رمان گرداب پارت 132

4.8
(4)

 

 

پشت به من بالشش رو بغل کرد و خوابید..

 

پوفی کردم و پتو رو از دورم باز کردم و بلند شدم لباس هام رو پوشیدم…

 

نگاهی بهش کردم..افتاده بود رو دنده ی لج و عین بچه ها باهام قهر کرده بود…

 

سری به تاسف تکون دادم و دوباره رو به سقف دراز کشیدم…

 

کمی که گذشت طاقت نیاوردم و چرخیدم طرفش..

 

دست هام رو دور کمر لختش حلقه کردم و بی حرف چسبیدم بهش…

 

تحمل قهر کردنش رو اصلا نداشتم..خودشم می دونست دیوونه میشم واسه همین اینجوری رفتار میکرد….

 

لب هام رو چسبوندم به شونه ش و چشم هام رو بستم که صداش بلند شد:

-سوگل..

 

سریع چشم هام رو باز کردم و لب هام رو از روی کتفش برداشتم و گفتم:

-جونم؟..

 

-ازار داری؟..میگی نه بعد میایی میچسبی به من که اذیتم کنی؟…

 

سرم رو بلند کردم و خم شدم سمت صورتش که هنوز اون طرف بود و نگاهم نمی کرد…

 

پلکی زدم و با ناز گفتم:

-اخه طاقت ندارم باهام قهر باشی..

 

-قهر نیستم..بذار بخوابم یکم اروم بشم..

 

دوباره لب برچیدم و با غصه گفتم:

-یعنی برم عقب؟..

 

جوابم رو نداد و این یعنی نه نرو..من دیگه حتی سکوتش رو هم می شناختم و از رفتارش متوجه ی همه چیز میشدم….

 

لبخنده پررنگی زدم و دوباره دراز کشیدم و مثل بچه ها چسبیدم بهش…

 

 

 

دست هام رو از پشت دورش حلقه کردم و پیشونیم رو بین شونه هاش چسبوندم…

 

روی کمرش رو بوسیدم که پوف بلندی کرد و گفت:

-من از دست تو چیکار کنم؟..

 

خندیدم و دوباره روی کمرش رو بوسیدم و گفتم:

-متاسفانه باید بگم هیچ کاری نمیتونی بکنی و مجبوری تحملم کنی…

 

تکونی خورد و وقتی دیدم میخواد بچرخه طرفم، دست هام رو از دورش باز کردم و کمی عقب رفتم….

 

روش رو به طرفم کرد و تو چشم هام خیره شد..

 

نگاهش اینقدر مظلومانه بود که دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و محکم روی لب هاش رو بوسیدم:

-اینجوری نگاه نکن دلم اب شد..

 

وقتی ازم خواسته ای داشت و ناکام میموند، اینقدر مظلوم میشد که دوست داشتم اون لحظه دنیا رو براش زیر و رو کنم….

 

در جوابم لبخندی زد و دست هاش رو برام باز کرد و من هم با جون و دل خزیدم تو اغوشش و محکم بغلش کردم….

 

صورتم رو به سینه ش چسبوندم و لب زدم:

-ببخشید..

 

روی موهام رو بوسید و گفت:

-سوگل چرا برای هرچیزی عذرخواهی میکنی؟..من هرکاری میکنم و هرچیزی میگم تو سریع میگی ببخشید..این عادتتو بذار کنار….

 

-دوست ندارم ازم ناراحت باشی..

 

با دستش موهام رو از دور گردنم جمع کرد و سرش رو تو گودی بین شونه و گردنم فرو کرد….

 

اروم بوسید و لب زد:

-من ناراحتم باشم تو نباید عذرخواهی کنی..اونم برای همچین چیزای کوچیک و بی ارزشی..دیگه نبینم هی بگی ببخشید..اگه ناراحتی باشه حرف میزنیم حلش میکنیم..نیازی به عذرخواهی کردن نیست..اونم اینقدر پشت سر هم و بخاطره اتفاقات بی اهمیت……

 

 

 

شونه ام رو کمی جمع کردم و اروم گفتم:

-باشه..چشم..

 

دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد..خم شد و روی هردوتا چشمم رو بوسید و با محبت گفت:

-قربون چشمای خوشگلت..

 

خندیدم و با انگشت هام روی صورتش سر خوردم و اجزای صورتش رو یکی یکی لمس کردم و خیره به حرکت انگشت هام لب زدم:

-قول میدم رفتیم خونه جبران کنم..میدونم اذیت شدی…

 

روی انگشت هام رو که حالا به لب هاش رسیده بود بوسید و شیطون و کوتاه گفت:

-جون..

 

لبخندم تبدیل به خنده ای بی صدا شد و با نوک انگشت هام سیلی ارومی که بیشتر شبیه نوازش بود، به گونه ش زدم و گفتم:

-هیز..

 

ابروهاش رو انداخت بالا و دستم رو تو هوا گرفت و سوالی تکرار کرد:

-هیز؟..

 

سرم رو با خنده تکون دادم که دستم رو برد سمت صورتش و لب هاش رو به کف دستم چسبوند….

 

جای اینکه ببوسه نفس عمیقی کشید و لب هاش رو نوازش وار به کف دستم کشید…

 

قلقلم اومد و دستم رو دور لب هاش جمع کردم..

 

دست بزرگش رو پشت دستم گذاشت و دست کوچیکم رو که بین دستش گم شده بود رو به لب هاش فشار داد و بوسید….

 

با لبخند داشتم نگاهش می کردم که دستم رو برداشت و با اون چشم های خمارش که هنوز کمی به سرخی میزد نگاهم کرد و گفت:

-فکر می کردم دوست داری؟..

 

 

 

لبخندم پررنگ تر شد..منظورش به هیزی که گفتم بود..

 

اگه می گفتم اره خیلی دوست دارم ممکن بود فکر کنه بی حیام؟…

 

از فکرم خنده ام گرفت و چشم هام رو ریز کردم و خیره تو چشم هاش، شیطون لب زدم:

-دوست دارم..

 

انگشت هاش رو از روی بازوم لغزوند روی پهلوم و با سرانگشت هاش نوازش کرد و شیطون تر از خودم گفت:

-اخ اخ..حالا هی زبون بریز منو انگولک کن..بعد هی بگو الان یکی میاد…

 

دستم رو گرفتم جلوی دهنم تا صدای خنده ام بیرون نره و سرم رو تو سینه ش قایم کردم…

 

دستش رو پشت کمرم گذاشت و چسبوندم به خودش و گفت:

-بخند..نوبت خنده ی منم میشه..

 

خنده ام شدیدتر شد و سامیار اروم لب زد:

-جان..

 

چشم هام رو با ارامش بستم و درحالی که هنوز لبخند روی لبم بود، سرم رو روی سینه ش جابجا کردم….

 

بینمون سکوت شد و بعد از چند لحظه که صدایی ازش نیومد، فکر کردم خوابش برده و با تعجب و اروم صداش کردم:

-سامیار؟..

 

صداش خش دار و اروم بود:

-جونم؟..

 

-فکر کردم خوابیدی..

 

-نه عزیزم..

 

انگشتم رو روی سینه ش کشیدم و مردد و با دودلی گفتم:

-یه چیزی بپرسم؟..

 

نفسش رو فوت کرد بیرون:

-بپرس..فقط باز گند نزنی تو اعصاب من..

 

-نه..یعنی نمیدونم..شاید عصبانی بشی..

 

 

 

مکثی کرد و صداش کمی جدی شد:

-درچه مورده؟..

 

پشیمون شدم و گفتم:

-هیچی ولش کن..چیز مهمی نبود..

 

-حرفتو بزن..همین یکم پیش گفتم چیزی هست نریز تو خودت..بگو منتظرم…

 

-میترسم عصبی بشی..

 

-بگو سوگل..

 

من منی کردم و با تردید و صدایی اروم لب زدم:

-اوم..درمورده مزاحمیه که زنگ میزنه..

 

با جذبه گفت:

-خب؟..

 

-میگم..چیز..خب..صبح هم وقتی زنگ زدم پرسیدم اما عصبی شدی..ممکنه یکی از اشناهای شاهین باشه؟…

 

-از اشناهای اون باشه که چی؟..

 

-اوم..شاید یکی از اشناهاش باشه بخواد تلافی کنه..ممکنه از دست ما عصبانی باشه..خب اون بخاطره ما اعدام شد….

 

جدی و با حرص گفت:

-اون بخاطره ما اعدام نشد..پرونده ش اینقدر سنگین بود که اگه با ما هم اون کارارو نکرده بود بازم حکمش همین بود….

 

-بالاخره ممکنه دنبال مقصر بگردن و فکر کنن تقصیر ما بوده..برادری، بچه ای چیزی نداشت؟…

 

مکثی کرد و با همون لحن گفت:

-بچه نداشت..یعنی اصلا ازدواج نکرده بود..اما خواهر و برادر داشت…

 

-ممکنه یکی از اونا باشه؟..

 

-نه..

 

-چطور اینقدر مطمئنی..فقط یکی از طرف اون انگیزه ی همچین کاری رو میتونه داشته باشه..ما که دیگه دشمنی نداریم….

 

 

 

دستش رو روی موهام کشید و اروم لب زد:

-نشین برای خودت فکر و خیال نکن..از طرف اون کسی نمیتونه همچین غلطی بکنه…

 

-از کجا میدونی؟..

 

-چون خانواده ش باهاش قطع رابطه کرده بودن..هیچکدوم دل خوشی ازش نداشتن..از خداشونم بود این لکه ننگ از رو خانواده شون پاک بشه…..

 

سرم رو بلند کردم تا صورتش رو ببینم و با تعجب گفتم:

-واقعا؟..

 

سرش رو تکون داد:

-اره..دراصل خیلی خانواده ی محترم و متمولی داشت..هیچکدوم با کاراش موافق نبودن..اصلا سالها بود که باهاش درارتباط نبودن….

 

لب هام رو متفکرانه جمع کردم:

-چه جالب..نمی دونستم..

 

مکثی کردم و بعد با تردید گفتم:

-پس کی میتونه باشه..تو به کسی شک نداری؟..

 

-نه..

 

لب پایینم رو جویدم:

-پسرعمه ام چی؟..منظورم پوریاس..اون میتونه باشه؟…

 

-اون جرات همچین غلط بزرگی رو داری؟..

 

-راستش فکر نمی کنم..تازه شماره ها از شماله..اونم باشه از اونجا چرا زنگ بزنه…

 

-نگران نباش..من پیگیرشم..به زودی میفهمیم..

 

اخم هام رو کشیدم تو هم:

-همین منو نگران میکنه سامیار..نمیخوام تو دردسر بیوفتی و دوباره ارامشمون بهم بخوره…

 

دستش رو دوباره روی سرم گذاشت و صورتم رو به سینه ش چسبوند و گفت:

-گفتم نگران نباش..چیزی نمیشه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x