رمان گرداب پارت 91

5
(1)

 

 

سرش رو تکون داد و از ماشین پیاده شد..نگاهم رو به اون قد بلند و هیکل ورزیده ش دوختم که داشت از خیابون رد میشد…

 

شلوار جین زغالی رنگ و یک کاپشن چرم مشکی تنش بود که کاملا به تنش نشسته بود…

 

تو دلم قربون صدقه ش می رفتم و با لذت به کمر صاف و قدم های بلند و پیوسته ش نگاه می کردم تا وقتی که از جلوی چشمم محو و وارد مغازه شد….

 

داشتم ادم ها و ماشین های تو خیابون رو نگاه میکردم که صدای الارم پیامک گوشیم بلند شد…

 

زیپ کیفم رو باز کردم و گوشی رو دراوردم و قفلش رو باز کردم..عسل بود…

 

“سلام خواهری خوبی؟..چه خبر؟..کجایی خبری ازت نیست..با سامیار حرف زدی؟”

 

دیشب فراموش کرده بودم بهش خبر بدم و می دونستم الان اون هم از ناراحتی تا صبح درست و حسابی نتونسته بخوابه….

 

لبخندی زدم و مشغول جواب دادن بهش شدم..

 

“سلام بهترم عزیزم..اره حرف زدم..رفتیم ازمایش دادم، الانم دارم میرم خونه ی مادرجون..میایی اونجا حرف بزنیم؟”

 

پیامک رو فرستادم و نگاهم رو به مغازه ای که سامیار رفته بود دوختم…

 

کمی بعد همزمان با بلند شدن صدای پیامک گوشیم، سامیار هم از مغازه خارج شد و با کلی خرید تو دستش حرکت کرد سمت ماشین….

 

گوشی رو دوباره بالا اوردم و پیامک عسل رو خوندم که گفته بود “میاد” و بعد دوباره به سامیار خیره شدم….

 

نمی دونم فقط به چشم من انقدر جذب بود یا برای بقیه هم همینجور بود اما من می تونستم روزها و ساعتها بشینم نگاهش کنم و خسته نشم…..

 

 

 

گوشی رو انداختم تو کیفم و سامیار هم در ماشین رو باز کرد و نشست…

 

لبخندی زدم و گفتم:

-چرا این همه خریدی..همون لواشک کافی بود..

 

بدون حرف، پلاستیک بزرگ خریدهارو گذاشت روی پام و سوییچ رو چرخوند و ماشین رو روشن کرد….

 

من هم دیگه چیزی نگفتم و از تو خوراکی های مختلفی که خریده بود، یدونه لواشک پیدا کردم و با دیدنش اب تو دهنم جمع شد….

 

سریع بازش کردم و یه تیکه ازش کندم و گذاشتم تو دهنم..چشم هام رو بستم و با لذت تو دهنم مزه ش کردم..چقدر ترش و خوشمزه بود….

 

صورتم جمع شده بود از ترشی و شوری زیادش اما نمی تونستم حتی ارومتر بخورم…

 

با صدای سامیار یک چشمم رو باز کردم و نگاهش کردم که گفت:

-ارومتر..چه خبرته..

 

-نمی تونم..خیلی خوشمزه اس..

 

بعد لواشک رو گرفتم طرفش و گفتم:

-میخوری؟..

 

-نه..بخور نوش جونت..

 

سرم رو تکون دادم و بدون توجه به سامیار و نگاه هاش، با لذت مشغول خوردن شدم…

 

هیچی برام مهم نبود..اون لحظه تمام هوس و خواسته ی من خلاصه شده بود تو لواشکی که دستم بود و انگار بهشت رو بهم داده بودن….

 

هرچی بیشتر می خوردم انگار بدنم ارومتر میشد و راحت میشدم…

 

هیچ وقت چیزی رو اینجوری هوس نکرده بودم..این دومین باری بود از زمان بارداری که هوس می کردم و خیلی برام تازگی داشت….

 

فقط این روزها بود که دلم اینجوری چیزی رو میخواست و انگار با تمام خواستن های دنیا فرق داشت….

 

 

 

نمیدونم چقدر گذشته بود که با ایستادن ماشین سرم رو بلند کردم..جلوی خونه ی مادرجون بودیم…

 

تیکه کوچکی که از لواشکم مونده بود رو گذاشتم تو دهنم و بعد یه دستمال برداشتم و مشغول پاک کردن دست ها و دور دهنم شدم….

 

با خجالت نیم نگاهی به سامیار کردم و اروم لب زدم:

-تو نمیایی داخل؟..

 

-نه برو داخل شب میام..مواظب خودت باش..

 

صداش پر بود از خنده هایی که داشت جلوش رو میگرفت و انگار از اون مدل خوردن با هول و عین بچه های من، خوش خوشانش شده بود…..

 

نگاهم رو دزدیدم و دستگیره ی در رو کشیدم و بازش کردم:

-چیزه..خب..پس من..برم دیگه..

 

سریع کیف و خوراکی هام رو از روی پام برداشتم و از ماشین پریدم پایین…

 

در رو بستم و چرخیدم برم سمت خونه که صدام کرد:

-سوگل؟..

 

چشم هام رو تو کاسه چرخوندم و با مکث برگشتم طرفش:

-جانم..

 

-اگه بازم چیزی خواستی بهم زنگ بزن..میگیرم واست میارم…

 

پشت چشمی نازک کردم و با پررویی گفتم:

-باشه عزیزم..مواظب خودت باش..کارتم تموم شد زود بیا…

 

اون لبخند جذابش رو زد و سرش رو تکون داد..من هم لبخندی بهش زدم و چرخیدم و زنگ خونه رو فشردم….

 

چند لحظه منتظر شدم تا اینکه صدای سامان اومد:

-کیه؟..

 

-باز کن منم..

 

 

 

در خونه که باز شد، اول برگشتم و دستی واسه سامیار تکون دادم که منتظر بود من برم داخل تا حرکت کنه….

 

تک بوقی زد و ماشین رو راه انداخت و من هم برگشتم سمت سامان و سلام کردم…

 

در رو بیشتر باز کرد و با خوشرویی همیشگیش گفت:

-به روی ماهت..بیا تو هوا سرده..

 

رفتم داخل و سامان هم در رو پشت سرم بست و باهم راه افتادیم سمت خونه و گفت:

-با سامیار اومدی؟..

 

-اره..چطور؟..

 

شونه ای بالا انداخت و دست هاش رو تو جیب گرمکنش فرو کرد و گفت:

-هیچی همینجوری..میومد مامان رو میدید حالا بعد میرفت…

 

اخم هام رفت تو هم و با کمی حرص گفتم:

-دیرش شده بود..قبل از اینجا، رفتیم جایی کار داشتیم واسه همین عصبی شده بود..از صبح که من بیدار شدم ورد “دیرم شد دیرم شد” گرفته بود..واسه همین سریع رفت…..

 

سامان خنده ای کرد و چون رسیده بودیم به در ورودی ساختمان دست دراز کرد و در رو باز کرد و کنار ایستاد تا من برم داخل و در همون حال گفت:

-چه شکاری از دستش..ما امید داریم تو بتونی ادمش کنی..تو هم که فقط بلدی حرص بخوری…

 

-سامیارو میشناسی و همچین حرفی میزنی؟..اون هممونو عوض میکنه و به اونجوری که خودش میخواد تبدیلمون میکنه ولی خودش یه ذره اخلاقشو عوض نمیکنه….

 

دوباره خندید و با سر اشاره ای به داخل خونه کرد:

-برو تو اینقدر حرص نخور..با زن گرفتن که درست نشده..انشالله بابا که شد ادم میشه…

 

چشم هام یه لحظه گرد شد و با خجالت لبم رو گزیدم و سر به زیر رفتم داخل…

 

انگار عکس العملم زیادی تابلو بود چون سامان با تعجب و ذوق زیادی گفت:

-وایسا ببینم..نکنه خبریه..بدجور قرمز شدی..

 

 

 

قدم هام رو تندتر کردم و ازش فرار کردم و خودم رو رسوندم تو سالن و صدای مادرجون رو از داخل اشپرخونه شنیدم:

-کی بود مادر؟..

 

لبخندی زدم و شاد و با محبت گفتم:

-منم قربونت برم..

 

چند لحظه بعد مادرجون تو چارچوب در اشپزخونه پیدا شد و درحالی که دست هاش رو با پیشبندش خشک میکرد گفت:

-خوشم اومدی عزیزم..

 

لبخندم پررنگ تر شد و حرکت کردم طرفش:

-هرموقع میام تو اشپزخونه هستیا..چه وضعشه همش درحال کار کردنی…

 

مادرجون رو بغل کردم و صدای سامان رو از پشت سر شنیدم:

-زبون من مو دراورد از بس گفتم اینقدر کار نکن..

 

دستی به شونه ام زد و از خودش جدام کرد و اخم هاش رو کمی تو هم کشید:

-به من کاری نداشته باشین..من اینجوری راحت ترم..کارهای خونه منو خسته نمیکنه…

 

با سامان نگاهی رد و بدل کردیم و سرمون رو تکون دادیم…

 

دیگه چیزی نگفتیم و مادرجون خودش دوباره گفت:

-مانتوت رو دربیار بیا اشپزخونه..دارم ناهار درست میکنم…

 

-باشه الان میام..

 

رفتم تو اتاقمون که هنوز اینجا مطعلق به ما بود و پالتو و شالم رو دراوردم..کلیپس موهام رو باز کردم و دوباره بستم….

 

دستی به بافت تو تنم کشیدم و مرتبش کردم و بعد از برداشتن گوشیم از داخل کیفم دوباره برگشتم تو سالن….

 

داشتم میرفتم سمت اشپزخونه که سامان از تو سالن صدام کرد:

-سوگل بیا اینجا ببینم..یه سوال پرسیدما…

 

 

 

با خجالت نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم:

-اِ سامان..

 

-اگه خبریه بگو خب ما هم خوشحال بشیم..خیلی مشکوک میزنی…

 

نگاهم رو دور و اطرافم چرخوندم و برای اینکه حواسش پرت بشه با بدجنسی گفتم:

-اوم راستی..عسل داره میاد اینجا..حواست باشه زنگ رو زد متوجه بشیم که پشت در معطل نشه، من میرم کمک مامان…

 

صاف سرجاش نشست و چشم هاش گرد شد:

-اِ چرا زودتر نگفتی..

 

دستش که رفت سمت موهاش و مشغول مرتب کردنشون شد، خندیدم و چرخیدم برم سمت اشپزخونه که صدام کرد….

 

دوباره برگشتم که به ساعت روی دیوار اشاره ای کرد و گفت:

-کِی میاد؟..من میخوام برم سرکار..

 

ابروهام رو انداختم بالا و سرم رو با تعجب تکون دادم:

-خب برو..چیکار به عسل داری..

 

چپ چپ نگاهم کرد و خم شد گوشیش رو از روی میز برداشت و درحالی که باهاش کار میکرد، بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

-خیلی وقته عسل خانم رو ندیدم..ببینمش بعد میرم…

 

-عسل خانم؟..

 

صدای متعجب و بلندم رو که شنید نیم نگاهی با اخم بهم کرد اما جوابم رو نداد…

 

بلندتر خندیدم و سرم رو تکون دادم..

 

معلوم بود مرد گنده داره خجالت میکشه که نگاهم نمیکرد و خودش رو مشغول گوشیش نشون میداد….

 

دیگه اذیتش نکردم و رفتم تو اشپزخونه پیش مادرجون و با دیدنش لبخندی بهش زدم…

 

جواب لبخندم رو داد و رفت سمت یخچال و گفت:

-میخوام کوفته درست کنم..دوست داری؟..

 

 

 

اب دهنم رو قورت دادم و زبونم رو روی لب هام کشیدم و گفتم:

-اوم..مامان؟..

 

-جانم؟..

 

-اره دوست دارم دستت درد نکنه..میگم بعد از ظهر میشه آش درست کنیم؟..شما بگین چیکار کنم من خودم درست میکنم چون بلد نیستم..تا حالا درست نکردم…..

 

لبخنده با محبتی بهم زد و با لحن مادرانه ای گفت:

-باشه دخترم درست میکنیم..آش چی؟..

 

دوباره اب دهنم رو قورت دادم و با لحنی که نشون میداد چقدر هوس کردم گفتم:

-آش رشته..

 

سرش رو تکون داد و درحال دراوردن گوشت از فریزر گفت:

-همه ی موادشو تو خونه دارم..درست میکنیم..

 

-دستتون درد نکنه..با اجازتون من عسل رو هم دعوت کردم امروز..میخواست بیاد خونه پیشم، منم داشتم میومد اینجا، دیگه به اونم گفتم بیاد….

 

سرش رو تکون داد و پشت به من و رو به اجاق گاز ایستاد و گفت:

-خوب کاری کردی عزیزم..اینجا خونه ی تو هم هست اجازه میخواهی چیکار…

 

نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم و با انگشت هام روی میز ضرب گرفتم…

 

می خواستم باردار بودنم رو به مادرجون بگم اما نمی دونستم چطوری باید این کار رو بکنم..خجالت میکشیدم….

 

سرم رو پایین انداختم و با من من صداش کردم:

-مامان..

 

همینطور که مشغول کارش بود جواب داد:

-جانم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

کاش از سامیار میپرسید ک بگه یا نه
شاید خودش میخواست بگه بهشون

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x