رمان گرداب پارت 116

5
(1)

 

 

با گریه گفتم:

-نازش کن..حست میکنه..

 

با هولی که تو حرکاتش کاملا مشهود بود، دستش رو برد زیر تیشرتم و انگشت های گرمش رو با نوازش روی شکمم کشید….

 

صورتم رو تو گردنش فرو کردم و اشک بی اختیار از چشم هام می ریخت و نمی تونستم جلوش رو بگیرم….

 

سامیار که از بیرون حس کرده بود، این حالش بود و من چه حالی داشتم رو فقط خدا می دونست و بس….

 

دو تا بال کم داشتم که از خوشحالی پرواز کنم..

 

دکتر گفته بود کم کم حرکت هاش شروع میشه اما فکر نمی کردم انقدر زود باشه…

 

سامیار درحالی که همچنان شکمم رو نوازش می کرد، از من هم غافل نبود و اون یکی دستش رو از زیر گردنم رد کرد و انگشت هاش رو گذاشت پشت سرم و فشارم داد به خودش…..

 

از گوشه ی چشم نگاهش کردم و دیدم چشم هاش رو بسته و انگار تو یک دنیای دیگه اس…

 

خوشحال بودم که دوتایی اولین حرکتش رو حس کرده بودیم…

 

می دونستم با همین چیزها پیوند بینشون محکم تر و احساس سامیار نسبت بهش بیشتر میشه…

 

سرم رو کمی عقب بردم و دستم رو روی گونه ش گذاشتم و با بغض گفتم:

-حسش کردی؟..

 

سرش رو چرخوند و لب هاش رو چسبوند کف دستم و بی حرف سرش رو تکون داد…

 

با گریه لب زدم:

-چه حس شیرینیه سامیار..

 

 

کف دستم رو بوسید و چشم هاش رو اروم باز کرد..

 

مژه هاش نم دار بود و این یعنی اوج احساس سامیار..چشم هاش به اشک نشسته بود و خیسیش رو می دیدم….

 

نوک انگشت هام رو پشت پلکش کشیدم:

-خوبی؟..

 

دوباره سر تکون داد:

-نه..

 

چشم هاش رو محکم بست و پلک هاش رو روی فشرد و گفت:

-این دیگه چه حالیه..

 

میون گریه لبخند زدم:

-اشکال نداره..از خوشحالیه..اگه بدونی من چه حالی دارم…

 

سامیار عادت به این حال و احوال نداشت..اینکه انقدر خوشحال باشه که اشک تو چشم هاش بشینه…

 

باید ارومش می کردم و عادی نشون میدادم تا کم کم یاد بگیره همینجوری احساساتش رو بروز بده..نباید فکر می کرد اتفاق عجیبی افتاده….

 

اشک هام رو پاک کردم و دستم رو روی دست سامیار روی شکمم گذاشتم…

 

پشت انگشت هاش رو نوازش کردم و خطاب به جنین تو شکمم گفتم:

-مامانی..ورجه وورجه رو شروع کردی؟..نکنه تو هم مثل بابات شیطونی..اره قربونت برم؟…

 

سامیار پیشونیش رو به سرم تکیه داد و اروم خندید…

 

اون یکی دستم رو روی صورت سامیار کشیدم و گفتم:

-فداتون بشم من..

 

شقیقه ام رو بوسید:

-خدا نکنه..ما حالا حالاها نیازت داریم اینقدر فدای ما نشو…

 

 

 

من هم خندیدم و با عشق گفتم:

-دیگه چیزی ندارم که..یه جون دارم که اونم فدای شما دوتاست…

 

-ما دوتا این زندگی رو بدون تو می خواهیم چیکار..

 

لبخندم از این همه وابستگیش پررنگ شد و گونه ش رو بوسیدم:

-حالا حالاها بیخ ریشتونم و باید تحملم کنین..

 

-تو تاج سر مایی..

 

چشم هام گرد شد و با خنده گفتم:

-سامیار کم کم دارم فکر میکنم یه روحی، جنی چیزی رفته تو وجودت…

 

خودش هم خنده ش گرفت و گفت:

-نه..تازه دارم یاد میگیرم چه جوری باید با زن و بچه ام رفتار کنم…

 

-دیگه عیال وار شدی..اره؟..

 

سرش رو با خنده تکون داد و دوباره بی اختیار با ذوق گفتم:

-قربونت برم اخه..

 

اخم هاش رو تصنعی تو هم کشید:

-اِ..

 

سرم رو روی شونه ش جابجا کردم:

-چیکار کنم دست خودم نیست..از ذوق و هیجان زیاده..دلم می خواد همش قربون صدقتون برم…

 

-قربون صدقه رو من باید برم که همچین زن و دختری گیرم اومده…

 

-مگه بلدی؟..

 

-نه تو فقط بلدی..

 

غش غش خندیدم و سامیار انگشت های همون دستش رو که زیر گردنم بود، رسوند به صورتم و از همون جا فکم رو گرفت:

-اخ که من میمیرم واسه این خنده هات..

 

 

 

حرف خودش رو تکرار کردم:

-خدانکنه..ما دوتا حالا حالاها بهت نیاز داریم..مرد خونه…

 

صورتم رو تکونی داد و با خنده لب زد:

-جوجه ی خوشگلم..

 

چشم هام دوباره پر شد و نگاهم رو ازش دزدیدم و به شکمم نگاه کردم…

 

تو خواب هم همچین خوشبختی رو واسه خودم نمیدیدم…

 

چشم هام رو بستم و تو دلم نجوا کردم:

-خدایا شکرت..

 

سامیار که متوجه ی حالم نشده بود، دوباره با نوک انگشت هاش به شکمم ضربه ای زد و گفت:

-چرا دیگه حرکت نمیکنه؟..

 

با بغض خندیدم:

-دیگه هرثانیه که تکون نمیخوره..یه وقتایی که دلش بخواد…

 

-تو اذیت نمیشی؟..درد نمیگیره؟..

 

-نه..حتی اگه دردم می گرفت، مطمئنم اینقدر شیرین بود که اهمیتی نداشت…

 

انگار متوجه ی بغض تو صدام شد که با انگشت هاش چونه ام رو داد بالا و گفت:

-چی شدی تو؟..

 

با چشم هایی که لبالب پر از اشک بود، نگاهش کردم:

-سامیار من یه جوریم..

 

-چه جوری؟..

 

-فک کنم از خوشحالی زیاد دارم میمیرم..نمی دونم چطوری خودمو اروم کنم…

 

تو دلم یه جوری شده بود که انگار تحمل این همه شادی رو نداشتم…

 

پلکی زدم و اشک هام روی گونه هام جاری شد..

 

 

 

سامیار روی موهام رو نوازش کرد و نفس عمیقی کشید:

-منم همینطور..

 

با تعجب نگاهش کردم..اگه حال من رو داشت پس چطوری انقدر راحت می تونست خودش رو حفظ کنه….

 

من دلم می خواست تا جایی که می تونستم جیغ بزنم بلکه این هیجان تخلیه بشه اما اون هنوز خونسرد نشون میداد….

 

پشت دستم رو روی اشک هام کشیدم:

-چه جوری خودتو کنترل میکنی؟..

 

شونه ای بالا انداخت و جواب نداد و من هم دیگه چیزی نگفت…

 

چند لحظه بینمون سکوت شد که یهو صدای الارم گوشی من بلند شد…

 

سامیار نچی کرد و با حرص گفت:

-اگه گذاشتن چند ساعت تو حال خودمون باشیم…

 

فین فینی کردم و درحالی که گوشی رو از پشت سرم برمی داشتم گفتم:

-خب اونا هم مثل ما خوشحالن..

 

-خوشحالیشون دیگه داره به مزاحمت تبدیل میشه…

 

بهش اخم کردم و بعد نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و با تعجب گفتم:

-سامانِ..

 

-جواب نده..

 

چپ چپ نگاهش کردم و تماس رو برقرار کردم و گوشی رو گذاشتم کنار گوشم:

-الو سلام..

 

صدای خوشحال و پر ذوقش پیچید تو گوشم:

-سلام بر بهترین زن داداش دنیا..

 

 

 

هنوز بغض داشتم و صدای شادش رو که شنیدم، بی اختیار بغضم ترکید و زدم زیر گریه:

-سامان..

 

سامیار دوباره “نچی” کرد و گفت:

-ای بابا..

 

سامان که معلوم بود از گریه ی من شوکه شده، چند لحظه سکوت کرد و بعد ترسیده و با هول گفت:

-چی شده؟..سوگل..چرا گریه میکنی؟..

 

پشت سر هم می گفت “چی شده” اما من نمی تونستم جواب بدم و فقط گریه می کردم…

 

بیچاره سامان اونور خط داشت سکته می کرد و تند تند و بلند سوال می پرسید:

-اتفاقی افتاده؟..حالت خوبه؟..سامیار کجاست؟..خوبین؟..سوگل گریه نکن حرف بزن ببینم من چه غلطی باید بکنم..کجایی تو؟….

 

میون هق هقم سامیار گوشی رو از دستم کشید و گفت:

-بسه دیگه..

 

بعد گوشی رو گذاشت کنار گوشش و گفت:

-سلام..همینجام..نه چیزی نیست نگران نباش..

 

نگاهی به من کرد و با حرص به سامان گفت:

-چیزی نیست..سوگل خانم دیوونه شده..

 

با گریه گفتم:

-دیوونه نشدم..

 

خنده ش گرفت و به سامان گفت:

-نه خوبه..اتفاقی نیوفتاده..از خوشحالی گریه میکنه…

 

فین فین کنان گفتم:

-بده خودم بگم..

 

-گریه نکن گوشی رو بدم بهت..بیچاره از نگرانی داره سکته میکنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

یکی از آرزوهام اینه ک از سرتخت بیان پایین و اون روز تموم شه دیگه بخاا بیشتر از دو هفته ست سر تختن😕

mehr58
mehr58
1 سال قبل

بیچاره سامان سکته کرد

Tamana
Tamana
1 سال قبل

امروز کمتراز همیشه بود

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

این پارت بعد از ۴ روز خییییلی کم بود

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x