رمان پروانه میخواهد تو پارت 22

3.1
(12)

 

 

اهورا دوباره دهان به گوشش می‌چسباند:

-میگم مهنا خانوم تنها زندگی می‌کنه؟

فنجان از لب جدا می‌کند و چنان غضبناک گردن سمت اهورا می‌چرخاند که صدای مهره‌های گردنش را حس می‌کند. از لای دندان‌های به هم فشرده‌اش آهسته می‌غرّد:

-اونی که تو ذهنت داری رو بریز دور!

اهورا خودش را به کوچه علی چپ می‌زند و اخم می‌کند:

-این چه قیافه‌‌ایه دیگه؟ مگه چی گفتم؟

ابرو که در هم می‌کشد، اهورا پوف می‌کشد و نگاهش را به تلویزیون می‌دوزد:

-غلط کردیم بابا. نمی خواد بگی.

به بخار برخاسته از فنجان چای زل می‌زند و در میان صدای باب اسفنجی که خانه را پر کرده آهسته لب می‌زند:

– پدر و مادرش چند سال پیش توی تصادف کشته شدن. با برادرش یوسف تنها زندگی می‌کنن. یه عمو هم دارن که مرتب بهشون سر می‌زنه. مادرش هم با مامان بزرگ کسری یه فامیلی دوری دارن.

اهورا زیر چشمی به مهنا که کنار سپیده ایستاده نگاه می‌کند:

-سرکار میره؟

دندان روی هم می‌ساید و عصبی به اهورا زل می‌زند:

-به سر کار رفتن دختر مردم چیکار داری؟

اهورا کوسن قهوه‌ای را بغل می‌زند و نفسش را پرحرص بیرون می‌دهد:

-از گشت ارشاد بدتری تو به خدا! هیچی بابا بی‌خیال.

همین وقت صدای زنگ خانه بلند می‌شود و کسری که تازه از دستشویی بیرون آمده، دستان خیسش را روی پیرهنش کشیده و سمت آیفون می‌رود:

-من باز می‌کنم.

خیره‌ی کسری زیر لب طوری که فقط اهورا بشنود زمزمه می‌کند:

-چشمای بی‌صاحابتم از روش برداری حله دیگه.

اهورا متعجب از مچ‌گیری او لبخند دندان نمایی می‌زند:

-باشه به سپیده خانوم نگاه می‌کنم پس. سپیده چند سالشه؟

با نگاه برزخی او که رو به رو می‌شود، دستانش را بغل می‌گیرد و پشت به مبل می‌چسباند:

-من دیگه لال اصلا آقا!

بعد هم زیر لب غرغر می‌کند:

-خوبه تو خواهر دار نشدی‌…

میلاد و محسن پر سروصدا داخل خانه می‌شوند و یوسف با دیدن ظرف‌ غذا‌های دست میلاد مانند فنر از روی مبل پایین می‌پرد:

-آخ‌جون کباب!

میلاد خندان لپش را می‌کشد:

-ای شکمو!

 

***

 

 

 

امروز امین نیامد. به گفته‌ی خانجون کاری برایش پیش آمده و کاشت بوته‌های گل را به فردا موکول کرده است. با اینکه به شدت دلم می‌خواهد گردنبند را نشانش بدهم اما فعلا مجبورم صبوری کنم.

چند ساعت به اذان مغرب مانده است و روی ایوان به همراه خانجون و بهار نشسته‌ایم. از گرمای سرظهر و ساعات اولیه صبح خبری نیست و خورشید رو به غروب و هوا رو به خنکی است.

خانجون فرز و با حوصله سبزی‌هایی که از داخل باغچه جمع کرده‌ام را تمیز می‌کند و بهار به فاصله‌ی نیم متر از او به پشتی تکیه داده و سر و ته تره‌ها را می‌گیرد.

میان صدای سوت زدن‌های مرغ مینای آقاجون هرازگاهی از دهان شکلات که کنار پایم لم داده “میو” ضعیفی بیرون می‌آید. دست به موهای تنش می‌رسانم و روی سرش را نوازش می‌کنم. انگار خوشش بیاد خودش را بیشتر به من می‌چسباند و چشمان نیمه‌ بازش را هم کامل می‌بندد.

با دست دیگرم کتاب را ورق زده و با مداد زیر جملات خط می‌کشم. صدای کشیده شدن پای کسی به روی شن‌های کف باغ توجه‌ام را جلب می‌کند. گردن از روی کتاب بلند می‌کنم و مامان را می‌بینم که با گام‌هایی بلند سمت‌مان می‌آید. طوری که لبه‌های دامن کلوش مشکی‌اش میان هوا موج گرفته‌‌اند و لختی مچ پایش دیده می‌شود.

کنار ایوان که می‌رسد به راحتی موهای خیس زیر شال و چند تاری افتاده روی پیشانی‌اش را می‌بینم.

خانجون با رویی خوش به بالا دعوتش می‌کند اما او امتناع می‌کند و نگاه دلخورش را بین من و بهار می‌چرخاند:

-نمی‌خواین بیاین خونه؟

نگاهش را به بهار می‌دوزد و ادامه می‌دهد:

-برای خونه‌ی خودت هم باید تعارفت کنم؟ از دیشب که اومدی اینجا یه سر نیومدی خونه.

دستان بهار می‌لرزند و تره‌ی میان مشتش به آرامی یک پَر روی دستمال سقوط می‌کند.

خانجون مداخله می‌کند و همانطور که دسته‌‌ای شاهی پاک شده را داخل سبد می‌اندازد، با لبخند می‌گوید:

-مگه خونه‌ی ما و شما داره دخترم؟

مامان مستاصل پلک می‌بندد و ثانیه‌ای بعد روی اولین پله می‌نشیند:

-حرف من این نیست خانجون. حرف من چیز دیگه‌ایه. علی دیشب عصبانی بود یه چیزی گفت. بهار نباید به دل بگیره.

بهار لبخند تلخی می‌زند:

-بعضی حرف‌ها سنگینن. مثل یه سنگ که شیشه رو می‌شکنه قلب آدمو می‌شکنه. ببخشید که توقع پشتیبانی از بابا داشتم و جاش برگرد سر زندگیت شنیدم. من از دروغای مسعود حرف می‌زنم اون از کوتاه اومدن و سازش…

 

 

 

مامان مبهوت به میان حرف بهار می‌رود:

-تو عصبانیت حلوا خیرات نمی‌کنن مامان جان. خودت که باباتو بهتر می‌شناسی زود عصبانی میشه زودم پشیمون. دیشب هم به خاطر داد و هوار مسعود عصبی بود‌.

-از مسعود عصبی بود چرا من حرفاشو باید بشنوم؟ چرا یه جوری رفتار کرد که انگار حق با مسعوده؟ یه طوری که کم‌کم خودمم باورم شد یه آدم توهمی‌ام.

خانجون تکیه به پشتی می‌دهد و نفسش را پردرد بیرون می‌دهد:

-پس از بابات قهر کردی که از دیشب پهلوی منِ پیرزن موندی.

بهار کلافه لب می‌‌زند:

-اینجوری نیست.

مامان عصبی می‌گوید:

-پس چطوریه؟ از بابات ناراحتی؟ باشه قبول. خونه نیومدن که دیگه چه صیغه‌ایه؟ مگه بچه‌ای؟

کتاب پیش رویم را می‌بندم و بهار می‌گوید:

-احتیاج داشتم یکم با خودم خلوت کنم وگرنه، نه قهرم نه قراره خونه نیام.

بعد هم از جا بلند می‌شود و به داخل خانه می‌رود. لحظه‌ی آخر برق اشک میان چشمانش را می‌بینم. نفسم را فوت می‌کنم و به مربع‌های رنگی قالی زیر پایم چشم می‌دوزم.

مامان درمانده می‌گوید:

-این چه مصیبتی بود دیگه.

خانجون سبد سبزی را جلویش کشیده و آه می‌کشد:

-انشالله خیره.

نگران بهار هستم. مطمئنم که اکنون گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا اشک می‌ریزد.

بی‌طاقت از جا بلند می‌شوم و به داخل خانه می‌روم. صدای شر شر آب از داخل دستشویی قدم‌هایم را به همان سمت می‌کشاند.

با فاصله پشت در قهوه‌ای دستشویی می‌ایستم. تشخیص هق‌هق‌های ریز بهار میان صدای آب کار دشواری نیست.

تا می‌آیم در دل ناسزایی روانه‌ی مسعود بکنم دخترک مودب درونم شیرین اخم می‌کند. به ناچار به کوبیدن مشت به کف دست دیگرم رضایت می‌دهم.

ماندن بهار در دستشویی که طولانی می‌شود، نگران جلو می‌روم و روی در می‌کوبم:

-بهار؟

-الان میام.

نفس راحتی می‌کشم و منتظرش می‌مانم.

در روی پاشنه می‌چرخد و بهار با چشمانی خیس میان چارچوب قرار می‌‌گیرد. قدمی به سمتش برمی‌دارم و او با همان نگاه خنثی و چشمان سرخش از مقابلم می‌گذرد. ناخواسته مانند یک آهنربا به دنبالش کشیده می‌شوم. پشت سرش از سالن خانه عبور کرده و وارد اتاق مهمان می‌شوم.

 

 

 

یکراست سمت کمد دیواری می‌رود و بدون اینکه به عقب برگردد می‌گوید:

-میری لطفا از خونه کیفمو بیاری؟

دست روی دستگیره‌ی کمد مکث می‌کند. به عقب می‌چرخد و نگاهم می‌کند:

-فقط مامان و بقیه نفهمن.

نگاه سرگردانم بین خیسی دور یقه‌ی پیرهن تن و چشمان به خون نشسته‌اش می‌چرخد:

-کجا می‌خوای بری؟

بی‌حرف سمت کمد می‌چرخد. درش را باز می‌کند و به دنبال لباس‌هایش چوب لباسی‌ها را جا به جا می‌کند.

-خانجون لباساتو شسته. روی بند داخل حیاطه.

دستانش از حرکت می‌ایستد. نفس‌زنان عقبگرد می‌کند و روی تخت پشت سرش سقوط می‌کند.

نزدیکش می‌روم و کنارش روی موکت قرمز رنگ می‌نشینم. نگاه یخی‌اش را به پنجره‌ی اتاق دوخته است. دستم را محتاطانه روی زانویش می‌گذارم.

-می‌خوای بری پیش مسعود؟

جواب که نمی‌دهد دوباره می‌پرسم:

-اگه چیزی از خونه‌ت لازم داری…

نگاه یخی‌اش را اینبار به چشمانم می‌دوزد:

-چیزی از اون خونه و زندگی لازم ندارم… دیگه ندارم.

مبهوت پلک می‌زنم و بی‌حرف می‌چرخم و پشت به تخت تکیه می‌دهم. این حال جدید بهار و نگاهی که گویی در آن زندگی و امید مرده است مرا می‌ترساند. آدم خرفاتی نیستم اما نگاهی که درونش برق زندگی رو به خاموشی‌ست از صد کیلومتری هم مشخص است. می‌دانم که شوق و انگیزه‌ درون بهار رو به مرگ است و همین هم تنم را به لرزه می‌اندازد. دقیقا باید چه کنم؟ برای خواهری که بین خارها گیر افتاده و تنش زخم برداشته‌ی تیغ‌هاست چه باید بکنم؟

درمانده زانوهایم را بغل می‌گیرم و چانه به زانو می‌چسبانم. از گوشه‌ و کنار پرده‌‌ای که از وسط گره زده شده، نیمی از آسمان و نیمی از حیاط و شاخ و برگ درختان مشخص است. از این زاویه دنیای بیرون درست به قشنگی همان بوم‌های نقاشی است. به دور از سیاهی‌ها، دروغ‌ها، خیانت‌ها و…

-می‌خوام برم سرکارش تا مطمئن بشم.

شوکه گردن می‌چرخانم و به او چشم می‌دوزم. لبخند تلخی به رویم می‌زند:

-همین الانش هم مطمئنم اما میرم تا فردا روز چیزی به خودم بدهکار نباشم. لباس و وسایلم رو میاری؟

-بابا…

-برای اثبات به بقیه یا بابا نمیرم. دنبال مدرک جمع کردن هم نیستم. فقط می‌خوام اگه قراره تمومش کنم با دل قرص تموم کنم نه با تردید.

می‌گوید و می‌گوید. آنقدر که مجاب می‌شوم راهش را هموار کنم.

 

 

 

به مانند که یک شبح از جا برمی‌خیزم و به ایوان می‌روم. مامان و خانجون کنار باغچه نشسته‌اند. خانجون با دست کاهو‌ها را نشان می‌دهد و مامان در تایید حرفش سر تکان می‌دهد.

پاورچین از کنارشان می‌گذرم و به خانه می‌روم. لباس عوض می‌کنم و همراه کیف بهار به حیاط برمی‌گردم. نمی‌توانم بهار را تنها بگذارم. نه!

معلوم نیست چه چیزی در انتظارش باشد. با اینکه می‌دانم بعدها به خاطر این همراهی توبیخ شدیدی از سمت بابا در انتظارم است اما باز هم نمی‌خواهم بهار را تنها بگذارم و این توبیخ را به جان می‌خرم.

پشت بوته‌های گل سنگر می‌گیرم و به دور از چشم مامان و خانجون که سخت مشغول عوض کردن خاک گلدان‌ها هستند لباس‌های بهار را از روی بَند جمع می‌کنم.

ساعتی بعد با کلی مکافات و کارآگاه بازی همراه بهار داخل تاکسی نشسته‌ایم. به مقصد مغازه‌ی مسعود. به ساعت مچی ظریف دور مچم نگاه می‌کنم. کمتر از دو ساعت دیگر اذان مغرب است و این یعنی بابا به زودی به خانه می‌آید.

راننده‌ تاکسی را پشت چراغ قرمز توقف می‌کند و خم می‌شود سمت ضبط ماشین. نگاهم به دایره‌ی بزرگ و خیس از عرق پشت پیرهن آبی‌رنگش می‌چسبد و صدای مجری رادیو گوشم را پر می‌کند‌. سر می‌چرخانم و از پشت شیشه به خیابان زل می‌زنم. افسر پلیس سوت به دهان کنار چهار راه ایستاده و خستگی از سر و رویش می‌بارد.

شهر آنچنان آلوده و پر از دود و دَم است که حتی ابرها هم به زور دیده می‌شوند. به محض سبز شدن چراغ صدای بوق ماشین‌های پشت سرمان بی‌امان بلند می‌شود. راننده با بدخلقی سر از شیشه بیرون می‌برد و خطاب به ماشین پشت سری می‌غرّد:

-دارم میرم دیگه!

بعد هم سر داخل می‌آورد و همانطور که گاز می‌دهد؛ غر می‌زند:

-فکر کرده ماشین مدل بالا که سواره دیگه خیابون رو خریده… بچه سوسول!

با شتاب ماشین به عقب پرت می‌شوم و پشتم به صندلی می‌خورد‌. صدای زنگ گوشی‌ام مجال اعتراض نمی‌دهد.

نگاه بهار به کیفم می‌چسبد:

-اگه مامان یا بابا بودن جواب نده. فقط یه پیام بده، بهار بیرون چیزی لازم داشت اومدیم خرید و برمی‌گردیم زود.

-آخه…

عصبی و درمانده به چشمانم نگاه می‌کند:

-بگی کجاییم که میان دنبالمون!

به ناچار کوتاه می‌آیم و کاری که خواسته را انجام می‌دهم.

 

****

 

 

 

هیاهوی مردم، گام‌هایی که پر عجله و پرشتاب برداشته می‌شوند، چهره‌های خسته و گاه خندان، صدای بوق اتومبیل‌‌ها و گاز موتور سیکلت‌ها نمای کوچکی از این شهر دود گرفته است.

هر بار که عمیق و به دور از عجله به هیاهو و رفت و آمد مردم در خیابان می‌نگرم با خود می‌گویم:

“اینهمه بدو بدو برای چه؟”

اما تنها همین دقایق است که لحظاتی متحول می‌شوم و با خود عهدها می‌بندم. به محض اینکه وارد جریان سیال زندگی می‌شوم دوباره همه‌چیز فراموش و رنگ می‌بازد. انگار آن دخترکی که از پشت شیشه‌ی تاکسی یا داخل مترو به تماشای مردم نشسته بود من نبوده باشم… آخ از این انسان فراموش‌کار!

پلک می‌بندم روی مردمی که از کنارمان می‌گذرند و سر به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. تشنگی امانم را بریده است و لب‌هایم طوری خشک و پوسته پوسته شده‌اند که حس می‌کنم دهان که باز کنم لب پایینی‌ام از شدت بی‌آبی چاک می‌خورد. یکساعتی است که چند متر دور از مغازه‌ی لوازم خانگی مسعود، به همراه بهار داخل تاکسی نشسته‌ایم. هوا تاریک شده و از گلدسته‌های مسجدی که یک خیابان پایین دیده بودمش دعای قبل از افطار به گوش می‌رسد. گوشی‌ام چندین بار زنگ خورده و به خواست بهار به هیچکدام پاسخی نداده‌ام.

صدای “نچ” بی‌حوصله‌ای که از دهان راننده بیرون می‌آید پلک‌هایم را باز می‌کند. دستش چپش را از شیشه‌ی ماشین بیرون برده و عرق‌ از شقیقه‌اش راه گرفته. با دست دیگرش روی فرمان ضرب گرفته و نگاهمان که در آینه با هم تلاقی می‌کند بدخلق روی برمی‌گرداند.

حرکتش لب‌هایم را وادار به خنده می‌‌کنند و بالاخره آن چاک خوردگی لبی که منتظرش بودم پیدا می‌شود. انگشت روی لبم می‌کشم و سرخی خون نگاهم را پر می‌کند. به دنبال دستمال کیفم را باز می‌کنم که دست بهار مقابلم قرار می‌گیرد. به آهستگی سر بلند می‌کنم. دستمال را تکان داده و لبخندی غمگین می‌زند:

-برگشتنی از داروخانه ویتامین لب بگیر.

خونسردی و نگاه پردردش تضاد عجیبی ساخته است. اینکه انقدر آرام و خونسرد آمده تا با چشم خودش حقیقت را ببیند هم ترسناک است هم تحسین برانگیز!

ناخودآگاه دست روی دستی که دستمال سمتم گرفته می‌گذارم و فشار آرامی می‌دهم:

-مرسی.

پلک می‌زند و بعد از مکث کوتاهی نگاهش را به مغازه‌ی مسعود می‌دوزد. راننده کلافه از آینه نگاهمان می‌کند:

-تا کی باید اینجا منتظر بمونیم خانم؟

زودتر از بهار می‌گویم:

-حالا حالاها کارمون طول میکشه اگه جایی کار دارین یا نمی‌تونین بمونین ایرادی نداره. پیاده می‌شیم.

دست سمت دستگیره که می‌برم کف دست روی پیشانی و موهایش خیس از عرقش می‌کشد:

-نه مسئله‌ای نیست. فقط پرسیدم که به خانم و بچه‌ها خبر بدم منتظرم باشن یا نه.

صدای اذان گوشم را پر می‌کند و سرجایم برمی‌گردم.

 

«از این به بعد هر روز پارت میزارم لطفاً ب رمان امتیاز بدین»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آوینم
آوینم
1 سال قبل

عالیه رمانت و خیلی خوشحال شدم ک هروز پارت گذاری میشه😉🤍

...
...
1 سال قبل

عالییییی مرسییییی ♥️♥️♥️

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

رمانت عالیه

دنیا
دنیا
1 سال قبل

عالیییییییییی 😍

همتا
همتا
1 سال قبل

عالی بود مث همیشه
چقدر خوب هر روز پارت گذاری کنی

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x