به خاطر عمو علی‌ست یا زیادی مودب بودن دخترک، نمی‌داند اما از بعدِ اتفاق دو شب پیش گارد بیشتری نسبت به او دارد.

همینکه هیچ حرفی از دلیل اصلی ضرب‌دیدگی پایش به کسی نگفته بیشتر اعصابش را به هم می‌ریزد. باید ممنونش باشد اما نیست!

برکه لنگ لنگان نزدیک گربه‌ی سیاه رنگِ کوچکی که گوشه‌ی پله‌ها و رو به آفتاب لم داده، شده و آهسته پچ می‌زند:

-پیشی کوچولو؟ برات شیر آوردم.

گربه‌ی کوچک با تبلی لای چشمانش را باز کرده و دوباره خمیازه کشان سرش را جابه جا کرده و چشم می‌بندد. ناخواسته از حرکت گربه‌ لبخندی روی لب‌هایش جا می‌گیرد:

-چقدر هم که توجه نشون داد.

برکه اهمیتی نمی‌دهد و با احتیاط، طوری که به پای آسیب دیده‌اش فشار وارد نشود، سمت گربه خم می‌شود. همزمان با خم شدنش، گیس بافته‌ شده‌اش از زیر شال بیرون می‌خزد و نگاهش ناخواسته به موهای حنایی رنگ برکه که در نور آفتاب خوشرنگ‌تر شده می‌چسبد.

برکه سر انگشتانش را به تن کوچک گربه می‌رساند و آرام نوازشش می‌کند:

-پا نمیشی دختر تنبل؟

-از کجا میدونی دختره حالا؟ معاینه کردی مگه؟

برکه سرخ شده پلک می‌فشارد.

بدجنس می‌خندد:

-سرخ شدن نداره که عینهو لبو شدی. گفتم شاید جز خلبانی، جانورشناسی هم می‌خونی.

برکه نگاه تندی روانه‌اش می‌کند:

-خیر.

جفت ابروهایش را بالا می‌دهد:

-آهان پس معاینه‌ش کردی و دم دستگاهش رو دیدی.

برکه لب گزیده و گربه‌ی پشمالو را در بغل می‌گیرد. روی سرش را بوسیده و لب‌هایش به گوش‌های کوچکش می‌رساند:

-بیدار نمیشی شکلات خانم؟

شلیک خنده‌اش به هوا بلند شده و بخیه‌هایش تیر می‌کشد. چهره در هم کشیده بی‌توجه به برکه‌ای که چشمان درشت و پرحرصش را به او دوخته، لبخند زنان زمزمه می‌کند:

– شکلات!؟

 

 

 

-بله شکلات. ایرادش کجاست؟

با چشمانی براق لب روی هم می‌مالد:

-چشماتو برای من پاره نکن حالا. ایراد نداره.

دست به نرده‌های ایوان گرفته و از جا برمی‌خیزد.

-خنده‌تون چی بود پس؟

مکث می‌کند. با ابروهایی درهم سمتش می‌چرخد و سایه‌ی بلندش روی پله‌های ایوان را می‌پوشاند. با نگاهی عمیق به آبی‌های دخترک که شباهت عجیبی به چشمان خانجون دارد؛ لب باز می‌کند:

-فضولیش به تو نیومده.

چهره‌ی مات مانده‌ی برکه را ندید گرفته و به کمک نرده قدمی برمی‌دارد که صدای برکه از پشت سرش بلند می‌شود:

-هر کس سلیقه‌ای داره و یکی مثل خودتون دوست داره اسم سگشو بذاره اِویل یکی هم عین من دوست داره بذاره شکلات. فکر کنم احترام به سلایق بقیه تا وقتی که به ما صدمه‌ای نزنه، واجبه. مسخره کردن بقیه هم کار درستی نیست.

ابروهایش به محل رویش موهایش چسبیده و خنده‌ای محو روی لب‌هایش جا خوش می‌کند. در دل به جسارتش آفرین می‌گوید. خانم مبادیِ آداب با همان کلمات مودبانه‌اش جوری او را کوبانده است که هر کسی نمی‌تواند.

لب روی هم فشرده و خنده را به عقب می‌راند. با حفظ اخم نگاهش تیزش را به دخترک می‌دوزد. گربه‌ی کوچک در بغلش لم داده و از لای پلک‌های نیمه بازش با بی‌حالی او را می‌نگرد.

-سخرانی تاثیرگذاری بود اما نه اینجا کابین خلبانه و نه من مسافرت. اوکی؟!

نیشخندی زده و قدم‌هایش را به طرف سوئیتش می‌کشاند.

وارد سالن خانه می‌شود‌ و تیشرت افتاده کنج جاکفشی توجه‌اش را جلب می‌کند. دست به جا کفشی گرفته و به سختی خم می‌شود. تیشرت برداشته و سمت آشپزخانه می‌رود. آن را داخل ماشین لباسشویی انداخته و نگاهش به ظرف‌های یکبار مصرف غذا می‌چسبد. ساعت نزدیک ۴ است و هنوز ناهار نخورده. بی‌میل از کنار ظروف غذا می‌گذرد و روی مبل لم می‌دهد.

آهسته لبه‌های تیشرت را بالا زده و به بخیه‌های روی پهلو چشم می‌دوزد. دست جلو برده و سر انگشتانش را به نخ مشکی رنگ روی بخیه‌ها می‌کشاند. یک هفته‌ی دیگر باید می‌رفت و بخیه‌ها را می‌کشید.

تلفن داخل جیب شلوار ورزشی‌اش لرزیده و صدای زنگ ملایمش فضای خانه را پر می‌کند.

پا دراز کرده و دست داخل جیب کرده و بیرون می‌آوردش. شماره‌ی ناشناس روی صفحه نقش بسته است. تماس را وصل کرده و همزمان به دنبال کنترل تلویزیون چشم می‌چرخاند.

کنترل را از لابه لای کوسن‌های آبی رنگ پیدا کرده و برمی‌دارد.

-الو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aram
Aram
1 سال قبل

خیلی رمان خوبیه حجمشم خیلی خوبه
فقط اگه تا آخر پارت گذاری منظم باشه

...
...
1 سال قبل

امروز پارت نداریم!🥺🥺🥺🥺

Tarlan
Tarlan
1 سال قبل

قلمتون بسیار زیباست همیشه موفق باشید ☘️💚
امیدوارم تا آخر منظم پارت گذاری بشه…

آوینم
آوینم
1 سال قبل

عالی
دوس دارم رمانتو😁

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x