رمان گریز از تو پارت 159

5
(1)

 

 

ارسلان میله ها را با قدرت گرفته و تلاش میکرد

بدون هیچ لنگ زدنی روی پاهایش قدم بردارد.

تمام وزنش را روی مشت های محکمش انداخته

بود و پاهایش را به موازات هم حرکت میداد.

فشار نسبتا زیاد روی تن و دست هایش گاهی آنقدر

نفسش را بند می آورد که رگ های دست و پیشانی

اش کبود میشد. انگار وزنه ای چند کیلویی را

میبرد بالای سرش و موقع پایین آوردن تمام

انرژی اش خالی میشد…

نگاه یاسمین با دقت روی قدم هایش میچرخید. هر

روز مینشست مقابلش و کمکش میکرد تا

تمریناتش را با موفقیت تمام کند.

 

 

_خوبی ارسلان؟

حجم بغض توی لحنش بیداد میکرد. صدایش گرفته

بود… حرف که میزد تمام تارهای صوتی اش

میلرزیدند.

_اره.

کمرش را به صندلی چسباند و پا روی پا انداخت.

شایان تعداد استاندارد قدم های هر روز را نوشته

بود. میگفت باید مراقب تعداد نفس هایش هم

باشد… یا اگر به زخم هایش فشار آمد و خون پس

زد، سریع تمرینات را متوقف کند.

هر روز باید چند قدم هم بدون کمک چیزی،

خودش راه میرفت و اگر لق میزد دخترک سریع

بدادش میرسید.

 

 

_بسه ارسلان. بیا بشین باید یه چیزی بخوری…

بلند شد و مقابلش ایستاد و دو طرف کمرش را

گرفت تا سمت صندلی هدایتش کند. پنجه های

ارسلان دور میله ها محکم تر شد. سنگینی نگاهش

را انداخت روی صورت گرفته ی او و محکم سر

جایش ایستاد.

یاسمین با تعجب سر بلند کرد: چیشد؟

نفس گرم ارسلان روی پوست صورتش پخش شد.

یاسمین خواست عقب برود که او یک دستش را

انداخت دور کمرش و محکم نگهش داشت.

دخترک با تعجب دست روی ارنجش گذاشت…

_چیکار میکنی ارسلان؟

 

 

_حالم بد میشه انقدر نسبت بهم بی تفاوتی. روانم

داره بهم میریزه…

یاسمین خودش را عقب کشید: الان وقت این

حرفاست؟

_پس کی وقتشه؟ مگه فرصت حرف زدن بهم

میدی؟

ابروهای یاسمین بالا رفت: حرفی هم داشتی بزنی؟

من فکر کردم از مردونگی فقط داد زدن بلدی!

ارسلان پهلویش را با حرص چنگ زد: یاسمین؟

_ولم کن ارسلان. الان زمان مناسبی واسه دعوا و

این چیزا نیست…

 

 

_بذار حرف بزنم یاسمین.

#گریز_از_تو

#پارت_573

یاسمین مثل او صدایش را بالا کشید: بیا بشین بعد

حرف بزن، داد بزن و اصلا هرچی دلت میخواد

بگو.

ارسلان با تعجب ابروهایش را درهم کشید. سرش

عقب رفت و بی اراده تن او را رها کرد.

گلویش خشک بود و فعالیت زیاد تشنه اش کرده

بود. اما بیش تر از آن تشنه ی عطر تن دختری

بود که چند روز اخیر فقط ازش میگریخت و بزور

در حد چند کلمه باهاش هم کلام میشد. درحالی که

حواسش به همه چیز بود… غذا خوردن و پانسمان

 

 

زخم هایش، ورزش و تمرینات فیزیوتراپی اش…

حتی ساعت داروها و دستورات جدید دکتر.

هیچکدام را از قلم نمینداخت.

یاسمین صندلی را صاف گذاشت و بهش اشاره زد:

خودت بیا روش بشین. میتونی که…

قلبش بیشتر از اجزای بدن و اسکلت و ستون

فقراتش تحت فشار بود. مغزش داشت از بی

تفاوتی و سردی او منفجر میشد. رویایش چشمان

سبز زیبای او بود و حالا جز تاریکی هیچ چیز

میان مردمک هایش نمیدید.

_بیا یه چیزی بخور که انرژی داشته باشی سرم

داد بزنی.

 

 

ارسلان دندان هایش را روی فشرد و برای بار

چندم نامش را با حرص و غضب زمزمه کرد.

یاسمین لبخند تلخی زد و دست به سینه ایستاد.

_بیا دیگه… منتظر چی هستی؟

ارسلان با احتیاط دست هایش را از بند میله ها

رها کرد و یک قدم سمت او برداشت. قدم دومش

را به موازات قدم بعدی برداشت و سر قدم سوم

پایش لق زد که سر جایش متوقف شد.

یاسمین با خونسردی نگاهش میکرد: نترس بیا…

کفر ارسلان درآمد که لحظه ای چشم بست و

سرش را تکان داد. میترسید از مغزش دود بلند

شود…

 

 

تمام حواسش را گذاشت روی پاهایش و روی قدم

هایش تمرکز کرد. یاسمین مراقبش بود اما جلو

نمیرفت تا تلاش های او هدر نرود. اوضاعش

بهتر شده و حتی به واکر هم نیازی نداشت…

ارسلان نفس عمیقی کشید و چند قدم باقی مانده را

آرام و با طمأنینه برداشت. نزدیک صندلی نفس کم

آورد و سریع رویش نشست… بوی عطرش نفس

دخترک را تنگ کرد. به روی خودش نمیاورد اما

خودش بیشتر از این فاصله و دوری دلتنگ شده

بود.

نسکافه را توی ماگ حل کرد و دستش داد: بدون

قنده نگران نباش.

_خودت چی؟

 

 

یاسمین مقابلش نشست: میل ندارم.

لبخندش سرد بود که با جمله ی بعدی ارسلان بلکل

از روی لبش برچیده شد.

_وزن کم کردی، از زن لاغر زیاد خوشم نمیاد.

#گریز_از_تو

#پارت_574

_به درک که خوشت نمیاد.

اخم های درهمش لبخند به لب ارسلان آورد. ماگ

را به لبش چسباند و ته دلش ضعف رفت…

 

 

_بیسکویت نیاوردی؟

یاسمین بی حوصله پیشانی اش را لمس کرد: نه!

قبلا نمیخوردی دیگه امروز نیاوردم.

ارسلان آهانی گفت و نسکافه داغ زبانش را

سوزاند. چهره اش درهم شد… یاسمین مثل دیوانه

ها زل زده بود دیوار! سکوتش داشت ارسلان را

دیوانه میکرد.

_یاسمین؟

دخترک فقط پلک هایش را باز و بسته کرد. یعنی

که حرفت را شنیده ام اما توان تکان دادن زبانم را

ندارم…

_باید راجب یه موضوعی باهات حرف بزنم.

 

ارسلان در ظاهر خونسرد بود و در باطن

استرسی عجیب وجودش را میمکید!

_راجب چی؟

_تو از مال و اموال پدرت چقدر خبر داری؟

یاسمین جا خورد: مال و اموال؟

_آره. مثل خونه، زمین، یا هر چیزی…

_نمیدونم، یعنی مادرم یه چیزایی میگفت اما من

هیچ وقت توش کنجکاوی نکردم.

_برات اهمیتی نداره که بدونی؟

 

 

یاسمین سرش را به حالت درماندگی تکان داد:

الان به چه دردم میخوره؟

ارسلان با تعجب نگاهش کرد. این دختر خنثی تر

از آن بود که سازمان ازش میترسید یا منصور

بهش هشدار میداد.

_اموال کمی نیست. میدونی اگه به نامت بشه چه

قدرتی میتونی داشته باشی؟

ابروهای یاسمین با خنده بالا رفت: چه قدرتی

مثلا؟ بشم یکی تو یا پدرم یا منصور خان؟

سر ارسلان پس رفت. یاسمین خندید: من یک

ریالشم نمیخوام. بذار دست هر کی که هست

باهاش خوش باشه…

 

 

ارسلان نفس عمیقی کشید. الان وقت مناسبی برای

حرف زدن راجب اصل ماجرا نبود. باید صبر

میکرد تا حال و هوای او عوض شود و بعد مفصل

باهاش صحبت کند.

یاسمین که سکوت او را دید با کنجکاوی نگاهش

کرد: تو میدونی الان همه چی دست کی افتاده؟

ارسلان ماگ خالی را روی میز گذاشت: برات

مهمه؟

_کنجکاوم فقط…

_وقتش که شد راجبش با هم حرف میزنیم.

#گریز_از_تو

 

 

#پارت_575

یاسمین اخم درهم کشید: مثلا وقتش ِکیه؟

_همون روزی که تو هم لطف کنی و ماجرای

خودتو افشین و برام تعریف کنی.

جفت پلک های یاسمین از شدت شوک پرید و

خیره شد به چشم های او که دست ارسلان با حالت

عصبی بالا آمد.

_کم کم صبر داره لبریز میشه! حواست باشه که

منو نپیچونی.

 

 

یاسمین لبش را گزید و سرش را پایین انداخت:

باشه.

_باشه یعنی چی؟ صبر لبریز شده ی منو دوست

داری؟

_نه ولی واقعا توانایی حرف زدن راجبش و

ندارم. افشین تا ته عمر کابوس منه…

ارسلان لبخند سردی زد: اگه بهم دروغ بگی منم

میتونم تا ته عمر کابوست باشم. میدونی که؟

قلب دخترک لرزید. لبخند تلخش دل ارسلان را از

جا کند. وقتی بلند شد انرژی اش کمتر شده بود و

حالش بدتر…

_کمکت کنم بری تو اتاق؟

 

 

_تو کجا میری؟

_پایین پیش آسو…

ارسلان با اخم سر تکان داد: پس خودم میرم.

کمک نمیخوام…

یاسمین باشه ی آرامی گفت و سمت پله ها رفت.

میان راه ایستاد و برگشت… ارسلان هنوز نشسته

بود.

_یه چیزی و اگه نگم رو دلم میمونه و میترکم

ارسلان.

ارسلان فقط نگاهش کرد. یاسمین نفسی گرفت و

دستش را محکم به نرده ها گرفت…

 

 

_من چه دوست داشته باشم چه نداشته باشم. هر

کاری کنم و هر چقدر زور بزنم تو عوض نمیشی.

اصلا منو نمیبینی. اگرم ببینی برات همون

گروگانی ام که…

خندید. در اصل نتوانست جمله ی اخرش را ادامه

دهد…

_من هر چقدر تلاش کنم هیچی تو این رابطه

تغییر نمیکنه فقط خودم اذیت میشم.

_اون وقت تنهایی به این نتایج رسیدی؟

_تو منو به این نتایج رسوندی.

 

 

_پس خودت مراقب باش که اذیت نشی چون از

دست من کاری برنمیاد.

قلب دخترک میان سینه اش هزار تکه شد. لبخندش

درد داشت… بغضی عجیب ریشه ی دلش را

سوزاند و تکه های تیز قلبش داشت وجودش را

خراشید…

دیگر جای حرف زدن نبود. با همان لبخند پایین

رفت و یک لحظه نفهمید چه شد، جلوی چشمانش

سیاه شد و سرش به دوران افتاد.

نمیدونم طبیعیه یا نه بچه ها ولی حال روحی بد

خودم مستقیم رو یاسمین اثر گذاشته…

ایشالا درست میشه

 

 

#گریز_از_تو

#پارت_576

هنوز ذهنش در کشمکش رفتار دخترک بود که با

صدای افتادن چیزی از جا پرید. درد بدی توی

کمرش پیچید و زانوهایش قفل کرد… تمام توانش

را ریخت توی صدایش و نام دخترک را صدا

زد…

_گندت بزنن دختر. گندت بزنن…

چندبار دیگر صدایش زد و وقتی جوابی از

دخترک نگرفت، سریع شماره ی متین را گرفت…

او که جواب داد صدایش را توی سرش انداخت…

_بیا بالا متین. فکر کنم یاسمین افتاده رو پله ها…

 

 

نفس متین قطع شد. حتی نتوانست جوابش را بدهد.

آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که فقط دو پای

دیگر قرض کرد و پله ها را دوتا درمیان بالا

رفت. با دیدن یاسمین که افتاده بود روی پله ها و

محکم نرده ها را گرفته بود تا سقوط نکند، قلبش

از جا درآمد.

_یاسمین؟

روی زانو نشست به چهره ی بی رنگ او خیره

شد: خوبی یاسمین؟

صدای دخترک از ته چاه درآمد: آره…

 

 

حتی نمیتوانست چشمهایش را باز کند. سرش

داشت از درد میترکید… انگار مقابل آسمان

چشمانش ابرهای سیاه نقش بسته بودند!

_میتونی بلند شی؟

یاسمین با لب های بهم چسبیده فقط سرش را به

علامت منفی تکان داد.

متین با احتیاط دست دور کتفش انداخت: کمکت

میکنم بریم بالا… فقط خودتم مراقب باش.

بعد هم بلندش کرد و محکم تنش را نگهش داشت.

یاسمین حتی نمیتوانست روی پاهایش بایستد…

متین بزور کمکش کرد تا از پله ها بالا برود!

 

_معلوم نیست چه بلایی سر خودت آوردی، خیره

سر.

محکم کمرش را گرفته بود تا با سر سقوط نکند.

یاسمین میان راه نفس کم آورد: متین…

_زهرمار!

_نمیتونم بخدا… بذار بشینم.

متین عصبی ایستاد اما قبل از اینکه دخترک

بنشیند، دست زیر پاهایش انداخت و بلندش کرد.

نفس یاسمین از شدت شوک حبس شد.

_روانی… بذارم پایین.

 

 

_اقا الان میبینه خونم و حلال میکنه ولی چاره

ایی نیست.

یاسمین لب گزید و متین همان چند پله را بالا رفت

که نگاهش به ارسلان افتاد. چشم های او با

دیدنشان خون شد… زبانش بند آمد.

_اقا… ببرمش تو اتاق؟ نمیتونه رو پاهاش وایسته.

#گریز_از_تو

#پارت_577

نگاه ارسلان فقط روی دست های متین و تن و

بدن یاسمین میچرخید. شاید اگر روی پا بود همان

صندلی را توی سرشان خرد میکرد.

 

 

_ببرش.

همین کلمه هم بزور از حلقش درآمد. دست هایش

مشت بود و قلب دخترک توی دهانش!

متین فقط با عجله او را داخل اتاق برد و روی

تخت گذاشت.

_خوبی یاسمین؟

نفس های دخترک کم کم داشت منظم میشد: سرم

گیج میره.

_شاید فشارت پایینه…

 

 

ارسلان آرام قدم برداشت و داخل آمد: زنگ بزن

شایان.

_بهتر نیست ببرمش مطب؟

_نه گفتم که زنگ بزن شایان بیاد.

متین چشمی گفت و با مکث بیرون رفت. یاسمین

سرش را توی بالشت فشرد… حتی با پلک های

بسته هم حس میکرد دنیا دور سرش میچرخد.

_چته یاسمین؟

یاسمین به زور لای پلک هایش را گشود. تصویر

ارسلان مقابلش تار بود… فقط صدایش را میشنید.

 

 

_نمیدونم!

دست او آرام جلو امد و روی پیشانی اش نشست.

پلک های یاسمین لرزید. عادت کرده بود به بلعیدن

عطر خاص تنش…

ارسلان خودش را روی تخت بالا کشید: میتونی

بخوابی تا شایان بیاد؟

_واقعا حس میکنم همه چی میچرخه. چشمام و باز

میکنم سیاهه، میبندم چرخ و فلک!

ارسلان درمانده نگاهش کرد و وقتی لای پلک

های او بسته شد، دستش را روی موهایش گذاشت.

دیگر چیزی نپرسید… همین جریان قوی حس و

لمس موهایش برای بالا رفتن ضربان قلب دخترک

کافی بود.

 

 

باید یک عمر میگذشت و زمان به سینه ی لحظات

میچسبید تا از محبت او خسته شود. حکایتش همان

ماهی بود که خودش را میان ساحل سمت دریا

میکشید و باز هم بهش نمیرسید.

_خوبی الان؟

تن یاسمین مچاله شد. دست او نوازش وار روی

سرش چرخید و دخترک زبان باز نکرد تا بگوید،

مگر میشود نوازش دست های محکمت باشد و من

خوب نباشم؟

نگفت و این بار را به دلش نشاند. هیچ نگفت و

ارسلان حریص تر شد برای داشتن عاشقانه ای

محال!… بازی زندگی روحش را سیاه کرده بود

 

 

اما نه به قیمتی که از این موجود دوست داشتنی

دل بکند.

#گریز_از_تو

#پارت_578

یاسمین غرق در نوازشی که حسرتش چندین سال

کنج دلش خانه کرده بود، با همان چشمهای بسته و

مغزی که انگار میخواست پوست سرش را پاره

کند، لبخند زد…

_کی فکرشو میکرد ارسلان خان یه روز بشینه و

موهای یه دختر و ناز کنه؟

اخم های ارسلان باز شد. لبخند کمرنگی زد: قراره

تو اوج بدحالی هم شیطونی کنی؟

 

 

عقربه ها انگار خلاف جهت روی زمان حرکت

میکرد. آرام و با آرامشی بی سابقه…

_یه وقت به غرور و ابهت مردونه ات بر نخوره.

ارسلان متلکش را گرفت اما به روی خودش

نیاورد و انگشتانش به نرمی لای تار موهای

مشکی او حرکت کرد.

_چرا بر بخوره؟ زنم نیستی مگه؟

یاسمین خندید. زیر این خنده یک مشت بغض بی

پدر و مادر داشت امانش را میبرید. داشت میترکید

و سنگ سخت گلویش رهایش نمیکرد…

 

 

ارسلان ضربه ی آرامی روی گونه اش زد: چرا

میخندی؟

یاسمین آرام چشمهایش را باز کرد: هیچی.

لبخندش محو بود. حالش خوب نبود و داشت لحظه

به لحظه بدتر میشد…

_چرا سعی میکنی خودتو سرکوب کنی یاسمین؟

_چون واسه خوب کردن حالم هیچ کاری ازم بر

نمیاد. حقیقت تغییر نمیکنه… حتی اگه قرن عوض

بشه و صد سال بگذره من بازم تو سرنوشتی دست

و پا میزنم که حتی خودمم تو خراب شدنش هیچ

نقشی نداشتم. سرنوشتی که حتی زورم نمیرسه

درستش کنم… میفهمی ارسلان؟

 

 

قلب ارسلان هزار تکه شد: آره میفهمم.

میفهمید چون خودش هم غرق بود میان سرنوشتی

که حتی نمیتوانست انتهایش را پیشبینی کند.

یاسمین با مکث سرش بلند کرد و روی پای ناسور

او جای گرفت…

_تو وقتی میخوای خودتو سرکوب کنی چیکار

میکنی ارسلان؟ آدم میکشی؟!

ارسلان با درد پلک زد: نه!

_پس چیکار میکنی؟ گریه هم که نمیکنی. کسی

رو هم نداری که اینجوری سرتو بذاری رو پاش و

موهاتو نوازش کنه… پس به چی پناه میبری؟

 

گریز از تو:

مت چپ سینه اش، درست جایی که یک ماهیچه

ی بازیگوش داشت با تپش های عجیب و بلند

پدرش را درمیآورد، تیر کشید و اجزای صورتش

را درهم برد.

_به هیچی.

 

#پارت_579

_هیچی؟ با هیچی مگه میشه دووم آورد؟

ارسلان لبخند تلخی زد. جگرش آتش گرفت از

انبوه این تنهایی…

 

 

_چندین ساله با همین هیچی دووم آوردم و زنده

موندم.

یاسمین پلک های دردناکش را بست… حجم بغض

و خودخوری کار دستش داده بود.

_ولی من دووم نمیارم… شاید دق کنم و بمیرم.

شاید یه روز از این همه تحمل کردن قلبم وایسه…

ارسلان فشار آرامی به پیشانی اش آورد و سرش

را بالا کشید. دخترک چشم باز کرد و خیره شد به

دو گوی سیاهی که امشب برقی عجیب داشت.

_قلبت غلط میکنه وایسه. مگه بیصاحبه؟

یاسمین فقط نگاهش کرد. ارسلان بینی کوچکش را

میان دو انگشت گرفت و کشید.

 

 

_تو مال خودت نیستی خانم کوچولو، پس دیگه

قلبتم مال خودت نیست.

_روزای اول و یادته؟!

فک ارسلان سفت شد و سرش را تکان داد: آره.

_پس حتما یادته که اسلحه ات و گذاشته بودی رو

قلبم. نه؟

نفس ارسلان میان سینه اش به دل دل زدن افتاد.

گیج و گنگ و بهت زده خیره ماند به چشمهای او

و نگاه سبز طوفانی او تمام جانش را لرزاند.

_یاسمین؟

 

 

_من از وقتی عاشقت شدم هیچ به فکر اون روزا

نیفتادم ولی هنوزم بعضی چیزا اذیتم میکنه.

دخترک لبخند زد و پلک بست و این پلک بستن

مصادف شد با لرزش کل جانش… اشک هایش

مثل دانه های باران به تن گونه های سفیدش

کوبیدند. تند و محکم… انگار یک لحظه سیلاب

جنگل چشمانش را محاصره کرد.

اما هنوز هم صدایش در نمی آمد…

_یاسمین؟

بزور و با همان قدرتی که فدای کینه دانیار شده

بود، شانه های او را گرفت و روی تنش بالا

کشاند. صورت یاسمین چسبید به سینه پر تپش و

 

 

پر دردش و ارسلان مثل همه ی این روز ها دست

دور بدنش حلقه کرد.

_بخدا حالم دست خودم نیست ارسلان.

هق هقش اوج گرفت و شاید بغضش تسلیم شد که

یکهو صدایش کل اتاقش را برداشت. یک دست

محکم و یک قلب محکم تر احاطه اش کرده بود!

مردی داشت با تمام سیاه چاله های زندگی اش کوه

میشد برا

ِی

خو ِد بی کس و کار و بی پناهش و

بیشتر از این دیگر چه میخواست؟ این لحظه را

مرگ هم نمیتوانست برهم بزند.

 

#پارت_580

 

 

نگاه به سوزن توی رگ او بود و با انگشتش روی

همان ناحیه را آرام ماساژ میداد. دخترک خواب که

نه، تقریبا بیهوش شده بود. از همان لحظه ای که

مایع توی رگ هایش جریان پیدا کرد، دیگر

نتوانست چشم هایش را باز نگه دارد. مقاومتش

چنان رنگ باخت و تسلیم شد که خودش هم نفهمید

کی پلک هایش بهم چسبید.

شایان هم با دیدن حال و روزش چنان عصبی شده

بود که نمیشد یک لحظه جلوی زبانش را گرفت…

اولین متلکش هم به ارسلان خونش را به جوش

آورد “معلوم نیست باز چه بلایی سرش اورده که

اینجوری استرسی و عصبی شده.” حتی از خودش

دفاع هم نکرد که بگوید دیگر دلی برای اذیتش

کردنش ندارم و جانم بند شده به جانش… نگفت و

فقط در سکوت به غر غر های شایان گوش داد.

 

 

چشمانش را بالا کشید و به سرم نگاه کرد که هنوز

نیمی ازش باقی مانده بود. دستش آرام بالا امد و

گونه ی یخ او را لمس کرد… برق زنجیر طلای

پدرش توی گردنش میدرخشید. هیچ وقت ندیده

بود که برحسب اتفاق آن را از گردنش بیرون

بکشد. انگار وابستگی عجیبی بهش داشت…

دخترک تکان آرامی خورد که حواس ارسلان بهش

جمع شد… پلک هایش هنوز بسته بود!

_یاس؟

هومی از میان لب های نیمه باز یاسمین بیرون آمد

اما چشم باز نکرد. داروهایش خواب آور بود و

آنقدر تَنِش توی وجودش بود که حالا حالاها بیدار

نشود.

 

 

ارسلان لبخند کمرنگی زده، خم شد و کنار شقیقه

اش را بوسید… عطر موهایش گران ترین عطر

های پاریس هم را به زانو درمیاورد. پر عطش

دمی گرفت و بازدم گرمش روی گردن دخترک

باعث شد او در همان حال خودش را جمع کند.

زمزمه ی بی اراده ی زیر لبی اش را فقط خودش

شنید و خدای بالا سرش…

_از دیدنت که سیر نمیشم.

و نمیشد! از موجودی که ناگهانی وارد زندگیش شد

و تمام قواعد و دیسیپلین هایش را بهم زد. تشنه تر

میشد اما انگار دوامش بالا بود این راه پر پیچ و

خم…

باز هم خم شد و اینبار جایی نزدیک لبش را بوسه

زد. طاقتش داشت طاق میشد از این دوری زجر

آور…

 

 

_خدا با من خوب تا نمیکنه ولی همین که هستی

خودش معجزه ست.

نفس عمیقش را پخش کرد روی صورت یاسمین و

آرام کنارش دراز کشید…

****

شایان از ماهرخ تشکر کرده، استکانش را روی

میز گذاشت که زن با حالی بد مقابلش نشست.

_ شما نمیدونید یاسمین چشه دکتر؟ چند روزه اروم

چ قرار نداره… میشینه یه جا خیره میشه به دیوار.

حرف میزنیم یا جواب نمیده یا عصبانی میشه…

کلا یه حال دل کندن داره.

 

 

_عصبی شده، طبیعیه! مگه چقدر اینجوری با

استرس و تنش زندگی کرده؟ تقریبا هر روز یه

داستانی درست میشه که تن و بدنش بلرزه.

 

#پارت_581

ماهرخ لب گزید و با نگرانی سر تکان داد. شایان

ادامه داد: این دختر خیلی به ارسلان وابسته شده

ماهرخ. حالا جدا از دوست داشتنش میترسه که

ارسلان ولش کنه… یا چمیدونم یه بلایی سر

ارسلان بیاد و این تنها بمونه.

_خب حق داره آقا…

 

 

_من نمیدونم این مسئله تهش به کجا ختم میشه

فقط اینو میدونم که اگه ارسلان بخواد به بد

اخلاقیاش ادامه بده اوضاع افسردگی یاسمین بدتر

میشه.

_اقا از اول همین بوده.

شایان نیشخند زد: دیگه بهتره درک کنه که باید به

یکی جز خودش هم اهمیت بده. زندگی همیشه بر

وقف مراد عادت های ما پیش نمیره… گاهی وقتا

بخاطر یه خط دیگه باید خودمونو بکشونیم.

ماهرخ آهی کشید: یاسمین بچه خیلی مراعات

میکنه اقا. قبلنا یکم گله میکرد الان دیگه هر چی

پیش بیاد میریزه تو خودش!

لبخند کمرنگی به لب شایان نشست: عاشق شده!

 

 

ماهرخ باز هم لب گزید و نگفت که کاش پشت

دستش را داغ میکرد برای این عشق بی در و

پیکر.

شایان باز هم تشکر کرد و وقتی بلند شد، متین

داخل آمد.

_میشه چند کلمه حرف بزنیم شایان خان؟

مرد ابرو درهم کشید و سر تکان داد: چیشده؟

متین به مادرش نگاه کرد که زن با ببخشیدی از

آشپزخانه بیرون رفت. شایان دوباره نشست و متین

مقابلش دست در هم گره کرد و استرس از سر و

کول چهره اش بالا رفت.

 

 

_راستش… به جز شما کسی نیست که بخوام

راجب این مسئله باهاش مشورت کنم. انقدرم مهمه

که نمیتونم دندون رو جیگر بذارم…

شایان متوجه حرفهایش نمیشد: خب چیشده پسر؟

متین نفس عمیقی کشید تا حجم درد را بیرون

کند…

_فکر کنم اردلان داره سرخود برمیگرده.

پلک های شایان پرید… تن عقب داد و کیفش از

دستش رها شد: چی؟

_خبر رسیده بود ولی بها ندادم بهش. گفتم این

شاهرخ واسه گمراهی ما دست به هرکاری میزنه

ولی وکیل اقا که بهم زنگ زد…

 

 

شایان امانش نداد: نذار برگرده متین. بخدا تو این

اوضاع فقط همین و کم داریم.

_اخه چه کاری ازمون برمیاد اقا؟ اردلان داره

قانونی برمیگرده. در به در دنبال کاراشه!

دست شایان به پیشانی اش چسبید: یا خدا.

_به اقا هنوز نگفتم. یعنی بفهمه دنیا رو بهم

میدوزه ولی چاره چیه. ها؟

_گفتنش الان درست نیست.

_نگفتنش چی؟ بنظرتون بعدش زنده میمونم من؟ یا

اقا اردلان سالم میرسه؟

 

 

_این پسر الان پایی داره که بیفته دنبال کارا؟

میشینه همین گوشه داد و هوار میکنه. اردلانم

وقتی داره برمیگرده یعنی کار از کار گذشته!

متین کلافه و درمانده دست به سرش گرفت.

شایان پلکی زد و بلند شد: من خودم به اردلان

زنگ میزنم تو هم بگم صبر کن تا ببینم چی میشه!

حال کردید با پارتای طولانی امشب؟

دوستون دارم و بابت صبوریتون ممنون

 

#پارت_582

 

 

چشم های متین گرد تر این نمیشد: چی آقا؟

_کری مگه؟ گفتم فیلم خنده دار تو دست و بالت

هست یا نه؟

_واسه خودتون میخواین؟

چهره ی ارسلان که درهم رفت از گفتن حرفش

پشیمان شد. سری تکان داد و نگاهش را پایین

انداخت.

_تا یک ساعت دیگه جور میکنم آقا.

 

 

ارسلان نفسش را بیرون فوت کرد: بریز تو لپ

تاپ، آمادش کن بیار اتاق من. از این هله هوله

هایی که یاسمین دوست داره هم بیار.

متین لب گزید و تند تند سر تکان داد: چشم اقا.

نزدیک بود از شدت حیرت منفجر شود! از پله ها

که مثل برق سرازیر شد ارسلان با تاسف مسیر

رفتنش را دنبال کرد…

_ببین کارت به کجا کشیده ارسلان! متینم باید برام

دست بگیره…

نفس عمیقی کشید و داخل اتاق برگشت. یاسمین

سر چسبانده به تاج تخت و چشم هایش بسته بود! با

صدای در تکانی خورد و پلک زد…

 

 

ارسلان لبخند کمرنگی زد: خوبی؟

لب های دخترک بی رمق تکان خورد: پاهات

خوبه؟

لبخند ارسلان محو شد. هنوز هم هر چیزی راجب

سلامتی اش اتفاق میفتاد اول غرورش را نشانه

میگرفت.

_نگران نباش!

یاسمین پتو را روی تنش بالاتر کشید و زانوهایش

را توی شکم جمع کرد: باشه.

_بگم ماهرخ برات غذا بیاره؟

 

 

_نه ارسلان. اصلا گنجایش هیچی رو ندارم!

نمیخوام کسی رو ببینم…

ارسلان مقابلش ایستاد و دست روی سینه جمع

کرد: حتی من؟

یاسمین لبخند بی حالی زد: نه تو فرق میکنی!

ته دل ارسلان سوزن سوزن شد. به روی خودش

نیاورد و اوج ذوقش شد ابرویی که بالا فرستاد…

_میخوای همه رو از خونه بیرون کنم؟

_که چی بشه؟

 

 

_که راحت باشی. مگه نمیگی حوصله هیچکس و

نداری؟

یاسمین خندید: دم غروبی کجا میفرستی بیچاره

هارو ارسلان؟

ارسلان کنارش روی تخت نشست و زیر لحاف

خزید.

 

#پارت_583

یاسمین با تعجب نگاهش کرد: واقعا اوضات خوب

شده ها… نه به اون ناامیدی روزای اول نه به الان

و مراعات نکردنت!

 

ارسلان موبایلش را برداشت و شماره ی متین را

گرفت. همزمان گفت: وقتی یه موجود سرتق همش

کنارت باشه و تشویقت کنه، قوت و ارادت

برمیگرده دیگه!

یاسمین در سکوت خیره اش ماند. نگاهش دوید

روی حال چشمان او و شاید غرق شد میان حسی

که ذره ذره روحش را خورده و به اینجا کشانده

بودش!

ارسلان دست سردش را گرفت و همزمان به متین

گفت…

_چیزایی که گفته بودم و آماده کن بده دست محمد

بیاره بالا. خودتم با مادرت و اون دختره آسو

امشب و مرخصید. برو یکم دورشون بده…

 

 

ابروهای یاسمین از شدت تعجب تا ته بالا رفت.

ارسلان دستش را فشرد!

_چرا رو حرفم حرف میاری متین؟ من که خوبم،

این زلزله هم تا نیم ساعت دیگه پا میشه عمارت و

میذاره رو سرش. شما برید یکم استراحت کنید.

مادرت نیاز داره بهش…

یاسمین در همان حال آرام خندید و سر روی شانه

ی پهن او گذاشت: چه مهربون شدی امروز!

عطر تلخ او و گرمای تنش آرامش کرد. انرژی

اش افتاده بود و نیاز داشت تا قوتی دوباره بگیرد.

ارسلان که تماسش را قطع کرد، یاسمین دست

هایش را دور بازویش حلقه کرد و بیشتر بهش

چسبید.

 

 

_همیشه همینجوری مهربون باش ارسلان.

بغض بازهم با قدرت روی حنجره اش ناخن کشید.

عقده های چندین ساله اش به علاوه ی دخترانه

های صورتی رنگش رسیده بود بیخ گلویش…

نگاه ارسلان به نیمرخ رنجورش بود و چشمان

خودش روی کاغذ دیواری تیره مقابلش.

_من خیلی وقت بود یه مرد مهربون تو زندگیم

ندیده بودم. شاید تا همین الان…

_الان من برات مهربونم؟!

_اخرین باری که اینجوری یکی و بغل کردم بابام

بود. حتی یادم نیست چند سالم بود!

 

 

ارسلان بی تاب خم شد و روی موهایش را بوسید.

یاسمین لبخند زد… تمام وجودش در یک ثانیه گرم

شد!

_ولی من مثل بابات نیستم یاس.

_میدونم ولی من، بعد اون تا همین الان نتونستم از

کسی اینجوری آرامش و امنیت بگیرم.

دیدین نوشتم؟

لایک فراموش نشه

 

#پارت_584

 

 

نگاه ارسلان روی صورتش کش آمد. زلزله توی

وجودش شده بود اتش زیر خاکستر… عمق

میگرفت و عمقش جانش را بالا می آورد! کاش

فوران میکرد…

_من مثل سگ ازت میترسیدم ولی الان همش

دود شده رفته هوا. چرا ارسلان؟

صورت ارسلان لحظه ای باز شد و بعد دوباره

خطوطش بهم پیچید.

_منو مثل بابات نبین…

یاسمین با بغض لب به دندان گرفت: باشه.

 

 

صدایش توی این مسیر تکراری لرزید. همین راه

را هی میرفت و برمیگشت و نتیجه اش میشد

بغضی که چاره هم نداشت.

ارسلان نفس عمیقی کشید. نفهمید بار چندم بود که

اینطور بازدمش را پر آه بیرون فرستاد. قلبش

همچنان روی مدار زلزله بود!

_امشب و به این چیزا فکر نکن یاسمین. تا میای

یکم بهتر شی میری رو همون قصه های قدیم و…

مکثش که باعث بالا آمدن چشم های او شد، ادامه

داد: چرا یکم رو حال الانت تمرکز نمیکنی؟

_باشه.

 

 

ارسلان اخم درهم کشید و نامش را شماتت وار

صدا زد که دخترک سر پایین انداخت و توی

خودش جمع شد.

_دعوام نکن…

ابروهای ارسلان با تعجب باز شد: دعوات نکردم

یاسمین.

دخترک چیزی نگفت و سر به بازویش فشرد.

خسته بود از این همه کشمکش و درگیری…

سکوت میخواست و آرامش! تمام خواسته اش یک

ساعت خواب بود با ذهنی که حوال

ِی

گذشته و آینده

دور نمیزد تا هر لحظه را بهش زهرمار کند.

_به متین گفتم از اون خوراکی هایی که دوست

داری بخره و بفرسته… با یه فیلم خوب.

 

 

مکث کرد و لب هایش به لبخند رنگ پریده ای باز

شد: من تا حالا نشده با کسی فیلم نگاه کنم

یاسمین…

_تعجبی نداره. منم خیلی ساله کسی و نداشتم

باهاش فیلم ببینم.

_خب امشب این طلسم میشکنه!

یاسمین زبان روی لبش کشید و حرفش را مزه

کرد: یه چیز بپرسم ارسلان؟

_اگه فکر میکنی ممکنه جوابتو ندم یا بد بدم نه.

_راجب داداشته.

 

 

ارسلان بی اراده عصبی شد: پس نپرس!

یاسمین نیشخند زد. سرش را به معنای باشه تکان

داد و تنش را جدا کرد و کنارش به تخت تکیه داد.

نگاه ارسلان روی نیمرخش چرخید: خوبه حرف

گوش کن شدی.

 

#پارت_585

_گفتم که گنجایش دعوا ندارم، ظرفیت شنیدن

حرف تند و صدای بلند ندارم. به حد کافی پر شدم.

 

 

بعد هم شانه ای بالا انداخت و ادامه داد: وقتی

تمایل نداری از زندگیت حرف بزنی، من چرا

اذیتت کنم؟

ارسلان سکوت کرد. یاسمین لبخند میزد، تلخ و

گزنده… یک دنیا حرف پشت احساسات پنهان

کرده اش خوابیده بود که بیرون ریختنشان جز

بغض و اشک و درد ثمری نداشت. لبخند میزد تا

نشان دهد که دنیا نزده برایش میرقصد، دیگر

نیازی به خشم و زخم زبان او نیست! لبخند میزد

که نشان دهد که یک دختر قویست تا مبادا کسی

فرو ریختن روحش را زیر آن نقاب افسرده اش

ببیند!

_زندگی من خیلی برات جذابیت داره؟

 

_نه ولی این که چرا حاضر شدی تنها کس و

کارتو ول کنی به امون خدا برام جالبه. من اگه یه

برادر یا خواهر داشتم…

ارسلان نفس حبس شده اش را میان حرفش رها

کرد: اگه خواهر یا برادر داشتی هیچ وقت

نمیذاشتی کنارت باشه تا آسیب ببینه و آینده اش

سیاه شه.

ابروهای یاسمین بالا رفت: فقط سر داداشت انقدر

فداکاری؟

ارسلان متوجه کنایه اش نشد و راحت جواب داد:

آره.

قلب یاسمین در دم شکست. خرد شد… لبخند زد و

دلش میان سینه اش هزار بار ترکید.

 

 

_چه خوب!

مراقب بود حالش روی صدایش تاثیر نگذارد.

_کاش حداقل من یه همچین برادری داشتم. انقدر

بی کس و تنها نبودم.

_اردلان کنار من میشد یکی مثل خود من. ولی

الان تو آمریکا یه آدم موفقه… کسی که به جای

تیر اندازی داره از مغز و هوشش استفاده میکنه و

صد نفر براش احترام قائلن، نه منی که هر شب

حداقل یه بار مرگ خودمو تصور کردم.

جمله های منطقی اما تلخش، سر بریدن رویاها و

احساساتش بود توی یک شب زمستانی… تلخ و

زهرمار!

 

 

یاسمین درد را توی پلک زدنش دید. چیزی نمانده

بود خود خاک بر سرش منفجر شود.

_شاید اون اونجا تنها باشه ولی من هیچ وقت

تنهاش نذاشتم. هستم… کنارش، سایه به سایه اش.

مراقبشم، موفقیت هاش میبینم… بهش افتخار

میکنم. بهش لبخند میزنم و توی ذهنم به صد روش

بغلش میکنم.

بغض داشت پدر حنجره اش را در می آورد و

شاید اگر تا این حد محکم و سرسخت نبود جلوی

دخترک به گریه میفتاد.

_من هستم فقط اون نمیبینه و خب… عیبی نداره.

زنده و سالم بودنش و به کل دنیا میفروشم. یعنی

حاضرم کل این دنیا رو قتل عام کنم تا اون

همینطوری با آرامش زندگی کنه.

 

 

 

#پارت_586

_یکم آروم باش دایی.

_زهرمار دایی. این برج زهرمار ور دلم کمه باید

حرص تو رو هم بخورم؟ میخوای پاشی بیای

ایران چه غلطی کنی دقیقا؟

سکوت اردلان پشت خط کفرش را بالا آورد: چرا

ساکت شدی پسر؟ میگم چرا میخوای بیای ایران؟

_خسته شدم.

 

 

_از چی؟! خوشی زیادی زده زیر دلت؟

صدای اردلان غرق شد در حجم بزرگی از

ناباوری: خوشی؟ خوشی چیه دایی؟ تو به این

زندگی مزخرف میگی خوش؟

_مشکلت چیه تو اون خراب شده؟!

_دارم از تنهایی دق میکنم.

شایان با مکث و تعجب خندید: وای خدا…

_مسخره نکن دایی. صبح تا شب سرکارم و بعدش

مثل جنازه میام خونه و… اصلا نفهمیدم چند ساله

اینجا چجوری زندگی کردم. هیچی نمیفهمم جز

اینکه در و دیوارای این خونه داره منو میخوره…

 

 

محض رضای خدا یه دلخوشی ندارم. بمونم

چیکار؟

_اونوقت تو ایران برات دلخوشی ریخته؟

صدای اردلان آرام شد: داداش که هست. هنوز

یکی دو نفر برام موندن.

_داداش؟ اها خب… داداشت که بدونه میخوای

برگردی تو همون فرودگاه با تیر میزنتت.

اردلان مکث کرد: نمیدونه؟

شایان مثل یک بمب منفجر شد: ارسلان اگه بفهمه

دهنت و سرویس میکنه اردلان. چرا خودتو میزنی

به اون راه؟ نمیشناسیش واقعا؟

 

 

_نه نمیشناسم. ارسلان سال تا سال یه زنگ نمیزنه

خبرم و بگیره بعد من…

_دری وری نگو. ارسلان قبل این ماجراها از

وسایل تو یخچالتم خبر داشت چه برسه به حالت.

شاخک های اردلان تیز شد: کدوم ماجرا؟

_کم ماجرا داریم تو ایران؟ از کدومش بگم برات؟

_از اونی بگو که همه ی هوش و حواسش و از

من گرفته و دو سه ماهه یه زنگ بهم نزده.

صدایش با تمام مردانگی بغض داشت. قلب شایان

گرفت…

 

 

_ازدواج کرده.

_چی؟

شایان موبایل را از گوشش فاصله داد: داد نزن…

_دایی ازدواج چیه؟ با کی آخه؟ شوخیت گرفته!

 

#پارت_587

_نه واقعا من با توی نکبت چه شوخی دارم؟

ازدواج کرده و دقیقا سه ماهه هوش و حواسش پی

این دختره ست.

 

 

اردلان هنوز توی شوک بود که خنده اش گرفت:

باور نمیکنم. اصلا ارسلان واسه چی باید ازدواج

کنه؟

_فکر کردی فقط خودت مردونگی و نیاز داری؟

اردلان با خجالت نامش را صدا زد: بحث و

نپیچون دایی.

_نه جدی… ارسلان یه آدم غیر عادی ِه، درست!

ولی چرا فکر کردی نیاز نداره ازدواج کنه؟

_چون قلب نداره.

شایان با شماتت گفت: نگران نباش فعلا قلبش هم

کار افتاده…

 

 

اردلان نفس عمیقی کشید: حالا دختره کی هست؟

از دار و دسته ی خودشه؟

_دار و دسته نه ولی از جنس و قماش خودتونه.

یکی بدبخت تر از تو…

اردلان خندید: جالب شد. مشتاقم ببینمش.

_اتفاقا داداشتت مشتاق تره. اردلان به خدا دارم

باهات جدی حرف میزنم… بمون همونجا زندگیتو

بکن، الکی تو این وضعیت شر درست نکن.

_نه دایی جان. من میام ایران چون خسته شدم

وقتی از در خونم میام بیرون چند نفر مثل جاسوسا

دنبالم راه بیان و مراقبم باشن. خسته شدم از اینکه

تا به یه مشکلی میخورم، چند ساعت بعد به طرز

عجیبی اون مشکل حل میشه… خسته شدم چون

 

حس میکنم یه پسر بچه ام که از راه دور مرتب

کنترل میشم. خسته که نه، من اصلا زندگی نمیکنم

که خسته بشم من دارم زجر میکشم.

شایان درمانده گفت: تو یه احمقی!

_اره یه احمق که فقط دلش تنگ شده واسه

دوساعت زندگی ازاد و بی دغدغه.

_ایران واسه تو امن نیست اردلان.

_اینجا هم نیست چون حتی تو دستشویی خونمم

چک میشم. هیچی واسه آدمی مثل من امن نیست.

ولی ولی حداقل میتونم بیام و تنها کسی که برام

مونده رو یه نظر ببینم و رفع دلتنگی کنم. بخدا

عاصی شدم دایی!

 

 

شایان لب هایش را روی هم فشرد: حداقل یکم

صبر کن. ارسلان الان تو شرایط خیلی بدیه… هر

اتفاقی بیفته کاری از دستش برنمیاد. بخاطر من

پیرمرد یه خورده صبر کن…

اردلان بچم خیلی پسر خوبیه زودی

میاد

 

#پارت_588

 

 

با حرکت بازوی او زیر سرش پلک های خمار از

خوابش را باز کرد و نگاه تارش چسبید به چهره

ی درهم او…

_عادت کردی مثل خرس بخوابی؟

یاسمین چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شود.

صدایش گرفته بود…

_یه درصد فکر کن بشه کنار تو با آرامش و بی

دغدغه خوابید.

ارسلان اخم کرد: دستم و شکوندی!

_وا… سر من که دیشب رو بالش بود.

 

 

ارسلان به پوست قرمز بازویش اشاره کرد: اره

بالش سفتی هم بود، بد خواب شدی.

یاسمین به فاصله ی خودش با بالشتش نگاه کرد و

با مکث گفت: من دیشب رو بالشتم خوابیدم

ارسلان. نپریدم رو جنابعالی که…

_منم وقتی چشم باز کردم دیدم تو بغلمی!

_خب از تو بعید نیست منو کشونده باشی تو

بغلت… حالا من خوابم سنگین هست ولی نه انقدر

که پرش بزنم بیام اینجا!

ارسلان نیشخند زد که یاسمین اخم هایش را درهم

کشید: خودتو مسخره کن.

 

 

بعد هم دستی به گردنش کشید و نگاه چپی به او

انداخت: گردنم شکست!

ارسلان بی اراده خندید: واقعا چقدر پرویی تو

یاسمین. با این سن و سالم تو کار زبونت موندم

بخدا.

یاسمین لبخند بامزه ای زد و پشت چشمی نازک

کرد. برگشت روی پهلوی دیگرش تا دوباره

بخوابد که با شنیدن صدای بلندی از حیاط مثل برق

از جا پرید.

_وای چیشد؟

ارسلان به سختی نشست و پتو را کنار زد:

نترس…

 

 

_بخدا صدای تیراندازی بود ارسلان.

_صبر کن ببینم چه خبره!

اما قبل از اینکه پایش را روی زمین بگذارد،

صدای به مراتب وحشتناک تری توی فضا پیچید و

پشت بندش پنجره اتاق لرزید و به آنی همه ی

شیشه ها خرد شدند…

یاسمین وحشت زده جیغ کشید و قلب ارسلان توی

دهانش آمد. همانجا نشست و تن دخترک را محکم

بغل زد. یاسمین با گریه سر چسباند به سینه ی پر

تپش او و نفسش را از ترس حبس کرد.

_ارسلان…

 

 

ارسلان چند ثانیه پلک هایش بست و وقتی تمام

شیشه های اتاق خرد شد صدای تیر اندازی متوقف

شد.

_وای خدا…

 

#پارت_589

دخترک مثل گنجشک توی آغوشش میلرزید که

ارسلان با استرس روی سرش را بوسید.

_اروم باش یاس!

 

 

خودش هم آرام نبود چه رسد به دختری که هنوز

هم از صدای شلیک تیر میترسید.

یاسمین کمی خودش را بالا کشید و محکم دست

دور گردنش حلقه کرد. سر فرو کرد توی گردن او

و نفس مرد بند آمد.

_یاسمین…

_بخدا هر اتفاقی بیفته، حتی اگه اون پایین جنگ

هم بشه من نمیذارم از اینجا جم بخوری.

ارسلان از هرم نفس های گرم او کلافه شده بود:

منو نگاه کن.

_نگات نمیکنم، همینجوری خوبه. اجازه نمیدم

تکون بخوری…

 

 

چشم های ارسلان با محبت روی تن لرزان او

چرخید. لبخند کمرنگی زد و میان همان اضطراب

و استرسی که داشت وجودش را میمکید، روی

موهایش را بوسید.

_باشه نیازی نیست بترسی…

اخر جمله اش میان صدای بلند متین و ضربه هایی

که به در اتاق میکوبید گم شد.

_اقا؟ یاسمین؟ حالتون خوبه؟

_بیا تو متین…

متین بدون مکث و سریع داخل آمد اما با دیدن

وضعیت آن ها سر جایش ایستاد: خوبید؟

 

 

ارسلان سر تکان داد: فقط بگو چیشده؟

_خودمونم شوکه شدیم آقا… تیر اندازی بیرون از

عمارت بود بعد یهو دیدیم چند نفر داخلن و…

با نگاه ارسلان، نفسش را بیرون فوت کرد:

شاهرخ با دار و دستش بیرونه آقا. میگه میخواد

شمارو ببینه…

ارسلان اخم درهم کشید و یاسمین با وحشت سر

بلند کرد. بی ملاحظه دو طرف صورت ارسلان

را گرفت و زل زد در چشمهای به خون نشسته

اش…

_تو نباید قبول کنی ارسلان. میفهمی؟

 

 

متین با احتیاط جلو رفت: شاهرخ بو برده شما

چیکار کردین مثل گرگ زخمیه.

یاسمین با تعجب نگاهشان کرد: مگه چیکار

کردی؟

ارسلان جفت دست های او را گرفت و از

صورتش پایین آورد: دُمش و قیچی کردم.

بعد هم رو به متین گفت: بیرون باش میام.

_یعنی چی میام ارسلان؟ کجا بری؟

_میخوام باهاش حرف بزنم.

 

 

 

#پارت_590

یاسمین داشت سکته میکرد: با این بدن ناسور

میخوای بری اون وحشی رو ببینی؟ زده به سرت

ارسلان؟

ابروهای ارسلان بالا رفت: انتظار نداری که مثل

ترسوها بشینم و اون کثافت به ریشم بخنده؟!

_اون کثافت به ریشت بخنده بهتره تا بری پایین و

یه بلایی سرت بیاد و من بدبخت تر از اینی که

هستم بشم!

پلک های ارسلان جمع شد که یاسمین با بغض

سرش را عقب برد… متین بی حرف از اتاق

بیرون رفت!

 

بغض مثل تبر به دیواره های گلوی دخترک کوبید:

به منم فکر میکنی؟ به منی که چند شب و چند

روزه منتظرم رو پا بشی و همون ارسلان سابق و

ببینم. اصلا فکر میکنی بهم ارسلان؟

لب های او میان سنگینی نگاهش به سختی باز شد:

اتفاقی نمیفته.

_ولی این شیشه هایی که روی زمین ریختن چیز

دیگه ای میگن… چرا فکر کردی شاهرخ میذاره

سالم برگردی؟

ارسلان عصبی شده بود: شاهرخ جرات نداره…

با پوزخند دخترک و تمسخر نگاهش، کفرش بالا

آمد…

 

 

_منو چی فرض کردی یاسمین؟

_یه کله خر که فقط به خودش فکر میکنه و

ادعاهاش گوش فلک و کر کرده! یه آدم خودخواه

که قد سر سوزن به احساسات دختر بدبختی که

کنارش زندگی میکنه، توجه نمیکنه! من تو رو

این فرض کردم.

ارسلان با توپ پر دهان باز کرد که چیزی بگوید

اما با دیدن اشک های دو دو زن او توی چشم

هایش پشیمان شد و لب بهم چسباند. نگاه مکدر و

سردش که روی دخترک چرخید، یاسمین مظلومانه

توی خودش جمع شد.

_بخدا من نگرانتم…

 

 

ارسلان نفسش را با صدا بیرون داد. کلافه بود و

عصبی و پر از حس کینه و انتقام.

_من اگه ارسلان باشم و یه جو جربزه تو وجودم

باشه باید برم پایین و جواب اون لاشخور و بدم.

که اگه امروز شیشه ی اتاق خوابم و شکونده فردا

پس فردا به گور باباش نخنده و گوه اضافه ی دیگه

ای نخوره.

_ارسلان…

_که وجود نکنه بلایی سر تو بیاره و تن من هر

روز و هر شب بابت سلامتیت نلرزه. که…

یاسمین با درد نامش را صدا زد که او ساکت شد!

خطوط چهره اش از شدت خشم بهم پیچیده و نفس

هایش یک در میان بود!

 

 

 

#پارت_591

_فکر کردی بهت فکر نمیکنم؟ بهت توجه ندارم؟

نمیبینمت؟ خودخواهم و کله خر و فقط ادعا دارم؟

اینجوری فرضم کردی لامروت؟

یاسمین ساکت نگاهش میکرد. لب ها و سیبک

لرزان گلویش به حد کافی حالش را به نمایش

گذاشته بود. شاید اگر حرف میزد باید غمنامه ی

زندگیش را دوباره بالا می آورد.

_اره یاسمین؟ این همه سگ دو زدم بخاطرت که

تهش این حرفارو تحویلم بدی؟

 

 

_بخدا نگرانتم ارسلان. ببین وضعیت پاهاتو… ده

دقیقه نمیتونی یه جا وایسی، یکم راه میری خسته

میشی و نفست میبره. اگه بری پایین و بلایی…

_هیچی نمیشه! تو نگران نباش.

سر یاسمین روی شانه اش کج شد: همین؟ نگران

نباشم؟

ارسلان سر باز زده از جواب دادن، بزور نگاه از

چشم های خیس او گرفت و سمت در رفت. متین

پشت در ایستاده و منتظرش بود!

_چیشد اقا؟

_یاسمین و میبری پایین و خودت از کنارش جم

نمیخوری تا من برگردم.

 

 

متین چشم گرد کرد اما با بالا رفتن دست ارسلان

لال شد.

_میرم ببینم حرف حسابش چیه. جای نگرانی

نیست… به بچه ها بگو آماده باشن. چشم از

مادرت و یاسمین و اون دختره هم برنمیداری.

معلوم نیست الان تو سوراخ سمبه های عمارت چه

خبره!

متین سر پایین انداخت و چیزی نگفت و فقط

صدای نفس عمیقش به گوش ارسلان رسید.

_نشنیدم بگی چشم متین.

 

 

سر او با مکث بالا آمد. نگران بود و این چیزی

نبود که بشود با سر به زیری پنهانش کند… ترس

و تردید توی احوالاتش موج میزد.

_چشم.

صاف ایستاد و نگاهش کج شد سمت دخترکی که

تمام توانش را ریخته بود توی پاهایش تا نیفتد.

_مراقبشم نگران نباشید.

صورت ارسلان جمع شد و درد مثل کرمی بدپیله

میان عضلاتش به حرکت درآمد. نگاه آخرش به

یاسمین نرم بود و پر از امید و برقی که فقط

دخترک معنایش را فهمید. لبخند زد… انقدر رنگ

پریده و سرد که پاهای ارسلان سست شد. قدم

برداشت و نگاهش را از او دزدید تا مغلوب

 

 

احساساتش نشود. اگر جانش را هم میان این

معرکه میگذاشت، اجازه نمیداد شاهرخ قافیه را

ببرد !

 

#پارت_592

درد کمرش آزارش میداد و حس میکرد زانوهایش

هر چند دقیقه خالی میکند اما تمام توانش را به

میان آورده بود تا ابهتش جلوی مرد مقابلش نلغزد.

نگاه به خون نشسته ی شاهرخ اما حرفهای دیگری

داشت… کینه بود و نفرت و خنجری که اگر

جرات داشت مستقیم توی قلب ارسلان فرو میکرد!

ایستاده بودند میان باغ بی در و پیکر عمارت و

فقط چشمهایشان بود قصد دوئل داشت!

 

 

_شنیده بودم فلج شدی. سرپایی که…

ارسلان پوزخند زد: دلخوش کرده بودی به فلج

بودنم که انقدر جیگر دار شدی و شیشه ی اتاقم و

آوردی پایین؟

شاهرخ خندید. ارسلان سرش را کج کرد و نگاه

بدی بهش انداخت: بنظرت ارسلان تا توی لاشخور

و کله پا نکنه چیزیش میشه؟

لبخند از لب شاهرخ پر کشید. صورتش کبود و

پلک هایش از شدت خشم مدام میپرید.

_این قائله اینجا تموم نمیشه ارسلان. بازی که راه

انداختی اخرش طناب دار خودته!

 

 

_بازی؟ از کدوم بازی حرف میزنی؟ نکنه من

خلافی مرتکب شدم و خبر ندارم؟

شاهرخ حرص کرد و ارسلان قدمی جلوتر رفت:

سوراخی که باید توش قایم شی و پیدا کردی

شاهرخ خان؟ یا نه… فکر کردی خونه ی من جای

امنیه.

لحن و صدایش قدرت داشت برای ُکری خواندن

اما درد داشت امانش را میبرید.

_ 30تن بار سوار کشتی میکنی و به آدرس

اشتباه میفرستی؟ جدی؟ لابد پولشم اشتباهی میاد تو

حساب خودت.

_من…

 

_اون همه اسلحه ای که از مرزای افغانستان

خارج شدن چی؟ اونام اشتباه رفتن؟ یعنی پا در

آوردن؟

شاهرخ دندان هایش را بهم سایید: توی کثافت برام

پاپوش درست کردی؟ توی لاشی…

ارسلان خندید: خطاهات زیاد بودن و یکی بیخ

گوشت آمارت و واسه سازمان رد کرد. دخلش به

من چیه؟

_هیچکی جز توی کثافت نمیتونست اینارو بهشون

ثابت کنه.

_خودمونیم شاهرخ. این همه زیرآبی چرا؟ شنیدم

اون قاضی که گند و کثافتاتو جمع و جور میکرد

 

 

هم خلع لباس شد… گفتن به جرم رشوه و فساد و

این حرفا گرفتنش… اونم من لو دادم؟

شاهرخ از شدت خشم دست به صورت داغ و

سرخش کشید: این داستان اینجوری تموم نمیشه

ارسلان. نشستی تو خونت و دختر ارجمند مثل

دسته گل اومد تو بغلت و معلوم نیست چی به

خوردش دادی که عاشقت شد و الان…

_شنیدم سازمان بخاطر مخفی کردن یاسمین تو این

سال ها خیلی ازت شاکیه. درسته؟

 

#پارت_593

 

 

_سگ خورشون که تو شدی. گرفتی، زدی و

شکوندی و آخرشم هم دختره رو گرفتی هم

امپراطوری پدرش و… کمه برات؟ جای کامران

ارجمند نشستن برات کمه؟

ارسلان لب هایش را بالا کشید: هنوز که جاشو

نگرفتم ولی احتمالا مزه ی قدرتش شیرین باشه.

چند ساله مرده هنوزم توپ تکونش نداده، شاید به

منم بماسه این گنجی که چشمهای بابای سگ صفت

تو رو کور کرده…

پشت بند حرفش دوباره خندید: شنیدم موسسه ی

خیریه باز کرده واسه بچه های بی سر پرست.

پارتی مجوزش همون قاضی گردن کلفتی بوده که

الان تو زندانه؟ یا من بازم اشتباه میکنم؟

شاهرخ چشم هایش را با حرص باز و بسته کرد:

اون جوجه وکیلی که ماشینشو آتیش زدی انقدر

 

 

ترسو بود که بعد از اون جریان بیاد شهادت دروغ

بده و همه چی و خراب کنه. من میدونستم زیر این

جریان هم توی مادر خراب خوابیدی…

دیگر نفهمید چه شد. فقط یک لحظه خون بود که

دور چشمهای ارسلان حلقه شد و دستی که یقه ی

او را مشت کرد و چند اسلحه ای که سمتش بالا

رفت.

_اسم و ذکر مادر من و حرومزاده ای مثل تو

نمیتونه بیاره شاهرخ. یعنی انقدر نجس و کثافتی

که معلوم نیست موقع زاییدنت از زیر پای کدوم

هرزه ای کشیدنت بیرون. انقدر دم دستی و گوه

صفتی که من دلم نمیگیره بکوبم تو صورتت

ولی… حالم یه جوریه که میتونم بین این همه آدم

قلبت و با دستام از سینه ت بکشم بیرون. حال من

امروز اینجوری بده شاهرخ! که اگه اسم مادرم از

 

 

دهنت بیرون بیاد مادر نداشته تو جلوی چشمات به

… میدم.

مردمک گشاد شده ی چشمانش با صورت کبود و

حرصی که حتی صدای بهم خوردن دندان هایش

را درآورده بود، تن مرد مقابلش را لرزاند.

نفسش هم حبس شد و یادش رفت چه خاکی توی

سرش شده که آمده برای حساب گرفتن… یادش

رفت و فقط کسی کتفش را گرفت و عقب کشید.

_دیر شده آقا… باید بریم.

محمد با احتیاط جلو رفت و بازوی ارسلان را

گرفت. با این بدن ناسور او و حال و روزش وقت

درگیری و جنگ و دعوا نبود. کافی بود یک تیر

از طرفین پرتاب شود تا خون و خونریزی بالا

بگیرد.

 

 

_تو صدتا سوراخ هم قایم شی پیدات میکنم

شاهرخ.

شاهرخ عقب تر رفت: تو هم هر چقدر ادای عاشق

پیشه هارو دربیاری بالاخره اون دختر میفهمه چه

نقشه ای براش داشتی و توی گذشته ی کثافتت چی

میگذره. میفهمه و بعد ببینم حاضره تو صورتت

تف بندازه؟ چیکار میکنی ارسلان خان؟ نکنه

تهش اونم میخوای بکشی!

شقیقه ی ارسلان نبض میزد. درد داشت توی

جانش بالا میگرفت که محافظ های شاهرخ دورش

حصار کشیدند و محمد خودش را جلوی ارسلان

کشید و با فریاد به آدم هایش دستور داد که مراقب

باشند.

 

 

میان آن بلبشو زمزمه ی زیر لبش را فقط محمد

شنید؛ کاش تیکه تیکه اش میکردم.

 

#پارت_594

_رفتن…

ماهرخ دست روی قلبش گذاشت: خداروشکر بی

سر و صدا تموم شد و به خیر گذشت.

متین نیشخند زد: شاهرخ وقت زیادی نداره باید

زودتر فلنگ و ببنده و بره…

 

 

آسو هم نفسش را راحت بیرون فرستاد و سر

چرخاند که با دیدن جای خالی یاسمین، نفسش بند

آمد.

_عه… یاسمین کجا رفت؟

سر متین در جا چرخید و ماهرخ محکم روی

دستش کوبید: یا ابالفضل. همین الان اینجا بود

که…

آسو لب گزید و بلند شد: من میرم دنبالش.

متین دستش را تکان داد: نه تو بشین… الان

اوضاع خوب نیست! تا اقا برنگشته پیداش کنم این

چشم سفید و…

 

 

بعد هم پا تند کرد و مثل برق از آشپزخانه بیرون

زد. نگاهش با دقت توی سالن چرخید: یاسمین.

اثری از دخترک نبود! یک لحظه قلبش از تپش

افتاد…

_خدایا… کجایی یاسمین؟

پله ها را دوتا یکی بالا رفت و همزمان نام

دخترک را صدا میزد. شانس آورد که ارسلان

هنوز توی باغ بود…

خواست سمت اتاق ارسلان برود که با دیدن در

باز اتاق سابق یاسمین، آرام همان سمت رفت.

پشت یاسمین بهش بود و سرش پایین. لرزش شانه

هایش هم نشان از گریه ی آرامش داشت!

 

خواست صدایش بزند اما پشیمان شد. مثل گربه

قدم برداشت تا او صدای پایش را نشنود. به دو

قدمی اش که رسید با دیدن کاغذی توی دستش اخم

هایش جمع شد. سرش را کمی جلوتر کشید تا

نوشته ی رویش را بخواند…

_شوهرت میدونه با من چه َسر و ِسری داشتی؟!

قلب متین ریخت. نگاه گرد شده اش ماند به نیمرخ

کدر یاسمین و وقتی او خواست کاغذ را مچاله کند

زوتر آن را از دستش کشید.

یاسمین هینی گفت و مثل جن زده ها برگشت! شاید

چند صدم ثانیه طول کشید تا نفس به سینه اش

برگردد…

_وای متین!

 

 

از تصور اینکه آن کاغذ دست ارسلان میفتاد

نزدیک بود سنکوب کند. انگار خدا هنوز دوستش

داشت!

متین با اخم های نسبتا وحشتناکی کاغذ را بالا

گرفت: این چیه یاسمین؟

یاسمین لب برچید. کاغذ را گرفت و به آنی ریز

ریزش کرد: هیچی

 

#پارت_595

_عه؟ به آقام همینو میگی؟ هیچی؟

 

 

انگار به دخترک برق وصل شد: یعنی چی؟

میخوای به ارسلان بگی؟

متین جدی بود و لحنش ذره ای نرمش نداشت:

نگم؟ میشه همچین چیزی و نگفت؟

یاسمین خندید و با بیچارگی سرش را کج کرد:

دیوونه شدی؟ مرگ منو میخوای؟ بدبختی من

برات لذت بخشه؟

_نه ولی باید بابت چیزی که توی دستت بود

توضیح بدی. این کاغذ یهو از کجا اومد که ما

ندیدیم؟ مثل دزدا اومدی بالا که تنها بخونیش و

هیچکس نفهمه؟

یاسمین درمانده روی تخت نشست و دست به

پیشانی اش گرفت: این و قطعا افشین فرستاده.

 

 

صورت متین باز شد: افشین؟ تو با اون لاشخور

َسر و َسر داشتی یاسمین؟

_نه بخدا… این کارا همش بخاطر آزار منه. اون

عوضی نمیخواد بذاره یه اب خوش از گلوی من

پایین بره.

متین کوتاه نیامد: چی بوده بینتون که جرات میکنه

همچین نامه ای رو بفرسته اینجا؟

نفس دخترک همان جایی که گیر کرده بود ماند و

برای رهایی دست و پایی بیشتری زد…

_هیچی نبوده متین. یعنی اون زمان یه اتفاقاتی

افتاد که من ترجیح میدم خودم برای ارسلان به

موقعش توضیح بدم.

 

 

متین سکوت کرد و قدمی عقب رفت: من نمیتونم

ساکت بمونم.

یاسمین با دلی چرکین و نگاهی پر از حرف بهش

خیره ماند. راهی برای اثبات حرفش به او نداشت.

این ماجرا هم چیز ساده ای نبود که به راحتی

دهان باز کند.

پوزخند زد و سرش را تکان داد: باشه فقط بعدش

دیگه تو چشماتم نگاه نمیکنم.

متین جا خورد و دخترک بلند شد و سمت در

رفت. او که صدایش زد، مکث کرد اما

برنگشت…

_من چجوری بهت اطمینان کنم؟

 

 

_چرا باید به یه دختر بی کس و کار اعتماد کنی؟

نکن… من خودم و به کسی تحمیل نکردم که حالا

بخوام جواب پس بدم!

متین شماتت وار نامش را صدا زد که او چرخید:

واقعا دفاعی ندارم متین. من از خودم مطمئنم،

کاری نکردم اما کسی که میخواد بهم ضربه بزنه

چنته اش پُر تر از حرفا و گریه های منه.

 

#پارت_596

تکه های کاغذ توی دستش را نشانش داد و ادامه

داد: اون لحظه ای که شیشه های اتاق شکست، این

افتاد کنار تخت. ارسلان ندیدش ولی من که تو

بغلش بودم دیدم. همون لحظه فهمیدم و این کاملا

 

 

مشخصه که هدف افشین این بوده که ارسلان کاغذ

و ببینه. یه تیر تو تاریکی زده و خواسته نابودم

کنه ولی به هدف نخورده…

پوزخند زد و نگاه معصومش قلب متین را آتیش

زد.

_البته تو اگه بخوای هدفش و عملی میکنی.

_یاسمین؟!

_اگه میخوای نابودم کنی برو بگو. فقط بعدش

دیگه با اون افشین خونه خراب کن هیچ فرقی برام

نداری.

 

 

گفت و از اتاق بیرون رفت و بعدش متین ماند و

پایی که دیگر توان ایستادن نداشت. نشست روی

تخت و سرش را میان دستانش گرفت!

حرکات یاسمین و ترس عجیبش از افشین با

حرفهایش در تضاد بود. نمیتوانست به ارسلان

خیانت کند… نمیخواست زندگی دخترک که به

مویی بند بود را نابود کند… نمیخواست روی سر

کسی خراب شود اما یک چیزی در این میان

درست نبود! کسی داشت در حوالی باورهایش طبل

رسوایی میزد… یک بار ساکت ماندن که گناه

نبود؟ بود؟!

ارسلان با درد روی صندلی نشست و به توجه به

ماهرخ و محمد که حالش را میپرسیدند، دنبال

یاسمین چشم چرخاند…

_یاسمین کجاست؟

 

 

ماهرخ به تته پته افتاد: اقا فکر کنم حالش یهو بد

شد رفت بالا که متین سریع رفت دنبالش.

همان موقع یاسمین از پله ها پایین آمد و سمت

ارسلان رفت. متین هم پشت سرش بود…

_کجا بودین؟

رنگ و روی پریده اش تکلیفش را روشن کرد و

ماهرخ نفس راحتی کشید. دروغ انگار به دخترک

وحی شد که تکرارش کرد.

_یه لحظه حالم بهم خورد رفتم بالا. تو خوبی؟

 

 

ارسلان عصبی تر از آن بود که توی احوالاتش

کنکاش کند. دست به پیشانی اش کشید و عرق

روی صورتش را پاک کرد!

_متوجه چیزی مشکوکی نشدین محمد؟ خوب همه

ی باغ و بررسی کردین؟

_نگران نباشید آقا. خودم بالاسر همه چی هستم.

خیالتون راحت…

 

#پارت_597

ارسلان بی ملاحظه گفت: یعنی وقتی میگید نگران

نباشید و خیالتون راحت، خیالم که هیچی چهار

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

28 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Asma
Asma
11 ماه قبل

سلام فاطمه جون خوبی فاطمه لینک تلگرام رو بهم بدید

Tamana
Tamana
11 ماه قبل

عشششق کردیم با این پارت طولانییی….مرسییی فاطمهه😘

قراره رمان تموم بشه ک پارتا طولانی شده؟ 😢بعد از گریز از تو چی بخونیم؟؟؟🚶‍♀️😢💔

Tamana
Tamana
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

هعیییی💔
میدونستی کارِ توام سخته؟🚶‍♀️

M_T
M_T
11 ماه قبل

عاااالی بودند👌🏻✨❤

Noshin
Noshin
11 ماه قبل

وای من که سر دیالوگ های که ارسلان به شاهرخ گفت رد دادم خییییییییییلی عالی بود کیف کردم با این پارت طولانی امیدوارم هر روز پارت باشه ولی کم باشه بهتر از اینه یهو یه پارت طولانی باشه هرچند که زیاد تَنِشش میره بالا ولی هیجانش باعث میشه بیشتر رمان به دلمون بچسبه 😘😘😘😘بوس به این قلم آنتیکت نویسنده جان

معتاد رمان
معتاد رمان
11 ماه قبل

عالی👌همیشه همینطوری بنویس داوش

دلوین
دلوین
11 ماه قبل

واییییییییییی خیلیییی ممنون بابت پارت طولانی که گذاشتیی🥰❤
عالیییییییی🤩
بهتر از این رمانم مگه داریم❤❤❤

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
11 ماه قبل

ایول نویسنده عاشق قلمت شدم 😘 🤍

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط دکتر ماما دلی
======
======
11 ماه قبل

مرسی بابت این پارت طولانی و قشنگگگ
❤ ❤ ❤ ❤ 💋 💋 💋 💋 💋 😍 😍 😍

همتا
همتا
11 ماه قبل

رمان داره تموم میشه پارت طولانی میذارید؟

kim.ias
kim.ias
11 ماه قبل

یکم رمان داره حوصله سر بر میشه زیاد داره کشش میده

𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
11 ماه قبل

فاطی راستشو بوگو نویسنده پارت میداد تو کم میزاشتی یا این بار زیاد بوده؟؟

𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

هوووووووووو هووووو هوووو بچه ها بیاین وسط😂

زلال
زلال
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

وای ددم ایول دارین بخدا دق کردیم انقد دیر ب دیر و کوتاه پارت دادین.فاطی بهادرو حوری چیشد پس دیگه نمیاد پارت؟

زلال
زلال
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

ایشالاااااا😍😍😍😍

Nnn
Nnn
11 ماه قبل

بوس بهت نویسنده ❤️

زلال
زلال
11 ماه قبل

عالی عالی عالی عالی عالیییییییی دست مریزاد داری فقط توروخدا بقیشم همینجوری بده بیاد😍😍😍😍😍😍😍😍

586
586
11 ماه قبل

مررسی بابت پارت طولانیت

Mobina Moradi
Mobina Moradi
11 ماه قبل

😍 😍 😍 😍 😍

Mobina Moradi
Mobina Moradi
11 ماه قبل

مرسییییی واقعا عالی بود خسته نباشی همیشه اینجوری پارت بده ممنونننننننن❤️❤️❤️

واییییی
واییییی
11 ماه قبل

عالییییییییییییی😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍

فاطمه
فاطمه
11 ماه قبل

عالی بود،معرکه بود
ایول نویسنده جان

H.H
H.H
11 ماه قبل

هوووووو دمت گرم داشمی به مولا

...
...
11 ماه قبل

عاشقتممممممممم بخاطر این پارت طولانییییی
خیلیییییی ممنوننننننننننن
خسته نباشییی ♥️♥️♥️♥️🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
عالییییی مثل همیشههههه😍😍😍😍😍♥️♥️♥️♥️♥️🤩🤩🤩🤩🤩

دسته‌ها

28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x