رمان گرداب پارت 65

5
(2)

 

وقتی دید توجهم جلب شده، سر اسلحه اش رو اروم چند بار به طرف پایین حرکت داد…

جوری که انگار داشت به زمین اشاره میکرد…

سریع دوباره به صورتش نگاه کردم که با اطمینان پلک زد و نامحسوس سرش رو تکون داد…

تمام این اشاره ها و حرکاتش به چند ثانیه هم نرسید اما من متوجه منظورش شده بودم…

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم..خدایا خودت کمک کن خراب نکنم…

چشم هام رو باز کردم و تو چشم هاش خیره شدم و لبخنده تلخی زدم…

دوباره نفس عمیقی کشیدم و بعد سرم رو به تاییده کارش تکون دادم…

نگاهی به پشت سرم انداخت و بعد دوباره به من نگاه کرد و سرش رو تکون داد…

اسلحه رو که بالا اورد، من هم همزمان سریع از کمر تا جایی که می تونستم خم شدم رفتم پایین و با صدای شلیک گلوله جیغ زدم…

از اونجایی که شاهین کمرم رو گرفته بود و بالا تنه ام ازاد بود، راحت تونستم خودم رو خم کنم…

هنوز به خودم نیومده بودم که صدای شلیک بعدی هم بلند شد و پشت سرش هم دوباره صدای جیغ من از ترس….

همه جارو سکوت پر کرده بود و صدای کسی درنمیومد…

جرات باز کردن چشم هام رو نداشتم و هنوز رو به زمین خم ایستاده بودم…

دست های شاهین دور کمرم شل شد و من سریع نشستم و با بدنی که می لرزید، روی زمین خزیدم و ازش فاصله گرفتم….

هنوز جرات باز کردن چشم هام رو نداشتم…
.

دست هام رو دور خودم پیچیدم تا شاید لرزش بدنم کم بشه..

کم کم همه از بهت دراومدن و داشت سر و صداهایی بلند میشد…

اب دهنم رو قورت دادم و اروم چشم های پر اشکم رو باز کردم و همزمان سرم رو چرخوندم…

فرشید غرق خون، روی زمین افتاده بود و هیچ حرکتی نداشت…

کمی اونطرف تر شاهین بود..شاهین خانی که زندگی همه ی مارو تباه کرده بود..حالا افتاده بود روی زمین و دستش روی شونه ی تیر خورده اش بود….

صورتش خیس عرق شده بود و چشم هاش رو از درد جمع کرده و نگاهش به من بود…

با نفرت زهرخندی زدم و برای پیدا کردن سامیار نگاهم رو ازش گرفتم که همون لحظه، سنگینی چیزی روی شونه ام افتاد….

سرم رو بالا گرفتم و سامیار رو دیدم که کتش رو روی شونه هام انداخته و بعد خودش جلوم روی زانوهاش نشست….

چشم های لبالب از اشکم رو اروم بردم بالا و تو صورتش نگاه کردم…

نفسش رو فوت کرد بیرون و با خیالی تقریبا اسوده لب زد:
-خوبی؟..

سرم رو چپ و راست تکون دادم و خودم رو کشیدم طرفش و رفتم تو اغوشش…

با مکث دست هاش دورم حلقه شد و با یه دستش چند تا پشتم زد و اروم گفت:
-هیس..تموم شد دیگه..اروم باش…

سرم رو تکون دادم و بعد اروم بردم بالا و تو صورتش خیره شدم…

با صورتی سخت و چشم هایی سرد و یخی، داشت به شاهین که چندتا دکتر و پرستار دورش جمع شده بودن، نگاه می کرد….
.

با حالی عجیب و یه جورِ خاصی، اروم و زمزمه وار گفت:
-بالاخره قاتل پدرمو گرفتم…

چنگ زدم به پیراهنش و من هم نگاهم رو به شاهین دوختم که حالا روی برانکارد بود و داشتن میبردنش….

دو قطره اشک چکید روی صورتم و لب زدم:
-قاتل پدر و مادر و داداش منم گرفتی…

سرم که رو سینه ی سامیار بود، یه لحظه حس کردم نفسش حبس شد و بعد سریع کمی من رو از خودش فاصله داد….

متعجب نگاهم کرد و اخم هاش رفت تو هم و گفت:
-چی گفتی؟..

چونه ام از بغض لرزید و زدم زیر گریه:
-پدر و مادر منم کشته..ماشینشون رو دستکاری کرده..اونا تصادف معمولی نکردن..به قتل رسیدن….

-از کجا فهمیدی؟..

-خودش گفت..تو چشمام نگاه کرد و گفت…

دستش رو گذاشت روی سرم و محکم چسبوندم به سینه اش و با خشم و صدای بلندی غرید:
-لعنتی..مرتیکه ی حرومزاده..

دستش رو از روی شال نوازش وار روی سرم کشید و گفت:
-خیلی خب..اروم باش..تقاص تمام کارهاش رو پس میده..خودم تا اخرین نفس پای مجازاتش می ایستم….

هق زدم و خواستم جوابش رو بدم اما صدای سرهنگ اجازه نداد…

با همون تن صدای همیشگیش که مهربونی خاصی بهش اضافه شده بود، دستش رو روی شونه سامیار گذاشت و گفت:
-پسرم پاشو سوگل رو ببر بیمارستان یه چکاپ بشه..بعد باید بیایین اداره اظهاراتش رو بگیرم..دست جفتتون درد نکنه..کمک بزرگی بهمون کردین….

سامیار سرش رو تکون داد و کمک کرد بلند بشم و خودش کتش رو دورم محکم تر کرد…

تکیه دادم بهش و با کمکش، از ساختمان زدیم بیرون و رفتیم سمت امبولانسی که اومده بود….
.

***************************************

هندزفری وصل شده به گوشیم رو، تو گوش هام گذاشتم و بعد اهنگ مورد نظرم رو پلی کردم و گوشی رو گذاشتم تو جیبم….

با شروع شدن اهنگ، کلاه سویشرت سفیدم رو کشیدم روی موهام و اروم کنار دریا شروع به دویدن کردم….

“دلداده ی توام رویای هرشبی
عاشق نمیشدم عاشق شدم ببین”

دلم گرفته و اعصابم خیلی خورد بود..

بخاطره وضعیت شاهین دادگاه یه مدت عقب افتاده بود تا حال جسمیش بهبود پیدا کنه و ما هم همچنان منتظر بودیم…..

دو هفته از اون روزها می گذشت و چیزی تا دیوونه شدن من نمونده بود…

“رفتی از کنارم اما رفتنت پر از معما حیف
گفتمت از عشق و باور گفتی از نگاه اخر حیف”

بعد از اینکه حالم روبراه شد و اظهاراتم رو دادم و بازپرسی تموم شد، سامیار من رو برد خونه ی مادرش و رفت….

بخشیدن من برای بار دوم، انگار خیلی سختش بود که گذاشت رفت و حتی اجازه ی حرف زدن هم بهم نداد…..

“راحت از این دل مرو که جانم میرود
هرکجا روانه شوم صدایت میزنم”

چون بدون اجازه اش و حتی بدون اینکه بهش بگم با سرهنگ نقشه کشیده بودم، می دونستم شاید دیگه من رو نبخشه…

خودم رو برای تمام این روزها اماده کرده بودم اما باز هم سخت می گذشت…

اون روز اخر، یاده چشم های سرد و یخ زده اش وقتی که بهم نگاه می کرد، داشت من رو از درون می خورد….

“جان من رها به سوی تو شد
نگاه من اسیر موی تو شد”

دوستان کانالا داره فیلتر میشه..لطفا تو کانال محافظمون جوین بشین..رمان همینجا ادامه داده میشه اما واسه احتیاط تو این کانال هم عضو بشین👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEji19j3l9dfIDVUKw

سرعتم رو بیشتر کردم و همه ی حرص و عصبانیتم رو تو پاهام ریخته بودم و می دویدم…

خودش هم می دونست اگه من اون ردیاب رو نبرده بودم پیش شاهین، هیچوقت نمی تونستن جاش رو پیدا کنن….

“دل به دریاها بزن از عشق بگو زیبای من
به هرکجا روی کنار توام”

من فقط می خواستم انتقام مرگ تمام کسایی که به دست اون کشته شده بودن رو بگیریم..می خواستم زودتر مجازات بشه….

من به فکر پدرش هم بودم..وقتی به سرهنگ پیشنهاد دادم که برم پیشش تا جاش رو پیدا کنیم، حتی یه لحظه هم به سورن تنها فکر نکردم….

همیشه تو ذهنم سورن و پدر سامیار بود که باید بخاطرشون شاهین مجازات میشد..قبل از اینکه بفهمم قاتل پدر و مادر خودم هم هست…..

“جان جانانم تویی زیبا تویی رویا تویی
قسم به جان من قسم نرو”

همینطور که می دویدم با حرص اشک هام رو پاک کردم…

دلم داشت از دوریش و ندیدنش می ترکید..درسته قبل از اینکه برم پیش شاهین هم رابطه مون خوب نبود اما انقدرش رو دیگه فکر نمی کردم….

“چشمانش دار و ندارم بود
دار و ندارم کو”

انقدر سرعت دویدنم زیاد شده بود که داشتم نفس کم می اوردم و پاهام درد گرفته بود…

نفس زنان از حرکت ایستادم و دستم رو به تخته سنگ بزرگی که کنارم بود گرفتم و خم شدم…

اشک هام با سرعت بیشتری روی صورتم می ریختن…..

“من دلبستم به انکه دلدارم بود
دلبر نازم کو”
.

روی زانوهام نشستم و دست هام رو روی ماسه ها مشت کردم و با شدت بیشتری زدم زیر گریه…

دلم داشت می ترکید..حالم خیلی بد بود…

باید برای دستگیری شاهین، الان خوشحال ترین ادم روی زمین می بودم اما اتفاقات بعدش اجازه ی خوشحالی بهم نمیداد….

“دل به دریاها بزن از عشق بگو زیبای من
به هرکجا روی کنار توام”

تکیه دادم به همون تخت سنگ و سرم رو رو به اسمون بلند کردم و با چشم های اشکی به اسمون ابی و ابرهای گرفته اش نگاه کردم….

“جان جانانم تویی زیبا تویی رویا تویی
قسم به جان من قسم نرو”
(از عشق بگو..رضا بهرام)

با حرص هندزفری رو از تو گوشم کشیدم و پرت کردم کنارم روی زمین…

همون لحظه دستی روی شونه ام نشست و سرم رو چرخوندم و با دیدن عسل خودم رو پرت کردم تو بغلش…

با دستش روی کمرم کشید و مهربون غر زد:
-گازشو گرفتی و میری..دو ساعته دارم دنبالت میدوم و صدات می کنم…

اروم ازش جدا شدم و دوباره تکیه دادم و پاهام رو جمع کردم و دست هام رو حلقه کردم دورشون….

نگاهه عسل به هندزفری کنارم افتاد و پوفی کشید:
-بگو چرا هرچی صدا میزنم نمی شنوی..رفته بودی تو فاز؟..

سرم رو تکون دادم و اروم به حرف اومدم:
-دلم تنگ شده..چرا خبری ازم نمیگیره..یعنی اینقدر راحت فراموشم کرد..من همه کارها و بداخلاقیا و اذیت هاشو سریع بخشیدم..اون چرا اینقدر سخت میگیره….

عسل اومد کنارم نشست و اون هم تکیه داد و دوتایی خیره شدیم به دریای اروم روبرومون….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x