رمان گرداب پارت 57

5
(1)

 

از دیدن لباس مشکی که تن سامیار بود، داشت خنده ام می گرفت…

خدایا حکمتت رو شکر..به کجا مارو رسوندی که سامیار واسه سورن مشکی میپوشه…

سری تکون دادم و نگاهم رو به عسل دوختم و گفتم:
-مرخصم؟..

سرش رو تکون داد و برگه ی ترخیصِ تو دستش رو نشونم داد…

نشستم روی تخت و نگاهی به سرم کردم که دیگه تموم بود و تا بخوان به خودشون بیان، سوزنش رو از تو دستم کشیدم بیرون….

صدای اعتراضِ عسل و مادرجون بلند شد اما گوشم بیشتر از همه صدای سامیار رو شنید:
-داری چیکار میکنی؟..

بدون اینکه جواب بدم یه دستمال از جعبه کشیدم و گذاشتم روی زخم دستم و با چشم های خمار که اثر ارامبخش ها بود به عسل نگاه کردم و ضعیف گفتم:
-مانتوم رو میدی؟..

لحن صدام مثل بیمارها شده بود..خش دار و ضعیف..چشم هام به سختی باز میشد…

عسل مانتوم رو داد دستم که سامیار سریع رو بهش گفت:
-کمکش کن..کمکش کن تنها نمیتونه…

عسل بدون اینکه نگاهش کنه درحالی که داشت بهم کمک میکرد و پشتش به سامیار بود، چشم هاش رو تو کاسه چرخوند و با حرص گفت:
-چشم چشم..شما هم نفرمایید کمک میکنم…

مانتوم رو پوشیدم و شالم رو هم مرتب کردم..از تخت پایین اومدم و تکیه دادم به عسل و از اتاق رفتیم بیرون…

سامان پشت در ایستاده بود و با دیدن ما سریع اومد جلو و طرف دیگه ام ایستاد و بازوم رو گرفت که کمکم کنه و مهربون گفت:
-بهتری؟..
.

سرم رو تکون دادم و سعی کردم لحنم خوب باشه:
-خوبم..

اون ها گناهی نداشتن که من داداشم رو از دست دادم..نباید مورد هجوم خشم من قرار می گرفتن…

مقصرِ اصلی یکی دیگه بود..

از بیمارستان رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم..روی صندلی عقب کنار عسل نشستم و سرم رو به شونه اش تکیه دادم….

احساس ضعف می کردم و بخاطره ارامبخش هایی که بهم زده بودن، بدجور خوابم میومد…

چشم هام رو بسته بودم که ماشین روشن شد و سریع گفتم:
-می خوام برم بهشت زهرا…

سامیار با اخم های درهم از تو اینه وسط نگاهم کرد و جدی گفت:
-نمیشه..

-نگفتم میشه یا نمیشه..گفتم میخوام برم..

اخم هاش بیشتر تو هم فرو رفت:
-منم گفتم نه..دیروز از همونجا یه راست اوردمت بیمارستان..فکر کردی دوباره میبرمت؟…

صاف نشستم و نگاهی به مادرجون کردم که چرخیده بود و نگران نگاهم می کرد…

تا دید نگاهش می کنم سرش رو تکون داد و کارِ سامیار رو یه جورایی تایید کرد و بعد گفت:
-حالت خوب نیست دخترم..بذار یکم بهتر بشی باهم میریم…

اخم کردم و یه نگاهی به عسل انداختم که سریع نگاهش رو ازم گرفت و به طرف دیگه ای خیره شد….

با انگشت روی چشم هام رو فشردم و رو به سامیار گفتم:
-وایسا..ماشینو نگه دار…

نگاه هر سه نفرشون متعجب دوخته شد بهم…
.

سامیار از تو اینه چشم هاش رو ریز کرد و با تعجب و مشکوک گفت:
-چرا؟..

-می خوام پیاده شم..

پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
-چرا پرنسس؟..

کنترلم رو از دست دادم و با همون حالم و صدایی که به زور درمیومد، جیغ زدم:
-به تو چه..گفتم وایسا میخوام پیاده شم..خسته شدم دیگه..خسته ام کردین..واسه همه چی باید حساب پس بدم؟..نمی خوام..نمی خوام….

با مشت کوبیدم روی در و دوباره جیغ زدم:
-نگه دار..میگم نگه دار…

صدای داد بلند و محکم و ترسناکه سامیار هم بلند شد:
-خفه شو..بشین سرجات ببینم..نگه نمی دارم..می خواهی چه غلطی بکنم؟…

دست گذاشتم روی دستگیره ی در و با گریه گفتم:
-خودمو میندازم پایین..نگه دار وگرنه بخدا میندازم…

بی خیال درحالی که می پیچید تو یه خیابون دیگه گفت:
-بنداز…

نمی خواستم کوتاه بیام و از روی لجبازی دستگیره رو محکم کشیدم و همزمان عسل بلند صدام کرد و بازوم رو با ترس گرفت و کشید سمت خودش…..

وقتی دیدم در باز نشد چندبار دیگه هم دستگیره رو کشیدم و باز که نشد با مشت کوبیدم تو در و با گریه گفتم:
-لعنتی..من که بالاخره از این ماشین میرم پایین..نمی تونی منو به کاری مجبور کنی..دیگه نمیتونی….

وقتی دیدم جواب نمیده با مشت ضعیفم کوبیدم تو شونه اش و تکرار کردم:
-نمی تونی..شنیدی..نمی تونی..دیگه برده ات نمیشم…

دوتا نفس عمیق پشت هم کشید و با زبون لب هاش رو خیس کرد و با لحن ملایم تر و اروم تری گفت:
-باشه شنیدم..بخاطره خودت میگم نه..یکم بهتر بشی میبرمت..
.

دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-می خوام الان برم..دلم داره میترکه..دارم دیوونه میشم…

-گفتم نه سوگل..

لب هام رو روی هم فشردم و با التماس از تو اینه بهش نگاه کردم:
-خواهش میکنم…

نگاهش رو ازم گرفت و نفسش رو محکم فوت کرد بیرون..

درحالی که انگشت اشاره اش رو بالا اورده بود، بهم نگاه کرد و گفت:
-فقط ده دقیقه..فهمیدی؟..ده دقیقه..

سرم رو به تایید تکون دادم و “باشه”ای گفتم و سامیار راهش رو به سمت بهشت زهرا کج کرد….

هیچ کدوم حرف نمیزدیم و سکوت کل ماشین رو گرفته بود و فقط گاهی صدای بوق ماشین های تو خیابون یا اهنگی که ازشون پخش میشد، این سکوت رو می شکست….

سرم دوباره رو شونه ی عسل بود و چشم هام رو بسته بودم و همه ی هوش و حواسم پِی خاطره هام با سورن بود….

تنها کسی که داشتم هم از دست داده بودم..دیگه هیچ کس نبود…

از زیر پلک های بسته ام، قطره های اشک اروم روی صورتم جاری شدن و هق هقم رو به سختی خفه کرده بودم….

بیشتر از این می سوختم که سامیار می دونست حالش بده و من رو نبرده بود ببینمش…

وقتی فکر می کردم که دیگه سورنی نیست و من نمی بینمش، ته دلم خالی میشد و سر تا پام رو وحشت می گرفت….

چطوری بدون اون باید این زندگی لعنتی رو ادامه میدادم..حتی اگه این سال ها کنارم نبود اما همینکه بود و می دونستم یه روزی همه چی تموم میشه و دوباره با هم هستیم، ارومم می کرد….
.

حالا دیگه هیچ امیدی نبود..سورن نبود..دلم انقدر از سامیار شکسته بود که دیگه حتی نمی خواستم ببینمش….

اینکه هنوز مجبور بودم کنارش باشم و هرچی میگه گوش کنم، به اندازه ی کافی عصبی و ناراحتم می کرد….

باید یه فکری واسه خودم می کردم..نمی تونستم کسی رو که باعث شده بود برای اخرین بار سورن رو نبینم رو ببخشم….

از نظر من سامیار گناهکار بود و من در توانم نبود که بتونم ببخشمش…

با ایستادنِ ماشین لای چشم هام رو باز کردم و همزمان صدای سامیار رو شنیدم:
-فقط ده دقیقه سوگل..باید استراحت کنی…

سرم رو تکون دادم و با کمک عسل از ماشین پیاده شدم…

چونه ام می لرزید و از همون لحظه اشک تو چشم هام جمع شده بود…

سرم رو بلند کردم و چند متر اونطرف تر سنگ سیاه رنگش رو دیدم..علاوه بر سنگِ روی زمین، یه سنگ دیگه هم بالای سرش به حالت ایستاده بود و عکس خوشگلش روش حک شده بود….

تا نگاهم بهش افتاد زیر پام خالی شد و داشتم می افتادم که سامیار سریع خودش رو بهم رسوند و نگهم داشت….

لا اله الا الله”ی گفت و نفسش رو محکم فوت کرد بیرون…

کمی خودم رو کشیدم سمت عسل که سامیار ولم کنه اما محکمتر دستش رو دور بازوهام گرفت و نگاهه عصبی بهم انداخت….

توجهی بهش نکردم و با قدم های اروم رفتیم سمت جایی که حالا خونه ی سورنم بود..باید برای دیدنش می اومدم اینجا….

دستم رو روی دهنم گذاشتم و با زانو افتادم کنارش…

خم شدم روی سنگ سیاه و یخ زده اش و بوسه ای بهش زدم و انگشت هام رو نوازش وار روی اسمش کشیدم….

داشتم دیوونه میشدم..بی حس و تهی شده بودم..دیگه هیچ انگیزه ای واسه زندگی نداشتم…

بغضم بلند و پر صدا ترکید و پیشونیم رو گذاشتم روی سنگ و با هق هق صداش کردم…
.

****************************************

نگاهی به عسل کردم و لب هام رو بهم فشردم..

یه تصمیمی گرفته بودم و نمی دونستم اصلا باید بهش بگم یا نه…

زبونم رو روی لب هام کشیدم و کمی فکر کردم و در اخر دلم رو زدم به دریا و صداش کردم که با محبت چرخید طرفم و منتظر نگاهم کرد….

تو خونه ی سامیار و تو اتاقی که قبلا متعلق به من بود نشسته بودیم و مادرجون و سامان هم تو سالن بودن….

من رو فرستاده بودن کمی استراحت کنم..

تکیه دادم به تاج تخت و دوباره لب هام رو خیس کردم و با من من گفتم:
-عسل من می خوام از اینجا بدم…

اخم هاش رو کشید تو هم و گفت:
-چی؟..کجا بری؟..

-نمی دونم..فقط می خوام از سامیار دور باشم..هردفعه چشمم بهش می خوره یاده سورن میوفتم..نمی تونم تحمل کنم..حالمو بد میکنه….

دستش رو گذاشت روی دستم و با تعجبِ زیادی گفت:
-تو اونو مقصر میدونی سوگل؟..به اون چه ربطی داره؟..اون که نمی خواست اینطوری بشه…

با بغض و خشمی که نمی تونستم مخفیش کنم گفتم:
-اون می دونست..می دونست حالش خوب نیست..منو نبرد پیشش..منو نبرد ببینمش…

دستم رو محکم گرفت:
-هیس..خیلی خب..باشه اروم باش..

دقایقی هردوتامون ساکت بودیم و بعد عسل با لحنی اروم و جوری که سعی میکرد قانعم کنه گفت:
-اول بشین خوب فکر کن..ببین واقعا تصمیمت همینه..همه ی جوانب رو بسنج..این پسر داره همه ی تلاششو میکنه که تو حالت خوب باشه..بی انصافی نکن خواهری…..
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
1 سال قبل

اخخ سورن اشکم در اومد 😭😭😭😭😭

مهتاب
مهتاب
1 سال قبل

لطفا مثل رمان فقط برای من بخون سوگل از سامیار متنفر نشه
توروخدا😣😣😣

Mobina
Mobina
پاسخ به  مهتاب
1 سال قبل

نمیشه غصه نخور،آشتی میکنن بچه دار هم میشن فقطوحرص خوردنش میمونه واس ما

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

اشکم در اومد 😢 سورن نباید میمرد 😭

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x