رمان گرداب پارت 81

4.5
(2)

 

 

 

 

 

با حرص و تعجب صداش کردم:

-سامیار..چی میگی…

 

-نه من میگم چرا این بنده خداهارو تو زحمت انداخته..فکر کرده من صبر می کردم تا عقده دائم؟….

 

صورتم سرخ شده بود و داشتم از خجالت اب میشدم…

 

سرم رو پایین انداختم و با دستم تقریبا محکم کوبیدم تو پهلوش…

 

اخم هاش رو کشید تو هم و نگاهم کرد..من هم برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم که طلبکار گفت:

-چیه..چرا میزنی؟..

 

-می فهمی چی داری میگی سامیار؟..

 

سامان درحالی که سعی میکرد خنده ش معلوم نشه گفت:

-بی خیال سوگل ما این بچه رو میشناسیم…

 

بعد برگشت به سامیار نگاه کرد و ادامه داد:

-تو چرا دهنت چفت و بست نداره پسر..خجالت بکش..

 

سامیار برگشت چپ چپ نگاهش کرد و جوابش رو نداد…

 

میدونستم منظوری نداره و فقط انقدر پررو و راحته که هیچ چیزی رو بد نمی دونه و خجالت نمی کشه از گفتن بعضی حرف ها….

 

اخلاقش اینجوری بود و من هم یک شبه نمی تونستم عوضش کنم…

 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و مشغول خوردن صبحانه شدم…

 

عسل با خنده ظرف کاچی رو از وسط میز برداشت و گذاشت جلوم و گفت:

-اینو بخور..مادرشوهرت سفارش کرده تا اخرشو به خوردت بدم…

 

پوفی کردم و جوابش رو ندادم اما سامیار رو دیدم که برگشت سمت عسل و تا خواست جوابش رو بده و دوباره کل کل رو شروع کنن صداشون کردم…..

 

با حرص نگاهشون کردم و گفتم:

-اجازه میدین دو لقمه کوفت کنم یا نه؟..

 

با اخم به سامیار نگاه کردم که سرش رو تکون داد و گفت:

-بخور..من که چیزی نگفتم…

 

سری به تاسف تکون دادم و خوشبختانه دیگه چیزی نگفتن و من هم با خیال راحت به شکمم رسیدم و خودم رو سیر کردم….

 

 

 

**************************************

 

برای چندمین بار نگاهی به ساعت انداختم..ساعت شش صبح بود و سامیار هنوز نیومده بود….

 

دلم شور میزد و دیشب یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشته بودیم..نه من و نه سامیار…

 

چشم هام بدجور سوزش داشت از بی خوابی اما نمی خواستم بخوابم…

 

منتظر سامیار بودم..می دونستم الان حالش خوب نیست و وقتی میرسید خونه می خواستم کنارش باشم….

 

رفتم تو سرویس بهداشتی و اب سرد رو باز کردم و مشتم رو چند بار پر کردم و به صورتم پاشیدم تا سرحال تر بشم و خواب از سرم بپره….

 

رفتم تو اتاق و داشتم صورتم رو خشک می کردم که صدای کوبیده شدن در ورودی رو شنیدم…

 

از جا پریدم و حوله رو انداختم روی تخت و دویدم از اتاق بیرون…

 

سامیار تکیه داده بود به دیوار و با رنگ پریده و چشم های بسته و دست های مشت شده ایستاده بود….

 

دلم هری ریخت و دویدم طرفش:

-سامیار..عزیزم خوبی؟..

 

دستش رو بلند کرد و سرش رو تکون داد یعنی چیزی نیست…

 

روبروش ایستادم و با بغض نگاهش کردم..چشم هاش هنوز بسته بود و حالش اصلا خوب نبود…

 

دست هام رو گذاشتم دو طرف صورتش و مجبورش کردم سر بلند و بهم نگاه بکنه و با همون بغض شدید گفتم:

-خوبی؟..من که گفتم نرو…

 

دست هاش رو گذاشت روی دست هام که هنوز دو طرف صورتش بود و سرش رو کمی کج کرد و کف دست چپم رو بوسید….

 

دلم داشت براش درمیومد..من عادت نداشتم سامیار رو اینجوری ببینم…

 

 

 

 

 

 

بغضم شکست و با گریه گفتم:

-تموم شد؟..

 

نفس عمیقی کشید و دست هام رو ول کرد و با یک حرکت و خیلی محکم کشیدم تو اغوشش…

 

گریه ام شدیدتر شد و خودم رو میون دست هاش جمع کردم…

 

صورتش رو از بین موهای بازم رد کرد و چسبوند به گردنم و زمزمه وار گفت:

-تموم شد..

 

نفس راحتی کشیدم و پیراهنش رو تو مشتم گرفتم که دوباره با همون صدای خش دار و گرفته گفت:

-الان دیگه بابام به ارامش میرسه سوگل؟..

 

سرم رو تکون دادم و با گریه گفتم:

-اره عزیزم..بیا بریم بشین یه لیوان اب بیارم برات..بیا…

 

ازش جدا شدم و مجبورش کردم بیاد روی کاناپه بشینه و خودم رفتم تو اشپزخونه…

 

سریع یه لیوان برداشتم و از تنگ روی میز اب داخلش ریختم و دوباره دویدم تو هال…

 

سرش رو تکیه داده بود به پشتی مبل و چشم هاش رو دوباره بسته بود…

 

کنارش نشستم و دست ازادم رو روی پاش گذاشتم و گفتم:

-سامیار..یکم اب بخورم عزیزم…

 

لیوان اب رو از دستم گرفت و یک نفس سر کشید و بعد گذاشت روی میز کنارش…

 

خم شد و ارنج دست هاش رو روی زانوهاش گذاشت و تو موهاش چنگ زد و محکم کشید…

 

دستم رو گذاشتم روی دستش و با ناراحتی لب زدم:

-بهت گفتم نرو..

 

-باید با چشم خودم میدیدم..سختیای زیادی کشیدم تا بتونم امروز رو ببینم…

 

 

 

سرم رو تکون دادم و دست روی موهاش کشیدم:

-حق داری..منم دوست داشتم ببینم کسی که خانوادمو ازم گرفت چطوری داره جون میده و بالای چوبه دار رفته اما طاقت دیدن نداشتم..نمی تونستم تحمل کنم…..

 

دست هاش رو از روی زانو برداشت و کف دست راستش رو از پس سرش محکم کشید تا روی صورتش و پوفی کرد….

 

صورتش هنوز رنگ پریده بود و نفس های بلند و کشدار میکشید…

 

کاملا مشخص بود صحنه ی اعدامی که دیده باعث شده بهم بریزه..حتی اگه اون شخص دشمنت باشه و تمام زندگیت رو منتظر این روز بوده باشی، باز هم دیدن چنین صحنه ای واسه ادم سخت بود…..

 

بی حرف داشتم نگاهش می کردم که با چشم های سرخ و خمارش نیم نگاهی بهم کرد و بعد خم شد و سرش رو روی پاهام گذاشت….

 

دست هام تو هوا موند و با تعجب نگاهش کردم اما سریع به خودم اومدم و لبخنده محوی زدم…

 

دستم رو توی موهاش کشیدم و نوازشش کردم..

 

چشم هاش رو بست و کمی تو سکوت گذاشت و بعد با صدای گرفته و بمش گفت:

-میدونستی شاهین وقتی بابامو به قتل رسوند ازش فیلم گرفته بود؟…

 

سکوت کردم و محسوس تر موهاش رو نوازش کردم تا اروم بشه و خودش رو خالی بکنه…

 

حتی نگفتم که اون فیلم رو دیدم..فیلمی که من رو هم دیوونه کرد چه برسه سامیار که مربوط به پدرش بود….

 

صداش خش دارتر و ارومتر شد:

-فیلم گرفت و بعد از یه مدت برامون فرستاد..وقتی که یکم از نبود پدرم اروم شده بودیم و داشتیم کنار می اومدیم..اون فیلم رو فقط من دیدم….

 

دستم توی موهاش از حرکت ایستاد و خشکم زد..

 

با تعجب نگاهش کردم و لب زدم:

-یعنی چی فقط تو دیدی سامیار؟..چطوری؟..مامان و سامان چی..اونها ندیدن؟…

 

کمی تو جاش جابجا شد و روی کمرش خوابید و از پایین نگاهم کرد و “نه” ارومی گفت…

 

 

 

دستم همینطور روی پیشونیش مونده بود و اروم گفتم:

-چطوری سامیار؟..

 

چشم های خمارش رو بهم دوخت و دستم رو گرفت و گذاشت روی موهاش یعنی نوازش کن…

 

لبخندی زدم و انگشت هام رو دوباره توی موهاش بردم و مشغول شدم…

 

سامیار هم با خیال راحت چشم هاش رو بست و گفت:

-وقتی یه بسته اومد در خونه فقط من خونه بودم..اون موقع شونزده هفده سالم بود..نه اسم فرستنده و نه اسم گیرنده روی پاکت نبود..هیچی روش نوشته نشده بود جز فامیلی ما….

 

اب دهنش رو قورت داد و با مکث، اروم تر و گرفته تر گفت:

-منم کنجکاو شدم بازش کردم..یه سی دی داخلش بود فقط..گذاشتم تو دستگاه و با شروع شدنش همون جلوی تلویزیون افتادم..پدرم با دست های بسته روی زانوهاش نشسته بود و چند نفر دور و برش ایستاده بودن و یه نفر که اون موقع نمی شناختمش هم دور بابام قدم میزد و حرف میزد…..

 

چشم هام رو بستم و با نفرت گفتم:

-شاهین..

 

-اره شاهین..با اسلحه ی تو دستش تهدید میکرد و پدرم رو می ترسوند..نه برای کشتنش بلکه میگفت اون فیلم رو برای ما داره میگیره..دیدم پدرم رو چطوری به قتل رسوند..بدترین لحظه ی زندگیم، لحظه ی دیدن اون فیلم بود..مردن و دوباره زنده شدن رو با تمام وجودم حس کردم..اینکه میگن دنیا رو سر ادم خراب میشه رو با تک تک سلولام درک کردم…..

 

سکوتی کرد و نفس عمیقی کشید که من اون یکی دست ازادم رو هم گذاشتم روی صورتش و روی عضلات منقبض شده ش رو نوازش کردم….

 

انقدر ادامه دادم تا کم کم کمی فشار دندون هاش به روی هم کم شد و حس کردم اروم تر شد…

 

 

 

اب دهنش رو قورت داد و ادامه داد:

-اون به نیتش رسیده بود..فیلم رسیده بود دست ما..حالا اگه مادرم یا سامان هم میدیدن دیوونه میشدن..درست مثل من…

 

چرا این پسر اینجوری بود..می دونستم چکار کرده..برای اینکه اونها فیلم رو نبینن و حالشون بد نشه اصلا بهشون از وجوده چنین فیلمی حرف هم نزده بود….

 

مگه میشه ادم با هفده سال سن هم بتونه اینجوری از خانوادش حمایت کنه…

 

یه جوری شده بودم..حس می کردم تمام احساس و احترامم نسبت بهش ده برابر بیشتر شده…

 

سرم رو چپ و راست تکون دادم و لب زدم:

-بعد چیکار کردی؟..

 

زهرخندی گوشه ی لبش نشست:

-اوایلش رو نمیدونم..تا دو سال حالم خوب نبود..یعنی خیلی بد بود..مثل دیوونه ها شده بودم..این بیمارستان و اون بیمارستان بستری میشدم..مادرمم مرگ پدرم رو یادش رفت و به تکاپو افتاد که حداقل منو زنده نگه داره تا از دستش نرفتم..منو پیش تمام دکترای این شهر برد…..

 

چشم هاش رو بست و دست من رو گرفت و کف دستم رو روی لب هاش گذاشت و همینطور دست خودش رو هم روی دستم نگه داشت….

 

سرم رو تکون دادم و با دست ازادم اشک هام رو پاک کردم..چی کشیده بود این پسر…

 

نگاهی به صورت ارومش کردم و چشمه ی اشکم دوباره جوشید و راه صورتم رو درپیش گرفت…

 

سامیار کف دستم رو اروم بوسید اما ولش نکرد و اورد بالاتر و دستم رو روی چشم هاش گذاشت..انگار وقتی دستم تو دستش بود، بهتر حضورم رو حس میکرد و خیالش راحت میشد…..

 

خم شدم با محبت و تمام عشقی که بهش داشتم روی موهاش رو بوسید…

 

 

 

بوسه ام رو که حس کرد، اون لبخنده معروفش روی لب هاش نشست اما حرکتی نکرد و حتی دستم رو هم از روی چشم هاش برنداشت….

 

سرم رو به پشتی کاناپه تکیه دادم و من هم چشم هام رو بستم..خوابم می اومد و چشم هام می سوخت…

 

کمی تو همین حال بودیم و نمی دونم چقدر گذشته بود که سامیار صدام کرد:

-سوگل..

 

لای چشم های سرخ و خسته ام رو باز کردم و نگاهش کردم…

 

دستم رو از روی چشم هاش برداشته بود و داشت نگاهم میکرد..چشم های خودش هم دست کمی از من نداشت….

 

سرم رو تکون دادم و صاف نشستم و نگران بهش نگاه کردم:

-جانم عزیزم..بهتری؟..

 

سرش رو تکون داد و با انگشت هاش چشم هاش رو مالید و لب زد:

-خوبم..بلند شو برو روی تخت بخواب..دیشب یه لحظه هم چشم روی هم نذاشتی..پاشو…

 

سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم:

-نه میخوام بدونم بعدش چیکار کردی..البته اگه حوصله داری تعریف کنی..اگه نه که ولش کن…

 

اون هم سر تکون داد و انگار که حالش بهتر شده بود که بلند شد و کنارم نشست…

 

دستش رو انداخت دور شونه هام و کشیدم تو اغوشش و سرم رو روی سینه ش گذاشتم و چشم هام رو با ارامش بستم….

 

بوی تنش رو نفس کشیدم و سامیار شروع کرد به تعریف کردن..انگار خودش هم می خواست دلش رو خالی و اروم بکنه….

 

انگشت هاش رو لای موهام کشید و اروم گفت:

-حالم که کمی بهتر شد با خودم دو دوتا چهارتا کردم که چیکار باید بکنم..پدرم به قتل رسیده بود و پرونده ش باز بود و هنوز جریان داشت..از شانسمون پرونده افتاد دست یکی دوست های قدیمی و صمیمی خوده پدرم..البته اول دستش نبود اما بعد که همه چی رو فهمید، خودش پرونده رو به دست گرفت و گفت بهش رسیدگی میکنه..این یه معجزه برای ما بود وگرنه تا الان طول نمیکشید و خیلی وقت پیش پرونده رو مختومه اعلام کرده بودن……

 

 

 

انگشت هام رو روی سینه ش گذاشتم و مشغول بازی با دکمه ی پیراهنش شدم:

-جناب سرهنگ؟..

 

-اره..خداروشکر اون بود..می دونستم تنهایی کاری ازم برنمیاد..مجبور بودم برم پیش سرهنگ..یه پسر بیست ساله، تنهایی کاری نمی تونست انجام بده..بهش زنگ زدم و گفتم می خوام باهاش صحبت کنم..خودشم فهمید چیز مهمیه و نمی خوام کسی بفهمه برای همین دعوتم کرد خونه ش..تو اداره نمیشد…..

 

سکوت کوتاهی کرد و با دست ازادش موهام رو نوازش کرد…

 

کمی که تعریف میکرد انگار به یاد اون روزها می افتاد که چند لحظه مکث میکرد…

 

می خواست به خودش مسلط بشه و ناراحتی و شاید هم بغضش رو مخفی کنه…

 

روی موهام رو بوسه ای زد و اروم ادامه داد:

-با همون پاکتی که فرستاده بودن در خونه، رفتم پیش سرهنگ..سی دی رو دادم همون لحظه دید..اون سی دی کمک بزرگی بود چون قیافه ی قاتل ها شناسایی میشد اما چند مشکل این وسط وجود داشت..اول اینکه اونا اینقدر از خودشون مطمئن بودن که با قیافه های واضح فیلم گرفته و فرستاده بودن..یعنی مطمئن بودن به این راحتی ها گیر نمیوفتن..دوم اینکه اصلا نمی دونستیم چه مشکلی با پدرم داشتن و چرا اونو به قتل رسوندن..و همینجور خیلی چیزهای دیگه که اون زمان سرهنگ بهم گفت و روشنم کرد……

 

سامیار ساکت که شد من با کنجکاوی گفتم:

-یعنی تنها مدرکتون اون سی دی بود؟..پس اون همه مدرکی که دست تو بود و شاهین اونارو می خواست چی؟..اونارو از کجا….

 

نگذاشت ادامه بدم و با صدای اروم تری گفت:

-اونارو بعدا پیدا کردم..اولش وقتی به فکر گیر انداختن قاتل افتادم، هیچی جز اون سی دی نداشتم و با همون فقط تو فکر انتقام بودم….

 

نفسش رو فوت کرد و دستی به سر و صورتش کشید…

 

چونه ام رو روی سینه ش گذاشتم و نگاهش کردم:

-اگه حالت خوب نیست و خسته ای بذار بعدا بقیه شو تعریف کن عزیزم…

 

 

 

سرش رو تکون داد و با انگشتش روی صورتم کشید:

-نه خوبم..مگه می خوام چیکار کنم..خوبه که اون روزها تموم شده و همه تاوان کارهاشونو دیدن..خداروشکر….

 

لبخندی بهش زدم که با دستش سرم رو دوباره روی سینه ش گذاشت و یه دسته از موهام رو گرفت تو دستش و برد نزدیک بینیش….

 

موهام رو نفس کشید و زمزمه وار ادامه داد:

-خداروشکر که تو هستی..

 

لبخندم پررنگ تر شد و دلم هری ریخت..مگه سامیار چقدر اینجوری مهربون و با محبت میشد که عادت داشته باشم….

 

عادت نداشتم به اینجور حرف هاش..برعکس نسبت بهش پر از کمبود محبت بودم…

 

اگه از الان تا اخر عمرم هم محبت کلامی حتی خیلی کوچک بهم میکرد، باز هم حس می کردم برام کمِ و هنوز میخوام….

 

لب هام رو از روی پیراهنش روی سینه ش گذاشتم و بوسه ی تقریبا محکمی گذاشتم که سینه ش کمی لرزید و فهمیدم خنده ش گرفته از مدل بوسه ام…..

 

خودم هم خنده ام گرفت و سرم رو کمی گرفتم بالا و لبخندش رو که دیدم با محبت دستی به چونه و زیر لبش کشیدم….

 

دست ازادش رو اورد بالا و همون دستم رو گرفت و سر انگشت هام رو رسوند به لب هاش و بوسید…

 

با پررویی بدون اینکه دستم رو از دستش بکشم یا از روی لب هاش بردارم با کنجکاوی گفتم:

-سامیار بقیه شو بگو دیگه..

 

سر تکون داد و دستش رو اورد پایین و بدون اینکه دستم رو ول کنه، مشغول بازی با انگشت هام شد…

 

نفس عمیقی کشید و لب زد:

-سرهنگ می گفت اینکه قیافه هاشون رو دیدیم عالیه و میتونیم چهره نگاری کنیم و مشخصاتشونو دربیاریم..فقط نگران بود که چطور اینقدر راحت چهره هاشون رو نشون دادن و نگران گیر افتادن نبودن..اونا اینقدر جاسوس و ادم داشتن که نبایدم نگران می بودن…..

 

 

 

اخم هام رفت تو هم و با دقت داشتم گوش میدادم…

 

هرچند من خودم بیشتر از هرکسی از قدرتمندی و بی پروایی و ذات خراب شاهین خبر داشتم و نیاز به تعریف کسی نبود….

 

فقط دوست داشتم نحوه ی کار سامیار و سرهنگ رو هم بدونم…

 

-سرهنگ بهم گفت چند روزی باید صبر کنیم تا خوب تحقیق کنه و بفهمه این ادم کیه..چون نمی خواست کسی بفهمه و محرمانه بود، شاید زمان میبرد..قبول کردم..قرار شد هرموقع چیزی دستگیرش شد منو هم خبر کنه..اون روز تموم شد و من از خونه ی سرهنگ زدم بیرون..تمام هوش و حواسم درگیر این موضوع شده بود..نه درس، نه کار، نه خانواده..هیچی برام مهم نبود..بین زمین و هوا زندگی می کردم..تا اینکه ده روز بعدش سرهنگ زنگ زد و گفت برم خونه ش…..

 

سامیار ساکت شد و من سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم..

 

چشم هاش رو بسته بود و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داده بود..داشت اذیت میشد از یاداوری اون روزها اما چه اصراری داشت حتما تعریف بکنه……

 

روی گلوش رو ناز کردم و گفتم:

-سامیار بسه..بقیه شو بعدا برام میگی..الان باید استراحت کنی…

 

سرش رو تکون داد و چیزی نگفت..روی صورتش پر از دونه های ریز و درشت عرق نشسته بود…

 

دستم رو روی صورتش کشیدم و اروم و مهربون عرقش رو پاک کردم..چه فشاری رو داشت تحمل می کرد از یاداوری اون روزها….

 

سامیار دوباره دستش رو برد لای موهام و مجبورم کرد باز سر بگذارم روی سینه ش…

 

لبم رو گزیدم و چشم هام رو بستم که به حرف اومد:

-رفتم پیش سرهنگ..گفت هنوز چیزی پیدا نکرده اما بهتره من دیگه دخالت نکنم..می گفت خودش دنبال این موضوع هست و هرجور شده قاتلارو پیدا میکنه اما من باید از این موضوعات دور بایستم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

عالیه

اتاق فرمان
اتاق فرمان
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

شک داشتی ؟😀😉

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  اتاق فرمان
1 سال قبل

نه دیگه این تاکید بود 😁

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x