رمان گریز از تو پارت 169

3
(2)

 

 

_بعد این همه سال ، به غیر از من و مامان دل

دادی به یکی که از گوشت و خونت نیست اما

محرم دلته. ولی رفتارت باهاش مثل بقیه ست…

اصلا فکر کردی که شاید یه روزی خسته بشه و

بذاره بره؟

نگاه مبهوت ارسلان پر بود از غمی عجیب…

_فکر کردی؟ یاسمین، من نیست، دایی شایانم

نیست، یه روزی شاید دلش انقدر باهات غریبه شه

که بدون گفتن هیچ حرفی فقط این بند و ببره و

بره.

 

 

 

 

 

اردلان اینبار جرات کرد و دست او را گرفت.

رگ هایش برجسته بودند و ضخیم… دستش محکم

ترین دست دنیا بود که زیر ساطور دنیا قطع

نمیشد.

ارسلان نگاهش کرد و اردلان لبخند زد:

_تو که میگی جای یاسمین هیچ جا امن نیست جز

کنار خودت. خب پس باید…

با دیدن دختر بچه ای که مقابلشان ایستاد، اردلان

حرفش را قطع کرد و جفتشان با تعجب صاف

نشستند.

 

 

ارسلان با دیدن سر و وضع و لباس های نسبتا

کثیفش عصبی پلک هایش را باز و بسته کرد.

اردلان اما لبخند زد… دخترک بسته های تو دستش

را بالا آورد؛

_میشه ازم یه چیزی بخرید عمو؟

ارسلان بی حوصله سر چرخاند و نفس عمیقی

کشید. اردلان سرش جلو کشید و به محتویات بسته

ها نگاه کرد. بیشتر گلسر های دخترانه بود و چیز

های فانتزی…

اردلان خنده اش گرفت:

_خب اینا که دخترونه ان. ما چی بخریم؟ گلسر

استفاده نمیکنیم.

 

 

لب های دخترک با ناامیدی جمع شد. ارسلان

نگاهش نمیکرد…

_خب واسه خانومت بخر عمو! خانوم نداری؟

اردلان به لحن شیرینش لبخند زد:

_من که خانوم ندارم ولی این آقا چرا… بهش بگو

واسه خانومش بخره و از دلش دربیاره.

ارسلان با تعجب برگشت… چشمهای دخترک هم

برق زد. یک قدم سمت ارسلان رفت اما با دیدن

ابروهای گره خورده ی او، ترسید. دوباره لب

هایش با ناامیدی جمع شد.

_شما چیزی نمیخری عمو؟

 

 

ارسلان سعی کرد از غلظت اخم هایش کم کند.

کنار پیشانی اش را خاراند و نگاهش بی اراده

روی گلسر های صورتی رنگ کشیده شد. ساده

اما بامزه بودند. تصورشان روی موهای سیاه

یاسمین زیبا بود…

بی حرف دو گلسر صورتی با یک کش موی

همرنگش را برداشت. کمی نگاهشان کرد و بعد

اسکناسی از جیبش بیرون آورد.

اردلان چشمکی رو به دخترک زد که او خندید.

ارسلان اسکناس را کف دست او گذاشت و گفت

لازم نیست باقی اش را حساب کند. صدای تشکر

او توی گوشش پیچید و بعد اردلانی که جای او

جوابش را داد.

_سلیقه ت خوبه ها داداش.

 

 

نگاه ارسلان از گلسرهای تو دستش سمت چشمان

امیدوار او کشیده شد.

_خوشحال میشه بخدا… مهم اینه که تو خریدیش.

واسه اون فقط محبت تو مهمه!

 

 

#پارت_865

مشتش بسته شد و بیش از آن تعلل نکرد. رو به او

گفت که بلند شود و همراه هم سمت بیمارستان

 

 

حرکت کردند. قدم های ارسلان تند تر بود و

بیتاب تر… داخل بخش که رفتند، محمد با

دیدنشان بلند شد و همان لحظه شایان هم بهشان

رسید. به ارسلان نگاه هم نکرد و اردلان را

مخاطب قرار داد:

_دایی جان برو به یاسمین بگو مرخصه… بهتره

حاضر شه.

بعد هم سمت اتاقش رفت. چشم دیدن ارسلان را

نداشت. بعد از بحثی که با او کرد دوباره حرف

زدن هم جایز نبود. اردلان پوفی کشید و با نگاهی

به برادرش عقب کشید.

_من میرم پیش دایی داداش.

 

 

ارسلان سری تکان داد. با مکث و تردید با همان

چهره ی بدون انعطاف دستگیره در را پایین کشید

و داخل رفت. نگاه حیران دخترک چسبید به چهره

اش و نفس ارسلان با دیدن صورت زارش حبس

شد. مشتش محکم تر شد و با مکث قدم هایش را

جلو کشید. شایان خوب موقعی خبر مرخص شدنش

را داده بود…

یاسمین چنان مبهوت بود و لرزان که یک لحظه

تمام دیشب مقابل چشمانش جان گرفت. سردش شد.

انگار هر چقدر بهش سرم میزدند فشارش بالا نمی

آمد.

_خوبی؟

یاسمین چند ثانیه پلک هایش را بست. خوب خنده

دار ترین توصیف برای حالش بود. فقط گفت

“آره…” توانش همینقدر بود.

 

 

_شایان گفت مرخصی. پاشو لباساتو بپوش…

یاسمین بی حرف میله ها را گرفت و خودش را

روی تخت بالا کشید. ارسلان لباس هایش را از

کمد آورد. معلوم نبود چه مرگش شده که

نمیتوانست درست حرف بزند. تکلیف آن گلسرها

چه میشد؟

کنار تخت ایستاد و حفاظ را پایین آورد. یاسمین

آرام چرخید و پاهایش را آویزان کرد. موهای

بازش را پشت گوشش زد و آرام زمزمه کرد:

_خودم میپوشم. میشـ… میشه بری بیرون؟

نفس ارسلان توی سینه اش ماند. فقط نگاهش کرد

که یاسمین درمانده کف دست های عرق کرده اش

 

 

را روی پاهایش کشید. از کجا رسیده بودند به

نقطه ی اول؟!

_باشه میرم.

دردی عمیق توی قلبشان بالا زده بود. ارسلان

لباس هایش را روی تخت گذاشت.

_کاریت ندارم، خیالت راحت.

 

 

#پارت_866

 

تن یاسمین از این حس وحشتناک مور مور شد.

عطر یخ او فاصله ای با شامه اش نداشت. با دست

و دلبازی وارد ریه هایش شد و قلبش تند تر زد.

ارسلان مانده بود برود یا اول تکلیف آن مشت

بسته اش را روشن کند. صدای اردلان پس ذهنش

یک دست محکم بود برای نگه داشتنش. نفسی

گرفت و آرام بازوی او را لمس کرد.

سر یاسمین با تعجب بالا آمد که ارسلان دل به

دریا زد؛

_یه لحظه برمیگردی؟

نگاه دخترک آشفته تر شد. ارسلان فشار آرامی به

بازویش آورد و تمام صداقتش را ریخت توی

چشمهایش…

 

 

_یه لحظه برگرد.

یاسمین کم آورد. بی حرف روی تخت چرخید و

پشت به او نشست… ارسلان لبخند زد. موهایش را

با یک دست جمع کرد و نوک انگشتانش را شانه

وار میان تارهایش کشید. تکان خوردن او را حس

کرد اما بها نداد. کش مو را برداشت و دور

موهایش پیچاند. کمی سفتش کرد و بعد جلو تر

رفت تا نیمرخش را ببیند. میخواست گلسرها را از

کنار گوش او به موهایش بزند.

یاسمین با تعجب موهایش را لمس کرد که با حس

کشیده شدن شقیقه ی راستش، سریع برگشت و

چشمش از نیم بند فاصله به چشم ارسلان ماند.

_چیکار میکنی ارسلان؟

 

 

گلسر دیگر هنوز توی دستش بود که یاسمین سرش

را پایین گرفت و با دیدنش بی اراده لبخند زد.

انگار کسی هلش داد توی آب و دلش هری پایین

ریخت.

_خودت خریدیش؟

ارسلان دستش را بالا آورد و دخترک گلسر

صورتی را برداشت. لبخند مثل حل شدن یک حبه

قند گوشه ی لپش بود. همانقدر شیرین…

_دوسش داری؟

یاسمین خندید و ارسلان دیگر طاقت نیاورد.

همانطور که ایستاده بود دست هایش را پیچاند دور

تن او و کمر دخترک را چسباند به سینه ی بی

 

 

تابش. چانه اش را روی کتف او فیکس کرد و

چشمهایش را بست. شاید این صادقانه ترین راه

برای ابراز احساساتش بود.

_منو میبخشی یاس؟

یاس گفتنش تمام حس های دخترک را زنده کرد.

نگاهش ماند به آن گلسر بامزه و دور قلبش پر شد

از پروانه های صورتی…

_یاس هیچ وقت نمیتونه تو رو نبخشه.

لرزیدن پلک های ارسلان از شرمی سخن میگفت

که زیر دست و پای غرورش مانده بود.

یاسمین خودش گلسر را به طرف دیگر موهایش

چسباند و ارسلان لب چسباند به کتفش… دخترک

میان آغوشش برگشت و بغضی که به گلویش خنج

 

 

میکشید را مهار کرد. یک لحظه چشمهایشان قفل

هم ماند و بعد یاسمین سر فرو کرد میان آغوشی

که تمام روز را در حسرتش مانده بود و انتظارش

را میکشید.

 

 

#پارت_867

سرکی درون اتاق کشید و از پشت سر زل زد به

اویی که عینکش روی چشمهایش بود و نگاه از

لپ تاپش نمیگرفت. دلش ضعف رفت… عینک

که میزد چنان چهره اش پخته تر میشد که

میتوانست در دم صورتش را بوسه باران کند…

 

 

یک ماه گذشته بود از آن ماجرای تلخ و انگار آن

دو گلسری که ارسلان از دخترک دستفروش

خریده بود معجزه کرد که کل ماجرا توی ذهنشان

فراموش شد. اما ارسلان هنوز هم دنبال افشین

بود. بدون اینکه چیزی به روی دخترک بیاورد،

همراه محمد تمام سوراخ سنبه های شهر را گشته

بودند اما خبری نبود!

_زن داداش؟

سر یاسمین با ترس بالا آمد و به اردلان چسبید که

با سینی توی دستش متعجب نگاهش میکرد. دست

روی سینه اش گذاشت و نگاه چپی به او انداخت.

_این چه طرز صدا زدنه برادر من؟

 

 

اردلان لبخند زد: چه مدلی صدات میکردم؟ ماشالا

انقدر محو داداش بودی که…

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد:

_اومدی اینجا فارسیت خوب شده ها…

اردلان دست روی دهانش گذاشت تا صدای خنده

اش به گوش ارسلان نرسد. شانه هایش میلرزید.

یاسمین به سینی اشاره کرد:

_این چیه آقای خوش خنده؟

_مال داداشه. ماهرخ داشت میآورد که سر راه

ازش گرفتم. بنده خدا هر روز این همه پله رو میاد

بالا؟

 

 

یاسمین جلو رفت تا سینی حاوی چایی و بیسکویت

را ازش بگیرد.

_نه ارسلان چون میدونه پاش درد میکنه، خودش

زودتر میره پایین.

با ممانعت اردلان، اخم هایش توی هم رفت:

_چرا نمیدیش؟ بده براش ببرم دیگه…

اردلان سر بالا انداخت:

_خودم میبرم کارش دارم.

 

 

_الان داره کار میکنه جوابت و نمیده. عصبانی

میشه!

اردلان ابروهایش را درهم کشید:

_اونوقت شما ببری عصبانی نمیشه؟

برخلاف لحن لجوج یاسمین، او با احترام بیشتری

برخورد میکرد. دخترک هم مثل همیشه از زبان

کم نیاورد…

_نخیر، روش من با شما فرق داره. من بوسش

میکنم که عصبی نشه.

اردلان چشم گرد کرد و بیش از آن نتوانست

مقاومت کند. سینی را دست او داد که یاسمین لبخند

 

 

پیروزمندانه ای زد. خوب بود که ارسلان

صدایشان را نشنید…

_همین کارا رو کردی که داداشم و از راه بدر

کردی دیگه یاسمین خانم.

 

 

#پارت_868

لحن شوخ و چشمهای خندانش باعث شد یاسمین

بخندد.

 

_شبانه روزی تلاش کردم، نم پس نمیداد که…

نمیشناسی داداشت و؟

اردلان خندید و با تکان سر برایش سمت پله ها

رفت. یاسمین سینی را محکم گرفت و در را با

کتفش هل داد تا باز شود. داخل رفت اما سر

ارسلان کوچکترین تکانی نخورد. تمام هوش و

حواسش معطوف کلمات لاتینی بود که روی

صفحه مانیتور بالا و پایین میشد.

یاسمین جلوتر رفت و ارسلان انگار عطر تنش را

بو کشید. با صدای گرفته ای که ناشی از خستگی

و درگیری ذهنش بود بی هوا گفت:

_الان وقت شیطونی نیستا یاسمین، یهو دیدی پاشدم

و…

 

 

با دیدن سینی چایی که مقابلش قرار گرفت، حرف

توی دهانش ماند. سرش را بلند کرد و نگاهش گره

خورد توی چشمهای پرشیطنت و تخس دخترک…

_پا میشی چیکار میکنی ارسلان خان؟

ارسلان پلک هایش را کوتاه بست و بعد از باز

کردن، با خستگی کمر صاف کرد و عینکش را

برداشت. دو ساعت میشد که نشسته بود پشت

سیستم و پلک هم نزده بود!

_همچین ماساژ لازمیا… از کت و کول افتادی.

ارسلان چایی اش را برداشت و چشم تنگ کرد

توی احوال او که یاسمین با لبخند و شیطنت

موهایش را پشت گوشش زد.

 

 

_هوم؟ دوست داری ماساژت بدم؟

لب های ارسلان کج شد: چرا اتفاقا بعدش و بیشتر

دوست دارم.

یاسمین لب گزید اما خجالتش را پس فرستاد. عادت

کرده بود به این جملات بی پروای او…

ارسلان لیوان خالی را توی سینی گذاشت و دوباره

عینکش را به چشم زد.

_فقط الان وقتش نیست، بذار کارم تموم شه بعد به

خدمتت میرسم.

با خنده ی یاسمین، به در اتاق اشاره زد:

_برو بیرون حواسم و پرت نکن.

 

 

یاسمین وا رفت: عه ارسلان؟ من که کاریت ندارم.

_اینجا میشینی هی واسم ناز و غمزه میای،

عصبی میشم. برو بیرون تا قاتی نکردم و لپ و

تاپ و از پنجره پرت نکردم پایین.

دخترک لب برچید و سینی را برداشت. اخم

مصنوعی اش هم نتوانست ارسلان را نرم کند.

بیرون که رفت لبخند مثل آب روی صورت

ارسلان پخش شد.

_جوجه اردک زشت!

 

 

 

 

#پارت_869

_اقا رو صدا میکنی بیاد شام بخوره؟

یاسمین چشم و ابرویی آمد که ماهرخ با کفگیر

آرام روی دستش کوبید.

_قیافت و اونجوری نکن چشم سفید. چهارساعته

نشسته ضعف میکنه.

یاسمین لب بهم فشرد و با شنیدن صدای در سریع

از آشپزخانه بیرون رفت. با دیدن محمد گل از

گلش شکفت:

 

 

_خریدی؟

محمد کیسه های خرید را بالا آورد:

_هر چی که دستور دادی خریدم.

یاسمین با ذوق کیسه ها را باز کرد و نگاهش به

ماهی های قرمز کوچک افتاد. لبخند زد و تنگ را

با احتیاط بیرون کشید.

_وای اینا چه خوشگلن.

سه ماهی کوچک با رنگ های عجیب… یکی

قرمز بود با سه بال سفید… دیگری یک ماهی

مشکی کوچک و آن یکی هم تماما قرمز بود.

 

 

محمد لبخندی به ذوقش زد. یاسمین با محبت سرش

را کج کرد؛

_دستت درد نکنه اقا محمد.

محمد لبخندی زد و سبزه را بیرون آورد.

_به این بیچاره یکم آب بده. بعد تخم مرغ رنگی و

یه سری وسایل هم خریدم. باقیشو حتما ماهرخ

داره…

یاسمین دوباره با ذوق تشکر کرد که محمد دست

کنار پیشانی اش کجاست و با تکان سر بیرون

رفت.

نگاهش چند بار با ذوق روی وسیله ها چرخید.

باید با سلیقه یک سفره هفت سین میچید. سفره ای

 

 

که با زیبایی اش، نحسی سال را بشورد و ببرد.

یک سال پر ماجرا از زندگی داشت به روز

آخرش میرسید. سالی که دیگر قرار نبود تکرار

شود. میرفت و به جریان باد گذشته سپرده میشد!

_چیکار میکنی زنداداش؟!

چشمهایش با دیدن ماهی کوچک محو شد و بعد

لبخندی شیرینی روی لبش نقش بست. انگار او هم

ذوق داشت!

_میخوای هفت سین بچینی؟

_اره خوشت میاد؟

خنده ی اردلان با ریتم دلنوازی توی گوشش پیچید.

تن صدایش شبیه ارسلان بود اما نمیتوانست به

 

 

اندازه ی او محکم حرف بزند. قاطع نبود و محبت

ته کلامش بیش از هرچیزی رخ نشان میداد.

_مگه میشه نیاد؟ میدونی این خونه چند ساله رنگ

همچین چیزی و به خودش ندیده؟

یاسمین زل زد به غم ته چشمانش و رنگ لبخندش

پرید. برای عوض کردن جو سریع گفت:

_جای این حرفا برو داداشت و صدا کن واسه شام.

 

 

#پارت_870

 

 

اردلان ابرویی بالا انداخت:

_چرا خودت نمیری؟ چیشده میخوای منو

بفرستی؟

یاسمین پشت چشمی نازک کرد و سمت میز

برگشت:

_باهاش قهرم میخوام یکم تحریمش کنم.

_بیخود کردی.

با تک خنده ی اردلان سریع چرخید. ارسلان تازه

از پله ها پایین آمده بود اما معلوم بود که جمله ی

آخرش را شنیده…

 

 

یاسمین نگاه در صورت خسته اش دواند که با

لبخند محو ارسلان گره ی اخم هایش باز شد.

_بخاطر همون جریان باهات قهرم.

ارسلان نگاهی کوتاه به برادرش انداخت و سر

زیر گوش دخترک برد:

_بخاطر همون جریان شب از دلت درمیارم.

صدایش آرام بود اما با سرخ و سفید شدن یاسمین

و لب گزیدنش اردلان به خوبی متوجه محتوای

حرف هایشان شد. عقب رفت و گفت که برای

کمک به ماهرخ می رود. یاسمین خنده اش گرفت؛

_بنده خدا فکر کرد ما میخوایم کاری کنیم خجالت

کشید.

 

نگاه ارسلان با تعجب و حسی عجیب مانده بود به

تنگ بلوری و بال زدن ماهی ها…

_اینا چین؟

در مختصات آن تنگ گرد بیشتر توجهش به ماهی

مشکی کوچک جلب شده بود که جلوتر رفت تا با

دقت نگاهشان کند.

_چه باحالن.

یاسمین خندید: باحالن؟

ارسلان لبخند زد: دیشب لیست خریدی که به محمد

دادی همینا بودن؟

 

 

یاسمین اهومی گفت که او برگشت و با انگشت

روی بینی اش زد.

_این سیاهه شبیه خودت زشته.

یاسمین با تعجب صدایش کرد که او با خنده محکم

لپش را کشید و جیغش را آورد.

_من خیلی ساله هفت سین ندیدم. بچین ببینم چه

میکنی ماهی سیاه کوچولو!

یاسمین لب برچید: من سیاهم ارسلان؟

دستش را بالا اورد و به پوست مثل برفش اشاره

کرد؛

 

 

_همه بهم میگن سفید برفی.

ارسلان چشم تنگ کرد: همه؟

_منظورم آسو و ماهرخ بود.

لحن تندش خنده را تا پشت لب های ارسلان کشاند.

اما وا نداد… با همان چشم های ریز و اخم

درهمش دوباره لپش را محکم کشید که اینبار

صدای جیغ یاسمین اردلان را هم از آشپزخانه

بیرون کشاند. لبخند او هم دیدن داشت. انگار کسی

یک جارو و خاک انداز دست گرفته بود و غبار از

سر و روی این خانه می تکاند.

 

 

 

 

#پارت_871

یاسمین دست روی لپ قرمزش گذاشت و با اخم به

ارسلان نگاه کرد که او دوباره سر خم کرد روی

تنگ تا ماهی ها را ببیند. چشمش آن سیاه کوچک

را گرفته بود که لبخندش محو نمیشد.

با حس سنگینی نگاه یاسمین، سمتش برگشت و

یک تای ابرویش بالا رفت:

_نمیخوای یه چایی برام بریزی؟

یاسمین با تعجب سرش را کج کرد: بله؟

 

 

اردلان جلو رفت تا از لجبازی احتمالی میانشان

پیشگیری کند.

_من میریزم داداش.

ارسلان با خونسردی یک صندلی عقب کشید و

نشست. تازه نگاهش به سبزه و تخم مرغ های

رنگی افتاد…

_نه خودش میریزه.

یاسمین هنوز ساکت بود و خیره نگاهش میکرد که

او با لبخند محوی سرش را تکان داد:

_یعنی یه چایی نمیتونی واسه شوهرت بریزی؟

 

 

صورت یاسمین باز شد. موهایش را با دست عقب

فرستاد و اینبار چپ چپ نگاهش کرد… نگاه

ارسلان مانده بود به آبشار مشکی رنگش که به

سادگی نمیشد ازش چشم برداشت…

_خب باشه.

چنان تخس جوابش را داد که اردلان خندید و

ارسلان… بزور جلوی خنده اش را گرفت. این

دختر نعمت بود حتما… وگرنه اینطور دل بردن

کار هر کسی نبود!

اردلان جلو رفت و یاسمین رو به او با همان اخم

های بامزه اش گفت:

_شما هم میخوای؟

 

 

_نه، مرسی من خوردم.

یاسمین لبش را کج کرد و با قدم های شل و ول

توی آشپزخانه رفت. لبخند ارسلان دیدنی بود. باز

هم به ماهی ها نگاه کرد که اردلان دست روی

کتفش گذاشت!

_اخرین باری که سفره هفتسین دیدی کی بود

داداش؟

ماهی ها توی تنگ کوچک چرخ میزدند. تند و

بی وقفه… گاهی مکث میکردند و بعد انگار که

خطری در کمینشان است با سرعت دور

میگرفتند.

_فکر کنم اخرین سالی بود که مامان و دیدم.

 

 

صدایش محکمش پس لرزه ای خفیف داشت. زلزله

ی اصلی را خیلی سال قبل از سر گذراند اما این

پس لرزه ها رهایش نمیکرد.

_من از همون سال یه چیزایی یادمه. دلش خوش

نبود اما بخاطر ما سعی میکرد این چیزارو حفظ

کنه.

ارسلان پوزخند زد:

_نمیخواست باور کنیم که زندگیمون غیر عادیه.

 

#پارت_872

 

 

اردلان کنارش نشست و نگاه ارسلان چسبید به

درگاه آشپزخانه. صدای خنده های یاسمین توی

گوشش پیچید!

_این دخترم نمیخواد باور کنه که زندگیش غیر

عادیه. که من غیرعادیم… که این زندگی رو یه

طناب پوسیده بنا شده و هر لحظه ممکنه یکی

قطعش کنه.

_داداش؟

ارسلان نفس عمیقی کشید. تلنگری کوچکی به

تنگ زد که باعث شد ماهی با سرعت پراکنده

شوند.

 

 

_با هم تعارف که نداریم. همه چی عیونه…

خودش که شبا میخواد بخوابه، کلی فکر و خیال

میکنه. دستمو محکم میگیره… انگار میخواد

مطمئن شه که من مراقبشم. میفهمه زندگیمون

عادی نیست و آرامشمون ظاهریه. متوجه میشه

هر لحظه مون پر از استرسه… اما بازم میخواد

خودشو گول بزنه.

اردلان یکی از تخم مرغ های رنگی را برداشت.

_گول زدن همیشه چیز بدی نیست. امید داره به

خلاص شدن از این مهلکه…

_امید زیادش منو یاد مامان میندازه. اونم یه شوهر

وحشتناک داشت با یه زندگی پر استرس. ناخواسته

دوتا بچه رو دوشش افتاد که تنهایی به چنگ و

دندون گرفتشون. بعدم که…

 

 

دست اردلان که روی دستش نشست، سکوت کرد.

چشمهای او نم برداشته بود!

_تو مثل بابا، وحشتناک نیستی داداش.

چهره ی ارسلان توی هم رفت. گره ی کور اخم

هایش با هیچ دستی باز نمیشد!

_اصلا چرا مامان دو تا بچه رو آورد توی زندگی

داغونش؟ چرا اردلان؟ بهش فکر کردی؟ ما چه

گناهی کرده بودیم که نتونستیم یه خانواده عادی

داشته باشیم؟

قلب اردلان مالامال از آتشی بود که هیچ ابر باران

زایی نمیتوانست خاموشش کند.

 

_گفتن این حرفا چه فایده ای داره داداش؟ میخوای

با فکر کردن بهشون زندگی و به خودت و اون

دختر زهر کنی؟

او مکث کرد و نگاه ارسلان باز هم ماند به

درگاه… نمیخواست یاسمین چیزی از محتوای

حرف هایشان بشنود.

_چرا فکر کردی مثل بابایی وقتی از گل نازک تر

به یاسمین نمیگی؟ چرا فکر کردی میتونی اونقدر

بد باشی وقتی هر لحظه با چشمات نگرانشی…

ارسلان یک لحظه چشمهایش را بست:

_میترسم… میترسم که بشم همون هیولا و کل این

زندگی نصف نیمه رو بهش زهر کنم.

 

 

_آدم عاشق هیولا نمیشه داداش!

 

#پارت_873

با آمدن یاسمین جمله ی بعدی اش توی دهانش آب

شد. لبخند بی سر و تهی زد و سرش را پایین

انداخت تا دخترک نم چشمانش را نبیند. یاسمین با

تعجب جلو آمد و چهره ی درهم ارسلان و نگاه

تیره اش لبخندش را خشکاند. سینی را روی میز

مقابل دست ان ها گذاشت و سریع پشت صندلی

ارسلان ایستاد و دست دور گردنش حلقه کرد.

ارسلان جا خورد. با تعجب سرش را بالا گرفت و

یاسمین به وضوح ابرهای تیره را توی مردمک

های لرزانش دید.

 

 

_چیکار میکنی یاسمین؟

یاسمین بی توجه به نگاه او، دستانش را محکم دور

گردنش فشرد و رو به اردلان گفت:

_چیکار کردی شوهرم ناراحت شد؟

اردلان با ابروهایی بالا رفته خندید و ارسلان سعی

کرد حلقه ی سفت دستان او را باز کند.

_چرا مثل عنکبوت چسبیدی بهم یاسمین؟

یاسمین سرش به یک سمت را خم کرد و تمام

موهایش روی دست های او ریخت. از قصد این

کار را انجام داد و نگاه ارسلان هم لحظه ای مات

 

 

این صحنه ماند و بعد قفل شد توی چشمان براق و

خمار او…

_اگه اذیتت کرد بهم بگو…

صدای خنده ی اردلان به گوش جفتشان رسید.

_من برم بهتره، دارین صحنه دار میشین.

ارسلان عصبی پلک زد و بعد با فشار آرامی تن

او را عقب فرستاد. یاسمین با پرویی همانجا

ایستاد.

_فارسیت عالی شده اقا اردلان.

 

 

اردلان دوباره خندید و به ارسلان و چشمهای

ریزش اشاره زد:

_یعنی داداش تو مخیله اش هم نمیگنجید همچین

زنی گیرش بیاد.

یاسمین ابروهایش را جمع کرد و به ارسلان چشم

دوخت:

_ارسلان؟! میشنوی داداشت چی میگه؟

_دروغ میگه؟

یاسمین با تعجب نامش را صدا زد و لحنش باعث

شد او لبخند کمرنگی بزند. اردلان شانه ای بالا

انداخت و خندید. یاسمین کف دست هایش را روی

کتف های ارسلان گذاشت. متوجه غم چشمان

 

 

جفتشان بود اما نمیخواست چیزی به رویشان

بیاورد.

_پایه ای امشب فیلم ترسناک ببینیم اردلان خان؟

ارسلان با تاسف چشمانش را بست. اردلان خنده

اش گرفت…

_فیلم ترسناک؟ داری مگه؟

 

#پارت_874

یاسمین انگشتش را به نشانه لایک بالا آورد.

 

 

_چند تا دارم توپ ولی چون پایه نداشتم نشد ببینم.

خودم تنهایی میترسم. حالا میای امشب؟

اردلان لبش را محکم فشرد تا نخندد. چهره ی

یاسمین دیدنی بود…

_من مشکلی ندارم. داداش شما هم میای؟

ارسلان سرش را بالا گرفت و نگاه معنادارش به

یاسمین باعث شد او ذوق کند.

_یه بار بیا با زنت فیلم ببین ارسلان خان. چی

ازت کم میشه؟

_ما با این زندگی پر ماجرامون، به فیلم ترسناک

نیاز داریم یاسمین؟

 

 

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد:

_هیجان که داره، حالا یه بار بشین کنارمون مثل

ما دغدغه ی ترسیدن از یه فیلم و داشته باش. چی

میشه؟

_بنظرت اون فیلما منو میترسونن؟!

یاسمین نتوانست خنده اش را کنترل کند.

_نه خب، ولی من که میترسم. بنظرت من میتونم

موقع صحنه های ترسناک بپرم رو سر داداشت

ارسلان؟ باید خودت باشی یا نه؟

اخم های درهم ارسلان هم نتوانست خنده ی بلند

اردلان را خاموش کند. یاسمین همانطور دست به

کمر ایستاده بود تا جواب مثبت را از او بگیرد.

 

 

کوتاه هم نمی آمد… ارسلان یک امشب را باید دل

به دل بچه بازی هایش میداد.

_خیلی پررویی یاسمین.

_میدونم. جواب؟

از غلظت اخم های ارسلان کم شد.

_اگه بخوای مثل عنکبوت بپری رو سرم رفتار

خوبی باهات نمیکنم. تلویزیونم خاموش میکنم.

یاسمین لبخند زد. بدون ذره ای حیا سرش را تکان

داد.

 

 

_نگران نباش عزیزم. همچین نرم نرم میام تو

بغلت که حال کنی…

ارسلان زیر لب چیزی گفت اما طرح لبخند روی

لب هایش شیرین ترین حس دنیا بود. اردلان هم با

دهانی باز مانده از پررویی دخترک فقط نگاهشان

میکرد!

یاسمین انگشت اشاره اش را سمت دهان باز او

گرفت.

_ماهرخ میخواست سفره بچینه، نمیری کمکش

کنی؟

اردلان با مکث به خودش آمد. چیزی نمانده بود دو

شاخ روی سرش ظاهر شود. با همان بهت و

 

 

حیرت داخل آشپزخانه رفت و نگاه خندان ارسلان

پشت سرش جا ماند.

 

#پارت_875

با یک دست کاسه ی بزرگ تخمه را روی میز

گذاشت و با دست دیگر سینی چیپس و ماست را

مقابل اردلان.

_مرسی زنداداش…

یاسمین لبخند ملیحی زد: نوش جان.

 

همان موقع ماهرخ آمد و سینی چایی را جلویشان

گذاشت… فیلم هنوز شروع نشده و لوسترهای خانه

هم روشن بودند. منتظر ارسلان بودند تا بهشان

ملحق شود.

ماهرخ که روی کاناپه نشست، یاسمین چشم گرد

کرد!

_تو هم میخوای فیلم ببینی ماهی؟

زن نگاه چپی سمتش روانه کرد:

_این فیلمارو اگه متین برات آورده مطمئن باش تو

همون نیم ساعت اول زهره ترک میشی. من که

دیگه غلط بکنم!

یاسمین جای لبخند، لبش را با غم جمع کرد.

 

 

_گفتی متین دلم براشون تنگ شد.

اردلان استکانی چایی برداشت و جلوی دهانش

گرفت. غم زن در چشمانش بیداد میکرد اما دم

نمیزد. جای متین، بعد از این همه سال قد کشیدن

در این خانه و زیر این سقف واقعا خالی بود.

یاسمین هم استکانی چای برداشت و لب چسباند به

بدنه ی داغش که صدای پای ارسلان سرشان را

چرخاند.

ماهرخ بلند شد و به عادت همیشه گوشه ی

روسری اش را میان انگشتانش گرفت:

_اقا جسارتا میشه چند کلمه باهاتون حرف بزنم؟

ارسلان کنار دخترک نشست و چشمانش با مکث

روی زن کشیده شد.

 

 

_چیشده؟

ماهرخ نشست و نگاهش را چسباند به زمین… کم

پیش می آمد که مستقیم به او خیره شود.

_راستش… متین امشب بهم زنگ زد.

ابروهای ارسلان چسبید بهم و پا روی پا انداخت.

نیم نگاه کوتاهی خرج یاسمین کرد که زبانش با آن

چای داغ میجنگید.

_خب؟!

ماهرخ نفس عمیقی کشید:

 

 

_گفت که میخواد با آسو ازدواج کنه.

چای داغ چنان پرید در گلوی یاسمین که با شتاب

و سرفه محتویات دهانش را پس زد و همزمان

لیوان در دستش کج شد. مقداری از چای هم

ریخت روی پاهایش اما جیغ نزد. ارسلان سریع

لیوان را از دستش گرفت و روی میز گذاشت.

_عقل تو سرت هست یاسمین؟

یاسمین دست گذاشته بود روی سینه اش تا سرفه

اش بند برود. پایش هم میسوخت… اوضاعی

داشت دیدنی!

ارسلان نفس عمیق و پر مکثی کشید تا خشمش را

کنترل کند و بعد دو ضربه ی آرام به پشت کمر او

زد که انگار راه نفس او باز شد.

 

 

_وای…

_زهرمار. دختره ی بی عقل!

اردلان همچنان مات و مبهوت بود. انگار برق

بهش وصل شده بود که قدرت حرف زدن هم

نداشت.

 

 

#پارت_876

 

 

یاسمین که آرام شد، ارسلان چشم غره ی غلیظی

نثارش کرد و رو به چهره متحیر زن گفت:

_خبر دارم. خودش امروز بهم زنگ زد.

سر یاسمین با شتاب سمت او چرخید.

_چی؟ تو میدونستی؟

ارسلان چپ چپ نگاهش کرد. یاسمین لب برچید

و سرش را تکان داد.

_خب چرا انقدر یهویی؟ یعنی میخوان عقد کنن؟

ماهرخ با غصه لب گزید.

 

 

_اره فردا نوبت عقد دارن.

ارسلان دستی به موهایش کشید. یک دستمال

کاغذی از روی میز برداشت و دور دهان باز

مانده ی یاسمین را پاک کرد.

_مبارک باشه. به بچه ها میگم فردا ببرنت

پیششون.

نگاه یاسمین شوکه بالا آمد:

_همین؟

_چیکار کنم؟ منم برم بالا سرشون قند بسابم؟

 

 

اردلان استکانش را توی سینی گذاشت. او هم

دلتنگ بود و با غمی ناشناخته میجنگید. متین قرار

بود ازدواج کند؟ آن هم انقدر ناگهانی؟

_از طرف منم بهشون تبریک بگو خاله…

یاسمین دوباره ناباور و بهت زده به حرف آمد.

_بابا خب منم میخوام برم.

ارسلان هنوز هم آرام بود. متین به قدر کافی

برایش روضه خوانده بود که دیگذ مخالفتی نداشته

باشد و همه چیز را به خودش بسپارد.

رو به ماهرخ با همان آرامش اعصاب خرد کنش

گفت:

_نگران چیزی نباش ماهرخ شب بخیر.

 

 

زن که بلند شد یاسمین باز هم ساکت نماند؛

_منم باهات میام ماهی. میخوام فردا پیششون

باشم.

ارسلان دوباره گفت شب بخیر و زن… نگاه از

نگاه غمزده دخترک گرفت و سمت در رفت.

_ارسلان منم میخوام برم.

ارسلان با همان خونسردی، کنترل لوستر ها را

برداشت و خانه را تاریک کرد.

_فیلم و پلی کن اردلان.

 

 

یاسمین شاکی و با اخم صدایش زد و اردلان هم

مکث کرد.

_جدی نمیشه ماهم بریم داداش؟ اونام کسی و

ندارن.

ارسلان خندید اما نگاه از تلویزیون جدا نکرد.

_باشه فقط تو قند میسابی یا من بسابم؟ یا نه بدیم

یاسمین بسابه، من و تو از اون پارچه ها بالا

سرشون نگه داریم.

لحن پر تمسخرش دهان اردلان را بست. یاسمین

دیگر چیزی نگفت، دست به سینه تکیه کرد به مبل

و زل زد به صفحه تلویزیون…

 

 

 

 

#پارت_877

اردلان فیلم را پلی کرد و سینی چیپسش را

برداشت. بیشتر حرف زدن در این باره ثمری جز

جنگ اعصاب نداشت. برادر غدش را بهتر از هر

کسی میشناخت!

یاسمین همانطور مثل مجسمه نشسته بود که با

دیدن پیش نمایش فیلم و همان صحنه اول، نفس

کشیدن از یادش رفت. صاف نشست و کاسه ی

تخمه را برداشت تا فکرش را درگیر کند… بسم

 

اللهی که زیر لب گفت را ارسلان شنید. لبخند زد

و حواسش را داد به فیلمی که کمترین جذابیتی

برایش نداشت. هیچ وقت اهل فیلم و سریال نبود…

نهایت تفریحش باشگاه بود و ورزشی که تمام

انرژی اش را تخلیه میکرد.

لحظه ای سر چرخاند و به چهره ی اردلان نگاه

کرد. او هم محو فیلم شده و گهگاهی بین لب هایش

از شدت حیرت و هیجان فاصله میفتاد.

_وای یا خدا…

صدای یاسمین باعث شد نگاهش سمت تلویزیون

کشیده شود. داستان درباره دختری بود که همراه

دوستانش در جنگل، میان دسته ی آدم خوارها گیر

افتاده بودند. صحنه های فیلم اکثرا خشونت بالایی

داشت و هیجان یاسمین هم مربوط میشد به آن

 

 

میله ای که در تن یکی از آن ها فرو رفت و از

کمرش بیرون آمد.

با صدای دینگ موبایلش حواسش پرت شد. خم شد

و موبایل را برداشت… با دیدن شماره ابروهایش

باز شد و ناخودآگاه به اردلان چشم دوخت.

_وای…

جیغ کوتاه یاسمین باعث شد کاسه ی تخمه در

دستانش کج شود. ارسلان بشکنی جلوی صورتش

زد.

_مراقب باش.

 

 

با دیدن متن پیام، نفس توی سینه اش ماند و آن اخم

معروف و همیشگی روی پیشانی اش جا خوش

کرد.

یاسمین بیاراده هین بلندی کشید و جلوی چشمانش

را گرفت… ارسلان عصبی موبایل را خاموش

کرد و روی میز گذاشت.

_این کجاش ترس داره یاسمین؟

دخترک مات و مبهوت سر چرخاند و ارسلان با

دیدن رنگ پریده ی صورتش ابرو باز کرد.

_خوبی؟

یاسمین در جواب سوالش لب گزید و کاسه ی تخمه

را محکم میان انگشتانش فشرد. ارسلان نچی کرد

 

 

و برگشت سمت اردلان… اینبار اخم هایش از سر

تعجب و ناباوری درهم رفت.

_تو هم جدی جدی میترسی؟

اردلان با مکث به خودش آمد و لبخند نصفه نیمه

ای تحویلش داد.

_نه بابا…

چهره ی زردش حرفش را تکذیب کرد. ارسلان با

تاسف سر تکان داد و مشتی تخمه برداشت.

_کاش منم میترسیدم!

 

 

 

#پارت_878

یاسمین کاسه را روی میز رها کرد. نامحسوس

خودش را سمت او کشید و زانوهایش را روی

توی شکمش جمع کرد. ترس چیزی نبود که ازش

فرار کند. همیشه همراهش بود! عادت هم

نمیکرد…

ارسلان در همان حال خم شد و با حرکت دادن

انگشتانش روی موبایل، پیامکی برای محمد

فرستاد.

“فردا صبح اردلان و یاسمین و میبری خونه

شایان، چشم ازشون برنمیداری”

جواب محمد و چشم گفتنش با فاصله کوتاهی

برایش ارسال شد. اینبار که نگاهش روی

 

 

تلویزیون نشست، یک دختر با دست و پایی قطع

شده از درخت آویزان شده بود. هنوز تخمه میان

دندانش نشکسته بود که حس کرد پایش فشرده شد.

سر پایین برد و دید که دست لرزان یاسمین ران

پایش را میفشارد. نگاهش به فیلم بود اما به طرز

واضحی خون داشت در رگ هایش یخ میبست.

تخمه ها را با مکث رها کرد توی ظرف و بعد…

دست یخ او را میان دستانش گرفت. صدایش زیر

گوش دخترک آرام بود و گرم…

_میخوای خاموشش کنم؟

یاسمین اب دهانش را قورت داد: نه!

چهره ی ارسلان درهم رفت؛

 

 

_خب داری میلرزی…

یاسمین سرش را کج کرده و به اردلان نگاه کرد

که چیپس همانطور در دستش مانده و دهانش نیمه

باز بود. آرام خندید و فقط زل زد به صورت

ارسلان. تصاویر ان فیلم اعصابش را بهم ریخته

بود!

_من که میلرزم تو باید بغلم کنی.

ارسلان ابرو بالا فرستاد:

_باهام قهر نبودی؟

_یادم ننداز ارسلان.

 

 

بعد هم دوباره با قهر چشم چرخاند سمت تلویزیون

که اینبار با دیدن صحنه مقابلش فرای هر مراعاتی

چنان جیغی کشید که لوسترهای بالای سرشان هم

تکان خورد. اردلان با حیرت سر جایش جا به جا

شد و چیپس ها از دستش روی زمین افتادند.

قبل از اینکه ارسلان حرکتی بزند، یاسمین چنان

خودش را توی آغوشش انداخت و دست دور

گردنش پیچید که انگار کسی با ساطور دنبالش

افتاده و قصد کشتنش را داشت.

ارسلان با نفسی بند آمده تن او را توی آغوشش

جمع کرد.

_آروم باش.

صدای یاسمین از اعماق یک چاه بیرون می آمد.

 

 

_بخدا دیگه نمیتونم ببینم ارسلان.

ارسلان خندید و ارام پشتش را نوازش کرد.

_خیلی خب!

_باهات قهرما ولی خب… الان فقط تو رو

میخوام.

ارسلان باز هم خندید. تنش را میان بازوهایش

فشرد و بوسه اش انگار جان داد به تن سرد و

لرزان یاسمین.

چه خوب که حواس اردلان هنوز هم معطوف

همان فیلم بود!

 

 

 

#پارت_879

مثل همیشه، تاریکی مطلق فضا با نور کن کم

سفیدی میشکست. چهره ی کسی مشخص نبود و

فقط صداها به گوش هم میرسید! دقیقا مثل همان

فیلم های خوفناک… همه چیز اما در این نقطه

واقعی بود. حقیقتی ترسناک که هیچ وقت نتوانست

ازش فرار کند. حقیقتی که همه ی زندگی اش را

نابود کرده بود!

_چرا اون دختر و تا الان زنده نگه داشتی؟

سرش سمت صدا چرخید. نور مزخرف لامپ توی

چشمانش زد و مجبور شد پلک جمع کند…

میتوانست حدس بزند که پنج نفر در ردیف

مقابلش نشسته اند.

 

 

تمام اعتماد بنفسش را جمع کرد و گفت:

_اون دختر خطری نداره.

شاید این نقطه تنها جایی بود که ترس به دلش راه

پیدا میکرد. استرس داشت و آن ارسلان همیشه

نبود!

_چطور این و تضمین میکنی؟

ته گلویش کویر بود.

_تا الان مگه غیر این بوده و خطری داشته؟

صدای ضمخت دیگری از سمت چپش بلند شد.

 

_سوالمونو و با سوال جواب نده.

ارسلان نفس پر استرسی کشید…

_من مراقب همه چی هستم. نمیذارم اتفاقی بیفته!

_قرار نبود عاشق بشی.

_قرار نبود همه چی و خراب کنی.

رگبار سوال هایشان به ذهنش امان فکر کردن

نمیداد…

_ما روی تو حساب دیگه ای باز کرده بودیم.

 

 

_چرا باید درگیر همچین احساسات مسخره ای

بشی؟

ارسلان یک لحظه چشمهایش را بست. با هر

بدبختی سعی میکرد آرام باشد.

_مردن اون دختر برای شما سودی نداره قربان.

_انقدر درگیرش شدی که برامون شرط و شروط

گذاشتی که با جونش کاری نداشته باشیم.

این صدا را خوب میشناخت. لحنش کابوس تمام

سال های زندگیش بود.

_من تا الان از هیچ دستوری سرپیچی نکردم. حق

نداشتم یه چیزی و این وسط برای خودم داشته

باشم؟

 

 

از پنج نفر حاضر در سالن فقط دست هایشان

مشخص بود و سایه ی چهره هایشان. آن هم به

لطف لامپ سفیدی که انگار برای باز جویی نصب

شده بود و داشت کورش میکرد.

_دختری که پدرش به این نظام خیانت کرده و

هنوزم یه مامور عالی رتبه پیگیر پرونده قتلشه،

انتخاب مناسبیه؟

ارسلان دست های یخ زده اش را روی میز جمع

کرد.

_یاسمین یه هویت جعلی هم داره قربان. منم تا

وقتی زنده ام نمیذارم دست کسی بهش برسه.

صدای پوزخند آمد. تنش لرز ریزی گرفت…

 

 

 

 

#پارت_880

_تو اگه بمیری، اون دختر هم همراهت میمیره.

چون تمام وجودش خطره!

با تمام محکم بودن امروز حتی نمیتوانست درست

نفس بکشد. سال ها تمرین کرده بود ترس را توی

خلا خالی کند. اما امروز مقابل ادم هایی که حتی

چهره شان را درست ندیده بود، ترس در بند بند

وجودش بیداد میکرد.

 

 

_من این همه سال بهتون خدمت کردم. دستم زیر

ساطور شماست… قطعا کاری نمیکنم که منافعتون

به خطر بیفته.

 

#پارت_880

_تو اگه بمیری، اون دختر هم همراهت میمیره.

چون تمام وجودش خطره!

با تمام محکم بودن امروز حتی نمیتوانست درست

نفس بکشد. سال ها تمرین کرده بود ترس را توی

خلا خالی کند. اما امروز مقابل ادم هایی که حتی

چهره شان را درست ندیده بود، ترس در بند بند

وجودش بیداد میکرد.

 

 

_من این همه سال بهتون خدمت کردم. دستم زیر

ساطور شماست… قطعا کاری نمیکنم که منافعتون

به خطر بیفته.

مکث کرد. نفس هایش یکی در میان بالا می آمد.

تصویر یاسمین جای هر چیزی توی ذهنش جان

گرفته بود.

_اون دختر انقدر ترسوعه که جز جون خودش به

هیچی فکر نکنه. از سایه ی خودشم میترسه. جز

منم به کسی اعتماد نمیکنه… چرا انقدر نگرانین؟

سکوت به طرز عجیبی در فضا غالب بود. نگاه

مستقیمشان داشت تمام وجودش را ذوب میکرد.

_ما فقط یه قول ازت میخوایم.

 

 

ارسلان سرش را بالا گرفت. نور با شدت توی

چشمهایش زد و کنار پلک هایش چین خورد.

انتظار در این لحظه از مرگ هم بدتر بود.

_اگه اون دختر دست از پا خطا کرد، خودت با

دستای خودت کارش و تموم میکنی.

لبخند یاسمین تصویر تمام نمای همان مرگی بود

که سال ها آرزویش را داشت. مغزش انگار رسید

لب پرتگاه و قلبش، نظم تپیدن را فراموش کرد.

_تا زمانی هم که اون دختر کنارت زنده ست، هیچ

موجود دیگه ای بهتون اضافه نمیشه.

لبخند در این شرایط بی معنی ترین طرح بود روی

لب هایش! موجود اضافه؟ حتما منظورشان همان

 

 

بچه ای بود که سال ها پیش حتی فکر کردن بهش

را دور ریخته بود.

_یادت نره، تو یه برادر داری که جونش زیادی

برات مهمه و باید تو آینده نزدیک برگرده سر

جاش.

خدا نفرینش کرده بود حتما… مطمئن بود در این

دنیا، جایگاهی جز بدی و سیاهی نداشت. مطمئن

بود که خدا اصلا دوسش نداشت…

_همه چی برات مفهوم بود؟!

بالاخره نفس کشید. عمیق و با آرامشی دروغین…

_بله.

 

 

_تو پسر باهوش و کاربلدی هستی. ما دلمون

نمیخواد به این زودی یه مهره ی سوخته باشی.

کاش یک مهره ی سوخته میشد. کاش کسی

میسوزاندش… چقدر باید صبر میکرد تا تاریخ

انقضای وجود نحسش سر برسد؟!

_چشم.

دیگر صدایی نشنید. پس از چند دقیقه کسی داخل

آمد و دوباره آن پارچه سیاه دور چشمانش بسته

شد. باز هم زندگی و آینده را سر این میز شرط

کرده بود…

 

 

 

 

#پارت_881

تمام تنش زیر باران شدیدی که ناگهانی شروع به

بارش کرد، کرخت شده بود. موهای سر و لباس

های تنش خیس خیس بودند. تنش هنوز لرز داشت

و زور هوا هم به حال و روزش چربیده بود.

شایان با دیدن سر و شکل و حال عجیبش، پی به

احوالش برد. ابرویی بالا انداخت و در را پشت

سرش بست… ارسلان کت خیسش را درآورد و

خودش را کنار شوفاژ رساند. اردلان هم از

آشپزخانه بیرون آمده و با تعجب نگاهش میکرد!

شایان کتش را از روی مبل برداشت و اخم درهم

کشید.

 

 

_تو چرا انقدر خیسی بچه؟

ارسلان یک دستش را چسباند به شوفاژ و دست

دیگرش را روی موهایش کشید…

_بارون خیلی شدید شده.

خط و خش صدایش از رگبار آسمان هم بیشتر بود.

نگاهش با مکث توی خانه چرخید و بعد ابروهایش

بهم پیوند خورد.

_یاسمین کجاست؟

_حالش بد بود رفت یکم بخوابه.

 

 

دیگر نگفت از صبح تا الان یک بند از نگرانی

برای تو خودخوری کرد و چشمش به در بود.

کتش را روی آویز گذاشت تا خشک شود و خودش

سمت آشپزخانه رفت.

_اردلان دایی، یه چایی واسه داداشت بریز تا شام

آماده بشه.

چشم ارسلان هنوز چسبیده بود به در…

_یاسمین چش بود شایان؟

شایان کفگیر به دست از پشت کانتر خیره اش شد.

_گفت سرم درد میکنه. فکر کنم تازه خوابش برده،

یه چایی بخور بعد برو پیشش.

 

 

اردلان استکان پر کرده را همراه خرما روی میز

گذاشت که شایان دوباره گفت:

_برو سشوار و بیار بگیر رو موهای این که سرما

نخوره. گرچه الانم فس فس میکنه…

همان لحظه ارسلان عطسه کرد و تمام صورتش

سرخ شد. شایان با تاسف سرش را تکان داد:

_یه دست لباس و حوله هم از کمد براش بیار دایی

جان. مثل اینکه اوضاعش جالب نیست!

اردلان نگران سمت برادرش رفت:

_خوبی داداش؟

 

 

ارسلان آرام پلک برهم کوبید.

_چه مادرشوهری داری.

اردلان خندید و سمت اتاق ها رفت. شایان کفگیر

توی دستش را بالا گرفت.

_با همین میام سروقتتا… مگه شکست عشقی

خوردی که وایستادی زیر بارون؟ عشقت که هر

شب ور دلته. دیگه دردت چیه؟

 

 

#پارت_882

 

 

ارسلان نگاه چپی روانه اش کرد.

_مزه نریز شایان. اصلا اعصاب ندارم.

_اونو که هیچ وقت نداری… بگو ببینم کجا بودی؟

_والا ما هیچ وقت ننه بابا نداشتیم برامون نگران

شن و ازمون جواب پس بگیرن، حالا تو شدی

وکیل وصیشون؟ بیخیال بابا!

چهره ی شایان با حالی بد درهم رفت و دستش

پایین آمد. همان موقع اردلان هم توی سالن آمد و

انگار جملات آخر برادرش را شنید که مثل شایان

منقلب شد.

 

لباس ها را روی مبل گذاشت و سشوار را همان

نزدیکی به برق زد.

_بیا داداش… سرما نخوری.

ارسلان نچی کرد و اول سر وقت چایی رفت.

گلویش از همان موقع تا الان تر نشده و کویر بود.

خشک و بی آب… مثل ریشه اش که سال ها پیش

خشک شد و کسی به دادش نرسید تا آبیاری اش

کند.

_محمد نیومده؟

اردلان حوله را برداشت و خودش بالای سرش

ایستاد. آرام نم موهایش را گرفت.

 

 

_چرا اومد بهمون سر زد و گفت که متین اینا عقد

کردن. دایی هم زنگ زد تبریک گفت.

ارسلان بی حوصله نبات را توی چای هم زد…

سکوت ناگهانی شایان عجیب شده بود.

_غذات چه بویی راه انداخته شایان، زن نگرفتی

ولی آشپز خوبی شدی.

_آشپزی و از مادرتون یاد گرفتم. همون سال ها…

همون موقع که خواست وکیلش بشم و الان

مراقبتون باشم.

دست ارسلان و اردلان همزمان از حرکت ایستاد.

ارسلان پوزخند زد و استکان چای را به لبش

چسباند.

 

 

اردلان جای او گفت:

_بیخیال دیگه دایی.

_نمیبینی بهم تیکه میندازه مرتیکه؟ سر و وضعش

و ببین… انگار قرار بوده بکشنش، پشیمون شدن.

ارسلان باز هم پوزخند زد که شایان با حرص

جعبه دستمال کاغذی را از همان فاصله سمتش

پرت کرد.

_زهرمار…

ارسلان عصبی شد: واقعا دیوونه شدی شایان؟ اگه

گذاشتی این دو قطره از گلوم پایین بره.

 

 

_میخوام صد سال سیاه پایین نره، بمونه تو گلوت

بلکه یاد بگیری بهم بگی دایی، نه شایان.

اردلان لب به دندان گرفت و گوشه ای نشست. چه

غمی پشت جملات تهاجمی شان جریان داشت. چه

خشم غمناکی توی چشمهایشان بیداد میکرد.

ارسلان بی آن که جوابش را بدهد، بلند شد و سمت

اتاقی رفت که احتمال میداد یاسمین در آن خواب

باشد.

 

 

#پارت_883

 

 

اتاق نیمه تاریک بود و هالوژن های لایت نارنجی

روشن… یاسمین عادت نداشت تنها در تاریکی

مطلق بخوابد. آرام داخل رفت و قبل از اینکه در

را ببندد صدای غر غر شایان را شنید.

_حداقل لباست و عوض میکردی مرتیکه. میچای

خب…

نچی کرد و آنقدر در را آرام چفت کرد که دخترک

از خواب نپرد. پچ پچش را فقط خودش شنید.

_دهنمو سرویس کردی پیرمرد.

کنار تخت رفت و نگاهش نشست روی تن مچاله

یاسمین که پتو را تا بالای گردنش کشیده و منظم و

عمیق نفس میکشید. رنگ چهره اش مثل همیشه

نبود و پوستش کمی به زردی میزد. دست گذاشته

 

 

زیر سرش و اخم کمرنگی هم میان دو ابروی

سیاهش خط انداخته بود.

ارسلان همانجا نشست و از فاصله ی نزدیکی

خیره اش ماند. بی اختیار نوک انگشتش را جلو

برد و سر مژه های بلند یاسمین را لمس کرد…

_همچین زیادم خوشگل نیستیا.

خودش هم به حرف خودش خندید. اینبار انگشتش

را فرو کرد توی لپ او و سرش را جلوتر برد.

لرز که به جانش افتاد، سریع عقب کشید و صدای

عطسه ی بلند و ناگهانی اش برای از خواب پریدن

دخترک کافی بود.

چشمهایش با حیرت باز شد و ارسلان قبل از اینکه

زبان باز کند، عطسه ی بعدی را با شدت بیشتری

 

 

بیرون فرستاد. تنش باز لرزید. خنده اش گرفته

بود…

_ای بابا…

یاسمین با چهره ی خواب الودی نیمخیز شد:

_ارسلان؟

_داشتم اذیتت میکردم که بیدار شی.

دخترک لبخند کمرنگی زد و روی تخت نشست.

نگاهش با نگرانی توی صورت او چرخ زد.

_کی اومدی؟

 

 

ارسلان دستمال کاغذی از همان نزدیکی برداشت

و پایین بینی اش را پاک کرد.

_پنج دقیقه ای میشه. یکم بیرون نشستم دیدم شایان

کم مونده بهم فحش خارمادر بده، ترجیح دادم بیام

اینجا تو رو اذیت کنم.

یاسمین لبخند کمرنگی زد. دستش را جلو برد که با

لمس موهای خیسش، خواب از سرش پرید. تازه

توجهش به پیراهن خیس او جلب شد که چسبیده

بود به تنش!

_خاک بر سرم، ارسلان؟ چی شده؟ تو چرا انقدر

خیسی؟

 

 

 

 

#پارت_884

ارسلان بینی اش را بالا کشید و خندید.

_از عشق زیاد بهت موندم زیر بارون.

یاسمین دیوانه ای نثارش کرد و پایین آمد. زیر

نگاه خیره و ریز او دست برد سمت دکمه های

پیراهنش و شروع کرد به باز کردنشان…

_حالا میدونم خیلی عاشقمی، ولی نه اینکه خودت

و مریض کنی. من سالم میخوامت ارسلان خان!

 

 

ارسلان ابروهایش را تا ته بالا فرستاد.

_رسما داری پسر مردم و لخت میکنیا…

یاسمین با لبخند کوتاهی پیراهن او را از تنش

بیرون کشید. نگاه بی قرار و آشفته ارسلان هم

مدام سمت لب هایش بود.

_پسر مردم شوهرمه.

بعد دست برد رکابی مشکی او را هم از تنش

درآورد.

_با این وضع نشستی جلوم دلبری میکنی؟ سرما

هم که خوردی.

 

 

سمت تخت خم شد و پتو را به سختی پایین کشید تا

دور تن او بپیچد. ارسلان با لبخند کمرنگی خیره

ی غر زدنش بود. چقدر این نگرانی ها را در

زندگی اش کم داشت…

_حالا دو شب که پیشت نخوابیدم یاد میگیری از

این کارا نکنی.

 

لبخندش درجا رنگ باخت: خیلی بیخود.

صدای بلند و لحن تخسش، یاسمین را تا مرز قهقه

زدن برد اما خودش را کنترل کرد. تمام احساسش

را توی چشمهایش حبس کرده بود و سعی میکرد

مستقیم نگاهش نکند.

_همینه که هست.

 

 

خواست پتو را دور تن او بکشد که ارسلان… با

نگاهی که میرفت تا بر اثر سرما و تب خمار تر

شود، جفت بازو های او را گرفت و با شدت جلو

کشید.

یاسمین نتوانست خودش را کنترل کند و روی یک

پهلو افتاد و حیرت یقه ی چشمهایش را چسبید.

_ارسلان؟ دیوونه ای؟

ارسلان با همان بالا تنه ی عریان خم شد روی

صورت او و لبخند خبیثی زد.

_اگه ببوسمت تو هم سرما میخوری؟ نه؟

یاسمین متعجب سر عقب کشید و قبل از اینکه

فرصت کند چیزی بگوید، در اتاق با تقه ی

کوتاهی باز شد و اردلان بی هوا داخل آمد.

 

 

_داداش بیا لباساتو…

دیدن آن ها در اوضاعی که زیاد هم جالب نبود

برای لال شدنش کافی بود.

 

 

#پارت_885

ارسلان نیمه عریان خم شده بود روی دخترک و

بازوهای یاسمین هم میان پنجه هایش بود و او هم

 

 

بدتر از همه افتاده بود روی پاهای ارسلان و

نمیتوانست تکان بخورد.

یاسمین با خجالت پلک بست و اردلان…چشمانش

شده بود اندازه دو توپ که با صاف نشستن

ارسلان و دیدن اخم هایش زبانش با مکث باز شد.

_وای… داداش، بخدا… وای معذرت میخوام.

ارسلان سر تکان داد. با همان اخم های درهم،

بدون کوچکترین نرمشی گفت:

_داداش شما نمیدونی که نباید در اتاق یه زن و

شوهر و بی هوا باز کنی؟

سر یاسمین هنوز هم از شدت خجالت پایین بود.

اردلان به تته پته افتاده، لباس های توی دستش را

 

 

همان کنار گذاشت. زبانش مثل فرفره توی دهانش

چرخید؛

_معذرت میخوام اومدم برات لباس بیارم. یعنی

دایی گفت…

بعد باز هم وای بلندی گفت و چنان با سرعت از

اتاق خارج شد که ارسلان خنده اش گرفت. یاسمین

لب گزید و ضربه ای به کتف ارسلان زد.

_زهره ترک شد بچه… اومده بود لباس بیاره

دیگه!

_خب نباید در بزنه؟ شاید داشتیم یه غلط دیگه

میکردیم. همین خود تو بعدا میتونستی سرتو بلند

کنی؟

 

 

یاسمین دوباره لبش را محکم به دندان گرفت و

مشت کوچک و گره شده اش را به سینه ی لخت

او کوبید.

_انگار نه انگار این همه سال خارج زندگی کرده.

چرا انقدر سرخ و سفید شد آخه؟

ارسلان معنادار نگاهش کرد:

_یکم وضعمون و ببین… هر کسی بود یه فکر

بدتر میکرد.

یاسمین خجالت زده خندید و از روی پای او بلند

شد. با عطسه ی دوباره ارسلان و بینی کیپ شده

اش، آه از نهادش برآمد.

_وای جدی جدی سرما خوردی که…

 

 

لباس ها را برداشت و دوباره مقابلش نشست.

_اینا برات کوچیک نیستن ارسلان؟

ارسلان، جای هر حرفی پتو را برداشت و دور

خودش پیچید. یاسمین با نگرانی، کف دستش را

پیش برد و چسباند به پیشانی او… داغ نبود اما

دمای معمولی هم نداشت. انگار بدنش رفته رفته

گرم تر میشد.

_داری تب میکنی ارسلان. برم به شایان خان بگم

یه دارویی چیزی بده تا داغ تر نشدی.

قبل از اینکه بلند شود، ارسلان مچ دستش را

گرفت و محکم سمت خود کشید. دخترک پرت شد

 

 

توی آغوشش و با تمام تقلایش، ارسلان همانطور

پتو را دور تن او هم پیچاند.

 

 

#پارت_886

_ارسلان؟

لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد!

_من همیشه داغم دختر جون. دارو چیه؟

 

 

دمای بالای تن برهنه ارسلان و با آن قلبی که توی

سینه اش هوار میزد همه مصداق بارز شرطی بود

که برای نگه داشتن این دختر توی آغوشش گرو

گذاشته بود.

یاسمین کف دستش را روی گونه ی تب دار او

گذاشت و خودش… سر جلو برد و طرف دیگر

صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام

نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش

کشید.

همیشه که حرف زدن دوای درد نبود! گاهی همین

بوسه های ریز و درشت، زبان گویای آن ماهیچه

ی کوچک تپنده میشد!

_بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی

بپوشونی؟

 

 

ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم

نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد.

_چیشده ارسلان خان؟

سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان

نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان

است.

_تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی

چیشده؟

یاسمین آرام پلک زد که یعنی “من را نپیچان.

حالت بد است و من… این را از بی فروغی

چشمان تب دارت میفهمم”…

 

 

_میخوای منم لختت کنم که بفهمی حال بدم بخاطر

چیه؟!

یاسمین شاکی نگاهش کرد؛

_خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا

دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم.

ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا

لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را

روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید.

_منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد

حسابی؟

چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر

کیپ شدن بینی اش گرفته بود.

 

_الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم

عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟

یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را

برداشت تا تنش کند.

_برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط

جالب نیست.

ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش

میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو

هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به

ضدحال خوردنش خندید.

 

 

 

 

#پارت_887

رایحه ی خوش غذا باعث شد دل بکنند از آن

اغوش گرم و تب دار و به اردلان و شایان ملحق

شوند. دیدن ارسلان در پیراهن شایان انقدر دیدنی

بود که اردلان با دیدنش سریع بل گرفت و یاسمین

با جرات خندید. عضله های بهم پیچیده اش نزدیک

بود آستین های لباس را پاره کند. حتی دکمه هایش

را نبسته بود!

نگاه موج دار ارسلان هم با آن همه تب و تاب و

تنش، کمی آرام گرفته بود. دیگر موج بغض با

قدرت به صخره ی تیز گلویش نمیکوبید. هوای

قلبش از آن طوفان گذر کرده و با دیدن خنده های

 

 

اردلان و یاسمین و نور چشمهای شایان، رسیده

بود به یک شب تاریک اما پر ستاره…

لب هایش نه… اما چشمهایش میخندید! شاید فقط

بخاطر دل آن ها…

_ناموسن شایان… از این بعد بیا دوتا وزنه بزن.

پیراهنت داره تو تنم جر میخوره پیرمرد.

یاسمین دیس برنج را از شایان گرفت و چشمکی

به ارسلان زد.

_اولا که پیر خودتی، من تازه اول چل چلیمه…

دوما که من چیکار کنم تو انقدر غول تشنی؟!

ماشالا از عرض و طول کم نیاوردی.

ارسلان چیزی زیر لب زمزمه کرد که لحن شایان

حرص بیشتری را درون خودش نشاند.

 

 

_همین مونده بیام پای به پای تو وزنه بزنم، بعید

نیست روز بعدش شمشیر بدی دستم.

ابروهای ارسلان بالا رفت.

_همین تفکر و داشتی که تا الان مجرد موندی

دیگه. داره شصت سالت میشه پیرمرد، هنوز

نمیدونی دخترا واسه همین عضله و عرض و

طول جون میدن.

شایان از پشت کانتر در سکوت با تاسف خیره اش

شد. اردلان با دیدن یاسمین، که دست به کمر زل

زده بود به ارسلان لبخند زد. چشم و ابرویی برای

برادرش آمد و او هم با همان بادی که به غبغب

انداخته بود، زیر چشمی به یاسمین نگاه کرد.

 

 

_دروغ میگم یاسمین؟

یک مشت حرف مانده بود توی گلوی یاسمین اما

به زدن لبخندی اکتفا کرد و سرش را تکان داد.

_چشم دختری که بخواد عاشق عضله هات بشه

رو با این ناخنام درمیارم.

یک تای ابروی ارسلان بالا پرید و با تعجب به

چهره سرخ دخترک نگاه کرد. ته دلش، آب نرم و

روان به ساحل میزد. شایان نیشخندی زد و سر

جنباند.

_بیاین غذا سرد شد.

 

 

 

 

#پارت_888

اردلان نوشیدنی ها را از یخچال بیرون آورد.

_زنداداش تو نوشابه میخوری؟

یاسمین هنوز داشت ارسلان و لبخند یک وری و

کیف کردنش را تماشا میکرد.

_اره چرا نخورم.

 

 

حواس ارسلان جمع شد. بزور جلوی عطسه اش

را گرفت…

_نه نوشابه چیه؟ بیخود کردی، تو نمیدونی معده

ات تازه آروم گرفته یاسمین؟

یاسمین بیخیال شانه بالا انداخت و پشت میز

نشست. بوی غذا عجیب اشتهایش را تحریک کرده

بود. ارسلان با یک من اخم کنارش نشست و اولین

حرکتش، دور کردن بطری نوشابه بود. اردلان

مقابلشان نشست.

_حالا یه ذره هم نمیتونه بخوره؟

ارسلان در آن پیراهن تنگ کلافه بود. حس میکرد

بازوهایش هر لحظه ممکن است پارچه را پاره

کنند.

 

 

_نخیر نمیتونه، چون بعدا شب باید مثل مار بپیچه

به خودش.

یاسمین هنوز ساکت بود که شایان هم آمد و

جمعشان تکمیل شد.

_اگه قول بده کم بخوره، من بهش اجازه میدم.

ارسلان بلند و شاکی نامش را صدا زد و با دیدن

قیافه یاسمین، انگشت اشاره اش را سمتش گرفت.

_قیافت و اونجوری مظلوم نکن وزه. من که

میشناسمت…

اردلان به هواداری یاسمین، کمی نوشابه توی

لیوان ریخت و سمتش گرفت.

 

 

_حالا امشب اذیتش نکن داداش.

یاسمین لبخند شیرینی زد.

_چقدر برادرشوهرم ماهه… به هر حال حلالزاده

به داییش میره دیگه!

چشمکش رو به ارسلان باعث شد او با حرص

پلک بزند. بینی اش کامل کیپ شده بود. شایان

خندید.

_اردلان شبیه خودمه. خداروشکر به غول تشن

نرفته!

چهره ی ارسلان جمع شد و ته گلویش بخاطر

التهاب سوخت. سرفه اش را کنترل کرد و

 

 

کفگیری برنج برای یاسمین ریخت و کاسه ی

ترشی لیته را نامحسوس از جلوی دستش برداشت.

جلویش را نمیگرفت او با زیاده روی

کار دستش میداد.

_سال تحویل بیا عمارت برامون آشپزی کن

شایان. ماشالا ماهرخ جلوت کم میاره… زن

نگرفتی ولی کدبانو شدی. الان میتونم جای دایی،

عمه صدات کنم.

شایان با تمسخر سرش را کج کرد.

_خیلی غلط کردی.

_جدی شما چرا ازدواج نکردی شایان خان؟!

 

 

 

 

#پارت_889

_به امید خدا فضولیات و کشیدی سمت من؟

با تک خنده ی ارسلان و لبخند پهن اردلان،

یاسمین چشم غره ای به جفتشان رفت که ان ها

لبخند بعدی شان را با گذاشتن قاشقی پر از غذا

توی دهانشان، خفه کردند.

_خب دوست ندارید نگید دیگه… من کی فضولی

کردم؟!

 

ابروهای شایان بالا رفت و همزمان نوشابه توی

گلوی ارسلان پرید و به سرفه افتاد. سریع یک

دستمال کاغذی برداشت و جلوی دهانش گرفت.

_الان چه وقت سرما خوردن بود واقعا؟

یاسمین نوک چنگالش را محکم توی بازوی او فرو

کرد که سرفه ی ارسلان بیشتر شد.

_منو مسخره میکنی؟ دارم برات…

ارسلان دوباره لیوان نوشیدنی اش را برداشت تا

شاید زنجیر سرفه رهایش کند. یاسمین اینبار سر

چنگالش را سمت چشمهای اردلان گرفت.

_تو هم همینطور…

 

 

اردلان سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. اما

معلوم بود زیرزیرکی میخندد. ابروهای شایان

هنوز بالا بود و نگاهش به ارسلان…

_تو این پسر و چیزخور کردی؟

یاسمین با تعجب تاج ابروهایش را بهم چسباند.

سرفه ارسلان هم با چند نفس عمیق قطع شده و

گوشش به حرفای آن ها بود.

_کدوم پسر؟

شایان با دست به ارسلان و چشم های منتظرش

اشاره کرد.

_این پسر… همچین حرفت و گوش میده انگار نه

انگار که…

 

 

یاسمین میان حرفش پرید.

_باید رفتارش با من فرق کنه یا نه؟ به هر حال

من یاسمینم.

صدای خنده اش قشنگ ترین سمفونی دنیا بود.

نگاه زیر چشمی اش به ارسلان هم معنادار بود و

شیرین…شاید یک دنیا ناز و ادا توی چشمهایش

موج میزد که جز ارسلان کسی نمیتوانست لمسش

کند.

_اگه قرار باشه مثل بقیه باهام رفتار کنه یا

ارسلان خان بازی دربیاره که خب… منم براش

میشم همون دختر فراری!

 

 

قطعا منحنی لب های شایان با هیچ قلمی قابل رسم

شدن نبود. آنقدر عمیق بود که میشد ستاره های

چشمک زدن آسمان را توی صورتش دید. شاید

خیالش راحت شده بود! بعد از یک عمر…

 

 

#پارت_890

ارسلان در سکوت نیمرخ دلنشین دخترک را

تماشا میکرد که با مشغول شدن بقیه، سر زیر

گوشش برد و نوک دماغش را… چسباند به بالای

گوشش!

 

 

_مثلا اگه واست ارسلان خان بازی دربیارم

چیکار میکنی؟ فکر کردی بهم چشم غره بزنی

ازت حساب میبرم؟

یاسمین قافیه را بهش نباخت. هومی کشید و لبخند

دلربایی زد… صدایش را فقط ارسلان شنید.

_صدات چقدر گرفته ارسلان. بهت گفته بودم

امشب پیشت نمیخوابم؟

لبخند ارسلان درجا رنگ باخت. انقدر لحن

دخترک محکم بود که جای هر چیزی فقط اخم کرد

و با چشمهایش خط و نشان کشید که یعنی به همین

خیال باش!

یاسمین که فضا را ساکت دید دوباره چرخید سمت

شایان و بحث را توی مشتش گرفت.

 

 

_حالا شما بحث و پیچوندی سمت ارسلان فکر

نکن من نفهمیدم شایان خان.

شایان پلک هایش را نرم باز و بسته کرد.

_گیر دادی دختر؟

_خب میخوام بدونم. آدم کنجکاو میشه خب… چرا

تا این سن مجرد موندین؟

شایان برنج های توی بشقابش را با قاشق هم زد.

دیگر میل زیادی به خوردن نداشت و غذا هم از

دهان افتاده بود.

_بیست سال پیش قرار بود ازدواج کنم اما بهم

خورد!

 

 

یاسمین با مردمک هایی گشاد تماشایش کرد.

سرش سمت اردلان و ارسلان چرخید که سرگرم

غذایشان بودند و ترجیح میدادند سکوت کنند.

انگار این قصه برایشان زیادی تکراری بود!

_واقعا؟ چرا خب؟

_با دیدن شرایطم پشیمون شد.

یاسمین تکیه داد به صندلی و زل زد به چهره ای

که با وجود شصت سال سن هنوز آنقدر شکسته

نشده بود. خطوط درد از هر طرف در صورتش

یادگاری گذاشته بود اما نه طوری که ارسلان

پیرمرد خطابش میکرد.

شایان خودش شروع کرد به توضیح دادن!

 

 

_وقتی مادر این دوتا بچه به رحمت خدا رفت،

تمام کار و زندگیمو ول کردم که بیام و بالاسرشون

باشم. اونم زیاد فاز عشق و عاشقی و صبوری

نداشت، بخاطر همین مسئله گذاشت و رفت!

یاسمین دست هایش را باز کرد: همین؟!

شایان سرش را تکان داد و چشم هایش را کوتاه

بست. لبخندش بعدش، نه رنگی داشت نه فروغی!

بلند شد و به بهانه ی آوردن غذای گرم به

آشپزخانه رفت!

 

 

 

 

#پارت_891

برق را خاموش کرد و خواست در اتاق را ببندد

که یک لحظه نور کم راهرو افتاد روی صورت

ارسلان و دیدن عرق های ریز روی پیشانی اش با

تنی که مچاله شده بود، برای سکته کردنش کافی

بود. سریع کلید هالوژن ها را زد تا پلک های او

نپرد. بالای سرش ایستاد و دست به پیشانی اش

رساند. داغ که نه… کوره ی آتش بود. حس کرد

گرما از مویرگ های دستش رد شد و تن او را هم

سوزاند.

_وای ارسلان…

ترسیده بود اما دیگر ان دختر بچه ی احساساتی

نبود که جیغ بکشد و کل عمارت را خبر کند.

 

 

ارسلان را یک بار میان دست و پا زدن، میان

مرگ و زندگی هم دیده بود. چند باز هم زخمی و

نالان… یک سرماخوردگی و درجه حرارت بالا

نمیتوانست مردی مثل او را از پا درآورد.

باید اول لباس هایش را درمی آورد و یک تشت

آب ولرم می آورد و پاشویه اش میکرد تا دمای

بدنش پایین بیاید. بعد از آن داروهایی که پنهانی

شایان در کیفش گذاشته بود، به خوردش میداد.

میان خواب و بیداری او کارش راحت تر بود!

حداقل غد بازی هایش را تحمل نمیکرد!

پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفت و پشت در

اتاق اردلان ایستاد. از زیر در دید که برقش

روشن است. آرام در زد و سی ثانیه طول کشید که

اردلان با دست هایی خیس مقابلش ایستاد. انگار

 

برای خواب آماده میشد!

 

 

ابروهایش با دیدن یاسمین توی هم رفته بود.

_جانم زنداداش؟

یاسمین سرش را تکان داد و بی مقدمه اصل مطلب

را گفت.

_داداشت کار دستمون داده.

اردلان با تعجب سرش را کج کرد تا ارسلان را

ببیند…

_چیشده مگه؟ داداش که خوابه!

_داره تو تب میسوزه. باید پاشویه اش کنم… میای

کمک؟

 

 

اردلان حیرت زده، وایی گفت و همراه او با عجله

سمت اتاق رفت. یاسمین پتو را کنار زد…

_بیا کمک کن لباسشو دربیارم.

اردلان مطیعانه جفت شانه های برادرش را گرفت

تا بلندش کند. زورش نمیرسید… وزن ارسلان

سنگین بود و به همین سادگی نمیشد تکانش داد.

یاسمین تیشرت او را از پایین بالا زد و یکی یکی

آستین هایش را از بازوهایش خارج کرد. اردلان

با هر بدبختی بود تیشرت را از گردنش خارج

کرد.

_من برم تشت آب ولرم بیارم و حوله…

 

 

 

 

#پارت_892

او سری تکان داد و همان جا نشست. لب های

ارسلان خشک بود و گاهی میان خواب سرفه از

گلوی خش دارش خارج میشد. رنگ سبزه ی

پوستش هم به سرخی میزد!

_داداش؟

ارسلان واکنشی نشان نداد. نفس هایش عمیق بود

و در عین حال بی قرار… خودش هم از حرارت

نامتعادل بدنش کلافه شده بود.

 

 

یاسمین با تشت پرآب برگشت و آن را زیر تخت

گذاشت. ارسلان که روی کمر چرخید، کارش

راحت تر شد. حوله را خیس کرد و روی پیشانی

اش گذاشت.

لرز به جان ارسلان افتاد و واکنشش شد ناله ی

خفیفی که از دهانش درآمد. اردلان هم نشسته بود

پایین تخت و سعی داشت پاهای او را توی آب

بگذارد.

_واقعا داداش کله شقی داری.

اردلان لبخند محوی زد: ولی زنداداش مهربونی

دارم.

یاسمین با تعجب نگاهش کرد. نگاه او اما به

برادرش بود و تکان خوردن مدام لب هایش…

 

 

_من زیاد آدم توداری نیستم. راحتم حرف دلمو

میزنم. در اصل عقیده دارم حرف های نزده و

جمله های ناگفته، عامل نابودی آدماست.

به برادرش چشم دوخت. آرام دستش را گرفت و با

دست دیگرش موهای پرپشتش را نوازش کرد.

_تو حتما واسه این مرد تخس و غد یه معجزه

بودی زنداداش.

یاسمین نفسی گرفت و حوله را دوباره خیس کرد و

اینبار روی گردنش گذاشت. لرز بیشتری به جان

ارسلان افتاد…

_بیخیال این حرفا! یه لیوان آب میریزی آروم

بهش بدی؟ گلوش خشکه!

 

 

اردلان طبق حرفش عمل کرد و لیوانی آب ریخت

اما بیخیال بحث نشد. همانطور که سر ارسلان را

بالا آورده و قطرات آب را توی حلقش میریخت،

ادامه داد؛

_چرا انقدر از حرف زدن راجبش فرار میکنی؟

یاسمین طرف دیگر ارسلان روی تخت نشست و

با دستمال کاغذی خیسی صورتش را پاک کرد. دل

خوشی از این جملات فلسفی نداشت… قلبش به

همین آمد و شد های کوچک زندگی خوش بود.

همین بس بود دیگر؟!

_شما دوتا جفتتون از حرف زدن فرار میکنید.

چرا؟ خجالت میکشید احساساتونو به کسی بگین؟

 

 

 

 

#پارت_893

یاسمین زل زده بود به پلک های لرزان ارسلان!

انگار میان یک کابوس دست و پا میزد که عرق

های ریز و درشت روی پیشانی اش مدام کم و

زیاد میشد. تنش لحظه ای سرد بود و لحظه ای

گرم!

_نه فقط بعضی چیزا بین خودمون دوتاست. حتی

اینکه کی اول معجزه ی زندگی اون یکی شد.

 

 

اردلان لیوان را کنار گذاشت و تشت را هم از زیر

پاهای ارسلان کنار زد. برای لرز نکردنش پتوی

نازکی از همان کنار برداشت و روی پاهایش

انداخت!

_من فقط نظرمو گفتم یاسمین. تو سنت خیلی کمه،

اما صبر زیادی داری. یعنی خب… طبیعیه بچه

هایی مثل ما که فقط به دنیا اومدن تا قربانی شن،

محکم باشن و قوی… اما تو از دل آتیش دراومدی

و دوباره پا گذاشتی تو آتیش. دیگه هم تلاشی برای

رهایی نکردی!

یاسمین تکان نخورد. ارسلان آتش بود؟ یا این

زندگی نصف نیمه؟

_به داداشت میگی آتیش؟

 

 

_نه، به زندگیش میگم. به روزهایی که میگذره و

اون فقط عمرش و دو دستی تقدیم آدمایی میکنه که

منتظرن خونش و بمکن. تا حالا هم مکیدن… خیلی

هم زیاد. همین که من این همه سال تنها بزرگ

شدم خودش نشونه ی خوبی نیست؟!

اردلان مکث کرد و نفس عمیقی کشید. یاسمین سر

بالا آورد و نگاهش کرد! درد مثل زالو چسبیده بود

به رگ و پی شان… جفتشان یک درد و دلبستگی

مشترک داشتند، آن هم مردی بود که حاضر نبود

هیچ سختی را با کسی شریک شود.

_میخوای با این حرفا به چی برسی؟

_داداش هیچ وقت نمیتونه از دست اونا خلاص

شه. پای جون خودش و من… و حالا تو، شرط

گذاشته که ادامه بده حتی به قیمت جونش. تو هم

 

 

اگه میدونی و اینجوری پاش وایستادی یعنی

همون معجزه ای هستی که گفتم.

این حرف ها برای یک آدم عاشق بیرحمانه بود یا

خنده دار؟! عاشق بود. عشق را با جانش قمار

کرده بود که نشسته بود پای این زندگی… ماندن و

ایستادن پای این مرد، عشق بود. نه معجزه…

معجزه را فقط خدا میساخت و بس!

_من جز ارسلان کسی و ندارم.

اردلان لبخند محوی زد.

_این همه سوختن و ساختن و تحمل کردن، اسمش

بی کسی و بیچارگی نیست. اسمش عشقه!

 

 

_اگه داداشت بیدار بود نمیذاشت بعد از زدن این

حرفای فلسفی، سالم از این اتاق بیرون بری!

 

#پارت_894

اردلان گریز رندانه اش را شکار کرد که تلخ

خندید. خم شد و بی خجالت، با همان شیفتگی

عمیقی که یک ثانیه هم از چشمهایش پر

نمیکشید… پیشانی برادرش را بوسید.

_زن و شوهر جفتتون کله خراب و دیوونه اید.

 

 

یاسمین سرش را تکان داد. نیازی به جواب دادن

نبود، تمام حس های دنیا توی نگاهش در یک

ردیف نشسته بودند.

_برو بخواب اگه کمک خواستم صدات میکنم.

این یعنی برو و بیشتر از این در احوالات من

فضولی نکن!

_خب تو برو استراحت کن، من پیشش میمونم.

یاسمین سر بالا انداخت. دستش را روی گونه ی

ارسلان گذاشت.

_نه من اصلا نمیتونم تنهاش بذارم.

 

 

همان موقع او میان تب و درد بدنش ناله ی خفیفی

کرد و به پهلو، سمت دخترک برگشت. یک رکابی

خاکستری تنش بود و مدام خودش را مچاله کرد.

_اگه حالش بد شد بیا صدام کن باشه؟ منم نهایتا

زنگ میزنم دایی.

یاسمین چشمهایش را به معنای “باشه” باز و بسته

کرد و اردلان با لبخند و نگاه کوتاهی به ارسلان

بیرون رفت!

دخترک بغضش را قورت داد و دستش را روی

موهای پرپشت ارسلان کشید. مشکی بود با چند

تار سفید… کنار شقیقه هایش اما سفیدی اش بیشتر

بود. ردپای بیرحمی زمانه، هم روی روحش و

هم روی تنش خط انداخته بود.

 

 

با تکان خوردن لب های ارسلان، با نگرانی سرش

را جلو برد و آرام نجوا کرد.

_ارسلان؟ بیداری؟

_نمیـ…ذارم…

یاسمین با تعجب دستش را گرفت و صدایش زد.

بیدار نبود. انگار میان کابوس عمیقی هذیان

میگفت!

_نمیـ…ذارم… مامان… مراقبشم خودم…

نفس یاسمین با شنیدن کلمه ی مامان از دهان او،

میان سینه اش گیر کرد. مامان گفتنش آنقدر

محزون بود و نالان، که میان غم و تمنا زل زد به

 

 

چهره ی سخت او و دستش را میان انگشتانش

فشرد.

_الهی بمیرم برات!

بغضش تکه تکه از زیر سنگ های پریشانی

بیرون جهید و صورتش را خیس کرد. لب گزید و

عمیق نفس گرفت تا صدایش میان دیوار های اتاق

نپیچد. حس میکرد تنش همپای تن ارسلان، رو به

داغی میرود…

 

 

#پارت_895

 

 

قاشقی از سوپ را نزدیک دهانش گرفت و فوتش

کرد تا آن بخار تندش آرام بگیرد و بعد… دستش

جلو برد و قاشق را مقابل لب های او گرفت.

_بخور گل پسر…

ارسلان چشم غره ی وحشتناکی بهش زد.

_زهرمار و گل پسر! من از این چرت و پرتا

میخورم؟

یاسمین ناباور سرش را عقب کشید.

 

 

_ارسلان؟ چرت و پرت چیه؟ خودم برات درستش

کردم. سوپه!

ارسلان سرش را تکان داد.

_باشه. من آبی که توش سیب زمینی و هویج شنا

میکنن و نمیخورم.

یاسمین سرش را پایین برد و به محتویات بشقاب

زل زد. ده بار تستش کرده و حتی ماهرخ هم گفته

بود طعمش خوب است.

_بیخود. میخوری خیلی خوب هم میخوری…

میدونی چقدر زحمت کشیدم؟

اخم های ارسلان بیشتر شد. هنوز هم تنش کوفته

بود و صدایش خشدار…

 

 

_من یه غذای درست و حسابی میخوام. توش

گوشت داشته باشه یا مرغ سرخ شده با برنج… این

چیه دقیقا؟ دریاچه ی هویج؟

یاسمین با تمسخر لبش را کج کرد.

_صدات شبیه کلاغ شده عزیزم. مرغ سرخ شده و

گوشت میخوای؟

چشمهای ارسلان اول گرد شد و بعد با همان اخم

همیشگی، تخس نگاهش کرد.

_بلند میشما یاسمین.

یاسمین خندید و قافیه را به او نباخت.

 

 

_اول اینو میخوری بعد من داروهاتو بهت میدم

بعد اگه خواستی بلند شو.

بعدهم دوباره قاشق را پر کرد و سمت دهان او

برد.

_بهش آبلیمو زدم، طعمش عالیه. آفرین پسر

خوب…

ارسلان با مکثی طولانی و درآوردن حرص

دخترک بالاخره سر جلو برد و نصف محتویات

قاشق را مزه کرد. چهره اش را هم عمدا با انزجار

جمع کرد تا یاسمین بیشتر عصبی شود که جواب

هم داد. چون او سریع قاشق را توی سینی انداخت

و بلند شد.

 

 

_اصلا فدای سرم که نمیخوری.

انقدر دلخور بود که ارسلان با تمام جدی بودنش

لبخند زد و مچ دستش را گرفت.

_چرا سریع بهت بر میخوره؟ طعمش بدم نبود.

_تو دماغت گرفته ، صدات گرفته… طعم حس

میکنی؟ والا انگار زهرمار به خوردش دادن.

همون شایان خان بیاد بهت آمپول بزنه بهتره.

 

 

#پارت_896

 

 

ارسلان نچی کرد. یاسمین سینی را روی میز

گذاشت و سمت قرص های روی میز رفت.

_بیا حداقل این داروهات و بخور، دیگه من

زحمت درست کردنش و نکشیدم.

ارسلان بی حرف لیوان آب را ازش گرفت و

قرص هایش را خورد. معده اش خالی بود و همین

باعث شد کمی اذیت شود. خواب عمیقش از شب

قبل تا ظهر، بدنش را کرخت کرده بود و نای بلند

شدن نداشت.

یاسمین دوباره سینی را برداشت.

_میگم ماهرخ برات غذا درست کنه.

 

 

_یاسمین؟

چشمهای دخترک هم بخاطر تمام شب بیدار ماندن

و بالای سرش نشستن، توان باز ماندن نداشت.

پلک هایش پف کرده بود از خستگی… فقط

نگاهش کرد که ارسلان دستش را دراز کرد.

_بیا من همش و میخورم.

_لازم نیست… این بدمزه ست اوقات شریف شما

تلخ میشه خدایی نکرده.

چشمهای ارسلان از خنده سرریز شدند. چانه اش

محکم شد تا انحنای لب هایش را کنترل کند.

_میخواستم اذیتت کنم، واقعا طعمش خوب بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ترنم
ترنم
11 ماه قبل

پارت نداریم چرا 😥

یاسی
یاسی
11 ماه قبل

پارت نمیزارید؟

فاطمه
فاطمه
11 ماه قبل

ببخشید امشب پارت نداریم؟؟

...
...
11 ماه قبل

الان پارت نداریممم؟🥺🥺🥺

Sogol
Sogol
11 ماه قبل

پس باید منتظر زندان رفتن ارسلانم باشیم با خلافکاریاش🤦‍♀️

احساسی
احساسی
11 ماه قبل

یعنی اردلان رو می‌فرسته بره😖؟
می‌خوام از بدبختی زندگی این دوتا زار بزنم 😭😭
برای چی اینقدر سخته زندگیشان آخه 😭😭💔
بعدی لطفاً 🥺

فولادی
فولادی
11 ماه قبل

سلام رمانتون عالیه واقعا
میشه یه پارت دیگه هم بزارین کارم شده چک کردن سایت بخدا😄

...
...
پاسخ به  فولادی
11 ماه قبل

روزی هزار باررررر

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x