رمان گرداب پارت 56

5
(2)

 

از تشنگی زیاد بیدار شدم و غلتی تو جام زدم و چشم هام رو محکم مالیدم و کمی باز کردم…

تار میدیدم اما متوجه ی سامیار شدم که با همون لباس های بیرون، لبه ی تخت نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود….

چشم هام رو جمع کردم تا بهتر ببینم و کمی که حواسم اومد سر جاش، با وحشت از جا پریدم…

نشستم کنارش و شونه اش رو تکون دادم:
-سامیار خوبی؟..چی شد؟..مشکلتون حل شد؟…

وقتی دیدم چیزی نمیگه، دست تو موهاش کشیدم و مهربون گفتم:
-چی شده عزیزم؟..من اصلا نفهم کی خوابم برد..بگو دیگه الان دق میکنم…

سرش رو اروم چرخوند طرفم و چشم های سرخ و اخم های به شدت تو هم گره کرده اش، باعث شد به شدت جا بخورم و ترسم بیشتر بشه…..

سردرگم سرم رو تکون دادم که چشم هاش رو بست و اب دهنش رو قورت داد…

اخم هام رو کمی کشیدم تو هم و بی قرار گفتم:
-اتفاقی واسه کسی افتاده سامیار؟..یه چیزی بگو تورو خدا…

دست راستش رو اورد بالا و دور شونه هام حلقه کرد و محکم من رو کشید تو بغلش و به سینه اش فشردم….

یه دستم رو روی سینه اش گذاشتم و اون یکی دستم رو بردم روی کمرش و پیراهنش رو تو مشتم گرفتم….

با دیدنِ حال و روز سامیار، از ترس و وحشت قلبم به شدت می کوبید…

سرم رو از روی سینه اش اوردم بالا و با ترس نگاهش کردم:
-الان سکته می کنم بخدا..

سرش رو خم کرد و پیشونیش رو روی شونه ام گذاشت و زیرلب گفت:
-اتفاقِ بدی افتاده سوگل..
.

تکونی خوردم و خودم رو ازش فاصله دادم..چشم هام رو ریز کردم و با شک گفتم:
-یعنی چی؟..چه اتفاقی؟..

ارنجش رو روی زانوش گذاشت و با انگشت هاش چنگ زد تو موهاش و پوفی کشید…

نمی تونست بگه چه اتفاقی افتاده و من هم با دیدنِ این حالش تنها چیزی که به ذهنم می اومد سورن بود و بس….

لبم رو گزیدم و شونه اش رو گرفتم که نگاهش رو بهم دوخت…

سرم رو به دو طرف تکون دادم و با ترس گفتم:
-واسه سورن که اتفاقی نیوفتاده..هان؟…

پلک هاش روی هم و سرش پایین که افتاد، چشم هام گرد شد و دلم هری ریخت…

با ترس بلند شدم اما پاهام انقدر می لرزید که دوباره افتادم روی تخت و دست هام رو مشت کردم و سر زانوهام گذاشتم….

با وحشت و تته پته گفتم:
-چ..چیشده..الان..کج..کجاست؟…

دست هام رو انقدر محکم مشت کرده بودم که ناخن هام کف دستم فرو رفته بود و بدجور می سوخت اما بی اختیار هی مشتم محکمتر میشد….

چشم هام رو بستم و نفس عمیفی کشیدم..می ترسیدم بپرسم الان حالش چطوره…

چشم هام رو که باز کردم و سرم رو چرخوندم، نگاهم تو چشم های سامیار خیره موند که یه جور خاصی خیره شده بود بهم….

مشت هام رو محکم تر روی زانوهام فشردم تا جلوی لرزش پاهام رو بگیرم و اروم گفتم:
-منو ببر پیشش…
.

چرخید به طرفم و دست هاش رو دراز کرد و گفت:
-خیلی خب..یکم اروم شو که بتونیم حرف بزنیم بعد میبرمت…

-حرف چی بزنیم..من فقط می خوام داداشمو ببینم..بلند شو سامیار…

بدون اینکه جواب بده دست هاش رو حلقه کرد دورم و بغلم کرد…

دست های من هم پیچیده شد دورش و مثل یک ادم بی پناه، محکم تو بغلش فرو رفتم….

بغضم ترکید و فشار دست های سامیار دورم بیشتر شد…

میون گریه و با هق هق گفتم:
-چی شده؟..بگو بهم..زود باش وگرنه میمیرم..الان کجاست؟…

دستش رو روی موهام کشید و گفت:
-بذار یه لیوان اب بیارم بخوری..اینطوری هق نزن…

داشت از جواب دادن طفره میرفت و همین ترس من رو بیشتر می کرد…

خودم رو از بغلش جدا کردم و با پاهای لرزون بلند شدم، روبروش ایستادم و با گریه گفتم:
-همین الان منو ببر پیشش..اب میخوام چیکار..من دارم میمیرم لعنتی..چرا هیچی نمیگی..چه خاکی تو سرم شده….

دستش رو دراز کرد طرفم و گفت:
-بیا بشین میگم…

دوباره کنارش نشستم و منتظر و با گریه نگاهش کردم که چشم ازم برداشت و سرش رو انداخت پایین….

پوفی کشید و با مکثِ کوتاهی گفت:
-سرهنگ هرروز با سورن حرف میزد که اگه چیزی احتیاج داشت و یا کاری داشت براش انجام بده..چند روز پیش که سرهنگ زنگ زده بهش حالش خوب نبوده و وقتی پاپیچش شده فهمیده از صبح حالت تهوع داره و حتی چند بار هم بالا اورده…..
.

دستش رو کشید روی صورتش و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-سرهنگ میره پیشش تا ببینه اوضاع چطوره و وقتی میبینه حالش خیلی بده میبرش بیمارستان..دو سه روز بیمارستان بستری بود….

این رو که گفت شوکه نگاهش کردم و با ناباوری گفتم:
-چی؟..چند روز بیمارستان بوده و تو به من نگفتی؟..منو نبردی ببینمش؟..چطور تونستی بی انصاف؟…

دوباره چشم هاش رو بست که با عصبانیت شونه اش رو تکون دادم:
-با توام..تو چطور ادمی هستی…

از جا دوباره بلند شدم و کلافه چرخی دور خودم زدم و رفتم سر کمدم…

بدجور نگران بودم و مخم انگار هنگ کرده بود و نمی دونستم چکاری باید انجام بدم…

تا مانتوم رو از کمد برداشتم سامیار از جا پرید و بلند گفت:
-چیکار میکنی؟..کجا به سلامتی؟…

بدون اینکه نگاهش کنم، یه شال هم برداشتم و شروع کردم به پوشیدن:
-میرم پیش داداشم..به کمک تو هم احتیاجی ندارم…

گوشه ی مانتوم رو گرفت و اروم گفت:
-بیا هنوز حرفم تموم نشده..بعد هرجا خواستی میبرمت…

اخم هام دوباره رفت تو هم:
-مگه چیز دیگه ای هم هست؟..چرا یدفعه نمیگی؟…

دوباره سرش رو انداخت و چشم هاش رو محکم روی هم فشرد و گفت:
-وقتی سورن تو بیمارستان بوده شاهین فهمیده و تونسته پیداش کنه…

قلبم از جا کنده شد و تنم گر گرفت..خدایا نه..من دوباره نمی تونم اون روزها رو تجربه کنم…

جرات نداشتم بپرسم چه بلایی سرش اورده…
.

مانتو و شالم رو انداختم روی صندلی و خودم هم دوباره ولو شدم روی تخت…

چونه ام لرزید و با بغض نالیدم:
-دوباره داداشمو برده اره؟..دوباره گروگان گرفته؟…

سامیار کنارم روی تخت نشست که سریع از تخت رفتم پایین و جلوی پاهاش زانو زدم…

سامیار یکه خورده نگاهم کرد و من با گریه و التماس گفتم:
-سامیار ازت خواهش میکنم..التماست میکنم اون مدارک لعنتی رو بده بهش..چقدر دیگه باید عذاب بکشیم..بده بهش بره..بعد پلیس خودش یه جوری ردشو میزنه و دستگیرش میکنه…..

منتظر جواب نگاهش می کردم اما جوابی بهم نداد..تو نگاهش یه چیزی بود که اذیتم می کرد..یه جور ناامیدی و حسرت…

همون جا جلوی پاهاش کامل نشستم روی زمین و با گریه گفتم:
-یه چیزی بگو..من چیکار کنم..حالا چطوری باید ازادش کنیم..هنوزم مدارک رو می خواد؟..بخدا اگه بهش ندی….

پرید تو حرفم و دستم رو گرفت و کشید تا بلندم کنه:
-داداشت پیش اون نیست..بلند شو…

من رو نشوند کنارش و گفتم:
-پس کجاست؟..می خواهی منو بکشی؟..چرا حرف نمیزنی؟…

دست راستش رو برد پشت سرم و روی موهام گذاشت و درحالی که تقلا می کردم، سرم رو محکم کشید جلو و به سینه اش چسبوند….

سرش رو خم کرد روی شونه ام و اروم تو گوشم گفت:
-متاسفم..

خشکم زد و چشم هام گرد شد که با صدایی ارومتر و لحنی غمگین تر ادامه داد:
-معذرت میخوام…

با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:
-چ..چرا؟..

-داداشتو از دست دادیم…
.

****************************************

چشم هام رو اروم باز کردم که نور سفید تو سقف چشمم رو زد و مجبور شدم دوباره ببندمش…

سرم رو به راست چرخوندم و بعد از چند بار پلک زدن، اروم چشم هام رو باز کردم…

مادرجون با دیدن چشم های بازم با خوشحالی از روی صندلی بلند شد و اومد طرفم…

با شوق صورتم رو تو دست هاش گرفت و گفت:
-بیدار شدی مامان..وای تو که منو کشتی..خوبی الان؟..بهتری؟…

سرم رو تکون دادم و نگاهی به اتاق بیمارستان انداختم:
-خوبم مادرجون..ساعت چنده؟..

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-ساعت یه ربع به سه..

-از کِی اینجام؟..خیلی وقته؟..

زبونش رو روی لبش کشید و دستم رو توی دوتا دستش گرفت:
-از دیروز عصر عزیزم…

سرم رو تکون دادم و نگاهی به سرمم انداختم که دیگه اخرهاش بود و داشت تموم میشد…

اخم هام رو کمی کشیدم تو هم و همونطور بی حال گفتم:
-عسل کجاست؟..

-رفته کارهای ترخیصت رو انجام بده..سرمت تموم بشه می تونیم بریم خونه…

سرم رو به تایید تکون دادم و چشم هام رو دوباره بستم…

دیگه از بیمارستان حالم بهم می خورد..از مامور پلیسی که هرجا می رفتم دنبالم میومد خسته شده بودم….

قبلا دلم یه زندگی اروم و عادی می خواست اما الان چیزی جز مرگ نمی خواستم…

با صدای باز شدن در اتاق، سرم رو چرخوندم و اول عسل و پشت سرش سامیار اومدن داخل…
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
×\÷m
×\÷m
1 سال قبل

ارزوی عروسک تموم شدهههههههه

مهتاب
مهتاب
1 سال قبل

واااااای من تا فردا چه طوری صبر کنم
خداااااااااااا

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

سورن نباید میمرد این نامردیه 😓😢 سوگل دیگه بی کس شده 😭 وآااای خدا سورن بیچاره چقدر گناه داشت 😭😭😭🖤

🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

سورن مُرد؟؟؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x