رمان گرداب پارت 12

4.7
(3)

 

سرشو تکون داد و دوباره به مادرش نگاه کرد و جدی گفت:
-میمونیم…

صورت مادرش باز شد و لبخنده پهنی زد…

با خوشحالی چایشو خورد و دستی به زانوش کشید و بلند شد..

لبخندی به صورت شادش زدم و تا وقتی رفت تو اتاق با نگاهم دنبالش کردم…

با صدای سامان که منو صدا میکرد نگاهمو چرخوندم طرفش:
-مامان و بابا کجا تشریف دارن؟

لبخندم محو شد و نفس عمیقی کشیدم و اروم گفتم:
-پدر و مادر من عمرشونو دادن به شما..

صورت سامان رفت تو هم و اروم گفت:
-اوه..متاسفم واقعا..خدا رحمتشون کنه..ببخشید یادتون انداختم..

-خواهش میکنم شما که نمی دونستین..

سرشو تکون داد:
-پس شما پیش کی زندگی میکنین؟..

لبمو گزیدم و تا خواستم جواب بدم سامیار با صدای جدی گفت:
-پیش عمه اش زندگی میکرد..ولی پسرعمه و شوهر عمه اش دوتا ادم عوضی بودن..اوردمش پیش خودم….

شوکه نگاهش کردم که لبخند کجی بهم زد و نگاهشو ازم گرفت…

سامان نگاهشو بینمون چرخوند و با ابروهای بالا داده گفت:
-که اینطور…

سامیار با لحنی پر تمسخر گفت:
-مشکلی داری رفیق؟
.

واسم جالب بود که همیشه اسم سامان رو صدا میکرد یا بهش میگفت رفیق..اصلا بهش داداش نمیگفت…

تازه با یه لحن بامزه ای هم میگفت که ادم خنده اش میگرفت..

سامان شونه ای بالا انداخت و پوزخندی زد:
-وقتی تو مشکلی نداری من چه مشکلی داشته باشم…

سامیار سرشو کج کرد و چشمک ریزی به سامان زد:
-افرین..به نکته ی خوبی اشاره کردی رفیق..دیگه تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن..

سامان لباشو روی هم فشرد و من به زور خندمو خوردم..

یعنی خیلی شیک طرفو با خاک یکسان میکنه این پسر..طوری که دهنت بسته میشه و هیچی نمیتونی بگی…

خود من رو کم با این زبونش نیش نزده بود که…

سرمو انداختم پایین که سامیار با کف دستش ضربه ی ارومی به کمرم زد و گفت:
-این اقا سامان ما یکم زیادی به همه چی گیر میده..از تو هر چیزی میخواد یه موضوع بکشه بیرون..

با لبخند نگاهی به سامان انداختم که با اخم به سامیار نگاه میکرد..

با اومدن مادر جون نگاهه هر سه نفرمون چرخید طرفش…

لبخندی به من و سامیار زد و گفت:
-جاتونو تو اتاق سابقت انداختم سامیار..پاشین برین استراحت کنین حتما خیلی خسته هستین…

اول اروم به مادر جون نگاه کردم..
کم کم ابروهام رفت بالا..

بعد چشمام گرد شد و یکه خورده نگاهمو به مادرجون دوختم…

چی گفت؟..
.

شوکه برگشتم سمت سامیار که لبخند کج و شیطونی گوشه ی لبش نشسته بود..

به مادرش نگاه کرد و با همون کج خندش گفت:
-باشه الان میریم…

دهن باز کردم بتوپم بهش که نگاهم به سامان افتاد..خیره شده بود به دهن من..

انگار منتظر حرف یا اعتراضی از من بود تا مطمئن بشه ما داریم فیلم بازی میکنیم…

هم من هم سامیار مطمئن بودیم سامان بهمون شک داره و اون داستانی که سامیار واسش تعریف کرد رو باور نکرده…

منم بودم با این اخلاق سامیار و گذشته ای که داشت باور نمیکردم حالا سربراه شده باشه و دست یه دخترو بگیره بیاره خونه ی مادرش و بخواد ازدواج کنه…

لبامو روی هم فشردم و نگاه از سامان گرفتم و سر به زیر شدم…

سامیار با لحنی که بدجنسی توش موج میزد، بلند جوری که مادرش اینا هم بشنون گفت:
-پاشو بریم بخوابیم عزیزم..میدونم خیلی خسته ای…

پلک محکمی زدم و یه لبخند تصنعی نشوندم روی لبام و گفتم:
-تو برو..من این فنجونارو جمع کنم ببرم بشورم بعد میام..

قبل از اینکه سامیار چیزی بگه مادرجون سریع گفت:
-نه مادر..برو استراحت کن امروز به اندازه کافی ازت کار کشیدیم..برو بخواب که چشات باز نمیشه عزیزم..پاشو..سامیار دست خانومتو بگیر ببر اتاق….

وای دلم میخواست سرمو بکوبم تو دیوار..

مخصوصا که هرلحظه اون لبخند گوشه ی لب سامیار پررنگ تر میشد و چشماش با بدجنسی برق میزد….
.

دوتایی بلند شدیم و بعد از شب بخیر کوتاهی به سامان و مادرجون راه افتادیم سمت اتاقی که انگار متعلق به سامیار بود….

مادرجون و سامان فکر میکردن بین ما محرمیت خونده شده واسه همین اینقدر راحت کنار هم بودن مارو پذیرفته بودن…

هرچند سامان انگار با کل این قضیه مشکل داشت و شک کرده بود…

سامیار در یه اتاق رو باز کرد و کنار ایستاد و اشاره کرد برم داخل…

پلک محکمی زدم و رفتم داخل..اینقدر تو خودم بودم که با صدای بستن در اتاق شونه هام پرید و با ترس دستمو رو قلبم گذاشتم…..

کج خنده گوشه لب سامیار پررنگ تر شد و اخمای من درهم تر..

با لحن شرارت باری گفت:
-چرا ترسیدی خانوم کوچولو؟

چشم غره ای بهش رفتم و با صدای خفه و پر حرصی گفتم:
-واسه چی قبول کردی بمونیم..اصلا چرا نگفتی من تو یه اتاق دیگه میخوابم؟..حالا من چیکار کنم؟..ها؟..با توام…

شونه ای بالا انداخت و با خونسردی اعصاب خورد کنی گفت:
-دوست داشتم امشب اینجا بمونم..خیلی وقت بود یه شب اینجا نخوابیده بودم..در ضمن…

اخم هاشو کشید تو هم و خیلی جدی گفت:
-اگه میرفتی اتاق جدا میدونی چه فکرایی درموردت میکردن؟..اون سامان همینطوری هم هی تیکه میندازه و شک داره..حالا بری تو اتاق جدا که بگن دختره معلوم نیست چیکاره اس که بدون هیچ محرمیتی تو خونه ی پسره زندگی میکنه…

پوزخندی زدم و گفتم:
-پس یعنی بخاطره من چیزی نگفتی؟..
.

اخمش اروم باز شد و ابروهاش رفت بالا..

اون لبخند خوشگلش دوباره نشست کنج لبش و اروم اروم قدم برداشت طرفم و با صدایی نجواگونه گفت:
-چیه؟..بهم نمیاد؟..

بدون اینکه جوابشو بدم متعجب از لحنش و قدم برداشتنش به طرفم، خیره نگاهش کردم و یه قدم رفتم عقب..

نوک زبونشو رو لب بالاییش کشید و گفت:
-هووم؟..چرا جواب نمیدی؟

اخم هام رفت تو هم و شاکی گفتم:
-نخیر بهت نمیاد بخاطره کسی خودتو تو زحمت بندازی..

چپ چپ نگاهم کرد و بدون اینکه بایسته، همینطور که میومد طرفم تشر زد:
-فعلا که بخاطره جنابعالی کلی تو زحمت افتادم..بی چشم و رو..

تکیه دادم دادم به دیوار و دستامو رو سینه جمع کردم:
-بخاطره من تو چه زحمتی افتادی؟..همش بخاطره خودت بوده..الکی منت نذارم…

تو یک قدمیم ایستاد و کف دست راستشو اروم تکیه داد به دیوار کنار سرم و دست چپشم اورد سمت صورتم و دسته موی بلندی که کج تو صورتم ریخته بودم رو با نوک انگشتاش لمس کرد…

همینطور که اون یه دسته مو رو یه جورایی انگار بین انگشتاش نوازش میکرد و میرفت پایین و حتی نگاهشم به حرکت دستش بود، پچ زد:
-پس بدو برو بهشون بگو من تو یه اتاق با سامیار نمی خوابم..برو بگو یه اتاق دیگه واست اماده کنن…

جفت دستامو کنارم تکیه دادم به دیوار و مسخ شده خیره شدم به صورتش که انگار از این فاصله جذابیتش هزار برابر بود….
.

پلک زدم بلکه یکم از گیجی دربیام اما بدتر شدم…

چشم های لعنتیش و حالت نگاه کردنش حالمو دگرگون کرده بود…

سامیار سرشو خم کرد طرفم و نفس داغش پخش شد تو صورتم..

با نفس عمیقی عطر نفسشو به ریه کشیدم و از لای پلکای نیمه بازم نگاهش کردم…

نگاهشو تو صورتم چرخوند و اخماشو یکم کشید تو هم و لب زد:
-هوم؟..چرا نمیری خانوم کوچولو؟..

مثل خودش اروم اما مسخ شده گفتم:
-نمی تونم..

دوباره دست چپشو درگیر موهام کرد و اروم با نوک انگشتاش از تو صورتم کنارشون زد و برد پشت گوشم….

تو صدای پچ پچ وارش انگار مخدر ریخته بود که با هر کلمه ای که میگفت من خمارتر و سست تر میشدم:
-می تونی اما نمیخواهی…

سرمو چپ و راست تکون دادم و نگاهمو ازش دزدیدم:
-نه من فقط…

پرید تو حرفم و ارومتر گفت:
-بهونه نیار..تو هم دوست داری کنار من باشی…

بی اختیار و باعجله سرم چرخید و خیره شدم تو چشمای مخمورش که خیلی خواستنی نگاهم میکرد….

چی میگفت؟

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-من هم؟‌..مگه تو…

دوباره نذاشت حرفمو کامل کنم و باز نجوا کرد:
-اگه من نمی خواستم، تو الان اینجا نبودی…

لبخند نرم نشست روی لبام و چپ چپ نگاهش کردم که ابروهاشو انداخت بالا و چشمکی زد….
.

لبخندم پررنگ تر شد و بی اراده دستامو از روی دیوار کنارم کندم و اوردم بالا و یقه ی سامیار رو گرفتم..

نگاهش نرم تر شد و خودشو بهم نزدیک تر کرد که لب زدم:
-اما درست نیست..

سرش خم شد روی گردنم و صداش اروم و خمار پیچید تو گوشم:
-گور بابای درست و غلط…

دلم داشت درمیومد از شدت خواستنش..قلبم انگار تو گلوم میزد و اینقدر صداش بلند بود که میترسیدم سامیار هم بشنوه….

دلم لرزیده بود..من تو این موقعیته حساس دل باخته بودم..

اونم به کسی که قرار بود من ملکه ی بدبختیش باشم..جاسوسیش رو بکنم و حتی شاید جونشم تو خطر بندازم….

با ترس از فکر به اینده، مشتامو رو یقه ی سامیار محکمتر کردم و لب زدم:
-سامی…

چند لحظه همونطور خم شده سمت گردنم موند و کمی بعد اروم سرشو کشید عقب..فقط به اندازه ای که بتونه صورتمو ببینه…

با یه ابروی بالا داده و لبخنده کنج لبش و خیره تو چشمام لب زد:
-میدونی کسی حق نداره به من بگه سامی؟..

لبهامو روی هم فشردم و شیطون نگاهش کردم و با ناز گفتم:
-یعنی میگی دیگه نگم؟
.

دست راستشو روی دیوار سر داد پایین و تا بفهمم میخواد چیکار کنه، دستشو حلقه کرد دور کمرم و محکم چسبوندم به خودش…

خشک شدم و چشمام گرد شد که نفس داغش خورد به گردنم و صداش پر التهاب تو گوشم پیچید:
-تو اجازه ی گفتن هرچیزی رو داری کوچولو….

لبام کش اومد و لبخند نشست روی لبام اما سرمو انداختم پایین و اروم گفتم:
-سامیار تورو خدا..

دوباره سرش خم شد سمت گردنم و زیر گوشم گفت:
-تورو خدا چی؟

با دستم که هنوز به یقه اش بود مشت ارومی به سینه اش زدم:
-اذیت نکن..

بدون اینکه جواب بده یه دستشو از دور کمرم جدا کرد و اورد بالا..با سر انگشتاش گوشه ی شالمو زد کنار و با پشت انگشتاش گونه ام رو اروم نوازش کرد….

چشمامو بستم و با بی طاقتی یقه اش رو محکم تو دستم فشردم…

داشت با کاراش منو دیوونه میکرد..بدنم سست شده بود و بی حال بودم..پاهام می لرزید…

اگه دست سامیار دور کمرم نبود پخش زمین میشدم…

سر انگشتاشو رسوند به گردنم و وقتی گرمی لباش روی شقیقه ام نشست، بی اختیار و با تمام قدرتی که داشتم هولش دادم عقب….

یه قدم بیشتر ازم فاصله نگرفته بود و داشت با ابروهای بالا رفته نگاهم میکرد…

داشت با این کاراش و دلبریاش منو میکشت..

وقتی نگاهه خیرشو دیدم با بغض گفتم:
-درست نیست اینقدر بهم نزدیک میشی..من مث اون دخترایی که راحت میان تو تختت نیستم….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
1 سال قبل

به نظرم رمانش مزخرف و مسخرس😑
اخه کجای عالمو دیدی یه پسر یه دختری رو ک از بی پناهی بهش پناه آورده رو تو خونش نگه داره بدون هیچ چشم داشتی؟؟؟؟!!!😑
بعد تازه با اینکه اینهمهههههه دشمن دارهههه بازم به این دختره اعتماد کنه😐
اگه خواسته ای ازش داشت اینطور نمی گفتم اما وقتی دیدم به راحتی قبول کرد ک دختره خونه اش وایسا بدون درخواست چیزی ازش فهمیدم ک مسخره س….

شقایق
شقایق
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

خوبه همین الان بهش گفت اگه من نمیخواستم تو اینجا نبودی…..یعنی از همون اول خوشش اومده بود از دختره…..

Mobi
Mobi
1 سال قبل

بیشترررررررر
فاطیییی تروخدااا یه پارت دیگه بزااااار🙂

🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

ناز نکن ناز نکن دیگعععه
بعدشم بهش بگو ک از طرف اونایی

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط 🫠anisa

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x