رمان گرداب پارت 128

5
(1)

 

 

با خنده چشم هام رو گرد کردم:

-بیشعور..

 

-اِاِ خیلی زشته جلوی بچه..از الان به بچه ام حرفای بد یاد نده…

 

از پرروییش خنده ام گرفت و چشم غره ای بهش رفتم:

-خیلی پررویی..

 

خندید و اون یکی دستش رو روی شکمم گذاشت:

-دخترِ بابا چطوره؟..

 

-خوبه باباش..امروز خیلی اروم بوده..

 

چشم هاش برق زد و سر انگشت هاش رو روی شکمم کشید:

-حرکت نکرده؟..

 

لب برچیدم و شونه بالا انداختم:

-نه..

 

دستم رو ول کرد و لب های برگشته ام رو بین انگشت هاش گرفت و محکم فشار داد:

-این لامصبارو نکن اینجوری..

 

سرم رو عقب کشیدم و با حرص گفتم:

-نکن سامیار..

 

ابروهاش رو انداخت بالا و با شیطنت گفت:

-چیکار نکنم؟..

 

لبم رو گزیدم و سریع نگاهی به اشپزخونه کردم که یه وقت مادرجون نباشه و حرف هامون رو بشنوه….

 

با سر انگشت هام اروم زدم روی گونه ش:

-زشته سامیار..یه وقت یکی میشنوه..تو چرا خجالت حالیت نمیشه…

 

بی حوصله سرش رو تکون داد:

-دیگه شورشو دراوردی سوگل..همش نگو، نکن، نیا، حرف نزن..این چه وضعشه…

 

-مثل تو خوبه بی حیا؟..

 

-ادم باید جلوی شوهرش راحت باشه..پس من با تو شوخی نکنم برم با دخترای تو خیابون شوخی کنم؟..دوست داری اینجوری؟….

 

 

 

هنوز جلوم روی زانوهاش نشسته بود که شونه ش رو با حرص هول دادم و گفتم:

-خیلی بی شعوری سامیار..یعنی چی این حرف؟..

 

-مثال زدم..

 

-می خوام نزنی..بلند شو از جلوم..نمی خوام قیافتو ببینم…

 

-اِاِ چرا قاطی میکنی؟..همینجوری گفتم..

 

اخم هام رو تو هم کشیدم و عصبی گفتم:

-همینجوری گفتی؟..ادم میتونه همینجوری همچین حرفی بزنه؟..چی تو سر تو میگذره سامیار؟….

 

اون هم اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:

-تو سر خودت چی میگذره که از یه شوخی داری داستان درست میکنی؟…

 

-شوخی؟..به چه حقی همچین شوخی میکنی؟..

 

دوباره شونه ش رو هول دادم و با حرص گفتم:

-من خودم کم فکر و خیال دارم که تو هم بهشون اضافه میکنی؟…

 

چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و گفت:

-خیلی خب باشه..

 

-چی باشه؟..هر حرفی میخواهی بزن بعد بگو خیلی خب باشه..تو چرا درست نمیشی سامیار..هرروز یه جوری باید منو اذیت کنی….

 

با اخم نگاهم کرد و بعد از جاش بلند شد و دست من رو هم گرفت و گفت:

-پاشو ببینم..بیا بریم تو اتاق ببینم دلت از چی پره…

 

دستم رو کشیدم عقب:

-نمیام..ولم کن..دلم از چیزی پر نیست..حرفای تو بده..حرفای تو اذیتم میکنه…

 

 

 

دستم رو محکم تر گرفت و گفت:

-گفتم بلند شو..صدای منو نبر بالا..

 

نمی خواستم مادرجون اینا چیزی بشنون چون سامیار رعایت نمی کرد و اگه باهاش نمیرفتم واقعا صداشو میبرد بالا و همه رو خبر می کرد…..

 

عصبی دستم رو از تو دستش کشیدم و خودم بلند شدم که گفت:

-مواظب باش..

 

چشم غره ای بهش رفتم و راه افتادم سمت اتاقمون که سامیار صداش رو بلند کرد و رو به مادرش گفت:

-مامان من خسته ام..میریم تو اتاق یکم استراحت کنم…

 

مادرجون از همونجا بلند گفت:

-باشه پسرم..چیزی خواستین صدام کن بیارم..

 

سامیار “باشه” ای گفت و دنبالم اومد..

 

وارد اتاق شدم و سامیار هم پشت سرم اومد و در رو هم اروم بست…

 

لبه ی تخت نشستم و با اخم نگاهم رو به زمین دوختم…

 

دلم خیلی از حرفش گرفته بود..انگار داشت تهدیدم می کرد که اگه به حرفش نباشم میره همچین کاری میکنه….

 

با قدم های اروم اومد طرفم و اون هم لبه ی تخت کنارم نشست…

 

کمی تو سکوت نگاهم کرد..سنگینی نگاهش رو روی صورتم حس می کردم اما نگاهش نمی کردم…

 

کمی گذشت و بعد اروم و جدی گفت:

-چی شده؟..

 

اخم هام بیشتر تو هم رفت و با حرص گفتم:

-چیزی نشده..فقط شوهرم تهدیدم کرده که اگه به حرفش گوش ندم میره با دخترای دیگه خوش می گذرونه….

 

چونه ام رو محکم تو دستش گرفت و سرم رو چرخوند سمت خودش:

-به من نگاه کن ببینم..من همچین حرفی زدم؟..

 

-اره غیرمستقیم گفتی..

 

 

 

لبخندی زد و گفت:

-از کی تا حالا من حرفامو غیرمستقیم میگم..من اگه چیزی بخوام بگم و حتی تهدیدم بخوام بکنم، مستقیم میکنم..از کسی ترسی ندارم که حرفمو روراست نزنم…..

 

پوزخندی زدم:

-میخواهی هرجوری دوست داری بگو تا خیالت راحت بشه…

 

لبخندش رو جمع کرد و دوباره جدی شد و با تحکم گفت:

-باز نشستی پیش خودت چه داستانایی ساختی که الان داری یه شوخی رو اینقدر بزرگ میکنی؟…

 

-من داستان نساختم..یکم به حرفت فکر کن، میفهمی چقدر بد بود…

 

-باشه ببخشید..فکر نمی کردم اینقدر حساس باشی..

 

اشک تو چشم هام جمع شد و غمگین گفتم:

-با گذشته ی درخشانی که تو داشتی، مگه میشه حساس نبود..هر حرفی دراین مورد دلمو به درد میاره..قلبمو میسوزونه…

 

اخم هاش اینقدر سریع و شدید تو هم فرو رفت که حرفم رو خوردم و سرم رو پایین انداختم…

 

انگشت های دستش که دو طرف فکم رو گرفته بود تا نگاهش کنم رو از صورتم جدا کرد و از جاش بلند شد….

 

با دلهره نگاهش کردم که دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و سرش رو بالا گرفت…

 

نگاهش سرد و فکش منقبض شد و دوباره شد سامیار..همون سامیاری که خیلی وقت میشد ندیده بودم….

 

دست هام رو تو هم قفل کردم و روی پاهام گذاشتم و با استرس فشردم…

 

از بالا نگاهم کرد و پوزخنده غلیظی زد:

-من هیچوقت گذشته امو انکار نکردم..مخفی هم نکردم..حداقل تو یکی از تموم کثافت کاریای من خبر داری….

 

با هول پریدم تو حرفش:

-من..

 

 

 

نگذاشت حتی یک کلمه بگم و تند یک دستش رو از تو جیبش دراورد و انگشت اشاره ش رو به معنی سکوت گرفت طرفم:

-هیس..گوش کن..

 

دست هام رو محکم تر بهم فشردم و سکوت کردم..

 

دستش رو انداخت و با تحکم بیشتری گفت:

-من چیز مخفی ندارم..تو از همه چی خبر داشتی و قبول کردی زن من بشی..اگه قرار باشه با هر اتفاقی، گذری به گذشته بزنی، کلاهمون بدجور تو هم میره سوگل…..

 

-من منظورم این نبود..نمی خواستم بحث گذشته رو پیش بکشم..فقط می خواستم بگم از اینجور حرفا ناراحت میشم….

 

-اینو بدون پیش کشیدن گذشته هم می تونستی بگی..

 

اخم هام رو کمی تو هم کشیدم و با ناراحتی گفتم:

-بازم داری بحثو میپیچونی و به نفع خودت میکنی..داری یه کاری میکنی من مقصر بشم..درحالی که حرف تو بد بود و نباید اون حرفو میزدی…..

 

دستش رو از جیبش دراورد و دوباره اومد کنارم نشست…

 

دست هاش رو تو هم قفل کرد و روی زانوهاش گذاشت و کمی به جلو خم شد…

 

بدون اینکه نگاهم کنه، اروم گفت:

-تورو مقصر نمیکنم..فقط خوشم نمیاد هرچی میشه پای گذشته ی منو وسط میکشی..من هر گهی بودم الان دیگه ادم شدم..چی از من دیدی که با یه شوخی اینقدر ناراحت میشی؟..مگه من کاری کردم؟…..

 

سرم رو پایین انداختم و با بغض لب زدم:

-نه..

 

 

 

صاف نشست و سرش رو چرخوند طرفم و با جذبه گفت:

-بغض نکن..اگه از چیزی ناراحتی بهم بگو..تو خودت نریز..خودتو اذیت نکن…

 

با چشم های اشکی نگاهش کردم و بی اختیار خزیدم تو اغوشش…

 

چیزی نگفت و دست هاش رو دورم پیچید و بغلم کرد..

 

سرم رو تو سینه ش قایم کردم و از همونجا با صدایی خفه گفتم:

-من میترسم..

 

با یک دستش موهام رو نوازش کرد و گفت:

-از چی؟..

 

-از اینکه ازم خسته بشی..دلسرد بشی از من و زندگیمون..من فقط میترسم از دستت بدم…

 

روی موهام رو بوسید و مهربون گفت:

-مگه من کاری کردم یا بی محلی کردم؟..مگه باهات سرد شدم که همچین فکری میکنی؟..چی کم گذاشتم که اینقدر بهم بی اعتمادی..من که دارم همه ی تلاشمو برای خوشبختی تو میکنم…..

 

دستم رو روی سینه ش کشیدم و پچ زدم:

-میدونم..

 

-پس چرا؟..

 

دوباره بغض به گلوم برگشت و سرم رو بلند کردم:

-اینو نمیدونم..

 

دستش رو از روی موهام به گردنم رسوند و با نوک انگشت هاش گلوم رو نوازش کرد:

-بغض نکن..

 

با این حرفش بدتر بغضم بزرگ شد و زدم زیر گریه و نالیدم:

-من چرا اینجوری شدم..

 

“نچی” کرد و دوباره سرم رو به سینه ش چسبوند و بی حرف مشغول نوازش موهام شد و اجازه داد خودم رو خالی کنم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Onism
Onism
1 سال قبل

کاش جنس زن اینقدر حسود نبود که عقده های خودشو ننگ همجنسش کنه سوگل کلی زجر کشیده و محبت از طرف عزیزاش ندیده یکم بهش حق بدید کمبود محبت داشته باشه .

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

این پارت خیلیییی کم و پارت بعدی میره تا ۴ روز دیگه
ما این همه مشتاق یه پارتیم بعد شما هم پارتا رو کم میزارین اختلاف بینشم زیاد

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

بابا شورشو دراوردی بخدا کل پارتات همش دلشوره و ناز کردن سوگله

Maman arya
Maman arya
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

دقیقا
من یکی ک دیگه داره حالم ب هم میخوره
بخدا من شکم اولمم بود، دوقلوهم باردار بودم یک دهم این سوگول ناز و عشوه نداشتم اینم دیگه عنشو دراورده
فک کنم سه هفته هم طول بکشه تا از سر این تخت بیان پایین و ازاین اتاق بیان بیرون

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x