رمان گرداب پارت 58

4.3
(4)

 

سرم رو تکون دادم و دستم رو روی صورتم کشیدم:
-نمی خوام..هیچی ازش نمی خوام..همینکه نبینمش واسم کافیه..هردفعه نگاهش می کنم همه چی یادم میاد….

-اون خودش هم قربانیه سوگل..داری حرصتو سر ادم اشتباهی خالی میکنی…

سرم رو چپ و راست تکون دادم:
-خودش قربانیه..نباید میذاشت ما هم اینجوری قربانی بشیم..می دونست من کسی رو جز سورن ندارم…

اشک تو چشم هام جمع شد و با بغض ادامه دادم:
-نذاشتن کنارم باشه..بردنش تو اون خونه ی لعنتی که تو امنیت باشه..که کسی نتونه بهش اسیب برسونه…

هق زدم و به خودم اشاره کردم:
-اما ببین..منی که تو اون خونه نبودم و هرجا می خواستم می رفتم، هنوز زنده ام..اما اونی که مثلا تو امنیت بود الان زیر یه خروار خاک خوابیده….

دستم رو تو دستش گرفت و اروم فشرد:
-عزیزم اینا هیچکدوم به سامیار ربطی نداره..باید اونایی که ازش محافظت می کردن رو بازخواست کنی…

-من هیچ کدوم رو نمی شناسم..کسی که باید به من جواب میداد سامیار بود اما با داد و فریاد همیشه خودشو تبرئه میکنه….

صدام رو پایین تر اوردم و زمزمه وار گفتم:
-می خواد خودشو از زیر بار این گناه خلاص کنه اما نمیتونه..من نمیذارم…

-اما سوگل…

-چرا طرفداریشو میکنی..اون گناهکاره..من نمی بخشمش..تو طرف منی یا اون..یادت رفته با چه وضعی من اومدم تو این خونه…

-من طرف توام سوگل..هرتصمیمی بگیری..هرکاری بخواهی بکنی..من پشتتم..من می خوام چشماتو باز کنی و درست ببینی…

-تازه چشمام باز شده و دارم همه چی رو درست میبینم…
.

چشم هاش رو با ناامیدی بست و نفسش رو فوت کرد..می دونست وقتی تصمیمی بگیرم حتما عملیش می کنم…

دستم رو از تو دستش دراوردم و همزمان صدای سامیار باعث شد بچرخم سمت در اتاق:
-فکر می کنی من دوس داشتم این اتفاقات بیوفته؟..من همه ی تلاشم رو کردم که اینجوری نشه..که سورن اسیبی نبینه…

-اما دیدی که کافی نبود..جون جفتمون رو گرفتین..منم دیگه یه مرده ی متحرکم..نمی بینی به زور دارم نفس می کشم..به زور شب و روز رو می گذرونم….

با اون چشم های سرخش که انگار ازش اتیش میبارید نگاهم کرد و یه قدم اومد تو اتاق:
-من اگه یه درصد می دونستم جونش تو خطره از همه چی می گذشتم و نجاتش میدادم..لازم بود جون خودمم میدادم..اما از کجا باید می دونستم…..

-شما که همه چیو می دونستین به اینم باید فکر می کردین..نه اینکه اونو ول کنین تو بیمارستان وقتی هنوز اون اشغالِ پست فطرت رو نگرفتین…

-کل بیمارستان رو پلیس گذاشته بودیم..حتی تو اتاقش..کل اون بیمارستان تحت نظر ما بود…

پوزخندی زدم و با لحن ارومتری گفتم:
-چه فایده؟..دیدی که تحت نظر گرفتن کل بیمارستان به درد نخورد..پلیس گذاشتن تو اتاقشم به درد نخورد..پس کم کاری کردین..باید بیشتر مراقب می بودین….

صورتش رو جمع کرد و با خشمی نهفته گفت:
-انقدر خودخواهانه حرف نزن سوگل..شرایطم درنظر بگیر..

نگاهی به عسل انداختم و گفتم:
-چی میگه؟..متوجه هست چی داره میگه؟..

دوباره به سامیار نگاه کردم و با بغض و خشم گفتم:
-چی میگی؟..سورن مرده می فهمی؟..چی از این بدتر..چیو درنظر بگیرم که کم کاری و احتیاط نکردن شمارو جبران کنه؟….
.

قبل از اینکه چیزی بگه پوزخندی زدم و با حرص گفتم:
-منم باید مثل تو خودمو توجیه کنم؟..اما من نمی تونم..نمی تونم بگم دست ما نبوده و با مرگش کنار بیام….

با حرص اشک روی گونه ام رو پاک کردم و تو چشم هاش که پر از رگ های خونی شده بود نگاه کردم:
-هرکسی کوچکترین دخالتی تو مرگش داشته باید تقاصش رو پس بده…

چشم هاش رو محکم بست و باز کرد..تو صورتم چند لحظه با اخم خیره شد و بعد نگاهش رو گرفت و نفسش رو فوت کرد بیرون:
-الان عصبانی هستی..یکم ارومتر بشی دوباره حرف میزنیم..یکم که بتونی منطقی تر تصمیم بگیری…

پوزخندی زدم و صدام رو کمی بردم بالا:
-هیچوقت اون روز نمیرسه..شنیدی؟..تا اخر عمرم میگم شما مقصرین..می تونستین بیشتر مراقبت کنین اما نکردین….

بدون اینکه جواب بده پشتش رو بهم کرد و داشت میرفت که بلندتر گفتم:
-تا لحظه ای که نفس میکشم نظرم عوض نمیشه..شما هم تقاص کارتونو پس میدین…

جلوی در اتاق یه لحظه ایستاد و برگشت طرفم:
-باشه..هرکاری دوس داشتی با من بکن..هرکاری که حالتو خوب میکنه بکن..من خودمم کمکت میکنم…

پوزخندی زدم و بغضم رو قورت دادم..دستش رو به چارچوب در تکیه داد و گفت:
-کافیه تو حالت خوب باشه..بعد هرکاری دوس داشتی انجام بده…

بدون اینکه منتظر جواب باشه دستش رو انداخت و رفت سمت اتاق خودش…

نگاهی به مادرجون و سامان جلوی در انداختم و با گریه گفتم:
-من دارم میسوزم..حالم بده..همتون میدونین سامیار مقصره..اون می تونست..می تونست خیلی کارا بکنه….
.

مادرجون اومد جلو دستی به گونه ام کشید و خم شد روی موهام رو بوسید و گفت:
-باشه عزیزم..میدونی که هرچی هم بشه من پشت توام…

بعد چند لحظه متفکر به سامان نگاه کرد و من هم همینطور نشسته روی تخت، گریه می کردم…

نشست کنارم لبه ی تخت و گفت:
-دوست داری چند روز بریم خونه ی ما؟..یکم دور باشین شاید حالت بهتر بشه…

نگاهی به عسل انداختم که با اشتیاق سرش رو تکون داد که یعنی قبول کن اما من تصمیم دیگه ای داشتم….

دست مادرجون رو گرفتم:
-شاید اومدم..فعلا باید کنار سامیار باشم بخاطره مسائل امنیتی..یکم اوضاع مرتب بشه میام چند روز میمونم…

البته که مسئله ی امنیت و شاهین و این چیزها دیگه برای من اهمیتی نداشت و به هیچوجه نمی خواستم کنار سامیار باشم اما اینطوری گفتم که مادرجون فعلا بی خیال بشه….

دوباره دستی به موهام کشید و لبخند زد:
-باشه دخترم..میدونی که در خونه ی ما همیشه به روت بازه..فقط کافیه دلت بخواد…

دستش رو تو دستم محکم فشردم و بی اراده بغلش کردم..می دونستم وظیفه اش این همه محبت کردن نیست اما داشت به اندازه ی یه مادرِ واقعی برای من مایه می گذاشت…..

گونه اش رو محکم بوسیدم و ازش جدا شدم..اون لبخنده مهربون و بامحبتش رو تا اخرین لحظه ی زندگیم فراموش نمی کردم….

از اتاق بیرون رفتن تا من کمی استراحت کنم…

با دو دست محکم روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم..نگاهی به پاتختی انداختم و گوشیم رو از روش برداشتم…

من نمی تونستم همینطوری زندگی کنم..تا وقتی دلم اروم نمیگرفت، این زندگی جهنم بود برام…

شماره های تو گوشی رو بالا پایین کردم و روی شماره اش نگه داشتم و بدون مکث تماس رو برقرار کردم…..
.

**************************************

سامیار جلوی در اتاق ایستاد و شونه اش رو به چارچوب تکیه داد:
-یه چیزی بیارم بخوری؟..

سرم رو انداختم بالا و با انگشت هام مشغول بازی با روتختی شدم…

صدای نفسش رو که محکم فوت کرد بیرون شنیدم و از گوشه ی چشم نگاهش کردم…

شاکی و دست به سینه خیره شده بود بهم…

اگر می گفتم دلم دیگه خواهانش نیست، دروغ بود..این مرد انقدر با گوشت و خون من عجین شده بود که با این چیزا فراموش نمیشد..تبدیل به نفرت هم نمیشد…..

فقط دلخوری و ناراحتی و خشم باعث شده بود بخوام ازش فاصله بگیرم..باید ازش دور میشدم..شاید اونموقع کینه ام کمتر میشد….

هنوز هم با تمام این حرفها، این ژست های دلبرش ته دلم رو می لرزوند و خیلی چیزها یادم می اورد…

با صداش از فکر دراومدم و نگاهش کردم:
-سوگل..اینطوری که نمیشه عزیزم..یه چیزی باید بخوری وگرنه ضعف میکنی…

عزیزم؟..عصبانیت و داد و بیداد جواب نداده و حالا از در محبت وارد شده بود؟…

از شدت تاسف و درماندگی خنده ام گرفت اما جلوش رو گرفتم و نیم نگاهی بهش انداختم:
-الان نمی تونم..بعد بلند میشم خودم یه چیزی می خورم…

-خیلی خب..من باید یه سر برم شرکت..تنها نیستی؟..

پوزخندی زدم و با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم:
-من همیشه تنها بودم..مگه دفعه اولمه که قرارِ تنها بمونم؟..عادت دارم..قرارم نیست چیزیم بشه..تو برو به کارت برس….
.

سرش رو تکون داد و مکثی کرد اما جای بیرون رفتن اومد داخل اتاق…

روی سر پاهاش، جلوم پایین تخت نشست و دستش رو روی دست هام گذاشت و فشرد…

بی اختیار چشم هام چرخید سمت صورتش و اون هم همین رو می خواست…

لبخنده کجی زد و با لحنی که سعی میکرد نرم باشه گفت:
-دوست داری ببرمت پیش مامان؟..تنها نمون اینجا..بعد شب میام دنبالت…

-نه..مزاحم اونا نشم دیگه..می خوام هنوز بخوابم..احساس خستگی و کسلی میکنم…

-می خواهی دو سه روز بریم یه طرف؟..باغ لواسونی، دماوندی، جایی..دلت باز میشه..

مستقیم تو چشم هاش خیره شدم..ته چشم هاش یه نگرانی عمیق و کمی ترس میدیدم…

دست هام رو از زیر دستش کشیدم بیرون:
-حالا فعلا برو بعدا حرف میزنیم..

لب هاش رو روی هم فشرد و سرش رو تکون داد و از جا بلند شد..

سرم پایین بود که دستش رو روی سرم حس کردم و کمی بعد بوسه ی داغی روی موهام نشوند…

خشکم زده بود و سامیار همینطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
-مواظب خودت باش..شب زود میام..

سرم رو تکون دادم و وقتی صدای کوبیده شدن در خونه رو شنیدم، خودم رو به پشت انداختم روی تخت و بغضم ترکید….

دستم رو روی چشم هام گذاشتم و زار زدم..

سورن..با رفتنت من رو که فقط خودت رو داشتم تنها گذاشتی و کل زندگیم رو داغون کردی…

دیگه هیچی مثل قبل نمیشد..هیچی….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
1 سال قبل

این سوگل یه کار احمقانه ای نکنه جبران ناپذیر باشه🤦‍♀️

Mobina
Mobina
1 سال قبل

خیلیی یهویی سورن و کشتن و دفن کردن و تموم شد
شرط میبندم سورن نمرده زنده است
این خط این نشون
یادتون بمونه که بعدا بهم جایزه بدید

KAYLA
KAYLA
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

منم همین فکرو میکنم
چون شاهین بهش آسیب نرسونه از دروغ گفتن مرده

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x