یک ابروش رو انداخت بالا و شیطون گفت:
-اصلا بگو یه درصد اگه شده باشم..
-میخواهی تلافی چند ماه رو یه روزه دربیاری؟..
-نه کامل..ولی یکم که میتونی کم کاریتو جبران کنی..
اخم هام رفت تو هم و با حرص گفتم:
-من کم کاری کردم؟..
-اره پس چی..
-به خدا سامیار توی پررویی رو دست نداری..
-من این حرفها سرم نمیشه..من اروم نشم سگ اخلاقیم میمونه برای خودت…
-اذیت میشم سامیار..چرا متوجه نمیشی..
-خودم هواتو دارم..درضمن کاری نمیخوام بکنم که..فقط یکم رفع دلتنگیه…
از حرص زیاد خنده ام گرفت:
-باورم نمیشه سر چی داریم چونه میزنیم..
-چونه نزن خب..به جاش یکم با شوهرت راه بیا اینقدر ناز نکن…
تا خواستم چیزی بگم، اجازه نداد و گفت:
-البته نازتم خریدار داره..هرچقدر دوست داشتی میتونی ناز کنی…
دوباره بی اختیار خندیدم که با بدجنسی گفت:
-انگار امروز افتادی رو دور خنده..
چپ چپ نگاهش کردم:
-می خواهی بشینم برات گریه کنم؟..اتفاقا خیلیم تو حال و هوای گریه ام…
-نه خداوکیلی..اینقدر اشکتو دیدم این مدت که از هر چی گریه اس حالم بهم میخوره…
از حرفش دلم گرفت و با ناراحتی گفتم:
-خیلی دارم اذیتت میکنم..
یکه خورده نگاهم کرد:
-شوخی کردم بابا..چرا همه چی رو جدی میگیری..
پیشونیم رو از روبرو به شونه ش تکیه دادم و اروم گفتم:
-چون میدونم شوخی نمیکنی..خیلی بهانه گیر شدم خودم میدونم..منو هم این حال اذیت میکنه اما دست خودم نیست….
دستش رو روی موهام کشید:
-می دونم خوشگلم..من درک میکنم..
سرم رو همینطور که هنوز روی شونه ش بود، کمی بردم بالا تا بتونم صورتشو ببینم:
-تازگیا خیلی کلمه های جدید و قشنگ میگی..دل من شش دونگ به نام خودته..اینجوری دلبری نکن، من جنبه ندارم یهو اوردوز میکنم….
با خنده گفت:
-مگه چی گفتم؟..
-خوشگلم..
نگاهش و لبخندش همزمان پر از احساس شد و مهربون گفت:
-اینقدر کم توقعی که با یه خوشگلم اوردوز میکنی؟..
من هم خندیدم و سرم رو روی شونه ش جابجا کردم:
-اخه عادت ندارم به این سامیار..
-کدوم سامیار؟..
مکث کردم و با ذوقی اشکار گفتم:
-سامیارِ عاشق..
دستش رو روی صورتم گذاشت و نجوا کرد:
-این سامیارِ عاشق دربست نوکرتم هست..
-سامیار نکن..
-چیکار نکنم؟..
انگشت شصتش رو پشت پلکم کشید و لب زد:
-نگات نکنم؟..
انگشت هاش رو سر داد روی گونه ام و نوازش کرد:
-نازت نکنم؟..
نوک انگشت هاش رو کشید روی لب هام و اروم ادامه داد:
-بوست نکنم؟..
نگاهش رو میخ کرد تو چشم هام و با احساس پچ پچ کرد:
-عاشقی نکنم؟..
خشک شده خیره بودم بهش که صورتم رو بین دست هاش قاب کرد و روبروی صورتش نگه داشت:
-میتونم به نظرت؟..تازه دارم یاد میگیرم با عشق زندگی کنم..تازه مزه ی عشق رو چشیدم..چطوری ازم میخواهی جلوی دلمو بگیرم که هی برات نره..چطوری؟…..
این دفعه من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و روی لب هاش رو محکم بوسیدم و گفتم:
-من عاشقِ این سامیارِ عاشقم..میدونی که؟..
لبخند زد که خیره شدم به لب هاش و ادامه دادم:
-عاشق این لبخندتم..عاشق نگاهتم..عاشق اون دلتم هستم که هی میره برام…
دوباره تو چشم هاش نگاه کردم و اروم تر گفتم:
-عاشق هرچیزیم که مربوط به تو باشه..
لبخندش پررنگ تر شد و با شیطنتی که امروز انگار زیاد شده بود گفت:
-حالا هی دلبری کن که من نتونم جلوی خودمو بگیرم بعد بگو سامیار نکن…
-من بگم نکن ولی تو ازادی هرکاری دوست داری بکنی…
ابروهاش رو انداخت بالا و با سواستفاده ی کامل گفت:
-الان دوست دارم این لباتو از جا دربیارم..
خندیدم و گفتم:
-دیگه سواستفاده نکن..
-کاملا جدیم..سر همچین موضوعی باهات شوخی که ندارم…
برای اینکه اذیتش کنم با ناز اونجوری که دوست داشت صداش کردم:
-سامی..
-جووون..حالا دیدی خودت کرم میریزی..
بلندتر خندیدم که با ولع لب هام رو بین لب هاش گرفت و صدای خنده ام رو خفه کرد…
با اینکه بازم درد داشتم اما نخواستم با نق زدنم اذیتش کنم…
دستم رو بردم تو موهاش و همراهیش کردم..
بوسه ی من رو که حس کرد، فشار لب هاش بیشتر شد و وحشی تر بوسید…
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دوباره صدای ناله ام از ته گلوم بلند شد که لب هام رو ول کرد و گفت:
-جان..قربونت برم..
و بلافاصله سرش رو برد تو گودی گردنم و مشغول بوسیدن اونجا شد…
پوست گردنم رو بین لب هاش گرفت و محکم بوسید..
چنگ زدم تو موهای پس سرش و سرم رو بالاتر گرفتم و این دفعه صدای اهم از لذت بلند شد…
دستش رو رسوند به لبه ی تیشرتم و برد داخل و پهلوم رو نوازش کرد…
روی خیسی گردنم رو بوسید و بعد با بوسه های ریز رفت پایین و روی ترقوه ام رو بوسید و باز هم رفت پایین تر….
نفس داغش خورد به سینه ام و باعث شد از هیجان زیاد، موهاش رو محکم تر چنگ بزنم و سرش رو فشار بدم به خودم….
با دست ازادش یقه ام رو کمی کشید پایین و روی قفسه ی سینه ام رو بوسید و صداش کردم:
-سامی..
نفس زد:
-جونم؟..
چشم هام رو بستم و نالیدم:
-دوستت دارم..
دوباره روی سینه ام رو بوسید و بعد اومد بالا و لب هاش رو کشید روی گوشم و پر احساس گفت:
-منم دوستت دارم..
لاله ی گوشم رو بوسید و نفس داغش رو فوت کرد تو گوشم…
مورمورم شد و سامیار سریع متوجه شد و تو گوشم لب زد:
-خوبی؟..
سرم رو تکون دادم و صورتم رو به گردن پر حرارتش چسبوندم…
بدنم سست شده بود، برای همین نمی تونستم راحت بشینم و خودم رو چسبوندم به سامیار و تکیه دادم بهش….
دست هاش رو دورم پیچید و گاز ارومی از گوشم گرفت:
-قربونش برم..
تو بغلش فشردم و این دفعه لاله ی گوشم رو کمی محکم تر گاز گرفت و با حرص گفت:
-من چرا سیر نمیشم ازت..
خنده ام گرفت و صورتم رو تو گردنش قایم کردم و اروم و با خجالت گفتم:
-بهتر..
با کف دستش ضربه ی ارومی به شونه ام زد و گفت:
-اِ؟..بعد نگی سامیار نکن، خسته شدم، دردم اومد، ولم کن…
دست هام رو دور کمرش حلقه کردم:
-نمیگم..
-چی شد یهو؟..
بدون اینکه سرم رو بلند کردم، دوباره با لحنی خجول گفتم:
-هی اینور اونورم میکنی..میبوسی، ناز میکنی..جمله های خوشگل میگی..مگه میشه بگم نکن؟….
-اُاُ..پس خانم خوشگله هم دلش میخواد..
خندیدم و جوابش رو ندادم که یهو با یه حرکت خوابوندم روی تخت…
بی اختیار و به حالت تدافعی، خودم رو جمع کردم و با ترس گفتم:
-مواظب باش..
سرش رو خم کرد تو صورتم و با اون چشم های خمار شده ش نگاهم کرد و پچ پچ کرد:
-نترس..
بدنم از حالت جمع شده خارج شد و راحت تر خوابیدم..
کنارم دراز کشید و یک دستش رو زیر سرش جک زد و گفت:
-پس تو هم دلت میخواد..
نگاهم رو ازش دزدیدم که با تعجب و کمی حرص گفت:
-تو چرا هر چند ساعت یکبار ری استارت میشی..همین چند ساعت پیش گفتم پیش من نباید خجالت بکشی….
اخم هام رفت تو هم و به حالت لوسی لب هام جمع شد:
-باشه خب..چرا دعوام میکنی..
-خوشم نمیاد خجالت میکشی..دوست دارم پیش من راحت باشی…
-راحتم اما گاهی خجالت میکشم، دست خودم که نیست…
صورتم رو ناز کرد و گفت:
-پس دست کیه..عادت کن وقتی اینجاییم، تو اتاقمون، تو تختمون، خجالت نکشی..بدم میاد از این کارت….
-خیلی خب..
گونه ام رو بوسید و لب هاش رو روی صورتم کشید که یاده یه موضوعی افتادم و گفتم:
-می خوام یه چیزی بگم..
سرش رو بلند کرد و اخم هاش تو هم رفت و گفت:
-چی؟..باز نر*نی تو حالمون..
چشم هام گرد شد و با حرص غریدم:
-سامیار..
سریع همون دست ازادش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد و گفت:
-باشه باشه..ببخشید حواسم نبود..
-منم از این کارت بدم میاد..
-خیلی خب..گفتم ببخشید دیگه..
با اخم نگاهش کردم و وقتی دید چیزی نمیگم گفت:
-چی می خواستی بگی؟..
به حالت قهر سرم رو چرخوندم که با انگشت هاش چونه ام رو گرفت و دوباره سرم رو برگردوند سمت خودش و گفت:
-قهر نداشتیما..
-اعصابمو خورد میکنی با این حرفات..
-باشه دیگه حواسم هست..اخه تو وقتی میگی میخوام یه چیزی بگم، بعدش قشنگ یه ضد حال میزنی….
همینطور با اخم نگاهش کردم که گفت:
-ضد حال که دیگه حرف بدی نیست..
خنده ام گرفت و نتونستم جلوی خودمو بگیرم که تا دید میخندم گفت:
-خندیدی..پس اشتی دیگه..
سرم رو تکون دادم و سریع یه بوسه روی لب هام زد:
-قربونش برم که نمی تونه دو دقیقه اخم کنه…
یکی از نقطه ضعف هام همین بود..هرموقع می خواستم جدی باشم، بدتر خنده ام می گرفت و نمی تونستم….
عسل همیشه می گفت “تو جذبه نداری، نمی تونی با کسی جدی حرف بزنی”…
سری به تاسف تکون دادم که سامیار گفت:
-حرفتو بزن عزیزم..
لبخندی زدم و با مکث گفتم:
-به اسم دخترمون تا حالا فکر کردی؟..یعنی نظری داری؟…
الان چهار روزه پارتا فقط این دوتا هی میچسبن به هم باز جدا میشن چخبره بسه دیگه
عالی
اوخی