رمان پروانه میخواهد تو را پارت 7

3.3
(4)

 

 

صدای آشنای آنطرف خط ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند.

-الو مسیح؟

لب روی هم فشرده و عصبانی می‌غرد:

-به به ستاره‌ی سهیل…

-خوبی؟

پوزخندی تلخ روی لب‌هایش جا می‌گیرد:

-باید بپرسی زنده‌ای.

صدای محمد همراه با پشیمانی‌ست.

-شرمنده‌ام داداش.

دندان روی هم می‌ساید:

-شرمندگیت دردی رو دوا نمی‌کنه محمد. اصلا عقل تو اون کله‌ی بی‌صاحابت هست؟ برداشتی دختر مردمو فراری دادی که چی؟!

-نمی‌خواستم این گه رو بخورم ولی نشد. نذاشتن. می‌خواستن به زور شوهرش بدن‌.

-آفرین بهت مدال هم باید بدیم پس. به تو چه خب؟ باید سرتو توی هر سوراخ موشی بکنی مگه؟ حالیته چه غلطی کردی یا هنوز گرمی احمق؟! برادرای قلچماقش پیدات کنن زنده زنده پوستت رو می‌کَنن.

-تو خوبی؟ میلاد می‌گفت چاقو زدنت.

پلک می‌فشارد:

-یاسین تو گوش خر می‌خونم نه؟

-کاریه که شروع کردم، دیگه نمی‌تونم برگردم عقب‌.

نفسش را فوت می‌کند:

-قطع کن حوصلتو ندارم.

-عقدش کردم.

شوکه می‌نشیند و سوزشی طاقت فرسا از ناحیه‌ی بخیه‌ها به تمام جانش می‌افتد. صدای آخش با “چی؟!” گفتن همزمان می‌شود.

-مجبور شدم عقدش کنم.

مشتش را محکم و چندبار به پیشانی‌اش می‌کوبد:

-آخ… آخ محمد این چه غلطی بود کردی؟! لامصب تو فکر هم می‌کنی اصلا؟ اون طایفه خونی‌ان مگه ولت می‌کنن دیگه؟

صدای بلندش اِویل را از خواب می‌پراند. حیوان آماده باش روی دوپا نشسته و با نگاهی گیج به او چشم می‌دوزد.

با کمک دسته‌ی مبل بلند شده و کنترل روی شلوارش به زمین پرت می‌شود. با نوک پا کنترل را سمتی پرت کرده و فریاد می‌زند:

-ریدی و تمام! دیگه به من زنگ نزن احمق!

 

 

 

برکه

 

بی‌حواس و تا حدودی عصبی درهای کابینت‌ را یکی یکی باز می‌کنم. نگاه سرگردانم را داخلش چرخانده و کمی بعد درمانده محکم در را به هم می‌کوبانم.

خودم هم نمی‌دانم به دنبال چه می‌گردم که حال پیدایش نمی‌کنم. کلافه دستانم را بغل گرفته و کمر به لبه‌ی کابینت می‌چسبانم‌.

آفتاب از پنجره‌‌های سالن تا نیمه‌ی آشپزخانه هم سرک کشیده و گلدان مورد علاقه‌ی مامان درست در تیررسش قرار گرفته است. نور مستقیم آفتاب کمی برگ‌هایش را پژمرده و بی‌حال کرده است.

بهار با موهایی به هم ریخته و نگاهی باریک شده وارد آشپرخانه می‌شود:

-چقدر سر و صدا کردی برکه.

لب می‌گزم:

-ببخشید.

-مامان‌شون هنوز نیومدن؟

-نه‌.

پشت میز وسط آشپرخانه نشسته و با چهره‌ای درهم پیرهن نخی تنش را از خود فاصله می‌دهد:

-اه خیس عرقه.

نگاهم را به موهای بلوندش که از ریشه درآمده‌اند، می‌دوزم:

-چای می‌خوری؟

دکمه‌های پیرهنش را یکی یکی باز کرده و کوتاه نگاهم می‌کند:

-یکی بریز.

همینکه از پشت میز بلند می‌شود، می‌پرسم:

-چیزی لازم داری؟

-برم پیرهنم رو عوض کنم تا شب میرم خونه دوش می‌گیرم.

-کجاست بگو بیارم.

پیرهن را از تنش درآورده و به اتاق اشاره می‌کند:

-تو ساکمه. مرسی.

وارد اتاق شده و به دنبال ساکش چشم می‌گردانم که موبایل جا مانده‌اش روی میز آرایش زنگ خورده و شماره‌ی مسعود چشمک می‌زند.

 

 

ساک را باز کرده و سرسری تیشرت صورتی رنگ را بیرون می‌کشم. سر راه موبایل را هم برداشته و از اتاق بیرون می‌روم اما تا به بهار برسم، تماس قطع می‌شود.

وارد آشپزخانه که می‌شوم، تیشرت و گوشی را سمتش می‌گیرم. موهایش را پشت گوش زده و با تعجب به گوشی نگاه می‌کند.

-مسعود زنگ زد.

لبخند محوی روی لب‌هایش نشسته و تشکر می‌کند:

-مرسی.

نگاهم به شکم گرد و بامزه‌اش است که ناگه تکانی خورده و به سمت راست کج می‌شود. هیجان زده جلو می‌روم که می‌خندد:

-چیه؟

لبخند محوی زده و خیره‌ی تکان‌های جنین‌ش روی صندلی مقابلش می‌نشینم:

-چه بامزه تکون می‌خوره.

-اوهوم.

تیشرت را از گردنش رد می‌کند و من همچنان نگاهم به شیطنت‌های جنینش است. خیلی طول نمی‌کشد که گوشی‌اش دوباره زنگ خورده و شماره‌ی مسعود روی صفحه نقش می‌بندد.

لبخند عمیق روی لب‌های بهار دقیقا همان تلنگری‌ست که مرا دچار آشفتگی می‌کند. همان برزخی که چند روزی‌ست گرفتارش هستم و مدام با دلایل مختلف خودم را از آن بیرون می‌کشم.

بهار که محتاطانه از جایش بلند شده و کنار پنجره‌ی سالن می‌ایستد؛ صداهای داخل ذهنم اوج می‌گیرند. صداهایی که پیام آن شب و تلفن مشکوک مسعود را یادآوری می‌کنند و وجدانی که بین دو راهی گیر کرده است.

صدای قُل قُل کتری روی گاز برای لحظه‌ای صداهای داخل سرم را خفه می‌کند. پریشان از روی صندلی برخاسته و لنگان سمت گاز می‌روم.

در روی کتری کج شده و مقداری آبِ جوشیده روی بدنه‌ی کتری و اطراف گاز پاشیده شده. نچ کلافه‌ای کشیده و به دنبال دستمال کشوی زیر گاز را باز می‌کنم.

صدای پای بهار نزدیک شده و با گفتن:

” باشه پس من نیم ساعت دیگه آماده می‌شم. نه قربونت، مواظب خودت باش.”

به تماسش پایان می‌دهد.

چدن روی گاز را برداشته و دستمال را روی آب جمع شده می‌کشانم که صدایش از پشت سرم بلند می‌شود:

-داری چیکار می‌کنی؟

به عقب چرخیده و دستمال را بالا می‌گیرم:

-گاز رو تمیز می‌کنم.

نفس‌زنان روی صندلی می‌نشیند:

-وسواس مامان به توام ارث رسیده ها.

 

 

 

در سکوت چای را دم کرده و به دنبال پولکی‌ها کابینت‌های سفیدرنگ را یک به یک باز می‌کنم. با یافتن ظرف پولکی‌ها کنار بسته‌ی بیسکویت، آن را برداشته و به همراه دو لیوان چای رو به روی بهار می‌نشینم‌.

لیوان چای را جلوی دستش گذاشته و به چشمان کشیده‌ی مشکی رنگش خیره می‌شوم. برعکس هم هستیم. او بیشتر به مامان شباهت دارد و من به خانجون. او چشم و ابروی مشکی و موهای مشکی رنگ دارد و من دقیقا نقطه‌ی مقابلش هستم.

-چی شده؟

متعجب و خندان پرسیده است.

لبخند کمرنگی زده و شانه بالا می‌اندازم:

-هیچی. بالاخره تصمیم‌ گرفتی اسم جوجه‌تو چی بذاری؟

لیوان چای را میان دستانش می‌گیرد:

-بین بنفشه و ستاره موندیم هنوز.

-مسعود چی میگه؟

تکه‌ای از پولکی را درون دهانش می‌گذارد:

-اون میگه ستاره.

-قشنگه.

-اوهوم ولی بنفشه به اسم من بیشتر میاد.

ابرو بالا داد و پشت به صندلی تکیه می‌دهم:

-آره اینم حرفیه.

پرتردید به او خیره‌ام و بین گفتن و نگفتن گیر کرده‌ام.

اصلا چه بگویم؟! از کجا بگویم؟! با این شرایط حساس بارداری و سابقه‌ی دو سقط قبلی واقعا صلاح هست گفتن چنین چیزی؟

لیوان خالی چای را روی میز گذاشته و با کمک لبه‌های میز بلند می‌شود:

-من برم حاضر شم که مسعود توی راهه.

زبان روی لب کشیده و خیره‌ی او که دور می‌شود، محکم کف دست روی پیشانی می‌کوبم:

-ای بمیری برکه. چرا نگفتی پس! اه!

در تمام مدتی که بهار لباس می‌پوشد و تک و توک وسایلش را جمع می‌کند، به چارچوب در تکیه داده و در سکوت نگاهش می‌کنم. بیشتر از چندبار تلاش کردم، دهان باز کنم و از تماس آن شب مسعود بگویم اما ذوق بهار برای رفتن به خانه‌ و اظهار دلتنگی‌اش برای مسعود مانع می‌شد.

در نهایت هم تصمیم می‌گیرم اول با خانجون مشورت کنم و از او کمک بخواهم. قطعا او بهتر می‌توانست مرا یاری دهد.

 

 

 

*******

چند ساعتی هست که مامان و بابا از بهشت زهرا برگشته‌اند. بابا داخل اتاقشان خواب است و مامان داخل آشپزخانه مشغول سرخ کردن کتلت‌هاست. بو و صدای جلز جلز کتلت‌های درون روغن داغ تمام خانه را در بر گرفته است. کنار سینک می‌ایستم و به سبزی‌های خیس خورده‌ی داخل کاسه‌ نگاه می‌کنم:

-کمک لازم نداری؟

کوتاه نگاهم کرده و با چرخش گردنش به سمتم، گوشواره‌ی بلندش چرخ خورده و به گونه‌اش می‌خورد.

-نه مادر بشین. انقدم با اون پا راه نرو تا زودتر خوب شه. چرا هی توی خونه دور می‌زنی آخه؟

-حوصله‌م سر رفته.

قاشق دستش را روی پیش دستی که کنار گاز گذاشته قرار می‌دهد و سمتم می‌آید:

-پات چطوره؟ درد نداری؟

-بهتره.

کابینت کنار دستم را باز کرده و سبد آبی‌رنگ را بیرون می‌آورد:

-خداروشکر. یکم بهتر شی دیگه خیالم راحت میشه و یه چندروزی میرم خونه‌ی بهار.

تکیه به کابینت پشتم داده و وزنم را روی پای سالمم می‌اندازم:

-خونه‌ی بهار چرا؟

شیرآب را باز کرده و با دقت سبزی‌ها را زیر آب می‌گیرد:

-دو ماهه دیگه وقت زایمانشه. برم یکم دور و اطرافشو تمیز کنم و اتاق دخترشو بچینیم.

در سکوت به قطره‌های نشسته روی برگ‌های ریحان نگاه کرده و به زایمان بهار فکر می‌کنم.

-من یه سر میرم پیش خانجون.

متعجب نگاهم می‌کند:

-الان؟!

از سینک فاصله گرفته و شال روی صندلی را برمی‌دارم:

-آره دیگه.

-روز رو ازت گرفتن مگه؟ باز توی این تاریکی یه چیزی میبینی و اون یکی پاتم ناقص می‌کنی.

موهایم را زیر روسری فرو می‌کنم و قدم‌هایم را به طرف خروجی می‌کشانم:

-حواسم هست.

 

 

 

خانجون سمت کلیدِ کولر رفته و لحظه‌ای بعد صدای تق تقِ کولر قدیمی ساکت می‌شود. صدای اخبار پخش شده از تلویزیون که در لابه لای صدای تق تق کولر به سختی به گوش می‌رسید، حال واضح می‌شود.

آقاجون که روبه روی تلویزیون کوچک نشسته و با دقت اخبار را دنبال می‌کند، گردن سمت خانجون می‌چرخاند:

-خدا پدر و مادرتو بیامرزه خانم، صداش روی اعصاب بود‌.

خانجون لنگ لنگان سمتم می‌آید و قبل از نشستن؛ خم شده و کلاف کاموا را از روی مبل برمی‌دارد:

-روغن کاری می‌خواد حاجی.

-نه خانم این کولر دیگه عمرشو کرده، باید یه دونه نو بگیریم.

خانجون روی مبل ولو شده و کلاف کاموایِ بنفش رنگ را روی پیرهن گلدارش می‌گذارد:

-اسباب و وسایلمونم کم کم عین خودمون اوراقی شدن.

اخم کرده اعتراض می‌کنم:

-عه خانجون!

مهربان می‌خندد و همزمان شکمِ گِردش می‌لرزد:

-والا خب.

آقاجون لحظه‌ای سر به سمتمان می‌چرخاند:

-ما هنوز اولِ جوونیمونه خانم.

سرتکان داده و خندان می‌گویم:

-دقیقا.

خانجون کاموا را دور انگشتش چرخانده و قلاب دست می‌گیرد:

-بهار رفت؟

به حرکات ماهرانه‌ی دستش چشم می‌دوزم:

-آره، یک ساعت قبل از اینکه بیاین.

نفس پرحسرتی می‌کشد:

-ایشالله ایندفعه که بچه‌م به سلامتی زایمان کنه، عاشورا حلیم می‌پزم توی همین حیاط.

بی‌حرف به پلک‌های ورم کرده‌‌اش چشم می‌دوزم. درونم آشوب است و صدای خش افتاده و سرخی چشمانش که گویای گریه‌هایش سر خاک است، دست و پایم را برای گفتن موضوع مسعود می‌‌بندد. انگار متوجه‌ی حالم می‌شود که دست از بافتن کشیده و به چشمانم زل می‌زند:

-چیزی شده؟

به مردمک‌های آبی‌ رنگش که گویا در دریای خون گرفتارند، زل می‌زنم. باید چه می‌گفتم؟! به زنی که با عشق برای نتیجه‌اش کلاه و شال می‌بافد و برای سلامتی زایمان بهار نذر می‌کند، چه باید بگویم؟! اصلا الان وقت مناسبی‌ست؟ همین امشب که او از سر خاک پسر جوان مرگش برگشته است؟

نگاه خیره و منتظرش به من است و بی‌ربط می‌گویم:

-چشماتون چقدر قرمز شده.

چشم می‌دزدد و حسرت‌بار می‌گوید:

-زندگیه دیگه. یه روز خنده، یه روزم گریه.

 

 

 

انگشتم را به پارچه‌ی گلدارِ پیراهنش رسانده و گل‌های سرخ روی پارچه‌ی نخی را نوازش می‌کنم:

-خانجون؟

-جانم؟

لبخند خسته‌ای می‌زنم:

-اگه به یه نفر شک کنیم باید چیکار کنیم؟!

انقدر آرام پرسیده‌ام که بعید می‌دانم شنیده باشد اما نگاه ریز شده‌اش چیز دیگری می‌گوید:

-چیزی شده؟

بزاق دهان بلعیده و دستانم را از روی پارچه عقب می‌کشم. هنوز موشکافانه و عمیق نگاهم می‌کند.

-نه خب! فقط سوال بود.

لنگه ابرو بالا داده و کاموای پیچیده شده دور انگشتش را باز می‌کند:

-چه سوال عجیبی.

لب روی هم مالیده و از درِ شوخی وارد می‌شوم:

-آره اینم از آثار زیاد درس خوندنه دیگه. یهو سوالای عجیب ذهن آدمو مشغول می‌کنه.

قیافه‌ی جدی‌اش نشان می‌دهد که هیچ شوخی‌ام رویش اثر نکرده است.

دستپاچه می‌گویم:

– نگفتین؟

-چی رو؟

-جواب سوالم دیگه.

مشغول جمع کردن نخ کاموا می‌شود:

-بستگی داره به اینکه به چی شک کرده باشی و طرف کی باشه. ولی…

دست از کار کشیده و خیره‌ام می‌شود:

-شک اسمش روشه مادر. از شبهه و تردید میاد. عین خوره به جون آدم می‌افته و ذره ذره روان آدمیزادو به هم می‌ریزه. آدم عاقل اول مطمئن میشه و بعد دنبال حل مشکلش می‌افته.

مستاصل نگاهش کرده و دهن باز می‌کنم از مسعود حرف بزنم که با صدای ” خانجون” گفتن مسیح رشته‌ی جمله از دستم در می‌رود.

خانجون تند از روی مبل بلند می‌شود:

-جانم مادر؟ بیا تو چرا بیرونی وایستادی؟

-تنهایین؟

خانجون کوتاه نگاهم می‌کند:

– برکه هم هست.

آقاجون کنترل تلویزیون را روی میز مقابلش گذاشته و به طرف در می‌رود:

-بیا تو باباجان.

 

 

 

نگاهم به انگشتانِ دستم چسبیده و همزمان گوش تیز کرده‌ام به صحبت‌های آقاجون و مسیح که جلوی در ایستاده‌اند. صحبت‌هایشان که طولانی می‌شود، خانجون کوتاه نگاهم کرده و به سمت در می‌رود:

-حاجی چرا نمیاین داخل پس؟!

صدای آقاجون با مکث بلند می‌شود:

-مسیح می‌خواد بره. کار داره. اومده فقط کلید در خونه‌شو بده.

-وا! کلید برای‌چی.

شال گردن نیمه بافته شده روی مبل را برمی‌دارم و همزمان صدای مسیح به گوشم می‌رسد:

-فردا یه سر باید برم تا شمال. کار واجب دارم. بی‌زحمت حواستون به اِویل باشه، ممکنه شب دیروقت بیام.

ابروهایم بالا می‌پرد و خانجون نگران می‌گوید:

-واجبه با این پهلوی بخیه شده بری؟ بذار یه وقتی که بخیه‌هات بهتر شده باشن مادر.

-کارم واجبه.

کمی بعد صدای خداحافظی‌شان بلند شده و آقاجون به همراه خانجون وارد هال می‌شوند. آقاجون سمت مبل رو به روی تلویزیون رفته و خانجون با چهره‌ای متفکر کنارم می‌نشیند.

-شمال چرا میره؟ به شما نگفت؟

آقاجون کمی به عقب چرخیده و نگاه به خانجون می‌کند:

-نه چیزی نگفت، فقط گفت واجبه.

-دانشگاهش شمال بود؟

رو به آقاجون پرسیده اما دهانم بی اذن من باز می‌شود:

-نه خانجون، اصفهان بود. بعدم دانشگاهش که خیلی وقته تموم شده.

گیج نگاهم می‌کند:

-آره راست میگی.

بعد هم نفس بلندی کشیده و کلید دستش را کنار گلدان کاکتوس روی میز می‌گذارد:

-ایشالله که خیره.

صدای در که بلند می‌شود، متعجب به خانجون نگاه می‌کنم و او به آقاجون.

-فکر کنم چیزی یادش رفته، برگشته حاجی.

آقاجون شانه بالا انداخته و از همانجا بلند می‌گوید:

-بیا تو بابا.

اما به جای مسیح، صدای خندان کاوه بلند می‌شود:

-مهمون نمی‌خواین؟

 

 

 

چشمان خانجون به وضوح برق می‌زند:

-الهی دورت بگردم من. تو خودت صاحب خونه‌ای نه مهمون.

لحظاتی بعد کاوه با همان ژست همیشگی و خنده‌ی روی لبش که چال دو طرف گونه‌اش را نمایان کرده، وسط سالن خانه می‌ایستد. کیف چرم دستش را روی مبل تکی سرراهش که با دیگر مبل‌های خانه فرق می‌کند، قرار داده و به رویم چشمک می‌زند:

-به به مریضمونم که اینجاست.

خانجون با خنده به طرفش رفته و او خم شده، پیشانی خانجون را می‌بوسد:

-خوبین؟

-خوبم مادر. چه عجب یه سر به این پیرزن زدی.

نگاهش شرمنده می‌شود:

-شرمنده‌ام این چند روز مدام درگیر بیمارستان بودم، امروزم یه عمل داشتم دیگه وقت نکردم بیام سرخاک.

آقاجان لبخند می‌زند:

-دشمنت شرمنده. بیا بشین بابا. من یه سر به مرغ عشقا بزنم.

و به همراه خانجون به آشپزخانه می‌روند‌. کاوه کنارم نشسته و بلند می‌پرسد:

-بدموقع که نیومدم؟

صدای خانجون از آشپرخانه بلند می‌شود:

-نه مادر. تازه می‌خواستم شام بیارم. اتفاقا خوش موقع اومدی‌. معلومه مادرزن آینده‌ت خیلی دوست داره.

لبخند وسیعی زده و نگاهم می‌کند:

-تو خوبی؟ پات بهتره؟

-ممنون خیلی بهترم.

لنگه ابرو بالا می‌دهد:

-چه کم حرف شدین خانم.

در سکوت لبخند بی‌رمقی زده و از جا بلند می‌شوم:

-با اجازه من برم…خانجون کاری ندارین؟ من دارم میرم.

توجه‌ای به ابروهای به هم نزدیک شده‌اش نکرده و قدم برمی‌دارم که خانجون سفره به دست میان درگاه آشپزخانه می‌ایستد:

-دارم شام میارم. کجا بری؟

بی‌حوصله‌ام و فکر مسعود و بهار تمام ذهنم را درگیر کرده است. احتیاج دارم به اتاقم پناه ببرم و تنها شوم. شاید بهتر بود اول مطمئن می‌شدم و بعد به خانجون یا مامان می‌گفتم.

 

 

-یه خرده کار دارم. شام هم خونه خوردم ممنون.

لب‌های خانجون آویزان می‌شود:

-باشه مادر. سلام برسون به عروس و پسرم.

-چشم.

هنوز از راهروی خانه خارج نشده‌ام که صدای کاوه از پشت سرم بلند می‌شود:

-میام الان. گوشیمو توی ماشین جا گذاشتم.

دمپایی‌هایم را پا کرده و می‌خواهم از پله ها سزاریر شوم که بازویم به عقب کشیده می‌شود‌. متعجب چرخیده و نگاهم در نگاه کاوه گره می‌خورد.

-چیزی شده؟

گیج پلک می‌زنم:

-نه‌.

-مطمئن؟!

نگاهم به بازویی که اسیر دستش است، می‌چسبد:

-آره.

با مکث بازویم را رها می‌کند:

-چهره‌ات ولی یه چیز دیگه میگه.

به طرفم خم شده و خیره‌ی چشمانم ادامه می‌دهد:

-اگه از چیزی ناراحتی یا اتفاقی افتاده که…

به خاطر انعکاس نور لامپِ ایوان به شیشه‌های عینکش، درست نمی‌توانم چشمانش را ببینم. گیج از رفتار جدیدش به میان حرفش می‌روم:

-نه هیچی. من برم مامان منتظرمه‌

بی‌حواس می‌چرخم که بازویم دوباره اسیر دستش شده و صدایش از کنار گوشم بلند می‌شود:

-مواظب باش دختر! حواست کجاست.

شوکه به پله‌ای که ندیده‌‌ام، نگاه کرده و نفس در سینه‌ام حبس می‌شود…

-خوبی؟

نمی‌دانم چرا لحن صدایش دلم را می‌لرزاند…

با مکث سمتش گردن می‌چرخانم:

-ممنون.

لبخند مهربانی می‌زند:

-کم مونده بود اون یکی پاتم ناقص کنی‌ که.

-آره واقعا ندیده بودمش. بازم ممنون.

مجال نداده و برای فرار از زیر نگاه سنگینش، با بیشترین سرعتی که پای ضرب دیده‌ام اجازه می‌دهد، از خانه‌ی خانجون فاصله می‌گیرم.

 

 

 

دردِ مچ پا امانم را بریده و چند متر مانده به خانه، نفس بریده کنار باغچه و روی شن‌های کف باغ ولو می‌شوم. سردرگمی که دچارش هستم و دردِ طاقت فرسای پای آسیب دیده‌ام اشک به چشمانم می‌نشاند. برای فرار از زیر سوال و جواب کاوه به روی خودم نیاوردم اما تند راه رفتنم کار دستم داده. سر به زانو می‌چسبانم و پلک‌هایم از شدت درد به هم کوبیده می‌شوند.

-گریه‌ت برای چیته باز؟

شوکه سر بلنده کرده و در روشنایی نور چراغ‌های حیاط، قامت بلندش را می‌بینم، با همان اخم همیشگی و برّندگی نگاهش.

پشت دست روی چشم‌هایم می‌کشم:

-هیچی.

-برای هیچی زر زر می‌کنی؟

-خیلی بی‌ادب هستین.

گوشه‌ی لبش بالا می‌رود و به عقب نگاه می‌کند:

-شنیدین بچه‌ها خیلی بی‌ادب هستیم.

متعجب که نگاهش می‌کنم، ابرو بالا می‌دهد:

-دیگه؟

عصبی لب روی هم فشردم. بی‌حرف دست به زمین گرفته و تلاش می‌کنم بلند شوم که درد اشک به چشمانم می‌نشاند. پلک می‌بندم و بی‌اهمیت به درد پا دوباره تلاش می‌کنم که زیر بازویم را می‌گیرد و عطر تلخش زیر بینی‌ام می‌پیچد. گردن که می‌چرخانم نگاهم قفل دو گوی قهوه‌ای طلبکار می‌شود.

ابرو در هم می‌کشد:

-با این پا مجبور بودی اونجوری بدوئی؟ شونه‌مو بگیر، بلند شو.

-ممنون خودم می‌تونم.

بدخلق می‌غرّد:

-ادا درنیار که اصلا حوصله ندارم.

لب روی هم فشرده و چشمانم را می‌بندم:

-خودم می‌تونم.

متمسخر می‌گوید:

-آره داره می‌بینم.

-گفتم خودم می‌تونم!!

پایان جمله‌ی بلند و عصبی‌ام همزمان می‌شود با رها شدن بازو و افتادنم روی زمین. روی همان مچ ضرب دیده زمین می‌خورم و “آخ” بلندی از حنجره‌ام به بیرون می‌جهد. پوزخند می‌زند:

-لیاقت خوبی هم نداری.

منتظر نمی‌ماند و از مسیر سنگ ریزه به طرف سوئیتش می‌رود. خیره‌ی دور شدنش نالان زمزمه می‌کنم:

-بیشعور من نگران بخیه‌هات بودم.

 

 

 

آرام گفته‌‌ام اما گویی شنیده‌ است که از حرکت ایستاده و مکث می‌کند. لحظاتی بعد روبه رویم ایستاده و دستش را سمتم دراز می‌کند:

-بلند شو.

نگاه ناباورم به دست دراز شده‌اش می‌چسبد که همان دست را تکان می‌دهد:

-یالا دختر!

دهان باز می‌کنم چیزی بگویم که نگاه بی‌انعطافش را به چشمانم می‌دوزد:

-بغلت کنم؟

نفس در سینه‌ام حبس می‌شود و قلبم لحظه‌ای تپیدن را از یاد می‌برد. نگاه می‌دُزدَم:

-خودم بلند می‌شم.

انگار که نشنیده باشد، پنجه‌اش بازویم را در برمی‌گیرد. شوکه می‌نالم:

-بخیه‌هاتون!

-حواسم هست.

به همراهش بالا کشیده می‌شوم و وزنم را روی پای چپ می‌اندازم:

-ممنونم.

نگاهش را به پایم می‌دوزد:

-می‌تونی تا خونه بری؟

-آره ممنون.

نگاهش را بالا کشیده و به چشمانم زُل می‌زند:

-دو قدم برو ببینمت.

-گفتم که می‌تون…

-با من بحث نکن… راه برو ببینم.

حقیقت این است که حتی یک قدم دیگر هم نمی‌توانم بردارم و همین حالا هم که ایستاده‌ام درد زیادی را متحمل شده‌ام اما با لجبازی پاهایم را تکان داده و قدم اول را به سختی برمی‌دارم. از زور درد نفس در سینه‌ام حبس می‌شود و در دل خودم، کاوه و اویی که یک زورگوی به تمام عیار است را لعنت می‌کنم. صدایش از پشت سرم بلند می‌شود:

-چی‌شد بغلت کنم؟

تنم گر می‌گیرد از وقاحت و بیشعوری‌اش. از قصد مدام این جمله‌ را تکرار می‌کرد، می‌دانم.

دندان روی هم فشرده و قدم بعدی را برمی‌دارم که بابا را می‌بینم، از رو به رو به این سمت می آید. قلبم درون سینه فرو می‌ریزد…

نزدیکمان که می‌رسد، مسیح “سلام” می‌کند. نگاه پراخمش بین من و مسیح چرخیده و کوتاه سرتکان می‌دهد:

-علیک سلام… چرا اینجایی برکه؟

با همان اخم غلیظ روی چشمانم مکث می‌کند. دهن باز می‌کنم چیزی بگویم که مسیح می‌گوید:

-با اجازه.

می‌رود و من می‌مانم و بابایی که منتظر پاسخ خیره‌‌ام است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sana
Sana
1 سال قبل

فاطمه جون سلام
میشه رمان نسب هم پارت گذاری کنی؟
تازه فقط ۷ تا پارتش اومده
نویسندش آرزو نامداریه
نویسنده شوگار و تژگاه
ممنون میشم اگه بزاری

Sana
Sana
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آها باشه عزیزم مرسی

Sana
Sana
1 سال قبل

بچم مسیح مگه چشهههه😭😭😭😭😭

...
...
1 سال قبل

الهییییییییییییییییییییی مسیییییییییییییییییییییییححححححححححححححححححح چققققققققققدددددددددررررررررر گوگولیییییییییییییییییییییییییهههههههههههههههههههههههههههههههههه لیاقتشو ندارن این خونوادههههههههههه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x