374 دیدگاه

رمان گرگها پارت ۷۴ (آخر)

4.2
(11)

خنده م گرفته بود و خندیدن باعث میشد نتونم خودمو جمع کنم و فرار کنم..
بالاخره کم آوردم و از کمرم کشید و انداختم روی تخت..
خیمه زد روم و چونه مو بوسید..

_فکر کردی میتونی از دست من در بری جوجه؟.. درسته قورتت میدم

خندیدم و گفتم
_باشه تسلیمم

ملافه ای رو که دور سینه م پیچیده بودم و موقع فرار شل شده بود، کشید بالاتر و گلومو بوسید و گفت

_شوخی کردم.. امروز اذیتت نمیکنم تا خوب بشی

اشاره میکرد به دردی که باید میداشتم و من با کمی خجالت گفتم

_خوبم.. فقط یه درد خفیفی دارم که غیر قابل تحمل نیست

انقدر با ملایمت و مواظبت باهام رفتار کرده بود که درد آنچنانی نداشتم و از اینکه انقدر درک و شعور داشت که توی اون حال فقط به فکر خودش نبود و خیلی هوای منو داشت، عشقم بهش بیشتر شده بود..

انگشتشو کشید به لبام و گفت
_مطمئنی؟.. نمیخوام اذیت بشی

_مطمئنم.. ولی بهتره محض احتیاط تو کمتر شیطونی کنی

فاصله ی یک وجب بینمونو پر کرد و لبامو بوسید و گفت
_دلم میخواد فقط با تو شیطونی کنم.. ولی اگه لازم باشه یه هفته هم صبر میکنم تا خوب بشی و صدمه ای بهت نزنم

برای مهربونی و نگرانیش دلم ضعف رفت و سرمو بلند کردم و لباشو عمیق و طولانی بوسیدم و وقتی ولش کردم گفتم

_یه هفته لازم نیست.. فک کنم یه امروزو پسر خوبی باشی کافیه

چشماش برق زد و با شیطنت گفت

_یه روز خیلی خوبه.. عاشقتم

و سرشو فرو کرد تو گودی گردنم و کاری کرد که مطمئنم گردنم کبود شد..
جیغی زدم و گفتم

_کامیاااار.. حسابتو میرسم لعنتی

و لبشو گاز گرفتم..
آخی گفت و عقب رفت و با سرخوشی خندید..

از روی تخت بلند شدم که دستشو دراز کرد و گوشه ی ملافه رو کشید و خندید..
بالشو کوبیدم به سرش و گفتم

_مارمولک تخس.. آروم بشین

روی تخت به حالت نیم خیز دراز کشیده بود و انقدر جذاب بود که دلم نمیومد یک قدم ازش دور بشم ولی میخواستم دوش بگیرم..

_کجا میری زیبای ملافه پوش؟

_میرم دوش بگیرم

_تنهایی؟

_بعله

_از این به بعد دوش تنها ممنوعه

_پررو

بلند شد و دنبالم اومد ولی دیگه شیطنت نکرد و انقدر مهربون بود که شامپو ریخت روی موهام و خودش موهامو شست..

_میخوای زیر آب گرم دلتو مالش بدم اگه درد داری؟

به چشمای خوشگل و مهربونش نگاه کردم که زیر آب مژه های بلندش خیس بود و از موهاش آب میچکید..

بهش خیره شدم و گفتم
_میدونی چقدر عاشقتم؟

به حرفم و نگاه عاشق و شیدام خندید و گفت
_میدونم ولی بازم بگو

_انقدر زیاد که به زبونم نمیاد.. نمیدونم چطوری بگم

دستی به موهای خیسم کشید و پیشونیمو بوسید و گفت
_منم عاشقتم.. خیلی بیشتر از اونی که بتونی حدس بزنی

تو چشمای هم نگاه کردیم و مثل آهنربا به هم کشیده شدیم..
لبامون روی هم نشست و زیر آب عاشقانه ترین بوسه ها رو از هم گرفتیم..

دلم براش پر میکشید و جونمو براش میدادم.. عشق و وصال یار قشنگترین و شیرینترین چیز ممکن بود..

_یاد اون شبی افتادم که تب داشتی و همینجا زیر آب یهویی منو بوسیدی

_منم الان یاد همون افتادم.. بوسیدن لبای خیست خیلی مزه داده بود

خندیدم و گفتم
_اونشب فکرشو میکردی که بازم اون اتفاق تکرار بشه؟

_نه.. اصلا فکرشو نمیکردم که مال من بشی و تا آخر عمرمون تو همین حموم زیر آب بارها ببوسمت

حرفش به دلم نشست و زمزمه کردم

_تا آخر عمرمون…

و بازم بوسیدمش..

وقتی دستاش با حرارت روی بدنم لغزید حس کردم که بازم داره خطری میشه و شامپو رو خالی کردم روی موهاش و گفتم

_شلوغی نکن موهاتو بشور

و در رفتم از حموم..

موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم و برای کامیار لباس گذاشتم روی تخت تا بیاد و بپوشه..

چقدر قشنگ و شیرین بود که این کارهاشو من انجام میدادم و زن و شوهر شده بودیم..

رفتم پایین تا فکری برای شکم گرسنه مون بکنم که دیدم یه قابلمه ی کوچیک روی اجاق گازه و درشو که برداشتم دیدم کاچیه..

یه بار دیگه از محبت منیره و نگار جون احساساتی شدم و لبخند روی لبام بود که کامیار از پشت بغلم کرد و گفت

_چیه؟.. ناهاره؟

برگشتم طرفش و قابلمه رو نشونش دادم و گفتم
_کاچیه.. منیر پخته برام

_به به کاچی.. خیلی دوست دارم بیار بخوریم

خنده م گرفت و گفتم

_تو که بیشتر از من کاچی لازمی

خندید و با اون موهای خیس و صورت سه تیغش دلمو برد..

_من شکموام نمیدونستی؟

گونه مو گاز گرفت و گفت

_خیلی گشنمه.. تا تو رو نخوردم از این کاچیت بده منم بخورم

نشستیم پشت میز آشپزخونه و دل سیر از کاچی خوشمزه ای که منیره پخته بود خوردیم..

آخراش بود که مامانم زنگ زد و گفت که برام کاچی پخته.. گفتم که منیره زحمتشو کشیده و خودشونم رفتن باغ.. گفت که پس برامون ناهار میفرسته و یکم بعد لاله آورد از دم در غذارو داد، هر چقدر که اصرار کردم پژمانو هم صدا کنه و بیان تو گفت که مزاحم نمیشن و چشمکی بهم زد و گفت
_عروس و دوماد خلوت کردین خوش میگذره دیگه لیلی خانم؟.. از برق چشمات معلومه

معذب شدم و گفتم

_برو پی کارت خجالت بکش

خندید و رفت و من برگشتم پیش کامیارم که هنوز تو آشپزخونه بود و دیدم داره بشقابهامونو میشوره..

از پشت بغلش کردم و گونه مو چسبوندم به پشتش و گفتم

_شما چرا زحمت میکشین آقا؟

_آقاتون فداتون بشه.. شما استراحت کنین بانو

صورتمو محکمتر چسبوندم بهش و از آرامشی که حضورش و وجودش بهم میداد چشمامو بستم..

دستاشو خشک کرد و برگشت بغلم کرد..
چند ثانیه تو همون حال موندیم و بعد از زمین بلندم کرد و کشید تو بغلش..

_تا وقتی تنهاییم میخوام از فرصت استفاده کنم و از بغلم نزارمت زمین

بهش خندیدم و بوسه ی کوتاهی به لبش زدم..

تو چشمام نگاه کرد و گفت

_امشب یه ضیافت دوتایی بدیم؟

نمیدونستم منظورش چیه ولی هر چی که دلش میخواست منم میخواستم و گفتم

_بدیم

روزمون با بوس و بغل و عشق گذشت و ناهارمونم خوردیم و عصر بود که کامیار گفت میره بیرون و زود برمیگرده..

گفتم پس منم شام درست میکنم ولی گفت که از بیرون غذا میگیره و من استراحت کنم تا برگرده..

وقتی برگشت گفت که نرم پایین و تو اتاق بمونم تا صدام کنه..

نمیدونستم چیکار داره میکنه و صبر کردم تا برگشت و کمدو باز کرد و لباس شب مشکی رو برداشت و از کاورش دراورد..

با دیدن اون لباس احساساتی شدم و چشمام پر از اشک شد..

خود لباس و گرونقیمتی و زیباییش مهم نبود برام.. چیزی که برام خاصش کرده بود این بود که وقتی فهمیده بودم زن دیگه ای توی قلب و زندگی کامیار نیست و اون لباسو به عشق و نیت من خریده، غرق خوشحالی شده بودم و حس خاصی به اون لباس داشتم..

روزی که لباس ارزشمند منو داد به آذر، غم سنگینی روی دلم نشست که نتونستم تحملش کنم و رفتم..

اومد جلو و توی چشمای اشکیم نگاه کرد و گفت

_روزی که این لباسو برای تو خریدم آرزو کردم خدا تو رو برای من بخواد و سهم من باشی و یه شب اینو بپوشی برام و من با خیال راحت تماشات کنم.. امشب اون شبه

عجیب بود که منم همیشه تو تصوراتم پوشیدن اون لباسو پیش کامیار تجسم میکردم و رویا بود برام..

_منم خیلی دوست داشتم امشب اتفاق بیفته برامون

لباس نرم و لطیفو گذاشت روی دستام و گفت

_اتفاق افتاد و بالاخره تو مال من شدی.. الان بپوشش و بیا پایین

و خودش رفت و من لباس رو پوشیدم..

انقدر ظریف و زیبا بود که با پوشیدنش آدم دیگه ای میشدم و خیلی بهم میومد..

آرایش قشنگی کردم و رژ قرمزی که به سیاهی اون لباس شب میومد و تکمیلش میکرد زدم و موهامو بالای سرم شل جمع کردم..

قسمت جلوی لباس پوشیده بود ولی پشتش چنان دکلته ی دلفریبی داشت که خودم دوست داشتم توی آینه طولانی به خودم نگاه کنم..

پشتش کاملا باز بود و تا بالای باسن دکلته داشت..
انحنای کمرم و گودی وسط پشتم و بلندی گردنمو خیلی زیبا نشون میداد و تو دلم به سلیقه ی کامیار آفرین گفتم..

کفشهای پاشنه بلند مناسبی هم پوشیدم و عطرمو به گردنم و مچ دستام زدم و رفتم پایین پیش یار..

صدای موزیک لایت قشنگی به گوشم خورد که وقتی دقت کردم متوجه شدم که آهنگ فرانسوی رمانتیک و زیبای Je l’aime a mourir از فرانسیس کابرل هست که خیلی با احساس میخوند و میگفت “تا حد مرگ دوستت دارم”..

آهنگی که انتخاب کرده بود همون اول کار دلمو لرزوند و بیصبر شدم که برم ‌پیشش و بین دستاش جامو بگیرم..

وقتی از راه پله وارد هال پایین شدم دیدم که چراغها رو خاموش کرده و فقط آباژور بزرگ گوشه ی هال روشنه..

میز بزرگ رو خیلی قشنگ چیده بود و غذایی رو که از بیرون خریده بود همراه با دسته گل بزرگ قرمز و زیبایی گذاشته بود روی میز و دو تا هم شمع بزرگ گذاشته بود توی شمعدانهای نقره و روشنشون کرده بود..

خودش شلوار و پیرهن مشکی تنش بود و کنار میز وایساده بود و به من خیره شده بود..
انقدر جذاب و خوشقیافه بود که از دیدنش سیر نمیشدم..

سرتاپامو با لذت نگاه میکرد که چند قدم رفتم سمتش و مقابلش وایسادم..
زل زده بود بهم و یاد اون روزی افتادم که این لباس تنم بود و توی اتاقک پرو نگاهمون توی آینه افتاده بود به هم و دست و دلمون لرزیده بود..

به نگاه عاشقش لبخند زدم و گفتم

_چه فضای رمانتیکی درست کردی کامیارم

دستمو گرفت و برد سمت لباش و محکم و طولانی بوسید و گفت

_خیلی زیبایی عشق من.. اونروز که لباسو تو تنت دیدم دلم برات ضعف رفت ولی نتونستم خوب نگات کنم.. ولی الان دلم میخواد ساعتها نگات کنم

دستامو انداختم دور گردنش و گفتم

_نگام کن.. تا آخر عمرمون به هم نگاه کنیم و چشمهای تو همینقدر عاشق باشه.. من دیگه هیچی از خدا نمیخوام

خم شد و زیر گوشمو بوسید و عطرمو نفس کشید و زمزمه کرد

_خیلی عاشقتر از اونیم که فکر میکنی

و لبمو بوسید و دستاشو دور کمرم گذاشت و با اون آهنگی که خواننده ش با احساس تکرار میکرد “تا حد مرگ دوستت دارم” توی بغل هم رقصیدیم..

اونشب یکی از قشنگترین شبهای عمرم بود و تا صبح با کامیار عشق ریختیم توی رگ و خون هم و دوباره و صدباره به هم دل دادیم..

دو ماه از ازدواجمون گذشته بود که کامیار گفت بریم پیش دکتر محمدی.. میگفت میخوام خیلی جدی معالجه بشم تا بتونیم مثل همه نرمال زندگی کنیم..

بهش گفتم که من ازش انتظار نرمال بودن ندارم و شرایط خاصش مورد قبولمه و تحت هر شرایطی دوستش دارم و از بودن باهاش لذت میبرم..
گفت که میدونه ولی خودش میخواد که تغییراتی توی زندگیش به وجود بیاد..

وقتی بعد از مدتها رفتیم تیمارستان، با دیدن ساختمونش من و کامیار به هم نگاه کردیم و کامیار دستمو فشرد و گفت

_باورم نمیشه که اینقدر زیاد عاشق اون دختری شدم که وقتی میومد اینجا ازش بدم‌ میومد و بهش گفتم سیریش.. ولی تو بیخیالم نشدی و دستمو گرفتی و از این فراموشخانه محکم کشیدیم بیرون

به نگاه عاشق و غمگین و قدردانش لبخندی زدم و گفتم
_قدرت عشقه دیگه.. بیخیالت نشدم چون بطور غیرقابل باوری عاشق یه بیمار روانی تو این تیمارستان شدم که هیچی ازش نمیدونستم

دست همو محکم و با عشق فشردیم و رفتیم داخل پیش دکتر محمدی..

کامیار بهش گفت که ازدواج کردیم و میخواد تغییراتی توی زندگیش بده و نمیدونه که چطور باید شروع کنیم..
دکتر محمدی رو به من کرد و گفت
_تا جایی که من میدونم شما تاثیر زیادی روی کامیار دارین و امید زیادی هست که وجود شما باعث بهبود بیشترش بشه

لبخند زدم به هردوشون و گفتم
_امیدوارم

دکتر محمدی فکری کرد و گفت
_حتی یادمه که یه بار وقتی کامیار دچار حمله ی عصبی شده بود شما آرومش کرده بودین.. درسته؟

با یادآوری اینکه یهویی بوسیده بودمش و اونطوری آرومش کرده بودم خنده م گرفت و زیرچشمی به کامیار نگاه کردم که اونم میخندید..

_اونروز چطوری آرومش کردین خانم ستوده؟.. جای سئوال بود برام ولی فرصت نشد بپرسم

خنده ی کامیار روی لبش بیشتر شد و من ترسیدم که کامیار بهش بگه و آبروی من بره.. بهش چشم غره رفتم که چیزی نگه و خودم با تته پته گفتم

_عه.. میشه گفت بنوعی شوک دادم بهش دکتر

کامیار نگاهی به من کرد و دستشو گذاشت جلوی دهنش تا دکتر خنده شو نبینه و من خدا خدا کردم که دکتر محمدی نوع شوک رو نپرسه..

_چطور شوکی؟

خدایا.. دکتر ول کن نبود.. مکثی کردم و بالاخره گفتم

_راستش با یه چوب کوبیدم تو سرش

کامیار پقی زد زیر خنده و چشمای دکتر گرد شد.. چاره ای نداشتم باید یه چیزی میگفتم..

دکتر با ناباوری نگاهی به کامیار که به زور جلوی خودشو گرفته بود که قهقهه نزنه کرد و گفت

_جدی زد تو سرت؟

لبمو گاز گرفتم و بهش اشاره کردم که بگو آره، ولی اون لعنتی آبرو نزاشت برام و گفت

_با دکتر باید روراست بود تا بتونه کمک کنه به بیمار

و رو به دکتر محمدی گفت
_نه دکتر شوخی میکنه.. با یه شوک عاطفی از طرف ایشون آروم شدم

اوه خدایااا.. شوک عاطفی.. خوب جمعش کرده بود و فکر نمیکردم دیگه دکتر محمدی بیشتر مسئله رو باز کنه..

دکتر خنده ی محوی کرد و من رنگ به رنگ شدم و به کامیار اشاره کردم که میکشمت و اونم بدجنسانه خندید..

_پس حدس من درست بوده و شما و محبتتون میتونین تاثیر زیادی روی بیماری کامیار داشته باشین.. عشق واقعی بزرگترین درمانه، مخصوصا تو بیماریهای روحی و روانی.. ولی من راهکارهای دیگه ای هم بهتون پیشنهاد میدم که هر کدومو خواستین امتحان کنین

دکتر محمدی گفت که با تلویزیون شروع کنیم و چندتا فیلم که میدونیم توش هیچ اشاره ای به اون حیوان نشده بگیریم و با کامیار با خیال راحت تماشا کنیم و بتدریج برنامه های تلویزیون رو هم اضافه کنیم.. و اینکه اگه میتونیم یه سگ کوچولو بخریم و جلوی چشممون باشه و اگه کامیار مشکلی باهاش نداشت یه مدت بعد سگ نسبتا بزرگتری بیاریم تا کامیار بهش عادت کنه و حساسیتش نسبت به پارس سگها از بین بره..

همه ی حرفایی رو که زد با دقت گوش کردیم و بتدریج عملی کردیم..

هر روز یه فیلم خوب و گاهی کمدی انتخاب میکردیم و تماشا میکردیم ولی کامیار در مورد خریدن سگ تردید داشت و امروز و فردا میکرد..

تا اینکه من از علیرضا خواستم زحمتش رو بکشه و یه سگ یورکشایر دوست داشتنی کوچولو برامون بخره..
وقتی کامیار سگو دید عضلات صورتش منقبض شد و دیدم که حالتش عوض شد..
سریع به علیرضا زنگ زدم تا برگرده و فعلا سگو ببره خونشون..

منم از حال عصبی کامیار عصبی شده بودم و پشیمون بودم که قبل از اینکه خودش اوکی بده سگو خریدم..
یک روز بعدش خودش گفت که بریم و سگو از علیرضا بگیریم..

کاملا مشخص بود که تحمل دیدن سگ و صدای پارس کردنش رو نداره ولی خودشو مجبور میکرد که آروم باشه و یه جوری کنار بیاد با اون حیوون..

یکهفته طول کشید تا کامیار بعد از سردردهای شدید و لرزش دستها، حالش مقابل سگ بهتر شد و اون حالت انقباض و انزجار کاملا از بین رفت..

سگ کوچولو انقدر خوشگل و مهربون بود که همش میرفت سمت کامیار و بالاخره موفق شد بعد از یکهفته به کامیار نزدیک بشه و بشینه تو بغلش..

از پیشرفتی که کامیار کرده بود و تونسته بود با یه حیوونی که پارس میکرد و هر چند که کوچک و خیلی بامزه بود ولی وقتی عصبانی میشد دندوناشو نشون میداد، رابطه برقرار کنه، خیلی خوشحال بودم..

روزهایی که من میرفتم دانشگاه غر میزد که دلم برات تنگ میشه و بعدش تصمیم گرفت که ساعاتی که من کلاس دارم اونم بره نمایندگی و به این بهونه کم کم برگرده سرکارش..

وقتی کلاسم تموم میشد و بیرون ساختمون دانشکده کامیار رو میدیدم که تکیه داده به ماشین و منتظر منه، تموم خستگیم در میرفت و عشقش توی دلم سرریز میشد..

شب از نیمه گذشته بود و سر من روی بازوی کامیار بود و اون غرق خواب..
دوست داشتم توی خواب نگاهش کنم.. مردی که همه ی دنیام بود و میدونستم که منم همه ی دنیا و زندگیه اونم..

آروم دست کشیدم به موهای قشنگش و نگاهم افتاد به کتفش که قبلا جای زخم دندون های گرگها بود و الان تتوی قشنگی که طرح یه پَر و یه زنجیر بود، درست روی رد زخم خالکوبی شده بود..

چند جای بدنش جای زخم و اثر گرگها بود و میدونستم که هربار که چشمش بهشون میخوره یاد حادثه ی گرگها میفته و حالش دگرگون میشه..

بهش پیشنهاد کردم که اگه دوست داره بریم و روی زخمهاش خالکوبی کنه تا روی رد زخمها پوشیده بشه و اذیتش نکنه..
از پیشنهادم خوشش اومد و گفت که فکر خیلی خوبیه..
روی پهلوش که جای زخم بزرگی بود و کلیه ش رو هم بخاطر اون زخم و دریدگی عمیق از دست داده بود، طرح خیلی زیبایی از یک فرشته ی زن که موهاش صورتش رو پوشونده بود و بالهای بزرگی داشت خالکوبی کرد.. میگفت این فرشته تویی که از تاریکی و عذاب نجاتم دادی و مثل این طرح فرشته نشستی روی زخمهام و مرهم شدی برای زخمهای روحم و جسمم..

من هم روی انگشتم زیر حلقه م اسم کامیار رو به لاتین تتو کردم و بهش گفتم که اسمش روز ازل، روی قلبم خالکوبی شده..

صبح روز جمعه بود که رفتیم سر خاک بابام و از اونجا هم قرار بود بریم درکه و کوله پشتی هامون پشت ماشین بود..
من عاشق درکه بودم و خوشبختانه کامیار هم مثل خودم بود و زود به زود درکه لازم میشدیم و حسابی به خودمون خوش میگذروندیم..

کامیارم مشغول رانندگی بود و همش برمیگشت منو نگاه میکرد و منم با عشق بهش خیره میشدم و فکر میکردم که هیچوقت از نگاه کردن بهش سیر نمیشم..

صدای موزیک همراه با حضور و نگاه های عاشق کامیار مستم کرده بود که آهنگ “جانم عشقم” از سعید شریعت اومد..
صداشو حسابی بلند کردم.. هردومون اون آهنگو دوست داشتیم و گاهی توی ماشین بلند بلند برای هم میخوندیم و عشق و حال میکردیم..

جانم، عشقم
عشقم، جانم
با تو من باران در تابستانم
جانم عشقم
تو دلداری
در من جاری
درمان این عاشق بیماری
من مجنون بی آزارم
دوسِت دارم

تو جذابی
عشقی
نابی
لیلیِ دنیامی
دوسِت دارم…

با شوق و لذت برای هم میخوندیم و من بهش میگفتم دوسِت داااارم و خم میشدم طرفش و اونم از ته دل همراه خواننده میخوند برام و تو چشمام عاشقانه نگاه میکرد و من شیداترین عاشق دنیا میشدم..

همیشه تا ایستگاه آخر درکه میرفتیم و اون بالا مینشستیم و زمین و آسمونو نگاه میکردیم و لذت میبردیم..

تا ایستگاه آخر کم مونده بود و هیچ کس نبود و خلوت بود که یهو کامیار بغلم کرد و گفت

_خسته شدی.. بیا خودم ببرمت

دست و پا زدم و گفتم

_عه خسته نشدم بزارم زمین الان یکی میبینه آبروم میره بابا

_نه نه خسته شدی

میخندید و ولم نمیکرد لعنتی..

_همیشه دوست داشتم بغلت کنم و ببرمت اون بالا.. امروز که خلوته فرصت خوبیه

_حداقل کولم کن این شکلی خیلی بده اگه یکی ببینه

بلند خندید و گفت

_پررو رو ببین میگه کولم کن

_به من چه خودت دوست داری

کولم کرد و منم دستامو محکم دور گردنش حلقه کردم..

_چه کیفی میده کامیار.. بعد از این همیشه اینطوری بریم آخرشو

_لیلی خفه م کردی دستاتو شل کن مثل کوآلا چسبیدی

میخندید و منم محکم تر گردنشو بغل میکردم تا اون باشه دیگه از این هوس ها نکنه..

چند دقیقه بعد رسیدیم و قبل از اینکه بزارتم زمین، خم شدم و گونه شو گاز گرفتم و گفتم

_سواری خوبی بود

دور و برو نگاهی کرد و لبامو محکم بوسید و آخرشم گازی گرفت که آخم بلند شد..

_عاشقتم بچه پررو

خندیدم بهش و گفتم

_منم عاشقتم دیوونه ی من

نشستیم پیش هم و از کوله پشتیش شیشه ی آبو درآورد و یک نفس خورد..
هوا عالی و آفتابی بود و از منظره ی مقابلمون لذت میبردیم..

هوای خنک و تمیز رو عمیق کشیدم به ریه هام و نگاهی به مردمی که داشتن بالا میومدن کردم و با خودم فکر کردم که هر کسی از این زندگی سهمی داره..

یکی پدر و مادر خوب قسمتش شده بود.. و یکی همسر خوب.. یکی بچه های خوب.. و یکی مال و ثروت.. یکی زیبایی و سلامتی.. و یکی توانایی خاص و استعداد چیزی.. خلاصه خدا با عدالتش برای همه سهمی قرار داده بود تو این زندگی و دنیا..

نه به کسی همه ی خوشبختی ها و دارایی هارو یکجا داده بود و نه کسی رو از همه ش محروم کرده بود..

هر کسی به نوعی چیزهایی داشت و نداشت.. کامیار بخاطر مسئله ی بچه ناراحت و معذب بود ولی من گفته بودم انقدر صبر میکنم تا اینکه از لحاظ روحی و عصبی آماده بشه و با خیال راحت بچه دار بشیم..

حتی اگه هیچوقت بچه دار نمیشدم هم راضی بودم.. چون زندگیِ خوش با کامیار، برام از هر چیزی مهمتر و ارزشمندتر بود و توی دورانی که ازش جدا بودم سختترین دوران زندگیم رو گذرونده بودم و عملا تبدیل شده بودم به یه مرده ی متحرک و بنابراین قدر بودنش رو میدونستم..

کامیار و عشق نابش سهم من از زندگی بود.. و فقط به داشتن خودش راضی بودم..
قرار نبود برای خوشبخت بودن و یا خوب زندگی کردن حتما بچه ای در کار باشه.. من عشق بینظیر کامیار رو داشتم و این نعمتی بود که کمتر کسی توی زندگیش نصیبش میشد..

عشق میتونست هر مشکلی و کمبودی رو جبران کنه، به شرطی که عشق واقعی میبود..
نه عشقی که بین زن و شوهر با فقر و یا مشکلات دیگه از مقدارش کم بشه و با گذشت سالیان از بین بره..

عشق اگر عشق بود، میموند، و درمان میشد برای هر دردی..

کاش انسانها یاد میگرفتن که قدر داشته های با ارزششون رو بدونن و شکرگزار باشن..

عشق و سلامتی بنظر من بزرگترین سهم بود برای آدم و من هردوش رو داشتم و وقتی نگاه عاشق کامیار توی چشمهام میگشت خودمو خوشبخت ترین زن دنیا میدونستم..

حتی تو اون روزای سخت هم میدونستم اون خدای بزرگ و توانایی که همه ی مخلوقاتش رو میبینه و زیر نظر داره، منو هم رها نمیکنه به حال خودم، و هوای همه ی بنده هاش رو داره.. درست مثل آدمی که کنار یه لونه ی بزرگ ‌مورچه نشسته باشه و به همه ی مورچه ها و احوالاتشون دید کافی داشته باشه..

خدای مهربونم من و کامیار رو هم به حال خودمون رها نکرده بود و اون روزهای سخت، مبنا و ریشه ی محکمی شده بودند برای زندگی آینده و بنای محکمی که با عشق میساختیم..

برای خوب زیستن فقط کافی بود که باور و ایمانمون رو به مهربونی خدا، و عشقمون رو به کسی که همراه و همدلمون بود تحت هیچ شرایطی از دست ندیم..

(پایان)

سخن آخر نویسنده

دوستانی که از ابتدای رمان گرگها همراه و همپای من تا پایان اومدین و با انرژی قشنگتون و حتی انتقادات سازنده تون تشویقم کردین، سپاس 🙏

امیدوارم مثل رمان “بر دل نشسته” از این رمانم هم لذت برده باشید و اشکالات و کاستی هاش رو به من ببخشید..

اگر طی داستان گاهی به مقوله های دیگه ای گریز زدم، دلیلش این بود که خواستم چیزی بیشتر از یک رمان صرفا عاشقانه به مخاطبینم بدم..
امیدوارم تونسته باشم، ممنون از همه تون و بدرود🌹

۱۳۹۹/۱۲/۱۵ م _ابهام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

374 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
z. m
z. m
6 روز قبل

دست مریزاد خسته نباشی نویسنده عزیز
واقعا میتونم بگم یکی از زیباترین رمان هایی بود که خوندم از لحاظ عشق و احساس:))))
عشق رو خیلی قشنگ توصیف کرده بود و به معنای واقعی معنی عشق و دوست داشتن و فداکاری و وفاداری رو به خواننده القا میکرد:)
هردو کارکتر عالی بودن از نظر من اما شخصیت لیلی واقعا ستودنی و زیبا بود و اینکه اینقدر استوار و فدامار بود توی عشق خیلی قشنگ بود درکل رمان زیبایی بود این اخرا باهاش اشک ریختم گریه کردم و زندگی کردم:)
با گرگها یا جمله ی
من دیونه به اندازه تموم دیونه های دیونه خونه دوستت دارم دیونه
افتادم:)))))

آخرین ویرایش 6 روز قبل توسط z. m
Rچقد adin
Rچقد adin
10 ماه قبل

نویسنده ی عزیز ک حتی اسمتم نمیدونم فقط میگم خداقوت. من با وجود نوزاد 40 روزم چن روز عمیقا با رمانت زندگی کردم رمان زیاد خوندم ولی گرگها جزء معدود رمان هایی بود ک همه چیزش نرمان و فرازو فرود خوبی داشت. کاش بعضی از نویسندگانم از شما یاد بگیرند. خوشحال میشم رمان های جدیدی ازتون بخونم. براتون بهترین موفقعیت ها رو آرزومندم دوست عزیز.

Ftm
Ftm
11 ماه قبل

واقعا رمانت حرف نداشت دختر…پس بر دل نشسته عالیییییی بود.بازهم رمان بنویس من واقعا عاشق قلمت شدم..و زیبا نوشتنت تو رمان واقعا داره علم بالات رو نشون میده..منتظر رمان های جدیدت هستیم💛

‌𝓔𝓬𝓬𝓮𝓭𝓮𝓷𝓽𝓮𝓼𝓲𝓪𝓼𝓽
‌𝓔𝓬𝓬𝓮𝓭𝓮𝓷𝓽𝓮𝓼𝓲𝓪𝓼𝓽
11 ماه قبل

واقعا یکی از زیباترین رمانایی بود که خوندم⁦❤️⁩

لمیا
لمیا
1 سال قبل

من که همش گریه میکردم تو بعضی جاهایش… خیلی خوب بود ممنون از نویسنده

Dela
Dela
1 سال قبل

ایول داری مهری جووون♡
خوشمان آمد مرسی ک انقد قشنگ نوشتی
از شعرایی ک گفتی هم قشنگ معلومه ک کتابخونیا بلا

Shina
1 سال قبل

میدونم از نوشتن رمان خیلی طول میکشه ولی من باید به نویسنده این رمان یه تشکر کنم که یه رمان به این‌ خوبی نوشت
واقعا رمان خیلی عالی هست

Zeinab
Zeinab
1 سال قبل

خداقوت بابت رمان عالی و قلم عالیت
من با این رمان زندگی کردم چون شخصیاتش تا حدودی به شخصیتم نزدیک بودن خصوصا لیلی
عالی بود .عاشق وقتایی بودم که با شعر احساساتشون رو بیان میکردن ،به نوعی شعر گفتن و ابراز احساسات از طریق شعر کار سختیه

مگر میشود گذشت از کسی که تمام شعرهایت را مدیون چشمهایش هستی؟
با اختلاف بی نظیر ترین رمان از بین تمام رمان هایی که خوندم
من از قبیله ی لیلی
تو از قبیله ی مجنون

غوغا
غوغا
1 سال قبل

راستی عکس کیان گفتی میکه له مورونه اسم لیلی چیه؟

غوغا ایرانمنش
غوغا ایرانمنش
1 سال قبل

راستی شعراتم عالی بود انگار قشنگ کتابخون هستی ها کلک 😅

غوغا ایرانمنش
غوغا ایرانمنش
1 سال قبل

سلام مهرناز حون میدونم از نوشتن رمانت خیلی گذشته ولی باید بگم عاشقش شدم و باورکن اگر وقت داشته باشم دوست دارم دوباره و دوباره بخونمنش قسمتای درد ناکش اشکمو واقعا در اورد ولی اشک قشنگی بود و باید اشاره کنم به قسمتی که درباره خدا میگفتی قشنگ ترین قسمتش اونجا بود راستش منم قبلا یکم از دین اینا ناراحت بودم که باید حجاب و اینا داشته باشیم و خیلی افسوس میخوردم که چرا دینمون اینجوریه ولی بعد از حرفای تو درباره خدا دلم گواهی داد اینم یه ضعفه که در مقابل خدا دارم و باید از بقیه شون استفاده درستی بکنم و دیگه مثل قبل افسوس نمیخورم و چندین بار در باره وجود خدا با دیگران دعوام شد راستش. 😅😅ولی اونارم تا جایی معتقد کرم که ضعفمونو کنار بزارن و به خدا عشق داشته باشیم
مرسی بابت گرگها ت عزیزکم
امیدوارم موفق بشی. 🥰🌹

:))))
:))))
1 سال قبل

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوب بود

ناجی
ناجی
1 سال قبل

عالبییی بود
البته من سومین باره ک میخونمش
الان رمان خلسه رو دارم میخونم ک دارین پارتکذاری میکنین دوباره دلم خواست بیام پیش لیلی و کامیار😁😁
به خودم گفته بودم تا رمان خلسه تموم نشه نمیخونمش ولی طاقت نیاوردم الان هم دیدم ک پارت جدیدی ندادی اومدم اینجا
دلم میخواد یه سر برم پیش افرا و آهیر ببینم خلسه تموم میشه با خیال راحت بخونمش یانه

narges
narges
1 سال قبل

فوق العاده بود واقعا
من با هر ناراحتی لیلی نارحت میشدم و با هر خوشحالیش خوشحال معلوم بود این رمان با عشق نوشته شده که انگار یه داستان کاملا واقعیه

غوغا ایرانمنش
غوغا ایرانمنش
پاسخ به  narges
1 سال قبل

دقیقا 😅☺️

بنی
بنی
1 سال قبل

جانم عشقم
عشقم جانم
عالی بود عزیزکم

Par
Par
2 سال قبل

سلام خسته نباشید مثل رمان های دیگتون خیلی قشنگ بود و من واقعا قلمتون رو دوست دارم
البته یه سوالی دارم این تصادفی که توی رمان هاتون نقش های اصلی یکیشون یا هر دو تاشون یه مشکلی دارن یا اینکه به یه دلیل خاصی اینجوری نوشتین ؟

Haniiiiiiiiy
Haniiiiiiiiy
پاسخ به  Par
1 سال قبل

نزدیک نیا با تو مرا حادثه ای نیست
این ادمِ ویران شده از دور قشنگ است

عشق رسوایی محض است ک حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

مهریییی عاشق این رمان شدم خالی و سرشار از احساس بود قسمت هایی ک باعث شد چشام قرمز شن و قسمت هایی ک از خوشحالی چشام برق میزدن نشون دهنده اینه ک تو عالی و بی نقص نوشتی مخصوصا از خدایی ک در حال حاضر کسایی هستن و وجودش رو انکار میکنن و من جوابی نداشتم حالا ک اون قسمت و خوندم ن تنها جوابی دارم براش بلکه میتونم تا ابد دهنشو ببندم
مثل همیشه عالی بود رمانت و الان هیچ جمله یا کلمه ایی برای توصیف قلمت پیدا نمیکنم گلم و البته شعرای قشنگی ک تو رمانت ب کار میبری
و البته باعث شدی ک الهام بگیرم و خودمم ی شعر ۸ بیته بنویسم در پایان این ک همیشهههههه همیشههههه کفتار ها در کمینن تا اونهایی ک پرواز میکنن رو بی بال کنن همیشه سنگ میندازن زیر پاهای اونهایی ک قدم بر میدارن برای پیشرفت برای رشد
و تو آدمی نیستی ک با این بید ها بلرزی مهریه
دوست دارم و خواهم داشت فک مردم همیشه چ خوب چ بد در حال زدنه مهم خودتی و میخوام شاهد اوج گرفتنت باشم و وقتی گرگها رو چاپ کردی تو اولین صفحش امضای قشنگت و اسم خوشگلتو ببینم گلم موفق و پیروز باشی زنک پنجمم😂😂😍

بهاره حاجیلو
بهاره حاجیلو
2 سال قبل

واااووو عاشق رمانت شدم لعنتی خیلی زیبا بود خيلی خيلی زیبا😍😍😍

Va
Va
2 سال قبل

سلام گلم چقدر احساس واقعی در این رمانتون وجود داشت واقعا آفرین بهتون من که لذت بردم.❤🌷

asal
asal
2 سال قبل

عالی بود دمت گرم لذت بردم

مبین
مبین
2 سال قبل

خسته نباشب واقعا عزیز جان
شروع کردم رمان بر دل نشسته که شما نوشتی خوندم و خب عالی بود و گفتی ک رمان گرگ ها و در پناه آهیر هم شما نوشتی ، منم چون خیلی از قلم گرمت خوشم اومد رفتم خوندم ، خیلی خوشحالم که انقدر اطلاعات عمومی بالایی داری از شعرای قشنگ تو رمانت استفاده میکنی و من قشنگ احساسات رو تو رمانات حس میکنم . الانم میرم شروع میکنم به خوندن پناه اهیر . امید وارم موفق باشی و رماناتو چاپ کنی یا به عنوان فیلم نامه به فروش برسونی چون عالین ، ادامه بده رمان بنویس ما به رمانای عالی مثل شما نیاز داریم . یاعلی

دسته‌ها

374
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x