رمان گرداب پارت 169

5
(3)

 

 

به سالن که رسیدم، مامان رو تو بغل سورن دیدم و حالم بدتر شد…

 

سورن اروم باهاش حرف میزد و سعی می کرد ارومش کنه…

 

چند قدم رفتم جلو و با صورتی خیس نگاهشون کردم..چقدر بهش وابسته شده بودیم و چقدر راحت داشتیم از دستش می دادیم….

 

سوگل کنارشون ایستاد و دستش رو روی شونه ی مامان گذاشت و غمگین گفت:

-ناراحت نباشین تورو خدا..قرار نیست که دیگه نبینیدش..تند تند میاد بهتون سر میزنه..شما هم میایین پیش ما..اینجوری نکنین….

 

مامان از بغل سورن جدا شد و دست هاش رو گذاشت دو طرف صورتش…

 

سورن برای اینکه دست مامان راحت بهش برسه، خم شده بود سمتش…

 

مامان میون گریه لبخنده تلخی زد و گفت:

-نری مارو فراموش کنیا..

 

سورن چشم هاش رو محکم روی هم فشرد و گرفته لب زد:

-مگه می تونم..

 

مامان دستی به صورت سورن کشید:

-خودت میدونی اندازه ی پرند برای من عزیزی..تو هم پسرمی..میدونم شاید دیگه زیاد وقتی نداشته باشی که برای ما بذاری اما از حالت باخبرمون کن..نذار تو بی خبری نگران بشیم…..

 

سورن سرش رو بیشتر خم شد و اهسته گفت:

-وقت نداشته باشم؟..اخرین نفسمم باشه باید از شما خبر داشته باشم..من که نمیرم بمیرم اینجوری میکنین..یعنی اینقدر بی معرفتم که برم پشت سرمم نگاه نکنم؟…..

 

مامان سر سورن رو کشید پایین تر و با مهر پیشونیش رو بوسید و لبخندی زد…

 

 

 

من که تا حالا دوتا دستم رو محکم روی دهنم فشرده بودم تا صدام بلند نشه، دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم و صدای هق هقم بلند شد….

 

نگاه همشون چرخید سمت من و مامان با بغض و نگرانی گفت:

-پرندجان..

 

میترسید حالم بد بشه و می دونستم میشه..داشتم بیش از حد توان به خودم فشار می اوردم و این اصلا برام خوب نبود….

 

یک دستم رو بالا بردم و هق زدم:

-خوبم..خوبم..

 

سورن با صورتی درهم سرش رو تکون داد و به سرعت از خونه زد بیرون…

 

با نگاهم دنبالش کردم و از در که خارج شد، سرم رو انداختم پایین…

 

سامیار هم بی توجه به ما پشت سرش رفت بیرون و فقط سوگل موند…

 

کنار مامان ایستاد و بغلش کرد و دوباره تشکر کردن هاش شروع شد…

 

پاهام تحمل وزنم رو نداشت اما به زور سرپا ایستاده بودم..نمی خواستم جلوشون از پا بیوفتم….

 

سوگل بعد از مامان سراغ من اومد و بغلم کرد..

 

دست هام رو دورش پیچیدم و با گریه گفتم:

-سوگل جان..حرفامو یادت نره..خیلی حواست باشه..نذار تنها جایی بره..میدونم مراقبی اما…

 

پرید تو حرفم و مهربون گفت:

-نگران نباش..

 

ازش جدا شدم و با لبخنده تلخی سرم رو تکون دادم و چشم هام رو بستم و با مکث کوچکی باز کردم….

 

اونم لبخند زد و دستی به صورتم کشید و با نفس عمیقی، بلند گفت:

-ما دیگه رفع زحمت کنیم..انشالله بتونیم یه روزی جبران کنیم..هم این یک سال رو و هم مهمون نوازی این چند روزتون..نذاشتین ما بریم هتل و بهتون خیلی زحمت دادیم…..

 

 

 

مامان دستی به صورت خودشش کشید و با محبت گفت:

-این چه حرفیه..سورن بیش از اینا برای ما عزیزِ..الان دیگه خودتونم عزیزین..خیلیم خوشحال شدیم از اینکه اینجا بودین..افتخار دادین…..

 

سوگل با خجالت تشکر کرد و سه تایی راه افتادیم سمت بیرون…

 

مامان پارچ اب روی میز رو هم برداشت و با خودش اورد…

 

خبری از سامیار نبود و سورن داشت طبق معمول حیاط رو متر می کرد…

 

لبخنده تلخ و پربغضی کردم..دلم برای دیدن این قدم زدن های بی قرارش هم تنگ میشد…

 

با صدای ما چرخید و نگاهش رو مستقیم به من دوخت..

 

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دیگه گریه نکنم..داشت با دیدن ما تو این حال و احوال اذیت میشد و من این رو نمی خواستم….

 

هرچقدرم برام سخت بود، بازم دوست نداشتم با ناراحتی جدا بشیم…

 

لبخندی بهش زدم که چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید..انقدری من رو می شناخت که بدونه الان دارم فیلم بازی می کنم اما مهم نبود….

 

نمی خواستم توی این لحظه های اخر فقط گریه ها و هق زدنم یادش بمونه…

 

همه باهم از خونه زدیم بیرون و به سامیار نگاه کردیم که داشت چمدون هاشون رو توی صندوق عقب جا میداد….

 

کارش که تموم شد صندوق رو بست و چرخید طرفمون…

 

قدمی به ما نزدیک شد و با لحن ملایم تری نسبت به روزهای اول اما همچنان محکم و جدی گفت:

-ببخشید خیلی زحمت دادیم..امیدوارم بتونیم جبران کنیم..حتما تشریف بیارین تهران خوشحال میشیم….

 

مامان با محبت جوابش رو داد و ازش خواست بازم بیان و اون هم قول داد حتما بیان…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
Tamana
10 ماه قبل

نمیشه ادامه داستانو از زبان سوگل بگه؟؟؟؟بابا خسته شدیم دوباره باید داستان باشه سر رسیدن پرند و سورن به هم😫

سارا
سارا
10 ماه قبل

چه عجب بعد دوماه خداحافظی کردن خخ😂🤣

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x