رمان گریز از تو پارت 168

5
(1)

 

 

ارسلان نفسش را با مکث بیرون فرستاد. یاسمین

هم گفته بود که هر چقدر بی عرضه باشد اما در

این مدت آسو را به خوبی شناخته و نمیتواند بهش

شک کند.

_الان متین کجاست؟ اومده؟

محمد به در بزرگ سوله اشاره کرد؛

_اره بیرون وایستاده منتظر شماست.

 

 

ارسلان نگاهی به مرد انداخت و بلند شد.

_دیگه بهش احتیاجی نداریم. اگه دلش بازم

خودکشی خواست، بذارید به ارزوش برسه اگرم نه

که خودت حاجتشو برآورده کن.

محمد چشمی گفت و ارسلان سمت در رفت. هنوز

ده قدم هم از آن ها فاصله نگرفته بود که صدای

تیر پیچید توی سوله خالی… لبخند زد. باد سرد که

به صورتش خورد، نفسش تازه شد.

_سلام آقا…

این پسر بعد از اردلان، نزدیک ترین فرد توی

زندگی سیاهش بود. وقتی هیچکس نبود، متین با

 

 

تمام بچگی اش یار غارش بود. حرف نمیزدند اما

دل هایشان دردی داشت، مشترک و عمیق!

ارسلان جوابش را نداد و فقط زل زد توی

چشمهای شرمنده و خجالت زده اش! متین با

احتیاط جلو رفت و آب دهانش را پر سر و صدا

قورت داد…

_گفتید دیگه جز کار حرفی باهم نداریم و منم

گردنم از مو باریک تره. فقط…

_گفته بودم افشین و پیدا کنی.

حرف متین توی دهانش ماند. کلمه ها از ذهنش

پرکشیدند و لبخند کمرنگش باعث شد ارسلان اخم

کند.

 

 

_پیداش نکردیم آقا. بچه های که تو شمال

همراهتون بودن گفتن آخرین بار جلوی بیمارستانی

که یاسمین و بردین دیدنش. افتادن دنبالش… اما تو

یه چشم بهم زدن غیب شده. بعدشم که هیچی…

افشین هزارتا سوراخ واسه قایم شدن داره.

ارسلان دست توی جیب هایش فرو برد! افشین

حتی توان فرو رفتن داخل زمین را هم داشت. باید

خودش برمیگشت. پیدا کردنش به همین سادگی

نبود!

_شاهرخ کجاست؟

_ایران نیست. خشایار داره گنداشو جمع میکنه تا

دوباره بتونه فعالیت کنه. ولی شیدا اینجاست. انگار

منتظر بود افشین بره سراغش اما فعلا سرش بی

کلاه مونده.

 

 

 

 

 

#پارت_834

همان لحظه محمدم بیرون آمد. ارسلان سمتش

گردن کشید و گفت:

_جنازه ی اینو بقچه پیچ کنید بفرستید واسه شیدا.

محمد مکث کرد:

 

 

_پسره گفت شیدا باهاش رابطه هم داشته.

ارسلان بی تفاوت شانه بالا انداخت:

_شیدا با هر مگس نری که از کنارش رد شده،

رابطه داشته. تعجبی نداره.

بعد نگاهش سمت متین چرخید؛

_تو هم جات خیلی خالیه متین جان. یاسمین و

ماهرخ میشینن تو آشپزخونه سبزی پاک میکنن، به

یادت… جدیدا اردلان هم بهشون اضافه شده.

محمد نتوانست خنده اش را کنترل کند. کف دستش

را محکم روی دهانش گذاشت و سرش را

چرخاند. متین لبخند زد. از روی او خجالت

 

 

میکشید. نمیتوانست بعد از این همه خرابکاری

مستقیم نگاهش کند.

_ولی تو تنهایی بمون با یه دختربچه و زندگی

کردن یاد بگیر… من همیشه زنده نیستم که گنداتو

جمع کنم. تنها بمون و بزرگ شو!

متین چیزی نگفت و ارسلان با مکثی کوتاه سمت

ماشینش رفت.

””””””””””””

شایان باند دور پایش را باز کرد و با دقت خیره

شد به زخم! بخیه ها کامل بسته شده بود. یاسمین

نمیتوانست درست خم شود و پایش را ببیند؛

_جاش مونده؟

 

 

شایان معنادار نگاهش کرد: این چند سانت جر

خورده بود تو فکر جاشی؟

_حالم بهم میخوره از جای بخیه. یکی رو مچ

دستمه، یکی رو پهلوم، یکی کف پام. بخدا فاجعه

ست…

دل اردلان جمع شد: رو مچ دستت چرا؟ اونو با

چی بریدی؟

شایان زودتر گفت: خانم مهارت بی سابقه ای تو

خودکشی کردن داره. کجای کاری؟

اردلان چشم گرد کرد و یاسمین نگاه ازش گرفت.

_خودکشی؟ چرا؟ آخه…

 

 

یاسمین محکم لبش را گزید.

_نکنه داداش اذیتت کرده بود؟!

 

 

 

#پارت_835

شایان پمادی کف پای دخترک مالید و خوب

پخشش کرد.

 

 

_دلیل از این محکم تر دایی جان؟ الان نبین مثل

عقاب و قناری عاشق همن… قبلا تام و جری

بودن.

یاسمین خندید. اردلان هم لبخند زد… خطوط درد

و حسرت هنوز توی صورت یاسمین و میان خنده

هایش موج می انداخت. تمام شدنی نبود… فقط هر

روز یک خط به خطوط دیگر اضافه میشد!

صدای شایان حواسش را جمع کرد:

_دیگه باند دور پات نپیچ. زخمش خوب شده فقط

پماد زدم که این قرمزیش کمتر شه!

_ولی زخم پهلوم میسوزه.

 

 

_طبیعیه! تازه ست و جراحتش خیلی عمیقه.

نزدیک بود بمیریا…

یاسمین تلخندی زد: من جرات ندارم از ارسلان

بپرسم که افشین و پیدا کردن یا نه. شما اگه میتونی

بپرس!

اردلان با کنجکاوی خودش را جلو کشید:

_افشین کیه؟ من میشناسم؟

_تو منو ارسلان و یاسمین و بشناسی کافیه. خودت

و وارد ماجراهای ترسناک نکن دایی جان.

دایی جان را طوری کشدار و با تمسخر میگفت

که اردلان ناخودآگاه عصبی میشد. بعد باز هم

چرخید سمت یاسمین و جدی شد!

 

_افشین وقتی تا پای کشتن تو اومده جلو یعنی نه

دست کسی بهش میرسه نه قراره حالا حالا ها

ولتون کنه. فقط…

صدایش را پایین آورد و سرش را جلو کشید؛

_اگه چیزی هست بهتره با ارسلان روراست باشی

یاسمین. این از من به تو نصیحت. نترس، محکم

باش و هر چی تو دلته تعریف کن براش. فردا پس

فردا که افشین بخواد غیرتش و نشونه بگیره بخدا

قسم ارسلان چشم میبنده رو رابطه ی الانتون…

به اردلان اشاره کرد و ادامه داد:

_دیگه خودت شاهد رفتارش با داداشش بودی.

دیدی که به هیچکس رحم نمیکنه!

 

 

ترس توی چشم های یاسمین دو دو میزد. در

عرض چند ثانیه حالش زیر و رو شده بود. دیگر

نه لبخند داشت، نه رنگ چهره اش طبیعی بود.

شایان نفس عمیقی کشید و بی توجه چهره اردلانی

که شبیه یک علامت سوال بزرگ شده بود گفت؛

_افشین آدم خطرناکیه چون از ارسلان نمیترسه.

آدمی که از ارسلان نترسه یعنی چیزی واسه از

دستدادن نداره و مرگش و خودش پیش بینی

کرده. پس وقتی تا بیخ گوشت اومده و بهت چاقو

زده، توان اینو داره که تا اتاق خواب تو و ارسلانم

بیاد.

تیره ی کمر یاسمین لرزید. صاف نشست اما عرق

سرد از ستون فقراتش پایین میچکید. دیگر ارام

نبود. فقط تصویر سیاه و سفید ارسلان بود که

مقابل چشمانش رژه میرفت.

 

 

 

 

 

#پارت_836

بعد از سال ها تنهایی و بی کسی، بعد از کلی

دویدن و برگشتن میان چهار دیواری تاریک و

سوت و کور بودن تمام لحظاتش، امشب را انگار

خدا با آغوشی باز بهش هدیه کرده بود. ارسلان

کنارش بود، شایان مقابلش و حتی چراغ ها کامل

روشن بودند. خبری از ان لحظات ترسناک و

ساکت نبود. نمیتوانست لبخندش را پنهان کند و

هر چند دقیقه یک بار هم ارسلان نگاهش میکرد.

 

 

برخلاف تمام این سال ها امشب اشتها داشت برای

خوردن غذایی که عطر و بوی کودکی اش را

میداد. جای غذا طعم خوش زندگی زیر زبانش

بود. شیرین و دلچسب. دور از هر دلتنگی…

ارسلان مقابلش بود و دیگر از هیچ چیز نمیترسید!

ارسلان کلافه چشم از اردلان و لبخند های

ژکوندش گرفت و سر چرخاند سمت دخترکی که

برخلاف همیشه نه با اشتها غذا میخورد و نه حتی

کلمه ای حرف میزد. یاسمین یک دستش زیر چانه

اش بود و قاشق را بی هدف میان دانه های برنج

میچرخاند.

ارسلان غذای توی دهانش را با کمی آب پایین

فرستاد و ارنجش را گذاشت روی میز. خودش را

کمی جلو کشید و نگاهش مستقیم به چهره پژمرده

ی او چسبید.

 

 

شایان که زودتر متوجه شد دور دهانش را با

دستمال پاک کرد. ارسلان لیوان توی دستش را

کوبید روی میز و یاسمین مثل برق گرفته ها از جا

پرید. قاشق با شتاب از دستش افتاد و صدایی به

مراتب ناهنجارتر ایجاد کرد.

ارسلان با دیدن رنگ پریده و رگه های سرخ توی

چشمهای روشنش، اخم هایش را درهم کشید. یک

نگاه کوتاه کافی بود تا زیر و روی حالش را

بیرون بکشد.

نگاهی میان اردلان و شایان رد و بدل شد. جفتشان

دلیل این حال بد یاسمین را میدانستند. دقیقا بعد از

حرف های شایان، چنان رفته بود توی فکر که

هیچ چیز باعث نمیشد سکوتش را بشکند. حتی

وقتی ارسلان گفت آسو گناهی نداشته، به لبخند

کمرنگی اکتفا کرده بود.

 

 

ارسلان طاقت نیاورد و به بشقاب دست نخورده ی

او اشاره زد:

_این چه وضع غذا خوردنه؟

یاسمین هنوز شوکه بود. درست نمیفهمید کجاست

و باید چه کند. ذهنش جایی، حوالی همان کلبه قدم

میزد. حوالی جمله های زهردار افشین و نگاه

هایی که یاد آوریشان هم خون به دلش میکرد.

 

 

#پارت_837

 

 

با کشیده شدن آستینش توسط شایان و جمع شدن

حواسش، اینبار وقتی سر بلند کرد چهره ی

خشمگین ارسلان با حجم خون توی مردمک های

سیاهش قلبش را لرزاند.

_من نبودم جنی شدی؟

یاسمین آب دهانش را قورت داد: نه ارسلان!

چیزی نشده…

_بنظرت من شاخ دارم یا دم؟

دنیا دور سر یاسمین چرخید. بشقابش را عقب داد؛

 

 

_من اشتها ندارم میرم بالا…

ارسلان پلک جمع کرد و شک از سر و کول

نگاهش بالا رفت. شایان نوچی کرد؛

_تو هم لازم نیست دختره رو با نگاهت قورت

بدی. اشتها نداره دیگه، گناه نکرده که…

یاسمین بی توجه به مکالمه ایی که تهش معلوم بود

خواست سمت پله ها برود که ارسلان آرنجش را

گرفت. یاسمین سر جنباند؛

_خستم میخوام برم بالا.

_من روش های فرار کردنت و از بر شدم خانم

یاس. فکر کردی نفهمیدم که چند وقته فقط از دستم

در میری؟

 

 

پاهای یاسمین سست شد. لحن خاص او و خانم

یاس گفتنش برای به آتش کشاندن بغض هایش

کافی بود. انگار پاشنه ی آشیلش را پیدا کرده بود!

_ارسلان؟

بغضش را با صدا زدن او از ته جانش بیرون

کشید. ارسلان رهایش نکرد و جای هر حرفی از

شایان پرسید؛

_اگه ببرمش بیرون براش خطر نداره؟

یاسمین متعجب سرش را بالا آورد و شایان با

تردید نگاهشان کرد:

_نه خب… ولی هوا سرده. باید مراقب باشی!

 

ارسلان بلند شد و دست دخترک را نرم رها کرد.

_پس منتظرم تا لباس بپوشی.

_قراره کجا بریم ارسلان؟ اخه این موقع شب؟

ارسلان نگاهی به ساعت بزرگ روی دیوار

انداخت؛

_این موقع شب همون موقعی که تو رو تو

صندوق عقب ماشینم پیدا کردم. یادت که نرفته؟

صورت یاسمین با حیرت باز شد. هدف ارسلان

عوض کردن حال او نبود فقط گریزی رندانه بود

تا ته ذهنش را بخواند. به همین سادگی پا پس

 

 

نمیکشید. آنقدر دنبالش میدوید تا ته جانش را هم

شخم بزند.

با ادامه دار شدن سکوت یاسمین و درماندگی اش،

ارسلان به پله ها اشاره کرد:

_لباس گرم بپوش.

لحن جدی و محکمش جایی برای مخالفت نداشت.

شاید بهتر بود همین امشب زبان باز کند…

 

 

#پارت_838

 

 

با دیدن کاسه ی لبوی داغ و بخار رویشان لبخند

زد. اشتها نداشت اما چند ساعت گرسنگی داشت به

معده اش هشدار میداد.

ارسلان کنارش نشست و چنگال کوچکی سمتش

گرفت؛

_حس کردم شاید دوست داشته باشی.

لبخند یاسمین میان غم چهره اش رنگ گرفت:

_حس هات همیشه درستن ارسلان خان.

بعد هم خواست چنگال را از دست او بگیرد که

ارسلان پیش دستی کرد و انگشتان را دور مچ

دست او پیچاند. تنش یخ یخ بود… چنگال را کف

 

 

دستش گذاشت و ارنجش را لب پنجره گذاشت.

بخاری را زیاد کرد و دریچه را مستقیم روی

دخترک تنظیم کرد.

_امسال یذره برف هم نیومد.

نگاه ارسلان به آسمان کدر و سیاه زمستان چسبید.

ستاره نداشت… تاریکی بود و مه و سرمای

استخوان سوز…

_دیگه نزدیک بهاره!

یاسمین تکه ای کوچک لبو را سمتش گرفت:

_میگن زمستونی که برف نداشته باشه تا تهش

سیاه میمونه و میگذره. بدون هیچ سفیدی و

برکتی…

 

 

ارسلان سرش را جلو برد و تکه لبو را به دندان

گرفت. طعمش لذیذ بود! مثل عطر و رنگش…

_برف برکت داره؟

_عمه همیشه میگفت برف نشونه توجه خدا به

آدماست. زمستون بدون برف سیاهه، دیدی وقتی

برف میاد حتی آسمونم روشن میشه؟! انگار دلش

باز میشه. جالب نیست که دونه های کوچیک یخ

میتونن با قدرتشون زمین و آسمون و سفید کنن؟!

ارسلان به تشبیهش لبخند زد: چرا جالبه!

_خیلی قشنگه. زمستون سرده و طبیعتش روح

نداره، غروب هاش دلگیره و شب هاش تموم

نشدنی ولی برف که میاد انگار تموم اون غم و با

 

 

زیبایی خودش میپوشونه. این اوج مهربونی

خداست ارسلان!

ارسلان ناخودآگاه سمتش کشیده شد. دست پیش برد

و تار موهای مشکی و نرمش را نوازش کرد.

دست های ضمختش به لطافت و ظرافت این دختر

محتاج بود. زندگی سیاهش به سفیدی روح او نیاز

داشت… چشمهایش مثل دو ستاره در قاب سفید

صورتش میدرخشید.

یاسمین نگاهش نمیکرد. انگشتان او را روی گونه

اش حس کرد که سرش را بالا آورد. ارسلان بی

طاقت تر از همیشه بود.

 

 

 

 

#پارت_839

_وقتی همیشه شیطنت میکنی و پر حرفی توقع

اطرافیانت ازت یه دختر غم زده و ساکت نیست که

بی اشتها زل بزنه به این لبو های خوشمزه و فکر

کنه که چطوری باید حرف دلش و بزنه!

مکث کرد و نوازش انگشتانش را تا زیر چانه و

فک او رساند:

_میدونی که من به این همه کم حرف بودنت عادت

ندارم. تو همون دختری هستی که با همه بداخلاقیام

تو این چند ماه از سر و کولم رفتی بالا و عاصیم

کردی!

 

 

یاسمین لبخند بی روحی زد. پشت لب هایش یک

دنیا بغض خسته خوابیده بود! کاسه دست نخورده

را روی داشبور گذاشت و دستی که ارسلان برای

نوازشش پیش برده بود را میان انگشتان سردش

گرفت.

_هر آدمی تو زندگیش حداقل یه بار اشتباهی کرده

که از سر ناچاری و بدبختیش بوده.

لبخند از کنج لب ارسلان پر کشید. یاسمین ثابت

ماندن پلک هایش را دید و سر به زیر شد. انگار

ابرهای سیاه درست بالای سرشان بودند…

_اشتباه؟!

انگار گلوله ی دردناک راه نفسش را بست. صدای

ارسلان در عرض چند ثانیه پر شد از خط و خش!

 

 

_چه اشتباهی؟!

یاسمین پرش انگشتانش را که حس کرد، دستش را

فشرد. نگاهش به خیابان نسبتا شلوغ مقابلش بود و

مردمی که شاید یک زندگی داشتند بدون هیچ خطر

و دردسری…

_میشه بریم یه جایی که راحت حرف بزنم؟

دل ارسلان تکانی خورد. انگار از حرف های

نگفته او میترسید… میخواست امشب را دور از

عمارت طور دیگری بگذرانند. از یکنواختی و

سیاهی آن باغ و ساختمان مخوف خسته بود.

ارسلان آرام دستش را از دست او بیرون کشید و

ماشین را روشن کرد. نفس عمیقی کشید و سعی

 

 

کرد مارهای سمی شک و بدبینی را از توی

مغزش پس بزند. همزمان موبایلش را برداشت و

شماره ی شایان را گرفت. صدای او با مکث در

فضای ماشین پیچید!

_کجایین ارسلان؟

_امشب میتونی پیش اردلان بمونی؟

شایان نگران شد: چیشده مگه؟ یاسی خوبه؟

ارسلان نگاهی کوتاه به چهره مضطرب او

انداخت:

_خوبه… ما امشب برنمیگردیم عمارت. پیش

اردلان بمون تا خیالم جمع باشه! فردا برمیگردیم.

 

 

شایان خیلی خبی گفت و ارسلان بعد از قطع

تماس، ماشین را در مسیری انداخت که برای

دخترک نا آشنا بود.!..

 

#پارت_840

چشم های یاسمین مات و مبهوت در فضا چرخ

خورد. مقابلش یک آپارتمان تقریبا سیصدمتری بود

با تمام امکانات… طبقه ی آخر یک برج بلند با

پنت هاوسی که نمای زیباییش از همین جا هم

دلبری میکرد! ارسلان در را قفل کرد و دست

پشت کمرش گذاشت.

 

 

_چرا نمیری داخل؟

لب های یاسمین بزور تکان خورد:

_اینجا مال کیه؟!

ارسلان پالتوی بلندش را درآورد و روی کاناپه

انداخت.

_خونه ی خودمه!

یاسمین با تعجب نگاهش کرد که ارسلان شال او

را از سرش برداشت و روی کاناپه رها کرد.

 

 

_لباساتو دربیار… راحت باش. به سوال هاتم کم

کم میرسیم.

دل یاسمین سخت تر از قبل میکوبید. از چیزی که

قرار بود بعد از گفتن حقیقت پیش بیاید واهمه

داشت.

ارسلان کمکش کرد تا پالتویش را هم دربیاورد و

بعد روی همان کاناپه نشاندش.

_من دیر به دیر میام اینجا واسه همین زیاد

خوراکی ندارم.

خانه کمی سرد بود و همین باعث شد یاسمین

خودش را جمع کند. لبخندش کمرنگ بود؛

_چایی که داری؟

 

 

ارسلان با دیدن گونه های گل انداخته او اخم درهم

کشید.

_تازه شوفاژ زدم زود گرم میشه.

یاسمین پلکی زد و او سمت آشپزخانه رفت تا

بساط چای را اماده کند. همه چیز برای یک

زندگی مرفع داشت… اما معلوم بود که دیر به دیر

به اینجا سر میزند.

یاسمین از همان فاصله صدایش را شنید:

_اینجا منبع آرامش منه، دور از هر هیاهو و

دردسری.

_خونه مجردی قشنگیه.

 

 

ارسلان درجا متلکش را گرفت و نگاهش به

صورتش کش آمد. زیر چای ساز را روشن کرد و

برگشت کنارش!

_با این حال تو اولین زنی هستی که پا گذاشتی

اینجا.

یاسمین ابرو بالا انداخت و او ضربه ی روی بینی

اش زد؛

_بزرگ شدی خانم یاس. به من تیکه میندازی؟!

خونه مجردی؟

دخترک جای جواب، دست او را گرفت و بلند شد.

نگاهش مدام در پی تراس رفت و آمد میکرد.

ارسلان تا ته نگاهش را خواند که زودتر گفت:

 

 

 

 

#پارت_841

_خیلی سرده.

_پتو بیار با چایی گرم میشیم.

تخس بود و یک دنده… مقابل دیگران از پسش

برمی آمد اما در خلوت خودشان انگار آن مردی

نبود که اسمش به تنهایی تن همه را میلرزاند.

 

 

یاسمین بی توجه به او قدم تند کرد سمت تراس و

در شیشه ای را کنار زد. باد نسبتا سردی توی

صورتش خورد… لرز کرد! جلوتر رفت و نمای

کل شهر را زیر پایش دید. لبخندش اما همان سیاه

زمستانی بود که قرار بود تا آخر فصل برف

نداشته باشد.

_محکم باش یاسمین، بگو و تمومش کن.

سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرد که دست هایش

را محکم دور خودش پیچید. نتوانست روی پا بند

شود. نشست روی یکی از صندلی چوبی که گوشه

ی تراس همراه میز چیده شده بود. سکوت بود و

روشنایی وسیع مقابلش…

با پتویی که روی کتفش نشست، سرش را بالا

گرفت. ارسلان یک صندلی مقابلش گذاشت و

نشست. دست به سینه و منتظر!… دو دو زدن

 

 

چشم های یاسمین برایش همه چیز را عیان کرده

بود.

_شروع کن ببینم چی تو دلت مونده که اینجوری

اسپند رو آتیش شدی.

یاسمین پتو را دور خودش پیچاند. سخت بود اما

هر چیزی باید یک جایی تمام میشد تا بوی گندش

کل دنیا را نگیرد. نفس عمیقش در دست هوا بخار

شد و نگاهش چسبید به هر نقطه ای جز ارسلان…

_بعضی چیزا رو هر چقدر ازش فرار کنی، بازم

بیخ گلوته. سنگینه و تا بیرون نریزی راحت

نمیشی. ماجرای من و افشینم همینه ارسلان…

شاید قبل تو و دیدنت فقط به خودم ربط داشت و

خودش ولی الان تو یه نقطه ای از زندگی وایستادم

که میبینم جز تو و خواستنت هیچی بهم ربط نداره

 

 

و برام مهم نیست. باید بگم و بریزمش بیرون که

این سم کثیف از خونم خارج بشه.

نفسش گرفت. قفسه ی سینه اش از گفتن جملات

زنجیروارش با شدت بالا و پایین میرفت. ارسلان

خونسرد بود. چشمهایش خود زمستان بود… مثل

همیشه!

یاسمین دلش را به دریا زد؛

_من ناخواسته افتادم تو یه راهی که باعث شدم

افشین ازم کینه بگیره. یعنی کینه اش حقه… نا حق

نیست. بد کردم در حقش! تو روزهایی که واسه

فرار از خونه احمد به هر ریسمونی چنگ

مینداختم، از تنها سلاحم استفاده کردم و چنگ زدم

به قلبش!

 

 

 

 

#پارت_842

از این جای داستان دیگر نباید به ارسلان نگاه

میکرد. باید دل میسپرد به دریایی که تهش سیاهی

بود و تاریکی…

_از وقتی اومدم ایران افشین جلوی چشمم بود.

بهش گفته بودن مراقبم باشه و هر کاری دارم

انجام بده. تک تک حرکاتمو بپاد و اجازه نده با

کسی جز خودش بیرون برم. من اول

نمیشناختمش اما بعدش کم کم بهش اعتماد کردم.

فقط کارش و انجام میداد… نه اضافه حرف میزد

 

نه سعی میکرد بهم نزدیک بشه! برعکس محافظ

های دیگه عوضی بازی درنمیآورد که چندشم

بشه و ازش بترسم.

نفس عمیقی کشید و پتویش را چنگ زد. انگار هوا

هر لحظه سردتر میشد!

_یه شب که احمد مهمونی داشت. از این مهمونی

هایی که هر غلطی توش میکنن، من مثل همیشه تو

اتاقم بودم. یادم نمیاد چیکار میکردم ولی افشین یه

بار اومد بهم گفت که در و برای هیچکس جز

خودش باز نکنم. انگار اوضاع بهم ریخته بود…

یه یک ساعتی گذشت که دیدم صداهای وحشتناکی

از بیرون میاد. درگیری و دعوا و تیراندازی. با

ترس گوشه ی تختم نشسته بودم که یهو دیدم یکی

مثل دیوونه ها به در ضربه میزنه و سعی داره

بازش کنه. انقدر ترسیده بودم که فقط گریه

میکردم. بعدش یهو در باز شد و من انقدر ترسیدم

 

 

که نتونستم چیزی ببینم. سرمو فرو کردم تو بالشت

و فقط صدای داد و بیداد میشنیدم و میلرزیدم.

ارسلان آرنجش را روی صندلی گذاشت و راحت

تر لم داد. گوش هایش منتظر شنیدن چیزی بود که

حس میکرد قرار است رگ غیرتش را بدرد.

یاسمین مکثش را پایان داد…

_یکم که گذشت حس کردم یکی کتفمو گرفته و یه

چیزایی میگه. سرمو بلند کردم دیدم افشینه…

نگران بود و انگار ترسیده بود. من تو اون

عمارت جز افشین به هیچکس اعتماد نداشتم… اون

همیشه مراقبم بود و… نفهمیدم چیشد که یهو پریدم

تو بغلش. اول شوکه شد ولی بعدش کنارم نشست و

سعی کرد آرومم کنه.

دست روی گونه ی سردش کشید:

 

 

_بخدا من حسی بهش نداشتم. فقط میترسیدم و

هیچکس و نداشتم. اونم واقعا اون موقع آدم بدی

نبود…

نگاهش اینبار چسبید به ناخن های کوتاه و

یکدستش! انقدر خودخوری میکرد که نمیتوانست

ازشان مراقبت کند.

_از اون شب صمیمی تر شدیم. بیشتر کمکم

میکرد. واسه اینکه سرگرم شم برام کتاب میخرید،

بعضی موقع ها هم یواشکی میبردم بیرون!

با جا به جا شدن صندلی ارسلان قلبش ریخت اما

سرش را بلند نکرد.

 

 

 

 

#پارت_843

_بعد از چند وقت که رو رفتارش دقیق شدم دیدم

سعی داره تو کارای احمد سرک بکشه یا حتی چند

بار دیدم که یواشکی میره تو اتاق کارش… یه بار

به روش آوردم و دیدم که ترسید. دستمو گرفت و

گفت دوست دارم از این جا برم؟ منم کپ کرده

بودم. افشین هیچ وقت از این حرفا نمیزد… گفتم

خطرناکه اگه کسی بفهمه چی؟ گفت نترسم و

خودش همه چی و درست میکنه. منم از خدا

خواسته گفتم میشه من برگردم پیش عمه ام؟ گفت

اره و حتی خودش منو برمیگردونه.

 

 

صدایش دیگر جان و انرژی قبل را نداشت.!..

نگاه سنگین و مستقیم ارسلان هم شده بود بلای

جانش!

_بهش اعتماد کردم. من خیلی بی پناه بودم و واقعا

بهش وابسته شده بودم. انقدرم چشم و گوشم بسته

بود که نمیفهمیدم دور و برم چه خبره… افشین

انقدر باهام مهربون بود کوچکترین حس بدی بهش

نداشتم. یه روز که کنارش تو باغ قدم میزدم و

حرف میزدیم دستمو گرفت. میخواست یه چیزی

بگه اما روش نمیشد… بعد دیدم یه چیزی گذاشت

کف دستم. یه گلسر بود طرح خرگوش پر از

نگین… انقدر ذوق کردم و خواستم بگیرمش که

خودش با اون موهامو جمع کرد.

نفسش مدام بین حرفهایش قطع و وصل میشد؛

 

 

_ارسلان من اینارو برات با جزییات میگم چون

میدونم اون عوضی اگه پاش برسه برای ازار

دادنت چه چیزایی از خودش درمیاره.

مردمک های ثابت ارسلان هیچ حسی نداشت.

ثابت و بی حس روی او مانده بود!

_همون روز بهم گفت که دوسم داره.

حس کرد نفسش قطع شد… ارسلان یک لحظه

چشمهایش را بست و یاسمین با ترس نگاهش را

بالا آورد.

_من خیلی تعجب کردم. فکرشم نمیکردم که کار

به اینجا برسه… یعنی هیچ وقت حس خاصی بهش

نداشتم. اون هوامو داشت و منم بهش اعتماد داشتم

که باهم از اونجا فرار کنیم. اون روز همینجوری

 

 

هاج و واج نگاهش کردم و بعدشم رفتم تو اتاقم.

حس کردم دیگه نمیخوام ببینمش و شاید بهتره

ازش فاصله بگیرم… من واقعا دوسش نداشتم

ارسلان.

میان حرفهایش نامش را صدا میزد که او بفهمد تا

چه حد پریشان است و دلش به قلب او بند شده!

_از اون روز یکم باهاش سر سنگین شدم ولی

بعدش فکر کردم که من واسه فرار از اون خراب

شده هیچ چاره ای جز افشین ندارم. تنها کسی که

میتونست کمکم کنه خودش بود… گفتم یه بارم که

شده سیاست به خرج میدم و بعدش دیگه خلاص

میشم.

با انگشتان لرزانش موهایش را پشت گوشش زد و

به وضوح مشت شدن پنجه های ارسلان را دید…

 

 

 

 

#پارت_844

_دل دادم به کارا و حرفاش. گفتم عیب نداره

یاسمین، یکم تحمل کن میگذره.

زبانش گرفت: اجازه… میدادم… گاهی بغل…م کنه.

یا حتی… حتی… یه بار اجازه دادم منو ببوسه…

انگار یک بهمن عظیم از سراشیبی شرم و توانش

رها شد. سرش را پایین کشید تا کوچکترین ری

اکشن ارسلان را نبیند.

 

_بخدا من خیلی عذاب کشیدم ارسلان.

مشت او که روی میز چوبی فرود آمد، پلک هایش

پرید اما جای هر چیزی اشک بود که گونه هایش

را خیس کرد. ارسلان ضربه ی دیگری روی میز

کوبید و چنان نفس پردردی کشید که دل یاسمین

سوخت! داشت آب میشد…

_شاید ازم متنفر شی ارسلان ولی اگه اینارو نگم

حس میکنم تا ته عمرم ازت پنهونی دارم و باید

عذاب بکشم. اگه خواستی بیا منو بزن ولی اگه نگم

میمونه رو قلبم.

ارسلان سکوت کرد و چشمهایش با مکث بسته

شد. یاسمین نگاهش کرد و انگشت روی اشک

های مزاحمش کشید.

 

 

_افشین بعدش خیلی تو کارای احمد پیشروی کرد.

یه روز بهم گفت که وسیله هامو جمع کنم و آماده

شم برای رفتن. معمولا میومد تو اتاقم و باهام

حرف میزد کسی هم دور و برمون نبود ولی

نمیدونم اون روز چیشد که یکی حرفامونو شنید و

همه چی و گذاشت کف دست احمد. حتی خبر

داشت افشین چه کارایی کرده چیزایی که جز

خودمون هیچکس نمیدونست. شبی که قرار

گذاشتیم تا من ساعت دوازده شب برم پشت باغ،

احمد اومد یهویی اومد و گفت که همه چی و

فهمیده. منم داشتم از ترس میمردم. گفت دهن

افشین و سرویس میکنه بعدشم در اتاق منو قفل

کرد و رفت.

دهانش خشک شده بود و ارسلان هم انگار بلکل

چایی که گذاشته بود آماده شود را فراموش کرده

بود.

 

 

_من تا چند وقت افشین و ندیدم ولی خدمتکارم

گفت بلایی سرش آوردن که هر کی قیافش و میبینه

وحشت میکنه. همون موقع ها اسم شاهرخ به

گوشم خورد. گفتن اومده و پا درمیونی کرده که

افشین و نکشن. احمدم مثل سگ ازش میترسید.

من اصلا نفهمیدم چیشد که افشین یهو بعد از چند

روز برگشت خونه احمد و شروع کرد به کارش…

به شرط اینکه دیگه حق نداره بهم نزدیک بشه!

ارسلان با تعجب ابرو درهم کشید.

_من از ترس ازش فاصله میگرفتم. میترسیدم

بازم برامون دردسر شه ولی افشین دیگه افشین

سابق نبود. شده بود یه گرگ وحشی! یه روز یه

جا گیرم انداخت و خراب شد سرم. فکر میکرد من

لوش دادم و پته هاشو ریختم رو آب… میگفت

هیچکی جز من از جزییات کاراش با خبر نبوده.

 

 

هر چی قسم خوردم که کار من نبوده باور نکرد و

شروع کرد به کشیدن موهام. انگار یکی بهش گفته

بود که کار منه!

 

 

#پارت_845

ناگهانی بلند شدن ارسلان باعث شد یاسمین با

وحشت خودش را روی صندلی جمع کند. حالش

از تمام ان خاطرات بهم میخورد… ارسلان رفت

لب تراس و دستش را بند میله ها کرد. رگ های

گردنش نزدیک بود بترکند.

 

 

_از اون روز شد بلای جونم. هر جا منو میدید یا

آزارم میداد یا سعی میکرد بهم نزدیک بشه و…

محکم لبش را گاز گرفت. هر چه بیشتر پیش

میرفت داستان دردناک تر میشد.

_یه شب که احمد ناگهانی رفت مسافرت، من و

مامان تنها شدیم. فقط آدماش بودن و من فکر کردم

افشینم رفته… چون از صبحش خبری ازش نبود.

نصف شب که میخواستم بخوابم یهو حس کردم

یکی در اتاقمو باز کرد. اون کثافت کلید اتاقمو

داشت…

کسی داشت وجب به وجب تن ارسلان را داغ

میزد. چنان میله ها را میفشرد که کم مانده بود

خردشان کند.

 

 

_اومد داخل و حتی اجازه نداد من جیغ بزنم.

جلوی دهنم و گرفت و تهدیدن کرد… داشتم خفه

میشدم. گفت عقده ام رو دلش مونده گفت بیچاره ام

میکنه. اون شب… اون شب… سعی کرد… بهم…

_بسه.

فریاد بی هوای ارسلان چنان بلند بود که نفس

یاسمین قطع شد و ضربان قلبش رفت. هر جنبنده

ای آن اطراف بود از جا پرید و خودش مثل دیوانه

ها دور خودش چرخید. یاسمین از ترس شروع

کرد به گریه کردن…

_نذاشتم ارسلان… بخدا نذاشتم. هر کاری کردم تا

انگشتش بهم نخوره. قسمش دادم، التماسش کردم و

اخرش گفتم هر کاری بخواد میکنم فقط دست از

سرم برداره.

 

 

ارسلان کنار میله ها ایستاد و چشم هایش را باز و

بسته کرد. درد مثل کوه روی سینه اش سنگینی

میکرد.

_گفتم اگه لازم باشه بازم باهاش فرار میکنم. گفتم

تقصیر من نبوده و واسه آروم کردنش هزارتا

داستان چرت و پرت براش چیدم. گفتم منم دوسش

دارم و قول میدم هرکاری بکنم تا باهاش برم.

ارسلان نزدیک بود خودش را از آن برج بلند

پایین پرتاب کند. پوزخندش دل دخترک را

سوزاند.

_از اون روز باهاش راه اومدم. گولش میزدم تا

ازم عصبی نباشه… آروم شده بود. دوباره داشت

بهم اعتماد میکرد و انگار زخمش خوابیده بود.

 

 

بغض بی پدر و مادرش را قورت داد و محکم

دست روی گونه های سرخش کشید.

_یه روز بهم گفت باید بره جایی. گفت داره

کارامونو درست میکنه و چیزی نمونده… همون

روز که رفت من از ترس درست بودن حرفاش

رفتم اتاق مادرم و احمد هر چی پول تو کمد داشتن

برداشتم. میخواستم تنهایی فرار کنم که وقتی افشین

برگشت دستش بهم نرسه…

دقیقا همون شب تو اومدی عمارت و منم بی خبر

از همه جا تو ماشینت قایم شدم.

 

#پارت_846

زمستان بود. سرد و سخت… و شبی که تاریکی و

ظلمت تمام ستاره هایش را ربوده بود. ارسلان

آویزان شده از میله های تراس، نگاهش به کف

خیابانی بود که حتی نمیشد فاصله اش را تخمین

زد.

_ارسلان؟!

صدایش میلرزید. در اصل تمام جانش روی

طناب سست ترس بند بازی میکرد. ارسلان

خندید… عصبی و پر از خشمی که با فشار به میله

ها کنترلش میکرد.

_افشین فکر میکنه تو با من بهش خیانت کردی؟!

 

 

یاسمین با حیرت سرش را بلند کرد. نام او، تنها

کلمه ای بود که روی زبانش چرخید…

_ارسلان…

او که برگشت همان یک ذره اعتماد بنفسش را از

دست داد. یاسمین چشم هایش را بست و پتو،

بیشتر میان انگشتانش مچاله شد.

_میرفتی تو بغل افشین که خامش کنی و بعدش

خلاص شی از اون عمارت؟ خب… من چی؟ چرا

انقدر راحت میومدی تو بغل من؟

این حرف ها، حرفهای خودش نبود. رگ غیرتش

با ان نبض کوبنده ی بی پدر اجازه فکر کردن

 

 

بهش نمیداد. می نخورده مست حقیقتی تلخ شده بود

که از سرش نمیپرید…

لب های یاسمین از شدت بهت و ناباوری بهم

چسبیده بود. نگاهش به انگشتان یخ کرده ی پایش

بود.

_اجازه دادی افشین ببوستت؟ به چه امیدی تو

رختخواب من اومدی یاسمین؟

حقیقت زشت ترین سناریویی بود که دنیا برایش

چید و رساندش به این نقطه ترسناک که حالا قلبش

را نشانده بود سر میز قمار…

_افشین آدم نازرنگی نیست. چطور خامش کردی؟

چقدر تمیز بازیش دادی؟ ها؟

 

 

یاسمین لبخند تلخی زد: بازیگر خوبی ام؟ نه؟

پلک های ارسلان پرید. تار و پود جانش میان

شک و خشم و کوبش نبض غیرتش داشت پاره

میشد.

_حس میکنی تو هم بازی خوردی ارسلان خان؟

با این همه زرنگیت؟ از یه دختربچه بی کس و

کار؟

سیاهی چشمهای ارسلان به آسمان بالای سرش

طعنه میزد. نه برق داشت، نه امید… مردمک

هایش، میان جهنمی سرد دو دو میزد. چند قدم جلو

رفت و وقتی مقابل پای او ایستاد، یاسمین بالاخره

نگاه از زمین کند و به چشمهای او داد. زمستان

هم تا این اندازه قدرت لرزاندن تنش را نداشت.

 

 

_شاید حس کنی من به تو هم خیانت کردم. هوم؟

 

 

#پارت_847

ارسلان یک دستش را چسباند به میز و دست

دیگرش روی صندلی او محکم شد. وقتی خم شد

روی صورت یاسمین، نفس هایش پوست سرد

صورت او را لمس کرد. یاسمین آرام بود. باری

بزرگ از روی دوشش افتاده و تازه میتوانست

نفس بکشد. لبخندش آتش جان ارسلان بود.

 

 

_به جای دفاع از خودت، دست میذاری رو غیرتم

لامصب؟

_دفاع؟ از چی دفاع کنم؟

دست هایش را باز کرد و پتو از انگشتانش پایین

سر خورد:

_از زندگی دفاع کنم که خودت تا لب پرتگاه

بردیش و بعد برش گردوندی؟ از جونی که تو

مشت خودت بود و بهم بخشیدیش؟ از نفس هایی

که یه روز تو دستت بود و الانم به خودت بنده؟ از

چی دفاع کنم ارسلان؟

ارسلان چشم باریک کرد و قلبش تند تر از قبل

کوبید. چین کنار چشمهایش میگفت که انتظار

 

 

شنیدن این جملات را از او نداشته… حس میکرد

قلبش با چنگ و دندان به جان عقلش افتاده…

_شاید الان حرف زدن درست نباشه، شاید تو باید

بری و بشینی به چند ماهی گذشت فکر کنی. باید

خودت مرور کنی و ببینی که دختری روز اول

نزدیک بود بکشیش با دختری که الان روبروت

نشسته چقدر فرق کرده…

مشتش را نشان او داد و با بغضی تلخ که دیگر

قصد شکستنش را نداشت گفت:

_مشت من از اول واسه افشین بسته بود چون از

همون اول حسی بهش نداشتم. اما تو، از اون

روزهای جهنمی اول تا این نقطه ایی که جز خودم

و خودت و خدا کسی نیست، تا ته وجودم و کشف

کردی که اگه غیر این بود من خیلی وقت پیش

مرده بودم.

 

 

ارسلان صندلی را محکم فشرد که باعث پایه

هایش بلغزد. یاسمین با حس سستی زیر تنش،

سرش را بالا آورد و زل زد به او…

_لازمه بازم واسه اثبات عشقم بهت تلاش کنم

ارسلان؟ یا به اندازه کافی زندگیمو با سرسختی ها

و بیرحمی هات قمار کردم؟!

ان روز توی کلبه، به عمد خودش را کشاند سمت

افشین تا مبادا قربانی تیزی چاقویش ارسلان باشد.

حق این دختر شک و تردید نبود!

_روی تیغ صداقت اومدم جلو. فکر نمیکردم

تیزیش پاهامو زخمی کنه اما… باقیش دیگه با

خودت. من همه ی زورمو زدم!

 

 

ارسلان چشمهایش را با خشم بست. عقب کشید و

صندلی را رها کرد… هیبتش ازمقابلش چشمان

دخترک کنار رفت و جایش را همان آسمان بی

ستاره ی سرد زمستانی گرفت!…

 

 

#پارت_848

پلک هایش گرم میشد اما سرمای تنش اجازه

خوابیدن بهش نمیداد. هوا گرگ و میش بود و

چراغ های شهر رو به خاموشی… ارسلان نبود.

از کنارش که رد شد و رهایش کرد دیگر ندیدش!

حتی کل خانه را هم به امید پیدا کردنش گشت اما

 

انگار تنهایی سهم همیشگی غم های قلبش بود. سر

آخر هم کز کرد گوشه کاناپه میان خانه ی بزرگ

و سوت و کوری که برایش غریب بود و هیچ

آشنایی بهش نداشت.

پتو روی تنش بود اما میلرزید. از تنهایی میترسید

و هر لحظه منتظر بود کسی سروقتش برود…

داروهایش نخورده بود و درد های تن زخمی اش

داشت یکی یکی شروع میشد.

بلند شد و نشست و پتو را تا زیر گردنش بالا

کشید. خانه هنوز سرد بود و این سرما در تک

تک استخوان هایش نفوذ کرده بود. از همه بدتر

آن زخم بی پدر پهلویش بود و مسکن های که به

هیچکدامشان دسترسی نداشت. ارسلان میان این

وانفسا کجا رفته بود؟! کاش یک موبایل داشت تا با

کسی تماش بگیرد.

 

 

نگاهی به ساعت بزرگ گوشه ی سالن انداخت که

پنج صبح را نشان میداد. ناامید دوباره دراز کشید

و زانوهایش را توی شکمش جمع کرد. پلک هایش

روی هم فشرد و لبش شد اهرمی که درد را با

فشردن آن فرو فرستد.

نفهمید چند ساعت گذشت و چقدر خودخوری کرد

و سرما را تحمل، که با حس شدت گرفتن نور

پشت پلک هایش، دست از مقاومت برداشت. تمام

بدنش از بی خوابی و درد داشت خرد میشد. بلند

شد و پتو را کنار زد… آفتاب بی جانی توی آسمان

خودنمایی میکرد. شهر دیگر مثل شب قبل

چراغانی نبود!

نگاهش به ساعت افتاد. هشت صبح بود و هنوز

ارسلان میان تنهایی خودش سیر میکرد…

_کجایی اخه ارسلان؟

 

 

بازوهایش را بغل گرفت و با پای برهنه شروع

کرد قدم رو رفتن روی پارکت های سرد!

با صدای زنگ در یک لحظه حس کرد اشتباه

شنیده اما وقتی صدا دوباره توی گوشش پیچید، قدم

تند کرد و به امید دیدن ارسلان در را باز کرد.

چهره ی آشفته اش با دیدن فرد مقابلش درهم

رفت…

محمد لبخند کمرنگی زد: خوبی؟

یاسمین سر تکان داد و بی حرف در را باز گذاشت

و عقب رفت. خرید های توی دست او و نان تازه

تکلیف خیلی چیز هارا روشن کرد.

 

 

 

 

#پارت_849

محمد با احتیاط داخل رفت و وسایل ها را روی

کانتر گذاشت.

_اینجا چقدر سرده؟

دل یاسمین آشوب بود. جلو رفت و نگاه کوتاهی به

خرید ها انداخت:

_ارسلان کجاست؟

 

 

رنگ پریده صورت و لب های خشکش توجه

محمد را جلب کرد:

_حالت خوبه؟

بعد با یادآوری چیزی، دست توی جیب کاپشنش

برد و پاکتی بیرون کشید و روی کانتر گذاشت.

_اینم داروهات.

یاسمین پوزخند زد: رییست کجاست اقا محمد؟

_بخدا نمیدونم. زنگ زد بهم گفت تو اینجایی و

داروهات و سریع بهت برسونم. گفت خوراکی و

اینا هم بگیرم… ولی اینکه کجاست و نمیدونم

واقعا.

 

 

یاسمین با بغض سرش را تکان داد که او دوباره

نگاه توی صورتش چرخاند:

_ولی تو خوب نیستیا…

یاسمین به وسایل اشاره کرد: دستت درد نکنه.

_ادرس اینجا رو جز من کسی نداره وگرنه زنگ

میزدم شایان خان بیاد اینجا.

_من نیازی به دکتر ندارم. نمیشه ببریم عمارت؟

اینجا تنهام واقعا میترسم.

محمد درمانده شد: اقا فقط گفت اینارو بیارم و

برگردم. اجازه نداد برت گردونم. ولی… اینجا

خیلی سرده، مگه شوفاژا روشن نیست؟

 

 

یاسمین بی حوصله داخل آشپزخانه رفت تا حداقل

دردهای تنش را با مسکن آرام کند. لیوان آب را

برداشت با قرصی که شاید در این لحظه تنها راه

نجاتش بود.

محمد شوفاژ ها را تست کرد و با اطمینان از گرم

بودنشان گفت:

_من زنگ میزنم به اقا میگم که این شکلی درب و

داغونی ولی تو هم یکم سعی کن بخوابی.

یاسمین سه نوع قرص را با هم خورد و وقتی

لیوان را پایین آورد، معده اش به جوش و خروش

افتاد.

_من تنهایی میترسم اقا محمد. خوابم نمیبره.

 

 

ابروهای محمد درجا باز شد. سریع گفت:

_واقعا؟ ولی اینجا امنیتش بالاستا… تقریبا هیچکس

خبر نداره اینجا چه خبره.

یاسمین بی رمق باشه ای گفت و سمت همان کاناپه

رفت. محمد بی تکلیف مانده بود چه خاکی توی

سرش بریزد.

 

 

#پارت_850

 

 

با بدنی کوفته و سری سنگین سرجایش غلت زد و

با مکث لای پلک هایش باز شد. سرش با وحشت

بالا آمد تا به بالشت زیر سرش رسید. توقع داشت

از روی مبل پایین بیفتد اما با دیدن تخت بزرگ و

پتویی که رویش بود با تعجب بلند شد.

چشمهایش را با انگشتش مالید تا دیدش بهتر شود.

پتو را کنار زد و توجهش به تم تاریک اتاق

عریض و طویلی که حتی نمیدانست چطور به آنجا

آمده، جلب شد. نور کمی از پس پرده تاریک و

بلند فقط قسمت کوچکی را روشن کرده بود!

آرام از روی تخت پایین آمد و با همان گیجی و

گنگی از اتاق بیرون رفت. تازه نگاهش به

راهرویی افتاد که انگار سالن را از اتاق ها جدا

میکرد. بیشتر شبیه نشیمنی کوچک بود… با

احتیاط راهروی عریض را طی کرد و تا دوباره

 

به همان سالن بزرگ رسید. نور پنجره س

سراسری تمام خانه را روشن کرده بود.

پلک هایش جمع شد و با شنیدن صدایی از

آشپزخانه همان سمت قدم تند کرد. تمام جانش شده

بود امیدی برای دیدن ارسلان… بدنش خرد بود اما

با دیدن او که انگار در تلاش برای درست کردن

غذا بود، انرژی به بدنش برگشت. لبخندش مثل

همان آفتابی بود که از میان گرگ و میش پیش آمد

و تمام آسمان را روشن کرد.

نگاهش با شیفتگی به عضلات درهم پیچیده ی او

بود که زیر رکابی تیره اش خودنمایی میکرد.

_بالاخره بیدار شدی؟!

 

 

یاسمین آب دهانش را قورت داد و “آره” ی بی

جانی از دهانش خارج شد. ارسلان حتی سرش را

نچرخاند تا چشمهای ملتمس او را ببیند. تمام

حواسش پی همان غذا توی ماهیتابه بود. نیمرخش

هیچ انعطافی نداشت. سخت بود و سرد… شده بود

همان ارسلانی که جز خشم چیزی ازش ندیده بود.

یاسمین با قدم های سست داخل رفت و با فاصله از

او کنار سینک ایستاد. لبش را با زبان تر کرد و

نگاهی به محتویات ماهیتابه انداخت…

_چی درست کردی؟

_چیزی که تو هم بلد بودی درست کنی فقط

نمیدونم از لج کی شکم گشنه خوابیدی.

 

 

یاسمین جا خورد. ابروهایش را درهم کشید و

خواست چیزی بگوید که ارسلان شعله را خفه کرد

و املت را توی بشقابی خالی کرد.

_بیا بشین بخور…

 

 

#پارت_851

کوچکترین نگاهی بهش نمیکرد. تمام توجهش

خلاصه شده بود در اینکه میز را بچیند و صندلی

را برای او عقب بکشد. یاسمین بهت زده فقط

نگاهش کرد که او پاکت سیگارش را برداشت و

کنار کانتر ایستاد.

 

 

_بد مزه نیست بخور.

از لحن معنادارش گذشت و دستش روی صندلی

محکم شد. وقتی او فندک زد انگار آن اتش به جان

خودش افتاد. بی حرف پشت میز نشست و قاشق

را برداشت. اشتها نداشت اما نمیخواست گزگ

دست حال نامیزان او بدهد. معده ی خودش هم

اوضاع خوبی نداشت.

فقط با آرام ترین لحن ممکن زمزمه کرد:

_دستت درد نکنه!

نگاه ارسلان به دود غلیظ سیگارش ماند. حرف

زدنش مساوی بود با هوار کشیدن. ته هوار

کشیدنش میرسید به دلی که شاید ده بار شکسته

 

 

بود اما با صبر و سرسختی کنارش ایستاد تا

رساندش به نقطه ای که باید غیرتش را با همین

دود غلیظ و سمی خفه میکرد.

یاسمین لقمه ی اولش را بزور قورت داد که از

خشکی نان گلویش خراش برداشت. سرش پایین

بود و بی اشتها لقمه را میجوید.

ارسلان ته مانده ی سیگار اولش را توی ظرف

کریستال انداخت و با دوباره فندک زدنش نگاه

دخترک سمتش کشیده شد. پلکی زد و وقتی

نگاهشان بهم گره خورد، انگار گردبار بینشان

پیچید… تنها چیزی که حال خرابشان را برملا

میکرد همان طوفانی بود از نگاهشان بالا میرفت

و دور سرشان میچرخید. نفس سنگین خودش و

بغض توی گلوی دخترک تنها چیزی بود که باعث

شد سیگارش را خاموش کند.

 

 

بعد هم به ظرف غذای او اشاره زد و محکم گفت:

_غذات تا ته بخور و یادت بیار لجبازیات هیچ

وقت رو ارسلان جوابگو نیست.

یاسمین مکث کرد و قاشق را توی ظرف انداخت:

_یادم میمونه هیچی روی تو جوابگو نیست. حتی

اگه من جلوت پر پر شم و بمیرم.

ارسلان پوزخند زد. تمام دیشب مثل یک فیلم از

مقابل چشمانش رد شد. یاسمین بلند شد و خواست

از آشپزخانه بیرون برود که دست او محکم دور

بازویش حلقه شد و عقب کشیدش. سرش را که

جلو برد نفس های گرمش پوست صورت او را

سوزاند!

 

 

_منو نمیتونی احمق فرض کنی یاسمین؟ یادت

باشه که من…

_یادمه که تو افشین نیستی. خیالت راحت!

 

 

#پارت_852

جمع شدن چشم های او و چین کنار پلک هایش

ترساندش. خواست عقب برود که ارسلان محکم

بازویش را فشرد. انگار قصد داشت استخوانش را

 

 

بشکند… دخترک با درد چشم هایش را بست و

تمام توانش را ریخت توی صدایش…

_چته ارسلان؟ شک کردی به من؟

صورت ارسلان باز شد. ضربان قلب یاسمین بالا

بود اما باید می ایستاد تا خودش را ثابت کند. قرار

نبود تا ته عمر ضعیف و بی دست و پا بماند تا

بالاخره یک نفر ناعادلانه سر احساساتش را ببرد!

_من فقط حقیقت و بهت گفتم. عین حقیقت و…

_من اگه به کسی شک کنم زنده اش نمیذارم

یاسمین.

 

 

_منم قرار نیست بخاطر یه هدف نامعلوم، تا پای

ازدواج با کسی برم که دستمو شکوند و نزدیک

بود یه گلوله تو مغزم خالی کنه.

دستش را بالا آورد: یا هرشب کنار مردی بخوابم

که یه روز از ترسش رگمو زدم یا بخاطر فرار از

خونش یه قوطی قرص و بالا رفتم.

سرش را جلو برد و زل زد در نگاه وحشی شده و

متعجبش…

_من آدم گول زدن کسی که هنوزم ازش میترسم

نیستم ارسلان خان.

ارسلان تکان بدی خورد. انگشتانش سست شد و

از دور بازوی او پایین افتاد.

 

_هنوزم از من میترسی؟!

_من بدبخت هستم اما نه انقدر که آدمی که یه شب

با تمام احساسم پسم زد و گول بزنم. بدبخت هستم

اما نه انقدر که واسه فریب دادنش بازم دل به دلش

بدم و خودمو بهش بسپارم.

دندان های ارسلان از شدت حرص روی هم قفل

شد. یاسمین سرش را تکان داد و یک قدم عقب

رفت!

_عصبانی هستی؟ حق داری. غیرتی شدی و شاید

منم نباید همه چی و میگفتم ولی بدون که این قضیه

مال گذشته بوده و من تا الان دیگه چیزی و ازت

مخفی نکردم.

 

 

ارسلان سیگار سومش را برداشت که نگاه یاسمین

به رگ برجسته گردنش ماند. فشار حرف های

دیشب هنوز هم روی تنش بود!

_اولش از سر بی پناهی بهت پناه اوردم. بعد بهت

وابسته شدم و بعدش اصلا نفهمیدم چیشد ارسلان.

با اینکه ازت میترسیدم ولی تو با این همه سیاهی

امن ترین آدم زندگیم بودی.

 

 

#پارت_853

 

 

چشم های ارسلان توی صورت او چرخ خورد و

دود سیگار را چنان با حرص بیرون فرستاد که

نفسش گرفت و به سرفه افتاد… یاسمین جلو رفت

و سیگار نیمه سوخته را از میان انگشتانش بیرون

کشید و توی ظرف انداخت.

_من اگه میخواستم بازیت بدم یا قصد و غرضی

پشت رفتارام بود که اون همه سند و به نامت

نمیزدم ارسلان.

ابروهای ارسلان باز شد. سرش پایین رفت تا

نگاهش را کامل توی چشم او بیندازد که یاسمین

دستش را گرفت. سرش را بلند کرد و با دیدن اخم

غلیظ او، روی پنجه پا ایستاد و بوسیدش…

قلب ارسلان در همان حال تکان محکمی خورد

اما تنها عکس العملش مشت شدن پنجه هایش میان

دست او بود. انگار فعلا میخواست مقابل هر

 

 

احساسی مقاومت کند. آسمان سیاه دلش پر از ابر

بود و بعید نبود یهو رعد و برق سنگینی بزند.

یاسمین سرش را عقب کشید و صادقانه گفت:

_عصبانی هستی؟ باشه… ولی من چند روز پیش

بهت گفتم دیگه طاقت این رفتارای سردت و ندارم.

سکوت ارسلان داشت دیوانه اش میکرد. سرش با

ناامیدی پایین رفت و به مشت بسته او نگاه کرد.

انگشت روی رگ های ضخیمش کشید و خط هایی

که نشان ضربه های متعدد زندگی اش بود…

ارسلان خسته تر از همیشه نفس عمیقی کشید.

دستش را از دست او بیرون کشید و دید که نگاه

دخترک پر شد از وحشت… اجازه نداد او به افکار

تاریکش اجازه ی پیشروی دهد جای هر حرفی

 

 

دست پشت کتفش گذاشت و محکم به خودش

چسباندش.

_ارسلان؟

_به اندازه کافی شنیدم. من آدم نرمالی نیستم که با

اینجور مسائل منطقی برخورد کنم! دیشب و الان

به اندازه کافی حرف زدی و از خودت دفاع

کردی.

لب به موهای نرم او چسباند و دست دیگرش روی

گودی کمرش بالا و پایین شد.

_بذار من آروم بگیرم و با این قضیه کنار بیام.

افشین لنگش وسط زندگیمه… فکر نمیکردم تا این

حد همه چی بهم بپیچه ولی جای کینه ی اون، نقطه

 

 

ضعف من نشونه رفته. پس حق دارم اخم کنم و

سگ بشم.

انگار قلب یاسمین هزار تکه شد. سرش را روی

سینه ی او جا به جا کرد و با تمام بغض و

احساسش گفت:

_واسه کسی که از همه ی این دنیا فقط تو رو

میخواد اخم نکن ارسلان.

دست ارسلان روی کمرش ماند و یاسمین ضربان

تند قلبش را شنید. جواب ارسلان به جمله اش،

محکم کردن چانه اش روی موهایش بود و آغوشی

که سفت تر شد…

 

 

 

 

#پارت_854

جفت دست هایش روی سینه اش جمع شده بود و

اخمی غلیظ روی پیشانی اش… اما خواب خواب

بود. نفس هایش منظم بود و اسلحه اش را به

عادت همیشه در نزدیک ترین فاصله از خودش

گذاشته بود!

کل شب را در سرما روی همین کاناپه گذراند و

تنها حرفی که بین خودش و دخترک رد و بدل کرد

پرسیدن حالش بود و در نهایت شب بخیر آرامی

که قلب یاسمین را تا صبح مچاله کرد. تنها کز

کرد روی همان تخت بزرگ و تا صبح نه از

خواب چیزی فهمید و نه درد دلتنگی گذاشت

 

 

آرامش داشته باشد. حتی به ان اتاق هم عادت

نداشت. تشک و بالشتش بوی تن ارسلان را

نمیداد… همه چیز باهاش غریبه بود!

پتوی نازکی که از کمد برداشته بود را باز کرد و

روی تنش کشید. چهره ی ارسلان جمع شد اما

چشم باز نکرد. معلوم بود از وضع خوابیدنش رنج

میبرد.

یاسمین لب گزید و با دیدن چند تار از موهای

کوتاه او که روی پیشانی اش رها شده بود

ناخودآگاه دستش جلو رفت. سرانگشتش را روی

پیشانی او کشید و موهایش را کنار زد. بخاطر

مشغله ی زیاد، یادش رفته بود کوتاهشان کند. اما

دخترک عاشق موهایش بود که در ترکیب با چشم

و ابروهای مشکی اش از زمین و زمان دلبری

میکرد! دستش بی اراده پایین آمد و به ابروی

شکسته ی او چسبید… جای جراحت هنوز به

 

 

خوبی مشخص بود. زخمی قدیمی که سال ها درد

و کینه و بغض را فریاد میزد.

دستش که روی چشمهایش رفت یکهو چیزی به

مچش چسبید و بعد چشمهای ارسلان زیر همان

اخم های سنگین باز شد.

یاسمین با ترس عقب رفت: نمیخواستم بیدارت

کنم. ببخشید…

ارسلان پلکی زد و با دیدن چهره ترسیده او مچش

را با مکث رها کرد. نفس عمیقی کشید و دوباره

سر روی همان بالشت کوچک گذاشت!

_چرا بیدار شدی؟

یاسمین نیمه نفس شده بود.

 

_اومدم اب بخورم دیدم اینجا خوابیدی و هیچی

روت نیست. گفتم یه پتو روت بندازم…

خجالت کشید ادامه ماجرا را بر زبان آورد. نگاه

ارسلان هم در پی پتو رفت و بعد از نیم نگاهی به

ساعت دوباره چشم هایش را بست.

_مرسی… برو بخواب.

یاسمین یک لحظه خشکش زد و بیحرکت ماند.

ارسلان پتو را بالا کشید و روی پهلو چرخید…

 

 

 

 

#پارت_855

_نگاه کردن ندارم یاسمین. برو بخواب!

دخترک زبان روی لبش کشید. اجازه نداد

چشمهایش پر شود. ظریفت قلبش ولی پر پر بود.

_اینجا اذیت میشی، میخوای بری رو تخت و من

بیام اینجا؟

یاد گرفته بود حین ادای جملات آزاردهنده بغض

نکند. یاد گرفته بود غمش را در همان پیله نگه

دارد و به اشک هایش اجازه ی پروانه شدن ندهد.

 

 

ارسلان با خستگی چشم باز کرد و وقتی نگاهش

کرد دخترک لبخند تلخی زد و سمت آشپزخانه

رفت. این مرد ناز خریدن بلد نبود!

یک قرص مسکن با دوز بالا برداشت که ارسلان

با شنیدن صدای خش خش بسته اش بلافاصله بلند

شد.

_چه قرصی میخوری؟

نگاه یاسمین به لیوان توی دستش بود. قبل از اینکه

ارسلان بلند شود قرص را با اب سر کشید.

_یاسمین؟

عصبی بود و وقتی بهش رسید یاسمین جای هر

حرفی زل زد بهش و بسته قرص را سمتش هل

 

 

داد. ارسلان پوفی کشید و چنگش را توی موهایش

فرو کرد. آشفتگی از سر و رویش بالا میرفت.

_نگران نباش. من اگه اینبار بخوام خودمو بکشم،

یه جوری اینکارو میکنم که…

_واقعا میزنم تو دهنت.

یاسمین با تعجب سر عقب کشید و به آرنج بالا

رفته ی او نگاه کرد. ارسلان درمانده چشم بست و

سمت کاناپه برگشت. حالش و رفتارش دست

خودش نبود. هیچ کدام از حرفهایش کنترل شده

نبود. یاسمین فقط همان آغوش صبحش را به یاد

داشت و تا همین حالا جز این حال و روز آشفته

چیزی ازش ندیده بود.

 

 

نگاهی به آسمان ابری شهر انداخت. نمیخواست

گزک دست او بدهد. این روز ها هم تمام میشد.

صبر که میکرد به ارامش بیشتری میرسید.

_فردا منو ببر عمارت.

ارسلان دست زیر سرش گذاشت اما نگاهش

نکرد؛ چرا؟

_اینجا داره عصبیم میکنه. حداقل اونجا دو نفر

هستن که باهام حرف بزنن که حس نکنم اضافی

ام.

ارسلان چیزی نگفت و دست پیش برد روی میز و

پاکت سیگارش را برداشت. یاسمین منتظر جوابش

بود.

 

 

_شنیدی ارسلان خان؟ یا حتی صدامم رو مخت

میره و اذیتت میکنه و برم بخوابم؟

 

 

#پارت_856

ارسلان با درد چشم بست و سیگاری از جعبه

بیرون کشید. داشت دنبال فندکش میگشت که

یاسمین برداشتش و پلک های ارسلان بلافاصله

باز شد.

 

 

فندک را که میان انگشتان او دید سیگار را پایین

آورد و دستش را سمت او دراز کرد:

_بدش به من.

یاسمین هاج و واج داشت نگاهش میکرد؛

_گوش میدی به من ارسلان؟ گوش میدی؟

ارسلان دوباره چشم هایش را بست. خسته بود…

انگار یک دنیا را با پای برهنه دویده بود! بی

حوصله بود و دلش سکوت میخواست… اعصابش

به هیچ بحثی نمیکشید. حتی توانایی دادن کشیدن

هم نداشت.

یاسمین ناباور نگاهش کرد و بعد با مکث فندک را

رها کرد. صدای برخورد بدنه ی فلزی آن با

 

 

پارکت روی مغز ارسلان رفت. انگار کسی توی

سرش جیغ میکشید. تمام پیشانی اش نبض میزد…

یاسمین عقب رفت. ارسلان دوباره سیگارش را

گوشه ی لبش گذاشت و فندکش را چنگ زد. انگار

به آن دود و غلظتش نیاز داشت. بعد از چند دم

عمیقی که گرفت و رها کرد بالاخره توانست زبان

باز کند.

_صبح میبرمت.

چشمهایش را باز کرد و نگاهش را سر تا پای او

چرخاند:

_میبرمت عمارت. ناراحت نباش… فقط الان برو!

یاسمین پوزخند زد:

 

 

_الان برم که قیافمو نبینی؟

_یاسمین؟

_منم جز آدماتم؟ که یه روزی بیام کنارت و به

مدت دستوراتت و تحمل کنم و بعدش… هر وقت

که خواستی بیرونم کنی؟

_یاسمین؟

دخترک پر حرص نالید:

_منم مثل اون دخترای هرجایی دیدی که فقط

سرتو گرم میکردن؟

 

 

چشمهای پرخون ارسلان باز شد. سرش را به

معنی چی تکان داد و خودش هم سر جایش جا به

جا شد.

_منو عروسک خیمه شب بازیتم؟ هر وقت دلت

میخواد بشوریم بذاریم کنار و هروقتم نیاز داشتی

بغلم کنی؟

دود سیگار انگار از مغز ارسلان بلند میشد. بلند

که شد یاسمین سینه به سینه اش ایستاد. ترس را

خیلی وقت پیش میان آن کلبه سر بریده بود. ترس

برایش معنی نداشت وقتی جانش را کف دستش

گذاشته بود.

 

 

 

 

#پارت_857

ارسلان دستش را بلند کرد و سمت راهروی اتاق

ها اشاره زد. نفس هایش عمیق و کشدار بود؛

_یا همین حالا میری یا…

_یا چیکار میکنی؟ نرم چیکار میکنی؟ میزنیم؟

میکشیم؟

دست هایش را باز کرد:

_خب بزن، بکش… مگه من عروسکت نیستم؟

 

 

ارسلان مثل روانی ها بازویش را گرفت و

خواست محکم عقب هلش دهد که انگار مغزش در

لحظه کار افتاد و نهیب خورد که دخترک

زخمیست… گیر کرده بود میان ابر و باد و باران!

عمیق تر نفس کشید و بازویش را رها کرد.

دکمه های پیراهنش را باز کرد و اینبار با صدای

به مراتب آرام تر گفت:

_خواهشا برو یاسمین. مثل سگ دارم جون میکنم

تا خودمو کنترل کنم. ببین حالمو… ببین… عادیم؟!

خوبم؟! برو بذار یکم…

_بالاخره یه روزی میذارمت و میرم.

 

انگار صاعقه به تن ارسلان خورد. تمام کلمات را

فراموش کرد. همه چیز از ذهنش پر کشید و

چشمهایش شد قابی مشکی از دو زمرد سبز…

یاسمین جلوی اشک هایش را گرفت و پوزخندی

به چهره ی مبهوت او زد. دیگر چیزی برای از

دست دادن نداشت. همه چیزش را به این مرد

باخته بود!

با قدم های تند و بلندی سمت اتاق رفت و خودش

را زیر لحاف پنهان کرد. باز هم گریه اش

نگرفت… فقط سینه اش سنگین تر شد. سرش را

روی بالشت فشرد و چهره ی مبهوت ارسلان پشت

پلک هایش جان گرفت.

_واقعا یه روزی میرم… میرم بالاخره!

 

 

بلوف میزد. میدانست هرکجا جز آغوش او

عاقبتش مرگ است. تهش برایش جز هیچ، چیزی

نبود!

با صدای در به خودش آمد. چشمهایش را محکم

روی هم فشرد و پتو توی مشتش جمع شد. صدای

قدم های ارسلان درست روی قلبش بود. سایه اش

که افتاد روی صورتش پتو را بیشتر به چنگ

کشید اما… به فاصله ی چند ثانیه پتو از روی تنش

کنار رفت و دست او محکم چسبید به کتفش و

چنان به تشک فشرده شد که پایین رفتن خوشخواب

را حس کرد.

ارسلان زانو گذاشت کنار تنش و روی صورتش

خم شد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد اما خودش

را نباخت:

_نظرت عوض شد؟ اومدی بزنیم؟

 

 

پوزخند ارسلان، لبخند تمسخر آمیز او را خشکاند.

چشم هایش باریک شد توی احوال او و وقتی

سرش را پایین برد یاسمین وحشت زده سرش را

چرخاند.

 

 

#پارت_858

_حق نداری به من دست بزنی ارسلان. برو

کنار…

 

 

صدای ارسلان از میان خروارها خط و خش

بیرون آمد:

_هزاربار گفتم مراقب حرف زدنت باش. گفتم اون

جمله ای از دهنت میاد بیرون و مزه مزه کن.

کتف یاسمین میان مشتش داشت خرد میشد.

_گفتم وقتی سگم، سگ ترم نکن. نگفتم؟ نگفتم

نذار اون روی من بالا بیاد؟ ها؟

یاسمین سخت آب دهانش را قورت داد؛

_ولم کن ارسلان.

 

 

سر ارسلان پایین رفت و نفسش مستقیم به گردن

او خورد.

_چرا؟ مگه عروسک من نیستی؟ مگه عروسک

خیمه شب بازیم نیستی؟

تن دخترک با درد جمع شد. زانوی او دقیقا کنار

زخم پهلویش بود. درد دوباره توی تنش اوج

برداشته بود.

_مگه من فقط موقع نیازم نمیام سراغت لامصب؟

مگه خودت اینو نگفتی؟

_ارسـ…لان..

 

 

ارسلان با حرص لب چسباند به گوشش و

بوسیدش. یاسمین با درد چشم بست و نفسش حبس

شد.

سر ارسلان پایین رفت و بوسه هایش را تا زیر

گردن او ادامه داد. میان سراب خشم و بغض و

درد انگار به آب رسیده بود. یاسمین با تمام توانش

خواست بلند شود که دست ارسلان سمت لباسش

رفت. خواست تیشرت او را از تنش بیرون بکشد

که دخترک محکم دستش را گرفت.

_نکن تو رو خدا… نکن. پهلوم… پهلوم درد

میکنه.

ارسلان توی حال خودش نبود. خندید و با تمام

ممانعت او لباسش را از تنش درآورد. یاسمین با

تمام مقاومتش به گریه افتاد… هیچ حس خوبی

نداشت. فقط یک زجر بی پایان تنش را میدرید.

 

 

ارسلان بوسه هایش را روی تن بی تاب او ادامه

داد تا گاردش را بشکند.

_ارسلان…

یک لحظه نفس گرفت و خواست پیراهن خودش را

دربیاورد که چشمش افتاد به زخم ملتهب پهلوی او

و نم خونی که از روی پانسمان هم معلوم بود.

دستش از حرکت ایستاد و با دیدن رنگ زرد

یاسمین، قلبش هم از تپش افتاد.

چشم های اشکی دخترک از دردی که جان به لبش

کرد باز شد. ارسلان از روی تنش کنار رفت و

دست های یاسمین روی صورتش نشست. شوخی

شوخی همه چیز داشت بهش زهرمار میشد…

 

 

لحظه ی اخر میان بغض و درد فقط صدای نگران

او را شنید که تند و بی وقفه با شایان حرف میزد.

 

 

#پارت_859

یک جایی… تمام زندگی گیر میکند میان یک

منجلاب سیاه که برای نجات یافتن، به زمین و

زمان چنگ زدن هم ثمری ندارد. غرق میشود…

همه چیز بیخ پیدا میکند و دیگر هیچ تقلایی برای

بیرون آمدن کافی نیست.

و امان… امان از روزی که آن ماهیچه ی کوچک

تپنده گیر کند میان این مرداب سیاه… بعدش فقط

مرگ و خاک دست میاندازد و نجاتش میدهد.

 

 

دستش بند سرم بود و نگاهش به آسمان زمستانی

که نفس های اخرش را میکشید اما هنوز هم غالب

بود به زمین و زمان… سیاه بود و محض دلخوشی

چند دانه سفید رنگ هم روانه ی زمین نمیکرد.

همه چیز در هاله تاریک ابرهای تیره زندگی اش

فرو رفته بود.

چند ساعتی که آمده بودند بیمارستان، ارسلان را

ندیده بود. پلک هایش زیر هجوم آن داروهای قوی

سنگین شده بودند و تهش چشمش باز شد به آسمان

روشن اما دلگیری که به مدد پرده های کنار رفته

ی اتاق توانست ببیند.

زخم پهلویش را دوباره پانسمان کرده بودند و

شایان گفته بود باید داروهای جدیدتری مصرف

کند. گفته بود معده اش هم اوضاع خوبی ندارد و

یاسمین… میان حرفهایش با لبخند گفته بود کاش

 

یک دارو هم برای قلبش تجویز کند. نگاه معنادار

شایان و ان حس تاسف توی چشمهایش ساکتش

کرد و مرد… به گفتن یک جمله کنار گوشش اکتفا

کرد!

” خودت این بلا رو به جونت خریدی، دیگه

اعتراض نکن”

اعتراض هم نکرده بود. ارسلان با تمام بلا بودن،

جانش بود. اما یک جایی، خستگی و دلمردگی،

شوق و ذوق های دخترانه اش چنان خفه میکرد که

پشیمان میشد از همه چیز…

با صدای در، به خودش آمد. تکانی خورد اما سر

نچرخاند. میترسید ارسلان باشد. واقعا میترسید…

_سلام!

 

 

با تعجب سرش را چرخاند. پلکی زد و لبخند

اردلان مقابل چشمهای بهت زده اش جان گرفت.

_خوبی زنداداش؟

ارسلان بازهم نیامده بود؟! چند ساعت گذشته بود؟!

_سلام. خوبی؟

اردلان کنار تختش رفت و با لبخند به سرم بالای

سرش نگاه کرد که چیز زیادی ازش باقی نمانده

بود. جواب سوالش را با تکان سر داد و گفت:

_داداش جلوی در نشسته. اجازه داد بیام تو حالت

و بپرسم.

 

 

صورت یاسمین جمع شد. خودش نشسته بود جلوی

در و برای دیگران اجازه ی ورود و خروج صادر

میکرد؟! اردلان با دیدن سکوتش نشست روی

صندلی کنار تخت و دست هایش روی سینه جمع

شد.

 

 

#پارت_860

_وقتی آوردت منو دایی شایان هم همزمان

رسیدیم. حالت خیلی بود… هم تب کرده بودی هم

فشارت بالا بود. چیشد یهو؟ دعوا کردین؟

 

 

یاسمین خندید. دعوا که کار هر روز و هر شبشان

بود. کاش مثل قبل دعوا میکردند… بچه بازی و

لجبازی که تهش دخترک قهر میکرد و ارسلان

کمی بهش اهمیت میداد. چه روزهایی را گذراند تا

رسید به این نقطه…

_زنداداش؟ میشنوی صدام و؟

یاسمین لبخند تلخی زد و سعی کرد خودش را

روی تخت بالا بکشد اما نا نداشت. اردلان بلند شد

و اهرم را چرخاند و سر تختش بالا آورد…

_از خودش پرسیدی چیشده؟ یا مثل همیشه سکوت

کرد و جوابتون و نداد؟

_دایی پرسید. گفت اذیتش کردم.

 

 

ابروهای یاسمین بالا پرید… پوزخندی زد و

دوباره یاد آن لحظات مزخرف افتاد. ارسلان

دیوانه که میشد فکر هیچ چیز را نمیکرد حتی

حرمت ها…

_دایی هم گفت مشخصه که حتی نمیتونی دو روز

باهاش تنها بمونی و بلایی سرش نیاری. گفت

زخمش که باید خوب بشه چرا بازم باز شده و

خونریزی کرده؟

مکث کرد و انگار بغض را پشت پلک های

دخترک دید. سرش را پایین آورد و با متانت و

آرامشی که انگار با آن متولد شده بود، زمزمه

کرد:

 

 

_اخلاقش خوب نیست. واقعا هر کسی ازپس تحمل

کردن رفتاراش برنمیاد. ولی حداقل من توی

نگاهش تو رو میبینم یاسمین.

یاسمین سکوت کرده بود. زبانش باز نمیشد به

گفتن جملات کلیشه ای… سکوتش تصویر مجسم

تمام حس هایش بود.

_من نمیخوام بپرسم سر چی دعواتون شده یا

چیکارت کرده که کارت رسیده به بیمارستان چون

اصلا به من ربطی نداره ولی انقدر بغض تو

چشماته که حتی منم از داداشم بترسم.

یاسمین قبل اگر بود، مثل یک دختربچه ی

احساساتی همه چیز را با گریه تعریف میکرد. اما

یک سری چیز ها زیادی عوض شده بود. مثل

حریم خودش و ارسلان که نباید جلوی کسی

میشکست..!.

 

 

لب های خشکش را با زبان تر کرد و نگاهش را

به نگاه مهربان اردلان دوخت. انگار خدا برایش

یک برادر فرستاده بود…

_چیزی نشد. یعنی دعوا شد… حلوا که خیرات

نمیکنن. تقصیر خودم بود. چیزای بدی گفتم

ارسلانم قاطی کرد. بیخیال!

اردلان فقط زل زده بود به آن غصه ته مردمک

هایش اجازه نمیداد نگاهش ثابت بماند. باور نکرد

و یاسمین پلک هایش را بست. این فرو خوردن

بغض هایش یک روزی کار دستش میداد. یک

روزی که دور هم نبود…

 

 

_من میرم که استراحت کنی. ولی به داداشم میگم

حالت خوب نیست که نگران شه و بیاد نازت و

بکشه.

یاسمین خندید و لبخند اردلان هم موقع رفتن دلگرم

کننده بود.

 

بچه ها تو رو خدا همه تلگرام اصلی نصب کنید.

تلگرام های غیررسمی باگ دادن داره یکی یکی

حذف میشن بعدش دچار مشکل میشید کاری از من

برنمیاد براتون

 

 

 

#پارت_861

چشمانش بسته بود که با حس پر شدن صندلی

کنارش، پلکی زد. عطر ملایم برادرش از ان دسته

عطرهای نایابی بود که فقط به خودش اختصاص

داشت و شخصیت متینش… نگاهش هنوز به دیوار

روبرو بود و دلش کنار دختری که برای دیدنش

آرام و قرار نداشت.

_داداش؟!

این کلمه یکی از ان دلخوشی های باقی مانده اش

بود. حیف که بلد نبود جوابی درخوری به محبتش

بدهد.

 

 

_حالش چطور بود؟

اردلان نفس عمیقی کشید. با همان لبخندی که از

لبش جدا شدنی نبود.

_خوب بود. یعنی وانمود میکرد که خوبه…

منتظره تو بری پیشش!

نگاه ارسلان سمت در اتاق دو دو زد اما تنها

سرش را چرخاند. ان قلب تسلیم غرور شده اش

آرامش نداشت.

_درد که نداشت؟

اردلان لب هایش را بالا کشید:

 

_درد؟ نمیدونم. رمق نداشت حرف بزنه. شایدم

دلش نمیخواست حرف بزنه. بیشتر ساکت بود!

_نگفت چیشده؟

_گفت من اعصاب ارسلان و خورد کردم اونم

قاتی کرد.

کف دست ارسلان چسبید به کنج پیشانی اش! تمام

اعضای بدنش برای رفتن به آن اتاق دل دل

میزدند. خودش هم باور نداشت تمام این مدت را

چطور بدون دیدنش دوام آورده. انگار زیر تنش

زغال ریخته بودند که بند نمیشد… بلند شد و کلافه

رو به اردلان گفت؛

_بیا بریم بیرون کارت دارم.

 

 

اردلان با تعجب نگاهش کرد و ارسلان… با اشاره

به محمد گفت که جلوی در بایستد. شایان هم

حضور داشت و خیالش تا حدودی راحت بود.

اردلان همقدمش شد و دوشادوش هم از بیمارستان

بیرون رفتند. هوای تازه نفسشان را تازه کرد…

ارسلان همان میان ایستاد و بی دلیل دور خودش

چرخید.

دیشب غلطی کرده بود که حتی نمیتوانست زشت

بودنش را پای مستی بگذارد. هوشیار بود که آن

طور افتاد به جانش… چه خاکی باید توی سرش

میریخت با این شرم و خجالت؟ میان ان هوشیاری

چه توجیحی داشت؟ دخترک کم ازش میترسید؟

_داداش؟

 

 

زبانش توی حلقش بود اما توان تکان دادنش را

نداشت. گیج بود و سر خورده… غصه چپیده بود

کنج دلش و غرورش هم دیگر تاب سرپا نگه

داشتنش را نداشت.

 

 

#پارت_862

اردلان بازویش را گرفت و حواسش را از زیر

لایه ی بی حواسی بیرون کشید.

_داداش خوبی؟ میخوای بشینی؟

 

 

ارسلان همانجا روی نیمکت نشست و نگاه چسباند

به سقف آبی و کدر آسمان. زمستان بود و

دلمردگی هایش… اردلان نرم نشست کنارش و

دست روی کتفش گذاشت.

_حرف بزن خب… بذار حلش کنیم.

صدای ارسلان، گرفته تر از دل آسمان بود!

_دیشب یه غلطی کردم که اگه برم جلوش وایسم

هم نمیدونم باید چی بهش بگم.

اردلان صاف نشست و تمام جانش گوش شد برای

برادری که شاید ده سال یک بار لب باز میکرد به

درد دل کردن…

 

 

_قلدر بازیامم دیگه فایده نداره چون یاسمین یاد

گرفته با سکوت و صبرش بیشتر دهنمو ببنده.

یاسمین بزرگ شده بود. در همین چند ماه… مقابل

همین قلدری ها و زورگویی ها!

_بحث اگه بحث عادی بود میرفتم جلو و با چهارتا

حرف زبونش و باز میکردم ولی…

دست او که روی کتفش نشست، درمانده تر شد.

تکیه کرد به نیمکت سنگی و چنگ لای موهایش

انداخت.

_الانم بری حتما باهات حرف میزنه داداش.

ارسلان نوچی کرد و سر دلش بازتر شد؛

 

 

_حرف میزنه ولی فسقله بچه میدونه چجوری

جیگرمو بسوزونه. حرف میزنه ولی خود آتیشه…

نبین انقدر آروم شده… اینش از همه خطرناک تره.

ترس توی چشمهایش عیان ترین حس دنیا بود. فقط

با همان غرور جلویش را میگرفت.

_چرا سعی نمیکنی خوشحالش کنی داداش؟

چهره ی ارسلان جمع شد: با چی مثلا؟ برم ماچش

کنم؟

اردلان اول با چشمهای گشاد نگاهش کرد و بعد

شلیک خنده اش در هوا پیچید. ارسلان دستی در

هوا تکان داد و ارنجش را روی زانوهایش

گذاشت.

 

 

_کارم از این حرفا گذشته.

_از چی؟ ماچ کردن؟ شما که تازه عروس دامادین

داداش.

_منظورم اینه که خر نمیشه. سخته… بدقلق شده

لامصب.

اردلان خندید: پس احتمالا از این تکنیک زیاد

استفاده کردی. جواب نمیده.

 

 

 

 

#پارت_863

ارسلان چپ چپ نگاهش کرد و اردلان خنده اش

را پشت لب هایش فرستاد.

_چشم داداش پررو نمیشم.

ارسلان عصبی پلک زد و مچ یک دستش را با

دست دیگرش ماساژ داد.

_از چیزی خوشش نمیاد که براش بخری؟

_چی مثلا؟ گل؟ بیخیال بابا…

 

 

اردلان خودش را جلو کشید و متفکر زل زد به گل

های محوطه…

_نه گل منظورم نبود. یه چیزی که بعد مدت ها هم

متعجبش کنه هم خوشحال. نمیدونم چی… یاسمین

دختر عجیبیه زیاد نمیشه به علایقش دست پیدا

کرد.

ارسلان لبخند تلخی زد:

_عاشق خوراکی و غذاست.

اردلان تک خنده ای زد و سرش را تکان داد.

_خب بخر براش…

 

 

_الان نمیتونه چیز سنگین بخوره، سر فرصت

میگیرم. پیشنهاد بعدیت چیه؟ به جز گل البته…

میدونی که…

اردلان میان حرفش پرید.

_اره میدونم، ولی یاسمین قطعا از گلی که تو بهش

بدی بدش نمیاد. خب… دخترا دوست دارن. مثلا

رنگ مورد علاقش چیه همون رنگ یه شاخه گل

براش بخر یا…

ارسلان با نگاهی کلافه بهش فهماند که ادامه ندهد.

سلیقه ی یاسمین هم دستش نبود. یعنی اصلا پیش

نیامده بود راجبش چیزی بفهمد.

 

 

_دخترای ایرانی با دخترای خارجی فرق میکنن

اردلان جان. انقدر رویایی نباش… ماهم کارمون

بیخ داره از یه شاخه گل و این چیزا گذشته.

اردلان شانه بالا انداخت و بیتعارف گفت:

_پس احتمالا چیزی جز همون ماچت تاثیر گذار

نباشه داداش.

ارسلان دستش را بالا آورد تا بر تن او بکوبد که

اردلان محکم تر از قبل گفت؛

_خودت دوای دردش و میدونی ها ولی انقدر غدی

که نمیخوای قبول کنی باید بری دلش و مردونه

بدست بیاری.

_الان تو واسه من فیلسوف شدی جوجه اردک؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
H.H
H.H
1 سال قبل

وای گاد چه خوبه اصن اوفینا

نم نم
نم نم
1 سال قبل

پارت رو بذار دیگه لطفا 🙏🏻

Zar
Zar
1 سال قبل

رمان که آمادس فقط میخای کپی کنی بزاری اینجا کاری داره این همه طولش میدی؟!

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  Zar
1 سال قبل

اگ امادس برو کاملشو بخون خودتو معطل نکن دیگ
چه انتظارایی دارین شما

...
...
پاسخ به  ✞ΛƬΣПΛ✞
1 سال قبل

درست میگه کاملش هست ولی منم دلم میخواد اینجا بخونم
ترکیدم از بس از صبح تو سایت میچرخم بخاطر پارتتت

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  ...
1 سال قبل

من نمیگم ک نیس میگم خودتو معطل نکن
خب اینجاهم قانون خودشو داره روزی ی پارت بده و فاطمه هم بیکار نیس ک ثانیه ب ثانیه پارت بده

P:z
P:z
پاسخ به  Zar
1 سال قبل

مگه همه بیکارن هی پارت بزارن واسه جنابعالی؟
اگه میدونی آمادس خب برو بخون چرا معطلی اینجا؟؟
بعد شما یه جوری میگی طولش میدی انگاری چند ساعت از پارت قبلی گذشته!!!
این طرز فکر شما کاملا اشتباهه که اگه رمان کامله پس فاطمه جون باید وقت با ارزششونو بزارن و همش پارت بدن!!!
حتی اگه فقط و فقطططط کپی کردن باشه

...
...
1 سال قبل

توروخدا پارت و بزار دیوونه شدم از صبحححح

احساسی
احساسی
1 سال قبل

وای بابا این عالیه عاشق این رمانم ممنونم ادمین جوننن😍❤️

...
...
1 سال قبل

کاش بدونم پارت جدید ساعت چند میاد بلکه چشم از گوشی بردارمممم

Tamana
Tamana
1 سال قبل

بنظرم خب ارسلان الان یه کاری کرد ک ممکنِ چند وقت یکبار بین همه زن و شوهرا پیش بیاد خب حواسش نبود.، باحرفی ک یاسمین بهش زد عصبانی شدو نفهمید. حالا چرا انقدر عذاب وجدان گرفته…..
نمیدونم شایدم اشتباه میکنم🚶‍♀️😕🤦‍♀️

Tamana
Tamana
1 سال قبل

اسم رمان باید(ارسلان) می بود😂😂
اما جدا از شوخی هم رمان قشنگیه هم اسمه قشنگی♡

Hana
Hana
1 سال قبل

سلام ادمین لطفا رمان دلبر سابق (نیاز و مهراد) و دو فصل رمان دلبرک ارباب (اسما و آراد) رو بزار مچکرم😊😍🌹

دنیز
دنیز
1 سال قبل

خیلی ممنون از پارت طولانی‌تون

Mobina
Mobina
1 سال قبل

چرا پارتی که رگشو زده و من یادم نیس
فقط قرص خورد دیگه رگشو کی زد
کسی پارتشو یادشه بگه؟؟

hihi
hihi
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

یادمه که رگشو زد ولی نمیدونم کدوم پارته تو اولای رمانه

...
...
پاسخ به  hihi
1 سال قبل

جلوی چشم ارسلان لیوان و شکست و زد
ارسلان هم فک میکرد جرئت نداره هی گفت اونم زد

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x