رمان گرداب پارت 103

5
(2)

 

 

 

تشنه ای که تازه به اب رسیده، داشت من رو می بوسید و محکم به خودش می فشردم…

 

دست هام رو فرو کردم تو موهای پس سرش و با بی تابی چنگ زدم و بی اختیار تو جام کمی نیمخیز شدم….

 

بدون اینکه لب هاش رو جدا کنه، دست هاش رو دو طرف بدنم گذاشت و هدایتم کرد سمت خودش تا بشینم روی پاهاش….

 

زانوهام رو دو طرف بدنش روی مبل گذاشتم و روی پاش نشستم…

 

دوباره تنم رو چسبوند به خودش و محکم تر لب هام رو بین لب هاش فشرد و بوسید…

 

نگران اومدن مادرجون بودم و نمی تونستم درست و حسابی همراهیش کنم و می دونستم از این کار عصبی میشه….

 

از بی تحرکی من و یک طرفه بودن معاشقه بیزار بود…

 

دست هام رو از دور گردنش کشیدم بالا و دوباره دو طرف صورت تب دارش رو بین دست هام گرفتم….

 

سرم رو کشیدم عقب تا ازش جدا بشم اما اجازه نمیداد و همراه با عقب نشینی من، سرش رو جلو می اورد و لب هام رو ول نمی کرد…..

 

خنده ام گرفت و به سختی و نفس زنان ازش جدا شدم…

 

اخم هاش رفت تو هم و صورتش کمی سرخ شده و عرق کرده بود…

 

برای اینکه به خودش بیاد، نفس بریده صداش کردم:

-سامیار..

 

تو حال و هوای خودش، پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و با انگشت شصتش روی لب های خیسم کشید:

-جان..

 

-می ترسم..مادر..جون..بیاد..

 

گردنم رو تو دستش گرفت و بوسه ی کوتاهی روی لب هام زد:

-بریم تو اتاق؟..

 

 

 

صورتش رو ناز کردم و با محبت گفتم:

-زشته عزیزم..یه وقت میاد میبینه نیستیم..

 

-فکر میکنه رفتیم استراحت کنیم..

 

لبخند زدم و با کف دستم عرق پیشونی و شقیقه هاش رو پاک کردم:

-پس مشورت با دکتر چی؟..

 

اخم الود نگاهم کرد و شاکی گفت:

-دهن منو صاف کردی..پاشو ببینم..نخواستم اصلا..

 

-اِ سامیار..

 

-زهرمار..

 

خندیدم و روی لب هاش رو اروم بوسیدم و گفتم:

-می دونم اذیتت میکنم..ببخشید..این دفعه باهام بیا تو اتاق دکتر خودت باهاش صحبت کن…

 

سرش رو تکون داد و انگشت هاش رو سر داد روی گردنم و نوازش وار رفت سمت گوشم و لاله ی گوشم رو بین انگشت هاش گرفت….

 

با اون یکی دستش هم روی کمرم رو نوازش کرد و متفکرانه تو چشم هام خیره شد:

-برام مهمه..

 

-چی؟..

 

-گفتی بچمون برات مهم نیست..هست..

 

ابروهام رو انداختم بالا و از روی پاهاش رفتم پایین و کنارش رو مبل نشستم:

-جدی؟..

 

نگاهش رو ازم دزدید و اروم تر گفت:

-از همون روزی که صدای قلبش رو شنیدم دیگه یک لحظه هم نتونستم بهش فکر نکنم…

 

لبخند نرم نرمک نشست روی لب هام:

-می دونستم..به خدا می دونستم صدای قلبشو بشنوی نظرت عوض میشه…

 

 

 

سرش رو چرخوند طرفم و با نگاهی دودو زده تو چشم هام خیره شد…

 

با تردید لب باز کرد و گفت:

-حالم یه جوریه نسبت بهش..

 

-چه جوری؟..

 

-نمی دونم..تا حالا این حسو نداشتم..دلم می خواد دوباره صدای قلبشو بشنوم..وقتی فکر میکنم قراره یه موجود عجیب غریب و کوچولو بیاد تو زندگیمون دلم میلرزه..هم دوست دارم زودتر ببینمش، هم می ترسم…..

 

-از چی می ترسی عزیزم؟..

 

شونه بالا انداخت و با نگرانی زیبایی گفت:

-اگه از پسش برنیام چی؟..اگه اونجوری که باید نتونیم خوشبختش کنیم؟..اگه مثل من بشه چی؟….

 

دستم رو روی صورتش گذاشتم و با محبت گفتم:

-مگه تو چته؟..از نظر من تو بهترین شوهر دنیایی..مطمئنم خیلی بابای خوبی میشی..همین نگرانی های پدرانه ت از الان برای اینده ش، یه دنیا ارزش داره….

 

دستش رو روی دستم که هنوز روی گونه ش بود گذاشت و چشم هاش رو بست:

-اگه پسر باشه، بعد وقتی بزرگ شد، یه چیزی پیش اومد از خونه رفت چیکار کنیم؟..اگه مثل من گند زد به زندگیش؟….

 

تمام ترسش این بود که یه وقت اینده ی فرزندش مثل خودش بشه..خودش هم می دونست چقدر بد زندگی کرده و حالا می ترسید بچه ش هم اون زندگی رو تجربه کنه…..

 

اون یکی دستم رو هم طرف دیگه ی صورتش گذاشتم:

-ما اجازه نمیدیم..هرچی هم بشه اجازه نمیدیم این اتفاق بیوفته…

 

فکش لرزید و چشم هاش رو باز کرد..محکم و با اطمینان گفت:

-اجازه نمیدیم..نمیذارم بدبختیا و تنهایی هایی که کشیدم بچه ام هم تجربه کنه..نمیذارم از زور بی کسی و تنهایی، کشیده بشه سمت یه مشت هرزه و کثیف زندگی کنه….

 

 

 

دلم داشت از سینه ام درمیومد با دیدن حالش داشت..

 

سرش رو کشیدم تو بغلم و با بغض گفتم:

-نه نمیذاریم..ما اشتباه خانواده ی تورو تکرار نمیکنیم..هرچی هم بشه پشت بچمون میمونیم…

 

دستم رو روی موهاش کشیدم و ادامه دادم:

-اشتباه خانواده ی منو هم نمی کنیم..تا اخرین نفس می جنگیم تا بتونیم کنار بچمون بمونیم…

 

پیشونیش رو گذاشت روی شونه ام و کمی تو سکوت گذشت و بعد حرکت اروم دستش رو روی شکمم حس کردم….

 

دلم هری ریخت..داشت بچه ش رو نوازش میکرد..

 

حتی این هم برای اولین بار بود..تا اون لحظه، حتی اتفاقی هم دستش رو به شکم من نمیزد و حالا داشت نازش میداد….

 

بی اختیار زدم زیر گریه که نوازشش رو محسوس تر کرد و با اون یکی دستش هم من رو تو بغلش گرفت….

 

دستم رو روی دستش که روی شکمم بود گذاشتم و با گریه گفتم:

-مامانی این باباته ها..داره نازت میکنه..

 

دستم رو روی دستش محکم تر کردم و نالیدم:

-عزیزای من..قربونتون برم..

 

“خدانکنه”ی اروم و زیرلبیش رو شنیدم و بعد سرم رو از روی سینه ش بلند کرد و برای اینکه حال و هوام رو عوض کنه با خنده گفت:

-چه مامان زر زرویی هستی تو..همیشه اشکت دم مشکته..این همه اشکو از کجا میاری…

 

خندیدم و دستم رو روی صورتم کشیدم:

-از خوشحالیه..من الان خوشبخت ترین زن روی زمینم..فکر نکنم کسی به اندازه ی این لحظه ی من شاد و خوشبخت باشه….

 

-چه زن کم توقعی دارم..با دوتا جمله ی نصف و نیمه خوشبخت ترین زن دنیا میشه…

 

 

 

دوباره خندیدم و با دستم اروم روی پاش زدم:

-خیلی بدجنسی..

 

لبخندی زد و با محبت بقیه ی اشک هام رو پاک کرد و با لحن دلبری گفت:

-من هرچیزی رو که از وجوده تو باشه دوست دارم..این بچه که دیگه نصفشم از خودمه…

 

جلوی لرزش دلم رو نمی تونستم بگیرم..چقدر سامیار این روزها من رو غافلگیر و شگفت زده می کرد….

 

حتی تو خواب هم نمیدیدم چنین حرف هایی از سامیار بشنوم…

 

تمام احساسم رو تو نگاه و صدام ریختم و لب زدم:

-دوستت دارم..عاشقتم..

 

دست راستم رو برد بالا و لب هاش رو کف دستم گذاشت و اول بویید و بعد عمیق و از ته دل بوسید:

-منم دوستت دارم عشقم..مامان کوچولو..

 

چشم هام رو با لذت بستم..چقدر شنیدن جمله ی “دوستت دارم” و کلمه ی “عشقم” از زبونش شیرین بود…

 

چقدر حالم رو خوب میکرد و سامیار با بدجنسی ازم دریغ میکرد و فقط تو مواقع حساس به زبون میاورد….

 

دستم رو روی صورتش کشیدم:

-چی میشه همیشه اینجوری باشی..بهم بگی عشقم..بهم محبت کنی..لوسم کنی…

 

-اونوقت پررو میشی..

 

یکه خورده نگاهش کردم که با لبخنده شیطونی، چشمکی زد و گفت:

-دروغ میگم بگو دروغ میگی..

 

پشت چشمی نازک کردم:

-اصلا هم اینجوری نیست..من دوست دارم هرروز اینجوری باشی..وقتی عصبانی هستی خیلی ترسناک میشی….

 

دستش رو تو دست هام گرفتم و با تمنا ادامه دادم:

-سامیار خواهش میکنم وقتی چیزی پیش میاد که عصبانی میشی خودتو کنترل کن..بیا باهام حرف بزن..شاید تونستم ارومت کنم….

 

-تنها کسی که در همه حال میتونه منو اروم کنه تویی..

 

-پس چرا..

 

 

پرید تو حرفم و سرش رو تکون داد:

-قول نمیدم اما سعی میکنم دیگه ترسناک نشم..

 

دوباره خندیدم و سری به تاسف تکون دادم..درست بشو نبود..اخرش هم حرف خودش رو میزد….

 

سرم رو تکیه دادم به شونه ش و دستش رو گرفتم و گذاشتم روی شکمم…

 

دوست داشتم بچه ی چند ماهه ام هرروز نوازش پدرش رو حس کنه…

 

جایی خونده بودم که بچه ها تو شکم هم احساسات مادرشون رو حس می کنن..دوست داشتم این حس خوب رو اون هم تجربه کنه….

 

من مطمئن بودم سامیار پدر فوق العاده ای میشه..البته اگه می تونست روی خودش کنترل داشته باشه…

 

فکری مدت ها تو سرم بود اما می ترسیدم به زبون بیارم..حالا که حالش خوب بود، شاید میشد درموردش حرف بزنم….

 

زبونم رو روی لبم کشیدم و با تردید گفتم:

-سامیار میخوام یه چیزی بگم..

 

حرکت دستش روی شکمم برای لحظه ای متوقف شد و با تعجب گفت:

-بگو..

 

-می ترسم..

 

-اگه قراره دوباره عصبی بشم نگو..واسه امروز دیگه کشش ندارم..

 

سرم رو از شونه ش برداشتم و پاهام رو اوردم بالا و روی مبل زیرم جمع کردم و چرخیدم طرفش….

 

مشغول بازی کردن با انگشت هام شدم و نگاهم رو دزدیدم:

-چیز بدی نیست اما نمی دونم تو چه نظری داری..

 

-خب بگو..

 

سرم رو پایین انداختم و من من کنان شروع کردم به حرف زدن:

-امم..خب..چند وقت پیش می خواستم بگم اما فرصت نشد..راستش..میگم..امم…

 

 

دستش رو زد زیر چونه ام و سرم بلند کرد:

-نترس..بگو ببینم چی تو سرت می گذره که به من من کردن افتادی…

 

دلم رو زدم به دریا و صاف تو چشم هاش خیره شدم:

-میگم..نظرت چیه چند جلسه بریم پیش روانشناس؟…

 

یک ابروش رو انداخت بالا و با لحن طلبکاری گفت:

-چرا اونوقت؟..

 

-خب همینجوری..بقیه چرا میرن ما هم به همون دلیل بریم…

 

-بقیه مشکل دارن..

 

لب هام رو جمع کردم و اروم گفتم:

-خب ما هم..

 

پرید تو حرفم و با لحن شاکی و همچنان طلبکاری گفت:

-ما هم؟..اره چون من یه وقتایی عصبی میشم و دوتا داد میزنم، منو بکشون پیش روانشناس…

 

-نه فقط بخاطره اون نمیگم..منم مشکل دارم..هنوز گاهی کابوس میبینم و تو خواب اذیت میشم….

 

توجهش جلب شد و اخم هاش رفت تو هم:

-کابوس چی؟..

 

سرم رو پایین انداختم و لب زدم:

-شاهین..

 

صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:

-چی؟..چرا زودتر نگفتی؟..

 

-اخه همیشگی نیست..یه وقتایی که در طول روز خسته میشم یا یه اتفاقی میوفته، شبش کابوس اون روزهارو میبینم….

 

با خجالت نگاهم رو ازش دزدیدم:

-کابوس اون روزهایی که می رفتم پیشش و اذیتم میکرد…

 

-اینو الان باید بگی؟..

 

 

 

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:

-فکر می کردم از ترسِ و با اجرای حکم بهتر میشم اما نشد…

 

-میشناسی یه روانشناس خوب؟..

 

با خوشحالی نگاهش کردم:

-پیدا میکنم..میایی؟..

 

-من نه..تو میری..

 

اخم هام رفت تو هم و با دلخوری نگاهش کردم:

-تنهایی اصلا نمیرم سامیار..اگه تو هم میایی با هم میریم…

 

-من با روانشناس چیکار دارم..تو کابوس میبینی..

 

-خب برای تو هم خوبه..با هم میریم مشکلاتمونو حل میکنم…

 

جواب نداد که دستش رو تو دست هام گرفتم:

-سامیار خواهش میکنم..

 

باز هم جواب نداد و با لج گفتم:

-اگه تو نیایی منم نمیرم..

 

-گفتم نه سوگل..اینقدر چونه نزن..

 

-تورو خدا..سامیار..

 

چپ چپ نگاهم کرد که با التماس گفتم:

-خواهش میکنم..

 

نگاهش رو ازم گرفت و با مکث گفت:

-حالا ببینم چی میشه..

 

با خوشحالی دستش رو که تو دستم بود اوردم بالا و محکم پشت دستش رو بوسیدم:

-این یعنی اره؟..

 

از اصرار و لجبازیم خنده ش گرفت و من هم با ذوق خندیدم:

-مرسی عزیزم..

 

سری به تاسف تکون داد و من با ذوق لم دادم تو بغلش اما چیزی نگذشته بود که دوباره یاده عسل افتادم و دلم پر از نگرانی شد:

-وای سامیار..

 

-چی شد؟..

 

-عسل زنگ نزد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 3.9 (7)

2 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.9 (7)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sog
Sog
1 سال قبل

😍 😍 😍

yegan
yegan
1 سال قبل

عالییییی بود
همینطوری ادامه بده😍😍😍❤

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x