رمان گرداب پارت 126

5
(3)

 

 

با خنده صورتم رو تو سینه ش قایم کردم و گفتم:

-شرمنده اون نمیشه..

 

-چرا؟..

 

-یه وقت یکی میاد..

 

-بیاد..

 

-اِ سامیار..زشته..امروز به اندازه ی کافی ابرومو بردی…

 

دستش رو اورد زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد:

-به من چه..

 

-سامیار..

 

-زهرمار..

 

دوباره زدم زیر خنده که سرش رو خم کرد و تو یک لحظه خنده ام رو خورد…

 

همینطور که لب هاش روی لب هام بود خنده ام شدت گرفت که سرش رو کمی عقب کشید و لب زد:

-نخند دیوونه..میزنمت زیر بغلم میبرمت خونه ها…

 

لبم رو گزیدم و با ناز گفتم:

-بسه دیگه..سفره رو انداختیم..الان میان دنبالمون…

 

سرش رو تکون داد و بی توجه به حرفم دوباره لب هام رو بین لب هاش گرفت و محکم و باولع بوسید….

 

می دونستم حریفش نمیشم و تا خودش نخواد دست بردار نیست پس لذت این بوسه ی شیرینش رو از خودم دریغ نکردم…..

 

دست هام رو گذاشتم دو طرف صورتش و من هم مثل خودش شروع به بوسیدن کردم…

 

انگشت های بی تابش رو تو موهام فرو کرد و با چرخش سرش، بوسه رو عمیق تر کرد و من هم همراهیش کردم….

 

تازه گرم شده بودیم و داشتیم لب های همدیگه رو قورت میدادیم که صدای سرفه ای از چند متر دورتر بلند شد….

 

چشم های بسته ام درجا گرد شد و صورت سامیار رو محکم هول دادم عقب و خودم هم سریع ازش فاصله گرفتم….

 

 

 

با هول چرخیدم و با دیدن سامان جلوی در وروری خونه و اون لبخنده شیطون روی لب هاش، صورتم داغ شد و سرم رو انداختم پایین:

-وای..

 

سامیار با حرص رو به سامان گفت:

-چیه خروس بی محل..

 

سامان با خنده ای که به زور جمعش کرده بود گفت:

-داداش غذا سرد شد..

 

سامیار با حرص بیشتری گفت:

-خب بشین کوفت کن..منتظری من بیام برات لقمه بگیرم؟…

 

دستش رو کشیدم و با خجالت صداش کردم:

-سامیار چی میگی..بیا بریم..

 

دستش رو گذاشت پشت کمرم و راه افتادیم سمت خونه و سامان با شیطنت گفت:

-داداش شما خونه ای، اتاق خوابی چیزی ندارین؟..

 

سرم رو پایین تر انداختم و چونه ام از خجالت چسبید به سینه ام…

 

سامیار از هیچ چیز به اندازه ی مزاحمت وسط معاشقه بیزار نبود و برای همین همچنان صداش پر از حرص بود:

-دنبال فضولمون بودیم..

 

سامان طاقت نیاورد و زد زیر خنده:

-اخه وسط حیاط؟..

 

سامیار در خونه رو باز کرد و درحالی که من رو می فرستاد داخل، عصبی گفت:

-ببند سامان..

 

سامان قهقهه ای زد و پشت سر ما اومد داخل و در رو هم بست…

 

مادرجون که با عسل سر سفره نشسته و منتظر ما بودن با دیدن سامیار لبخنده بزرگی زد و گفت:

-سلام پسرم..خسته نباشی..

 

سامیار اخمش رو کمی باز کرد و گفت:

-سلام مامان..ممنون..

 

 

 

جواب سلام عسل رو هم داد و درحالی که به من کمک میکرد روی زمین بشینم، غر زد:

-هزاربار گفتم یه میز و صندلی برای این خونه بگیرین…

 

مادرجون لبخندش رو حفظ کرد و گفت:

-اخه روی زمین صمیمی ترِ و یه مزه ی دیگه داره اما چشم میگیریم..سوگل روی زمین اذیت میشه..سامان رو می فرستم بگیره….

 

عسل لبخندی زد و با شیطنت گفت:

-خدا شانس بده..

 

با خنده چشم غره ای بهش رفتم و مادرجون گفت:

-به هرحال دیگه یه میز ناهارخوری می خواهیم..الان برای سوگل، دو روز دیگه هم برای شما لازم میشه..روی زمین نشستن برای زن باردار سخته…..

 

عسل با خجالت سرش رو انداخت پایین و نیش سامان با ذوق باز شد…

 

سامیار با شیطنت و حرصی که همچنان ته صداش بود گفت:

-اخ که من منتظرم شما زودتر عروسی کنین..اونوقت یه جوری سرخر بشم براتون که بیا و ببین..فقط صبر کنین و ببینین….

 

خنده ام گرفت و مادرجون گفت:

-چرا؟..چی شده؟..

 

سامان یه تیکه نون کند و درحالی که تو دهنش می گذاشت گفت:

-مچشونو تو حیاط گرفتم..

 

با حرص صداش کردم و عسل زد زیر خنده و گفت:

-پس بگو چرا اینقدر دیر کردین..ما بیچاره ها اینجا از گشنگی شکممون قار و قور کنه بعد شما رفتین خلوت می کنین….

 

سامیار بشقاب جلوی من رو برداشت و مشغول برنج کشیدن شد و گفت:

-بالاخره شما هم که ازدواج میکنین..

 

 

 

مادرجون که با حض به ما و کل کل کردنمون نگاه می کرد با خنده گفت:

-اذیتشون نکنین..خب عاشقشن..خودتونم حالا میبینیم…

 

سامان با پررویی تمام گفت:

-مامان هرکاری جایی و مکانی داره..ما وسط حیاط نمی چسبیم بهم..بالاخره خونه هست، اتاق هست….

 

عسل نمکدون رو از وسط سفره برداشت و با حرص پرت کرد سمت سامان:

-سامان..چی میگی بیشعور..

 

با خنده کمی خورشت روی برنجم ریختم و گفتم:

-به خدا اگه شما دوتا اینقدر از نظر قیافه بهم شباهت نداشتین هم از روی اخلاقتون معلوم میشد برادرین..کلا حیا رو خوردین و یه ابم روش…..

 

مادرجون چشم غره ای به پسرهاش رفت و گفت:

-انگار نه انگار یه بزرگتر اینجا نشسته بی حیاها..اینقدرم دخترامو خجالت ندین..بذارین ناهار بخورن….

 

نیش من و عسل باز شد و سامان با تعجبِ بامزه ای گفت:

-مامان رفتی تو تیمِ عروسات؟..اینا خودشون دوتا یه گُردانن..نیازی به وکیل وصی ندارن…

 

-حرف نزن..غذاتو بخور از دهن افتاد..

 

با خنده و شوخی مشغول خوردن شدیم و همچنان سامان و سامیار کل کل می کردن و گاهی سر به سر ما هم می گذشتن و جیغمون رو درمی اوردن…..

 

چقدر جمع کوچیک و صمیمیمون رو دوست داشتم..

 

کل خانواده ای که داشتیم همین جمع بود و چقدر باهم خوش بودیم…

 

اون روزهای اولی که سامیار رو دیدم و اومدم تو خونه ش، فکرش رو هم نمی کردم یه همچین خانواده ی دوست داشتنی داشته باشه….

 

خودش انقدر سرد و بداخلاق بود که فکر می کردم همشون باید همینطور باشن…

 

 

 

چشم هام رو دور سفره چرخوندم و به تک تکشون نگاه کردم…

 

یه وقت هایی قبلا عسل شوخی میکرد و می گفت من و تو باید دوتا داداش تور کنیم چون طاقت جدایی از همو نداریم….

 

حالا اون شوخی و ارزو، به واقعیت تبدیل شده بود و چقدر از این موضوع خوشحال بودم…

 

لبخندی زدم و لیوان دوغم رو از کنار بشقابم برداشتم و هنوز نزدیک لبم نبرده بودم که سامیار شاکی صدام کرد:

-سوگل؟..

 

با همون لبخند اما متعجب بهش نگاه کردم:

-جونم؟..

 

چشم هاش رو ریز کرد و لیوان دوغ رو از دستم گرفت و با همون لحن شاکی گفت:

-اینجا نشستیم غذا بخوریم نه دوغ..این لیوانِ سومته..دو لقمه غذا هم بخور بد نمیشه…

 

نیم نگاهی به بقیه انداختم و دوباره نگاهش کردم:

-لقمه های منو میشماری؟..

 

عسل زد زیر خنده که سامیار چشم غره ای بهش رفت و اون هم درجا ساکت شد…

 

چه زهرچشمی گرفته بود که با یک نگاهش همه سریع ساکت میشدن…

 

لیوان رو گذاشت اون طرف خودش تا دستم بهش نرسه و گفت:

-اره میشمارم..این بشقاب باید تموم بشه..

 

با غصه اول به بشقابِ جلوم و بعد به مادرجون نگاه کردم که سامیار گفت:

-بیخود به مامان نگاه نکن..بشقابتو خالی باید تحویل بدی…

 

-خب حالم بد میشه..همینطوریم حالت تهوع دارم..

 

چپ چپ نگاهم کرد:

-لابد دوغ کم خوردی..می خواهی یه لیوان دیگه بدم شاید حالت تهوعت خوب شد؟…

 

 

 

با اخم نگاهش کردم..داشت مسخره ام می کرد..

 

قاشقم رو دستم گرفتم و با لب های برگشته دوباره به بشقابم نگاه کردم که سامان با خنده گفت:

-قیافشو نیگاه اخه..سامیار چرا مجبورش میکنی..خب شاید نمیتونه..تازه این جوجه مگه چقدر میخوره که این همه براش کشیدی….

 

سرم رو تند تند به تایید حرفش تکون دادم که سامیار گفت:

-تو کاریت نباشه..این الان دو نفره..باید جای دوتا ادم غذا بخوره…

 

چشم هام گرد شد:

-وا..

 

-زهرمار..شروع کن..

 

همه خندیدن و عسل گفت:

-محبت کردنتم با دعوا و بد و بیراهه سامیار..

 

یه لیوان اب گذاشت کنارم و رو به عسل گفت:

-این سوگل خانم فقط اینجوری متوجه حرفای من میشه…

 

بعد به من نگاه کرد و گفت:

-هنوز که بیکاری..شروع کن دیگه..

 

ناراضی شروع به خوردن کردم و سامیار هم دیگه چیزی نگفت و بقیه هم مشغول خوردن شدن…

 

لقمه های اخر رو دیگه داشتم به زور قورت میدادم..واقعا دیگه ظرفیت نداشتم اما نگاه های شاکی و چشم غره های سامیار اجازه نمیداد اعتراض کنم…..

 

احساس سنگینی می کردم و حالت تهوعم بیشتر شده بود…

 

لیوان اب رو برداشتم و لقمه ی اخرم رو به زور با اب پایین دادم و دستم رو روی شکمم کشیدم:

-وای من خیلی سنگین شدم..

 

سامیار با اخم نگاهم کرد و گفت:

-اینقدر غر نزن سوگل..

 

 

 

دستم رو روی زانوش گذاشتم و چشم هام رو بستم:

-خیلی حالم بده..سامیار..

 

چرخید طرفم و بازوم رو گرفت:

-ببینمت..چت شد یهو..

 

اب تو دهنم جمع میشد و فشار معده ام رو حس می کردم…

 

اون یکی دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بریده بریده گفتم:

-دس..دستشو..

 

عسل از جا پرید و با هول گفت:

-دستشویی..میگه دستشویی..

 

رنگ سامیار به شدت پرید و با نگرانی از جاش بلند شد و خم شد زیر بغلم رو گرفت:

-بلند شو..اروم..مواظب باش..

 

تمام وزنم رو انداختم روی دست هاش و از جام بلند شدم..با اینکه تقریبا هرروز این حال رو داشتم و بالا می اوردم اما سامیار عادت نمی کرد و هردفعه همینقدر نگران میشد…..

 

با احتیاط اما سریع رسوندم به توالت و خودش هم باهام اومد داخل…

 

خم شدم تو روشویی و تو یک لحظه انگار هرچی که خورده بودم برگشت و به شدت عق زدم و بالا اوردم….

 

سامیار درحالی که پشت سرم ایستاده بود، با یک دستش دور کمرم رو گرفته بود و با اون یکی دستش موهام رو از دور گردنم جمع کرد و پشتم نگه داشت…..

 

عق می زدم و اشک از چشم هام تا روی گونه هام شره کرده بود…

 

بدنم سست شده بود و پاهام می لرزید..اگه سامیار نگهم نداشته بود پخش زمین میشدم…

 

فشارم پایین اومده بود و بدنم می لرزید..

 

دستم رو به لبه ی روشویی گرفتم و بیشتر خم شدم و بریده بریده نالیدم:

-س..سا..میا..ر..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x