================================
سورن ماشین رو خاموش کرد و با کیان پیاده شدن..
نگاهی به ساعتش کرد که از دو نیمه شب گذشته بود و بعد دکمه ی ایفون رو فشرد…
کمی بعد در با صدای تیکی باز شد و دوتایی با شونه های افتاده، رفتن داخل…
طول حیاط رو طی کردن و هنوز به در نرسیده بودن که در از داخل به ضرب باز شد و البرز و دنیز دویدن بیرون….
وقتی پرند رو باهاشون ندیدن، همون جلوی در ایستادن و با نگرانی نگاهشون کردن…
البرز زودتر به حرف اومد و گفت:
-چی شد؟..
کیان سری به تاسف تکون داد و نفس عمیقی کشید:
-هیچی..
دنیز زد زیر گریه و با زاری گفت:
-یعنی چی هیچی..کجاست این دختر..ساعتو دیدین؟..اصلا تا حالا کجا بودین شما؟…
کیان و سورن جلوشون ایستادن و سورن که حال جواب دادن نداشت، سرش رو پایین انداخت…
کیان دوباره سر تکون داد و توضیح داد:
-رفتیم پارک سرکوچه رو گشتیم..از سوپرمارکت سرکوچه هم پرسیدیم اما کسی ندیدش..بعدم رفتیم بیمارستان ها پرس و جو کردیم اما نبود که نبود…..
البرز دست هاش رو مشت کرد و با نگرانی گفت:
-حالا باید چیکار کنیم؟..
#پارت1354
کیان دستی به صورتش کشید و نفسش رو فوت کرد بیرون:
-کلانتری هم رفتیم اما گفتن چون سن قانونی رو رد کرده فعلا نمی تونن کاری بکنن..باید چهل و هشت ساعت بگذره و اگه تا اون موقع پیدا نشد اونوقت اقدام میکنن…..
دنیز دستش رو روی دهنش گذاشت و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
-یعنی باید چهل و هشت ساعت بشینیم، دست روی دست بذاریم تا خودش شاید پیدا بشه؟!…
کیان نفسی کشید و جواب نداد..خودش هم نمی دونست دیگه باید چه کاری انجام بدن یا کجاها رو بگردن….
سورن دست هاش رو داخل جیبش فرو کرد و با حالی داغون به حرف اومد:
-مادرجون چطوره؟!..
لب و چونه ی دنیز لرزید و با بغض گفت:
-بد..به زور داروهاش رو دادم و خوابوندمش..همش تو خواب حرف میزنه..یه بارم از خواب پرید و به سختی دوباره مجبورش کردم بخوابه…..
سورن چشم هاش رو بست و سرش رو، رو به اسمون بلند کرد…
نفسی کشید و با مکث چشم هاش رو باز کرد و سرش رو پایین اورد…
با چشم های قرمز شده ش به بقیه نگاه کرد و با تردید گفت:
-یه فکری داره مغزمو می خورده..
همه با نگرانی نگاهش کردن و کیان گفت:
-چی؟!..
#پارت1355
سورن گوشه ی لبش رو جوید و با مکث گفت:
-کاوه..
دنیز هینی کشید و با چشم های گرد شده، دستش رو روی دهنش گذاشت و انگار که یک لحظه تعادلش رو از دست بده، سرجاش تلو تلو خورد….
البرز سریع بازوش رو گرفت و به خودش تکیه ش داد..
همشون هول کردن و نمی دونستن نگران دنیز بشن یا حرفی که سورن زده بود…
البرز دست هاش رو محکم دور دنیز گرفت و گفت:
-بیایین بریم داخل حرف بزنیم..
خودش زودتر از همه راه افتاد و دنیزی که ضعف کرده بود رو هم با خودش کشوند داخل خونه…
سورن و کیان هم کفش هاشون رو دراوردن و پشت سرشون وارد خونه شدن…
کیان رفت سمت اشپزخونه و سورن هم روی مبل تکی روبه روی البرز و دنیز نشست…
البرز سعی داشت دنیز رو اروم کنه که کیان با لیوان ابی اومد…
کنارشون نشست و لیوان رو جلوی لب های دنیز گرفت و گفت:
-یکم اب بخور..
دنیز با بی حالی کمی اب خورد و بعد لیوان پس زد..
سرش رو بلند کرد و با وحشت رو به سورن گفت:
-منظورت چی بود؟..یعنی میگی ممکنه کار کاوه باشه؟..
سورن خودش رو کشید سر مبل و دست های توی هم قفل شده ش رو سر زانوش گذاشت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.