رمان گرداب پارت 76

5
(1)

 

دست مادرجون که دورم پیچید و تنگ تر تو بغلش فشردم، بغضم سرباز کرد و اشک اروم اروم از چشم هام روی گونه هام سر خورد….

بی اختیار هق زدم که مادرجون متوجه شد چقدر حالم گرفته اس و با نوازش دست هاش سعی می کرد ارومم کنه….

یه دستش روی موهام و اون یکی دستش روی بازوم و گاهی کمرم کشیده میشد…

صورتم رو بهش نزدیک تر کردم و به سینه ش چسبوندم…

بوی مادرم نبود اما حالا که حتی شده، کمی هم شبیهه اون بود، نمی خواستم از دستش بدم و دلم می خواست هرلحظه بیشتر این بو رو استشمام کنم….

مادرجون حرکت دستش رو بین موهام محسوسانه تر کرد و گفت:
-چی شده اخه دخترکم؟…

نفس عمیقی کشیدم و از تو سینه ش لب زدم:
-میترسم مامان..

-از چی؟..

-نمی دونم..انگار از همه چی..از سامیار..از فردا..از زندگیمون..از اینده..از تنهایی…

سکوتی کردم و با مکث و بغض بیشتری ادامه دادم:
-هرچیزی که تا الان برام کوچیک بوده، انگار بزرگ شده..چیزهایی که برام بی اهمیت بودن حالا با اهمیت و ترسناک شدن..مامان؟…

-جون دلم؟..

-به نظرتون کار من درسته؟..میترسم اشتباه کنم و بعد دیگه راهی واسه جبران نداشته باشم…

کمی ازم فاصله گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم و متفکرانه اخم هاش رو کشید توهم:
-متوجه منظورت نمیشم..کدوم کار؟..تو از چی میترسی؟…

انقدر گرم و مهربون تو اغوشش حبسم کرده بود که انگار نسبت هامون اصلا اهمیتی نداشت…

فراموش کرده بودم این زن که اینجوری مهربون داره نوازشم میکنه و سعی داره استرسم رو از بین ببره، مادر سامیار و درواقع مادرشوهر من به حساب میاد…..

اصلا این حس رو نداشتم..انگار واقعا مادر خودم بغلم کرده بود…

احساسات و محبتش صادقانه و از ته دل بود..جوری که اصلا معذب نبودم و دوست داشتم تمام اضطراب و ناراحتی هام رو تو اغوشش خالی کنم…..

می دونستم که این صمیمیت و عشقِ مادر و دختری بینمون دو طرفه اس…

و می تونستم فارغ از وجوده سامیار، مثل یک دختربچه خودم رو تو بغلش جا کنم و هرمشکلی که داشتم باهاش درمیون بگذارم….

چشم هام رو بستم و سرم رو انداختم پایین و لب زدم:
-می ترسم از اینده ای که داریم میسازیم..می ترسم من برای سامیار و سامیار برای من اونجور که می خواستیم نباشیم..اگه این زندگی که داریم درست میکنیم اونی نشه که میخواهیم، اونوقت چیکار کنیم….

-طبیعیه عزیزم..همه ی دخترها شب قبل ازدواجشون از این فکرها میکنن و میترسن…

سرم رو با دستش داد بالا و مستقیم تو چشم هام نگاه کرد:
-تو چندین ماهه که داری با سامیار زندگی میکنی..به روزهایی که باهم زیر یه سقف بودین فکر کن..شما فقط قراره عقد بینتون رو دائمی کنین..مثل قبل باهم زندگی میکنین و هیچ چیزی تغییر نمیکنه…..

-شما خودتونم میدونین سامیار چطوری زندگی میکرده..الان به نظرتون میتونه خودش رو محدود به زندگی با من بکنه؟..منو اونقدری دوست داره که پایبندم بشه؟….

-می دونم چطوری زندگی کرده اما از طرفی پسر خودم رو هم میشناسم عزیزم…

با اضطراب نگاهش کردم و منتظر ادامه ی حرفش شدم..

مطمئن و با لحنی قاطع و محکم گفت:
-شاید زندگی خصوصی قابل اعتمادی تا الان نداشته و تو هم حق داری شک داشته باشی بهش اما میدونم و مطمئنم تو هم میدونی که چقدر دل و قلبش پاکه و هرز نیست..با وجود تمام این حرفا و کارهایی که کرده، بازم میتونی بهش اطمینان کنی و اون هم مثل یه کوه پشتت می ایسته…..

-من بهش اعتماد دارم..حتی اگه نداشتم هم با این همه علاقه و عشقی که بهش دارم نمی تونستم بی خیالش بشم اما اون چی؟..اونم اینقدری منو دوست داره که به پام بمونه و دست از زندگی و خوشگذرونی هایی که تا الان داشته برداره؟…..

سرش رو با اطمینان تکون داد و گفت:
-سامیار اینقدری عاقل هست که به همه ی اینا فکر کنه..تو نگران این چیزها نباش..استرس و ترس هات هم طبیعیه..هممون قبل از ازدواج تجربه کردیم….

-شما هم تجربه کردین؟…

سرش رو که به نشونه ی مثبت تکون داد، با تعجب گفتم:
-شما چرا؟..

-عزیزم گفتم که طبیعیه و همه این ترس و استرس هارو تجربه میکنند..تو زیادی سامیار رو میشناسی و از این بابت میترسی..من برعکس تو چون هیچ شناختی نداشتم می ترسیدم….

-یعنی چی؟..اصلا نمی شناختین و نمی دونستین با کی دارین ازدواج میکنین؟…

لبخندی روی لب هاش نشست و با یه لحنی که کمی حسرت داشت گفت:
-یه چند باری دیده بودمش و تعریفش رو از بقیه شنیده بودم اما حتی یه سلام علیکم باهم نداشتیم و حرف نزده بودیم..منم شب ازدواجم مثل تو تا صبح نخوابیدم و یواشکی گریه کردم….

از حرفش لبخند نشست روی لب هام و با اشتیاق گفتم:
-خب..بعد چی شد..وقتی ازدواج کردین و ازشون شناخت پیدا کردین، راضی بودین؟…

-اره خداروشکر محمد خیلی ادم خوبی بود..دلش پاک بود و منو هم خیلی دوست داشت..منم درسته شناختی نداشتم اما با دیدن اخلاق و محبتش تو طول زندگی عاشقش شدم..تمام فکر و ذهنش خوشحالی من و پسرا بود….

-پس خیلی خوشبخت بودین..حیف من با ایشون اشنا نشدم..سامیار از باباش زیاد حرف نمیزنه، منم سوالی نمیپرسم که ناراحت نشه..کاش منم شناخته بودمشون…..

سرش رو تکون داد و لبخندش پررنگ تر شد:
-اره اگه بود خیلی دوستت میداشت..کلا دختر دوست بود اما قسمت نبود دختر دار بشیم..مطمئنم الان اگه بود کلی لوست میکرد…

لبخند زدم و سرم رو تکون دادم..دوتامون تو فکر فرو رفتیم و چند لحظه سکوت بینمون حاکم شد…

دقایقی بعد، به صورت مادرجون نگاه کردم و دیدم لبخند روی لبش نشسته و چشم های بسته ش تر شده…

خودم رو کمی جابجا کردم و بهش نزدیکتر شدم و گفتم:
-مامان من امشب اینجا میمونم..میشه؟..

-چرا نشه عزیزم..بخواب..

پتو رو کشیدم روی تنم و تو بغل مادرجون چشم هام رو بستم و خودم رو جمع کردم…

کمی ارومتر شده بودم اما فکر و خیال ها هنوز هم دست از سرم برنمی داشتن…

شروع کردم مثل بچگی هام شمردن اعداد..کاری که مادرم بهم یاد داده بود، برای زودتر به خواب رفتنم….

هم تو دلم تند تند عددهارو بالا می رفتم و هم سامیار و روزهایی که باهم داشتیم از ذهنم بیرون نمی رفت….

زمان زیادی به همین منوال گذشت..نمیدونم عدد چند بودم..نمیدونم اون لحظه چه خاطره ای از سامیار تو ذهنم بود..اما بالاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد….

***************************************

خواب و بیدار بودم که با صدای سامیار هوشیار تر شدم و صداش رو شنیدم که با مادرجون حرف میزد:
-سوگل تو اتاقش نیست مامان..کجاست؟..

-ارومتر حرف بزن..تو اتاق من خوابیده..دیشب تا دمدمای صبح بیدار بود به سختی تونست کمی بخوابه..هنوز زوده بیدار بشه بذار استراحت کنه….

-چرا؟..حالش خوبه؟..

-اره خوبه..استرس داشت و نگران امروز بود، خوابش نمیبرد..یکم حرف زدیم ارومتر شد و تونست بخوابه..بیدارش نکن….

سامیار “باشه”ای گفت و دوباره صدای مادرجون رو که کمی ضعیف تر شده بود شنیدم:
-بیا بریم صبحانه اماده اس بخور..یکم باهات حرف هم دارم..تو صبحانه بخور من حرف میزنم….

-در چه مورد؟..

-بیا بریم میگم بهت..

و دیگه صدایی ازشون نشنیدم و خوابم هم پریده بود..هرچی غلت زدم و از اینطرف به اونطرف شدم خوابم نبرد….

باز هم نگرانی ها بهم هجوم اورده بودن…

تو جام نشستم و دستی به موهای بهم ریخته ام کشیدم…

نگاهی به ساعت انداختم..ساعت نُه صبح بود و با اینکه کار چندان زیادی نداشتم اما همش استرس داشتم که وقت کم بیارم و به همه ی کارهام نرسم….

بلند شدم و بعد از جمع کردن پتو و تشکم از اتاق زدم بیرون…

کسی تو راهرو نبود و من هم مستقیم رفتم سمت اتاق خودم و وارد شدم..قبل از هرکاری رفتم سراغ گوشیم که تو اتاق مونده بود….

روی تک صندلی تو اتاق نشستم و شماره هام رو بالا و پایین کردم و روی شماره ی مورد نظرم نگه داشتم….

با یک ضربه روی صفحه ی گوشی تماس رو برقرار کردم و گوشی رو روی گوشم نگه داشتم…

با استرس لبم رو میجویدم و منتظر بودم جواب بده..می دونستم بیداره اما شک داشتم که جوابم رو میده یا نه….

نمیدونم چند بوق خورد که بالاخره تماس برقرار شد..صدای ضربان قلبم رو میشنیدم و انگار تو گلوم میزد….

صداش پر از تعجب بود وقتی گفت:
-الو..سوگل…

زبونم رو روی لب های خشکم کشیدم و به سختی زبونم رو تو دهنم حرکت دادم:
-سلام..

-علیک..چی شده؟..

با شنیدن صداش بغض نشست بیخ گلوم و صدام لرزید:
-تنهایی؟..کسی کنارت نیست؟..

-نه کسی نیست..اتفاقی افتاده؟..

همچنان صداش متعجب بود و فکر میکرد اتفاقی افتاده که بهش زنگ زدم…

حالا که صداش رو می شنیدم، احساس میکردم دلم براش تنگ شده…

با تمام کارهای بقیه اما فقط خودش خوب بود و خیلی وقت ها برام رفیق و همدم میشد..تنها اشتباهش جهل و اعتماد زیادش به بقیه بود….

تمام فامیل و اشنای من بود و چندین سال کنارش زندگی کرده بودم…

همین تماس گرفتنم خودش گواهی بود برای دلتنگیم..تنها کسی بود که داشتم و دوست داشتم تو همچین روز مهمی حداقل کنارم باشه…..

انگار جلوم ایستاده بود و من رو میدید که سرم رو چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-نه اتفاقی نیوفته…

احساس کردم خیالش راحت شد و ترس و نگرانی که سعی میکرد تو صداش مخفیش کنه از بین رفت….

اب دهنم رو قورت دادم و با بغض صداش کردم:
-عمه؟…

جواب نداد و فقط صدای نفس هاش بلندتر شد…

بغضم بزرگ تر شد و دوباره گفتم:
-عمه..جوابمو نمیدی؟..

بالاخره انگار صداش رو پیدا کرد و تونست جواب بده:
-چی میخواهی؟..

-چی میخوام؟..نمیدونم..شاید دلم تنگ شده..شاید امروز برام روز مهمیه و دلم خواست تنها کسی که دارمم کنارم باشه..شاید میخوام یه جوری جای خالی پدر و مادرمو یکمم شده پر کنم…..

سکوت کرده بود اما هنوز پشت خط بود..وقتی قطع نمیکرد یعنی اون هم دلتنگ بود و می خواست حرف هام رو بشنوه….

اشک های جمع شده تو چشمم ریخت روی صورتم و صدام گرفته و خش دار شد:
-نمی خواهی بدونی امروز چه روزیه برای من؟…

-اگه بخواهی خودت میگی..

میون گریه خنده ی ارومی کردم..لجبازی من هم به عمه ام رفته بود..جفتمون لجباز و یکدنده بودیم…

فین فینی کردم و لب زدم:
-امروز عقد میکنم..

صدای نفس بلند و اه مانندش تو گوشم پیچید و منتظر شدم چیزی بگه اما اون هم انگار قصد حرف زدن نداشت….

چونه ام دوباره از بغض لرزید و ناامید صداش کردم:
-عمه..

-از من چی میخواهی سوگل؟..چرا زنگ زدی؟…

-نمیایی؟..

دوباره چند لحظه سکوت کرد و بعد با گلایه و ناراحتی گفت:
-تو که گفتی مارو نمیخواهی..بهمون هزار و یک جور تهمت زدی..هرچی از دهنت دراومد بار شوهر و بچه ام کردی..الان پاشیم کجا بیاییم..مگه حرمتی هم مونده که بتونیم باهم روبرو بشیم…..

پوزخندی زدم و با حرص و کینه گفتم:
-هنوزم سر حرفم هستم..هنوزم میگم پسرت از هیچ وقتی برای اذیت کردن من نمی گذشت و اگه یکم دیگه اونجا مونده بودم شاهد تجاوز پسرت بهم میبودی..اون شوهرتم….

با حرص صدام کرد و عصبی گفت:
-سوگل خجالت بکش تهمت نزن..هنوزم داری همون حرفاتو تکرار میکنی..فکر کردم متوجه اشتباهت شدی و واسه همین زنگ زدی….

بی توجه به حرف هاش، حرف خودم رو ادامه دادم:
-شوهرت با قاتل پدر و مادرم همدست شد..باعث مرگ سورن شد..منو انداخت تو دهن شیر و بدبختم کرد..دیگه چیکار باید میکرد….

زد زیر گریه و گفت:
-من تورو بچه ی خودم می دونستم..مثل جفت چشمام مراقبت بودم..حق نداری تهمت بزنی و خانواده ی منو از هم بپاشونی..چرا زنگ زدی..چرا زنگ زدی دوباره منو پریشون کنی..هدفت چیه سوگل…..

-میبینی عمه..من مثل بچه ت نبودم که اینطوری پشتمو خالی کردی..اما حق داری چون اونا خانواده ت هستن..من شاید یکم ازت توقع داشتم اما بعد از عکس العملت فهمیدم توقعم بیجا بوده..تو اول حرف پسر و شوهرتو باور میکنی و کاملا هم حق داری…..

هق زدم و با همون لحن گریون و بغض دار ادامه دادم:
-بهت حق میدم، کاش تو هم یکم به من حق میدادی و یک درصد فکر میکردی شاید حرفام درست باشه…

-سوگل نکن..منو اخرش میکشی..با این حرفای بی اساست منو سکته نده…

سرم رو تکون دادم و اشک هام رو پاک کردم:
-باشه ببخشید..نمی خواستم ناراحت کنم…

چند لحظه بینمون سکوت برقرار شد و این دفعه عمه سکوت بینمون رو شکست…

با لحنی ارومتر و صدایی گرفته گفت:
-مگه قبلا عقد نکرده بودین؟..گفته بودی ازدواج کردی…

-نه..به دلایلی فقط یه صیغه محرمیت خونده بودیم..یه روز وقت شد برات تعریف میکنم، قضیه ش مفصله…

دوباره سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت…

نمی دونستم کارم درست بود بهش زنگ زدم یا نه..اون لحظه و بعد از مکالمه ی بینمون، شک کردم به درست بودن کارم….

از طرفی هم چون دلم به این کار ترغیبم کرده بود نمی تونستم انجامش ندم…

من دوست داستم تو همچین روز مهمی عمه ام کنارم باشه..به درست و غلط بودنش نمی تونستم فکر کنم….

دوباره با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
-ادرس محضر رو برات می فرستم…

دوباره با نگرانی که سعی میکرد تو لحنش معلوم نباشه گفت:
-چرا محضر..جشن نمیگیرین؟..پس عروسی چی؟…

-بخاطره سورن خودم نخواستم..وقت واسه این چیزا زیاده..فعلا عقد کنیم تا بعد ببینیم چی میشه….

جمله ام که تموم شد، نگذاشتم چیزی بگه و خودم دوباره ادامه دادم:
-عمه خواهش میکنم به کسی نگو..خودت تنها بیا خیلی دوست دارم کنارم باشی..من جز تو کسی رو ندارم…

باز هم چیزی نگفت و من هم نخواستم بیشتر از این تو تنگنا قرارش بدم…

با لحنی که سعی می کردم غم نداشته باشه گفتم:
-عمه من برم کاری نداری؟…

همزمان با این جمله ام تقه ای به در خورد و در خیلی سریع باز شد و یک نفر پرید تو اتاق…

چشم غره ای به عسل رفتم..با عمه ام سریع خداحافظی کردم و بعد هم گوشی رو قطع کردم…

عسل بی توجه به اخم های من سری تکون داد و با فضولی گفت:
-سلام خوبی؟..با کی داشتی حرف میزدی؟…

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-با عمه ام..

-اِ گمشو جدی پرسیدم..با کی حرف میزدی این وقت صبح؟…

با حرص نگاهش کردم:
-دارم میگم با عمه ام..چرا شیش میزنی…

ابروهاش رو انداخت بالا و با تعجب نگاهم کرد:
-جدی داشتی با عمه ت حرف میزدی؟..چرا؟…

-نمیدونم..از دیشب احساس میکنم خیلی تنهام..خواستم تو عقدم کنارم باشه…

-چی گفت؟..میاد؟..

شونه هام رو بالا انداختم و از روی صندلی بلند شدم:
-نمیدونم چیزی نگفت..ادرس رو براش می فرستم اگه خواست میاد…

-یه وقت به اون پسر کثافتش نگه اونم شر درست کنه..

-نه بهش گفتم به کسی نگه و اگه خواست بیاد تنها بیاد..نمیگه بهشون…

اخم هاش رو کشید تو هم و غر زد:
-چرا هنوز بهشون اعتماد داری..

-به عمه ام اعتماد دارم..قبلا هم داشتم..فقط اشتباهش اینه حرف شوهرش رو زیادی قبول داره و باور میکنه….

سرم رو برای عسل تکون دادم و ادامه دادم:
-که البته حقم داره..شوهرشه و چندین ساله دارن زندگی میکنن…

-تو هم امانت برادرش بودی..باید ازت مراقبت میکرد..

شونه بالا انداختم و حوله ام رو از روی پشتی صندلی برداشتم و گفتم:
-ولش کن..من برم حموم تا دیر نشده…

تو یه لحظه حالتش عوض شد و با حرص و صدایی بلند گفت:
-هنوز حموم نرفتی؟..تو چرا اینقدر خونسردی..من از دست تو چیکار کنم…

هیسی کردم و با صدای خفه گفتم:
-چه خبرته ارومتر..الان همه رو میکشونی اینجا..

چشم غره ای رفت و گفت:
-سریع برو و بیا..من میرم پیش بقیه تو اشپزخونه..از حموم اومدی صدام کن بیام کمکت زودتر اماده بشیم….

-باشه..به مامانت اینا یاداوری کردی که بیان؟..

-اره برو نگران نباش میان..

سرم رو تکون دادم و حوله به دست از اتاق رفتم بیرون که تو راهرو به مادرجون برخوردم…

یه ابروش رو درست عین سامیار انداخت بالا و دست به کمر گفت:
-کجا به سلامتی…

-صبح بخیر..میرم حموم..

-بدون صبحانه؟..بیا دو تا لقمه بخور بعد برو…

خم شدم گونه ش رو بوسیدم و سریع چرخیدم سمت ته راهرو که حمام اونجا بود و گفتم:
-نه یه دوش میگیرم زود میام..

-ضعف میکنی دختر..

دستم رو واسش تکون دادم و رفتم تو حمام..انقدر استرس داشتم که می خواستم سریع دوش بگیرم و بیام بیرون از کارهام عقب نمونم….

چون روز قبل یه حمام مفصل رفته بودم، فقط یه دوش سرسری میخواستم بگیرم…

ده دقیقه هم نشد که دوش گرفتم و اومدم بیرون…

رفتم تو اتاق و موهام رو با حوله کمی خشک کردم و یه تیشرت و شلوار راحتی پوشیدم…

با موهایی که هنوز نم داشت و دورم ریخته بودم راه افتادم سمت اشپزخونه تا هم صبحانه بخورم و هم سامیار رو ببینم که بپرسم برنامه ش چی بود…..

“صبح بخیر” گفتم و رفتم کنار سامیار روی صندلی نشستم…

سامیار نگاهی به موهام کرد و اخم هاش رو کشید تو هم:
-با موهای خیس؟..

-الان سریع چند لقمه میخورم و میرم خشک میکنم..دلم داشت ضعف میرفت نتونستم صبر کنم…

سرش رو تکون داد و فنجون چایی من رو کشید سمت خودش و چند قاشق شکر داخلش ریخت و مشغول شیرین کردن شد….

کاری که من هرروز صبح برای اون انجام میدادم…

لبخندی زدم و وقتی فنجون رو گذاشت جلوم با محبت تشکر کردم..چقدر محبت های اینجوریش به دلم می نشست….

میون اون همه استرسی که داشتم، همین چیزها بود که کمی ارومم میکرد…

درحال خوردن، از برنامه ی سامیار پرسیدم که گفت:
-کار خاصی ندارم..با سامان میریم اصلاح موهام..کت و شلوار هم که گرفتیم..یه دوشم میگیرم و تمام…

سرم رو تکون دادم و گفتم:
-باشه..فقط گوشیت تو دسترس باشه که اگه کاری داشتم و زنگ زدم جواب بدی…

-اوکی..

از مادرجون تشکر کردم و خواستم میز رو جمع کنم اما اجازه نداد و به زور با عسل از اشپزخونه بیرونمون کرد….

درحالی که می رفتیم سمت اتاق من عسل گفت:
-خدا یدونه از این مادرشوهرا هم به من بده…

اروم خندیدم و سقلمه ای به پهلوش زدم و گفتم:
-همین یدونه بود رسید به من..

-جاری نمیخواهی؟..البته اخلاقش مثل سامی شما سگی نباشه…

اخمی کردم و چشم غره ای بهش رفتم:
-زهرمار درست حرف بزن..جلوشم نگی سامی که یه چیزی بهت میگه…

-برو گمشو بابا مگه خرم..نگفتی، پسره زن نمیخواد؟..سامانو میگم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

اخرشم عسل زن سامان میشه از قبلم رفتارشون باهم خوب بود و صمیمی بودن

KAYLA
KAYLA
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

موافقم

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x