رمان گرداب پارت 152

5
(1)

 

 

دوتا دستش رو پشت گردنش قفل کرده بود و طول حیاط رو می رفت و می اومد…

 

سری به تاسف تکون دادم و صداش کردم:

-سورن..

 

سریع چرخید طرفم و دست هاش رو از پشت گردنش برداشت…

 

حال اون هم دست کمی از من نداشت..گونه هاش اب رفته بود و دور تا دور چشم هاش سیاه شده بود….

 

قدم برداشت طرفم و من هم رفتم جلو..وسط حیاط بهم رسیدیم و لبخندی زدم:

-صبح بخیر..چرا اینقدر زود بیدار شدی؟..

 

-صبح تو هم بخیر..نتونستم بخوابم..

 

با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:

-بعد از ظهر میریم دکتر..باشه؟..

 

-لازم نیست..این دردها و بی قراریا طبیعیه..کم کم خوب میشم…

 

-سورن؟..

 

مهربون اما محکم و جدی گفت:

-نه پرند..دوباره می خوابوننم تو اون کمپ لعنتی..نمی خوام دوباره اون روزها رو تجربه کنم..اصرار نکن….

 

-خیلی خب..پس مواظب خودت باش..سورن؟..

 

سرش رو چرخوند و با اون چشم های گرم و پرنفوذش نگاهم کرد…

 

من منی کردم و با تردید گفتم:

-از خونه بیرون نرو..خواهش میکنم..

 

کمی تو چشم های ملتمسم نگاه کرد و بعد سرش رو تکون داد…

 

لبخندی بهش زدم و دوتایی راه افتادیم سمت در خونه و سورن با صدایی گرفته گفت:

-اگه اون حرومزاده مزاحمتی چیزی درست کرد زنگ بزن بیام..باهاش دهن به دهن نشو..جوابشم نده..با من تماس بگیر خودمو میرسونم….

 

در رو باز کردم و نگاهم رو تو چشم هاش دوختم:

-چشم..

 

 

 

اون لبخنده جذابش بالاخره روی لبش نشست و گفت:

-برو به سلامت..

 

-خداحافظ..

 

از در خونه که رفتم بیرون، چشمم به دنیز افتاد که پشت فرمون نشسته بود و منتظر من بود…

 

دستی تکون دادم و به طرفش رفتم که متوجه ی سورن پشت سرم شد و بوق کوتاهی زد و دستش رو براش بالا برد و بلند گفت:

-چاکرِ اقا سورن..

 

چرخیدم نگاهی به سورن کردم که جفت دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرده بود و داشت نگاهمون می کرد….

 

سرش رو برای دنیز تکون داد و لبخندی زد..

 

نشستم تو ماشین و سلام علیکی با دنیز کردم و گفتم:

-بریم دیگه..

 

با چشم و ابرو به سورن اشاره کرد و با شیطنت گفت:

-خداحافظی نمیکنی؟..هنوز داره نگاهت میکنه..

 

بی اختیار نگاهم چرخید سمتش که هنوز همونجا ایستاده بود و نگاهش به ما بود…

 

لبخندم پررنگ تر شد و باهاش بای بای کردم که اون هم یک دستش رو بالا برد و سرش رو تکون داد….

 

دنیز که حواسش به ما بود، زد زیر خنده و پاش رو روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد…

 

دستم رو به داشبورد گرفتم و غر زدم:

-اروم چه خبرته..

 

-من شما دوتارو میبینم حال میکنم اصلا..

 

-چطور؟..

 

لبش رو گزید و با لحنی که معلوم بود داره میپیچونه گفت:

-هیچی همینطوری..انرژی میگیرم ازتون..

 

چپ چپ نگاهش کردم و جوابش رو ندادم و اون هم دیگه حرفی نزد…

 

 

 

****************************************

 

چهارتایی از اسانسور خارج و وارد پارکینگ شدیم..

 

البرز داشت سر به سر دنیز می گذاشت و جیغش رو دراورده بود…

 

خندیدم و نگاهی به اطرافمون انداختم:

-هیس..بچه ها زشته..به خدا اگه کیان نبود تا حالا ده بار بیرونمون کرده بودن…

 

دنیز شیطون به کیان نگاه کرد و با خنده گفت:

-ما هم دلمون به کیانمون گرمِ دیگه..

 

کیان خندید و لپ دنیز رو کشید و گفت:

-زیادم رو من حساب نکنین..تا یه جایی میتونم جلوی اخراجتونو بگیرم…

 

جیغ دنیز و صدای خنده ی ما بلند شد..

 

البرز دست انداخت دور گردن دنیز و با خنده گفت:

-مگه کسی حق داره جیغ جیغوی مارو اخراج کنه..خودم میزنم چپ و راستش میکنم…

 

چشم غره ای هم به کیان رفت که با خنده سری به تاسف براشون تکون داد…

 

کنار ماشین ها ایستادیم و دنیز گفت:

-بریم بستنی بخوریم؟..

 

لبم رو گزیدم و گفتم:

-من باید زود برم خونه..

 

کیان اخم هاش رو کمی تو هم کشید و گفت:

-چرا؟..چیزی شده؟..

 

-می ترسم سورن بره بیرون..حالش خوب نیست زیاد…

 

به نشونه ی فهمیدن سرش رو تکون داد و دنیز گفت:

-خب دنبال اونم میریم..

 

قبل از اینکه من چیزی بگم، البرز دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:

-من قرار دارم..فعلا..

 

 

 

نشست تو ماشینش و جلوی چشم های متعجب ما تک بوقی زد و به سرعت رفت…

 

صدای خنده ی اروم کیان بلند شد و من هم خنده ام گرفت…

 

دنیز اما شروع کرد به فحش دادن و بد و بیراه گفتن:

-بیشعور نکبت..دیدین چیکار کرد..انگار قحطی دختر اومده..ذلیل بدبخت..برو گمشو اگه دیگه محلت دادیم….

 

اینجوری می گفت ولی جایی هم می خواستیم بریم به اولین کسی که زنگ میزد البرز بود…

 

سرم رو تکون دادم و به کیان نگاه کردم:

-تو هم کار داری؟..

 

-نه چطور؟..

 

-اگه جایی کار نداری تو منو برسون..

 

کمی تو چشم هام نگاه کرد و انگار فهمید کارش دارم که سریع گفت:

-نه کاری ندارم..مسیرمم همون طرفه..

 

دنیز با تعجب گفت:

-من می رسوندمت خب..

 

– فرقی نداره که عزیزم..با کیان میرم..بهت زنگ میزنم…

 

اومد جلو گونه م رو بوسید و گفت:

-باشه..مواظب خودت باش..

 

با کیان هم خداحافظی کرد و نشست تو دویست و شش البالویی خوشگلش و رفت…

 

نگاهی به کیان کردم که با دست به ماشینش اشاره کرد و گفت:

-بیا بریم..نگرانم کردی..

 

-نگران نباش..

 

با ریموت درهای ماشین رو باز کرد و نشستیم..

 

ماشین رو از پارک دراورد و با بوقی که برای نگهبان زد، از پارکینگ خارج شد…

 

کمی تو سکوت گذشت تا اینکه کیان سرعت ماشین رو کم کرد و گفت:

-پرند..

 

 

 

چون تو فکر بودم تکونی تو جام خوردم و نفس عمیقی کشیدم…

 

برگشتم سمتش که با تعجب یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به جلوش…

 

دستی به مقنعه ام کشیدم و با تردید گفتم:

-دیشب یه چیزی شد..نمی دونستم به کی بگم..توی ذهنم فقط تو اومدی که بهت بگم و منطقی برخورد کنی….

 

اخم هاش به شدت تو هم فرو رفت و نیم نگاهی بهم کرد:

-چی شده؟..

 

مکثی کردم و با من من گفتم:

-دیشب کاوه اومده بود..

 

کاملا اشتباه فکر می کردم که شاید منطقی برخورد کنه…

 

جمله ام هنوز تموم نشده بود که پاش رو محکم روی ترمز کوبید و من با جیغ بلندی پرت شدم جلو و خودش سریع دستش رو جلوم گرفت که با سر نرم تو شیشه…..

 

مچ دستش که هنوز جلوم رو با دوتا دستم گرفتم و با نفس نفس چشم هام رو باز کردم…

 

صدای بوق و داد و بیداد ماشین های پشت سرمون بلند شده بود…

 

کیان تازه به خودش اومد و دستش رو از تو دست هام کشید بیرون و خم شد طرفم و با نگرانی:

-پرند..خوبی؟..پرند؟..یه چیزی بگو..

 

نفس زنان سرم رو تکون دادم:

-خوبم..حرکت کن..

 

سریع صاف نشست و دستش رو از شیشه ی کنارش برد بیرون و به نشونه عذرخواهی برای ماشین های پشت سرش تکون داد….

 

با عجله حرکت کرد و ماشین رو کشید گوشه ی خیابون و دوباره ایستاد و خاموشش کرد….

 

دستی به صورتش کشید و چرخید طرفم و گفت:

-حالت خوبه؟..

 

اسپری رو از جیبم دراوردم که نچ بلندی کرد و فحشی به خودش داد…

 

با دستی که کمی می لرزید، اسپری رو جلوی لب هام گرفتم و یه پاف خالی کردم تو دهنم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x