رمان گریز از تو پارت 131

4
(1)

 

 

 

یاسمین نگاهی به ساعت انداخت و استرس مثل خوره به جانش افتاد. روی مبل نشست و نفسش را بیرون فرستاد.

 

آسو جلو رفت: میخوای من کنارت بمونم یاسی؟

 

یاسمین لبخند کمرنگی زد: نه تو هم از صبح بیداری خسته شدی.

 

ماهرخ هم با اضطراب کنارش نشست: راست میگه یاسی. دیروقته آقا هم هنوز نیومده و…

 

_زنگ میزنی به متین؟ من دلشوره دارم ولی نمیتونم به ارسلان زنگ بزنم.

 

ماهرخ موبایلش را برداشت و شماره ی متین را گرفت. در همان حال گفت:

 

_سابقه نداشت بی خبر دیر بیان. یا اگه قرار بود دیر بیان حتما قبلش میگفتن!

 

آسو لب گزید و یاسمین با دلهره تار موهایش را دور انگشتش پیچاند.

 

_نکنه اتفاقی افتاده… وای!

 

آسو دستش را گرفت: نگران نباش دختر. حتما کارشون طول کشیده.

 

ماهرخ موبایل را چسباند به گوشش و صدای بوق اشغال مثل ناقوس مرگ توی مغزش تکرار شد.

 

_وای…

 

یاسمین در جایش تکانی خورد: چیشد؟

 

_متین اشغاله… منم جرات ندارم شماره ی آقا رو بگیرم یاسمین. تو با گوشی خونه زنگ بزن بهش.

 

یاسمین سرش را تکان داد: اصلا فکرشم نکن. قهرم باهاش…

 

ماهرخ چپ چپ نگاهش کرد:

 

_میزنم تو سرتا. الان وقت این بچه بازیاست؟

 

دخترک لبش را به دندان گرفت: بذار اگه تا نیم ساعت دیگه خبری نشد، زنگ میزنم بهش.

 

ماهرخ با حرص و ناراحتی دست روی دست گذاشت.

 

_خدا کنه فقط سالم باشن. دیگه تن و بدنشون جای زخم و گلوله نداره بخدا.

 

یاسمین دست روی سرش گذاشت و بغضش شد خنجری که گلویش را خراش داد…

همه توی فکر بودند که در خانه به طرز بدی باز شد و متین با هول و ولا داخل آمد. ماهرخ از جا پرید و صدای جیغ یاسمین بلند شد.

 

توجه متین بهشان جلب شد و دستش را تکان داد:

 

_نترسید منم!

 

یاسمین مکث نکرد: ارسلان کجاست؟

 

متین سمت پله ها دوید: میگم… میگم… الان میام…

 

 

 

 

چنان نفس نفس میزد و هول کرده بود که فقط ماهرخ متوجه ی لباس های خونی اش شد. نزدیک بود سکته کند…

 

_یا حضرت عباس!

 

یاسمین داشت زانو خم میکرد اما کور سوی امید توی دلش نگهش داشت‌. پنج دقیقه هم نشد که متین از پله ها سرریز شد و سمت در رفت‌. دخترک با دو خودش را بهش رساند و وحشت زده دست هایش را گرفت.

 

_ارسلان کو؟

 

متین به چشم های خیسش نگاه کرد: خوبه.

 

یاسمین نفس نمی‌کشید: دروغ میگی. لباسات چرا خونی؟ ارسلان کجاست؟!

 

متین آب دهانش را قورت داد: وقت ندارم یاسمین برو کنار بذار…

 

یاسمین بی هوا جیغ کشید: میگم ارسلان کجاست؟

 

پلک های متین بسته شد: زخمی شده.

 

پاهای دخترک سست شد… متین داشت از درون فرو می‌پاشید…

 

_حالش خیلی بده. نشد بیاریمش خونه، شایان گفت باید بره بیمارستان وگرنه…

 

ماهرخ با رنگ و رویی زرد خودش را جلو کشید:

 

_بیمارستان که خطرناکه اگه پلیس بیاد چی؟

 

_واسه همین دارم مدارکشو میبرم. گیر دادن بهمون و آقا هم وضعش وخیمه.

 

ماهرخ محکم توی صورتش کوبید: یا خدا…

 

یاسمین زانو خم کرد که متین سریع بازویش را گرفت:

 

_آروم باش یاسمین. برو کنار من باید برم.‌

 

لب های دخترک بزور تکان خورد: منم میام…

 

_نه دیوونه اوضاع خیلی بده. کجا بیای؟

 

_من میام.

 

صدای جیغ گوش خراشش باعث شد متین یک قدم عقب برود. عصبی شد:

 

_پلیس گیر داده بهمون لعنتی میای گند میزنی به اوضاع.

 

یاسمین با جنون افسار پاره کرد: من زنشم لعنتی. میخوام بیام… پلیس میخواد چی بهم بگه!

 

ماهرخ و آسو سمتش رفتند که مثل دیوانه ها پسشان زد. از همان کنار در پالتویش را چنگ زد و شالش را سرش کرد. شلوارش مشکی و نسبتا مناسب بود.

 

متین کلافه موهایش را چنگ زد: مامان بیا این دیوونه رو…

 

_اگه نذاری بیام بخدا قسم همین امشب از اینجا فرار میکنم.

 

لحنش آنقدر محکم بود که متین به وضوح جا خورد و چهره اش جمع شد. ترسید…

 

 

 

ماهرخ دستش را گرفت: ببرش متین. از سر شب مثل مرغ پرکنده فقط قدم زده. نگرانه… طاقت نمیاره.

 

متین با درماندگی مچ دستش را گرفت:

 

_باشه فقط لام تا کام حرف نزن. هرچی پرسیدن میگی بی خبری و تازه فهمیدی.

 

یاسمین اشک هایش را با دست پاک کرد:

 

_باشه باشه قول میدم…

 

“””””””””””””

 

شایان با دیدنش اخم کرد: تو اینجا چیکار می‌کنی؟

 

یاسمین بی طاقت جلو رفت و دست شایان را گرفت:

 

_حالش خوبه دکتر؟ میذاری من ببینمش؟

 

شایان با حیرت نگاهش کرد. حال و روزش را باور نمی‌کرد. نزدیک بود شاخ دربیاورد.

 

_تو حالت خوبه؟

 

یاسمین از شدت بغض میلرزید: ارسلان کجاست شایان خان؟ بخدا من دارم سکته میکنم.

 

شایان در اتاقش را بست و روی صندلی نشاندش:

 

_اتاق عمله…

 

لیوانی آب برایش ریخت و دستش داد: تو واقعا نگران ارسلانی؟

 

لیوان توی دست دخترک سست بود که او زیر دستش را گرفت:

 

_آروم باش یکم.

 

یاسمین نمیتوانست درست حرف بزند. بزور قلپی از آب را خورد و لیوان را روی میز گذاشت.

 

_از غروب… دلشوره داشتم. میدونستم یه چیزی شده!

 

سکسکه اش گرفته بود! شایان هنوز متعجب بود.

 

_آخه… این بشر… چرا انقدر…

 

_یکم نفس بکش. با آدم نرمالی ازدواج نکردی!

 

یاسمین ترسید: اگه بلایی سرش بیاد چی؟ وای خاک تو سرم.

 

شایان با درد چشم هایش را بست. حال خودش دست کمی از دخترک نداشت… چشم که باز کرد با دیدن تن لرزان او ابرو درهم کشید. آخرین باری که کسی اینطور برای ارسلان نگران شده بود را به یاد نمی آورد.‌ باورش نمیشد رابطه ی آن ها به این نقطه رسیده باشد.

 

متین و محمد هنوز با پلیس ها درگیر بودند که پرستاری با شتاب وارد اتاق شد. شایان مثل برق گرفته ها سمتش رفت و دخترک از جا پرید.

 

_چیشده؟

 

پرستار توی گوشش چیزی گفت که رنگ از رخ مرد پرید:

 

_یعنی چی؟ سریع به بانک خون خبر بدید…

 

_خبر دادیم دکتر. کمبود شدید دارن و اوضاع بیمار هم وخیمه و همین الان باید خون بگیره وگرنه ممکنه اَرِست کنه!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

چرا پارت نداریم؟؟

Mobina
Mobina
1 سال قبل

مگه نگفتید روزای فرد میزارید پارت
پس چرا دیروز نذاشتید

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

تورو خدا پارت جدید بده ازحال ارسلان باخبر بشیم دارم میمیرم 😭

...
...
1 سال قبل

پارت نداریم؟

Yas
Yas
1 سال قبل

گلبم🥺
یاسمین خون میده به ارسلان

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

چی میشه اگه هرشب پارت بدی آقااا بخدا اند بی انصافیه اه ه ه

Mobina
Mobina
1 سال قبل

چی میشه اگر تو این هیری بیری یاسمین و هم بدزدن😂😂ای حال میده هاا

Yas
Yas
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

😂 😂 😂 😂

یه بنده خدایی
یه بنده خدایی
1 سال قبل

کمهههه
دلم برای اون روزایی که هرشب پارت داشتیم تنگ شدهههه😭

Shadi123
Shadi123
1 سال قبل

یاسمین بیوه شد

./H./
./H./
1 سال قبل

اوپس

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x