رمان گرداب پارت 78

3.7
(3)

 

طبق معمول اخم کرده بود و با حرصی پنهان به مهمون ها نگاه می کرد:
-مادر ما فکر کرده عروسیه که اینقد مهمون دعوت کرده..

خنده ام گرفت از حدسی که کمی قبل زده بودم..انقدری می شناختمش که بدونم بالاخره یه چیزی میگه…

لبخندم رو خوردم و اروم گفتم:
-عه خب ذوق داره..جلوش چیزی نگیا ناراحت میشه…

“نچی” کرد و گفت:
-شما چی داشتین پچ پچ می کردین؟..

از کنجکاویش تعجب کردم و با ابروهای بالا پریده کمی خیره شدم بهش…

تا حالا ندیده بودم اینجوری کنجکاوی بکنه و سوال بپرسه…

لب هام رو جمع کردم و با شیطونی گفتم:
-داشتیم رسم دوماد کشونی که داریم رو یاداوری می کردیم..ما بعد از عقد میوفتیم به جون دوماد و با چوب می زنیمش….

چپ چپ نگاهم کرد و پوزخندی زد:
-حالا میبینیم بعد از عقد، وقتی عروس و داماد رو تو خونشون تنها گذاشتن کی قراره کیو بکشه…

لبم رو از منظور حرفش گزیدم و با خجالت نگاهی به دور و برم کردم که یه وقت کسی نشنیده باشه و بعد گفتم:
-خیلی بی تربیتی…

-چرا؟..زنمی، پیش تو بی تربیت نباشم پس پیش کی باشم…

“هیس”ی گفتم و با خجالت دوباره به بقیه نگاه کردم..با اینکه می دونستم صدامون ارومه و کسی نمی شنوه اما بازم نگران بودم….

کمی سکوت بینمون برقرار شد و بعد سامیار دوباره گفت:
-نگفتی چی پچ پچ میکردین…

لبخندم اروم اروم محو شد و زمزمه وار گفتم:
-پرسیدم عمه ام اومده یا نه..

اخم هاش دوباره رفت تو هم و سوالی گفت:
-مگه قرار بود بیاد؟…

سرم رو تکون دادم:
-اره زنگ زدم بهش خبر دادم…

کامل چرخید طرفم و خیره تو چشم هام نگاه کرد:
-چرا؟…

-نمی تونستم که اینجا تنها بمونم سامیار..من فقط اونو دارم باید بهش می گفتم..ولی میبینی که نیومده…

-یعنی الان باید منتظر اون شوهر عوضی و پسر شارلاتانش باشیم شاید بیان؟…

سریع سرم رو چپ و راست تکون دادم:
-نه نه اونا نمیدونن..بهش گفتم بهشون چیزی نگه..اونا خبردار نمیشن…

-تو منو اسکل کردی یا خودتو؟..اون زنی که من دیدم اب بخوره میذاره کف دست شوهرش..چی میگی تو؟….

من هم استرس گرفتم و دلم شروع کرد به شور زدن..اگه واقعا بهشون میگفت چی…

با ترس نگاهش کردم و گفتم:
-من فقط چون احساس تنهایی میکردم بهش زنگ زدم..دوست داشتم همچین روزی کنارم باشه…

-ادرسم فرستادی؟…

سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که چشم هاش رو بست و نفسش رو فوت کرد بیرون:
-چرا قبل از هرکاری یه مشورت با من نمی کنی…

-بهش خیلی تاکید کردم که کسی نفهمه..سامیار هرچی باشه اون منم دوست داره کاری به ضررم انجام نمیده….

-امیدوارم…

با یه حرکت از جاش بلند شد که مادرجون سریع گفت:
-کجا سامیار؟..

“الان میام”ی گفت و اشاره ای به امیر کرد و دوتایی سریع از در محضر زدن بیرون…

عسل با تعجب و نگرانی گفت:
-چی شد سوگل..سامیار کجا رفت؟…

-فهمید ادرس اینجارو به عمه ام دادم..نگران شد به شوهرش ادرس رو داده باشه…

عسل سر تکون داد و اروم گفت:
-راستش منم نگران بودم..خوب شد که سامیار فهمید اینجوری حواسش هست…

-چرا وقتی داشتم ادرس میدادم چیزی نگفتی؟..

-من چی بگم سوگل خودت بهتر میدونی چیکار باید بکنی..وقتی دوست داشتی عمه ت کنارت باشه من چطوری جلوتو می گرفتم….

کلافه نفسم رو فوت کردم بیرون و گفتم:
-من اینجور وقت ها نمی فهمم چیکار میکنم، باید حواستون بهم باشه…

اروم زد زیر خنده و گفت:
-چشم سعی میکنیم حواسمون بهت باشه..

چپ چپ نگاهش کردم و دیگه چیزی نگفتم و با نگرانی نگاهم رو به در دوخته بودم که سامیار زودتر بیاد….

نگاهه سامان هم نگران شده بود و سوالی سرش رو برای من تکون داد که اشاره کردم چیزی نیست…

کمی که گذشت سامیار اومد داخل و پشت سرش امیر هم اومد…

مادرجون اروم و بدون جلب کردن توجه بقیه گفت:
-چی شده..کجا رفتی مامان؟…

سامیار نشست کنارم و سرش رو تکون داد:
-چیزی نشده..همه چی اوکیه..چرا حاج اقا نمیاد زودتر…

با اینکه همیشه خوددار بود اما متوجه نگرانی که داشت، شده بودم..می خواست زودتر کار تموم بشه و از اینجا بریم….

فقط من و سامیار می دونستیم اون شوهرعمه ی عوضی من چه کارهایی ازش برمیومد…

مادرجون نگاهی به من کرد و گفت:
-الان میرم ببینم حاج اقا کجاست..میگم بیاد..

مادرجون و سامان هم متوجه ی تنش و نگرانی ما شده بودن و خودشون هم داشتن نگران میشدن…

مادرجون از اتاق عقد رفت بیرون تا با حاج اقا صحبت کنه و ازش بخواد زودتر بیاد خطبه ی عقد رو بخونه….

سامان هم اومد کنارمون و گفت:
-اتفاقی افتاده؟..

سامیار پوفی کرد و بی حوصله گفت:
-نه چیزی نشده فقط خسته شدیم..زودتر تموم بشه و بریم…

سامان با اخم و تعجب نگاهش کرد و غر زد:
-تو هم نوبری سامیار..مثلا دومادی..حالا که نمیخندی حداقل یکم اون اخمارو باز کن…

سامیار “برو بابا”یی گفت و تکیه داد به صندلی و نگاهش رو چرخوند بین مهمون ها که همه مشغول حرف زدن با هم بودن….

سکوت بینمون برقرار شد تا اینکه مادرجون اومد و کمی بعد هم حاج اقا با دفتر بزرگ تو دستش اومد….

سامیار به احترامش از جا بلند شد و وقتی حاج اقا روی صندلی مخصوصش کنار ما نشست، اون هم دوباره روی صندلیش نشست….

مادرجون یه ساک خیلی کوچیک از روی صندلی برداشت و اومد پیش ما…

زیپش رو باز کرد و یه چادر سفید، با گل های ریز صورتی رنگ، از داخلش دراوردم و لبخندی بهم زد…..

از جا بلند شدم و با کمک مادرجون چادر رو روی سرم انداختم و تشکر کردم…

سرم رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید و رفت عقب…

دوباره که روی صندلی نشستم سامیار به حاج اقا نگاه کرد و گفت:
-زودتر بخون حاجی تموم شه..

حاج اقا که سامیار رو می شناخت و دفعه ی قبلی محرمیتمون هم هنوز یادش بود، با تعجب نگاهش کرد:
-هنوزم مثل قبلی که..حداقل یه امروز رو صبور باش پسر…

من و عسل که دفعه ی قبل بودیم و عجله ی سامیار یادمون بود، ریز ریز خندیدیم و من سرم رو سریع انداختم پایین تا کسی نبینه….

دفعه ی قبل علاوه بر عجله داشتن، عصبی هم بود و یادمه چطوری دندون میفشرد و دست هاش رو مشت کرده بود….

سامیار خیلی عادی و جوری که انگار داره احوال پرسی میکنه گفت:
-دوریمون داره طولانی میشه حاج اقا دیگه طاقت ندارم…

دلم هری ریخت و خنده ام رو درجا خوردم..چرا من عادت نمی کردم به این اخلاق هاش…

حتی جملات محبت امیزش رو هم خیلی معمولی و یهویی می گفت و ادم سنگکوب می کرد…

همه شروع کردن به دست و جیغ و سوت زدن و حاج اقا هم با لبخند سرش رو تکون داد و لای دفترش رو باز کرد….

دسته گلم رو محکم تو دستم فشردم و سرم رو پایین انداختم تا کسی اون لبخنده بزرگ روی لب هام رو نبینه…

با اشاره ی حاج اقا همه ساکت شدن و بعد گفت:
-برای سلامتی عروس و داماد عزیزمون یه صلوات محمدی بفرمایید…

همه بلند شروع کردن به صلوات فرستادن و همزمان حس کردم سایه ای روی سرمون افتاد…

نگاهم رو بردم بالا و پارچه ی سفید رنگی رو دیدم که عسل و دو سه تا از دخترها روی سرمون نگه داشته بودن….

لبخندم بزرگتر شد و با ذوق ازشون تشکر کردم..

حاج اقا بعد از چند دقیقه که داشت یه چیزهایی رو تو دفترش می نوشت، دوباره هممون رو به سکوت دعوت کرد….

عینکش رو روی چشم هاش جابجا کرد و بالاخره شروع کرد…

قلبم به شدت می کوبید و روی کمرم عرق سردی حرکت می کرد..نمی دونم همه توی اون لحظه انقدر استرس می گرفتن یا فقط من اینجوری شده بودم….

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم..صدای حاج اقا تو سرم می پیچید و ته دلم رو خالی می کرد…

اون محرمیت قبلیمون که هم موقت بود و هم علاقه و عشق الان بینمون وجود نداشت اما انقدر نترسیده بودم….

با صدای عسل سعی کردم حواسم رو جمع و انقدر فکرهای بیهوده نکنم:
-عروس رفته گل بچینه…

بعد از جمله ش همه شروع کردن به دست زدن و وقتی ساکت شدن حاج اقا دوباره تکرار کرد…

-سرکار خانم سوگل فرهمند فرزند علی ایا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد جناب اقای سامیار سلطانی، با مهریه یک جلد کلام الله مجید، یک دست اینه و شمعدان، هزار شاخه گل رز طبیعی و هزار سکه ی تمام بهار ازادی دربیاورم..ایا وکیلم؟…..

چشم هام رو محکم روی هم فشردم و صدای عسل دوباره بلند شد:
-عروس رفته گلاب بیاره..

دوباره همه شروع کردن به دست زدن و من از فرصت استفاده کردم و سرم رو چرخوندم سمت سامیار….

متوجه شد کارش دارم و حتی فهمید چی میخوام بگم اما سریع گفت:
-هیس..بعدا حرف میزنیم…

نمی خواستم بقیه متوجه بشن برای همین سکوت کردم…

من از مهریه خبر نداشتم و فقط گفته بودم چیز زیادی نباشه و سامیار هم طبق معمول گفته بود کاریت نباشه….

سرم رو به تاسف تکون دادم و نگاهم رو پایین انداختم که سر و صداها هم خاموش شد…

دوباره صدای حاج اقا بلند شد:
-عروس خانم…

اما هنوز کلمه ی بعدی رو نگفته بود که صدای “سلام” بلندی ساکتش کرد و چند لحظه سکوت برقرار شد….

سرم رو با ترس و تعجب بلند کردم و یکه خورده به عمه ام خیره شدم…

سامیار انقدر با عجله از روی صندلیش بلند شد که نگاهِ همه رو چرخوند سمت خودش…

یه جعبه شیرینی دستش بود و نگاهش رو از من به سامیار و بالعکس می چرخوند…

اروم از جام بلند شدم و سلام کردم…

امیر خیلی سریع خودش رو به عمه ام رسوند و پشت به ما، مشغول حرف زدن باهاش شد…

متوجه نمی شدم چی میگن فقط سر تکون دادن عمه ام رو میدیدم و خیلی کوتاه جواب امیر رو میداد تا وقتی که اون بی خیال شد….

امیر چرخید سمت ما و اشاره ای به سامیار کرد و انگار اینجوری چیزی رو بهش فهموند…

صدای نفس سامیار رو که محکم فوت کرد بیرون شنیدم و بعد خیلی جدی اما مودبانه رو به عمه ام گفت:
-خیلی خوش اومدین..بفرمایید…

لبخند نشست روی لب هام و به مادرجون که سوالی نگاهمون میکرد گفتم:
-عمه ام هستن…

صورت مادرجون باز شد و لبخند زد و به طرف عمه حرکت کرد و گفت:
-به به مشتاق دیدار..خیلی خوش اومدین بفرمایید…

با دست عمه ام رو به طرف من هدایت کرد و در همون حال عمه هم درجواب خوشرویی مادرجون، کمی یخش باز شد و احوال پرسی کردن باهم….

لبخندم بزرگتر شد و با رسیدنِ عمه ام، خودم رو تو بغلش انداختم:
-وای اومدی..اومدی…

دستی به شونه ام کشید و اروم گفت:
-مگه میشد دخترمو تو همچین روزی تنها بذارم…

با خوشحالی محکمتر بغلش کردم و لب زدم:
-مرسی..خیلی خوشحال شدم که تنهام نذاشتی..ممنونم…

ازم جدا شد و جعبه ی شیرینی تو دستش رو به مادرجون داد و در جواب تشکرش لبخند زد…

دوباره برگشت سمت من و دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و پیشونیم رو بوسید…

دستی هم به گونه ام کشید و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، صدای حاج اقا دوباره بلند شد:
-خانمها اگه تموم شد من به کارم برسم…

عمه از حاج اقا عذرخواهی کرد و کمی عقبتر کنار مادرجون ایستاد…

لبخندی بهش زدم و نشستم روی صندلیم که سامیار هم کنارم نشست و گفت:
-بفرمایید حاج اقا…

حالا احساس بهتری داشتم..انگار دلم گرم شده بود و دیگه اون احساس ترس و تنهایی شدید رو نداشتم….

هی به عمه نگاه می کردم که خیالاتی نشده باشم و وقتی میدیدمش که با محبت داره نگاهم می کنه، خیالم راحت میشد….

باز دوباره حاج اقا حرف هاش رو تکرار کرد و عسل هم مثل دو دفعه ی قبل، خندون گفت:
-عروس زیر لفظی میخواد…

سامیار درجا برگشت چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-امان بده..ندادم اونوقت جیغ بزن…

ریز ریز خندیدم و عسل هم با پررویی گفت:
-رسمِ باید حتما بگم..درضمن مگه میتونی ندی…

همه خندیدن و سامیار با حرص نگاه ازش گرفت و دستش رو برد تو جیب جلویی و داخلی کتش…

از گوشه ی چشم نگاهش می کردم که یه جعبه ی مستطیلی مخمل و قرمز رنگ دراورد و لبخندی بهم زد و گذاشت تو دستم….

جعبه رو تو دستم فشردم و جواب لبخندش رو با لبخنده نازی دادم و نگاهم رو ازش گرفتم…

-عروس خانوم وکیلم؟..

اب دهنم رو قورت دادم و چند ثانیه پلک هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم…

همزمان با باز کردن چشم هام، اروم و لرزون گفتم:
-با اجازه ی پدر و مادر عزیزم که میدونم الان اینجان و تنهام نمیذارن..و همه ی بزرگترهای جمع..بله…

چند لحظه سکوت شد و بعد اتاق ترکید از صدای دست و جیغِ بقیه…

بغضم رو قورت دادم و لبخندی به همه زدم..دلم می لرزید و یه احساس خاصی داشتم…

حاج اقا خیلی سریع از سامیار هم بله رو گرفت و خطبه ی عقد رو بینمون خوند…

هنوز گیج بودم و درست حسابی به خودم نیومده بودم که حاج اقا اون دفتر بزرگش رو گذاشت جلومون و گفت امضا کنین….

هرچی امضا می کردم تموم نمیشد و می دونستم سامیار حوصله این کارهارو نداره و بدجور قراره حالش گرفته بشه….

امضاهام که تموم شد، نگاهی به سامیار انداختم و خودکار تو دستم رو گرفتم طرفش…

یه ابروش رو بالا انداخته بود و به اون دفتر بزرگ روی پامون نگاه می کرد…

لبخندی زدم و خودکار رو جلوش تکون دادم:
-بگیر سامیار زود تموم میشه..

پوفی کرد و خودکار رو ازم گرفت و مشغول امضا زدن شد…

جوون ترها از گوشه و کنار حرف میزدن و تیکه می انداختن و همه می خندیدیم تا وقتی که امضاهای سامیار هم تموم شد….

دستیار حاج اقا دفتر رو برداشت و ما خم از روی صندلی بلند شدیم…

قبل از همه، مادرجون و عمه جلو اومدن و بغلمون کردن..

عمه من رو محکم تو بغلش گرفت و گفت:
-مبارکه عزیزم..انشالله خوشبخت و همیشه شاد باشین…

-با دعای خیر شما حتما میشیم..

لبخندی بهم زد و دو طرف صورتم رو بوسید و کمی ازم فاصله گرفت..دست برد تو کیفش و دوتا جعبه، یکی کوچک و اون یکی بزرگ تر دراورد….

جعبه کوچک رو باز کرد و گرفت طرفم..یه جفت گوشواره ی خیلی ظریف و شیک از طلا سفید تو جعبه بود…

جعبه رو ازش گرفتم و دوباره بوسیدمش و تشکر کردم که چشم هاش رو باز و بسته کرد برام و جاش رو با مادرجون که داشت با سامیار حرف میزد عوض کرد…..

به سامیار هم تبریک گفت و بغلش کرد..لبخندی زدم به سامیار که مجبور بود خم بشه تا به قد نسبتا کوتاهه عمه ام برسه….

چشم ازشون گرفتم و به مادرجون نگاه کردم که لبخند زنان خیره بود بهم…

کمی خم شدم و تو بغلش فرو رفتم و لب زدم:
-مرسی مامان..خیلی ممنونم…

اروم خندید و متعجب گفت:
-چرا؟..

-این مدت تا برسیم به این لحظه، شما بیشتر از سامیار، مادر من بودین..اینو هیچوقت فراموش نمیکنم….

-از این حرفا نزن..تو و سامیار نداره، هردوتون بچه های من هستین…

گونه ش رو با بغض بوسیدم و ازش فاصله گرفتم…

یه جعبه مربع شکل و تقریبا بزرگ به دستم داد و گفت:
-مبارکه عزیزم قابلتو نداره…

لبخند زدم و در جعبه رو باز کردم..یه نیم ست خوشگل و شیک داخلش بود که خیلی هم ناز بود و واقعا خوشم اومد ازش…

دوباره گونه ش رو بوسیدم و بابت هدیه ش تشکر کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
anisa
anisa
1 سال قبل

کلی کلی کلی کلی
شولوللولولولولولو😂😂😂😂🤣🤣

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x