رمان گرداب پارت 109

5
(1)

 

 

نفسم رو بریده بریده بیرون دادم و سامیار گفت:

-بذار یه لیوان اب برات بیارم..ببین چیکار کردی با خودت…

 

خواست ازم فاصله بگیره که چنگ زدم به بازوش و نگهش داشتم:

-سامیار یه وقت اتفاقی نیوفته..

 

-چه اتفاقی؟..

 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم:

-نمی دونم..کسی طوریش نشده باشه..

 

-عزیزم همین دو ساعت پیش با همه حرف زدیم..تو این دو ساعت چه اتفاقی میتونه افتاده باشه…

 

کلافه و شاکی گفتم:

-چرا متوجه نیستی..من نگرانم..دلشوره دارم..

 

جوابم رو نداد و می دونستم داره باهام مدارا میکنه تا اروم بشم وگرنه این همه صبوری ازش بعید بود….

 

اب دهنم رو قورت دادم و نگران گفتم:

-عسل زنگ زد..نذاشتی جواب بدم..

 

-ای بابا..خب بد موقع زنگ زد..من تو یه دنیای دیگه بودم اون موقع…

 

لحن شیطون و اون لبخند گوشه ی لبش، باعث شد با همون حال بدم لبخند کمرنگی بزنم…

 

اما خیلی سریع از روی لب هام محو شد و نگران گفتم:

-شاید می خواست چیز مهمی بگه..

 

-باشه..بهش زنگ میزنیم کاری نداره که..بذار اول یه لیوان اب بهت بدم…

 

تو جاش نشست و چرخید و پارچ اب و لیوان رو از روی عسلی برداشت..یه مقدار اب تو لیوان ریخت و پارچ رو دوباره روی عسلی گذاشت….

 

دستش رو برد زیر سرم و گفت:

-بیا یکم اب بخور..صورتشو ببین…

 

می دونستم بخاطره گریه الان صورتم قرمز شده و دور چشم هام کلی پف کرده…

 

 

 

چند جرعه اب از لیوانی که جلوی لب هام گرفته بود خوردم و بعد سرم رو عقب کشیدم:

-مرسی..

 

سرش رو تکون داد و لیوان رو دوباره سر جاش گذاشت..

 

پتو رو کشیدم بالا تا تنم معلوم نباشه و گفتم:

-گوشیمو بده..

 

سری به تاسف تکون داد و گوشی رو داد دستم و خودش تکیه داد به تاج تخت و دست به سینه نگاهم کرد….

 

با شرمندگی نگاهش کردم..اون همه شور و هیجانش رو کوفتش کرده بودم…

 

درحالی که شماره ی عسل رو می گرفتم، اروم لب زدم:

-ببخشید..

 

یک ابروش رو انداخت بالا:

-چرا؟..

 

-دارم اذیتت میکنم ولی به خدا دست خودم نیست..دلم اشوبه..خیلی بی قرارم…

 

-من اذیت نمیشم..این حالت عصبیم میکنه..تو خوب باشی کافیه برام…

 

لبخندی بهش زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و پوست لبم رو جویدم و منتظر شدم جواب بده….

 

به چهارمین بوق نرسیده بود که جواب داد:

-سلام گل گلی..

 

لحن شاد و پر ذوقش رو که شنیدم خیالم راحت شد و نفس اسوده ای کشیدم:

-سلام خوبی؟..

 

-خوبم عزیزم تو چطوری؟..

 

نگاهی به سامیار کردم که متوجه شده بود مشکلی نیست و داشت چپ چپ نگاهم می کرد…

 

لبخندی بهش زدم و جواب عسل رو دادم:

-منم خوبم..زنگ زده بودی من خواب بودم، نتونستم جواب بدم..چیزی شده؟…

 

 

 

خندید و بلند گفت:

-نه گل گلی چی میتونه شده باشه..اینقدر ذوق دارم همش دلم میخواد باهات حرف بزنم..تو هم روی هرچی خوابالو رو سفید کردی ها..چرا اینقدر می خوابی؟…..

 

-دکتر گفت طبیعیه..

 

بی توجه به حرفم با ذوقی کودکانه گفت:

-وای سوگل اگه بدونی چی شده؟..

 

-چی شده؟..

 

-دوتا اتفاق افتاده..اول کدومو بگم؟..

 

خودم رو کمی کشیدم عقب، سمت سامیار که هنوز نشسته تکیه داده بود به تاج تخت و پاهاش رو دراز کرده بود….

 

از بغل تکیه دادم بهش و کمرم رو به سینه ش چسبوندم و من هم پاهام رو دراز کردم و لم دادم تو بغلش….

 

دست هاش رو حلقه کرد دور شکمم و روی موهام رو بوسید…

 

خیالم کمی راحت تر و خودم هم اروم تر شده بود..

 

هرچند حرف زدن با این دخترِ شاد و مهربون همیشه حالم رو خوب میکرد و برای چند لحظه هم شده از تمام فکر و خیال هام دور می شدم….

 

لبخندم پررنگ تر شد و با محبت گفتم:

-هرکدومو دوست داری بگو..

 

مکثی کرد و بعد با خوشحالی و هیجانی که صداش رو می لرزوند، بلند گفت:

-مامان سامان امروز زنگ زد خونمون..

 

متوجه منظورش نشدم و ابروهام رو انداختم بالا و متعجب گفتم:

-مادرجون؟..چرا؟..چیکار داشت؟..

 

بلند خندید و گفت:

-این خنگول شدنتم بخاطره بارداریه؟..

 

-اِ عسل..

 

-از مامانم وقت خواست بیان خواستگاری..دیدی اخرش جاریت شدم رفت…

 

 

 

سامیار که صدای عسل رو میشنید غش کرد از خنده و من هم چشم هام گرد شد و با ذوق جیغ زدم:

-وای دروغ میگی..بگو جون سوگل؟..

 

عسل هم همزمان جیغ زد:

-اون صدای سامیار بود؟..وای خاک بر سرم ابروم رفت..چرا نمیگی سامیار صدام رو میشنوه..سوگل چرا اینقدر خنگی تو….

 

-تقصیر خودته جیغ میزنی..ولش کن..جدی گفتی؟..

 

صداش رو اروم کرد و با خوشحالی گفت:

-اره به جون سوگل..همون موقع که بهت زنگ زدم می خواستم همینو بگم..وای خیلی خوشحالم سوگل….

 

لبم رو از خوشحالی محکم گاز گرفتم:

-منم عسل..باورم نمیشه..بهترین خبری بود که می تونستی بهم بدی..وای خدایا…

 

سامیار از پشت با دستش روی بازوم کشید و گفت:

-بذار رو بلندگو..

 

گوشی رو اوردم پایین و با ذوق گفتم:

-وای سامیار شنیدی؟..

 

سرش رو تکون داد و من گوشی رو گذاشتم روی بلندگو و عسل داشت می گفت:

-نه سوگل نذار..من خجالت میکشم..سوگل..

 

لبخند زدم:

-دیگه گذاشتم..ببین برادر دوماد باهات چیکار داره…

 

عسل با صدایی پر از خجالت، اروم گفت:

-سلام..

 

سامیار خندید و با بدجنسی گفت:

-سلام..تا چند لحظه پیش از خوشحالی داشتی جیغ میزدی، الان چیشد به زور صدات درمیاد؟…

 

عسل همچنان با خجالت گفت:

-اِ سامیار اذیت نکن..

 

-نه نمیشه..من به دوماد میگم از ذوق داشتی گلوی خودتو پاره میکردی…

 

 

 

با خنده سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم که دیدم چشم هاش داره برق میزنه..اون هم از این وصلت راضی و خوشحال بود….

 

نگاهم رو که دید چشمکی زد و ادامه داد:

-بذار بفهمه از بی شوهری به چه حالی افتاده بودی…

 

عسل خجالت رو کنار گذاشت و با جیغ گفت:

-سوگل چرا ساکتی..یه چیزی به شوهرت بگو..نمیبینی چی میگه…

 

خندیدم و گفتم:

-راست میگه خب..

 

عسل دوباره جیغ بلندی زد که بی اختیار گوشی رو کمی از خودمون فاصله دادم و گفتم:

-اِ اِ اروم دختر..چه خبرته..

 

با حرص بامزه ای گفت:

-یعنی چی راست میگه..من که خیلی ذوق نداشتم..فقط یکم بود…

 

از حرفش من و سامیار زدیم زیر خنده و گفتم:

-یکم خودتو کنترل کن ما الان خانواده دومادیم..زشته جلومون اینجوری خوشحالی میکنی..عیبه….

 

-نخیر..شما از طرف عروسین..بیخود خودتونو قاطی دومادیا نکنین…

 

سامیار با خنده گفت:

-نه من برادرمو تنها نمیذارم..من طرف دومادم..

 

عسل هم خندید:

-رو حرف خانواده زنت حرف نزن..هرچی زنت میگه همونه…

 

-زنم رو حرف من حرف نمیزنه..

 

عسل با حرص و سوالی صدام کرد:

-سوگل؟..

 

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-منو قاطی این بحث ها نکنین تورو خدا..

 

 

 

سامیار خندید و عسل دوباره با حرص گفت:

-یعنی چی..اصلا بگو ببینم تو طرف کی هستی؟..

 

-من نخودیم..هم دومادیم، هم عروسی..

 

عسل با لجبازی بچگونه ای گفت:

-من این همه براتون زحمت کشیدم..طرف من باشین دیگه…

 

سامیار دوباره خندید و با لحن پر محبتی گفت:

-مگه میشه طرف دخترمون نباشیم..سرجهازیمونی دیگه چیکار کنیم…

 

لبخندم پررنگ شد و دلم برای لحن مهربونش غش رفت..سرم رو چرخوندم و بی اختیار صورتش رو محکم بوسیدم که اون هم لبخندی زد و شقیقه ام رو بوسید….

 

چون عسل زیاد اینجا میومد، سامیار همیشه بهش میگفت سرجهازی..می گفت می خواهیم به فرزند خوندگی بگیریمت و دیگه بچه امون بشی و جیغ عسل رو در می اورد…..

 

این دفعه اما عسل هم خوشش اومد و با خوشحالی گفت:

-اخ جون..عاشقتونم..

 

سه تایی خندیدیم و کمی بعد که صدای خنده امون اروم شد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-عسل خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم..خیالم راحت شد..دست ادم مطمئنی داریم می سپاریمت..می دونم همدیگه رو خوشبخت میکنین و لیاقت این خوشبختی رو هم دارین..از طرفی دیگه ازم جدا هم نمیشی..همیشه نگران بودم ازدواج کنی بری اما الان انگار نفسم بالا اومد…..

 

عسل سکوت کوتاهی کرد و بعد با صدای مرتعشی گفت:

-قربونت برم..منم می..

 

بغضش اجازه نداد حرف بزنه و یهو زد زیر گریه..

 

من هم بغض چنگ زد به گلوم و اشک تو چشم هام جمع شد…

 

فقط خدا می دونست من اون لحظه چقدر خوشحال بود براشون…

 

 

 

سامیار متعجب و یکه خورده گفت:

-اِ اِ چه خبرتونه..شما چرا اشکتون دم مشکتونه..منتظرین یه چیزی بشه و بزنین زیر گریه..نه خوشحالیتون معلومه نه ناراحتیتون….

 

دستم رو به چشم هام کشیدم و با بغض گفتم:

-از خوشحالیه..

 

سامیار چپ چپ نگاهم کرد و به عسل گفت:

-سوگل بارداره هورموناش قاطی شده و منتظره تلنگره بزنه زیر گریه..تو چته دیگه؟..

 

عسل فین فینی کرد و گفت:

-منم از خوشحالیه..

 

سامیار خنده ش گرفت و گفت:

-اول یه دستمال بردار دماغتو بگیر بعد حرف بزن حالمونو بد کردی..داداش بخت برگشته ام از این چیزات خبر داره؟….

 

عسل همینطور که هنوز گریه می کرد با تهدید گفت:

-فقط کافیه بشنوم بهش گفتی..

 

-اگه بهش بگم که رو دستم میمونی..حالا که خر شده باید هرجور شده قالبت کنم بهش…

 

میون گریه خنده ام گرفت و گفتم:

-اذیتش نکن..

 

با خنده چشمکی زد و عسل گفت:

-از خداشم باشه..کجا بهتر از من می خواد پیدا کنه..

 

پشت چشمی واسه سامیار نازک کردم و گفتم:

-بله..مگه بهتر از خواهر من تو دنیا پیدا میشه..

 

عسل بلند و با ذوق گفت:

-اخ که خواهرت قربونت بره…

 

سامیار صورتش رو تو هم کشید و با حرصی تصنعی گفت:

-جمع کنین بساطتونو..پیش قاضی و معلق بازی؟..

 

دوتایی با عسل خندیدیم و یهو یاده حرف عسل افتادم و گفتم:

-عسل داشت یادم میرف..گفتی دوتا اتفاق افتاده..اون یکی چی بود؟…

 

-اخ اخ دیدی داشت یادم میرفت..

 

 

 

ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:

-چی شده؟..

 

با ذوق و لحنی پر از هیجان گفت:

-وای سوگل من دلم طاقت نیاورد صبر کنم..امروز مامانمو برداشتم رفتم بازار..اگه بدونی چیکار کردم….

 

با تعجب گفتم:

-چیکار کردی؟..نکنه جلو جلو رفتی حلقه ای، لباس عروسی چیزی خریدی؟…

 

 

سامیار خندید و گفت:

-ازش بعید نیست..

 

من هم خندیدم که عسل با حرص گفت:

-کوفت..مگه دیوونه ام..

 

-پس چیکار کردی؟..

 

هیجان دوباره به صداش برگشت و با ذوق گفت:

-رفتم واسه لواشکم لباس خریدم..

 

چشم هام گرد شد:

-لواشکت؟..

 

دوباره حرصی شد و بی حوصله گفت:

-به خدا که این بارداری تورو خنگم کرده..چرا شیش میزنی خواهرِ من…

 

-خب نفهمیدم منظورتو..

 

-نی نی یکی یه دونمو میگم دیگه..

.

سرم رو چرخوندم به سامیار نگاه کردم و با تعجب گفتم:

-به دخترمون میگه لواشک..

 

قبل از اینکه سامیار چیزی بگه، عسل که صدام رو شنیده بود با شادی گفت:

-اره..لواشکِ منه..سوگل یه چیزایی خریدم اگه ببینی دلت غش میکنه..یه پیراهن کوچولوی دامن چین دار خریدم..یه جفت کفش صورتی پاپیون دار..گل سر و جوراب..یدونه سرهمی صورتی هم خریدم..اخ اگه ببینی چقدر نازن…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

چرا آخه یه روز در میون پارت گذاری میشه پنجشنبه هم که میشه باید تا یکشنبه هفته بعد صبر کنی تا پارت بعدی که بازم نصف ماجراست رو بخونی که تازه سه شنبه ادامه داستانه 😕😕😕🙍

الہہ افشاری
الہہ افشاری
1 سال قبل

حس میکنم یه داستان دیگه تو راه هست از اون مزاحم تلفنی و نگرانی های سوگل معلومه داستان حالا حالا تمومی نداره

Sogi
Sogi
1 سال قبل

😍 ❤ 😍

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

اخییییی ننه🥺

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x