رمان گریز از تو پارت 160

5
(1)

 

چهار ستون بدنمم میلرزه. هر وقت نگران نبودم یه

چیزی از یه جایی تو این خراب شده کنفیکون

میشه.

محمد با خجالت سر به زیر شد و متین لبخند

کمرنگی زد. ارسلان تیز تر از آن بود که متوجه

حال و روزشان نشود. نگاه بی فروغ دخترک و

سکوتش و خود خوری متین مثلث شک و تردید را

توی ذهنش پررنگ تر کرد!

_اگه اتفاقی افتاده بهم بگید.

یاسمین با استرس کنارش نشست و موهایش را

پشت گوشش فرستاد: تو خوبی ارسلان؟ من همش

نگران بودم نکنه اتفاقی برات بیفته.

 

 

ارسلان زمزمه کرد خوبم و دست دخترک را میان

پنجه هایش گرفت و فشرد.

دوباره رو به محمد کرد و پرسید: تو مطمئنی که

افشین و بین آدمای شاهرخ ندیدی؟

یاسمین به وضوح لرزید. دستهایش به آنی یخ زد

که نگاه ارسلان مردمک های ترسیده چشمهایش

را نشانه رفت.

_نه آقا. بچه ها گفتن افشین چند وقته گم و گور

شده.

ابروهای ارسلان بالا پرید: یعنی چی؟

_یعنی قرار نیست با شاهرخ فرار کنه. یه جایی

مخفی شده تا آب ها از آسیاب بیفته.

 

 

یاسمین گونه ی داغ و قرمزش را لمس کرد و

سرش را پایین انداخت. کافی بود نگاهش به

چشمهای متین یا ارسلان بیفتد تا در دم خودش را

ببازد.

ارسلان باز هم دستش را فشرد: خیلی خب، چیزی

شد سریع خبرم کن.

تمام حواسش به یاسمین بود و حرکات پر

استرسش. وقتی محمد و متین بیرون رفتند با لبخند

کمرنگی سرش را بالا گرفت…

_ماهرخ یه شربت خنک برام میاری؟

 

 

زن چشمی گفت و بلافاصله داخل آشپزخانه رفت.

هدف ارسلان بیشتر تنها ماندن با دخترک بود و

شنیدن صدایش!

_چرا سرت و انداختی پایین یاسمین؟

دخترک با حالی نزار سرش را بلند کرد: واقعا

حالم بد شد ارسلان. قبلا هم بهت گفتم من دیگه

طاقت این تنش هارو ندارم.

دیگر نگفت دوباره داغ قلبم تازه شده و حتی از

سایه ی خودم هم میترسم. نگفت میترسم آن افشین

نامرد همین یک ذره دلخوشی و دلگرم بودن را هم

نابود کند.

 

 

نگفت و لبخند ارسلان هم دامن زد به بسته شدن

لب هایش تا تصمیمش قطعی شود برای نگه داشتن

این مرد توی زندگی خالی اش…

توجه کنید

بچه ها خواهش میکنم تلگرام اصلی نصب کنید.

خیلیا محدودیت فوروارد چنل وی ای پیشونو

بخاطر جلوگیری از کپی فعال کردن ولی من

بخاطر اینکه خیلیا تل اصلی نداشتن اینکارو

نکردم.

ولی یه مدت دیگه فعالش میکنم پس خواهش میکنم

تلگرام اصلی نصب کنید تا به مشکل نخورید. من

گفتم دیگه هر چی شد پای خودتونه

 

 

 

#پارت_598

موتورش را کنار نیمکتی پارک کرد و پیاده شد.

کلاهش را که برداشت نور تیز آفتاب توی چشمش

زد… نگاهش اما به ماشین مشکی مقابلش بود و

زنی که کنارش منتظر ایستاده با دیدنش لبخند

یکوری اش را به رخ کشید!

ابرویی بالا پرت کرد و با قدم های محتاط

نزدیکش شد: زود سر پا شدی خانم.

لبخند دخترک کمرنگ شد: سگ جونم. به همین

سادگی از پا در نمیام.

 

 

افشین خندید. ارنجش را روی کاپوت ماشین او

گذاشت و بهش تکیه کرد: خیلی هم عالی… من که

خوشحالم!

شیدا به قامت بلند و لباس های یک دست سیاهش

خیره نگاه کرد. جذاب بود… از همه ی محافظ

های دور و برش خوشتیپ تر بود و رنگ عجیب

چشمهایش گیرا… حیف بود برای بادیگاردی!

_جا قحط بود واسه قرار گذاشتن که منو کشوندی

تو این برهوت؟

_پس کافی شاپ باهاتون قرار میذاشتم لیدی؟ مثل

اینکه نمیدونید دور و برتون چه خبره!

شیدا لب هایش را بالا کشید: یه چیزایی شنیدم ولی

تو بگو ببینم چی شده!

 

 

_ارسلان خان نامدار فعلا داداشت و از میدون به

در کرده. مهره ی سوخته هم که چاره ای جز فرار

نداره، داره؟

_الان شاهرخ مهره ی سوخته ست؟

_ظاهرا که اینطوره. باید دید میتونه با چنته ی پر

برگرده یا نه…

نگاه بی تفاوت شیدا به منظره ی مقابلش ماند: تو

هم ترجیح دادی فرار کنی تا همراهش نسوزی؟

افشین خندید: من کار باقی مونده زیاد دارم.

فرصت سوختن ندارم… ریسک هم نمیکنم. آروم

میرم جلو تا یهویی وسط راه ناک اوت نشم. اگه

بسوزم تمومه. همه چی و از دست میدم.

 

 

لحن شیدا پر از کنجکاوی بود: زندگی مرموزی

داری.

_چیه؟ جالب شدم برات؟

_بذار باهات روراست باشم افشین، از همون اولش

برام جالب بودی… من اون موقع تو رو کنار

ارسلان دیدم بعد غیب شدی بعد شاهرخ… فکر

میکردم انقدر بادی به هر جهتی که دنبال منفعتت

اینور اونور میدویی، ولی مشخصه کله ی خرابی

داری

افشین مستقیم نگاهش کرد. ته چشمهایش تصویر

خنجری تیز برق میزد!

 

 

_فرقی نمیکنه کنار کی وایستم، فقط ته این قصه

رو مال خودم میکنم.

 

#پارت_599

شیدا پلک جمع کرد: فقط بخاطر اون دختره ی…

_یاسمین!

چشم های شیدا با مکث و تعجب گرد شد: دوسش

داری؟

نیشخند او باعث شد فکرش بهم بریزد. جلوتر رفت

و در یک قدمی اش ایستاد.

 

 

_چرا حرف نمیزنی؟ اون دختر چرا انقدر برات

مهمه؟

_به تو ربطی نداره.

شیدا جا خورد: چی؟

_تو چیزی که بهت ربط نداره دخالت نکن…

دخترک عصبی شد: منو کشوندی اینجا که بگی

دخالت نکنم؟ مسخره کردی؟

بعد هم خواست برود که افشین سریع مچ دستش را

گرفت: صبر کن.

 

_ولم کن…

_هدف تو ارسلا ِن هدف منم به خاک سیاه نشوندن

ارسلانه. این وسط یاسمین به تو هیچ ربطی نداره.

_اون دختره زن ارسلانه.

فک افشین سفت شد: گفتم تو این داستان هیچ اسمی

از یاسمین نمیاری.

شیدا با حرص دستش را پس کشید و پوزخند زد.

_یه دختر بی کس و کار شده دغدغه ی همه ی

مردای اطرافم. خنده دار نیست؟

 

 

صدایش آرام بود و لحنش پر از کینه. افشین در

سکوت نگاهش میکرد که او باز هم برگشت

سمتش…

_الان چه توقعی از من داری؟

_تو یخورده از ارسلان دلچرکینی پس…

نفرت توی چشم های شیدا موج میزد: من فقط

میخوام ارسلان بمیره.

افشین خندید: عالیه! فقط فرقمون اینه که من

نمیخوام راحت بمیره، میخوام با دستای خودم

زجرکشش کنم.

 

 

قلب شیدا از حجم کینه توی لحن او ریخت. چند

ثانیه بی پلک زدن خیره اش ماند و بعد بی اراده

خندید!

_خیلیا این حرفارو زدن افشین خان. یکیش داداش

عزیزم که الان در به در شده.

افشین کم نیاورد: اون خیلیا هزارتا نقطه ضعف از

ارسلان نداشتن. اون خیلیا انگیزه ی منو نداشتن…

اون خیلیا و یکیش همون داداش عزیزت، عرضه

ی منم ندارن.

شیدا ابرو بالا انداخت. افشین که قدمی جلو رفت،

ناخودآگاه ترسید… اما سر جایش ماند تا مقابلش

ضعف نشان ندهد. دست افشین آرام بالا آمد و

گوشه ی لب دخترک را لمس کرد…

 

 

_تو فقط همپای من باش، مطمئن باش نمیذارم بهت

بد بگذره!

 

#پارت_600

یاسمین جوری دستش را پس زد که یک لحظه

نزدیک بود خودش از پله ها پایین پرت شود. متین

محکم بازویش را گرفت و نگهش داشت.

_دختره ی دیوونه ی روانپریش…

_چرا دست از سرم برنمیداری؟ ولم کن دیگه.

 

 

_صبر کن یه دقیقه میخوام باهات حرف بزنم. این

وحشی بازیا چیه؟

یاسمین گیج و پر حرص سرش را تکان داد:

نمیخوام باهات حرف بزنم. زوره مگه؟

_به من توضیح بدی بهتره یا اینکه بعدا گندش

دربیاد؟ حواست هست داری چه آدمی و دور

میزنی؟

یاسمین نامتعادل از پله ها پایین رفت: به تو چه

زندگی من؟ به تو چه؟

متین ناباور نگاهش میکرد. توقع هر چیزی را

داشت جز این رفتارهای عصبی و پر تنش…

باورش نمیشد که یاسمین اینطور باهاش حرف

بزند.

 

 

_تو اگه مشکل نداشتی اینقدر بی منطق رفتار

نمیکردی!

دلش نمیخواست اینطور بهش زخم بزند اما چاره

ایی نداشت. اولین بار بود که یاسمین اینطور سفت

و سخت در مقابل گفتن حقیقت مقاومت میکرد.

دخترک با بغض ایستاده و بهش خیره مانده بود که

متین جلو رفت: چیه؟ درد داشت؟

_حالم ازت بهم میخوره متین.

_چرا؟ چون میخوام کمکت کنم؟ چون میخوام از

این مخمصه نجاتت بدم؟

 

 

یاسمین چند قدم عقب رفت و کمرش به نرده

خورد. دستی روی گونه ی تب دارش کشید و باز

هم تصویر افشین و کابوس های شبانه اش توی

ذهنش رژه رفت.

_یاسمین بخدا قسم من دشمنت نیستم. نگام کن…

ببین… متینم! متین… بخدا دوست دارم نمیخوام یه

مو از سرت کم بشه. ولی میدونم با این پنهون

کاریت داری با جون خودت بازی میکنی.

برق از سر دخترک پرید. انگار کسی سیلی

محکمی توی گوشش کوبید… دست هایش دوباره

به لرزش افتاده بود!

_از اقا هیچی نباید پنهون کنی یاسمین. هیچی…

بخدا قسم اگه دیر بشه و بعد بفهمه…

 

 

ادامه ی جمله اش شد تمام نگرانی و اضطرابی که

ریخت توی چشمهایش تا حسش را به دخترک

بفهماند. ادامه ی جمله اش همان اتفاق وحشتناکی

بود که از روز اول ازش میترسید. همان چیزی

که شاید باید به زبان می آورد تا جلوی یک فاجعه

دیگر را بگیرد.

یاسمین با صورتی سرخ و کبود نگاهش میکرد:

متین؟

_رک و راست برای من تعریف کن با افشین چه

رابطه ای داشتی. واسه بعدش، همون موقع تصمیم

میگیریم.

یاسمین با درماندگی سرش را پایین انداخت.

زبانش باز نمیشد!

 

 

 

#پارت_601

_تو با این سکوت مسخره ات حتی منم تو شک

انداختی چه برسه به اینکه…

_من نمیتونم چیزی بگم. این زندگی شخصی من و

گذشته ام بوده چرا باید تعریفش کنم؟ چرا باید به

شماها بابتش جواب پس بدم؟

متین جا خورد اما کوتاه نیامد و بلافاصله گفت:

گذشته ای که تا همین الان ازش وحشت داری و

اینطوری میترسی که برملا نشه ، گذشته ای یکی

راحت باهاش تهدیدت کنه پس آینده تم زیر و رو

میکنه یاسمین خانم.

_من…

 

 

انگشتش را بالا آورد و مقابل چشمهای او تکان

داد: ارسلان خان سر بعضی چیزا اصلا کوتاه

نمیاد. نه اینکه باهات دعوا کنه ها، نه اینکه

چهارتا داد بزنه و تهدید کنه، نه اینکه از خونه

بیرونت کنه ها… نه!

با دیدن چشم های ترسیده و چانه ی لرزان او

حرفش را قطع کرد. پنجه هایش را محکم توی

موهایش فرستاد و نفس عمیقی کشید.

_چرا حرفت و خوردی متین؟

_چون خودت تهش و میدونی و تکرار دوباره اش

عذاب آوره. ببین یاسمین، من قد سن و سالم تو این

خونه بودم. همراه آقا بزرگ شدم و اخلاقش و از

برم… اینا هیچی! من تو این خونه یه چیزایی که

 

دیدم که اگه بهش فکر کنم شب نمیتونم سر روی

بالشت بذارم.

اشک یاسمین چکید: تو رو خدا منو نترسون متین.

_پس برو با اقا حرف بزن و همه چی و براش

بگو. کار از کار بگذره، یه جوری حسرت این

لحظه رو میخوری که خودت و لعنت میکنی. کار

از کار بگذره خدا هم بیاد پایین نمیتونه نجاتت بده.

گوش های یاسمین داشت میان شنیدن نشنیدن با

مغزش میجنگید. یک لحظه حس کرد زانوهایش

خالی کرد از شدت ضعف همانجا روی پله نشست.

کاش متین تمامش میکرد! کاش لال میشد…

 

 

_به اقا نمیتونی بگی به من گردن شکسته بگو که

حداقل فکر کنم ببینم چه خاکی توی سرمون

بریزیم.

پسره ی کثافت تو اوج بلبشو برات نامه فرستاده…

ککشم نمیگزه. معلومه چنته اش پره اونم وقتی تو

اینجوری ترسیدی.

یاسمین بی نفس سر روی زانویش گذاشت: بسه

متین. خواهش میکنم.

دست روی سینه اش گذاشت و قلبش را مالش داد.

میترسید همین الان از کار بیفتد.

متین کنارش نشست: یاسی من درکت میکنم خب؟

ولی به حرفم فکر کن. دیگه تو این اوضاع هر

خری میتونه بفهمه که آقا چقدر وابسته ت شده.

 

 

تمام بغض هایش ته نشین شدند توی جان بی جانش

و باز هم نتوانست این درد را بالا بیاورد.

_من چیکار کنم؟

متین دست روی کتفش گذاشت: از این اعتمادش

سوء استفاده نکن.

درد ریشه کرد تا عمق قلب و مغزش و… چرا در

دم سکته نمیکرد؟ خدا کجای این دنیا قرار بود

دستش را بگیرد؟ متین باز هم قسمش داد و یاسمین

دامن زد به این سکوتی که زهرش داشت از پا

درش می آورد.

 

#پارت_602

 

 

حواست کجاست یاسمین؟

سر دخترک با تعجب بالا آمد و نگاهش به چشم

های جمع شده ی او که روی صورتش میچرخید،

ماند!

_چیزی گفتی؟

_این همه حرف زدم، حواست کجاست؟ به چی

فکر میکنی جز من؟

یاسمین ناخودآگاه لبخند زد و سرش را پایین

انداخت: دیوونه…

 

 

ارسلان دکمه آف تردمیل را زد و پایین آمد. قدرت

عضلاتش بهتر شده و تمریناتش را راحت تر انجام

میداد. اما هنوز هم گاهی درد داشت…

کنارش روی کاناپه نشست و به میوه های پرک

شده نگاه کرد.

_خیلی وقته مثل ادم ورزش نکردم.

_نگران نباش هنوزم خوش هیکل و دختر کشی…

ابروهای ارسلان بالا رفت. دستش را پشت کتف

او روی کاناپه گذاشت و کمی بهش نزدیک تر شد!

_ماشالا حواستم

ِجمع

یاسمین خندید و کاسه ی انار را روی پای او

گذاشت: انار بخور.

 

 

ارسلان دستش را پیش برد و موهای او را پشت

گوشش زد: با متین سر چی بحث میکردی؟

یاسمین چاقو را میان انگشتانش فشرد: بحث

نکردیم.

ارسلان همان دستش را زیر چانه ی او چسباند و

آرام نوازشش کرد. دیوانه کردن احساساتش را

خوب بلد بود!

یاسمین لب گزید و سرش را کمی عقب کشید: نکن

ارسلان.

_چرا؟ ناراحت میشی؟

 

 

دخترک بدون نگاه کردن به چشم های براقش

صادقانه زمزمه کرد: نه عقل و هوشم و میبری،

منم دستم و با چاقو میبرم.

ارسلان پلک زد و حس کرد حرکت گرم خون

توی رگ هایش تند تر شد. هوای قلبش هوای

چهار فصل سال بود. گاهی باد خنکی میوزید و

گاهی باران میزد و گاهی خورشید با دست و

دلبازی به وجودش میتابید!

برف زمستانش هم زیبا بود… بوی عشق میداد نه

سرما… انگار آدم برفی وجودش عاشق شده بود!

یاسمین دست هایش را با دستمال کاغذی پاک کرد

و سینی میوه را روی میز جلوی او گذاشت!

_چرا یهو ساکت شدی ارسلان خان؟

 

 

 

#پارت_603

ارسلان لبخند کجی زد: به دلبری هات نگاه میکنم

که فکرم از بحث تو و متین پرت شه. گرچه اگه

چیز مهمی باشه خودت میدونی که باید بهم توضیح

بدی!

یاسمین فقط نگاهش کرد. نمیدانست بخندد یا گریه

کند… اختیار حالش دست خودش نبود. پشت هر

لبخندش درد بود و ترس و اضطراب!

ارسلان چند دانه انار توی دهانش گذاشت و چهره

اش از شدت ترشی توی هم رفت. اما حس

مطبوعی داشت! از خوردن چیز های ترش و تلخ

لذت میبرد.

 

 

_تو چرا چیزی نمیخوری؟

_معده ام درد میکنه نمیتونم.

چشم های ارسلان ریز شد توی صورتش: چرا؟

یاسمین با خنده ی مزخرفی شانه بالا انداخت:

نمیدونم. بگیر نگیر داره دیگه…

_امیدوارم ربطی به بحثت با متین نداشته باشه.

دخترک نفس عمیقی کشید: چه گیری دادی

ارسلان؟ بحث چیه اخه؟ تو نمیدونی متین و

ماهرخ منتظرن هل لحظه مثل مادربزرگا نصیحتم

کنن؟ منم کلافه شدم چند تا لیچار بارش کردم.

 

 

_منم همین حدس و زدم و بعدش منتظر غر

زدنت بودم نه اینکه بشینی یه گوشه ساکت به در و

دیوار نگاه کنی.

_فقط دلت آتیش سوزوندنم و میخواد؟ چشم نداری

ببینی یکم آرومم؟

ارسلان نچی کرد: نه چون آروم بودنت هزارتا

معنی میده. یا ترسیدی، یا استرس داری یا دوباره

مثل چند روز پیش افسردگی گرفتی و داری به نا

کجا آباد فکر میکنی.

ته دل دخترک از این همه توجه او قنج رفت.

اینبار لبخندش واقعی بود و از ته دل… نگاهش که

کرد، حس پررنگ دوست داشتن توی مردمک

هایش میدرخشید.

 

_باشه حالا اونجوری نگام نکن، با این حال و

روزم کار دستت میدما.

یاسمین بلند خندید. ته حلقش بغض بود و درد…

توی قلبش استرس نردبان گذاشته بود و تند بالا

میرفت.

ولی میخندید. دلش تا ابدیت همین ارسلان را

میخواست! همینطور شوخ و دوست داشتنی. از

برگشتن ورق میترسید. از ترسناک شدن او

وحشت داشت… همین ارسلان برای باقی مانده

عمر و خوشبخت شدنش کافی بود.

ارسلان با نوک انگشت ضربه ای نرم به گونه ی

او زد: شمال و دوست داری؟

 

 

یاسمین با تعجب نگاهش کرد: شمال؟ اره خب…

مگه میشه دوست نداشته باشم؟

 

#پارت_604

_رفتی تا حالا؟

_یه بار وقتی پدرم زنده بود. رفتیم بعد حتی کنار

دریا موتور سواری کردم… یادش بخیر!

ذوقش ابرو های ارسلان را بالا کشاند: موتور

سواری هم بلدی؟

_بابام بلد بود منم تو رکابش نشستم.

 

 

لبخند و حالش تلخ شد: همون یه بار بود.

ارسلان سر تکان داد: دوست داری بازم بری؟

چشم های یاسمین برق زد: موتور سواری؟

_شمال!

دخترک با مکث شانه ای بالا انداخت: نمیدونم.

فرقی نمیکنه برام…

جای خوشحالی، بیشتر حسی بد شبیه خفگی

گریبانش را گرفت. این زندگی ذوق کردن داشت؟!

_فکر میکردم خوشحال میشی.

 

 

یاسمین نگاهش را از چشمان ریزبین او دزدید:

شاید روحیه ام عوض بشه، نمیدونم…

ارسلان دستی دور دهانش کشید. سکوت کرد و پر

دیگری از میوه را به دندان گرفت… هر کاری

میکرد حال دخترک عوض نمیشد.

_من یه پروژه دارم که باید برم بهش سرکشی کنم.

میدونی که نمیتونم تنهات بذارم…

یاسمین سرش را کمی خم کرد: منم باید بیام؟

_بدون من بمونی اینجا که چی بشه؟ بعدشم، دلت

میاد منو تنها بذاری؟

 

 

یاسمین با مکث خندید: نه خب میام. ولی مگه با

این حال و روزت میشه رفت مسافرت؟

_من کاملا خوبم. راه میرم و پاهامم عالی شده!

یاسمین لب گزید و وقتی سکوت کرد ارسلان

کلافه خواست گوشه ی موهایش را بکشد که همان

لحظه صدای صحبت شایان و متین به گوشش

رسید.

_باز این پیرمرد زیادی رو مخ و صدا زدید بیاد

اینجا؟

صدایش آنقدر بلند بود که شایان به خوبی شنید. از

پله ها بالا آمد و نگاهش با خشم به ارسلان ماند.

یاسمین با لبخند کمرنگی بلند شد و سلام کرد…

 

 

_اگه یه آدم رو مخ تو این دنیا وجود داشته باشه

این شوهر نچسب توعه که یه دنیا رو از دست

خودش عاصی کرده.

یاسمین لب گزید: اتفاقا من فکر میکنم ارسلان

خیلی دوستون داره دکتر.

_خدا دور کنه. این هیولا خودشم دوست نداره…

یاسمین خندید و ارسلان لب هایش را کج کرد.

_نیومده غر نزن پیرمرد…

 

#پارت_605

 

 

_پیرمرد تویی بدبخت زوار درفته. دراز بکش

ببینم جای شمشیر روی تنت خوب شده یا نه!

ارسلان بلند شد و همراه شایان سمت اتاق رفت.

متین که یاسمین را صدا زد، ارسلان ایستاد و

بلافاصله چرخید.

_تو نمیای یاسمین؟

یاسمین از خداخواسته لبخند زد و سمتش رفت.

متین کلافه موهایش را چنگ زد و از پله ها پایین

رفت. شایان با تعجب نگاهشان کرد. ارسلان روی

شکم دراز کشید و یاسمین کمک کرد تا لباسش را

بالا بزند.

 

 

_برام مسکن بنویس شایان، احتمالا مجبور شم برم

شمال…

صدای شایان پر شد از حیرت و ناباوری: چیکار

کنی؟

_گوشات سنگین شده؟ گفتم میخوام برم شمال.

کار و بارم لنگ مونده…

_کم ادم و نوچه داری؟ با این اوضاع بدنت میخای

بری مسافرت پسره ی کله خراب؟ دیوونه ای؟

یاسمین هم با نگرانی به حرف آمد: منم نگران

همینم دکتر. هنوزم وقتی زیاد راه میره کمرش درد

میگیره.

_حرف بیخود میزنه مرتیکه. مگه من میذارم؟

 

 

ارسلان سرش را چرخاند و نگاهشان کرد: من اگه

بخوام کاری کنم از شماها اجازه میگیرم؟

_اگه اونجا بیفتی میخوای چه خاکی تو سرت

بریزی؟

_تنها دکتر این کشور تویی؟ بقیه سوسکن؟

شایان با حرص لب گزید و دخترک سریع جلوی

خنده اش را گرفت.

زخمش را با دقت بررسی کرد و بی تفاوت گفت:

مسئولیتش با خودته. الان مسافرت رفتن خیلی

برات خطرناکه…

 

 

_تو فقط آرام بخش و اینا بنویس که اونجا لنگ

نمونم بقیه اش حل میشه.

_اره تنها چیزی که هیچوقت حل نمیشه

خودخواهی و زورگویی توعه.

بعد هم وسایلش را جمع کرد و بلند شد. ارسلان

آرام روی تخت نشست و لباسش را مرتب کرد!

_من دیگه حالم خوبه واقعا نیازی نیست بهم سر

بزنی.

شایان پوزخند زد: همه نیازهای بشر و شما تعیین

نمیکنی ارسلان خان.

_تا جایی که بتونم تعیین میکنم…

 

 

شایان فرصت را غنیمت شمرد و حرف دلش را

زد: پس بیزحمت به نیاز های دل برادرتم برس.

ارسلان بلافاصله اخم کرد که شایان دستش را با

همام پوزخند اعصاب خرد کن تکان داد.

_شاید نیاز داشته باشه یه خبری ازش بگیری و

حالش و بپرسی.

 

#پارت_606

_بهش مطمئنی؟ بی گدار به آب نزنی…

 

_نه! با کلی بدبختی راضیش کردم باهامون

همکاری کنه!

افشین سرش را عقب برد و نگاهش کرد: با چه

بدبختی مثلا؟

_خب حرف زدم و…

افشین با پوزخند میان حرفش پرید: یعنی از خیر

درآوردن لباسات جلوش گذشتی؟

چشم های شیدا گرد و لب هایش را روی هم فشرد.

با حرص و غضب نگاهش میکرد…

_اون روی منو بالا نیار افشین. قرار نیست چون

با هم کار میکنیم تو مسائل شخصی هم دخالت

کنیم.

 

 

افشین خندید و بی پرده دهانش را باز کرد: تمام

مسائل شخصی تو وابسته به تخت و اینجور

چیزاست. ماشالا پیشونیتم که سفیده. پس واسه من

ادا… رو نیار!

شیدا دست بالا برد تا به صورتش بکوبد که او

زودتر مچش را گرفت و محکم پیچاندش. جیغ

دخترک پیچید توی ماشین و دندان های افشین

چفت هم شد!

_من ارسلان نیستم که بهت رحم کنم و با ناقص

کردنت کوتاه بیام. میکشمت و میشینم مردنت و

تماشا میکنم… پس واسه من هار نشو توله سگ

وحشی.

 

 

شیدا جیغ کشید: ولم کن عوضی. میدونی با کی

طرفی؟

_اره. با یه حرومزاده ی خراب که حتی باباشم

نگاهش نمیکنه.

شیدا با بغض و خشم دستش را پس کشید و

خواست از ماشین پیاده شود که افشین قفل را زد و

محکم بازویش را گرفت.

_گفتم واسه من هار نشو… چند شب پیش بد بهت

حال دادم؟

_خفه شو… حالم ازت بهم میخوره عوضی عقده

ایی!

 

 

افشین نیشخند زد. دستش را رها کرد و نگاهش به

فضای بیرون خیره ماند… شیدا آرام گریه میکرد.

_زر زر اضافی نکن تا پرتت نکردم بیرون.

دخترک با ترس دهانش را بست و سرش را سمت

دیگری چرخاند. این حقیقت که تا سر حد مرگ از

او میترسید قابل انکار نبود. حتی شاهرخ هم

اعتراف کرده بود که افشین اندازه ی تمام عمرش

پر شده از عقده و کینه و اگر به سرش بزند به

هیچکس رحم نمیکند.

با آمدن مرد بلند قامتی سمت ماشین عینک دودی

اش را به چشم زد و لب هایش به لبخند موذیانه ای

باز شد.

 

 

_نه بابا خوشم اومد. جاسوسم بخوای تور کنی،

یکی خوبشو گلچین میکنی… راضیت میکنه نه؟

 

#پارت_607

شیدا فقط با نفرت نگاهش کرد و ترجیح لال

بماند…

مرد با شک و تردید کنار ماشین ایستاد که شیدا

سریع پیاده شد و سمتش رفت. نگاه افشین با دقت

به حرکاتشان بود. شیدا با لبخند سعی داشت چیزی

برای مرد توضیح دهد و چهره ی او هم لحظه به

لحظه نرم تر میشد.

افشین پوزخند زد: سلیطه ی کاربلد!

 

 

شیدا زودتر سوار ماشین شد و به دنبالش مرد با

مکث روی صندلی عقب جای گرفت. افشین از

آینه نگاهش کرد…

_کسی تعقیبت نکرد؟

صدای زمخت مرد با شک به گوشش رسید: کسی

به من شک نمیکنه. مورد اعتمادم.

_ارسلان به کسایی که اعتماد داشته باشه بیشتر از

همه شک میکنه!

مرد جا خورد و افشین پوزخندی نثارش کرد: تازه

کاری؟ همچین با هارت و پورت حرف میزنی

انگار نمیدونی رییست کیه…

 

 

ابروهای او که بهم چسبید شیدا با لبخند مسخره ای

سمت مرد چرخید: دلخور نشو رامین. ما فقط

نگران جون خودتیم!

افشین به سختی جلوی خنده اش را گرفت.

_من مطمئنم که کسی تعقیبم نکرده. اگه خیلی شک

دارین پیاده شم.

شیدا دوباره لبخند زد و پلک هایش را روی هم

گذاشت: نه عزیزم… همه چی اوکیه!

با باز شدن چهره ی مرد، افشین دست دور لب

هایش کشید و مخاطب قرارش داد.

_ما آمار لحظه ای ارسلان و زنش میخوایم.

 

 

صدای رامین با خنده به گوشش رسید: زنش؟ ولی

رنگ اون دختر و هیچکس نمیتونه ببینه. همش ور

دل خودشه.

افشین اخم کرد و دست هایش مشت شد. شیدا به

جایش ادامه داد: منظور ما رفت و آمدا و

قرارهاشونه. وگرنه لحظه های شخصیشون به ما

چه عزیزم.

_فهمیدن این چیزا خیلی سخته. فقط دونفر از

برنامه های ارسلان خان خبر دارن که اونم اقا

محمد و متین. همه ی رفت و آمدشونم مخفیانه

ست… تک تک محافظ ها هم چک میشن.

افشین با تمسخر سر تکان داد: خب پس تو به چه

دردی میخوری؟ اومدی اینجا هوا خوری؟

 

 

شیدا چشم و ابرویی برایش امد و دوباره ردیف

دندان هایش را نشان رامین داد.

_ولی درآوردن امارشون واسه تو کاری نداره.

نه؟

رامین که با اعتماد به نفس لبخند زد، شیدا با

رضایت برایش چشمکی زد و بعد رو به افشین

سر تکان داد.

بچه ها خواهش میکنم تلگرام اصلی نصب کنید.

خیلیا محدودیت فوروارد چنل وی ای پیشونو

بخاطر جلوگیری از کپی فعال کردن ولی من

بخاطر اینکه خیلیا تل اصلی نداشتن اینکارو

نکردم.

 

 

ولی یه مدت دیگه فعالش میکنم پس خواهش میکنم

تلگرام اصلی نصب کنید تا به مشکل نخورید.

 

#پارت_608

_قبلا از شمال رفتن، میری همه چی و به اقا

میگی. فهمیدی یاسمین؟

اب پرید توی گلوی دخترک و لیوان از دستش

پایین افتاد. متین با تعجب جلو رفت…

_چیشد؟

 

_مرض داری متین؟ منتظری یه قطره اب و بهم

زهر کنی؟

نفسش که بالا آمد، دست به کمر زد و به او که

داشت خرده شیشه ها را جمع میکرد، خیره شد.

_بعدشم یه آتو ازم گیر آوردی حق نداری بهم امر

و نهی کنی و حساب پس بگیری. این مسئله بین

منو ارسلانه. به تو هیچ ربطی نداره که انقدر سعی

میکنی دخالت کنی.

انقدر عصبی و تند تند حرف زد که نفسش گرفت!

متین با تعجب بلند شد و نگاهش کرد.

_چته تو یاسمین؟ من دشمنت نیستما بخدا متینم.

متین!

 

 

_اتفاقا چند روزه حس میکنم اصلا نمیشماسمت.

متین نیستی… آدمی شدی که فقط پاش روی خر

خره ی منه و منتظره بهم نیش بزنه و هی چشم و

ابرو بیاد.

_چی میگی یاسمین؟

_چیه؟ رابطه ی منو ارسلان تازه چند وقته خوب

شده. اونم با جون کندن و بدبختی… با کلی حرص

خوردن و حرص دادن و کوفت و زهرمار. حالا

خودم بیام گند بزنم توش؟

متین سرش را تکان داد: تو فکر کردی اگه ساکت

بمونی، افشین هم ساکت میشینه؟ فکر کردی

ارسلان خان هیچی و نمیفهمه و این رابطه پشت

پنهون کاریت تا تهش قشنگه؟

 

 

یاسمین جا خورد. حرف های او درست و حقیقت

بود اما نمیتوانست با تلخی اش کنار بیاید.

_ارسلان خان همینجوریشم بهت شک داره و

منتظره دهن باز کنی وای به حال اینکه بفهمه اون

نامه رو برات فرستادن و تو بهش نشون ندادی!

یاسمین کلافه نفسش را بیرون فرستاد.

_الان خوش خوشانت شده که بری شمال؟ فکر

کردی دور میشی و یه مدت آرامش داری؟

نگاهی به ورودی آشپزخانه انداخت و صدایش را

پایین آورد.

_نه خانم. افشین لحظه به لحظه میپادت…

 

 

یاسمین و گیج حیران دستش را تکان داد: بس کن

دیگه متین. خسته شدم! واقعا خستم کردی.

متین با ناراحتی پلک زد و نگاه ازش گرفت.

 

#پارت_609

_زندگی خودته. من اخرین حرفامو بهت زدم و

هشدار دادم… فقط نمیخواستم چند ماه دیگه تو یه

شرایط وحشتناک ببینمت!

قلب یاسمین ریخت و متین بی هیچ حرف دیگری

از آشپزخانه بیرون رفت. دخترک با استرس روی

صندلی نشست و دست روی سرش گذاشت!

 

 

نمیدانست چه کاری درست است اما از واکنش

ارسلان بعد از شنیدن حقیقت میترسید. نمیخواست

این زندگی را از دست بدهد. نمیخواست این مهر

و محبت نوشکفته را نابود کند!

_یاسمین؟

با دیدن آسو و کتاب های توی دستش لبش به لبخند

کمرنگی باز شد: خوبی خانم درسخون؟

آسو خندید و کنارش نشست: تو خوبی؟ چرا

عصبی بنظر میای؟

_من دلیل واسه عصبی شدن کم ندارم. هرجا رو

مدیریت کنم یه مشکل دیگه خود به خود درست

میشه.

 

 

آسو لب برچید: باید همش کنار ارسلان خان بشینی

که سرت گرم شه… کجاست راستی؟ تنهاش

گذاشتی؟

_نه بابا، رفته شنا کنه وگرنه تا الان بیست بار

صدام میزد.

آسو خندید و خرمایی از ظرف برداشت و توی

دهانش گذاشت. یاسمین با دیدن کتاب هایش لبخند

سردی زد!

_تو و این پسره ی نچسب به کجا رسیدین؟ حرکتی

نزده؟

آسو رنگ به رنگ شد: چه حرکتی؟

 

 

_چمیدونم… بوسی، حرکت عشقولانه ایی…

اسو روی دستش زد که او خندید: بخدا این متین

اولا خیلی هول و ولا داشت. چیشد؟

_واقعا نمیبینی من درس دارم؟ اونم گفته الان به

جز درس و تست زدن و کنکور به هیچی فکر

نکنم.

_خوبه اراده اش قویه. ولی جون من، این مدت یه

بارم خفتت نکرده… به هر حال یه ماچی، بوسی…

آسو از خجالت لب گزید و نیشگونی از بازویش

گرفت: به تو چه فضول؟!

_جوون! پس همچین بیکارم نیستین.

 

 

آسو خندید و نگاه ازش دزدید… یاسمین لبخند

پررنگی زد: خیلی خوشحال میشم اگه ازدواج کنید

آسو. متین واقعا دوست داره.

_منم خیلی دوسش دارم.

چشم های یاسمین که برق زد، دخترک متوجه

سوتی اش شد. کف دستش به دهانش چسبید تا

لبخندش را پنهان کند…

 

#پارت_610

_چه عجب ارسلان خان. یادی از ما کردی!

 

 

چشم های ارسلان به فضای پشت سرش ماند که

جز سفیدی دیوار چیزی مشخص نبود!

_کجایی؟

اردلان از همان پشت مانیتور و فاصله ای که

نمیشد تخمینش زد، با دلتنگی زل زده بود به چشم

هایش.

_خونم. کجا باید باشم داداش؟

چیزی میان سینه ی ارسلان تکان خورد. توی لحن

اردلان و داداش گفتن هایش هزار و یک قصه

نهفته بود! هزار درد دلتنگی…

_کار و بارت خوبه؟

 

 

اردلان خندید. دستی دور دهانش کشید و سرش با

مکث تکان خورد… انگار هدفش بیشتر پنهان

کردن لرزش مردمک هایش بود!

_عالیه. همه چی مهیاست. خونه، زندگی، کار،

درس… مگه میشه تدابیر شما بد بشه؟

_متلک میندازی؟

_من غلط بکنم داداش. دروغ میگم مگه؟ چیزی

نیست که اینجا بخوام و در دسترسم نباشه.

ارسلان چشم ریز کرد و حرکات قفسه ی سینه اش

کند شد. مثل همیشه زد به در نفهمی و دلتنگی

هایش را پس زد. سنگ که نبود… در این دنیا فقط

او را داشت که این همه سال با چنگ و دندان

حفظش کرده بود!

 

_خوبه خیالم راحت شد.

اردلان لبخند تلخی زد: شنیدم ازدواج کردی.

_شایان بهش آنتن وصله؟

_یعنی من نباید میفهمیدم؟!

ابروهای ارسلان چفت هم شد: فهمیدنش چه سودی

برات داشت؟ میخواستی بیای عروسیم یا نه… مثلا

رخت دومادی تنم کنی؟

اردلان چیزی نگفت که او با توپ پر ادامه داد:

زندگ کردن اینجا و تو این شرایط مثل روزی

هزار بار مردنه بچه. ازدواج منم عاشقانه و با

پشتوانه ی خیر نبوده که بخوام شیپور بگیرم دستم

 

 

و خبرت کنم. پس بشین و بی دغدغه زندگیتو

بکن…

اردلان باز هم طوری خندید که مزه تلخ و

زهرمارش تمام نگاهش را پوشاند. ارسلان کلافه

نگاهش کرد…

_دیگه کاری نداری؟

_دوسش نداری داداش؟

_کیو؟

_زنت و میگم. دوسش نداری؟ شایان میگفت دختر

خوبیه!

 

 

ارسلان از جواب دادن به سوال اولش طفره رفت:

شایان پشت سر من چه شکرایی خورده؟

 

#پارت_611

اردلان چشم هایش را جمع کرد: منو نپیچون

داداش. چرا باهاش ازدواج کردی؟

ارسلان صادقانه گفت: که نجاتش بدم.

_اگه دوسش نداشتی که نجاتش نمیدادی.

ارسلان با مکث پوزخند زد: تحلیل خوبی بود.

دیگه سوالی نداری؟

 

 

_دلم میخواد ببینمش. نمیشه؟

ارسلان سر بالا انداخت: یاسمین یه خورده زیادی

کنجکاوه و ممکنه با سوالاش سرت و درد بیاره.

اردلان فقط لبخند زد و باشه ای گفت که ارسلان

بی قرار تر از قبل دستش را سمت دکمه ی قطع

اتصال برد…

_مراقب خودت باش و هر چی نیاز داشتی یا به

مشکلی برخوردی سریع بهم خبر بده. باشه؟

اردلان بغض داشت. لب هایش بزور تکان خورد:

چشم!

 

 

و دیگر نتوانست کلمه ی خداحافظ را زمزمه کند.

زودتر تماس را پایان داد و همزمان چشم های

ارسلان با درد بسته شد.

سر که بلند کرد، یاسمین بی حرف ایستاده و

نگاهش میکرد… ارسلان تعجب کرد!

_کی اومدی تو؟

یاسمین لب هایش را جمع کرد: چند دقیقه قبل از

اینکه قطع کنی اومدم. انقدر حواست به مانیتور

بود که متوجه نشدی!

ارسلان دستی به پیشانی اش کشید و لپ تاپش را

جمع کرد. یاسمین آرام جلو رفت.

_داداشت بود؟

 

 

_آره.

یاسمین با لبخند تلخی کنارش نشست: حالش چطور

بود؟

_خوب بود! یعنی اینطور نشون میداد.

_ولی تو خوب نیستی ارسلان. حتی نمیتونی

وانمود کنی…

ارسلان کلافه تر از همیشه پشت پلک هایش را

فشرد: وسیله هاتو جمع کردی؟

یاسمین نفس عمیقی کشید: اره. تو کمک نمیخوای؟

میخوای چمدون تو رو هم ببندم؟

 

 

ارسلان نوک بینی اش را کشید: میخوای تو وسایلم

فضولی کنی؟

یاسمین خندید: هر جور میلته… به هر حال من که

خیلی وقت پیش همه چی و بررسی کردم.

ارسلان ابرو بالا فرستاد و دخترک بلند شد: کمک

خواستی بگو ارسلان خان. میدونی که من

همینجام… توی قلبت!

 

#پارت_612

قبل از اینکه مثل فرفره از دستش بگریزد، ارسلان

مچ دستش را گرفت و کشید. یاسمین هینی گفت و

بزور خودش را کنترل کرد که روی پاهایش نیفتد!

 

 

_عه، دیوونه!

ارسلان خندید و دخترک را روی پاهایش نشاند.

محکم نگهش داشت که فرار نکند…

_پاهات درد میگیره ارسلان.

نگاه ارسلان توی صورتش چرخید: بذار درد

بگیره.

یاسمین لب گزید و او نوک بینی اش را بین دو

انگشتش گرفت و کشید: الان چی گفتی؟

یاسمین ابرو بالا انداخت و با شیطنت چشم هایش

را ریز کرد: اینکه تو قلبتم؟

 

 

دل ارسلان جمع شد: مگه تو قلبمی؟

یاسمین سرش را کج کرد: نیستم مگه؟

ارسلان سکوت کرد و دخترک اخم هایش را توی

هم کشید: ارسلان؟!

ارسلان لبخند معناداری زد: بله؟

_بلا… چرا هیچی نمیگی؟

ارسلان با مکث سرش را عقب کشید و خندید که

او آرام روی کتفش زد و خواست بلند شود که باز

هم اجازه نداد و محکم پهلوهایش را گرفت.

 

 

_حالا ناراحت نشو!

یاسمین صادقانه حرف دلش را زد: ناراحت شدم

چون انگار واقعا دوسم نداری.

لبخند از لب ارسلان پر کشید. دخترک دست های

او را از پهلوهایش پس زد.

_بنظرت میشه ناراحت نشد؟ مگه من جز تو کی و

دارم که دوسم نداشته باشی؟

ارسلان با درد پلک زد و دست های ارزان

یاسمین را گرفت: سکوت منو یه چیز دیگع تعبیر

نکن.

_نمیتونم ارسلان. من رک و راست میگم دوست

دارم.

 

 

بعد دست او را سمت چپ سینه اش درست روی

قلبش گذاشت: ببین جات دقیقا همینجاست. انکارش

نمیکنم واقعا دوست دارم با تمام بلاهایی که سرم

آوردی.

ارسلان با مکثی طولانی نگاه از او گرفت و

نفسش را عمیق بیرون فرستاد. یاسمین ناامید شد و

دستش را رها کرد.

_ولی بهت حق میدما، عشق که زوری نمیشه.

همیشه فقط یه نفره که میدوعه و عذاب میکشه.

_یاسمین؟

_فکر کنم بهتره برم یه نگاه دیگه به وسایلم بندازم

چیزی کم و کسر نباشه.

 

 

 

#پارت_613

ارسلان محکم نگهش داشت: صبر کن یاسمین.

_کی چی بشه؟

_سکوت هیچ آدمی نشون خواسته ی قلبیش نیست.

نشون احساسات و عواطفش نیست…

یاسمین پوزخند زد: اینا نظر توعه ارسلان.

_اینا واقعیته. هر آدمی یه روی پررنگ داره و یه

روی کمرنگ، یه ظاهر سیاه داره و یه باطن

 

سفید… همیشه اون رنگ سیاه بهش غالبه ولی

هیچی از ارزش باطنش کم نمیشه. میشه؟

انگشتان دخترک بند دکمه های پیراهن او شد و

بازی اش گرفت…

_یعنی سخته به جای این حرفا یه دوست دارم

بگی؟

پلک های ارسلان جمع شد: چرا هر چی میگم

میری سر خونه اول؟

_چون ظاهر سیاهت داره من بیچاره رو عذاب

میده. هر کاری هم کنی و هر جور آدمی باشی

دیگران دوست دارن باطنت و ببینن ارسلان.

 

 

ارسلان با درماندگی سرش را تکان داد که

دخترک ضربه ی نهایی را محکم تر کوبید…

_هیچکی نمیتونه ظاهر سیاه یه آدم ساکت و تحمل

کنه ارسلان. حالا چه من چه اون داداش بیچاره ت

که این همه حرف زد و تو مثل طلبکارا تک کلمه

ای جوابش و دادی.

ارسلان مچ دست او را گرفت و از پیراهنش جدا

کرد: همون بهتر که بری وسایلت و چک کنی.

دخترک باز هم ناامید شد و از روی پای او بلند

شد.

_بیشتر از این حرف بزنیم ناامید که هیچی،

داغون میشم. ولی نمیخوام همه چی و تو ذهنم

 

 

خراب کنم… دوست دارم و خب این چیزی نیست

که بشه پنهونش کرد!

یک قدم عقب رفت و لبخند زد: از چشمت میخونم

دوستم داری ارسلان خان. زبونتم کار نکنه،

چشمای عجیب غریبت حال قلبت و رو میکنه. چی

فکر کردی؟

ارسلان سرش را پس کشید و چشم بست. نگاه

مشکی اش مثل ستاره های شب های دلربای کویر

برق میزد.

_دیوونم نکن یاسمین.

دخترک خندید و ارسلان ترسید چشم باز کند و با

دیدن چهره اش جادو شود.

 

 

_برو بیرون وگرنه یه کاری دستت میدم.

یاسمین لب گزید آرام سمت در قدم برداشت.

_من که بدم نمیاد ارسلان خان، تو هم انقدر خودتو

اذیت نکن… خدایی نکرده بلایی سرت میادا…

ارسلان که با حیرت پلک باز کرد دخترک مثل

فشنگ از اتاق بیرون رفت. صدای خنده اش اما به

گوش ارسلان رسید…

 

#پارت_614

 

 

یاسمین کوله اش را روی دوشش انداخت و سمت

آسو و ماهرخ رفت. لبش پر بود از خنده و

چشمهایش آکنده از شادی… ماهرخ با لبخند

پررنگی اسپند را بالای سرش چرخاند و آسو کنار

گوشش چیزی گفت که دخترک تا بناگوش سرخ

شد.

ارسلان با محمد حرف میزد که متین جلو آمد: با

من امری داشتید آقا؟

ارسلان مکث کرد و رو به محمد گفت که در

ماشین منتظرش بماند و قبلش همه چیز را چک

کند. محمد که رفت، دست متین را گرفت و کناری

کشاند…

_چیزی شده اقا؟

 

 

_تو مثل همیشه اردلان و زیر نظر داری دیگه؟

رنگ متین پرید: اردلان؟

_اره… پرسیدم مثل قبل چکش میکنی؟ زندگیش

روبراهه؟ حواستون بهش هست یا…

سیبک گلوی متین تکان آرامی خورد. رفته توی

هپروت… میان شنیدن حرف های او و جواب

دادن بهش، یک زمین و آسمان راه بود.

اخم های ارسلان با دیدن مکث و سکوت او، به

طرز وحشتناکی درهم پیچید.

_جواب منو بده متین! داری اون روم و بالا

میاری…

 

 

متین بزور نفسش را بیرون فرستاد: خوبه آقا. همه

چی تقریبا اوک

ِی

_تقریبا یعنی چی؟

_میدونم که مثل همیشه داره زندگیش و میکنه.

ولی جدیدا شنیدم که بچه های مارو اونجا پیچونده

که چند بار گمش کردن.

ارسلان سرش را پایین کشید: پیچونده؟ آدمای تو

رو پیچونده؟

نگاهی به اطراف انداخت و خنده ی عصبی اش

باعث شد متین قدمی عقب بکشد.

 

 

_گمش کردن؟ یعنی موش های بی خاصیتت گمش

کردن و تو مثل احمقا جلوم وایستادی نطق

میکنی؟!

متین با تعجب سر بلند کرد و ارسلان که یقه اش

را گرفت و کشید توجه همه بهشان جلب شد.

یاسمین وایی گفت و سمتش قدم تند کرد…

_عه، ارسلان؟

متین با خجالت چشم بست و ارسلان محکم تکانش

داد.

_اگه بلایی سرش بیاد تو میخوای چه گوهی

بخوری متین؟ بنظرت من زنده ت میذارم؟

یاسمین بازویش را گرفت: چیکار میکنی ارسلان؟

 

 

_تو دخالت نکن، برو عقب.

یاسمین اخم کرد: یعنی چی دخالت نکن؟ همه دارن

نگاهت میکنن.

ارسلان محکم پلک زد و یقه ی متین را رها کرد.

یاسمین با استرس به متین نگاه میکرد.

 

#پارت_615

_چتون شد یهویی؟

 

 

ارسلان دست به کمرش گرفت و انگشت اشاره ی

دست دیگرش را جلوی صورت متین تکان داد.

_میری آمار لحظه به لحظه کارای اردلان و

درمیاری و بهم میدی. متوجهی متین؟ لحظه به

لحظه. شدی پاشی بری آمریکا و خبرشو بگیری

اینکارو میکنی.

متین سرش را تکان داد: چشم اقا. فقط…

یاسمین بازوی ارسلان را گرفت و سمت ماشین

کشید: بسه دیگه متین. بذار ما بریم بعد شروع کن

گزارش دادن. میخوای تا شب اینجا نگهمون

داری؟

 

 

ارسلان روی صندلی عقب نشست و نفس عمیقی

کشید. وقتی دخترک کنارش جای گرفت بلافاصله

موبایلش را درآورد و روی اسم شایان زد.

یاسمین کلافه شد: چرا اینجوری میکنی ارسلان؟

_اون پسره ی بی برادر معلوم نیست اونور دنیا وه

غلطی میکنه. این نخاله ها یه چیزی و مخفی

میکنن… من که بچه نیستم، بلدم دهنشون و

سرویس کنم.

نگاه بی حوصله ی یاسمین روی صورتش دو دو

زد: الان؟ یعنی همین الان و تو این شرایط باید

دهنشون و سرویس کنی؟

 

صدای شایان که در گوشش پیچید، نتوانست جواب

دخترک را بدهد. همزمان هم خودشان با یک

ماشین پشت سرشان حرکت کردند.

_دم رفتن هم دست از سرم برنمیداری غول تشن؟

_حرف دارم شایان. بامزه بازی و بذار کنار…

شایان مکث کرد: چیشده باز؟

ارسلان لب هایش را بالا کشید: اردلان…

قلب شایان ریخت. ناشیانه سکوت کرد و نفس

هایش تند شد که ارسلان برایش دست گرفت.

 

 

_چرا هول کردی شایان؟ تو میدونی اون پسره

داره چه غلطی میکنه یا…

_من از کجا بدونم پسر؟ داداش توعه! هزارتا بپا

براش گذاشتی. از من میپرسی؟

ارسلان موبایل را توی مشتش فشرد: راستش و

بگو شایان. میدونی که من این خاک و به توبره

میکشم ولی سر اردلان کوتاه نمیام.

سر یاسمین بلافاصله سمتش چرخید. ارسلان

نگاهش نکرد…

_من چیزی نمیدونم ارسلان. اردلان هم اگه

بخواد کاری بکنه از ترس تو به من چیزی نمیگه.

 

 

ارسلان خندید. حرص داشت و کم مانده بود

موبایل را توی مشتش خرد کند.

_باشه شایان، فقط وای به حالت اگه چیزی بدونی

و به من نگی!

بعد هم تماس را قطع کرد و نگاهش چسبید به جاده

ای که تمامی نداشت! مسیر بود و مسیر…

 

#پارت_616

نگاهش پی جاده بود و ذهنش حوالی مردی که

کنارش نشسته بود اما میان افکار پریشان خودش

قدم میزد.

 

 

چند بار نگاهش کرد اما هربار مغموم تر از قبل

رو برگرداند سمت جاده و غرق شد توی بدبختی

های خودش!

_چیزی میخوری یاسمین؟

دخترک با لب های جمع شده نگاهش کرد: چه

عجب، بالاخره یک کلام حرف زدی.

ارسلان آرام سر تکان داد: اره… حالا چیزی

میخوری یا نه؟

حالش طوری نبود که دخترک باهاش لجبازی کند.

نگرانی لانه کرده بود توی مردمک چشمانش و

ازش دل نمی کند.

_آره گرسنمه.

 

 

ارسلان لبخند کمرنگی زد: یه گوشه نگهدار محمد.

یکم استراحت کنیم…

محمد چشمی گفت و با دیدن استراحتگاه فرمان را

چرخاند. ماشین محافظ ها هم درست پشت سرشان

بود!

محمد ماشین را زیر سایه ی درختی بلند پارک

کرد و خودش بلافاصله پیاده شد… یک لحظه

سرش را داخل آورد و به ارسلان گفت که وسایل

و خوراکی ها را میاورد. یاسمین با دیدن منظره

اطراف نفس راحتی کشید…

_خوبه من گفتم تنها بیایم ارسلان. باز برداشتی

این همه آدم و دنبال خودت راه انداختی.

 

 

_بدون اینا که همه چی زهرمارمون میشد یاسمین.

خوبه خودت داری شرایط وحشتناک زندگیمو

میبینی.

یاسمین لبخند کجی زد: البته الانم با این اخلاق

قشنگه تو و نگرانی بی موردت همه چی زهرمار

شده!

_نگرانی من بی مورده؟!

_نیست؟ این همه دلواپسی واسه داداشت که یه مرد

گنده ست، بی مورد نیست؟

ارسلان پوزخند زد: تو چه میفهمی حال منو؟

یاسمین جا خورد: الان من شدم نفهم؟ یعنی فکر

میکنی درکت نمیکنم؟ فهم ندارم؟

 

 

ارسلان نفسش را پر از حرص بیرون فرستاد:

اردلان چهل سالشم بشه بازم من نگرانشم. چون

احساساتیه… چون دقیقا عین خو ِد خو ِد تو، درک

شرایط و نداره. چون کله اش باد داره… عقل توش

نیست!

یاسمین با مکث ابروهایش را بالا فرستاد: آها…

بعد هم با تمسخر خندید و خواست پیاده شود که

ارسلان مچ دستش را گرفت.

_چیزی نگفتم که ناراحت بشی.

 

#پارت_617

 

 

_ناراحت نیستم… عادت کردم به این حرفا! الانم

میخوام پیاده شم که یه بادی به کله ی پرباد و بی

عقلم بخوره.

نگاه ارسلان با تعجب بهش ماند که یاسمین

برخلاف همیشه لبخند زد و دستش را پس کشید!

_پیاده شو یه چایی بخوریم.

_میدونی چند بار خواستن اردلان و بکشن و من

لحظه ی آخر فهمیدم؟ میدونی چیا سرم اومده تا

این بچه به این سن برسه و بزرگ شه؟ میدونی

چه بدبختی هایی رو تحمل کردم یاسمین؟

 

 

دخترک با لبخند و صادقانه گفت: نه نمیدونم چون

من هیچ وقت نمیتونم انقدر قوی و فداکار باشم.

پلک های ارسلان با تعجب جمع شد! قلبش گرفت

و لبخند رنگ گرفته ی دخترک به دلش نشست.

_این روزا بیشتر از هر زمانی حسرت یه خواهر

یا برادر و میخورم ارسلان. شاید خودخواهی باشه

ها… کی دلش میاد یه انسان بدبخت دیگه رو تو

این شرایط وحشتناک آرزو کنه؟ ولی ته قلبم میگم

اگه یه نفر دیگه کنارم بود هم نترس میشدم هم

انقدر تنها نبودم!

ارسلان سرش را خم کرد: تو الان تنهایی؟

یاسمین غمگین خندید: نیستم؟

 

 

_اونوقت من برگ چغندرم؟

_نه! ولی حتما من برگ چغندرم که اون روز به

داداشت گفتی جز اون هیچکس نداری.

صورت ارسلان باز شد. با ثابت مانده نگاهش،

یاسمین پلکی زد و دیگر نشد لبخندش را حفظ کند.

تن صدایش پایین آمد: این حرفا گفتن نداره ارسلان

ولی کسی که تا خرخره پر باشه، خود به خود با یه

تلنگر کوچیک سرریز میشه.

ارسلان چشم بست… یاسمین خواست دستش را

لمس کند که او فهمید و اجازه نداد.

_از یه چیزی خیلی عقده کردم یاسمین. میدونی

چی؟

 

دخترک لب گزید و ارسلان پلک باز کرد و زل

زد بهش…

_اینکه اردلان هیچ وقت نفهمید من چقدر دوسش

دارم و همیشه تو حرفاش مستقیم و غیر مستقیم بهم

گفت بی احسا ِس سنگدل.

مکث کرد و سیبک گلویش با درد بالا و پایین شد:

ولی حتی تو هم مثل اونی… هر کاری بکنم بازم

یه چیزی بهتون بدهکارم.

یاسمین با حیرت نگاهش کرد و نامش را صدا زد.

ارسلان بی حرف دیگری از ماشین پیاده شد…

هوا سرد بود اما سرش داشت از این حجم از بی

عدالتی زمانه داغ میشد…

 

 

 

#پارت_618

لیوان چایی دستش بود و نگاهش خیره به رود

کوچکی که زیر پایش جاری بود. ارسلان کنار

محمد ایستاده بود و باهاش حرف میزد! یاسمین

باقی مانده چایی را روی زمین ریخت و بلند شد…

خاک مانتویش را تکاند و سمت آن ها رفت که

همهمه ی ماشین ها توی جاده حواسش را پرت

کرد… سر چرخاند و یک لحظه نگاهش ماند به

ماشین سیاه رنگی که چند ثانیه کنار جاده متوقف

شد و بعد، شیشه که پایین آمد قلبش تا اوج آسمان

پرواز کرد…

دست هایش یخ زد و پاهایش چسبید به زمین.

زبانش یک دم قفل شد و چشمهای افشین سر تا

پایش را رصد کرد… لبخند میزد! خود شیطان

مقابلش بود انگار… آتش میبارید از سر و

 

 

رویش! نمیفهمید کجاست و چه شده؟ همه چیز

شده بود هاله ای سیاه رنگ و مه آلود و میانشان

لبخند و چشمهای افشین بولد شده بود.

نزدیک بود با زانو روی زمین بیفتد که سر

ارسلان سمتش برگشت و با شنیدن صدایش انگار

از خواب هفتم پرید. تمام آن هاله ی سیاه دود شد و

چشمهایش تا ته باز ماند.

_کجایی یاسمین؟

دخترک به سکسکه افتاد. ارسلان سمتش رفت و

بازویش را گرفت!

_چته تو؟ چرا شوکه شدی؟

 

 

یاسمین دست روی سینه اش گذاشت و سعی کرد

لبخند بزند: هیچـ…ی…

ارسلان با تعجب دست های سردش را گرفت:

مطمئنی خوبی؟

یاسمین محکم بازویش را گرفت: میذاری بشینم؟

ارسلان دست دور کمرش انداخت و سمت تخت

چوبی هدایتش کرد.

_چیزی دیدی یاسمین؟ چرا زبونت بند اومده؟

یاسمین روی تخت نشست و محمد بطری آب را

سمتش گرفت: چیزی شده اقا؟

 

 

ارسلان چند قطره آب روی صورت بی رنگش

پاشید: فکر کنم ترسیده.

محمد به جاده اشاره کرد: تصادف شده آقا. شاید

بخاطر همین ترسیده!

ارسلان نیم نگاهی سمت جاده و ماشین ها انداخت.

همهمه بود! چند نفر باهم درگیر بودند…

_خوبی یاسمین؟ بهتری؟

دخترک چند قطره آب توی حلقش ریخت. نفسش

تازه داشت بالا می آمد!

 

#پارت_619

 

 

_خوبم ارسلان. نگران نباش!

محمد عقب رفت: من یه سر گوشی آب بدم اقا.

شاید چیزی دیده…

_حواستون بود کسی تعقیبمون نکنه؟

_اره اقا. خیالتون جمع…

_خیالم که جمع نیست ولی باشه!

یاسمین لبخند کمرنگی زد و سرش را پایین

انداخت. دلش نمیخواست شرمساری محمد را زیر

بار متلک های تند ارسلان ببیند!

 

 

ارسلان کنارش نشست و بطری را از دست

لرزانش گرفت.

_چیزی دیدی که اینجوری زرد شدی؟

لب های یاسمین لرزید: نه! فشارم افتاد…

ارسلان عمیق نگاهش کرد. شک و ناباوری توی

چشمهایش دو دو میزد… لبخندش مصنوعی بود و

ترسناک.

_باور میکنم!

یاسمین سر تکان داد: وقتی انقدر آرومی باید ازت

ترسید ارسلان.

 

 

_فقط آدمی میترسه که کاری کرده باشه. مگه تو

کاری کردی که ازم بترسی؟

یاسمین یک لحظه چشم هایش را بست. نفسش

هنوز توی سینه اش بازی بازی میکرد. افشین

کابوس که نه… خود عزراییل بود! تا جانش را

نمیگرفت، رهایش نمیکرد.

_الان ترسیدی که ساکت شدی و چشماتو بستی؟

_نه چون من دیگه نمیتونم باور کنم که تو بلایی

سرم بیاری. تصورشم نمیتونم بکنم.

چشم های ارسلان جمع شد… شک و تردید مثل

موریانه توی وجودش ریشه دوانده بود!

 

 

_پاشو بریم تو ماشین… جاده شلوغ شده میترسم

بخوریم به ترافیک جاده چالوس!

یاسمین شالش را مرتب کرد و بلند شد: واقعا

کسی دنبالمون نیست ارسلان؟

ارسلان حرفش را روی هوا زد: چرا میگی؟ مگه

چیزی دیدی؟

دخترک چشم گرد کرد: چند بار میپرسی ارسلان؟

گفتم که نه…

_چیزی ببینی بهم میگی دیگه؟

یاسمین عصبی شد: چرا انقدر بهم بی اعتمادی؟

 

 

_کم پنهان کاری نکردی. سابقه ت درخشانه…

دخترک نفسش را کلافه بیرون فرستاد و سمت

ماشین رفت… همزمان گفت: بیا که دوباره بحث

کردنمون فقط سفر و بهمون زهرمار میکنه.

بیخیال شو!

 

#پارت_620

از پشت شیشه های سرتا سری خیره مانده بود به

رنگ آبی دریا و موج هایی که پی در پی بر دل

ساحل بوسه میزدند…

_واییی آخییی!

 

 

دست هایش را کوبید بهم و چنان با شیفتگی سرش

را کج کرد که دل ارسلان میان سینه اش لرزید!

_خوبه تو قلب دریا زندگی میکردی.

یاسمین نفسش را با صدا بیرون فرستاد: اره…

ولی الان حتی یادم نمیاد آخرین بار کی با عمه

رفتیم اسکله!

_باشه حالا مارو گریه ننداز.

یاسمین لبخند تلخی زد و سمتش رفت: میگم

ارسلان…

چشم های او ریز شد: چی میخوای؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سمیرا
سمیرا
1 سال قبل

من اولین باره زیر این رمان نظر میدم
امیدوارم نویسنده جان جوابمو بده میشه زود تر پارت جدید رو بزاری آخه من برای اومدن اردلان خیلی هیجان دارم و همچنین زندگی پرماجرای ارسلان و یاسمین و میخواستم تشکر کنم بابت پارت‌های طولانیتون 🌙✨ منتظر پارت طولانی و خفنت هستم عشقم

kim.ias
kim.ias
1 سال قبل

چرا امروز پارت ندادین ؟

...
...
1 سال قبل

امروز پارت نداریم ؟
شاید یاسمین اخلاقش بچه گانه و لوس باشه ولی خب به تربیتش شاید برمیگرده اینکه لوس و پرنسس باباش بوده خب تو اخلاقش تاثیر داره ولی گذشته ای که با افشین داشته بیشتر اذیتش می‌کنه
ولی یبار ارسلان خان نامدار بگه دوست دارم آسمون که به زمین نمیاد 😶
ولی همین قهر کردناشونم شیرینه😍😍

Tamana
Tamana
1 سال قبل

من حال و حوصله ی استرس کشیدنو ندارم…😫
این افشین میخواد چه غلطی بکنهههه ، کی میشه بمیره راحت بشیم از دستشششش 😫

Viana
Viana
1 سال قبل

مرسی که پارتای طولانی و جدید گذاشتی نویسنده ی عزیز 🤍🤍🤍🤍
به نظرم ای کاش یاسمین کمتر بچه بازی کنه ، خیلی بچه است ، رفتاراش بچه گانه است ، کی قراره یکم عاقل بشه
لطفا یکم شخصیت یاسمین و جذاب تر و پخته تر کنید داره گند میزنه به داستان

بی اعصاب
بی اعصاب
پاسخ به  Viana
1 سال قبل

واقعااا…من واقعا از شخصیت یاسمین خوشم نمیاد…گاهی فقط بخاطر همین شخصیتش میخوام رمان و ول کنم اون خیلی احمق و بچه اس

....
....
1 سال قبل

بچه ها مطمئنید نویسنده رمانارو میده؟؟
اگر نباشه حلال نیس

بی اعصاب
بی اعصاب
پاسخ به  ....
1 سال قبل

منم نمی دونم؟

....
....
پاسخ به  بی اعصاب
1 سال قبل

؟؟؟
نویسنده رمان رو تو تلگرام میذاره پارتارو از ی جایی به بعد هم فروشی شده که شامل پارت های جدیدی که اینجا گذاشته میشه هس
خودشون ک میگن تو تلگرام پارت گذاری میشه و اینجا پارتی قرار نمیدن
در نتیجه حلال نیس

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ....
...:)
...:)
1 سال قبل

حس میکنم ارسلانو خیلی درک میکنم ارسلان از باطن …ادمِ خیییییلی مهربونیه خیلی زیاد…. ولی نمیتونه ابراز کنه یاد نداره چطور باید محبت کرد ولی هر کاری که از دستش بر بیاد انجام میده ای کاش یاسمین یکم درکش کنه … شرایط اون و ارسلان باهم فرق میکنه … اصن یاسمین عوض شده … نمیدونم از وقتی ک دنیا اومد چ بلایی سر این دختر اومد ولی هرچی هس خیلی اذیت کننده است .
بخدا ارسلان گناه دارههههههههههههههه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
….
فقط منم ک دیگه تحمل اتفاق دیگه ای رو برای ارسلان ندارم؟؟ واقعا این افشین مادر مرده چرا از ازار دادن ادما کیف میکنه ؟!
میگم نکنه این افشین رل قبلی چیزی یاسمین باشه؟؟ اینقدرم سرش غیرتی میشه!
واقعا ارسلان چ گناهی کرده اینقدر باید هر خوشی میکنه زهرمارش بشه؟!
من دیگه حس میکنم دارم نمیتونم …. کافیه یه اتفاق دیگه ای واسه اینا بیوفته من سر به بیابون میذارم!!

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x