رمان گرداب پارت 138

5
(3)

 

 

سرم رو بلند کردم و همزمان اشک های جمع شده تو چشمم ریخت روی صورتم…

 

از پشت هاله ی اشک عسل رو دیدم که صورت اون هم خیس بود و با ناراحتی بازوم رو نوازش میکرد….

 

لبخنده تلخی روی لب هام نشست و عسل لب زد:

-ببخشید..

 

سرم رو دوباره پایین انداختم:

-تو چرا عذرخواهی میکنی؟..

 

-همه چی بخاطره من شد..

 

وقتی نگاهش کردم و چشمم به چونه ی لرزونش افتاد، دلم ریخت و سریع بغلش کردم…

 

بغضش ترکید و بلند زد زیر گریه..محکمتر بغلش کردم و سامیار “نچی” کرد و مادرجون هم اومد کنارمون….

 

دستم رو روی موهاش کشیدم و غمگین گفتم:

-قربونت برم گریه نکن..تو که کاری نکردی..

 

مادرجون هم لبخندی بهش زد و اروم گفت:

-عسل جان..عزیزم چرا گریه میکنی..این اتفاقات تو هر خانواده ای ممکنه پیش بیاد..به هرحال دو طرف هنوز شناختی از هم ندارن..مادرت نگرانی هایی داره که البته حقم داره…..

 

برگشت چشم غره ای به سامان رفت و ادامه داد:

-سامان هم همینطور..هنوز پدر و مادرت رو درست نمی شناسه و اشتباه متوجه ی منظورشون شد….

 

سامیار با حرص و عصبی غرید:

-برای چی گندشو ماست مالی میکنی؟..اون هیچ حقی نداشت دخترارو اینقدر ناراحت کنه..هنوز هیچی نشده صداشو انداخته رو سرش و بد و بیراه میگه…..

 

مادرجون با ارامش گفت:

-باشه پسرم..یه اشتباهی پیش اومد..

 

-این اشتباه باعث شد احترام زن من شکسته بشه..باعث شد این دختر به این حال بیوفته..الانم مثل خیار ایستاده و نگاهمون میکنه….

 

 

عسل رو کمی عقب بردم و اشک هاش رو پاک کردم و درهمون حال گفتم:

-خیلی خب سامیار..بسه دیگه..

 

دست هاش رو به کمرش زد و چشم هاش رو تنگ کرد:

-چرا باید بس کنم؟..خیر سرش سی سال رو رد کرده..هنوز بلد نیست چطوری با یه خانم رفتار کنه..تازه زن هم میخواد….

 

صدای گریه ی عسل بلندتر شد و من چشم غره ای به سامیار رفتم و اشاره کردم بخاطره عسل کوتاه بیاد….

 

پوفی کرد و چنگی به موهاش زد و دیگه چیزی نگفت…

 

عسل رو روی مبل نشوندم و خودم هم کنارش نشستم و دوباره اشک هاش رو پاک کردم:

-بسه دیگه عزیزم..

 

با گریه و تند تند گفت:

-ببخشید..به خدا من با مامانم حرف زده بودم..فکر نمی کردم همچین کاری بکنه و بخواد به تو زنگ بزنه..ببخشید….

 

دستش رو تو دستم گرفتم و نوازش کردم:

-بهم گفت..رفتی باهاش دعوا کردی و اونم ناراحت کردی..هر مشکلی یه راه حلی داره عزیزم..نمیشه که با بحث و دعوا بخواهی کارتو پیش ببری…..

 

با مظلومیت نگاهم کرد و با خجالت گفت:

-اخه هرروز میگفت..هی تکرار میکرد..منم عصبی شدم…

 

-چرا به من نگفتی؟..چرا نگفتی مامانت اینقدر نگرانه و با اومدنت به اینجا مشکل داره؟…

 

-نخواستم شمارو ناراحت کنم..

 

با سرزنش نگاهش کردم:

-الان که بدتر شد قربونت برم..من اگه می دونستم به مادرجون می گفتم و بدون دلخوری حلش میکردیم..این همه بحث هم پیش نمیومد….

 

دوباره با گریه تکرار کرد:

-ببخشید..

 

-خیلی خب..دیگه گریه نکن..

 

 

 

اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو پایین انداخت..

 

مادرجون هم طرف دیگه ی عسل نشست و با مهربونی گفت:

-سوگل درست میگه..منم دیگه مادر تو محسوب میشم..اگه مشکلی پیش میاد باید بهم بگی..اگه باهامون درمیون میذاشتی ما حلش میکردیم….

 

عسل دست مادرجون رو گرفت توی دوتا دستش و با خجالت گفت:

-ببخشید..ما همش باعث ناراحتی شما میشیم..به خدا نخواستم شمارو ناراحت کنم وگرنه میگفتم..حتی چندبارم خواستم بگم اما گفتم یه وقت دلخوری پیش میاد…..

 

مادرجون هم دست عسل رو تو دستش گرفت و با لبخند گفت:

-اشکال نداره عزیزم..اینا براتون تجربه میشه..

 

عسل دوباره سرش رو پایین انداخت و با بغض گفت:

-من فکر میکنم باید بیشتر درمورد این ازدواج فکر کنیم..همه ی این اتفاقات بخاطره شناخت کمی بود که ما از هم داشتیم….

 

شوکه و متعجب صداش کردم:

-عسل..چی میگی؟..

 

غمگین نگاهم کرد:

-یه نگرانی مادرانه نباید به اینجا کشیده میشد..منم تازه دارم میفهمم حق با مادرم بوده..من نباید اینقدر راحت به اینجا رفت و امد میکردم..اونم وقتی هنوز هیچ چیزی بین ما رسمی نشده……

 

با نگرانی نگاهش کردم:

-عسل اینجوری نگو..درسته مادرت حق داشته اما..

 

پرید تو حرفم و نگذاشت جمله ام رو کامل کنم:

-من حتی با مادرمم دعوا کردم بخاطرش..روی خط قرمزای خودم پا گذاشتم و با اینکه هیچ نسبتی باهاش ندارم اما به خواسته ش احترام گذاشتم..این مشکل بزرگی نبود که بخاطرش این همه بحث پیش بیاد و به تو توهین بشه..اون مادر منه و تو هم خواهرم..من هیچی اما حداقل می تونست به حرف شما دوتا احترام بذاره و یکم کوتاه بیاد……

 

 

 

با نگرانی به مادرجون نگاه کردم:

-مامان..شما یه چیزی بگین..

 

مادرجون سری به تاسف تکون داد و من نگاهم رو با دلهره به سمت سامیار چرخوندم:

-سامیار..

 

دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و سرش رو برگردوند طرف دیگه و این یعنی “به من ربطی نداره”….

 

با حرص نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به عسل نگاه کردم:

-عسل نذار من عذاب وجدان بگیرم..به خدا حالم داره بد میشه…

 

دستم رو نشونش دادم و با بغض گفتم:

-ببین..دستام داره میلرزه..

 

دست لرزونم رو که جلوش بود محکم تو دستش گرفت:

-اونی که باید دستاش بلرزه و عذاب وجدان بگیره تو نیستی…

 

-عسل تورو خدا..

 

دوباره به سامیار نگاه کردم و با التماس گفتم:

-سامیار یه چیزی بگو..

 

یک قدم بهمون نزدیک شد و بی توجه به تمنای تو صدا و صورتم، با حرص گفت:

-تو چرا حالت بده؟..به خدا یه تار مو از سرت کم بشه این خونه رو روی سر همه خراب میکنم…

 

-سامیار من چی میگم تو چی میگی..مگه نمیشنوی چی میگه..یه چیزی بگو…

 

چشم غره ای بهم رفت و با تشر گفت:

-چی بگم من؟..خودش مثل درخت اینجا ایستاده اونوقت من روابطشو درست کنم؟…

 

با حرص سرم رو چرخوند و دست عسل رو که هنوز تو دستم بود فشردم:

-عسل جونم..بخاطره من این کارو نکن..

 

 

متعجب بودم که چرا سامان سکوت کرده و حرفی نمیزنه…

 

کمی دورتر ایستاده بود و هیچ حرکتی نمی کرد..

 

می دونستم عسل هم بیشتر از همین منفعل بودن سامان عصبی و ناراحت بود…

 

من از ترس خراب شدن رابطه شون داشتم سکته می کردم اما خودش هیچی نمی گفت…

 

عسل لبخنده تلخی زد و در جوابم گفت:

-چیکار نکنم؟..مگه چیزیم بین ما بوده که بخواد خراب بشه؟..اینجور که معلومه اون اصلا من رو نشناخته و هیچ علاقه ای هم به من نداره..حتی بخاطره منم حاضر نشد کوتاه بیاد و به حرف خانواده ام احترام بذاره…..

 

-اینجوری نیست عسل..خب هنوز شناخت کافی از هم ندارین..باید بیشتر باهم وقت بگذرونین تا اخلاق هم دستتون بیاد..ببین سامان و خانواده ات حتی هنوز درست و حسابی همدیگه رو ندیدن..معلوم سوتفاهم پیش میاد…..

 

-نه سوگل..من اینجوری فکر نمیکنم..

 

با ناامیدی نگاهش و حرفی نداشتم درجوابش بگم..حتی مادرجون هم چیزی نمی گفت…

 

بینمون سکوت شد و کمی بعد سامان بالاخره سکوتش رو شکست و با لحنی پشیمون و پر از نگرانی عسل رو صدا کرد:

-عسل..عزیزم..

 

عسل چشم هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت و پوزخندی زد:

-هه..عزیزم..

 

با وجودی که خیلی از سامان ناراحت بودم اما ترجیح دادم فعلا فقط به رابطه ی قشنگشون که داشتن خرابش می کردن فکر کنم….

 

به سامان نگاه کردم و با نگرانی سرم رو به تایید تکون دادم و با چشم هام تشویقش کردم به حرف زدن….

 

نگاهش رو با نگرانی از من به عسل چرخوند و اومد جلو..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x