رمان گرداب پارت 107

5
(2)

 

 

پشت چشمی نازک کردم و با ناز گفتم:

-بخاطره دخترت بوده نه من..

 

-من الان مثل گرگی هستم که از قفس ازاد شده..ناز کن تا قشنگ یه لقمه ت کنم…

 

بلند خندیدم و روی سینه ش رو بوسیدم:

-خدا به دادم برسه..بوهای خوبی نمیاد..

 

دستش رو لای موهام برد و محکم تکون داد و بهمشون ریخت:

-افرین..بترس از این گرگ گشنه و تشنه..

 

-وای سامیار اینجوری حرف نزن..

 

-چرا عشقم؟..دوست نداری؟..

 

ساکت شدم و دوباره غرق شدم تو لذتِ “عشقم” گفتنش..

 

اگه می دونست این “عشقم” گفتنش چکار با من میکنه و وقتی میگه چطوری رامش میشم، هرلحظه ازش استفاده میکرد و به معنای واقعی باهاش خرم می کرد…..

 

وقتی دید سکوت کردم، با انگشت های یک دستش دو طرف فکم رو گرفت و سرم رو اورد بالا…

 

نفسم رو فوت کردم و لب زدم:

-حواست به دخترت باشه..

 

-حواسم همیشه به اون هست..

 

لبخند زدم:

-دیگه کم کم داره بهش حسودیم میشه..

 

-غلط کردی..کی جای تورو میگیره..تو جات محفوظه…

 

-اره خرم کن..من که میدونم اول اونه بعد من..

 

نچی گفت و سرش رو خم کرد و لب هاش رو مماس با لب هام نگه داشت:

-اول فقط خودتی و خودت..

 

با بدجنسی گفتم:

-یه جایی خونده بودم که رو حرف و قول مردها تو تختخواب نباید حساب کرد…

 

یک ابروش رو انداخت بالا:

-رو حرف من همه جا میتونی حساب باز کنی..چه تو خیابون باشه، چه موقع غذا خوردن، چه وقتی که اینجوری برات دندون تیز کردم….

 

 

 

غش غش زدم زیر خنده و دست هام رو تو موهاش فرو کردم:

-اگه این زبونو نداشتی چیکار می خواستی بکنی..

 

لبخنده کجی زد و فکم رو محکم تر گرفت و لب هاش رو با یک حرکت چسبوند به لب هام…

 

اما هنوز بوسه رو شروع نکرده بود که صدای الارم تماس گوشیم که کنارمون روی تخت بود، پیچید تو اتاق…

 

سامیار یک لحظه جا خورد و سریع لب هاش رو از لب هام جدا کرد…

 

چشم هام رو باز کردم و دیدم با حرص داره نگاهم میکنه و تا دید نگاهش میکنم، غرید:

-لعنت به این گوشی وقت نشناس تو..

 

لب هام رو بهم فشردم تا متوجه ی خنده ام نشه..چه ضدحالی خورد و بدتر از اون چون تو حس بود، بدجور از صدای یهوییش ترسید….

 

دست دراز کردم گوشی رو برداشتم و دیدم عسل داره زنگ میزنه…

 

سامیار فرصت نداد حتی درست صفحه ی گوشی رو نگاه کنم و سریع از دستم گرفتش و صداش رو قطع کرد و درحالی که می انداختش روی عسلی با حرص گفت:

-این عسل هم شورشو دراورده..بیخود میکنه وقت و بی وقت زنگ میزنه میر*نه تو حال من…

 

-سامیار..این چه طرز حرف زدنه..

 

-خواهش میکنم درس ادب و اخلاق دادنتو بذار واسه بعد…

 

با خنده ای فرو خورده نگاهش کردم:

-انگار خیلی حالت بده..

 

اخم هاش رو کشید تو هم:

-منظور؟..

 

 

 

نگاهم رو چرخوندم و به اطرافم نگاه کردم و گفتم:

-اوممم..میگم میشه یکم از موقعیت سواستفاده کنم؟..

 

شاکی گفت:

-یعنی چی؟..

 

-یه خواهشی ازت داشتم..

 

-بعدا..

 

تند تند و با هیجان گفتم:

-نه نه..بعدا قبول نمیکنی..الان بگم..

 

چشم هاش رو با حرص روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید و سعی کرد اروم باشه:

-چی میخواهی؟..

 

_اومم..دلم خیلی برای بی بی تنگ شده..

 

-خب؟..

 

با ناز دست هام رو روی سینه ی لختش گذاشتم و با سر انگشت هام نوازشش کردم و اروم و با لوندی گفتم:

-خیلی وقته همش تو خونه ایم..اصلا تا حالا باهم جایی نرفتیم..دلمم پوسید دیگه..میشه چند روز…

 

فهمید چی میخوام و حتی نگذاشت جمله ام رو کامل کنم و سریع گفت:

-نه..

 

-سامیار..چرا اخه؟..

 

چشم هاش رو ریز کرد و عصبی گفت:

-با این وضعیتت میخواهی پاشی بری شمال؟..تو فکر هم میکنی سوگل؟..

 

-خب مگه کجا میخواهیم بریم..همش چند ساعت راهه..تازه هنوز ماه های اول بارداریمِ..از یکی دو ماه دیگه اصلا نمی تونیم جایی بریم..بعدم که بچه به دنیا بیاد دیگه بدتر نمی تونیم از خونه تکون بخوریم…..

 

-گفتم نه سوگل..

 

دست هام رو رسوندم به گردنش و وسوسه انگیز انگشت هام رو روی گلوش کشیدم:

-خواهش میکنم..تورو خدا..فقط چند روز..

 

-معنی “نه” میدونی چیه؟..یعنی نمیشه..بیخود اصرار نکن…

 

 

 

یک دستم رو از بدنش جدا کردم و روی کمرم گذاشتم:

-اخ سامیار..

 

بیچاره هول شد و با نگرانی تو جاش نیمخیز شد و دستش رو روی دستم گذاشت:

-چی شد؟..درد میکنه؟..چیکار کنم من؟..زنگ بزنم به دکترت؟…

 

دلم براش سوخت و داشت خنده ام می گرفت اما خودم رو کنترل کردم و با ناله گفتم:

-اخ اخ..کمرم درد گرفت یهو..وای سامیار..

 

با نگرانی زیادی کمرم رو گرفت و گفت:

-تو که خوب بودی..چی شد یهو؟..

 

-نمی دونم یه دفعه درد گرفت..شاید چون اذیتم کردی و قبول نکردی بریم شمال…

 

صورتش رو جمع کرد و اخم هاش رو کشید تو هم و نگاهش تو صورتم ثابت موند…

 

لبم رو گزیدم..تازه فهمید گولش زدم..چشم هاش رو بست و دوباره تو جاش نشست و نفس عمیقی کشید….

 

با استرس نگاهش کردم..منتظر بودم هرلحظه منفجر بشه از عصبانیت…

 

اروم و با ترس صداش کردم:

-سامیار جان..

 

دستی به صورتش کشید و با دیدن حالش پشیمون شدم و لب زدم:

-ببخشید..

 

چشم های سرخش رو باز کرد و سرش رو چرخوند طرفم و اروم گفت:

-خوبی؟..

 

با شرمندگی سرم رو پایین انداختم..منتظر بودم الان کلی داد و بیداد کنه اما هنوز نگرانم بود و داشت حالم رو می پرسید….

 

لبم رو محکم تر به دندون گرفتم و سرم رو بلند کردم…

 

 

 

با خجالت نگاهش کردم و دستم رو روی سینه ش گذاشتم:

-ببخشید..فقط می خواستم شوخی کنم..

 

قلبش با چه شدتی می کوبید..معلوم بود خیلی نگران شده..به خودم لعنت فرستادم با این شوخی مسخره و بی مزه ام….

 

مچ دستم رو گرفت و با حرص از روی سینه ش برداشت…

 

از جاش بلند شد و من هم سریع بلند شدم..

 

چنگی به موهاش زد و دوباره نفس عمیقی کشید..داشت سعی می کرد خودش رو اروم کنه…

 

پشتش رو بهم کرد و بی حرف راه افتاد سمت حمام که سریع مچ دستش رو گرفتم و اجازه ندادم بره:

-سامیار..

 

دستش رو به ضرب از تو دستم کشید که سریع از پشت بغلش کردم و دست هام رو روی شکم سفت و شش تیکه ش پیچیدم تو هم….

 

روی کمر لختش رو بوسیدم و با بغض گفتم:

-معذرت میخوام..فکر نمی کردم اینقدر نگران بشی..ببخشید…

 

بازم چیزی نگفت..می دونستم می خواد احترامم رو نگه داره و اگه دهنش باز میشد، با این عصبانیت، کلی حرف بارم می کرد….

 

سعی کرد دست هام رو باز کنه که حلقه ی دست هام رو محکمتر کردم و نالیدم:

-سامیار..نرو..تورو خدا..یه چیزی بگو..

 

دوباره کمرش رو بوسیدم:

-ببخشید..ببخشید..

 

صدای نفس بلند و عمیقش پیچید تو گوشم و خش دار و دو رگه گفت:

-خیلی خب..ولم کن..

 

-نمیری؟..

 

 

 

مکثی کرد و گرفته گفت:

-میرم یه دوش بگیرم..جایی نمیرم..

 

مثل بچه ها دست هام رو دورش محکم تر کردم و گفتم:

-نه نمیخوام..نمیذارم بری..

 

اعصابم خورد شده بود..بعد از چند ماه چه شور و هیجانی برای نزدیک شدن بهم داشت و با بی فکری زده بودم تو حالش….

 

گونه ام رو روی کمرش گذاشتم و با بغض بیشتری گفتم:

-فکر کن اصلا چیزی نگفتم..مسافرتم نمیخوام..بیا بشین…

 

درحالی که دست هام همچنان دورش بودن به سختی چرخید طرفم و نگاهم کرد…

 

چشم هاش اروم تر شده بود و دیگه مثل چند دقیقه قبل طوفانی نبود…

 

با لب های برگشته نگاهش کردم که لبخنده محوی زد و سرش رو تکون داد:

-حالا چرا اینطوری چسبیدی بهم و ولم نمیکنی؟..

 

-ولت کنم میری..

 

-نمیرم..

 

با تردید دست هام رو شل کردم و گفتم:

-بیا بشین..

 

با جفت دست هاش موهام رو از دو طرف صورتم کنار زد و روی گوش هام رو گرفت:

-دیگه این کارو نکن..

 

چشم هام رو باز و بسته کردم:

-چشم..ببخشید..

 

سرش رو خم کرد و لب هاش رو طولانی به پیشونیم چسبوند…

 

پلک هام روی هم افتاد و انگار از طریق لب هاش چندتا ارامبخش همزمان بهم تزریق کرد…

 

لب هاش رو که برداشت لبخنده محوی زدم و با دوتا دستم یک دستش رو گرفتم و کشیدم سمت تخت….

 

 

 

نشوندمش لبه ی تخت و با پررویی روی پاهاش نشستم…

 

دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:

-سنگین شدم نه؟..

 

مهربون و نجواگونه لب زد:

-نه عزیزم..

 

پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم:

-ناراحت نیستی دیگه؟..

 

روی چونه ام رو بوسه ای زد و یک دستش رو روی کمرم و دست دیگه ش رو روی موهام گذاشت:

-نه..ناراحت نبودم..

 

مکثی کرد و اروم تر گفت:

-ترسیدم..

 

-پس چرا داشتی می رفتی؟..

 

-نخواستم یه وقت چیزی بگم ناراحت بشی..

 

دستم رو از پشت گردنش کشیدم و نوازش گونه از همونجا بردم سمت کمرش و لبخند زدم:

-از چی ترسیدی؟..

 

-از اینکه چیزیت بشه..از روزی که دکترت گفت باید خیلی مواظبت باشم، استرس گرفتم..همش نگرانم که یه وقت اتفاقی نیوفته….

 

-نه عزیزم..دکتر به همه توصیه میکنه..البته که باید خیلی مراقب باشیم اما اینقدر نگرانی هم دیگه زیاده..تازه از الان ویارم هم دیگه کمتر میشه…..

 

روی بازوم رو نوازش کرد و گفت:

-یعنی دیگه صبحا حالت بد نمیشه؟..

 

-کمتر میشه و دیگه کم کم قطع میشه..

 

متفکرانه تو چشم هام نگاه کرد و جدی گفت:

-این وسواست روی لباس های منم از بین میره؟…

 

خنده ام گرفت و بلند زدم زیر خنده:

-اخه رنگ بعضیاشون خیلی بده..خوشم نمیاد..

 

-تا چند ماه پیش بد نبودن، الان بد شدن؟..

 

شونه ای بالا انداختم:

-خب چیکار کنم..دست خودم که نیست..بدم میاد…

 

 

 

چشمکی زد و با بدجنسی گفت:

-واسه همینا که ازشون بدت اومده، قبلا غش و ضعف میرفتی…

 

دوباره خندیدم و با کف دستم که هنوز روی کمرش بود ضربه ای بهش زدم:

-بدجنس..

 

-خوبه حالا از خودم بدت نیومده..

 

خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و محکم روی لب هاش رو بوسیدم:

-اخه مگه میشه از عشقم بدم بیاد..تازه خبر نداری ویار بوی تنت رو هم دارم…

 

-یعنی چی؟..

 

چشم هام رو خمار تو چشم هاش دوختم و لب زدم:

-یعنی وقتی نیستی بوتو هوس میکنم..

 

ابروهاش رو انداخت بالا:

-اوه..

 

بینیم رو به گردنش نزدیک کردم و بوی تنش که فقط مخصوص خودش بود رو نفس کشیدم و اروم تر گفتم:

-صبحا از این تخت که میری بیرون مثل معتادا بی قرار میشم..خوابالود بلند میشم تیشرتی که از تنت کندی و رفتی رو پیدا میکنم و میگیرم جلوی بینیم..هی نفس میکشم، هی نفس میکشم تا اروم بگیرم و بخوابم…..

 

صورتم رو نوازش کرد:

-پس واسه همین وقتی میام تیشرتام رو تختمون پیدا میشه…

 

سرم رو تکون دادم که با محبت گفت:

-من قربون خودت و ویارت..

 

-خدانکنه..

 

نگاهش رو از چشم هام اروم و با شور کشید پایین و به لب هام خیره شد…

 

انگشت هاش رو هم با یه حالت خاصی از روی صورتم کشید تا روی گلوم و کنار گردنم رو تو دستش گرفت….

 

با اون یکی دستش که روی کمرم بود فشارم داد سمت خودش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

بفرما سوگل خانوم گند زد به اعصاب اون بیچاره و این پارت ما
هیچ اتفاق خاصی نیفتاد وداستان پیش نرفت

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x