رمان گرداب پارت 98

5
(1)

 

 

دلم داشت ضعف میرفت و انگار یه چیزی توش بالا و پایین میشد…

 

چقدر عقده ای شده بودم که با چندتا جمله ی محبت امیز که نصفش هم بی احترامی بهم بود، داشتم از خوشحالی سکته می کردم….

 

انگار قلبم هم مثل خودم این حرفهای سامیار براش زیادی سنگین بود که اینجوری به طپش افتاده بود و خودش رو به در و دیوار سینه ام می کوبید…..

 

سامیار انگار که یک بچه تو بغلش داره گریه میکنه، با همون دستش که روی موهام بود، سعی کرد صورتم رو از گردنش جدا کنه و همزمان گفت:

-ببینمت سوگل..چرا دیوونه شدی یهو..

 

بالاخره موفق شد سر من رو که مثل یک زامبی بهش چسبیده بودم رو از گردنش فاصله بده…

 

درحالی که موهام رو که به صورتم چسبیده بود، کنار میزد گفت:

-چی شد؟..

 

چشم های خیس و سرخم رو باز کردم و با گریه، بریده بریده گفتم:

-سامیار..منو..کشتی..منو کشتی..

 

گریه رو دوباره از سر گرفتم و داشتم باز می چسبیدم بهش که با دست سرم رو نگه داشت و گفت:

-وایسا ببینم چی میگی..

 

-چرا..چرا..تا حالا..از این..حرفا..بهم نمیزدی؟..

 

هنگ کرده، با چشم هایی که گرد شده بود، نگاهم کرد و خیلی اروم لب زد:

-چی؟..

 

با خجالت سرم رو انداختم پایین و با بغض گفتم:

-خیلی عقده ایم نه؟..تا حالا بهم نگفته بودی دوستم داری..از این حرفای قشنگ بهم نزده بودی…

 

-اینا حرفای قشنگ بود؟..

 

 

 

یک لحظه میون بغض و گریه از لحن متعجب و بامزه اش خنده ام گرفت…

 

با بغض و درعین حال لبخند نگاهش کردم:

-برای من قشنگ بود..نمی دونی چه حالی دارم..دلم میخواد پرواز کنم..یه لحظه احساس کردم مُردم و تو بهشت دارم این حرفارو ازت میشنوم..سامیار نمیدونم تو دلم چه خبره…..

 

مثل یک بزرگتر که داره با بچه دو سه ساله ش سر و کله میزنه، نگاهم می کرد…

 

دوباره از نگاهش خنده ام گرفت و گفتم:

-اینجوری نگاه نکن خجالت میکشم..

 

نگاهش رو ازم گرفت و نفسش رو فوت کرد بیرون:

-فکر کردم یه چیزیت شد..

 

-یه چیزیم شد..انگار چند تا جون به جونام اضافه شد..قلبمو ببین…

 

دستش رو گرفتم و کف دستش رو گذاشتم رو سینه ام:

-ببین چه جوری میزنه..

 

چند لحظه دستش رو روی سینه ام نگه داشت و یهو نگاهش مهربون شد…

 

با لبخند به دستش که هنوز روی سینه ام بود، نگاه کرد و بعد زیرلب، انگار که با خودش حرف میزنه، زمزمه کرد:

-من قربون قلبت بشم..

 

چشم هام گرد شد و هنگ کرده، خشکم زد..

 

نگاهم رو تو چشم های مهربونش که هنوز سرخ بود دوختم و بهت زده گفتم:

-سامیار چیزی خوردی؟..

 

یکه خورده گفت:

-چی؟..

 

-مستی؟..

 

چشم هاش گرد شد و دوباره تکرار کرد:

-چی؟..

 

 

 

گوشه ی لبم رو گزیدم:

-اخه یه جوری شدی..تا حالا اینجوری ندیدمت..فکر کردم چیزی خوردی…

 

چپ چپ نگاهم کرد و بعد سرش رو چرخوند و جوابم رو نداد..

 

اروم خندیدم و سرم رو به شونه ش تکیه دادم:

-ببخشید..اخه اولین دفعه اس همچین حرفایی ازت میشنوم..از ذوقم نمی دونم چی میگم…

 

کمی رفت عقب و لم داد و سرش رو تکیه داد به پشتی مبل و دستش رو اورد بالا و نوازش وار کشید لای موهام…

 

پاهام رو روی مبل جمع و خودم رو تو بغلش مچاله کردم و چشم هام رو بستم…

 

کمی که گذشت صدای ارومش، با تردید بلند شد:

-ناراحت شدم..

 

سرم رو همونطور که هنوز روی شونه ش بود، کمی بردم بالا تا بتونم صورتش رو ببینم:

-چرا؟..

 

گوشه ی لبش رو جوید و جوابم رو نداد..

 

دستم رو کشیدم روی سینه ش و اروم گفتم:

-از حرف من؟..ببخشید بخدا از ذوقم نفهمیدم چی میگم..اخه تو…

 

پرید تو حرفم و با همون لحن اروم و پر تردید گفت:

-نه..از حرف تو نه..

 

-پس چی؟..

 

دستش رو دوباره کشید لای موهام و با کمی فشار، مجبورم کرد دوباره مثل قبل سرم رو به شونه ش تکیه بدم..نمی خواست نگاهش کنم….

 

نگاهم رو به پاهام دوختم و مشکوکانه و با تعجب صداش کردم:

-سامیار..

 

دستش رو رسوند به گوشم و لاله ی گوشم رو نوازش وار بین انگشت هاش گرفت…

 

 

 

با مکث و لحنی ناراحت اروم به حرف اومد:

-برات کم کاری کردم..ماه ها از ازدواجمون گذشته..بچه ی من تو شکمته..اونوقت از دو تا جمله ی چرت و پرت من که حتی بهت توهینم کردم، به این حال افتادی…..

 

لبخند نرم نرمک نشست روی لب هام و تازه متوجه دلیل ناراحتیش شدم…

 

اون یکی دستش رو تو دست هام گرفتم و با لحن ناز داری گفتم:

-من شکایتی ندارم..تورو همونجور که هستی دوست دارم..همینجوری و با همین اخلاقت عاشقت شدم..همه چیت و حتی این تو داریت رو هم دوست دارم..فقط….

 

-فقط؟!..

 

دستش رو اوردم بالا و پشت دستش رو با تمام احساسم بوسیدم و با همون لحن گفتم:

-فقط زنها گاهی دوست دارن بشنون..خیالشون راحت میشه..مردها با چشم ها و رفتارشون عاشقی میکنن اما زنها با گوششون..دوست دارن علاقه و عشق مردشونو بشنون..به زبون اوردنِ عشقشون خیال زنهارو راحت میکنه……

 

نفس عمیقی کشید و ارومتر گفت:

-کاری که من بلد نیستم..چون هرکی رو که دوست داشتم و به زبون اوردم، بی رحمانه از دست دادم..اول پدرم..بعد مادرم و برادرم….

 

-می دونم عشقم..

 

-عشقت؟..

 

-اره..عشقم..نفسم..جونم..همه ی دار و ندارم..تو تنها کسی هستی که تو این دنیا دارم و اینقدر عاشقشم..حالا هم بچمون..من دوستش دارم چون از تواِ..یه تیکه از تورو دارم پرورش میدم..از خون من و تواِ..مشترک…..

 

دستش رو که تو دستم بود، چرخوند و یکی از دست هام رو تو دستش گرفت و به سمت بالا برد….

 

 

 

لب هاش رو پشت دستم گذاشت و نفس کشید..با مکثی تقریبا طولانی، بوسه ای زد و بعد کف دستم رو روی گونه ش و دست خودشم روش گذاشت….

 

با لحنی که دلم از غمش لرزید، نجوا کرد:

-قول میدی هیچوقت تنهام نذاری؟..

 

لبخندی غمگین اما شیرین زدم:

-ما بهت قول میدیم هیچوقت تنهات نذاریم و تا اخرین نفس کنارت بمونیم…

 

-شما؟..

 

-اره ما..من و بچمون..

 

سرم رو دوباره از روی شونه ش بلند کردم و به صورتش خیره شدم…

 

چشم هاش بسته بود و پلکش می لرزید..کاملا درگیری که با خودش داشت رو حس می کردم…

 

می دونستم نسبت به بچه مون حس داره اما از ترس نمیخواست بروز بده..می ترسید دل ببنده اما از دستش بده….

 

صورتم رو بردم تو گردنش و بوسه ای زیر گلوش گذاشتم و همونجا زمزمه وار گفتم:

-از هیچی نترس..این حالو نداشته باش..تو که میترسی قلب منم میترسه..حال من به حال تو گره خورده..تو باید محکم باشی که منم بتونم بدون ترس بهت تکیه کنم عشقم…..

 

دستش رو دوباره برد لای موهام و سرم رو کشید بالا..

 

گردنم به عقب خم شد و صورتم مماس با صورتش شد و نفس های داغش پخش شد تو صورتم…

 

محکم و مطمئن لب زد:

-تو همیشه میتونی به من تکیه کنی..بدون ترس..بدون نگرانی..بدون تردید..من برای تو از یک کوهم محکم ترم..با خیال راحت تکیه کن..من همیشه پشتتم و از هیچی نترس…..

 

لبخنده پررنگی زدم و سر انگشت هام رو روی گردنش کشیدم:

-نمی گفتی هم خیالم همیشه راحت بود..مَرد من..

 

 

 

دستش رو تو موهام محکم تر و سرش رو کمی کج کرد و اون فاصله ی چند سانتی رو، تو یک لحظه برداشت و لب های داغش رو روی لب هام گذاشت….

 

بدنم لرزید و پلک هام روی هم افتاد..

 

دستم رو روی صورت تب دارش گذاشتم و تو حرکت لب هاش غرق شدم و با جون و دل همراهیش کردم….

 

لب هاش روی لب هام می لغزید و با حرکت سرش، هر لحظه زاویه ی بوسه ش رو تغییر میداد…

 

با عطش و محکم لب هام رو بین لب هاش میفشرد و میبوسید…

 

تو دلم خالی شده بود..تا حالا انقدر شیرین و با ولع نبوسیده بود..حس بوسه ش با همیشه فرق داشت….

 

جفت دست هام رو دو طرف گردنش قفل کردم و من هم با همون حس و حال خودش، جواب بوسه هاش رو دادم….

 

چشم هام بسته بود و تو حال و هوای خودم بودم که حرکت اون یکی دستش رو روی کمرم حس کردم….

 

لای چشم هام رو باز کردم و خمار بهش خیره شدم..

 

چشم هاش بسته بود و با فشار و حرکت بدنش داشت من رو به عقب هل میداد…

 

با بدنش همراهی کردم و پاهام رو گذاشتم پایینِ کاناپه و بالا تنه ام رو خوابوندم روش…

 

لب هاش رو جدا کرد و درحالی که محکم نفس میکشید، یک پاش رو گذاشت پایین کنار پاهام و زانوی اون یکی پاش رو گذاشت طرف دیگه ام، روی کاناپه و روش بلند شد…..

 

یک دستش رو برد پشت گردنش و تیشرتش رو از همونجا جمع کرد و کشید بالا و از تنش درش اورد و پرتش کرد که افتاد روی میز…

 

عرق کرده بود و بدن عضلانیش برق میزد..

 

خم شد و خواست بیاد روم که یک لحظه حواسم جمع شد و با دوتا دستم که روی سینه ش گذاشتم، مانع شدم….

 

 

 

سوالی نگاهم کرد و لب زد:

-جان؟..

 

دلم هری ریخت و لبم رو محکم به دندون گرفتم..

 

دستش رو گذاشت روی گونه ام و با انگشت شصتش، روی لبم که هنوز زیر دندونم بود کشید و با صدایی گرفته گفت:

-نکن..

 

لبم رو از حصار دندون هام خارج کردم و نفس زنان گفتم:

-مواظب باش..

 

اخمش به نشونه ی متوجه نشدن تو هم رفت و گنگ سر تکون داد…

 

یک دستم رو روی شکمم گذاشتم و اروم گفتم:

-مواظبش باش..

 

نگاهش از صورتم اروم اروم کشید شد پایین و به شکمم که رسید، رنگ نگاهش عوض شد…

 

چشم هاش رو سریع بست و نفسش رو محکم فوت کرد بیرون…

 

دست هاش رو دو طرفم ستون بدنش کرد و خم شد پیشونیم رو بوسید و بعد اروم گفت:

-ضرر داره براش؟..

 

زبونم رو روی لبم کشیدم و سرم رو انداخت بالا:

-فکر نکنم..اگه داشت دکتر میگفت بهمون..

 

دوباره چشم هاش رو بست و روی لب هام رو بوسه ای سریع زد و سرش رو بلند کرد…

 

تمام سر و صورت و گردنش عرق کرده بود و موهای چسبیده به پیشونیش و کلافگی محسوس صورتش، به چشم من جذاب ترش کرده بود….

 

دستی به پیشونیش کشیدم و خواستم چیزی بگم اما اون خیلی سریع از اون حالت خم شده روی من، دراومد و روی کاناپه نشست….

 

درحالی که تند و محکم نفس می کشید، دستش رو تو موهاش فرو کرد و محکم چنگ زد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

حالا نمیخواست بکشتت ک بچه رو گذاشتی تو خماری😕😂

ریحان
ریحان
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

والا مانمیدونیم این دخترای رمان ها کجا دکتر میرن که میگن رابطه نباید داشته باشید ما که باردار بودیم مخصوصا ماه آخر دکتر میگفت تامیتونید سکس داشته باشید که بچه زودتر دنیا بیا

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  ریحان
1 سال قبل

😂😂

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x