رمان گرداب پارت 148

5
(3)

 

 

سامیار چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید..

 

دستش رو از زیر دست من بیرون کشید و تو دستش گرفت و برد بالا و بوسه ای به پشت دستم زد و بعد با یک حرکت از جاش بلند شد….

 

چرخید سمت مادرش و سرش رو پایین انداخت..

 

مادرجون بغضش ترکید و دست هاش رو دور سامیار حلقه کرد و کشیدش تو اغوشش…

 

با گریه نالید:

-پسرکم..الهی من قربونت برم..ببخش که باعث اون همه ناراحتی برات شدم..الهی بمیرم و غصه ی تورو نبینم عزیزم….

 

دست های سامیار با مکث از کنارش بالا رفت و دور مادرش حلقه شد…

 

نفس راحتی کشیدم و لبخند نشست روی لب هام..

 

گریه ی مادرجون بیشتر شد و سرش رو به سینه ی سامیار چسبوند و زار زد:

-فدای قلب مهربونت بشم سامیارم..

 

سامیار حلقه ی دست هاش رو تنگ تر کرد و سرش رو خم کرد و روی سر مادرش رو بوسید و لب زد:

-خدانکنه مامان..

 

مادرجون با گریه و بی قراری گفت:

-قربون مامان گفتنت برم عزیزکم..مادرت بمیره برات که تورو ناراحت کرده…

 

سامیار کمی خودش رو عقب کشید و دست هاش رو دو طرف صورت مادرجون گذاشت و با محبت پیشونیش رو بوسید و گفت:

-خدانکنه..مهم نیست..دیگه بهش فکر نکن..منم همه چی رو فراموش میکنم..سعی میکنم یادم بره اون اتفاق..چون نمی تونم بی خیالت بشم..چون حتی وقتی بیرونمم کرده بودی میومدم از دور نگاهت می کردم..مادرمو می خواستم..دلم برات تنگ میشد..تو هم فراموشش کن……

 

مادرجون روی قلب سامیار رو بوسید و با گریه نالید:

-الهی بمیرم..الهی بمیرم..

 

 

سامیار چشم هاش رو بست و دوباره مادرجون رو بغل کرد و گفت:

-خدانکنه مامان..اینجوری نگو..باید هنوز صد و بیست سال سایه ت بالا سرمون باشه..باید بچه ی منو بزرگ کنی..باید دخترم تو دامن تو بزرگ بشه…..

 

-فدای تو و دخترت بشم..روی چشمام جا دارین..همتون..دیگه نمیذارم حتی یه لحظه هم ناراحت بشین..دیگه مادر خوبی میشم براتون..تا اخرین لحظه ی عمرم پشتتون میمونم..جونمم بخواهین یه لحظه هم دریغ نمیکنم..پسرم..عزیزدلم……

 

سامیار رو محکم تو بغلش می فشرد و با گریه قربون صدقه ش میرفت…

 

با احتیاط و اروم از جام بلند شدم و کنارشون ایستادم…

 

یک دستم رو روی شونه ی مادرجون گذاشتم و اون یکی دستم رو روی بازوی سامیار…

 

لبخندی زدم و مهربون گفتم:

-برای من و دخترمم بینتون جا دارین؟..

 

سامیار خندید و یک دستش رو از دور مادرجون باز کرد و اول روی چشم های نم دارش کشید و بعد به طرف من گرفت و گفت:

-من برای همتون جا دارم..

 

خودم رو تو بغلش جا دادم و یک دستم رو دور کمرش و اون یکی دستم رو دور شونه ی مادرجون حلقه کردم….

 

سامیار من و مادرجون رو باهم تو بغلش گرفت و روی سر دوتامون رو بوسید و اروم گفت:

-قربونتون برم..

 

لبخند زدم و سرم رو به سینه ش چسبوندم..

 

مادرجون سرش رو درحالی که طرف دیگه ی سینه ی سامیار بود، کمی بالا اورد و به من نگاه کرد….

 

مهربون و بی صدا لب زد:

-ممنون دخترم..

 

چشم هام رو بستم و سرم رو تکون دادم و همون لحظه صدای سامان از کنارمون بلند شد…

 

 

 

با لحنی شرمنده و ناراحت رو به سامیار گفت:

-بخشش فقط مخصوص مامان بود یا منم مشمولش میشم؟…

 

سامیار لبخندش رو خورد و چپ چپ به سامان نگاه کرد و اونم جفت دست هاش رو برد بالا و گفت:

-باشه..باشه..هرچی تو بگی..

 

خنده ام گرفت و اروم با سر انگشت هام زدم به کمر سامیار تا کوتاه بیاد…

 

سامیار اما توجهی به علامتم نکرد و سامان دوباره گفت:

-من چه جوری بخشیده میشم؟..یعنی باید چیکار کنم تا منم ببخشی؟…

 

از لحن مظلومانه و غمگینش دوباره خنده ام گرفت و دلم براش سوخت…

 

سرم رو کمی بالا بردم و رو به سامیار گفتم:

-گفتی برای هممون جا داری..

 

این دفعه من رو چپ چپ نگاه کرد و شاکی گفت:

-شما رو گفتم نه این نره خرو..

 

-بی ادب..

 

سرم رو چرخوندم سمت سامان و با خنده گفتم:

-سامیارو ولش کن..بیا خودم میبخشمت..

 

برای اینکه سامیار رو حرص بدم و درحالی که همچنان تو بغلش بودم، یک دستم رو به طرف سامان دراز کردم تا بغلم کنه….

 

سامیار شاکی دستم رو گرفت و اورد پایین و گفت:

-دیگه چی..

 

هممون خندیدیم و گفتم:

-اخه بغل خانوادگیمون ناقصه..داداشِ خانواده نیست…

 

سامان با ذوق نگاهم کرد و سامیار گفت:

-تو بغل خانوادگیمون برای اون جا نداریم..

 

سامان پکر شد و سامیار نگاهش رو چرخوند سمت عسل و مهربون گفت:

-ولی برای سرجهازیمون داریم..

 

 

 

با خنده به عسل نگاه کردم که با ذوق خندید و دوید طرفمون…

 

سامان با چشم های گرد شده نگاهش کرد و گفت:

-ادم فروش..بدون من میری؟..

 

عسل خودش رو بین من و مادرجون جا داد و گفت:

-از این بغل نمیشه گذشت سامان..ببخشید..

 

بلند زدم زیر خنده و دستم رو دور عسل حلقه کردم و نگاهم که به سامان افتاد خنده ام بلندتر شد….

 

یه جوری با حسرت نگاهمون می کرد که دل ادم کباب میشد…

 

با حرص به سامیار نگاه کردم و غر زدم:

-من بدون سامان اینجا نمیمونم..دخترم میگه بریم طرف عموجونش…

 

سامیار چشم هاش رو گرد و گفت:

-باباشو ول کنه بره طرف عموش؟..مگه بچه ام خل و چله…

 

عسل ریز ریز خنده و مادرجون هم با خنده رو به سامیار گفت:

-دیگه حرف دخترتو زمین ننداز..عموشو میخواد..

 

هممون با شوخی و خنده دست به دست هم داده بودیم تا سامیار کوتاه بیاد و سامان رو هم ببخشه…

 

سامیار نگاهش رو بین ما چرخوند و در اخر به سامان خیره شد…

 

کمی سکوت کرد و بعد گفت:

-اینطوری نگاه کن..گناه تو از همه سنگین تر بوده..

 

سامان سرش رو پایین انداخت و غمگین و با پشیمونی گفت:

-ببخشید..غلط کردم..

 

سامیار دوباره مکثی کرد و گفت:

-اما چیکار کنم که دخترم برای اولین بار یه چی ازم خواسته..نمیشه حرفشو نادیده گرفت…

 

سامان با خوشحالی سرش رو بلند کرد و سامیار اون یکی دستش رو از دور مادرجون باز کرد و بالا گرفت….

 

 

 

سامان با ناباوری خیره شد به دستش و سامیار گفت:

-به چی نگاه میکنی..بیا دیگه..

 

لب های سامان به لبخنده عمیقی از هم باز شد و پا تند کرد و به سرعت خودش رو بهمون رسوند…

 

طرفِ دیگه ی سامیار ایستاد و دستش رو دور گردن سامیار حلقه کرد و اون یکی دستش رو پشت کمر مادرجون گذاشت….

 

دایره وار همدیگه رو بغل کرده بودیم و لبخند رو لب های هممون نقش بسته بود…

 

سامان خم شد شونه ی سامیار رو بوسید و لب زد:

-نوکرتم داداش..ببخشید..

 

سامیار با لبخند سرش رو تکون داد و خم شد اون هم شونه ی سامان رو بوسید…

 

حلقه ی دست هامون تنگ تر شد و محکمتر تو بغل هم فرو رفتیم…

 

من و سامان دو طرف سامیار بودیم و عسل هم کنار من بود و مادرجون هم روبروی سامیار و بین سامان و عسل ایستاده بود….

 

مادرجون سرش رو بلند کرد رو به بالا و با لبخند و گریه گفت:

-الهی شکر..

 

بعد سرش رو پایین اورد و نگاهش رو بینمون چرخوند و ادامه داد:

-قربونتون برم..عزیزای من..خدا نگهتون داره برام..

 

سامان با بغض نگاهی به سامیار کرد و گفت:

-ممنون داداش..

 

سامیار هم لبخند زد و تا خواست چیزی بگه، حرکت اروم دخترم رو تو شکمم حس کردم و یهو بلند و با ذوق گفتم:

-وای وای..الهی من قربونت برم..

 

سامیار چشم هاش گرد شد و گفت:

-چی شد؟..

 

-دخترم اعلام حضور کرد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیکو
نیکو
1 سال قبل

قیمه تو ماستا 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂

hamta
hamta
1 سال قبل

این چ وضعشه خدایی نه تموم میشه نه میتونیم ولش کنیم دیگه نخونیم😒

ساره
ساره
1 سال قبل

این رمان خز کی میخواد تموم شه😐

سارا
سارا
پاسخ به  ساره
1 سال قبل

سلام عزیزم ،دمت گرم با نظرت واقعا”موافقم ،خیلی خز

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  ساره
1 سال قبل

واقعا گل گفتی

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x