رمان پروانه میخواهد تو را پارت 9

5
(3)

 

 

-شب‌ها کجا میمونه؟

و زبانم نمی‌گیرد، بگویم سوئیت انتهای باغ که دست مسیح است.

خانجون پلاستیک زباله‌ی کنار دستش را جلو کشیده و ساقه‌های نعنا را داخلش می‌چپاند:

-احتمالا شب هم همون مغازه‌ی حاجی بمونه. تا ببینیم خدا چی می‌خواد.

همین وقت مامان با سبدی بزرگ میان دستانش نزدیکمان شده و کاوه با دیدنش از جا بلند می‌شود. به طرفش رفته و سبد را می‌گیرد:

-سلام زندایی.

مامان سبد را به دستانش سپرده و لبخند بی‌رمقی می‌زند:

-سلام پسرم‌. خسته نباشی.

پای دردناکم را جمع کرده و رو به مامان که از کنارم می‌ایستد؛ “سلام” می‌کنم.

-کِی اومدی؟

-نیم ساعته.

سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. از پله‌ بالا رفته و کنار خانجون جا می‌گیرد:

-ببخشید دیر شد. گذاشته بودم توی انبار، علی از بس انبارو پر از وسیله کرده که طول کشید تا بیرون بیارمش.

خانجون با سر انگشتان روسری گلدار سرش را به عقب می‌راند:

-دست گلت درد نکنه مادر. تو زحمت افتادی.

-زحمتی نبود… همین‌ها مونده؟

-آره همین چند بسته‌س.

بی‌حرف سر تکان داده و مَشغول پاک کردن نعنا‌ها می‌شود. از چهره‌اش می‌توانستم بی‌حوصلگی و غم نهفته درون چشمانش را ببینم. برعکس همیشه که در بحث‌های خانجون و عمه شرکت می‌کرد و همیشه کلی حرف برای گفتن داشت، سبد بزرگی که با خود آورده بود را جلو کشیده و کوتاه نگاهم می‌کند:

-برو خونه خسته‌ای‌. حواست به قابلمه‌ی خورشت هم باشه ته نگیره.

بی‌مخالفت از روی پله برخاسته و کیف را روی دوشم می‌اندازم:

-خانجون با من کاری نداری؟

-نه عزیزم.

ترانه فرز از جا برخاسته و کفش می‌پوشد:

-منم باهات میام برکه.

منتظر می‌مانم و نگاهم به سمت کاوه کشیده می‌شود که داخل ماشینش خم شده و به دنبال چیزی داشبورد را می‌گردد‌.

هنگام عبور از کنارش، سر از ماشین بیرون آورده و به پایم زل می‌زند:

-تو که هنوز می‌لنگی! بمون پاتو یه نگاه بکنم.

 

 

 

مسیح

 

آفتاب رو به غروب است که کلید را به در انداخته و موتور را همراه خود به داخل حیاط می‌کشاند. کمی که جلوتر می‌رود؛ صدای کاوه را می‌شنود:

-کجاش موقع راه رفتن درد می‌گیره؟

موتور را نزدیک دیوار پارک کرده و قدم‌هایش ناخودآگاه به سمت جایی که صدای کاوه را شنیده پیش می‌روند. هر چه جلوتر می‌رود، صداها واضح‌تر می‌شوند.

-اینجا چی؟ درد می‌کنه وقتی دست می‌زنم؟

-نه.

برکه را نشسته بر چهار پایه کنار درخت گردو می‌بیند در حالی که کاوه رو به رویش زانو زده و مچ پایش را میان دستانش دارد. چند متر دورتر از آن‌ها خانجون و انیس روی ایوان نشسته‌اند و توجه‌شان به سبزی‌های پیش رویشان است.

کاوه دستش را روی قسمتی از مچ پای دخترک فشرده و می‌پرسد:

-اینجا چی؟

چهره‌ی برکه درهم فرو می‌رود:

-یه کم.

کاوه نفسش را فوت کرده و از جا برمی‌خیزد:

-خداروشکر در رفتگی یا شکستگی نیست اما دوباره افتادنت روی قسمت ضرب دیدگی، بدترش کرده. باید استراحت کنی.

ترانه که بالای سرشان ایستاده است؛ سر می‌چرخاند به سمت کاوه که با او چشم در چشم می‌شود. لبخند می‌زند:

-سلام.

سر کاوه و برکه که به سمتش می‌چرخد؛ دست داخل جیب جین مشکی رنگش فرو برده و خیره‌ی چشمانِ ترانه سر تکان می‌دهد.

کاوه سرسنگین “سلام” داده و به طرف ماشینش راه می‌افتد. گویا هنوز بابت آن شب و بحثی که با هم داشته‌اند از او دلگیر است. پوزخندی کج روی لبش می‌نشیند.

 

 

 

 

برکه با مکث از روی چهار پایه بلند شده و با شلواری که یکی از پاچه‌هایش بالا مانده نگاهش می‌کند:

-سلام خسته نباشید.

لب‌هایش میل عجیبی به خندیدن دارند اما لب روی هم کیپ می‌کند:

-علیک!

دست در جیب راهش را به سمت سوئیتش کج می‌کند. از گوشه‌ی چشم می‌بیند که کاوه جعبه‌‌ای مستطیلی را سمت برکه می‌گیرد:

-این پمادو بزن دردتو آروم می‌کنه. خیلی هم به پات فشار نیار و یه مدتم بی‌خیال دوییدن و پیاده‌روی بشو.

برکه لبخند می‌زند:

-ممنونم. چشم دکتر.

-فردا کلاس داری؟

سوال کاوه متوقفش می‌کند. میانه‌ی راه می‌ایستد اما برنمی‌گردد.

-چطور؟

-ساعتشو بگو خودم میام دنبالت.

به محض شنیدن این حرف از کاوه برمی‌گردد و خیره‌ی نگاه خجالت‌زده‌ی برکه چشمک می‌زند:

-چه جالب!

کاوه اخمو و ترانه خندان نگاهش می‌کنند. به کاوه چشم می‌دوزد:

-نمی‌دونستم تغییر شغل دادی دکی!

ترانه لب روی هم فشرده و نگاه سمت دیگه‌ای می‌چرخاند اما کاوه تنها پوفی کشیده و رو به برکه می‌کند:

-ساعتش رو برام پیامک کن.

نگاه کاوه و ترانه را که دور می‌بیند؛ چشمکش را رو به برکه تکرار کرده و بی‌صدا زمزمه می‌کند:

-مخشو زدی رفت! کارت درسته‌.

مقابل نگاه مبهوت دخترک دست بالا برده و علامت لایک می‌دهد. بعد هم چرخیده و با گام‌هایی بلندی به طرف سوئیت می‌رود.

 

 

****

لیوانِ چای به دست پشت پنجره‌ی هال می‌ایستد. تابش مستقیم آفتابِ از پشت شیشه و انعکاس نور درون مردمک‌ چشمانش، گوشه‌ی چشمانش را چین داده و نگاهش را باریک می‌کند. با اینحال دست از نگاه کردن به امین نمی‌کشد.

همین دیروز بود که از خانجون ماجرای مرگ محبوبه و برگشتن امین را شنیده و طبق گفته‌ی خانجون می‌دانست که قرار است امین آخر هفته‌ها برای رسیدگی به باغ بیاید و باقی روزها را بغل دست آقاجان داخل مغازه‌ بماند.

حرکات دست امین را دنبال می‌کند که کنار باغچه‌ی کوچک گوشه‌ی حیاط نشسته و دستکش‌های باغبانی را برمی‌دارد. گذر زمان کمی صورتش را جا افتاده‌‌ و چهارشانه‌ترش کرده و گرنه چهره‌اش همان امینی‌ست که سال‌ها پیش خانه باغ را به همراه مادرش ترک کرد.

صبح وقتی که اِویل را به حیاط برده بود، از دور او را همراه با جعبه‌ای پر از گل‌های رنگارنگ روی ایوانِ خانجون دیده و در همان نگاه اول دریافته بود که آن مردجوانی که در شمال دیده بود، خودِ امین بوده و اشتباه نکرده است.

امین که بیلچه را برمی‌دارد و به جانِ خاک‌های داخل باغچه می‌افتد، نگاه گرفته و به طرف آشپرخانه‌ی نقلی‌اش می‌رود. چای سرد شده‌ی داخل لیوان را داخل سینک ریخته و لیوان را آب می‌کِشد.

سوئیچ موتور را از روی کانتر برداشته و بعد از برداشتن کلاه کاسکت، سوئیت را به مقصد بهشت زهرا ترک می‌کند؛ قرارِ همیشگی پنجشنبه‌ها با مادر.

وارد حیاط که می‌شود؛ امین با دیدنش از کنار باغچه بلند شده و بی‌صدا سر به نشانه‌ی “سلام” تکان می‌دهد.

به طرفش رفته و خیره‌ی چشمان کهربایی‌اش دست پیش می‌برد:

-چطوری پسر؟

امین نگاهش را تا دستان او می‌کشاند‌. مظلومانه ممانعت کرده و با ایما و اشاره به دستان گِلی‌اش اشاره می‌کند.

لبخندی محو روی لب‌هایش جاخوش می‌کند. خم شده و دستانش را میان پنجه‌اش می‌گیرد:

-می‌شورم بابا. مسئله‌ای نیست. چه خبر؟

از پشت شانه‌های امین، خانجون را می‌بیند که با پیراهن گلداری که رنگ پوستش را روشن‌تر کرده، همراه با سینی چای از پله‌ی ایوان پایین می‌آید. قدم به سمتش تند می‌کند:

-سلام عزیز.

خانجون گل از گلش می‌شکفد:

-سلام به روی ماهت.

به سینی چای اشاره می‌کند:

-برای امینه؟ بده من می‌برم.

-دست گلت‌ درد نکنه.

 

 

 

موتور را کنار دکه‌ی گل فروشی نگه می‌دارد. قصد دارد امروز سرخاک پروانه هم برود؛ برای همین تعداد شاخه گل‌هایی که از داخل سطل جدا می‌کند، بیشتر از همیشه است. اول از همه به مامان پری سر می‌زند. زنی که فاتح قلبش است؛ با همان صورت مهتابی و مهربانی‌های مختص خودش. روی سنگ سیاه رنگ را با بطری آبی که در دستش است؛ شسته و چند شاخه گل‌ رز را کنار اسمش می‌گذارد. برعکس هفته‌های پیش که پر از حرف بود، اینبار هر چه در ذهنش می‌گردد تا کلمات را به هم بچسباند و حرف بزند، کمتر به نتیجه می‌رسد. در نهایت هم با بوسیدن نام مامان پری از میان قطعه‌هایی که هر کدوم متعلق به عزیزی‌ست و حال زیر خروارها خاک خوابیده‌اند به طرف قبر پروانه می‌رود.

قبر در گوشه‌ای‌ زیر سایه‌ی چند درختی که در حاشیه‌ جدول قرار دارند، قرار گرفته. نور خورشید مستقیم سطح سنگِ سفید رنگی که نوشته‌هایش زیر خاک مدفون شده را هدف گرفته. کنار سنگ قبر زانو زده و سرانگشتانش را به تَرَک‌های عمیقی که به خاطر گذر زمان و تغییر شرایط آب و هوایی به وجود آمده‌اند می‌کشد. خاطرات محوی از پروانه به یاد دارد و گاه باید ساعت‌ها به ذهنش فشار بیاورد تا خطوط چهره‌اش را به یاد آورد اما همان اندک خاطراتی که هم از او به یاد دارد جزو شیرین‌ترین خاطرات کودکی‌‌اش است.

خسته از روی دو زانو بودن، روی زمین ولو می‌شود. بطری را کج کرده و آب که روی سنگ می‌ریزد‌؛ کم‌کم حروف اسم و تاریخ تولد و فوت پیدا می‌شوند. نگاهش به تاریخ فوت که می‌چسبد؛ روی سینه‌اش را غباری از غم و اندوه فرا می‌پوشاند و کم کم اشک به چشمانش نیش می‌زند. ۲۴ سالگی سنِ ناعادلانه‌ایست برای زیر خاک رفتن.

به راستی چه شد که پروانه‌ی شاد و سرزنده به اینجا و این قبر رسید؟ چه شد که جای بردن جهیزیه و چیدن خانه‌ی آرزوهایش، قاتل آرزوهایش شده بود؟!

صدای شیون‌ زنی که چند متر دورتر از او خودش را روی قبری که رویش پارچه‌ی سیاهی کشیده‌اند، انداخته توجه‌اش را جلب می‌کند. مانتوی خاکی زن و موهایی که شلخته از گوشه و کنار شال مشکی رنگش بیرون ریخته‌اند، او را به گذشته می‌برد. زنِ جوان خاک را چنگ زده و از ته دل زار می‌زند:

-کجا رفتی بی‌معرفت؟! چرا منو تنها گذاشتی؟

پرت می‌شود به سال‌ها قبل و تصویر مامان پری پررنگ می‌شود. صورت بی‌رنگ و لب‌های سفید مامان پری با لباس‌های یکدست سیاه که در سکوت به جسدِ نیمه سوخته‌ی پروانه خیره است، او را با تمام کم سن و سال بودنش ترسانده‌. نمی‌داند چه شده و چرا مامان پری به اینحال افتاده، فقط می‌داند پروانه خودش را آتش زده و هنوز هم بعد از گذشت سال‌ها بوی سوختگی گوشتش را حس می‌کند…

 

 

 

برکه

 

 

صفحه را ورق زده و با خستگی نوشته‌ها را دنبال می‌کنم. آنقدر به کتاب زل زده و مباحث را مرور کرده‌ام که حس می‌کنم هر آن ممکن است مردمک‌هایم از کاسه‌‌ی چشمانم بیرون بزنند.

به باریکه‌ی نورِ آفتابی که از بین شکاف پرده خودش را به روی قالیچه‌ی سرخ رنگ رسانده و رقص ذرات معلق در نور نگاه می‌کنم.

-نمی‌خوای هیچ کاری کنی؟!

صدای مبهوت و عصبی مامان باعث فشردن پلک‌هایم می‌شود. کتاب را بسته و از روی تخت بلند می‌‌شوم.

-چیکار کنم راضی میشی؟ به خاطر توهمات ذهنت برم یقه‌ی پسر مردمو بگیرم خوبه؟

-پسر مردم؟ مسعود دامادته نه پسر مردم… چه توهمی؟! هم خود بهار شک کرده هم برکه دیده که…

کنار در می‌ایستم و از لای درِ نیمه باز به سالن نگاه می‌کنم. بابا عصبانی و سرخ‌شده میان هال ایستاده و درحالی که کتش را می‌پوشد، دندان روی هم می‌ساید:

-برکه غلط کرده با هفت جد و آبادش!

صدای مامان آلوده به بغض است:

-از این خونسردی و بی‌خیالی که داری متنفرم! دخترمون حامله‌ست و امروز و فردا وقت زایمانشه اونوقت شوهرش معلوم نیست دنبال کدوم…

بابا به میان حرفش رفته و فریاد می‌زند:

-بسه نازلی! تمومش کن.

-چی رو تموم کنم؟ نکنه توقع داری چشمامو ببندم؟

-بیخود بزرگش نکن! به خاطر یه تماس و پیامک بیفتم دنبالش تو خیابونا که چی بشه؟ هر وقت با چشم خودت دیدی زن گرفته بعد تهمت بزن!

مامان پوزخند می‌زند:

-مگه تو با چشم خودت دیدی زنِ عادل سر و گوشش می‌جنبه که پشتش حرف زدی؟!

نفس در سینه‌ام حبس می‌شود و نگاه مبهوتم رگ برجسته‌ی روی گردن بابا را نشانه می‌رود.

بابا قدمی پیش رفته و توی صورت مامان فریاد می‌زند:

-داری از یه قاتل دفاع می‌کنی؟!!

مامان پلک می‌بندد:

-علی…

بابا انگشت اشاره‌اش را بالا برده و می‌غرد:

-دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم!

بعد هم منتظر نمانده و با گام‌هایی بلند از خانه بیرون می‌رود.

 

*

 

 

 

-سلام.

لب‌هایش طرحی از یک لبخند می‌گیرند و چاله گونه‌هایش را به نمایش می‌گذارند:

-سلام.

به طرف در شاگرد تن دراز کرده و در را از داخل برایم باز می‌کند:

-بشین که دیر شد.

کیفم را از روی شانه برداشته و کنارش روی صندلی شاگرد جا می‌گیرم:

-مزاحمت شدم.

می‌خندد:

-باز از اون حرفا بود ها! ما با هم از این حرف‌ها داریم؟

-به هرحال ممنونم.

ماشین را به راه انداخته و مثل همیشه محتاطانه وارد خیابان می‌‌شود:

-پات بهتر شده؟

نگاهم را به گلفروشی که به تازگی آن سمت خیابان باز شده می‌دوزم:

-آره خیلی بهترم.

سر چرخانده و نگاهش می‌کنم:

-فکر کنم کارم داری.

ملایم و مردانه می‌خندد‌. سر که به سمتم می‌چرخاند؛ به خاطر تابش مستقیم آفتاب نگاهش باریک می‌شود:

-از کجا می‌دونی کارت دارم حالا؟

-از اونجایی که تو با اینهمه مشغله‌ی کاری یهو به سرت نمی‌زنه منو برسونی به کلاسم.

گوشه‌ی لبش کِش می‌آید:

-آی آی… من اینجوری‌ام واقعا؟ یا الان خواستی بگی هیچ کاری رو بی‌منظور انجام نمی‌دم؟

میان آشفتگی و پریشان حالی‌ام هم نمی‌توانم مانع لبخند بی‌رمق روی لب‌هایم بشوم:

-اِی… یه همچین چیزی!

لحظه‌ای نگاهم می‌کند؛ عمیق و پرحرف. طوری که لبخند روی لب‌هایم رنگ می‌بازد و با مکث نگاه به بیرون می‌دوزم.

– تو خوبی؟ حس می‌کنم یه چیزیت هست.

چه سوال مسخره‌ای! در دنیایی که جواب خوبی؟ خوبم است، دیگر چه احتیاجی‌ست به پرسیدنش؟ باید بگویم خوبم؟ حتی الان که فقط چند ساعتی از بحث بین مامان و بابا می‌گذرد؟ الانی که ذهنم درگیر بهار و مسعود و… جمله‌ی آخر مامان راجع به زنعمو عادل است؟

-خوبم.

-ولی یه جور دیگه به نظر می‌رسه.

بغض ناجوانمردانه و به ناگه درست مثل دشمنی تیزهوش شبیخون می‌زند به حنجره‌ام!

تلاش می‌کنم به گردوی جاخوش کرده میان گلو توجه نکنم اما هر چه می‌کنم کلمه‌ای بگویم چشمان آماده‌ی بارشم اجازه نمی‌دهد. لب روی هم کیپ کرده و تا جایی که می‌شود به طرف پنجره‌ی کنارم چرخیده و بیرون را نگاه می‌کنم.

-برکه؟

-گفتم که، خوبم.

ماشین را به کنار جدول خیابان کشانده و دستی را می‌کشد. به طرفم که می‌چرخد، پلک می‌بندم:

-بچرخ ببینم. چته تو… برکه؟

با مکث سمتش چرخیده و به چشمان سبز رنگش که برایم نمودِ درختان همیشه سبزِ سرو است، خیره می‌شوم.

-هوم؟

مهربان می‌خندد:

-هوم و درد که! چیشده جوجه رنگی؟

 

 

 

میان بغض، لفظ جوجه رنگی لبخندی کمرنگ روی لبم می‌نشاند:

-چیزی نشده.

لبخندم مسری‌ست که روی لب‌های او هم جاخوش می‌کند:

-که چیزی نشده؟ پس یعنی چشم‌هات یهو بی‌اجازه بارونی‌ شدن؟

-چشم‌ها از قلب دستور می‌گیرن نه مغز، پس میشه بی‌اجازه.

لب‌هایش کِش می‌آید و میان صدای وانتی که از کنارمان می‌گذرد، نگاهم درون چال گونه‌هایش گم می‌شود.

-نمی‌دونستم کاپیتان برکه پزشکی هم بلده!

لحنم تلخ است وقتی می‌گویم:

-خیلی‌ها دوست داشتن پزشکی بخونم، منتهی من دخترِ حرف گوش کنی نبودم.

عینکش را برداشته و با انگشت شصت و اشاره گوشه‌ی چشمانش را می‌فشارد:

-از نظر من تحسین برانگیزی برکه. همین که رفتی دنبال رویاهات نشون از سرسخت بودنت داره.

لحنِ بَم و کلمات پر از اطمینانش قلبم را به بازی گرفته و حسی شیرین زیر پوستم می‌دواند. حسی لطیف مثل سُر خوردن قطرات باران از روی گلبرگ‌های یک گل!

او از همان ابتدا هم من و توانایی‌هایم را باور داشت برعکس بقیه. و چقدر این اطمینانی که به من دارد، حسِ خوبی به همراه دارد.

مستقیم که نگاهم می‌کند؛ ناخودآگاه تحت تاثیر جاذبه‌ی نگاهش به او زل می‌زنم.

-اونایی که تسلیم جبر می‌شن در نهایت هم صاحب یه زندگی معمولی میشن اما اونایی که جنگیدن رو بلدن، رویاهاشون رو خاطره می‌کنن. دختر خوبی نباش وقتی ازت می‌خوان دست از رویاهات بکشی‌.

رویایم پرواز میان فراز آسمان‌ بوده و هست. وقتی که داخل کابین پرواز به مسافرین‌ام خیرمقدم عرض می‌کنم و بعد میان ابرها اوج می‌گیرم. رویایی شیرین که از کودکی با من است و برای به دست آوردنش مقابل مامان و بابایی که آرزوی پزشک شدنم را داشتند ایستادم.

چشمک می‌زند:

-خوب حرف رو پیچوندی‌ها.

نمی‌توانم نخندم وقتی اینطور بامزه نگاهم می‌کند.

-من فقط یه جمله گفتم و تو تهشو گرفتی. بحثی نپیچوندم دکتر.

برعکس لحن شوخ من، دمی گرفته و خیره‌ی خیابان روبه رویمان لب می‌زند:

-شدی مثل وقتی که جوجه‌ رنگی‌هات مُرده بودن. همونقدر سرگردون!

یادِ خاطره‌ی غم‌انگیز کودکی‌‌ام غبار اندوه بر دلم می‌نشاند. ۷ ساله بودم و عاشق جوجه‌های رنگی که پیرمرد وانتی می‌فروخت. با اصرار و گریه‌ی زیاد مامان را راضی کردم برایم چندتایی بخرد اما درست یک هفته بعد همگی‌شان مریض شدند و یکی یکی مردند. وقتی داخل حیاط باغ بالای سرشان اشک می‌ریختم، سروکله‌ی کاوه پیدا شد. نه مثل مامان سرزنشم کرد و نه مثل مسیح و ترانه مسخره‌ام. به جایش بیلچه آورده و گفته بود:

-می‌خوای خاکشون کنیم؟

و منی که مبهوت نگاهش کرده بودم:

-توام دوسشون داشتی؟

-دوسشون داشتم چون شکل تو بودن.

 

 

-نمی‌خوای بگی چته؟!

با سوال کاوه به دنیای حال پرت می‌شوم. دستانم را در هم قلاب کرده و به دوچرخه‌سواری که آنطرف خیابان رکاب می‌زند، چشم می‌دوزم. حرف زدن از ناراحتی‌هایم همیشه برایم سخت بوده و بالتبع حرف زدن از مشکلات درون خانه‌مان سخت‌تر. نگران بهار و طفل درون بطنش هستم، نگران زندگی مشترکش با مسعود و شرایط روحی‌ حساسش اما صحبت راجع به بهار و مسعود با کاوه درست نبوده و نیست.

مسائل بین بهار و مسعود به خودشان مربوط است و نباید راجع به مشکلی که حتی اگر شک و شبهه هم نباشد، حرف بزنم!

گردن سمتش چرخانده و نگاهش می‌کنم. نور آفتاب موهای قهوه‌ای رنگش را هدف گرفته و تارهای ژِل خورده‌اش برق می‌زنند.

زبان روی لب می‌کشم:

-دلم گرفته بود، همین.

خیره‌ی نگاهم دم عمیقی می‌گیرد:

-برکه…

به میان حرفش رفته و نمی‌گذارم جمله‌اش را کامل کند:

-همه‌مون یه وقتایی هست که ممکنه دچار سرگردونی بشیم و دلمون بگیره. مطمئن باش اگه چیز مهمی باشه حتما بهت میگم.

قانع نشده اما سر تکان می‌دهد‌. دنده را جا انداخته و دستی را می‌کشد. ماشین که از حاشیه‌ی خیابان وارد لاین جاده می‌شود، لب می‌زند:

-من فردا شب خلوتم و ترانه هم فکر کنم جایی قرار نداشته باشه. سه تایی بریم همون رستوران همیشگی؟

می‌دانم که برای تغییر حال و هوایم می‌خواهد برنامه بچیند وگرنه شلوغ‌تر از این حرف‌ها است که بخواهد به مانند قدیم وقتی را خالی کند و همراه‌مان به رستوران بیاید…

خیره‌ی ماشین عروسی که از کنارمان سبقت می‌گرفت؛ لبخند می‌زنم:

-بهش فکر می‌کنم.

می‌خندد:

-تجویز یه دکتر برای رفع دل‌گرفتگی رو رد نکن کاپیتان.

از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند:

-قبوله؟

شانه بالا می‌اندازم:

-فکر کنم رد درخواست یه دکتر دور از ادب باشه، نه؟

شانه‌هایش از خنده می‌لرزد و با نوک انگشت عینک پایین آمده را رو به بالا سُر می‌دهد:

-قطعا!

-پس رد نمی‌کنم.

 

 

 

مسیح

 

نسیمِ خنک عصرگاهی از میان پنجره‌ی نیمه‌باز خودش را به داخل سالن می‌کشد و لبه‌های پرده‌ی حریر میان هوا موج‌های ریزی می‌گیرند. چند متر آنطرف‌تر، درون آشپزخانه‌ی نقلی‌اش و میان صدای تلویزیونی که روی شبکه‌ی خبر تنظیم است، تکه‌های مرغ را روی تابه‌ی داغ شده می‌گذارد و صدای جلز و ولز‌شان بلند می‌شود. خم شده و شعله‌ی گاز را کم می‌کند. در تابه‌ی رژیمی را محکم کرده و به طرف سینک می‌چرخد.

بوی خاک خیس خورده و گل‌های شب بو تا اینجا هم می‌آمد و تمامشان هنر دست امین بود که تا به الان مشغول بود.

شقیقه‌هایش تیر می‌کشید و هنوز وقت نکرده است لباس‌های تنش را عوض کند. بعد از بهشت زهرا به نمایشگاه رفته و علی رغم دلمردگی و بی‌حوصلگی که معمولا بعد از سرخاک رفتن پروانه پیدا می‌کرد، در نمایشگاه مانده بود.

صدای زنگ موبایل که بلند می‌شود، شیر آب باز را بسته و سمت مبل‌های هال قدم تند می‌کند. موبایل جا مانده روی عسلی را برمی‌دارد. نام میلاد روی نمایشگر روشن و خاموش می‌شود. تماس را وصل می‌کند:

-چه عجب جواب دادی حاجی!

گوشی را میان شانه و گردن گذاشته و همانطور که دستان خیسش را با حوله‌ی کوچک خشک می‌کند، جواب می‌دهد:

-دستم بند بود. خوبی؟ چه خبر؟

-خوبم. تو چه خبر؟ دیگه سر و کله‌ی داداشای زنِ محمد پیداشون نشد؟

از این نقطه‌ای که ایستاده به راحتی می‌تواند از لابه لای پرده‌ی موج گرفته به دست نسیم، برکه را ببیند که سینی به دست با فاصله‌ی کمی از کنار پنجره‌ی خانه اش قدم برمی‌دارد. انتهای موهای بافت شده‌اش با هر قدم تکان خورده و گل‌مویی که انتهایش آویخته به پشتش می‌خورد.

-هووی؟ باتو بودم؟ کجایی؟

نگاه از برکه گرفته و لب می‌زند:

-نه خبری نشده.

-ایشالله از خرِ شیطون پایین اومدن پس.

-بعید می‌دونم.

زمزمه‌ی پرحرص میلاد را می‌شنود:

-خاک تو سرت محمد با این زن گرفتنت!

لبش کِش آمده و ناخن به گوشه‌ی ابرویش می‌کشاند:

-کاری نداری؟

-چیه می‌خوای زود قطع کنی؟ معطلتون هستن؟

-بمیر!

میلاد می‌خندد:

-فردا که میای پیست؟

صدای صحبت کردن برکه را می‌شنود و قدم‌هایش به طرف پنجره کج می‌شود.

-میام.

تماس را قطع کرده و با همان دستی که موبایل را دارد، گوشه‌ی پرده را گرفته و کنار می‌کشد.

 

 

 

برکه کنار بوته‌ی گل‌های محمدی و رو به روی امین ایستاده و لبخند می‌زد:

-خانجون دادن که براتون بیارم. خسته هم نباشین.

امین پشت دست به پیشانی عرق کرده‌اش کشیده و تنها سر تکان می‌دهد. برکه دستانش را پشت برده و من من می‌کند:

-بابت… بابت فوت محبوبه جون هم تسلیت می‌گم… خدا رحمتشون کنه. خیلی… زن خوبی بودن.

امین دستای گِلی‌اش را در هم قلاب کرده و بی‌حرف به زمین خیره می‌شود.

دخترک باادب حتی تسلی دادنش هم پر از ادب و متانت است. رفتارهایش بیشتر به نازلی کشیده تا علی. به مانند مادرش مهربان و بی‌توقع محبت می‌کند. حتی در نگاه و رفتارهایش هم غرور و نگاه از بالا به بقیه دیده نمی‌شود.

برکه سینی حاوی شربت آلبالو را به طرفش می‌گیرد:

-نوش جونتون.

امین که دست دراز می‌کند برای گرفتن سینی، برکه لبخند می‌زند:

-خیلی خوشحالم که به باغ برگشتین.

سر چرخانده و به گل‌ها اشاره می‌کند:

-گل‌هایی هم که کاشتین خیلی قشنگه‌. مرسی‌.

امین تنها لبخند می‌زند.

بوی سوختگی هوشیارش می‌کند. بی‌توجه به اینکه کنار پنجره‌ است روی پیشانی‌اش کوبیده و بلند غر می‌زد:

-سوخت! لعنتی!

سرِ برکه و امین متعجب به سمتش می‌چرخد اما اهمیتی نداده و با گام‌های بلند طرف آشپزخانه می‌رود. درِ تابه را که باز می‌کند دود و بوی سوختگی بیشتر می‌شود. تمام تکه‌های گوشت جزغاله شده‌اند و تقریبا غیرقابل خوردن. تند و هول شده زیر گاز را خاموش می‌کند و بی‌حواس دست سمت دسته‌ی تابه می‌برد. برخورد نوک انگشتان با بدنه‌ی تابه همراه می‌شود با صدای جلز پوستش با سطح داغِ چدن و فریادِ آخش.

عصبانی به نوک انگشتان سوخته‌اش می‌نگرد. نوک سه انگشت قرمز و متورم شده‌اند. پوفی کشیده و آستین لباسش را پایین می‌کشد. تابه را با یک حرکت برداشته و داخل سینک می‌اندازد. شیر آب را باز می‌کند و میان جلز ولز برخورد قطرات آب با تابه، صدای در را می‌شنود.

تابه و شیر آب را همانطور رها کرده و تا وسط سالن پیش می‌رود:

-بله؟

صدای ترسیده‌ی برکه بلند می‌شود:

-شما خوبین؟

پشت در می‌ایستد و دستگیره را سمت خود می‌کشد. برکه نگران و ترسیده روی پادری جلوی در ایستاده. با دیدنش نفس راحتی می‌کشد:

-حالتون خوبه؟

اخم می‌کند:

-باید بد باشم مگه؟!

 

 

 

به وضوح فرو دادن بزاق دخترک را می‌بیند.

-نه آخه…

و سکوت کرده و نگاه سرگردانش را به دستانش می‌دوزد. چند قدم دورتر از او، امین دستکش به دست ایستاده و نگران نگاهشان می‌کند. نگاه از امین گرفته و دوباره به برکه چشم می‌دوزد‌. دخترک مظلومانه دست به گوشه‌ی شالش کشیده و این و آن پا می‌شود:

-صدای فریادتون رو شنیدم، نگران شدم.

سوزش دست امانش را بریده اما نمی‌داند چرا لب‌هایش میل به خندیدن دارند. اگر ترانه جای او بود، بی‌شک جای خجالت کشیدن به خاطر بوی سوختگی که از خانه می‌آمد سوال پیچش می‌کرد اما او…

یا او تازه این برکه را می‌‌بیند یا برکه در این سال‌هایی که از خانه باغ دور بوده تغییر کرده است.

لب روی هم می‌فشارد:

-می‌بینی که خوبیم.

و علی رغم تلاشش نمی‌تواند مانع بالا رفتن گوشه‌ی لبش بشود:

-نگرانمون نباش‌.

برکه گویی با دیدن لبخند کمرنگش، خیالش راحت شده که گردن خم شده‌اش را راست می‌کند:

-خداروشکر.

چرخیده و قدمی برمی‌دارد اما میانه‌ی راه می‌ایستد. به طرفش برمی‌گردد:

-اگه… اگه ناهار نخوردین، من می‌تونم براتون ناهار بیارم.

کف دست سالمش را به چارچوب در تکیه داده و ابرو بالا می‌دهد:

-آشپزی بلدی؟

برکه متعجب نگاهش می‌کند:

-بله ولی الان که دیروقته برای پخت و پز. از ناهار ظهر مونده، براتون میارم.

-نمی‌خواد.

دستش را از چارچوب برداشته و می‌خواهد به داخل بچرخد که برکه می‌گوید:

-دستپخت خانجونه.

گردن سمت برکه می‌چرخاند. هنوز اظهار نظری نکرده که دخترک عقبگرد می‌کند:

-میرم بیارم. برای دستتون هم پماد میارم. شمام برین شیرو ببندین تا خونه رو آب برنداشته.

و مجال نداده و به قدم‌هایش سرعت می‌دهد.

خیره‌ی پاچه‌های شلوار گشادِ دخترک که لبه‌هایش روی خاکِ حیاط کشیده می‌شود، تک خنده می‌زند:

-جلب!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نوشین
نوشین
1 سال قبل

پارت نداریم امروز؟؟؟؟

علوی
علوی
1 سال قبل

سلام این رمان هم داستان هم جذابی داره. فقط فاطمه جان، نویسنده تموم کرده داستان رو که اینجوری زیاد زیاد می‌ذاری یا قراره معتاد شیم و خماری بکشیم باز؟؟
یه بررسی بکن لطفاً

Tarlan
Tarlan
1 سال قبل

قلمتون خییییلی زیباست 🙂
و عمیقأ بعد از خواندن هر پاراگراف حس خییییییلی قشنگی تجربه میکنم به نظرم موضوع جدید و علاوه بر اون قلم بسیار زیباتون مکمل های خوبی برای جذب مخاطب هستن و به رغم اینها نظم در پارت گذاری … امید وارم تا آخر همین مدلی پیش برین 💛

بانو
بانو
1 سال قبل

اسم رمان و مرگ پروانه نشون دهنده یه داستان پیچیده و قشنگه🥲کاش ادامه دار باشه تا تهش…قلمت خیلی قشنگه.

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x