رمان گرداب پارت 63

4
(3)

 

چونه ام لرزید و مقاومتم شکست و بغضم ترکید:
-چرا..چرا جای سورن منو نکشتی راحتم کنی؟…

مستقیم تو چشم هام خیره شد و بی پروا و اروم لب زد:
-تو مادرتی..انگار که خوده خودشی..چطوری از تو بگذرم..این صورت انگار صورت جوونیای مادرته..نمیتونستم بی خیالت بشم..تو مال منی….

دلم ریخت و شوکه نگاهش کردم:
-چی؟..

دستش رو از روی فکم سر داد سمت گردنم و انگشتش رو نوازش وار حرکت داد که سریع سرم رو کشیدم عقب….

دست هام رو گذاشتم روی سینه اش و با وحشت هولش دادم عقب:
-ولم..کن..ولم..برو عقب…

بی توجه به من و حرف هام، بدون اینکه ذره ای فاصله بگیره، حتی کمی نزدیکتر هم شد بهم…

سرش رو خم کرد و لب هاش رو برد زیر گوشم..نفس هاش می خورد به گوش و گردنم و چندشم میشد….

با حالی بد، چشم هام رو بستم و بی حرکت ایستادم که صداش اروم تو گوشم پیچید:
-مگه میشه ولت کنم..میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟..بعد از به دست اوردن تو حتی اگه بمیرمم دیگه برام مهم نیست….

صورتم تو هم جمع شد و من هم لب زدم:
-تو مریضی..دیوونه ای..ولم کن…

سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
-اره..اول مادرت و بعد هم تو دیوونم کردین…ولی حالا که تو پیشمی حالم خوب میشه…

تا خواستم جوابش رو بدم لب هاش رو گذاشت رو لاله ی گوشم…

بدنم لرزید و از جا پریدم و بی اختیار جیغ زدم:
-برو گمشو..ولم کن..حالمو داری بهم میزنی..عوضی حیوون…
.

اخم هاش تو هم رفت و دستش رو محکم روی دهنم فشرد و زیر گوشم غرید:
-ببند دهنتو تا سرتو گوش تا گوش همینجا نبریدم…

با نفرت نگاهش کردم و اشک از چشمم سر خورد و روی دستش که هنوز روی دهنم بود فرو ریخت…

اون یکی دستش رو دور کمرم محکم کرد و به خودش نزدیک ترم کرد و لب زد:
-هیش..اروم باش گریه نکن..قول میدم بهت خوش بگذره…

بدنم رو سفت کرده و صاف ایستاده بودم و حالم هرلحظه بدتر میشد…

سرم رو تکون دادم که دستش رو از روی دهنم بکشه و متوجه ی منظورم شد و دستش رو برداشت….

نفس عمیقی کشیدم و با امیدواری گفتم:
-من زن سامیارم..

چشم هاش رو به نشونه ی فکر کردن جمع کرد:
-زن سامیار؟..

سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که یهو انگار چیزی یادش اومده باشه “آهانی” گفت و پوزخندی زد:
-اون صیغه رو میگی..خب که چی؟..

دیدم عوضی تر از این حرفاست که بخواد به این موضوع اهمیت بده..شروع کردم به تقلا کردم و دوباره تلاشم واسه دور شدن ازش شروع شد….

مشت زدم به سینه اش و نالیدم:
-ولم کن..جون هرکی دوس داری برو عقب..داری حالمو بد میکنی..من شوهر دارم چطور میتونی….

کمرم رو محکم فشرد و فاصله رو به صفر رسوند و با اون یکی دستش دست هام رو مهار کرد و زد زیر خنده…..

قهقهه زد و گفت:
-شوهر داری؟..من الان اگه مادرت که دوتا بچه داشت هم اینجا میبود، نمی تونستم ازش بگذرم و خواهانش بودم..تو که فقط یه صیغه ای….
.

خفه خون گرفتم و شوکه نگاهش کردم…

از گیجیم استفاده کرد و تو یه حرکت پرتم کرد روی تخت و تا خواستم بلند بشم، خودش هم اومد و پاهاش رو گذاشت دو طرفم…..

دست هام رو دو طرف سرم، کنار گوش هام با دست هاش قفل کرد و خم شد روم…

شروع کردم به تکون خوردن که نشست روی پاهام و جلوی هر حرکتی رو ازم گرفت…

بدنم می لرزید و داشتم سکته می کردم..

خم که شد روم، با عجز خدا رو تو دلم صدا کردم..خدایا به دادم برس الان فقط خودت رو دارم…

دست و پاهام که قفل بود و فقط دهنم ازاد بود که بتونم باهاش منصرفش کنم…

مچ دست هام رو تو دستش چرخوندم و با التماس صداش کردم:
-شاهین خان..خواهش میکنم ولم کن..حالم داره بد میشه..تورو خدا ولم کن…

بی توجه به حرف هام بیشتر خم شد و تا خواست لبشو بذاره روی لبم، به سرعت سرم رو چپ و راست تکون دادم….

با فک فشرده تو صورتم غرید:
-اروم بگیر بچه…

-نمی خوام..نمی خوام..دست از سرم بردار لعنتی..ازت بدم میاد..برو عقب..گمشو کنار داری حالمو بهم میزنی….

دست هامو با یه دستش برد بالای سرم و با اون یکی دستش فکمو گرفت…

انقدر دست هاش بزرگ بود که کل فک و چونه و نیمی از گردنم تو دستش اسیر شد و سرم رو محکم نگه داشت….
.

با همون لحن عصبی گفت:
-تکون بخور ببین همینجا خلاصت میکنم یا نه..

-خلاص کن..بکش..هرکاری دلت میخواد بکن ولی نمیذارم به خواسته ات برسی..نمیذارم هرکاری دلت خواست باهام بکنی….

فکم رو ول کرد و دستش رو اورد پایین تر و یقه ی مانتوم رو گرفت و با تمسخر گفت:
-چطوری میخواهی نذاری؟..

تا خواستم جواب بدم، دستش رو محکم و با غیض کشید پایین و صدای جر خوردن مانتو بلند شد و دکمه هاش هر کدوم یه طرف افتاد و سریع از تنم دراوردش و انداخت کنار…..

شوکه خواستم خودم رو بکشم عقب که بدتر سنگینیش رو روم انداخت و پوزخندی زد و با تفریح نگاهم کرد….

زیرلب با التماس نالیدم:
-خواهش میکنم..

گوشش رو اورد طرفم و ابروهاش رو انداخت بالا:
-خواهش میکنی چی؟…

-ولم کن..

هومی گفت و لب هاش رو روی صورتم کشید..بدنم لرزید و از حال بدی که بهم دست داد چشم هام رو محکم بستم….

دست هام رو ول کرد که با خوشحالی چشم هام رو باز کرد اما دستش که به طرف تیشرتم رفت، مات و مبهوت موندم….

دستش رو پس زدم اما زور من کجا و اون کجا…

با جیغ و التماس شروع کردم به مشت زدنش:
-گمشو عقب..لعنتی ولم کن..مگه تو ادم نیستی..ولم کن..ولم کن…

-خفه شو..اروم بگیر..

با تمام تلاشم و تقلاهایی که می کردم، تونست تیشرتم رو از تنم دربیاره و تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن…

دست هام رو ضربدری روی سینه ام گذاشتم و با بدنی که می لرزید، نمی تونستم نگاه ازش بگیرم…

درحالی که پاهاش دو طرفم بود روی زانوهاش ایستاده بود و داشت پیراهنش رو از تنش درمی اورد…..

می خواستم خودمو بکشم عقب که نشست روی پاهام..قبل از اینکه هرکاری بتونم بکنم سریع واکنش نشون میداد و نمی گذاشت….

دست هام رو گذاشتم روی صورتم و از ته دلم خدا رو صدا کردم…

-خدایا..خدایا..نجاتم بده..هیشکی رو ندارم الان جز خودت…

دست هام که از روی صورتم کشیده شد با وحشت نگاهش کردم…

دست هام رو دوباره بالای سرم قفل کرد و خم شد روی صورتم..لب و بینیش رو برد زیر گوشم و مثل یه ببر گرسنه نفس میکشید….

حرارت نفسش داشت حالم رو بهم میزد که صداش اروم و خش دار پیچید تو گوشم:
-تقریبا بیست و هفت ساله که منتظر این لحظه ام..این بو رو نفس بکشم..تو این چشم ها نگاه کنم..این تن رو نوازش کنم….

صورتم جمع شد و با نفرت غریدم:
-کثافت…

با لحن مست و سرخوشی گفت:
-چون حالم خوبه هیچی بهت نمیگم عزیزم..

فکرش رو هم نمی کردم تو این موقعیت اسیر بکشم..حدس هم نمی زدم بهم چشم داشته باشه…

دوباره لب هاش روی گوشم نشست و دست ازادش به سمت بالا تنه ی برهنه ام اومد که با وحشت دوباره تقلا رو شروع کردم….
.

خودم رو تکون میدادم و جیغ میزدم..دیگه التماس جواب نمیداد..شاید یکی صدام رو میشنید و میومد کمکم….

دست هام رو سعی می کردم از دستش دربیارم و همزمان تکون می خوردم و جیغ میزدم:
-کثافت..ولم کن اشغال..تقاص این کارتو پس میدی..دست از سرم بردار..کمک..کسی نیست..کمک کنین…

وقتی دیدم توجهی نمیکنه، صدای جیغم بیشتر رفت بالا:
-خودمو میکشم..خودمو میکشم ولم کن…

سرش رو بلند کرد و با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد و ترسناک غرید:
-ببند دهنتو تا خودم کارتو یه سرِ نکردم..

وقتی دید ساکت نمیشم و همچنان جیغ میزنم و کمک میخوام، یه دستش رفت بالا و با تمام قدرتش خوابوند تو گوشم..

با شوک ساکت شدم و تو گوشم زنگ خورد اما نمی خواستم ساکت بشم…

دستم که ازاد شده بود رو بردم روی پاتختی کنارم و کشیدم روش شاید چیزی پیدا کنم اما هیچی روش نبود….

می خواست دوباره دستم رو بگیره اما اجازه نمیدادم و با قدرت مشت میزدم بهش و همچنان کمک می خواستم….

تو همین حال صدای نعره ی اون هم بلند شد:
-خفه شو دیگه..ببند دهنتو دختره ی هرزه..زیر اون بی پدر که خوب حال میکنی..اینجا واسه من قدیسه شدی….

صدام ضعیف و بی حال شده بود:
-نامرد..دست از سرم بردار..حالم ازت بهم می خوره کثافت…

وقتی بی توجه به حال و اوضاعم دستش رو برد سمت شلوارم چشم هام داشت درمیومد..

دست هام رو گذاشتم روی گوشم و با هق هق زیر لب نالیدم:
-کجایین..کجایین….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

سوگل خر رفتی پیش شاهین چه گو..هی بخوری ؟ مگ نمیشناختیش ؟

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

الان پاشده رفته سراغ این ک چی بشه؟؟مگه اون سری ام نمیخواست بهش نزدیک بشه ک فرار کرد؟؟عقل نداره اصلا
نویسنده از سامیارم بنویس ببینیم کجاس داره چیکار میکنه

🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

خقته دختره ی خر وقتی دداشتی میمودی پیشش باید فکر اینجام میکردی

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x