رمان پروانه میخواهد تو را پارت 8

3
(3)

 

 

نگاهم به کتلت‌های چیده شده درون دیس روی میز است اما میلی برای خوردنشان ندارم. درد مچ پایم هم هر لحظه بدتر می‌شود. مامان پارچ دوغ را کنار دستم می‌گذارد:

-چرا نمی‌کشی؟!

نگاهش می‌کنم:

-خیلی میل ندارم. یکم سالاد می‌خورم فقط.

و دستم را به سمت کاسه‌ی سالاد دراز می‌کنم.

-تو حیاط با مسیح چه می‌گفتین؟!

نفس در سینه‌ام حبس می‌شود و مامان نگاه نگرانش را بینمان می‌چرخاند.

بزاق دهان بلعیده و لبخندی هرچند بی‌رمق روی لب‌هایم می‌نشانم:

-داشتم برمی‌گشتم خونه و حواسم به جلوی پام نبود، دوباره خوردم زمین و صدام که پیچید اومد کمکم کنه.

و همزمان در دل دعا می‌کنم خدا مرا ببخشد بابت دروغ‌ام.

اخمش عمیق‌تر می‌شود:

-که اینطور…

نگاه دزدیده و هول مقداری کاهو و خیار روانه‌ی بشقابم می‌کنم.

-قبلا هم بهت گفتم برکه؛ مسیح پسرِ عمو عمادت هست اما برای ما از صدتا غریبه، غریبه‌تره.

چنگال میان مشتم فشرده می‌شود. دلیل اینهمه لجاجت و سرجنگ داشتنش با مسیح را درک نمی‌‌کنم.

-دوست ندارم برای هیچ دلیلی بهش نزدیک بشی.

سر بلنده کرده و نگاهش می‌کنم:

-چرا؟

مامان برایم چشم درشت کرده و به نمکدان اشاره می‌کند:

-اون نمکدون رو بده من.

و این یعنی بحث را تمام کن اما من نمی‌خواهم تمامش کنم. باید بالاخره یکی جواب سوال‌هایمان را بدهد یا نه؟!

منتظر و خیره به بابا زل زده‌ام که عصبی لیوانش را از دوغ پر می‌کند:

-آدمی که حد خودشو نمی‌دونه و مست و پاتیل توی باغ عربده میزنه، چرا نداره. جز یه لکه‌ی ننگ هیچی برای خانواده‌ی ما نیست. پس لازمه که فاصله‌تو باهاش حفظ کنی.

پوزخند می‌زند:

-امروزم که خانم جان می‌گفت؛ چاقو خورده. معلوم نیست چه غلطی کرده که چاقو زدنش.

مامان بالاخره طاقت نمی‌آورد و وارد بحث می‌شود:

-خانجون می‌گفت؛ می‌خواستن گوشیش رو بگیرن و مقاومت کرده، نداده. دیگه دزد جماعت که رحم نداره.

بابا همزمان که از پشت میز بلند می‌شود، لب کج می‌کند:

-توام باور کردی؟ این پسره از تخم و ترکه‌ی همون زنه.

مامان پلک فشرده و معترض می‌نالد:

-علی آقا!

بابا عصبی نگاهش می‌کند:

-مگه دروغ می‌گم؟!

-پشت سر مرده خوبیت نداره حرف بزنیم.

بابا دستش را در هوا تکان داده و از آشپزخانه خارج می‌شود:

-مردنش چیزی از بار گناهش کم نمی‌کنه خانم!

بابا که بیرون می‌رود، مامان نگاه تندی روانه‌ام می‌کند:

-راحت شدی؟!

 

 

مسیح

 

از پشت شیشه دود گرفته‌ی ماشین نگاه می‌کند به زن جوانی که بین ماشین‌‌ها می‌چرخد. جعبه‌های دستمال کاغدی دستش را بالا گرفته و بلند داد می‌زند:

-دستمال کاغذی بدم؟ قیمت مناسب و کیفیت عالی. دوتا ببر به قیمت یکی.

دوباره یاد دیشب و سر رسیدن عمویش علی می‌افتد و عصبی می‌شود. اخم‌ها و طلبکاری نگاه علی یکطرف و اینکه نکند صحبت‌هایش با برکه و آخرین جمله‌ی مزخرفش را شنیده باشد و به دخترکِ سخت بگیرد، یکطرف دیگر. به اندازه‌ی کافی به خاطر آسیب دیدن مچ پای دخترک و رفتارهای آنی‌اش مقابل او، عذاب وجدان داشت دیگر نمی‌خواست به خاطر یک کلکل مسخره، برکه را به دردسر بیاندازد.

عصبی دست روی صورتش کشیده و نا آرام سرجایش تکان می‌خورد:

-صندلی رو بخوابون پهلوت اذیت نشه لجباز.

نگاه سمت میلاد می‌چرخاند.

-خوبه.

میلاد خیره‌ی ترافیک پیش رو می‌غرّد:

-من نمی‌دونم عقل تو سر این محمد نیست؟!

بازدمش را عمیق بیرون می‌دهد:

-لابد نیست دیگه.

میلاد دستی به ته ریشش کشیده و سر به پشتی صندلی می‌چسباند:

-منکه هنوز هنگم از کارش.

و گردن سمتش می‌چرخاند:

-واقعا دختره رو عقد کرده؟!

آینه را پایین می‌دهد:

-نمی‌دونم میلاد. از اون خر هر کاری برمیاد. وقتی دختره رو فراری داده، لابد عقدشم کرده دیگه.

میلاد پوف بلندی می‌کشد:

-مرتیکه‌ی گاگول!

بی‌حرف از شیشه‌ی کنار دوباره به بیرون و همان زن خیره می‌شود. زنی که حالا خم شده و از داخل کیف رو دوشی‌اش چند دستما کاغذی بیرون کشیده و سمت راننده‌ی پژو پارس گرفته است. از همینجا هم نگاه‌های کثیف مرد را که به روی صورت زن جوان چرخ می‌خورند را می‌بیند و دستانش مشت می‌شود.

تند و عصبی شیشه‌ی کنارش را پایین کشیده و فریاد می‌زند:

-خانم؟

میلاد متعجب نگاهش می‌کند اما او بی‌اهمیت باز فریاد می‌زند:

-خانم؟

زن جوان گردن سمتش می‌چرخاند:

-چشم الان میام.

فک روی هم ساییده و از لای دندان‌هایش می‌غرّد:

-حرومزاده‌ی عوضی معلوم نیست دستمال می‌خواد یا می‌خواد ببرش خونه خالی دیوث!

میلاد گنگ نگاهی به زن جوانی که سمت ماشین‌شان می‌آید، انداخته و زیرلب زمزمه می‌کند:

-یهو نگی همه‌شو میخرم که قاطی می‌کنه ها.

مثل خودش جواب می‌دهد:

-نه می‌خوام لفتش بدم اون مرتیکه‌ی حرومزاده گورشو گم کنه. توام بیکار واینستا به محمد پیام بده لوکیشن بفرسته سرگردون نشیم باز.

میلاد گوشی را از جلوی شیشه‌ی ماشین برمی‌دارد:

-گفت تو یه روستان که، فکر نکنم اینترنت داشته باشه.

-حالا تو باز پیام بهش بده.

زن نزدیک ماشین می‌ایستد:

-چندتا بدم؟

***

 

 

 

به لبه‌ی نرده‌‌های فلزی تکیه داده است و نگاهش حیاط را می‌کاود. لامپ آویزان از سقف ایوان، حیاط و اطراف را روشن کرده و می‌تواند پشه‌هایی که اطراف گل‌های داخل باغچه می‌چرخند، را ببیند. هوای گرم و شرجی‌ روستا پیرهن نازک را به تنش چسبانده است و دانه‌های ریز عرق از شقیقه‌اش راه گرفته‌اند.

نگاه می‌چرخاند سمت محمدی که به فاصله‌ی کمی از او روی نرده‌ها نشسته و نگاه به دمپایی‌های پایش دوخته.

-خب؟

محمد سر بلند کرده و لبخند بی‌رمقی می‌زند:

-چی خب؟

تک خنده‌ی بی‌حوصله‌ای می‌زند:

-قراره چیکار کنی؟

-زندگی.

عصبی پلک می‌فشارد:

-عین آدم حرف بزن محمد! سر کلاس درس ننشستیم که مزخرف تحویلم می‌دی‌. برادراش در به در دنبالتون هستن. می‌خوای تا ابد خودتو توی این روستا مخفی کنی؟

محمد عینک را از روی چشمانش برداشته و گوشه‌ی چشمش را می‌فشارد:

-از اول می‌خواستمش. حتی همون موقعی که خانواده‌هامون سر ارث و میراث دعواشون افتاد و رابطه‌ها قطع شد، نشد که نخوامش. خیلی هم تلاش کردم مامان و بابا رو راضی کنم بریم خواستگاری ولی نشد. سال دوم دانشگاه شنیدم شوهرش دادن. یادته که چطوری گه زدم به خودم و درس‌ها…

مکث کرده و پوزخند می‌زد:

– نزدیک یکساله که شوهرش فوت کرده و هر بار که براش خواستگار می‌رفت تن و بدنم می‌لرزید. با مامان و بابا حرف زدم و گفتم می‌خوامش گوش ندادن. خودم تنهایی رفتم خونشون، پرتم کردن بیرون. یه هفته پیش هم که می‌خواستن به زور شوهرش بدن به کس دیگه‌ای.

سر بلند کرده و می‌پرسد:

-تو جای من بودی چیکار می‌کردی؟!

-ولش می‌کردم.

محمد تلخ می‌خندد:

-چرت نگو!

لب روی هم فشرده و نگاهش را به باغچه می‌دوزد:

-دختره مگه نمی‌دونست می‌خوایش؟ مگه نمی‌خواستت؟

-می‌خواست.

پوزخند می‌زند:

-دِ نه دِ، اگه می‌خواستت پات می‌موند.

-به زور شوهرش دادن.

عصبی به محمد نگاه می‌کند:

-میگی به زور شوهرش دادن و منم میگم اوکی. زورش کرده بودن تو دوران عقد با پسره بخوابه؟ زورش کرده بودن شکمش بیاد بالا و بعدم از ترس خانواده‌ی درپیتش سقط کنه؟

محمد سرخ می‌شود:

-دهنتو ببند مسیح!

-دهنمو ببندم حقیقت گم میشه؟ دخترِ خوب که با نامزدش عشق و حالشو کرده، اومده سراغت که گه بزنه به زندگیت! من جات بودم براش تَره هم خرد نمی‌کردم! چه برسه به اینکه عقدش کنم و به خاطرش آواره شم.

محمد پلک می‌بندد:

-عاشق شدی مسیح؟

-چه ربطی دا…

تلخ لبخند می‌زند:

-نشدی دیگه. اگه عاشق بودی نمی‌گفتی ولش کن.

-عجب چسبید!

با صدای میلاد، سر هر دو به عقب چرخیده و محمد می‌پرسد:

-چی؟

میلاد در کوچک زنگ‌زده‌ی دستشویی را پشت سرش بسته و در حالی که آستین بلوزش را پایین می‌کشد، خندان می‌گوید:

-مستراح تو حیاط دیگه.

لب‌های محمد کِش می‌آید و او لبخند می‌زند:

-کثافت!

 

 

 

 

میلاد از پله‌ها بالا آمده و قدم داخل ایوان کوچک می‌گذارد:

-اینجا چرا وایستادین؟

رو به او کرده و ادامه می‌دهد:

-بیا برو دراز بکش. آخرش یه کاری می‌کنی این بخیه‌ها باز شن.

-خوبم. طوری نیست.

میلاد دم عمیقی گرفته و کنارش به نرده‌ها تکیه می‌دهد:

-خب بریم ادامه‌ی بحث…

و سر می‌چرخاند سمت محمد:

-الان راستی راستی رفتی قاطی مرغا دیگه بچه مثبت؟ یعنی الان آبجیمون رو عقد کردی؟

-کودن الان دیگه میشه زنداداش‌مون.

و همزمان به چشمان محمد نگاه می‌کند. لب‌های محمد از دو طرف کِش آمده و چشمانش برق می‌زند.

میلاد تک خنده می‌زند:

-آره… آره راست میگی. میشه زنداداش. کی شام عروسی میدی بعد؟

محمد خندان می‌غرد:

-گشنه‌ی بدبخت!

صدای ظریف دخترانه‌ای از داخل خانه بلند می‌شود:

-آقا محمد؟

محمد از روی نرده پایین می‌پرد:

-جانم اومدم.

و به داخل می‌رود.

” آقا محمد” گفتن دخترک او را به یاد دخترک مو حنایی می‌اندازد و لبخندی عصبی روی لبش شکل می‌گیرد.

-نمی‌خوای بهش چیزی بگی؟

سوال میلاد او را از فکر و خیال بیرون می‌کشد.

-چی بگم مثلا؟ دختره رو عقدش کرده الان زنشه دیگه. بگم ولش کن؟

میلاد دستی میان موهای پرپشتش می‌کشد:

-خانواده‌ی دختره با خانواده‌ی محمد از قدیم درگیر بودن و هستن. داداشای دختره پیداشون کنن، شکم محمدو سفره کردن.

لب روی هم می‌فشارد:

-میدونم. هواشو داریم.

میلاد سکوت می‌کند و او بی‌حرف به لامپ آویزان از سقف خیره می‌شود. دوستی‌اش با محمد، میلاد، کسری و پوریایی که اکنون ساکن یکی از کشورهای اروپایی بود به همان سال‌های ابتدایی دانشگاه برمی‌گشت. به همان روزهایی که مامان پری در آسایشگاه بستری بود؛ عماد نسترن را عقد کرده و به خانه باغ آورده بود. و او برای فرار از عماد و نسترنی که دیگر نام زن بابا را یدک می‌کشید، از قصد دانشگاه را اصفهان زده بود. بعد از آن دیگر تهران نمانده و به بهانه‌ی دانشگاه به اصفهان کوچ کرده بود. آخر هفته‌ها هرطور بود خود را برای دیدن مامان پری می‌رساند اما هیچوقت به خانه باغ سر نمی‌زد. تمام آن چندسالی که در اصفهان بود، به تعداد انگشت‌های دست هم به خانه باغ و اهالی‌اش سر نزد.

 

 

 

برکه

 

صدای چرخش لباس‌های داخل لباسشویی و موزیکی از تلویزیون پخش می‌شود، نمی‌گذارد تمرکز کنم. عصبی و کلافه کتاب را بسته و روی مبل کنارم می‌گذارم. خودم هم نمی‌دانم چرا با وجود پایِ ضرب دیده‌ای که نه تنها خوب نشده بلکه به خاطر دیشب، دردش بیشتر هم شده، در خانه نمانده و سر از خانه‌ی بهار درآورده‌ام. پلک فشرده و در دل خودم را لعنت می‌کنم که مانند دیوانگان همراه مامان راه افتاده‌ و به خانه‌ی بهار آمده‌ام.

صدای مجری تلویزیون به قدری بلند است که تحمل نکرده و تلویزیون را خاموش می‌کنم. با خاموش شدنش، صدای پچ پچ های مامان و بهار که داخل آشپزخانه هستند، واضح می‌شود.

-فردا بریم با هم تخت و کمدشو سفارش بدیم که تا اتاقشو تمیز می‌کنیم، آماده بشه.

-حالا عجله‌ای نیست.

-چرا عجله‌ای نباشه؟ دو ماه مونده که چشم روی هم بذاری گذشته‌ و دخترت تو بغلته.

مدتی سکوت می‌شود و همینکه کتابم را دست می‌گیرم، صدای پرحرص بهار بلند می‌شود:

-بیشتر شبا دیر میاد و معلوم نیست سرش کجا گرمه!

جمله‌ی بهار کنجکاوم کرده و پاهایم غیرارادی مرا سمت آشپزخانه می‌کشانند. نرسیده به آشپزخانه کنار مبل تکی بنفش رنگ می‌ایستم. مامان مقابل لباسشویی روی دو زانو نشسته و یکی یکی لباس‌های داخل لباسشویی را بیرون کشیده و داخل سبد پرت می‌کند:

-سرکاره خب.

بهار بی‌قرار روی صندلی که نشسته تکان خورده و پوزخند می‌زند:

-سرکار تا ساعت یک شب؟ من خرم مامان؟

مامان کلافه نگاهش می‌کند:

-خجالت بکش بهار. آدم به شوهرش شک می‌کنه؟ اونم مسعود که جونش برای تو در میره.

بهار لبخند تلخی می‌زند:

-در می‌رفت.

مامان از لباس‌ها که فارغ می‌شود، بلند شده و عاصی سمت قابلمه‌های روی گاز می‌رود:

-حرف بیخود نزن. همین دیشب خودش زنگ زد ازم خواهش کرد این دوماهه مونده تا زایمانت رو بیام پیشت تا بیشتر مراقبت باشیم. این اگه اسمش دوست داشتن نیست پس چیه؟

بهار به سختی از روی صندلی برمی‌خیزد:

-اسمش در رفتن از زیر بار مسئولیته.

مامان چرخیده و پشت به گاز می‌ایستد:

-تو چت شده بهار؟ چرا الکی با فکر و خیال‌های مسموم هم خودتو اذیت می‌کنی هم اون بچه‌ی تو شکمتو؟ چیزی مگه ازش دیدی؟

-لباساش عطر یه زن دیگه رو به خودشون گرفتن. اونروز هم… یه رژلب کف ماشینش دیدم که اصلا مال من نبود. جدیدا هم که به بهانه‌های کار و سفر کاری، یا دیر میاد یا کلا نمیاد‌.

مامان اخم می‌کند:

-بهار!!

 

 

 

بهار لب‌های لرزانش را روی هم کیپ کرده با گام‌های بلندی از کنارم می‌گذرد. نگران نگاهش می‌کنم که به داخل اتاقشان رفته و در را پشت سرش می‌بندد.

-فالگوش وایستادن هیچ کار درستی نیست!

صدای پرغیظ مامان نگاهم را سمتش می‌کشاند. سبد به دست وسط آشپزخانه ایستاده و پراخم خیره‌ام است.

-قصدی نداشتم‌. صداتون هم بلند بود.

متاسف سری تکان داده و راهی تراس داخل آشپزخانه می‌شود. به دنبالش راه افتاده و بی‌قرار به در شیشه‌ای تراس تکیه می‌دهم. باید از آن تماس حرف بزنم اما چطور و از کجا را نمی‌دانم!

پلک می‌بندم و بی‌قرار سرجایم تکان می‌خورم که مامان لباس دستش را روی رخت ‌آویز پهن کرده و سمتم می‌چرخد:

-چی‌ شده؟

زبان روی لب‌هایم می‌کشم:

-شاید حق با بهار باشه.

ابرو به هم نزدیک می‌کند اما می‌چرخد و لباس دیگری را از داخل سبد برمی‌دارد:

-بهار حامله‌ست و به خاطر شرایطش یکم حساس شده فقط. بی‌خود از کاه کوه نساز.

حالا که بحثش پیش آمده نباید لال شوم! نباید! درست یا غلط چیزهایی دیده‌ام که باید حرف بزنم.

به گلدان‌های کوچک و بزرگی که داخل نرده‌های فلزی جاساز شده‌اند نگاه می‌دوزم:

-هفته‌ی پیش که بهار و مسعود شام پیشمون بودن، وقتی توی حیاط بودم مسعود تلفنی با کسی حرف میزد که فکر کنم…

سر به عقب می‌چرخانم تا مبادا بهار این اطراف باشد و ادامه می‌دهم:

-حس کردم مخاطبش یه خانم بود.

خط اخمش عمیق‌تر شد:

-یعنی چی؟

قدمی به نرده‌ها نزدیکتر شده و به خیابان شلوغ زیر پایمان نگاه می‌کنم:

-یعنی حس می‌کنم یه زن تو زندگی مسعود هست ولی نمی‌دونم کیه.

-خجالت بکش!

صدای لرزان و عصبی مامان شوکه‌ام می‌کند و نگاهم در نگاه لرزانش می‌نشیند.

-مامان!

لباس دستش را عصبی و با دست و پاهایی که می‌لرزید، داخل سبد پرت می‌کند:

-اشتباه…

انقدر به هم ریخته است که نمی‌تواند جمله‌اش را تکمیل کند. لرزش تنش بیشتر شده و پلک می‌فشارد:

-درست بگو ببینم چی… دیدی.

نگران سمتش رفته و چند قدم فاصله‌ی بینمان را پر می‌کنم. شانه‌اش را به طرف خود کشانده و خیره‌ی نگاه خیسش و میان صدای بوق ماشین‌های زیر پایمان، لبخند بی‌رمقی می‌زنم:

-شایدم همش یه سوتفاهم باشه…

 

 

 

مسیح

 

مه صبحگاهی همه جا را در برگرفته و صدای زنگوله‌ی گوسفندانی که به دنبال چوپان‌شان از کنارش عبور می‌کنند، گوشش را پر می‌کند.

دست داخل جیب شلوار فرو برده و گوشه‌ای می‌ایستد. چند متر دور از او پسر جوانی گاوهایش را رو به جلو می‌راند.

با نوک پا روی زمینِ نمناکی که به خاطر بارش نم نم صبحگاهی کمی تَر شده، ضربه می‌زند که گوشی داخل جیب شلوار می‌لرزد. دست از ضربه زدن، کشیده و گوشی را بیرون می‌کشد. تماس از سمت میلاد است.

-بله؟

-کجایی مسیح؟

گوشه‌ی چشمش را می‌مالد:

-توی روستا. چطور؟

میلاد نفس راحتی می‌کشد:

-هیچی. بلند شدم دیگه جا تَره و مسیح نیست، نگران شدم. کجایی الان؟ به فکر اون بخیه‌‌هاتم باشی بد نیست برادر.

-هی با تکرارش روی اعصابم نرو، گفتم خوبم دیگه.

-اوکی. هر گوری هستی پاشو بیا صبحونه بخوریم راه بیفتیم تهران. من بعدازظهر کار دارم چندجا و باید…

میلاد هنوز حرف می‌زند اما او دیگر نمی‌شنود و با نگاهی ریز شده به همان پسر جوانی که کنار گاو‌هایش ایستاده و به او زل زده، نگاه می‌کند. با اینکه چندمتری از او دورتر است اما خیرگی نگاه و فرم کلی صورتش او را عجیب یاد کسی می‌اندازد. یادِ امین پسرِ عباس و محبوبه؛ سرایدار سابق خانه باغ.

میان “الو الو” گفتن‌های میلاد لب می‌زند:

-میام چند دقیقه دیگه.

بدون حرف دیگری تماس را قطع می‌کند و پاهایش غیرارادی او را به سمت همان پسر می‌کشانند. سال‌ها بود که نه محبوبه را دیده بود نه امین را. بعد از فوت عباس و برگشت‌‌شان به شهرستان هم دیگر هیچکدام را ندیده بود اما هنوز هم آخرین تصویر امین را به وضوح به یاد داشت. پسر جوانی که تازه پشت لب‌هایش سیبیل کم‌پشتی داشت و دو سالی از او بزرگتر و از کاوه کوچک‌تر بود. به خاطر شرایط جسمی‌‌ و نداشتن قدرت تکلم منزوی و گوشه‌گیر بود و حتی آن اواخر از جمع گریزان‌تر از همیشه.

دم عمیقی گرفته و به قدم‌هایش سرعت می‌دهد اما نرسیده به نزدیکی‌اش، پسر جوان چوب دستی‌اش را بالا برده و گاوهایش را به حرکت وادار می‌کند.

لرزش گوشی داخل جیب شلوار و پسر جوانی که هر لحظه از او دورتر می‌شود، وادارش می‌کنند، عقبگرد کرده و راه خانه‌ی محمد را در پیش بگیرد اما ذهنش درگیر امین و گذشته‌ی نه چندان خوشایند بماند.

 

 

 

جلوی آینه‌ می‌ایستم و حوله‌ی سفید رنگ کوچک را دور موهای بلندم می‌پیچانم. از گوشه‌ی چشم به ساعت دیواری نگاه می‌کنم. فقط چهل دقیقه فرصت دارم و هنوز حتی آماده نشده‌ام. تند و دستپاچه لباس‌ها را تن زده و کتاب و جامدادی را داخل کیف سرازیر می‌کنم. برای پوشیدن مقنعه دوباره جلوی آینه می‌‌ایستم و به محض برداشتن حوله، حلقه‌ حلقه موهای خیس روی صورتم را می‌گیرد. زمانی برای خشک کردنشان ندارم و همانطور خیس رهایشان می‌کنم. کیفم را برداشته و از اتاق بیرون می‌زنم. مامان پکر و کتاب به دست به صفحه‌ی تلویزیون چشم دوخته است. کتاب کوچک میان دستانش کج شده و چیزی نمانده روی زمین سقوط کند. کیف را روی دوشم انداخته و کنارش می‌ایستم:

-از بیرون چیزی نمی‌خوای؟

تکانی خورده و نگاهش را از تلویزیون می‌گیرد:

-چیزی گفتی؟

یک هفته است که جو خانه و زندگی‌مان به هم ریخته و مامان دقیقا از همان روز داخل خانه‌ی بهار ، بی‌قرار و عصبی‌ست.

-دارم میرم، چیزی لازم نداری؟

-میری کلاس؟

-آره امروز آزمون دارم.

سرش را تکان کوچکی می‌دهد:

-برو به سلامت.

خم شده و تند گونه‌اش را می‌بوسم:

-فعلا.

از درِ حیاط بیرون زده و همانطور که سعی می‌کنم کمی تندتر قدم بردارم، نگاهی به ساعت روی مچ دستم می‌اندازم. با دیدن عقربه‌ها چشمانم گِرد شده و مبهوت می‌‌ایستم. دوباره به عقربه‌های ساعت نگاه کرده و دستپاچه دست داخل کیفم فرو می‌برم. دیدن ساعت گوشی که چهار عصر را نشان می‌دهد، مضطربم می‌کند. با همان پایی که هنوز خوب نشده، قدم‌هایم را بلند برمی‌دارم و بی‌اهمیت به دردش تقریبا می‌دَوم. می‌دوم تا خودم را به سر خیابان برسانم و در همان حال هم درخواست تاکسی اینترنتی می‌دهم اما زمان تقریبی رسیدنش را پنج دقیقه بعد زده است. پایم که تیر می‌کشد؛ درمانده وسط کوچه‌ می‌ایستم و اشک به چشمانم نیش می‌زند. خیره‌ی سایه‌ی بلندم روی آسفالت خیابان، روی شماره‌ی راننده‌ی تاکسی ضربه می‌زنم و منتظر به بوق‌ها گوش می‌دهم اما جواب نمی‌دهد. پلک می‌فشارم و دوباره شماره‌اش را می‌گیرم اما باز هم جواب نمی‌دهد.

-جا موندم از امتحان! جا موندم اه!

گوشی را داخل جیب مانتو سُر داده و بی‌اهمیت به نگاه پیرمردِ عابری که عصا به دست و متعجب خیره‌ام است، تا جایی که درد اجازه می‌دهد می‌دَوم. همین وقت موتور سیاه رنگی با سرعت از کنارم می‌گذرد و حدود چند متر جلوتر از من می‌ایستد. نگاه ناباورم به موتور آشنای مسیح است که موتور دنده عقب گرفته و اینبار کنار پایم می‌ایستد. نگاهم در نگاه سرد و اخمویش گره می‌خورد.

-سلام.

سرش را تکان داده و نگاهش را سمت پاهایم می‌کشاند:

-کجا میری؟

نمی‌دانم لحن او برعکس همیشه ملایم است یا من زیادی دل نازک شده‌ام که آخرین برخورد و حتی تذکرهای بابا را به فراموشی سپرده و می‌نالم:

-آموزشگاه.

چشمانش را ریز می‌کند:

-زبان؟

چیزی نمانده از استرس و اضطراب وسط کوچه ولو شوم! با لب‌هایی لرزان می‌گویم:

-بله.

نمی‌دانم چرا حس می‌کنم، چشمانش می‌خندد:

-حالا چرا گریه می‌کنی؟

-دیرم شده و کمتر از نیم ساعت دیگه آزمون دارم.

گوشه‌ی لبش بالا می‌رود اما سریع نگاه چرخانده و اطراف را می‌نگرد.

-عجب!

و بلافاصله نگاهم می‌کند:

-بپر بالا پس.

 

 

 

شوکه تکانی خورده و چشمانم گشاد می‌شود:

-بله؟!

بی‌حوصله نگاهم می‌کند:

-بله و کوفت. مگه نگفتی امتحان داری؟

گیج تایید می‌کنم:

-بله.

-پس بشین، برسونمت.

نمی‌دانم از این تغییر رویه یکدفعه‌ایش تعجب کنم یا از درخواست غیرمعقولش! او که واقعا از من نمی‌خواست سوار موتورش شوم؟ آن هم منی که همین دیشب از سمت بابا سرزنش شده بودم؟!

پلکی زده و نگاهم را به صفحه‌ی گوشی می‌کشانم که هنوز خبری از آژانس نشده و عقربه‌هایی که هر لحظه به زمان رسیدن امتحان نزدیکتر می‌شوند.

-ممنونم ولی…

مکث کرده و به چشمانش نگاه می‌کنم.

-مزاحمتون نمی‌شم.

پوزخند عصبی زده و بی حرف موتورش را روشن می‌کند اما قبل از اینکه راه بی‌افتد لحظه‌ای مکث کرده و زیرلب غر می‌زند:

-لعنتی!

و با یک حرکت از روی موتور پایین آمده و سینه به سینه‌ام می‌ایستد:

-درس پرواز می‌خوندی نه؟

خیره‌ی جاذبه‌ی نگاهِ سردش سر تکان می‌دهم:

-بله؟!

لب‌هایش از دو طرف کِش می‌آید و نادرترین لبخندش را می‌بینم!

-پس باید شجاع باشی!

گیج دهان باز می‌کنم چیزی بگویم که با نشستن دستش روی پهلویم لال می‌شوم و ناخواسته به اطراف نگاه می‌کنم. دیدن دو مردی که از سر خیابان به داخل کوچه می‌پیچند، استرسم را بیشتر می‌کند. چشمان وق زده‌ام را که به نگاه خونسردش می‌دوزم؛ لنگ ابرو بالا داده و مرا به طرف موتورش می‌کشاند:

-هر صد سال یکبار ممکنه حس انسان‌ دوستیم گل کنه پس ازش استفاده کن!

مجال نداده و به طرف موتور خم می‌شود. کلاه کاسکت آویزان از روی دسته‌ی موتور را برداشته و سمتم می‌چرخد:

-اینو بندازی سرت کسی نمی‌فهمه تَرک موتور مسیح دخترباز نشستی. اگرم یه وقت بابات ببینه خیال می‌کنه یکی از دوست دخترامی. فکرای بی‌خودم نکن! فقط به خاطر اینکه خودم زدم پاتو آش و لاش کردم امروز می‌رسونمت، همین!

بعد هم کلاه را سرم گذاشته و با یک حرکت روی موتور می‌نشیند:

-بشین اگه می‌خوای به امتحانت برسی.

هنوز گیجم! هنوز گنگم و نمی‌دانم باید چه عکس‌العملی نشان دهم که صدایش بلند می‌شود:

-من خیلی وقت ندارم منتظر بمونم دخترجون! در ضمن تا شروع امتحانت هم فقط یه ربع مونده‌.

نگاهی به ساعت گوشی انداخته و درمانده لب می‌زنم:

-ولی…

یکهو به طرفم چرخیده و با حرکتی عصبی کیفم را از روی دوشم کشیده و پشت سرش روی موتور می‌گذارد:

-این کیف بی‌صاحب هم بذاری اینجا دیگه اسلامتم به خطر نمی‌افته! بازم مشکلی هست؟

با دیدن همان پیرمرد عابری که عصا زنان و با نگاهی ریز شده سمتمان می‌آید، تعلل را جایز نمی‌دانم و خلاف میلم روی موتور می‌نشینم.

 

 

 

به محض قرار گرفتن روی موتور، متوجه‌ی اشتباهم می‌شوم اما دیگر دیر شده و موتور با سرعت زیادی از جا کنَده می‌شود. ترس، اضطراب، خجالت و هیجان حس‌هایی‌ست که همزمان به سمتم هجوم می‌آورند. سر کوچه که می‌رسیم با همان سرعت بالا پیچیده و وارد خیابان می‌شود. صدای جیغم میان کلاه کلاسکت دفن شده و تیشرتش میان مشتم چنگ می‌شود. سرش کمی به عقب می‌چرخد و گوشه‌ی لبش بالا می‌رود. خجالت‌زده می‌خواهم تیشرتش را رها کنم که نگاهش را به رو به رو می‌دوزد و صدایش را لابه لای هوهو باد و بوق ماشین‌ها به گوشم می‌رسد:

-کجا باید برم؟

مثل خودش مجبورم داد بزنم:

-چهارراه بعدی سمت چپ بپیچید لطفا.

شانه‌هایش از خنده می‌لرزد اما صدایش حرصی‌ست:

-من آژانس‌ت نیستم دخترجون!

لب روی هم فشرده و نگاهم را به اطراف می‌دوزم:

-قصدی نداشتم.

آرام گفته‌ام و فکر کنم نشنیده‌ است که دیگر حرفی نمی‌زند. کمی که می‌گذرد، ترسم رنگ باخته و هیجان و خجالت جایش را می‌گیرد. با ترس و لرز انگشتانم را از تیشرتش جدا کرده و کمر صاف می‌کنم. به اتومبیل‌هایی که پرسرعت از کنارشان می‌گذریم، مغازه‌ها، درختان و عابران حاشیه‌ی خیابان پرلذت نگاه می‌کنم. اولین تجربه‌ام از سواری با موتور است اما علی‌رغم حس خجالتی که لحظه‌ای رهایم نکرده و با هر بار سرعت گرفتن موتور و مایل شدنش به چپ و راست، ترس به بند بند وجودم می‌ریزد اما نمی‌توانم منکر حس هیجانی که زیر پوستم دویده بشوم.

از سرعت موتور کم می‌کند و نزدیک آموزشگاه زبان نگه می‌دارد. گردن سمتم کج می‌کند:

-اینجاست؟!

چشم می‌دزدم و حین پیاده شدن لب می‌زنم:

-بله خیلی ممنون.

کیف را روی دوشم انداخته و رو به رویش می‌ایستم. نگاه ریز شده و ابروهای به هم نزدیک شده‌اش دستپاچه‌ام می‌کنند:

-بابت لطفتون خیلی ممنونم. امیدوارم که بتونم جبران کنم.

تک خنده‌ی عصبی می‌زند:

-به همه مردها قول جبران می‌دی؟

-چی؟!

-کاوه تو رو هم عین خودش کرده؟ پنج سال پیش که انقدر مودب نبودی.

شوکه به چشمانش خیره می‌شوم و او لنگه ابرو بالا می‌دهد:

-مردا معمولا درخواست‌های قشنگی ندارن سرکار خانم! قول جبران دادن به ما هم یه اشتباه محضه‌.

و منتظر نمی‌ماند و پر سرعت از کنارم عبور می‌کند.

به رد لاستیک جا مانده روی آسفالت خیره شده و به پنج سال پیش فکر می‌کنم. روزهایی که دوباره بیماری زنعمو پری اوج گرفته بود و مسیح مثل مرغ پَر کَنده بود. درست در همان روزها عمو عماد همراه نسترن؛ دخترخاله‌ی زنعمو پری وارد خانه باغ شده و خیلی غیرمنتظره نسترن را زن عقدی‌اش معرفی کرد. نعره‌های مسیح و درگیر شدنش با عمو عماد و به دنبالش بد شدن حال زنعمو پری دوباره عین یک فیلم از مقابل چشمانم می‌گذرد…

 

 

 

***

در حیاط را بسته و بی‌توجه به کیفی که از روی شانه‌ام سُر خورده و روی بازویم می‌افتد،‌ قدم‌هایم را به طرف خانه می‌کشانم. نرسیده به ساختمانِ آقاجون، صدای خنده‌های ریز ترانه توجه‌ام را جلب می‌کند. کمی که جلوتر می‌روم او را به همراه عمه و خانجون می‌بینم که روی فرش پهن شده داخل ایوان نشسته‌اند و کوهی از سبزی جلوی رویشان است. ترانه دسته‌ی نعنایی که دستش است را داخل سبد پرت می‌کند:

-علیک سلام برکه خانم!

توجه خانجون و عمه هم به سمتم جلب می‌شود. لبخند خسته‌ای می‌زنم:

-سلام. خسته نباشید.

عمه خوش رو جواب سلامم را می‌دهد و خانجون به روی ایوان دعوتم می‌کند:

-بیا بشین برات یه لیوان شربت خنک بیارم مادر. کلاس بودی؟

حین نشستن روی پله‌ی ورودی مقنعه‌ی چسبیده به گردنم را جدا می‌کنم:

-آره.

ترانه زودتر سرپا شده و به داخل خانه می‌رود:

-من میارم.

کیف آویزان را روی پله گذاشته و نگاه به اطراف می‌چرخانم:

-مامان نیست؟

عمه تکیه به پشتی‌ می‌دهد:

-همین پیش پات رفت سبد بیاره از خونه.

پای دردناکم را دراز می‌کنم و خانجون همانطور که فرز نعناها را پاک می‌کند، نگاهی سمتم می‌اندازد:

-پات بهتر نشده هنوز؟

-خیلی بهتره ولی هنوزم وقتی تند راه می‌رم درد می‌کنه.

-به کاوه نشون میدادی مادر. شاید خدای نکرده در رفته و دکترا نفهمیدن.

خنده‌ام می‌گیرد:

-نه همون شب عکس گرفتن و گفتن در نرفته.

همزمان با آمدن ترانه به ایوان، درهای حیاط هم باز شده و ماشین کاوه به آرامی داخل میشود. حرکت لاستیک‌های ماشین روی سنگریزه‌های کف باغ کمی بعد متوقف شده و کاوه پیاده می‌شود. بلند سلام کرده و کنارم می‌ایستد. خانجون و عمه با لبخند جوابش را می‌دهند و من کم‌جان‌تر از آن‌ها.

با دست شلوار اتو کشیده‌اش را بالا داده و کنارم روی پله می‌نشیند:

-از کلاس میای؟

به چشمان سبزش نگاه می‌کنم:

-آره.

-تنها؟

نگاه خیره و معنادارش نفسم را در سینه حبس می‌کند.

-آره.

لحظه‌ای مکث کرده و بعد سر به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد.

 

 

 

نگاه معنادار و سوال یکدفعه‌ای کاوه نمی‌تواند بی‌دلیل باشد و همین هم نگرانم می‌کند. از دیده شدنم با مسیح برای خودم نگران نیستم. باید باشم اما نیستم! بیشتر برای خودِ مسیح نگرانم. مسیحی که پنج سال از خانه باغ دور بود و وقتی هم که قصد برگشت به خانه باغ را داشت، بابا مخالف سرسخت ماندنش در اینجا بود و هر دم به دنبال بهانه‌ای بود تا او را از اینجا براند. نگرانم من بشوم همان بهانه‌ای که بابا به دنبالش است. هر چند کاوه؛ رفیق روزهای گذشته‌ی مسیح، آخرین کسی‌ست که ممکن است بخواهد این بهانه را به دست بابا بدهد.

– باهاش صحبت کردم قرار شد آخر هفته‌ بیاد.

با جمله‌ی کاوه که خطاب به خانجون گفته از فکر و خیال بیرون کشیده می‌شوم.

خانجون پای خواب رفته‌اش را دراز کرده و نفس عمیقی می‌کشد:

-باشه مادر.

عمه پکر و ناراحت می‌گوید:

-طفلی محبوبه! چه دنیای بی‌وفایی شده.

گوش‌هایم تیز شده و نگاه متعجبم کاوه را هدف می‌گیرد‌‌. کاوه لحظه‌ای نگاهم کرده و نمی‌دانم چه در نگاهم می‌بیند که گوشه‌ی لبش بالا می‌رود اما حرفی نمی‌‌زند. خانجون پرحسرت آه می‌کشد:

-خدا رحمتش کنه. زنِ خوب و شریفی بود.

شوکه شده و دهانم ناخواسته باز می‌شود:

-محبوبه فوت شده؟! کدوم محبوبه؟

چهار جفت چشم متعجب سمتم چرخیده و ترانه با خنده می‌گوید:

-ساعت خواب! عاشقی؟ سه ساعته داریم راجع به چی حرف می‌زنیم پس!

خجالت می‌کشم.

-ببخشید حواسم نبود.

ترانه چشمک می‌زند:

-همون عاشقی پس دخترم.

زمزمه‌ی آهسته‌ی کاوه دلم را می‌لرزاند:

-غلط کرده عاشق باشه!

ناشیانه نگاه سرگردانم را سمت خانجون می‌چرخانم:

-منظورتون محبوبه زن عباس آقا که نیست؟

خانجون آهسته پلک بر هم می‌زند:

-چرا مادر خودشه.

-ای وای! چرا آخه؟

صدای کاوه از بغل گوشم بلند می‌شود:

-اکرم خانم همونی که با هم رفتیم عیادتش.

-خب؟

-هفته‌ی پیش ازش شنیدم گویا محبوبه توی خواب سکته کرده.

به یاد مهربانی‌هایش بغض می‌کنم:

-امین پسرش تنها شد که طفلی!

-یه چند روزه برای کار اومده تهران و قراره که دوباره برگرده اینجا.

-اینجا؟

عمه با سبد نعنا از جا بلند شده و به داخل خانه می‌رود:

-برگرده کمک دست آقاجون توی مغازه وایسته و آخرهفته‌ها هم یه دستی به سر و روی اینجا بکشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mad?
Mad?
1 سال قبل

این رمان خعلی خوبه ک…

یلدا
یلدا
1 سال قبل

این رمان نگارش ومتن خیلی حرفه ای داره به نظرم، من واقعا غرق توصیف هاش میشم، خیلی زیبا مینویسه، دست مریزاد، امیدوارم نصفه ولش نکنه، یا مثل بعضی از رمان‌ها توپارت گذاریها اذیت نکنه، خیلی این رمان دوست دارم

...
...
1 سال قبل

چرا علی رغم اینکه به کاوه حس خیلی خوبی دارم ولی وقتی یه پاراگراف از مسیح میخونم در پوست خود نمیگنجم ؟؟الان حس میکنم یه مثلث عشقی تشکیل شده که هر سه ضلعش دوست داشتنی ان:)
دمتون گرم خیییلی عالیه امید وارم تا اخرهمینطوری پیش بره

پرتو
پرتو
1 سال قبل

فهمیدممم پس اون پسره که اول رمان به برکه گف عاشقش شدی همین کاوه بود اخه رنگ چشماشم سبزه همونهه😂عجب کشف بزرگیی

Parham
Parham
1 سال قبل

رمان خیلی قشنگیه
دوستش دارم😊

...
...
1 سال قبل

کاوه برکه رو دوست میدارههههه
غلط کرده عاشق باشه اوهوع 😂

خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
پاسخ به  ...
1 سال قبل

تاز فهمیدی داوش

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x