رمان گریز از تو پارت 173

5
(1)

 

 

نداشت! موهایش را همانطور باز روی شانه اش

رها کرد و شالش را روی سرش کشید. امشب

قرار بود در یکی از بهترین رستوران ها مهمان

ارسلان باشند…

_زنداداش آماده ایی؟!

کیفش را برداشت و با باز کردن در سعی کرد

میان تمام تشویش و نگرانی هایش لبخند بزند.

_اره، داداشت اومد؟

لبخند اردلان مثل همیشه پررنگ بود. پر از حس

زندگی!

_نه هنوز… زنگ زدیم گفت تو راهم. ولی دایی

پایینه، سراغت و میگیره!

 

 

چشم های دلواپس یاسمین سمت پله ها چرخید.

انگار او مقابلش بود که چهره اش سرخ شد. سمت

پله ها که رفت، صدای اردلان را شنید.

_چه خوشگل شدی زنداداش.

_انقدر برام نوشابه باز نکن.

صدای خنده ی اردلان میان فضای خالی راه پله

پیچید.

_واقعیت و میگم. داداش حق داره جلوی کسی

مراعات نکنه و…

_پررو نباش تا موهاتو نکشیدم.

 

 

اردلان خندید. شایان با دیدنشان از روی مبل بلند

شد. چهره ی رنگ پریده دخترک و نگاه پریشانش

اولین چیزی بود که به چشمش آمد. دخترک با

لبخند کمرنگی سلام کرد که شایان جای هر حرفی

دستش را گرفت و روی اولین مبل نشاند. همان

یک ذره خودداری از نگاهش رخت بست.

_چیزی شده؟

شایان لبخند کجی رو به اردلان و نگاه کنجکاوش

زد.

_با یاسمین کار خصوصی دارم. فضولی موقوف!

جفت دست های او به حالت تسلیم بالا رفت.

 

 

_اختیار داری دایی.

بعد هم راهش کج کرد سمت آشپزخانه… شایان

نشست کنار یاسمین و دستش را گرفت. سرد بود.

مثل یک تکه یخ! برخلاف چهره و چشمهایش…

_جلوی ارسلانم اینطوری میچرخی؟

_چطوری؟

_همینطوری، شبیه مرده ی متحرک. خوبه من

هزاربار بهت تاکید کردم که خونسرد باش.

یاسمین جوری نگاهش کرد که صورت شایان

مچاله شد. نفس عمیقی کشید و دست او را آرام

رها کرد.

 

 

 

#پارت_1016

_یه روز فرصت میخوام که ارسلان نباشه و بتونم

ببرمت بیمارستان. با دکتر زنان هماهنگ کردم.

همونجا یه سونو میدی تا وضعیت مشخص بشه.

قلب یاسمین توی دهانش میزد. ضربانش باز هم

بالا رفته بود…

_بعدش چی میشه؟

شایان مات درد عجیب در صدای او ماند. انگار

یک لحظه زمین زیر پایش خالی شد.

_چی باید بشه یاسمین؟ با توجه به وضعیت و

اینکه چندماهته باید فوری یه فرصت پیدا کنیم تا

سقط کنی. فقط امیدوارم هنوز خیلی کوچیک باشه.

 

 

میان نگاه دخترک انگار یک ماهی بیرون افتاده از

آب بال بال میزد. لب هایش خشک بود و دمای

بدنش پایین تر از همیشه! زمستان برگشته بود؟!

_فوقش اگه ارسلان فهمید خودم وامیستم جلوش که

بیا دست گلت و تحویل بگیر. نهایتش سقطه

دیگه… نمیخواد دارت بزنه که!

_شایان خان؟

_لک لک ها که بچه نذاشتن تو دامنت دخترگلم.

این ترس و استرس مزخرف و از خودت دور

کن… ارسلان خواست بی هوا غلطی کنه خودم

دهنش و سرویس میکنم.

 

 

بغض ته گلوی یاسمین را زد و به بهانه ی ساعت

چشم چرخاند. ارسلان چرا نمیرسید؟

_امشبم بیزحمت فقط لبخند بزن و این سکوت

مسخره رو از خودت دور کن. دو روز کم حرف

میشی ارسلان به هول و ولا میفته که داستان چیه

و چیشده!

یاسمین با تعجب سرش را خم کرد. دلش بیشتر

شور افتاد.

_ارسلان چیزی گفته؟

شایان عصبی دستی روی موهای کم پشت و جو

گندمی اش کشید. نگاهش روی صورت او طولانی

شد.

 

 

_پریشب زنگ زد گفت میخواد بیارتت بیمارستان.

قلبم ریخت. گفتم چرا چیشده؟ گفت این دختر انقدر

بخاطر معده اش ناخوشه که نه مثل آدم حرف

میزنه نه درست غذا میخوره. بیارمش ببینم چش

شده که دیگه شیطنت نمیکنه!

یاسمین تکان سختی خورد.

_خب دختره ی کم عقل، آدمی که داری باهاش

زندگی میکنی، بدون نگاه به آسمون، عقاب شکار

میکنه. چرا انقدر جلوش وا دادی؟ نمیتونی یکم

خوددار باشی؟!

_میترسم شایان خان. تا همین جاشم هنر کردم

بخدا. وقتی در حالت عادی از سر و کولش بالا

میرفتم خب معلومه که الان بخاطر حالم بهم شک

میکنه. طبیعی رفتار کردن جلوی ارسلان خیلی

سخته. شما جای من نیستی بخدا…

 

 

شایان کلافه عقب کشید. بغض و درد صدای او

قابل هضم نبود. هیچکس توان تحمل یک قشقرق

تازه را نداشت.

 

#پارت_1017

_یکی از سهام دارای اینجا منم.

در عرض یک ثانیه چشم های هر سه نفرشان

چنان گرد شد که ارسلان بیاراده به خنده افتاد.

یاسمین زودتر از همه به خودش آمد.

_برگامممم! جدی میگی؟

 

 

دست پشت صندلی او گذاشت و آرام سرش را

تکان داد.

_اره، پس فکر کردی واسه چی انقدر تحویلتون

گرفتن؟

یاسمین دهان باز مانده اش را با مکث بست و

نگاهش را دورتا دور رستوران چرخاند. از همان

لحظه ی ورود زیبایی و طراحی خاص فضا

نظرش را جلب کرده و نمیتوانست ازش چشم

بگیرد. صدای اردلان به گوشش خورد:

_دمت گرم داداش. چه جای قشنگیه…

_تازه سهامش به نامم منتقل شده وگرنه طراحیش

با نظر من نبوده.

 

شایان که تا آن لحظه ساکت مانده بود، لیوان

نوشیدنی اش را برداشت و کمی از محتویاتش را

مزه کرد. چشمش بیش از هر چیزی روی مهمان

ها میچرخید.

_حالا چرا اینجا ارسلان؟

_منظورت چیه؟

_چرا دقیقا سهام جایی رو خریدی که کلی آدم کله

گنده توش رفت و آمد میکنن؟

ابروهای ارسلان از دقت او باز شد. یاسمین با

تعجب سرش را به اطراف چرخاند.

_جدی؟ کیا مثلا؟

 

 

ارسلان با نگاهی سرزنش وار به او، ضربه ی

آرامی به کتفش زد که یعنی “آروم بگیر و انقدر

ورجه وورجه نکن…” بعد با همان نگاه سمت

شایان برگشت.

_دلیلش نیاز به توضیح داره؟ سود اینجا تقریبا

چهار برابر رستوران خیابون بالاییه. امتحانش و

پس داده.

_تو دنبال امتحانش نیستی. من داییتم و بزرگت

کردم… خوب میدونم که اینجا بهترین پوشش

برای خیلی از کاراست!

با درهم رفتن چهره ی ارسلان، شایان نیشخند زد

و لیوانش را روی میز گذاشت. معنی دوئل

نگاهشان را فقط خودشان میفهمیدند و روزگاری

 

 

که بیشترین درس را بهشان آموخته بود. یاسمین با

حدس اینکه چه قصه ای زیر این اتصال

چشمهایشان خوابیده، با همان حال بد و شوره زار

قلبش، لبخندی زد و دست هایش را آرام بهم کوبید.

_به نظرم امشب جز غذا به هیچی فکر نکنیم. مگه

در طول تاریخ چند بار پیش میاد که ارسلان بخواد

مهربون شه و مهمونمون کنه؟

 

#پارت_1018

شایان ابروهایش را بالا فرستاد و چیزی نگفت.

ارسلان اخم هایش را جمع کرد و با لبخند کمرنگی

زل زد به دخترک که مدام با شال و موهای بازش

درگیر بود.

 

 

_نمیتونستی موهاتو ببندی؟

صدایش آرام بود. درست بیخ گوش او و در یک

وجبی اش… نمیدانست دخترک برای تحمل عطر

تن و نفس هایش چه مشقتی را تحمل میکند.

_خب اینطوری که خوشگل تره. جدا از این وقتی

موهام و با کش میبندم سرم درد میگیره… نمیتونم

تحمل کنم.

ارسلان کم نیاورد. نگاهش که به گلسر مرواریدی

روی موهای او افتاد، لبخندش پهن تر شد.

_میگفتی تو خونه برات موهات و ببافم. راحت تر

نبودی؟

 

 

_اینطوری قشنگ تر نیست؟

_هر طوری باشه ترکیبش با صورت و چشمهای

تو قشنگه. اما چون چند وقته گرمایی شدی گفتم

شاید پشت گردنت و اذیت کنه.

اه از نهاد یاسمین برآمد. حواس او به همه چیز بود

و از کوچکترین جزییات چشم پوشی نمیکرد.

لبخندی زد تا دقت عجیب او را از روی صورتش

پس بزند.

_الان خوبم. گرمم شد میرم سرویس بهداشتی

مرتبش میکنم! نگران نباش.

سر او تکان آرامی خورد و لیوان دخترک را از

آبمیوه پر کرد. حواس یاسمین یک لحظه پرت

 

 

گفتگوی شایان و اردلان شد که با جمله ی ناگهانی

ارسلان، تمام تنش در عرض یک ثانیه یخ زد.

_درسته که یکم تپل شدی اما خوشم میاد. میتونم با

گاز گرفتن تنبیهت کنم که شبا از دستم فراری

نباشی.

گردن یاسمین از شدت شوک و استرس خشک شده

بود. چیزی نمانده بود لبخند رنگ پریده و مسخره

اش، احوالاتش را برملا کند که سریع لیوان آبمیوه

را از او گرفت.

_دیوونه ی آزاری!

_از این به بعد مجبورت میکنم روزی یه ساعت

رو تردمیل بدویی، بخور و بخواب دیگه کافیه.

 

 

_خوابشو ببینی…

لبخند ارسلان کج شد: تو بیداری میبینم عزیزم. با

همون حرکات دو نفره ایی که عاشقشی…

پلک های یاسمین جمع شد. سریع لیوان را چسباند

به لبش تا قطره های خنک مایع با طعم لیمو و

نعناع راه نفسش را باز کند.

 

#پارت_1019

با هر قاشقی که به دهان میبرد معده اش جوش و

خروشی عجیب را متحمل میشد. هم میلش به غذا

بالا بود و هم حرکات معده اش امانش را می برید.

یک لیوان آب هم گذاشته بود کنار دستش تا پشت

 

 

هر قاشق یک قطره بنوشد. اما بوی کباب تند تر

از آن بود که دوام بیاورد.

_چرا هیچی نمیخوری زنداداش؟

اول نگاه شایان و بعد ارسلان چرخید سمت

بشقابش که سر جمع چهار قاشق هم از آن کم نشده

بود. یاسمین پریشان و پر از استرس به بشقابش

نگاه کرد.

_واقعا اشتها ندارم.

_اشتها نداشتنت ارتباطی با نفس عمیق کشیدنت هم

داره؟

 

 

چشمان یاسمین به سرعت سمت ارسلان چرخید که

انگار با یک ذره بین زوم کرده بود روی

حرکاتش!

_نه چه ربطی داره؟ نمیتونم چیزی بخورم.

ابروهای او بالا رفت و نگاه با دقت بیشتری به

ورم گلوی او و پیشانی سرخش ماند. حواسش بود

که یاسمین چند بار لیوانش را از آب پر کرد و به

همان بهانه بین غذا خوردن وقفه انداخت.

_مطمئنی درد نداری یاسمین؟ یا فکر کردی اگه

تحمل کنی بهت مدال میدن؟

دخترک با بیچارگی سمت شایان چرخید که انگار

جز سکوت کاری ازش بر نمی آمد.

 

 

_واقعا من خوبم.

_منم واقعا احمق نیستم. ده روز بیشتره که علائم

غیرطبیعی داری… نکنه فکر کردی متوجه نشدم؟

سر یاسمین با اضطراب تکانی خورد و به صندلی

اش تکیه کرد. ارسلان روز هایش را شمرده بود؟!

دوباره نگاهش سمت شایان چرخید که او بالاخره

با مکثی طولانی، دستمال دور دهانش کشید و به

حرف آمد:

_گیر بیخود نده ارسلان. بخاطر معده اش مزاجش

ریخته بهم، توان هضمش هم اومده پایین.

_مرسی که گفتی. به عقل خودم نرسیده بود!

 

_باید ببرمش بیمارستان که ازمایش بده و

آندوسکوپی شه تا ببینم مشکل اصلی چیه. دیگه این

جار و جنجال نداره.

قلب یاسمین ریخت: آندوسکوپی؟ مثل اون دفعه؟

با نگاه معنادار شایان دست و پایش را جمع کرد.

_خب امشب نمیشه رفت؟ من احتمالأ فردا نیستم.

چشم های شایان برق زد.

_امشب که نه اما مشکلی داره که خودم ببرمش؟

چون این پروسه ها طولانیه و معطلی داره.

 

 

 

#پارت_1020

ارسلان مردد دست از خوردن کشید و نیمرخ

رنگ پریده ی یاسمین نگاه کرد.

_میترسم نباشم و اتفاقی بیفته. تا حالا نذاشتم بدون

من جایی بره.

به دخترک بر خورد: بالاخره که چی ارسلان؟

شایان بلافاصله میان حرفشان پرید تا بحث از

مسیر اصلی خارج نشود.

_تا کی باید منتظر بمونیم که سرت خلوت شه؟

خودت میگی ده روزه حال و روزش بهم ریخته و

 

 

نمیتونه مثل ادم غذا بخوره… جنابعالی هم هر روز

خدا نیستی و شب برمیگردی. ما هم لولو

خورخوره نیستم، همراه محمد کاراش و انجام

میدیم.

نفس عمیق او نشان نگرانی و تردیدی بود هیچ

وقت رهایش نمیکرد. بزور سری تکان داد و نگاه

از دخترک گرفت.

_خیلی خب فردا ببرش. با محمدم هماهنگ میکنم

که همراهتون باشه. فقط شایان… مراقبش هستی

دیگه؟

خطوط صورت یاسمین با دیدن دلواپسی او چنان

توی هم رفت که نزدیک بود همان لحظه بند را آب

دهد. یک لحظه پشیمان شد که چرا از همان روز

اول صادقانه همه چیز را به او نگفت و ماجرا به

 

 

این نقطه رسید. کاش انقدر از واکنش او

نمیترسید!

جای هر چیزی شایان باز هم سیاست پیشه کرد و

با گفتن چند جمله ی محکم خیالش را راحت کرد تا

دیگر اما و اگری به میان نیاید.

پیشخدمت که مقابل میزشان ایستاد، بحثشان جمع

شد. پسر جوان با احترام سر خم کرد چیزی توی

گوش ارسلان گفت که اخم های او پس از چند

ثانیه درهم شد.

_بگو الان میام…

بعد هم کتش را برداشت و طولی نکشید که با

اشاره اش محمد خودش را بهش رساند.

_من میرم بالا، حواست باشه تا برگردم.

 

 

با چشم گفتن او و رفتن هول هولکی ارسلان،

بالاخره نفس یاسمین از سینه اش درآمد. نفهمید این

یک ساعت زیر نگاه های مستقیم او چطور گذشت

و هربار به چه شکل حالت تهوع اش را کنترل

کرد. کیفش را برداشت و رو به محمد گفت:

_من باید برم سرویس بهداشتی. میشه بگی کدوم

وره؟

محمد سرش را تکان داد و با عقب کشیدن صندلی

او کمکش کرد تا بلند شود.

_اون طرف سالنه. خودم همراهت میام…

یاسمین میان استرس لبخندی زد و کنارش قدم

برداشت…

 

 

 

#پارت_1021

_من همینجا منتظرم.

یاسمین بی حرف توی راهرویی رفت که به

سرویس بهداشتی ختم میشد. داخل که رفت با خالی

بودن سرویس خداروشکری گفت و کیفش را روی

یکی از قفسه ها گذاشت. شالش را برداشت و

موهایش را با کش بالای سرش بست. گرما کلافه

اش کرده بود!

شالش را روی شانه اش رها کرد و خم شد. دست

هایش را جلو برد و آب از زیر شیر روان شد.

مشتی به آب به صورتش پاشید. انگار نفس گرفته

 

 

اش بعد از ساعتی استرس بالاخره رها شد! چشم

هایش را بست و با پر کردن مشتش حرکتش را

تکرار کرد. قطرات خنک آب روی پوستش حکم

اکسیژن داشت که تنفسش هم قوت میگرفت. دست

هایش را لبه ی روشویی گذاشت و سرش خم شد.

تا چند دقیقه ی پیش نزدیک بود مقابل چشم های

بقیه، جانش را بالا بیاورد!

صدای قدم های ظریفی به گوشش خورد. عقب

رفت و آرام چشم باز کرد. جریان آب قطع شد و

نگاه یاسمین ماند به زنی که از پشتش رد شد و

چند قدم دور تر از او پشت یک سنگ روشویی

ایستاد. بی اعتنا به او دستمالی برداشت و صورت

خیسش را خشک کرد.

چتری های بلندش را با دست مرتب کرد و گیره

ی مرواریدی را سفت تر بالای موهایش چسباند.

 

 

امشب هم تمام میشد… فردا قرار بود اتفاق مهم

تری بیفتد. شاید ته این همه استرس جانش را به

این دنیا تسلیم میکرد.

_شما… همسر جناب فرهام هستین؟

دستش روی شالش ماند و با چهره ای جمع شده

سمت زن چرخید. نگاه او برق عجیبی داشت.

خطوط صورتش میگفت که قطعا دهه ی سی

زندگی اش را گذرانده، اما زیبا بود. با تعجب

سرش را تکان داد:

_بله، چطور؟!

زن با لبخند پررنگی قدمی جلو رفت.

 

 

_دیدم که کنارشون نشسته بودید. اینجا همه مرد

جذابی مثل ایشون و میشناسن!

لحنش جالب نبود و به مذاق دخترک خوش نیامد

که اخم هایش فوری جمع شد. شالش را روی

موهایش انداخت و توی آینه موهایش را مرتب

کرد.

ترجیح میداد با کسی هم کلام نشود. هنوز ماجرای

شیدا از ذهنش پاک نشده بود! کیفش را که

برداشت، زن قدمی جلوتر رفت و اینبار درست

مقابلش ایستاد. یاسمین جا خورد. منتظر بود تا او

حرکتی کند تا با جیغش به محمد خبر دهد.

_مشکلی هست؟!

 

 

زن لبخند پررنگی زد و همزمان دست توی کیفش

برد. صدایش به طرز قابل توجهی پایین آمد:

_من مأموریت دارم یه چیزی به شما بدم.

 

#پارت_1022

حال یاسمین داشت بد میشد. ذهنش پر زد و باز هم

رسید به افشینی که کابوس شب و روزش بود.

خواست قدمی عقب بگذارد که چشمش ماند به

پاکت میان دست های او… چشم هایش با مکث و

درد بسته شد.

_ببین خانم برو به افشین بـ…

 

زن میان حرفش کیف او را از دستش گرفت و

پاکت را درونش گذاشت. یاسمین هاج و واج

نگاهش میکرد که او به لبخندی کمرنگی بسنده

کرد.

_این پاکت ربطی به افشین نداره. فقط یکی از

حقایق زندگی شوهرت و برملا میکنه!

دل یاسمین روی مدار زلزله رفت. کیفش دست زن

بود و او داشت زیپش را میبست. یک پاکت قرار

بود حقایق زندگی ارسلان را برملا کند؟!

_دختر زرنگی هستی و اونقدر سرد و گرم

چشیدی که نذاری شوهرت از حال و کنجکاوی

چشمات چیزی بفهمه.

 

 

کیف را سمتش گرفت. سرش را کج کرد تا از تنها

بودنشان مطمئن شود و بعد با قدم کوتاهی جلوتر

رفت و سرش را زیر گوش یاسمین برد.

_بعد از باز کردن او پاکت ممکنه خیلی چیزا

برات عوض شه. پس عاقل باش و وقتی تنها شدی

بازش کن.

کیف روی دست یاسمین آویزان شد. زن عقب

رفت و با نگاهی کوتاه به صورت بی رنگ او از

کنارش رد شد. صدای پاشنه های کفشش مثل پتک

روی سر دخترک خورد. معده اش جوش خورد…

کیف میان انگشتان سستش از تعادل افتاد و چیزی

نمانده بود زانوهایش خم شود که سریع دستش را

به سنگ بند کرد. قلبش میان سینه اش آنقدر تند

میزد که نزدیک سینه اش را بشکافد و همانند

پرنده ای بیرون بپرد.

 

 

_یاسمین؟ حالت خوبه؟

محمد بود که از بیرون صدایش میزد. دست روی

دهانش گذاشت و سرش خم شد. چرا صدایش در

نمی آمد؟ مکث طولانی و سکوتش باعث شد محمد

با تردید قدم هایش را داخل بکشد. نگاهش چرخ

خورد میان فضای خالی و بعد با دیدن تن مچاله

یاسمین که نزدیک بود روی زمین رها شود، انگار

برق گرفتش. با هول و ولا سمتش دوید و زیر

بازویش را گرفت.

_یا خدا… خوبی تو؟

یاسمین بزور خودش را کنترل کرد. چشم که باز

کرد محمد قطرات اشک را میان مردمک های

لرزانش دید.

 

 

_چت شد یهو یاسمین؟ چرا این شکلی شدی؟

یاسمین در همان حال خم شد و کیفش را برداشت.

چه خوب که زیپش بسته بود.

_خوبم، نگران نباش.

خط و خش صدایش ابروهای محمد را باز کرد.

_زنگ بزنم اقا؟ یا برم به دکتر بگم؟

یاسمین سریع به معنی نه، دستش را بلند کرد.

دوباره جلوی سنگ روشویی ایستاد و مشتی به

صورت پاشید. نفس گرفته اش دیگر با خنکای آب

باز نمیشد.

 

 

 

#پارت_1023

تیشرتش را از سرش بیرون کشید و با برداشتن

پیراهن اتو شده اش جلوی آینه ایستاد. بعد از تمام

متلک های شایان مبنی بر چاق شدنش، دوباره

مصرف مکمل و ورزش های سنگین را شروع

کرده و فرم بدنش کم کم داشت به حالت قبل

برمیگشت. هنوز دست چپش را از آستین پیراهن

رد نکرده بود که نگاهش از آینه به دایره ی کبود

روی بازویش افتاد. ناخودآگاه لب هایش به لبخند

گرمی باز شد. دستی روی کبودی کشید و کمی

جلوتر رفت! یاد متلک اردلان توی باشگاه افتاد و

بعد پس گردنی که میان خنده های او حواله اش

کرده بود. بعد از رفتن او چطور باید دوام می

آورد؟!

 

 

نفس پر دردی کشید و خواست پیراهن را کامل

بپوشد که در سرویس باز شد و یاسمین با رنگ و

رویی زرد بیرون آمد. صورتش از قطره های آب

خیس بود و رنگ لب هایش تفاوتی با پوستش

نداشت. دستش هم مثل تمام این چند روز چسبیده

بود زیر قفسه ی سینه اش!

_حالت خوبه؟

سر دخترک با تعجب سمتش چرخید و چند ثانیه

روی وضعیتش مکث کرد.

_هنوز نرفتی؟

ارسلان پیراهن را روی آرنجش رها کرد و جلو

رفت.

 

 

_نه موندم تو رو ببرم پیش شایان بعد برم. مگه

دیشب نگفت میخواد ببرتت بیمارستان؟!

یاسمین دستمالی برداشت تا صورتش را خشک

کند.

_باشه پس دیگه صبحانه نمیخورم.

ارسلان قدمی جلو تر رفت و بازوی او را گرفت.

_منو نگاه کن…

سر دخترک با تشویش بالا رفت. نگاه او با دقت

خاصی توی صورتش میچرخید… صدایش لرزید:

_چیشده؟!

 

 

دست ارسلان زیر چانه اش نشست و اخم هایش

درهم شد. انگشت شستش را آرام و با مکث روی

لب او ُسر داد.

_رنگ و روت مثل اون روزایی شده که از درد

معده ضعف میکردی و خون بالا میآوردی. اون

روزا استرس داشتی و از من میترسیدی! یادم

نرفته…

نگاه یاسمین از چشم های تیزبین او فراری شد.

سعی کرد دستش را پس بزند…

_خب که چی؟

 

 

_چند وقته چی ترسوندتت که مثل اسپند رو آتیش

شدی و حال و روزت دوباره اینطوری شده؟ از

من که…

یاسمین میان حرفش دستش را پس زد و پیراهن او

را از دستش کشید.

_دیوونه نشو ارسلان، تو هر چقدر برای دیگران

خطرناک باشی، برای من کوه امنیتی. آدم از

پناهگاهش که نمیترسه.

پیراهنش را باز کرد و با ایستادن روی پنجه ی پا

آن را روی کتف پهن او گذاشت. لبخندش جان

نداشت اما تنها دلخوشی ارسلان میان آن حال بدش

بود.

 

 

_امروز میرم ببینیم چمه، بالاخره با چهارتا دارو

خوب میشم.

ارسلان یک دستش را از آستین پیراهن رد کرد.

_دیشبم که برگشتم محمد گفت تو سرویس حالت بد

شد. مطمئنی چیزی ازم پنهان نمیکنی؟

نفس یاسمین از شدت درماندگی سنگین تر شد.

 

#پارت_1024

_بهم شک داری؟ مثلا چی و پنهون کنم؟

 

_گفتم شاید چیزی دیدی یا…

قلب یاسمین ریخت. نفس پرلرزی که کشید از چشم

ارسلان دور نماند.

_نه اگه چیزی بود بهت میگفتم، مگه مریضم

دوباره خودمو تو دردسر بندازم؟ راستی این جای

چیه؟!

ارسلان رد نگاهش را گرفت و رسید به همان

کبودی که روی بازویش جا خوش کرده بود.

_جدی تو نمیدونی چیه؟

_نه چرا…

 

 

با دیدن لبخند او تازه دوهزاری کجش افتاد و

ذهنش برگشت به آن شبی که میخواست میان حال

بدش ارسلان را پس بزند و او ول کنش نبود.

لبخندش بی اراده رنگ گرفت که او ضربه ی آرام

به گونه اش زد.

_جای دندونای خودت و نمیشناسی خانم هنرمند؟

نیش باز شده ی او ردیف دندان های مرتبش را به

نمایش گذاشت:

_خدایی فکر نمیکردم کبود شه. من که آروم

گازت گرفتم.

_آروم؟ مثل یه گربه ی وحشی بهم حمله کردی.

تو نمیدونی من با اردلان و محمد باشگاه میرم؟ این

چه کاری بود یاسمین؟

 

 

شانه های او بی قید بالا رفت. لبخندش جمع شدنی

نبود!

_حالا مگه چی شده؟ این همه تو اذیتم میکنی، من

حق ندارم بازوی شوهرم و کبود کنم؟

_که بعدش اون اردلان پدر سوخته هی بهم متلک

بندازه که داداش… گربه دستت و گاز گرفته؟

چقدر دندوناش تیز بوده…

یاسمین آرام خندید که او با حرصی وافر گفت:

_خداروشکر یکم ازم حساب میبره وگرنه معلوم

نبود دیگه چی بارم کنه و من چی باید جواب

میدادم؟

 

 

_راستشو میگفتی عزیزم. وقتی هر شب دست از

سر من بیچاره برنمیداری و مدام دست و پات کار

میکنه بایدم منتظر این حملات باشی!

ارسلان با نگاه پرحرصی به او پیراهنش را پوشید

و مشغول بستن دکمه هایش شد. یاسمین با لبخند

جلو رفت تا خودش دکمه های او را ببندد که

ارسلان خم شد و جای هر حرفی آرام بوسیدش!

هوای او از سرش نمیفتاد، حتی اگر هرشب

اسیرش میکرد!

یاسمین چشم های پر شده اش را بست و بوسه ی

بعدی ارسلان روی پیشانی اش نشست. لحن و

صدایش از آن حرص و شیطنت فاصله گرفته بود:

_دلم خیلی شور میزنه یاسمین. کاش میتونستم

خودم همراهت بیام.

 

 

دست او پیش رفت و سعی کرد بدون نگاه کردنش

دکمه هایش را ببندد.

_اتفاقی نمیفته، نگران نباش. دایی شایان مراقبمه!

معجون لبخندش با آن بغض نگاهش طعم تلخی

ساخت که قلب ارسلان را آشوب کرد. اگر حالش

روبراه بود حتما ساعتی بیشتر تنش را بوسه باران

میکرد…

 

#پارت_1025

 

 

_چرا صبحانه نخوردی یاسمین؟ نیازی نبود ناشتا

باشی. میخواستی خودت و بکشی؟

نگاه دخترک بی حوصله مانده بود به صفحه

تلویزیون که شایان با یک سینی بزرگ مقابلش

نشست.

_بیا دو لقمه بخور تا آزمایش اماده شه.

_نمیشد تو دفتر شما منتظر بمونیم تا جواب اماده

شه؟

_سه ساعت میموندیم که چی؟ بعدشم خانم دکتر که

باهاش حرف زدم جای دیگه عمل داشت. قرار شد

عصری بیاد که ماهم بریم پیشش!

 

 

تکه نانی برداشت و آن را با کمی پنیر و گردو

لقمه کرد.

_البته اگه جواب مثبت بشه، وگرنه دلیلی نداره تو

دهنش بیفته که عروس دکتر شایان بارداره و

فلان…

یاسمین با لبخند تلخی لقمه را گرفت و گاز کوچکی

بهش زد. انگار جانش میان دندان هایش جویده

میشد.

_بعدش چی میشه؟

با نگاه شایان، جمله اش را ادامه داد:

_بعد اینکه جواب مثبت شد و رفتیم پیش دکتر

زنان، چی… میشه؟

 

 

شایان به خوبی متوجه ترس و وحشتش شد که

چای توی گلویش ماند و به سرفه افتاد. یاسمین با

حالی بد لقمه ی نان را توی سینی گذاشت.

_تو دقیقا دنبال چی هستی یاسمین؟

سوال شایان فقط مال خودش نبود و غم دخترک را

به دوش کشید.

_من دارم زمین و زمان و بهم میدوزم که ارسلان

با خبر نشه و این قضیه بی سر و صدا فیصله پیدا

کنه. اونوقت تو…

_یعنی ما باید بدون اطلاع ارسلان، بچش و سقط

کنیم؟ این کار درستیه؟

 

 

شایان مات ماند و یاسمین با غصه دست به

صورتش کشید.

_نمیدونم چی درسته و چی غلط… هم استرس

فهمیدنش و دارم هم این پنهان کاری داره وجدانمو

میخوره.

_واکنش ارسلان بعد از فهمیدن اصلا جالب نیست

یاسمین. خودشم نخواد بازم تا چند روز خون به

دلت میکنه. من خودم این بچه رو بزرگ کردم.

بذار بی سر و صدا داستان تموم شه.

نفس عمیق یاسمین با آن بغضی که روی مردمک

هایش لغزید، داغی شد روی تن شایان! انگار

چشمهایش آبستن اشک بود و دنبال یک بهانه برای

باریدن… این داستان بی سر و صدا تمام میشد اما

نه در دل دختری که با تریلی از روی تک تک

آرزوهایش میگذشت.

 

 

 

#پارت_1026

_من برم تو اتاق یکم بخوابم؟ دیشب از استرس

خوابم نبرد.

شایان به چایی نیمه خورده ی او نگاه کرد.

_نمیخوای قبلش یه چیزی بخوری؟

یاسمین با لبخند خجولی فقط گفت “نه” و کیفش را

از کنار پایش برداشت. نگاه شایان تا رسیدن به

اتاق بدرقه اش کرد. داخل که رفت، با تنها ماندنش

انگار نفسش از زیر کوه ازاد شد. همانجا گوشه ی

 

اتاق نشست و زیپ کیفش را باز کرد. دست هایش

میلرزید… تمام جانش روی یک مدار زلزله بند

بازی میکرد. از دیشب حتی لحظه ای جرات

نکرده بود سمت کیفش برود اما هوای باز کردن

آن پاکت از سرش نمیفتاد. صدای زن توی گوشش

یک دم خاموش نمیشد.

با همان نفس های نیم بند، دست یخ زده اش را جلو

برد و پاکت را برداشت. میترسید تویش بمبی باشد

که همه ی این چند ماه محبت را از هم بپاشد. به

اندازه ی تمام عمرش از مکر و حیله دیگران

میترسید.

پشت و روی پاکت چیزی ننوشته بود اما حجم و

وزن زیادش گواه خوبی نمیداد. چند ثانیه چشم

هایش را بست تا این حجم از سرما توی جانش

کار دستش ندهد و بعد با همان دست لرزان بالای

پاکت را پاره کرد.

 

 

محتویاتش را بیرون کشید و با جان گرفتن حواس

لامسه اش، پلک هایش هم باز شد… محتویات

پاکت از دستش روی زمین افتاد و طولی نکشید که

با بال بال زدن حسی عجیب میان مردمک هایش،

حس کرد کسی بیخ گوشش منور میزند.

زمان از حرکت ایستاد… عکس ها پخش شدند

روی زمین و تمام جان یاسمین در صدم ثانیه به

عرقی سرد نشست. چشم هایش نزدیک بود از

حدقه بیرون بزند. بغض جایی برای نشستن توی

گلویش نداشت! انگار یک مشت تیغ توی حلقش

ریخته بودند. دیگر صدایش در نیامد و فقط چشم

چرخاند روی تک تک عکس ها و هربار یک جان

از جانش کم شد.

کمی آن ورتر یک کاغذ افتاده بود با نوشته های

که یاسمین از این فاصله قدرت خواندنشان را

نداشت. نفهمید اعصاب و ماهیچه های دستش

 

 

چطور یاری اش کرد و انگشتانش رسید به کاغذ…

نفهمید چطور آن را برداشت و مقابل چشمانش

گرفت. مغزش به هیچ چیزی قد نمیداد!

نگاه خیسش با گیجی چرخید روی نوشته ها و با

خواندن هر کلمه انگار پتکی روی سرش فرود

آمد. قلبش میان سینه اش جایی برای مچاله شدن

نداشت. تمام عروقش به جای خون حیرت و غصه

حمل میکردند. دیگر حتی خون هم به مغزش

نمیرسید.

کلمه ها روی یک صف آمدند و جمله ها پی در پی

گذشتند و تهش دخترک ماند با کاغذی مچاله میان

دست های عرق کرده و جانی که به یکباره از هم

پاشید…

 

 

 

#پارت_1027

تقه ای به در خورد. صدای شایان می آمد…

عجیب بود که گوش هایش میشنید اما مغزش

قدرت تحلیل هیچ چیز را نداشت. شایان باز هم به

در کوبید و وقتی صدای او را نشنید، با مکث و

احتیاط داخل آمد. گوشی روی گوشش بود و با

کسی صحبت میکرد.

_صبر کن ببینم بیداره، خسته بود گفت میخوابم

آخه…

با دیدن دخترک و صورتی که میزبان سیل عظیمی

از اشک شده بود، پاهایش از حرکت ایستاد. کم

مانده بود نفسش هم قطع شود که ارسلان عصبی

تر صدایش زد.

 

 

_چیشد شایان؟ اگه بیداره گوشی و بده باهاش

حرف بزنم. دارم نگران میشما…

شایان حرف زدن را بلکل از یاد برده بود. موبایل

توی دستش سست شد و قدم هایش را شل و وار

رفته سمت یاسمین کشید.

_صدامو میشنوی شایان؟

زانویش مقابل دخترک خورد به زمین و چشمش با

وحشت ماند به عکس ها… انگار در دم طناب

قطوری دور گردنش حلقه شد.

_خوابه ارسلان… خوابه!

نفس عمیق ارسلان پشت خط با نفس پر لرز

یاسمین همزمان شد.

 

 

_باشه پس اگه بیدار شد بهم زنگ بزن.

شایان بزور زمزمه کرد “باشه” و بعدش حتی

نتوانست تلفن را قطع کند. فقط صدای بوق پیچید

توی گوشش و موبایل از دستش ُسر خورد. یاسمین

در همان حال خم شد و یکی از عکس ها را

برداشت… اشتباه نمیکرد. ارسلان بود… خود

خودش… بدون هیچ ردپایی از دروغ!

شایان حتی قدرت نداشت به دخترک نگاه کند.

قلبش نزدیک بود از کار بیفتد که صدایش با رنج

از بیخ گلویش درآمد.

_یا باب الحوائج…

 

 

دست لرزانش پیش رفت و یکی از عکس ها را

برداشت. دردی عجیب میان قفسه ی سینه اش،

عضلاتش را ناتوان کرده بود.

_وای..!.

ذهنش در یک لحظه فلش بک زد به سال ها قبل و

در یک پلک زدن رسید به دختری که حتی نفسی

برای حرف زدن نداشت. تازه نگاهش افتاد به

کاغذ مچاله میان دستان او که بی هدف تاب

میخورد… با تعجب دستش را پیش برد و کاغذ را

گرفت. کمی صافش کرد و مردمک چشم هایش

برای خواندن جملات ریز شد. به جملات آخر که

رسید، طناب از دور گلویش باز شد و کسی

بیرحمانه سلول های تنش را داغ زد.

 

 

 

#پارت_1028

_دروغه دیگه نه؟

سر سنگین شایان بالا آمد. صورت کبود یاسمین از

دردی میگفت که ذره ای قابل هضم نبود. حتی

نمیشد این جملات را تا ته خواند چه رسد به باور

کردنش…

_دایی؟

گردن شایان خم شد و چشمش به عکس ها ماند!

چه باید میگفت به دختری که تا می آمد از یک

فاجعه عبور کند، سرش به دیوار دیگری اصابت

میکرد.

 

 

_میشه بگید که دروغه؟

صورت شایان جمع شد. کاغذ از دستش افتاد و

نفس های یاسمین با دیدن سکوت او سنگین تر شد.

صدای گریه اش توی جنگ با احساساتش درآمد!

بالاخره دست های شایان را تکان خورد و تن او

را سمت خودش کشید. آرام درآغوشش گرفت و

سکوتش کش آمد که یاسمین میان گریه گفت:

_چرا چیزی نمیگید؟ چرا یه کلمه حرف نمیزنید؟!

پلک های شایان با مکث بسته شد. صدایش از

میان خروارها درد بیرون زد.

_اینارو… کی بهت داد؟!

_مهمه؟

 

چشم شایان به چانه ی لرزان او ماند. چیزی نمانده

بود قلب جفتشان بایستد.

_الان واقعا مهمه که کی اینارو بهم داده؟

به عکس اشاره زد و سرش هیستریک تکان

خورد:

_این آدم و میبینید؟ ارسلانه… خود ارسلان!

_اروم باش یاسمین.

دخترک با دستی یخ زده کاغذ را برداشت و مقابل

چشم های او گرفت.

 

 

_دیدین… توش چی نوشته؟ خوندینش؟

کتف چپ شایان درد میکرد. عروق منجمدش با

هیچ اکسیژن مضاعفی باز نمیشد! قلب یاسمین

پمپاژ کردن را از یاد برده بود… شایان دست

گذاشت روی صورت سرد او و کاغذ را از دستش

کشید.

_اول یکم آروم باش… نفس بکش!

یاسمین ناباور نگاهش کرد.

_نفس بکشم؟ آروم باشم؟ میتونم؟ میشه؟ با دیدن

این چیزا میشه شایان خان؟

 

 

رنگ پریده و فک لرزانش شایان را ترساند.

محکم صورتش را میان دستانش گرفت و سعی

کرد آرامش کند.

_همه چی و خودم برات میگم… همه چی و! فقط

یه نفس عمیق بکش. یکم آروم باش… بخدا خودم

برات تعریف میکنم.

 

#پارت_1029

لیوان آب را از دست او گرفت و روی میز

گذاشت. سر یاسمین پایین بود و درون خودش با

چیزی میجنگید. شایان نفس عمیقی کشید:

_این قضیه واسه هشت سال پیشه.

 

 

نمیدانست تعریف کردن این ماجرا بدون خبر

ارسلان کار درستی ست یا نه اما یاسمین آنقدر بی

قرار بود که نمیشد بی تفاوت بماند و سکوت کند.

آن هم وقتی همه چیز را در آن نامه خوانده بود.

_اون زمان ارسلان مثل حالا نبود، انقدر قدرت و

نفوذ نداشت که با دیدن هر چیزی تا تهش و بخونه.

یه پسر بیست و شیش ساله بود با یه سر پُر باد.

_سر پر بادش چه ربطی به…

دست شایان مقابل چشمانش بالا آمد و ساکتش کرد:

_بذار حرف بزنم. فهمیدن کل ماجرا به سادگی

خوندن چند تا جمله نیست.

 

 

بغض یاسمین ته گلویش را خراشید.

_یعنی اون نوشته واقعیت نداره؟

_نمیگم واقعیت نداره. اما…

صدای یاسمین لرزید.

_دیگه بدتر از اینم میشه؟ حالا اگه یه کم ماجرا

اینور اونور بشه چیزی عوض میشه؟

رنگ پیشانی شایان پرید. یاسمین بی مکث گفت:

_دیگه بدتر از فاجعه ایی که اتفاق افتاده چی

میتونه باشه؟ اصلا کاری که ارسلان کرده، جبران

داره؟

 

 

شایان فقط با درد پلک هایش را باز و بسته کرد.

_یه طرفه به قاضی نرو یاسمین. خواهش میکنم.

سر دخترک با لرزش بدی پس رفت. ضربان قلب

و فشار بالایش اجازه نمیداد تا درست فکر کند.

_میشه بگید اون زن کی بود؟

قسمت سختش همین بود دیگر… باید جواب تک

تک سوالاتش را میگرفت!

_چه فرقی میکنه؟

 

 

_خواهش میکنم شایان خان… من الان تو برزخم.

پنهون کاری فقط بیشتر هیزم میریزه روی آتیشم…

نگاه شایان با بیچارگی توی صورت او دو دو زد:

_شمیم… دختر عموی شاهرخ.

یک دفعه بدن یاسمین خالی کرد. چشمهایش ثابت

ماند به او و کسی توی ذهنش جیغ کشید. شمیم؟!

این اسم را کجا شنیده بود؟!

_هشت سال پیش ارسلان و شاهرخ تا این حد

دشمن نبودن. با هم آموزش میدیدن و گاهی باهم

کار میکردن. رفیق نبودن اما این خون بینشون

جریان نداشت که سایه ی هم و با تیر بزنن. حتی

پیش میومد بخاطر بعضی سیاست ها خونه ی هم

رفت و آمد میکردن.

 

 

 

#پارت_1030

یاسمین دوباره لیوان آب را برداشت. معده اش هم

در این اوضاع شده بود بلای جانش…

_شمیم هم همون زمان ارسلان و دید.

لیوان توی دست یاسمین ثابت نبود. طی حرکتی

تشنج وار مدام تکان میخورد.

_خب… چیشد؟ ارسلان… عاشقش شد؟

 

 

شایان با لبخند کمرنگ و بی روحی، لیوان را که

حالا محتویاتش روی زمین میریخت، از او گرفت.

_نه… در اصل شمیم عاشقش شد.

زمین زیر پای یاسمین خالی شد. حس میکرد لب

پرتگاهی ایستاده و کسی قصد هل دادنش را دارد.

_اون عکسا…

_شمیم مثل بقیه نبود یاسمین. مثل شاهرخ و شیدا

نبود… یه دختر بی گناه بود که فقط بخاطر یه

سری اهداف قربانی شد.

حال یاسمین بدتر شد. همه چیز در نظرش شده بود

سیاه و پر از دود…

 

 

_کی قربانیش کرد؟ ارسلان؟

_ارسلان فقط جوری بازی کرد که خودش قربانی

نشه.

بغض دخترک که سر باز کرد شایان عصبی

دستمالی برداشت تا اشک چشم های او را پاک

کند.

_من نگرانتم، انقدر خودخوری نکن یاسمین.

وضعیتت عادی نیست بخدا.

یاسمین گیج نگاهش کرد. شایان دستمال را روی

صورتش کشید و نفسی گرفت.

_خدا ازشون نگذره که نمیذارن دو روز مثل آدم

زندگی کنین.

 

 

_زندگی کنیم؟ ما؟ ما هیچ وقت زندگی نمیکنیم

دکتر…

اخم های شایان درهم رفت.

_میخوای بخاطر گذشته الانت و جهنم کنی

یاسمین؟

_من جهنم کنم؟ من چیکار کردم مگه؟ جز اینکه

چیزی رو فهمیدم که دو ساعته نمیتونم لرزش

دستام و کنترل کنم. مگه من چه گناهی داشتم که

افتادم وسط این زندگی؟

شایان درمانده پشت پلکش را فشرد.

 

_یه زن دیشب اومد و این پاکت و گذاشت تو کیفم.

تو سرویس بهداشتی رستوران… گفت این پاکت

حقایق زندگی شوهرت و برملا میکنه.

صورت شایان باز شد.

_مگه تو از اول نمیدونستی ارسلان چیکاره ست؟

یاسمین لب بهم فشرد تا دوباره اشکش نچکد.

_تا این حد و نه بخدا… واقعا فکرشم نمیکردم

انقدر قصی و القلب باشه که حتی شما هم موقع

تعریف کردن هی طفره بری و منو بپیچونی.

 

#پارت_1031

 

 

شایان عصبی دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که

همان موقع موبایلش زنگ خورد و حرف در

دهانش ماسید. با دیدن شماره ی بیمارستان بی

معطلی جواب داد. چهره ی درهمش پس از چند

ثانیه مکث باز شد و نگاهش خیره ماند به یاسمین

که انگار میان فضا راه میرفت. با یک بی وزنی

عجیب معلق مانده بود میان زمین و آسمان!

شایان تماسش را قطع کرد و با دزدیدن نگاهش از

او، دستی به پیشانی اش کشید.

_جواب آزمایشت مثبته…

طرح پوزخند روی لب های یاسمین دست کمی از

شمایل ابرهای طوفانی نداشت! نه خوشحالی معنی

 

 

داشت، نه ترس و نه حتی غمی که دست از سر

زندگی اش برنمیداشت.

_فعلا بهتره این قضیه و فراموش کنی و به فکر

خلاص شدن از اون بچه باشیم.

_چه راحت نسخه ی همه چی و میپیچید دکتر…

هم شما هم خواهرزاده تون.

مردمک چشم های شایان گشاد شد. حس کرد گوش

هایش اشتباه شنیده…

_چی گفتی؟!

یاسمین پوزخندش را تکرار کرد. دیوانه شده بود.

از همان لحظه که نامه را خواند تا همین حالا

مغزش درست کار نمیکرد.

 

 

_نسخه ی اون دختر بیچاره رو همینطوری

پیچیدین؟! به همین سادگی حکمشو صادر کردید؟

سر شایان با لرزش بدی پس رفت. خلاء های ذهن

یاسمین همان بغضی بود که سعی داشت صدای

بلندش را خفه کند اما از پس تیرگی چشمانش

برنمیآمد.

_اگه ارسلان بفهمه من باردارم حتما نسخه ی منم

میپیچه شایان خان. حالا به هر شکلی که شده…

شبیه آدمی رو به احتضار لبخند میزد. دیوانه وار

و بی هدف!

 

 

_مگه جز خودش و منافعش چیزی اهمیت داره؟

اصلا مگه مهمه که دیگران دل دارن، قلب دارن.

شاید…

_این حرفا، حرفای تو نیست یاسمین. الان عصبی

هستی، دیوونه شدی و نمیفهمی چی میگی.

_شاید عقل من درست کار نکنه. اما چشمام خوب

میبینن. توی اون عکسا ارسلان بود با همون

دختر. اون نامه هم واقعیتی رو مشخص کرد که…

شایان میان حرفش بی طاقت خودش را جلو کشید.

دست او را گرفت و سعی کرد با زبانی نرم و

فارغ از هرگونه جانبداری او را آرام کند اما

یاسمین دستش از دست او بیرون کشید و نگاهش

را سمتی دیگر فراری داد. نفس شایان توی سینه

اش ماند:

 

 

_یاسمین؟

 

#پارت_1032

به خودش قول داده بود تا اشک نریزد. حتی اگر

مجبور میشد با خودخوری خودش را خفه کند.

_میون این همه حرف که همش طرف ارسلان و

گرفتید حتی یک بار انکارش نکردید. اصلا

نتونستید بگید اون حرفا توی نامه دروغه. حتی

یک بار…

 

 

زمان خر بغض هایش را گرفته و برای نفس

کشیدنش هم ثانیه ها را میشمرد. دنیا باهاش لج

کرده بود؟!

_از اینکه ارسلان بفهمه من حامله ام میترسید.

استرس شما از من بیشتره. اینا بیخود نیست. بی

دلیل نیست!

درد خفیفی سینه ی چپ مرد را لرزاند. مانده بود

چه جوابی دهد که حالت عصبی او دردش را

بیشتر کرد.

_تو نباید به عشق ارسلان شک کنی. زندگی شما

رو هوا شکل نگرفته… عشق شما انقدر دم دستی

و بدردنخور نیست که بخوای به ارسلان و با این

قضاوت ها ببری پای چوبه دار.

 

 

دستش چسبید بیخ سینه اش و قلب ناسور و بدقلقش

را ماساژ داد. رمق از صدایش هم پر کشیده بود.

_ارسلان الان، اون پسر بیست و شیش ساله ی

وحشی نیست. این آدم بعد تو صد و هشتاد درجه

فرق کرده. ارسلان اون موقع ادم نبود، کنترل

کاراش و نداشت. زیر فشار زیاد حرفای دیگران و

اون منصور بی پدر داشت له میشد. یه چیزایی و

پشت هم تجربه کرد که بخدا اگه آهن بود ذوب

میشد.

_با این حرفا گناهش پاک نمیشه.

_هیچکدوم از گناهاش با حرف پاک نمیشه اما تو

اگه عاشقشی…

 

 

یاسمین غیظ کرد. توان شنیدن این حرف ها را

نداشت.

_من واسه این عشق تا جایی که میتونستم فداکاری

کردم. کم ذلت و بدبختی نکشیدم. کم تحقیر نشدم و

آسیب ندیدم. از همون ارسلان خان عاشق کم

حرف نخوردم و زور نشنیدم. تهش گفتم بیخیال

یاسمین، مجبوره اینجوری زندگی کنه، با آدمای بی

گناه که کار نداره اما این دختر بیچاره…

لب گزید و حرف کم آورد. حتی تصور ماجرا

تنش را لرزاند. توی ذهنش هزار بار صحنه را از

اول میساخت و بعد انگار چیزی مثل بمب توی

جانش میترکید. شایان درمانده نفس عمیقی کشید و

دست از روی قلبش برداشت. باید سریع تر قرص

زیرزبانی اش را میخورد.

 

 

_حالا میخوای چیکار کنی یاسمین؟ بشینی با بغض

و خودخوری ارسلان و تو ذهنت مجازات کنی؟

یاسمین بی حرف و با نگاهی مکدر خیره اش ماند

که همین شایان را به هول و ولا انداخت. باز

خودش را با خواهش و تمنا سمت او کشید و تا

نامش را صدای زد، پیمانه ی سکوت او سر آمد.

_من بهش میگم که حاملم. همین امشب بهش میگم.

 

#پارت_1033

نگاه خیره ی شایان هنوز پشتش بود که نشست

توی ماشین و زیر نگاه سنگین او سلام آرامی

کرد.

 

 

_احوال خانم خواب آلو؟

متلک او برمیگشت به بهانه ی کل روز شایان

مبنی بر خواب بودن دخترک… چیزی نگفت و

نگاهش را چسباند به آسمانی که حتی یک ستاره

هم نداشت. شب بود و انگار جز سیاهی، چیزی

قرار نبود عاید بخت بخت برگشته اش شود!

_عه… زبونت موند خونه ی شایان؟!

توی خانه ی شایان بغض هایش را سر برید و بعد

با یک مشت دردی که تار و پود جانش را پودر

کرد، نشسته بود کنار مردی که حتی از نگاه کردن

به چهره اش واهمه داشت!

_ببینمت خانم…

 

 

چه روزهایی را گذراند تا رسید به لحظه ای که او

با این لحن خطابش کند. برگشت… با همان فروغ

مرده ی چشمانش خیره شد به نیمرخ او و لبخند

تلخی زد.

_چی بگم؟

_یادم نمیاد واسه حرف زدن از من کمک گرفته

باشی. همیشه ی خدا با اون زبونت شصت متریت

ده قدم جلوتر از من بودی و رو مخم…

چیزی میان سینه ی یاسمین به سوزش افتاد. آتشی

که توی جانش افتاده بود با هیچ چیزی خاموش

نمیشد.

_خب چرا از اول کوتاهش نکردی؟

 

 

_کوتاه میکردم؟ چیو؟

_زبونم و… گفتی رو مخت بودم. کوتاهش

میکردی راحت میشدی!

نگاه حیران ارسلان از جاده سمت او چرخید.

_حالت خوبه یاسمین؟!

نه خوب نبود! با یادآوری آن عکس ها و نوشته،

ته مانده ی توانش داشت به تاراج میرفت. نگاهش

را از او گرفت و به همان آسمانی خیره شد که جز

سیاهی، زیبایی دیگری نداشت.

_نه، امروز روز بدی داشتم. حالم از بیمارستان و

دارو و این چیزا بهم میخوره… خسته شدم واقعا!

 

 

_واسه همین کل روز پیچوندی و به بهانه خواب

از زیر حرف زدن باهام در رفتی؟

میان خشم و صدای بلندش، سرعت ماشین را زیاد

کرد که یاسمین سریع کمربندش را بست.

_خواهشا درست رانندگی کن. من طاقت ندارم

بازم دل و روده ام و بالا بیارم.

پای ارسلان روی پدال گاز سست شد. یاسمین حتی

نگاهش نمیکرد تا حالش را از زیر و بم چشمانش

بیرون بکشد.

 

#پارت_1034

 

 

_دکتر چی گفت؟ آزمایش دادی؟

_آره، از صبح درگیرش بودیم.

ارسلان بی طاقت سرش را تکان داد.

_خب؟ نتیجه اش چیشد که حالت اینه؟

نیشخند یاسمین تا مغز و استخوانش را سوزاند.

_مگه حالم چشه؟

_یه جوری رفتار میکنی انگار بهت خبر دادن که

قاتل بابات منم…

 

 

چیزی میان سینه ی دخترک مثل کوه فرو ریخت.

انگار در لحظه سرمایی عجیب، جان بهمن زده

اش را زیر و رو کرد. خندید… آنقدر تلخ که

دردش به جان ارسلان سرایت کرد.

_نه نگران نباش. هنوز همچنین خبری بهم ندادن.

انگار کسی با مشت توی شقیقه ی ارسلان کوبید.

دیگر نفهمید چطور ماشین را از وسط اتوبان به

حاشیه کشاند و روی ترمز زد. یاسمین با وحشت

نگاهش کرد.

_چته ارسلان؟ چیکار میکنی؟

سر او که مثل دیوانه ها سمتش چرخید، با دیدن

مردمک های قرمزش، هراس به دلش افتاد.

 

 

_من چمه؟ یا تو که مثل برج زهرمار نشستی

کنارم و جوری رفتار میکنی انگار مچ منو با یه

خری رو تخت گرفتی.

با کش امدن سکوت او و چشمان بی حالتش، خم

شد سمتش و خواست چانه اش را بگیرد که یاسمین

بلافاصله سرش را عقب کشید. دست ارسلان در

هوا ماند و نگاه پر از بهت و حیرتش به چهره ی

او!

_میخوای با حرف نزدن روانیم کنی؟ خب زبون

باز کن بگو چیشده لامصب.

یاسمین نیشخند زد. امشب دو واژه مراعات کردن

و ملاحظه بلکل برایش بی معنی شده بود.

 

 

_از کجاش بگم؟ دکتر گفت مشکل تو وخیم تر از

این حرفاست. گفت دیگه دارو برات کار ساز

نیست و شاید زیاد زنده نمونی…

دست ارسلان میان هوار کشیدنش بالا رفت.

_چیزشر تحویل من نده یاسمین. به جون خودت یه

جوری میزنمت که…

_که چی؟ زودتر بکشیم؟ زودتر بمیرم؟

دست ارسلان که در یک میلی متری صورتش

متوقف شد، یاسمین محکم چشم بست. امشب اگر

قرار بود قیامت به پا کند، باید جور همه چیز را

میکشید. حتی شاید ضرب دست او را…

 

 

_بریم خونه، حرف میزنیم. وسط اتوبان شاید

نتونی حرصت و روم خالی کنی!

نفس و دست او باهم از کار افتاد. امشب اگر

یاسمین کار دستش نمیداد، حتما فشار ناکوکش از

پا در می آوردش.

 

#پارت_1035

هنوز پایش را پله ی اول نگذاشته بود که ارسلان

بازویش را گرفت و عقب کشیدش.

_صبر کن ببینم…

 

 

یاسمین برگشت و همان لحظه اردلان هم از پله ها

پایین آمد.

_داداش؟ یاسمین؟!

ارسلان بی توجه به او و چشم های نگرانش،

یاسمین را مقابل خودش نگه داشت و زل زد تو

چشم هایی که بغض درونش آماده بود برای سر

رفتن…

_زل میزنی تو چشمام و قشنگ برام تعریف

میکنی داستان اون مزخرفاتی که تو ماشین گفتی

چیه… وگرنه میدونی که…

_که چی؟ لابد این عمارت و رو سرم خراب

میکنی؟

 

ارسلان چشم هایش را با درد بست و صدای

برادرش را شنید.

_چتونه شماها؟ خوبید؟

بعد باز هم ارسلان را صدا زد که او بالاخره

طاقت از کف داد و لحنش تند شد.

_شما یه دقیقه عقب وایسا داداش، تا من تکلیفم و با

زبون دراز ایشون روشن کنم.

یاسمین پوزخند زد و اردلان با نگاهی طولانی به

جدال میان آن ها عقب کشید. اما جرات نکرد

تنهایشان بگذارد. زیر مردمک گشاد چشم های

ارسلان و نگاه پر بغض دخترک یک دنیا حرف

پنهان بود.

 

 

ارسلان عصبی از سکوت یاسمین و آن پوزخند

اعصاب خردکنش، تنش را محکم تکان داد.

_زبون باز کن یاسمین، اون روی سگ منو بالا

نیار!

قلبش میان سینه اش وحشیانه میکوبید و فشار

خونش باز نزدیک بود سر به فلک بگذارد که

یاسمین با سوالش همان نیم بند قدرت نفس هایش

را هم گرفت.

_شمیم میشناسی؟!

اجزای صورت ارسلان میان بهت و حیرتی عظیم

باز شد. پنجه هایش هنوز روی بازوی او بود و

ضربان قلبش ناکوک…

 

 

_کی؟

_شمیم… حتما میشناسی چون زمان زیادی ازش

نگذشته.

انگار کسی پشتش ایستاده و با سر هلش داد ته

دره… شمیم؟! زبانش بزور توی دهانش تکان

خورد.

_کدوم خری این اسم و انداخته تو دهن تو؟

یاسمین خواست دست او را از روی بازویش پس

بزند که ارسلان محکم تر گرفتش و تلاشش را

مهار کرد.

_جواب بده یاسمین. تو یکاره این اسم و از کجا

آوردی؟

 

 

لبخند یاسمین روی صورت بی رنگش پهن تر شد.

چقدر همه چیز زشت بود… یک کاغذ سفید، تمام

زندگیش را سیاه کرده بود.

 

#پارت_1036

_اسم؟ شمیم واسه تو فقط یه اسم بود؟

چشم های ارسلان روح نداشت. قلبش ناکوک

میکوبید!

_شمیم واسه من هیچ خری نبوده و نیست.

 

 

_واسه همین از رو زمین محوش کردی؟ چون

هیچ خری نبود؟ یا نه… چون انقدر…

رنگ پیشانی ارسلان پرید. رگ های برجسته

شقیقه اش و گشاد شدن ناگهانی مردمک هایش به

موقع دهان یاسمین را بست. چیزی میان سینه اش

بیرحمانه سوخت… فشار پنجه های قوی او هنوز

روی بازویش بود که بازدم نفس عمیقش را با

اضطراب بیرون فرستاد.

_همه چیو انقدر زود فراموش میکنی؟ همه چی

تو زندگیت برات یه بازی موقته؟ مثل اون دختر؟!

آسمان تیره ی چشمان او هیچ ستاره ای نداشت.

خالی و پوچ… شبیه جنگجویی که شمشیرش از

وسط نصف شده و درست وسط قلبش فرود آمده

بود.

 

 

_چرا ساکت شدی ارسلان؟ زل زدن تو صورت

من سخت شده با مرور خاطرات اون دختر؟!

همه چیز مثل یک شوخی مزخرف بود که جرات

کرده بود بایستد جلوی او و بازخواستش کند.

_این حرفا چیه یاسمین؟

سر یاسمین سمت اردلان چرخید که حالش دست

کمی از بغض و خشم آن ها نداشت.

_تو هم میشناختیش؟ یا فقط من بیچاره تو این خونه

از همه چی بی خبر بودم؟

 

 

دست ارسلان بالاخره از روی بازوی او پایین

افتاد. چرا زبانش کار نمیکرد تا از خودش دفاع

کند؟

_من کی و میشناختم؟ داداش تو چرا هیچی

نمیگی؟

چشم های ارسلان از روی صورت دخترک جا به

جا نشد.

_از چی بگم؟ آدمی که حتی استخوان هاشم

پوسیده؟

حس کرد رنگ چهره ی یاسمین به آنی تیره تر

شد. انگار فکرش را نمیکرد که او به زودی از

آن بُهت فاصله بگیرد. پوزخندش اینبار طعم زهر

هلاهل میداد…

 

 

_خوبه که یادت اومده. خوبه که تو هر شرایطی

از حرف راست گفتن ابایی نداری.

_ابایی ندارم چون پشیمون نیستم بابت کارم. نکنه

یادت رفته من کارم همینه؟ نکنه انتظار داری بابت

چیزی که کوچکترین ربطی بهت نداره ازت

خجالت بکشم؟

یاسمین متحیر و جا خورده سرش را تکان داد.

مویرگ های سرش زیر فشار زیاد تیر میکشیدند.

_خجالت نمیکشی، پشیمونم نیستی، سرتم بالاست.

باید بدونی اینا بیشتر از هر چیزی ترسناکت کرده

ارسلان خان.

 

 

 

#پارت_1037

کلمه ی ترسناک با تک تک حروفش شد گردی

قرمز که میان انبوه خشم پاشید به چشمهای ارسلان

و عنبیه ی مشکی رنگش را چند رنگ کرد.

یاسمین لب گزید. قدم عقب گذاشت و زیر فشار

خودخوری هایش سعی کرد اشک هایش را کنترل

کند. در حد فاصل ثانیه های سکوتشان اردلان با

احتیاط قدم جلو گذاشت و این سکوت پوچ را

شکاند.

_تو رو خدا یکم آروم باشید، بگید چیشده… اخه

شما که صبح حالتون خوب بود.

 

 

یاسمین با درد سرش را پایین انداخت. طولی

نکشید که خودداری اش مغلوب بغض شد و آب

بینی اش همراه اشک هایش راه افتاد.

_من برات ترسناکم؟

چقدر درد میان واژه هایش خفته بود. جلو رفت…

یک قدم و روی همان قدم هم ایستاد تا بیش از حد

به او نزدیک نشود.

_تو منو نمیشناسی یاسمین؟ نمیشناسی؟

نگاه دخترک مانده بود به کف سرامیک ها و

سرمایی عجیب از مرز باریک جوراب هایش به

تنش میرسید.

_سرت و بیار بالا و نگاهم کن.

 

 

اردلان قدمی دیگر جلو رفت و بازهم مداخله کرد.

_داداش یکم آروم باش. یاسمین جان؟!

امشب حتی آرامش بی بدیل صدای اردلان هم

نمیتوانست به مصاف این بلبشوی از پیش تعیین

شده برود. یاسمین با جان کندن سر بلند کرد و

مسیر نگاهش را مستقیم سمت اردلان کشاند.

_میشه تنهامون بذاری؟

اردلان جا خورد.

_چرا؟ دارم از نگرانی میمیرم اونوقت اجازه بدم

تنها بمونید؟

 

نگاه ارسلان حتی یک اپسیلون از روی صورت

یاسمین جا به جا نشد. ایستاده بود تا جواب سوالش

را بگیرد. با همان رگه های قرمز که خط انداخته

بود توی چشمانش…

_برو و بذار ما حرفامون و بزنیم. اگه بحثی بالا

بگیره یا دعوا شه تو حتما متوجه میشی.

اردلان چند ثانیه خیره اش ماند و با دیدن لبخند

سرد و تلخ او، قدم های سستش را سمت پله ها

کشاند. یاسمین با اطمینان از رفتن او، سر چرخاند

سمت چهره ی بی انعطاف مردی که یک لنگه پا

منتظر ادامه بحث بود.

فکر میکرد وقتی با او روبرو شود مثل یک اتش

زیر خاکستر، فوران کند. تمام عکس ها را بکوبد

 

 

توی صورتش و آن نامه را بلند بلند بخواند و

بعدش در اوج ناامیدی و گریه و بغض فریاد بزند

که باردار است. وقتی خانه ی شایان بود این

سناریو را چیده و کل روز بهش فکر کرده بود.

اما هیچ چیز آنطور پیش نمیرفت. حتی واکنش مرد

روبرویش.

 

#پارت_1038

_چند ماهه رو زانوهام میرم تا وقتی منو بینی مثل

بقیه حس نکنی یه جنایتکار آدمکش روبروت

وایستاده. چند ماهه تلاش کردم تا با تو شبیه یه آدم

عادی زندگی کنم… مثل بقیه مردا باشم، که اگه

خود واقعیم سیاهه حداقل جلوی دختری که دوسش

دارم خاکستری باشم. موفق نشدم نه؟!

 

 

دمای هوا طوری نبود که بتواند برای سرمای

ناگهانی تنش دلیل محکمی پیدا کند. هیچ چیز سر

جایش نبود.

_صبح که پیراهنمو تنم کردی یاسمین خودم بودی،

الان دختری هستی که یه شب پاییزی تو ماشینم

پیداش کردم.

چشمهای یاسمین آینه تمام نمای ذهن بهم ریخته اش

بود و زبانش، دستی برای بیرون کشیدن افکارش!

_شمیم نامزدت نبود؟

ارسلان چشم هایش کوتاه بست. پلکی زد و رگه

های قرمز بیشتر خودی نشان دادند.

 

 

_بود… نامزد بودیم.

قطره اشک درشتی که زاییده ی استیصال بود

روی گونه ی یاسمین چکید!

_بهش علاقه داشتی؟

ارسلان محکم بود. مثل کوهی که خود را برای

ریزش ناگهانی بهمن آماده کرده بود.

_من بهش کوچکترین علاقه ای نداشتم.

نفس عمیق یاسمین شبیه کور سوی امید برای

خلاص شدن از این باتلاق بود.

_اما اون دوست داشت!

 

 

سر ارسلان با صداقتی آشکار تکان خورد.

_اره اون عاشقم شده بود.

چرا هیچ چیز مطابق سناریوی ذهنش پیش

نمیرفت؟! این آرامش مسخره از کجا آوار شده

بود؟

_یه مدت زیادی باهم تو رابطه بودید؟!

صدایش دیگر به استواری قبل نبود. میلرزید…

ارسلان به کف سرامیک ها نگاه کرد.

_اره هفت ماه با هم بودیم.

 

 

هفت ماه؟ کم نبود. برای مردی مثل او که به

هیچکس نزدیک نمیشد، هفت ماه رابطه کم

نبود.!..

_تو تمام اون هفت ماه هیچ حسی به اون دختر پیدا

نکردی؟

شده بودند شبیه بازپرس و متهم! همینقدر

زجرآور… یکی سوال میپرسید و دیگری قدم به

قدم با سری پایین اعتراف میکرد.

_نه… واسه نتیجه رابطه ایی که از اول مشخص

بود خودم و خسته نکردم.

مقاومت یاسمین رو به سقوط بود. شاید قد یک

جمله ی دیگر توان داشت تا روی پا بماند. بعدش

اگر زانوهایش استوار میماند جای تعجب داشت.

 

 

_من هدف اون بودم و اون دختر طعمه ی من…

نفس یاسمین گیر کرده بود میان تونل های تنفسی و

هربار برای بالا آمدن یک ضربه به سینه اش

میکوبید.

_انکارش نمیکنم. من کشتمش… نفسش… تو همین

خونه واسه همیشه رفت!

 

#پارت_1039

واژه ی رفت را چنان محو زمزمه کرد که انگار

حروفش را درست هجا نکرده، آن ها را به

 

 

مولکول های هوا سپرد. یک قدم عقب رفت… قدم

دومش به سوم نرسید. با درماندگی در همان نقطه

ایست کرد و نگاهش ماند به قامت دختری که قافیه

را به بیچارگی باخته بود. عصب پاهایش برای

کمر خم کردن باهم رقابت میکردند و عاقبت

پیروزی شان، تنی بود که افتاد روی زمین…

درست مقابل همان سه قدم فاصله ای که ارسلان

برای پر کردنش رمقی نداشت. کاش زمستان بود.

کاش لااقل باران میبارید و آسمان مینشست به

تماشای سوگواری دختری که دردی بزرگتر را در

دلش میپرواند.

صدای ارسلان شبیه خس خس کسی بود که در

ناامید ترین حالت ممکن روی ریل قطار دراز

کشیده!

_اون دختر بی گناه نبود یاسمین.

 

 

_واسه تک تک کسایی که جونشون و گرفتی

همین توجیه و آوردی؟

میان گلوی دخترک انگار برفی سنگین با بغض

همنشین شده بود. نشسته بود کف سرامیک ها،

زیر نور تند لوستر هایی که از سقف بلند آویزان

بود و جای اشک چشمانش پر بود از مه غلیظ! با

هر نفس هم یک دانه برف میان گلویش آب میشد.

_اون دختر دوست داشت ارسلان. گناه کار و

بیگناه، قربانی عشق تو شد… چطور تونستی؟!

سرش با مکثی کوتاه بالا آمد و مهره های گردنش

از درد به فغان افتادند. ارسلان با دیدن نگاهش به

خوبی آب شدن برف ها را میان آن مه غلیظ دید!

چرا زبانش برای دفاع توی دهانش نمیچرخید؟ در

مدت کوتاهی و با یاری چرخش عقربه ها روی

 

ساعت متهم شده بود به کشتن دختری که هفت سال

پیش عاشقش بود و چرا دلایلش گم شده بودند؟!

_میخوام حرف بزنم اما دارم خفه میشم. میخوام

داد بزنم اما نفس ندارم، میخوام تک تک عکسایی

که رو امروز با دیدنشون هزار بار مردم و بکوبم

تو صورتت اما دستم بالا نمیاد.

در میدان دیدش ارسلان بود اما چشم هایش نه و

نگاه یاسمین هم بالاتر از دکمه های پیراهنش

پیشروی نمیکرد.

_میخواستم بهت بگم، تو قاضی نیستی، تو خدا

نیستی و حتی شباهتی هم به عزراییل نداری. سال

هاست داری اداشو درمیاری… سالهاست هر کی

بهت نزدیک میشه رو قضاوت میکنی و براش

حکم میبری.

 

 

مکث کرد… انگار حقیقت طور دیگری مثل چکش

توی سرش خورد. انعکاس صدای ناهنجار آن توی

مغزش باعث شد لب هایش بی اختیار باز شود به

جمله ایی که حزن در تک تک واژه هایش فریاد

میزد.

 

#پارت_1040

_با علم به اینکه شمیم عاشقت بود حاضر شدی

بکشیش ارسلان؟!

از لابه لای ترس و عذاب و بغض، اینبار حسی

شبیه حیرت توی چشمهایش سو سو میزد.

 

 

_بچه ی توی شکمش مال تو بود؟

انگار ارسلان را زمین کوبیدند که در لحظه خون

توی عروقش مسیر برعکسی را طی کرد! چرا

برف بند نمی آمد؟ چرا آسمان این زمهریر را از

دامنش جمع نمیکرد؟!

_زنی که عاشقت بود و با بچه ی تو شکمش

کشتی؟!

این جملات محتوای همان نامه ی سیاهی بود که

خط به خط توی ذهنش صف میکشید. محتوایش

را چند بار خوانده و حالا مغزش شروع کرده بود

به پردازش!

_سال ها خودت و با گناهکار بودنش تبرعه

کردی؟ اون لحظه وجدانت و با چی سر بریدی؟

 

 

بی اراده زانوهایش را تا شکمش بالا آورد و دست

دورشان پیچید. کف پاهایش از شدت سرما توی

جوراب ذق ذق میکرد. زمستانی که سه ماه پیش با

بار و بندیلش رفت، دوباره برگشته بود؟!

ذهنش یک قدم جلوتر رفت. مردمک هایش تنگ

شد. آن دختر از ارسلان باردار بود؟!

صدای کشیدن چیزی روی سرامیک ها، تنگی

مردمک هایش را از بین برد.

_یاسمین؟

همه چیز تار بود. ارسلان جلو آمد، روی یک

زانو نشست و زل زد به چهره ایی که رنگش را

به حیرتی عظیم فروخته بود. دست جلو برد تا

بازوی دخترک را بگیرد که او مثل یک دیوانه، با

جنونی آنی و حرکتی هیستریک خودش را عقب

 

 

کشید. دست ارسلان روی هوای ماند. با سری که

از گیجی گردنش را خم کرد.

_بهم گوش بده…

میان ذهنش تصاویری واضح از آغوش آن ها توی

عکس ها منعکس شد. ارتعاش دست هایش را به

خوبی حس میکرد وقتی که بالا آمدند برای دوری

کردن از آغوش او…

_بهم دست نزن.

تصاویرشان از دور شبیه فرو رفتن دو نفر در

باتلاق بود…

_یاسمین؟

 

 

یاسمین گفتنش شبیه خواندن شعری بود با بیت های

سرگردان… انگار میخواست با صدا زدنش،

خاطرات نه چندان دور عشقشان را به ذهن درهم

ریخته ی دخترک یادآوری کند.

_بهم نزدیک نشو!

چشم هایش برق میزد. سرش تیر میکشید و

مویرگ های مغزش دیگر رمق یاری کردن ذهنش

را نداشتند.

_دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو…

زانوی خم شده ی ارسلان صاف نمیشد. جانش بالا

نمی آمد… آسمان سیاه قلبش کز کرده گوشه ی

سینه اش و عزا گرفته بود برای بازگشت پاییزی

دیگر…

 

 

 

#پارت_1041

سرما از نوک انگشتان پایش اول رسیده بود به

دستانش و بعد لب های خشکش که مثل یک کویر

بی آب ترک خورده و میسوخت. در ساختمان

محکم خورد به چارچوبش و شیشه های سرتاسری

بلند سالن لرزیدند. لوسترها تکان خفیفی خوردند و

بزرگی زلزله در عمق قلب دخترک به ده ریشتر

رسید. پاهایش دراز شد و همه چیز در هاله ی

مبهم و خاکستری فرو رفت. یک سالن خالی با

بانگ سکوت و نوری که میان چشمانش هر لحظه

از رمق میفتاد.

 

 

صدای قدم هایی تند روی پله ها آمد. دوباره

سکوت برقرار شد و چند ثانیه بعد دوباره همان

قدم ها جان گرفتند…

_یاسمین؟

چشم های او بسته بود. نفس هایش در جدال با

قفسه ی سینه اش بزور خودش را بالا میکشاند.

اردلان بازویش را گرفت… تنش سرد بود. انگار

از مرگ برگشته و قلبش با خواهش و تمنا میزد!

صدایش با وحشت بالا رفت و دست دیگرش به

صورت او چسبید.

_یاسمین؟!

پلک های او لرزید. ارسلان رفته بود؟!

 

 

_وای، یاسمین دختر چشمات و باز کن.

_رفت…

اردلان با تعجب نگاه از لب های نیمه باز او

گرفت و میان سالن خالی چرخاند.

_کی رفت؟ داداش؟

_انکار… نکرد… رفت!

غمی که میان این سه کلمه جریان داشت قابل

شمارش نبود. کسی ناخن بلندش را محکم روی

قلبش کشیده و با دیدن رد زخم و اشک هایش

پیروزمندانه و بلند میخندید.

 

 

_دیدی؟ رفت… حتی نموند دفاع کنه.

اردلان گیج تر از همیشه سرش را تکان داد.

بازوی او را گرفت و ضربه ی آرامی به گونه اش

کوبید.

_چشمات و باز کن بعد باهام حرف بزن.

پلک های یاسمین برای لرزیدن باهم رقابت

میکردند. انگار گیر کرده بود زیر خروارها

برف…

_زنگ بزنم داداش برگرده؟

_منو ببر بالا. به کسی… چیزی… نگو! باشه؟

 

 

اردلان چند ثانیه خیره نگاهش کرد.

_داداش دیگه دلت اذیت کردنت و نداره یاسمین.

من مطمئنم…

انگار یک دانه برف روی لبخندش آب شد. لب

هایش کویر بود و توی چشمهایش یک جنگل

بیرحمانه میسوخت.

 

#پارت_1042

_من میرم بالا!

اردلان بازوهایش را رها نکرد.

 

 

_بذار به دایی زنگ بزنم. اون میاد همه چی و

درست میکنه.

لبخندش تلخ شد. چهره درمانده ی شایان از ذهنش

پاک نمیشد!

_دیگه فرقی نمیکنه!

صورت او از حیرت جمع شد.

_یعنی چی؟ یهویی زلزله شد؟

یاسمین بازویش را از دست او بیرون کشید. دامنه

ی افکارش از هیچ کثافتی مصون نبود. توی

ذهنش کسی مدام تکرار میکرد:

 

 

” من کشتمش… تو همین خونه”

در همین خانه آن دختر را کشته بود؟! با وجود

بارداری اش؟!

وقتی روی پاهایش ایستاد تازه زلزله ی درونش را

لمس کرد. هیچ جمله ایی… با هیچ واژه ایی

نمیتوانست حالش را توصیف کند.

_خیلی سال پیش، اینجا زلزله شد فقط ما بی خبر

بودیم و داشتیم زیر خرابه های آباد شده اش زندگی

کردیم.

پدرش را در همین دم و دستگاه کشته بودند.

مادرش تا لب مرگ رفته و هنوز خبری از حالش

نداشت و خودش مثل یک مجرم با هویتی جعلی

 

 

زندگی میکرد. زلزله ی اصلی سال ها قبل از

مهاجرتش رخ داده بود. همان روزهایی که فکر

میکرد آینده ی صورتی اش را در کشور غریب

میسازد و پدرش را خشنود میکند از مستقل

شدنش. همان پدری که حتی میان خروارها خاک

زندگی اش را رسانده بود به این نقطه ی کور…

چند قدم که جلو رفت صدای شکست خورده و

حیران اردلان را شنید.

_داداش چیکار کرده یاسمین؟!

زانوهایش با خساست وزن بدنش را تاب می

آوردند. ارسلان اسطوره ی این پسر بود!

_هیچی…

 

 

_من شبیه احمقام؟ چون آرومم و حرف نمیزنم باید

احمق فرضم کنید؟

ایستاد. زخم دل این پسر با برادرش درمان نمیشد.

ارسلان درمان نبود… احیا میکرد اما پشت بندش

درد بدتری به جانشان می انداخت. روی همان قدم

های ناپایدار برگشت و زل زد به او…

_کی باید برگردی؟

چشمهای اردلان توی چهره جمع شده اش دو دو

میزد. یاسمین شبیه یک مجسمه ی رو به سقوط،

بی حالت نگاهش میکرد.

_الان این یعنی چی؟

 

 

_کی برمیگردی آمریکا؟

 

#پارت_1043

_شاید سه چهار ماه دیگه! چرا میپرسی؟

پلک های لرزانش خیس شد. دیگر نگاهش نکرد و

قدم های بی جانش را کشاند سمت پله ها…

_زودتر برو!

حیرت اردلان را پشت سرش حس کرد.

_تو جنی شدی یاسمین؟

 

 

_این خونه دیگه چیز قشنگی نداره. زودتر برو پی

زندگیت. تا این خونه رو سرمون خراب نشده برو!

اردلان ساکت شد. یاسمین پا گذاشت روی پله و با

شمردن قدم هایش بالا رفت. روز دومی که در این

خانه بود و ماهرخ میخواست فراری اش دهد، پله

ها با شمردن آمده بود پایین… آن روزها هم

ارسلان برایش یک غریبه ی ترسناک بود. امشب

اما… نطفه ی همان مرد در بطنش، ذره ذره

جانش را میگرفت.

به راهروی اتاق ها که رسید، محکم دستش را بند

نرده ها کرد تا زیرپایش خالی نشود. نگاهش به در

اتاقشان ماند. لب هایش کج شد. چند ماه گذشته

بود؟ شیش ماه یا بیشتر…؟! تاب و توانش لحظه به

لحظه داشت آب میرفت که پاهایش را یک قدم

عقب برد و بعد شبیه کسی که دیگر چیزی برای

 

 

از دست دادن ندارد سمت همان اتاقی رفت که قبل

از اعتراف عشقش به ارسلان در آن ساکن بود.

ورق برگشته بود! همینقدر ساده و به سستی یک

کاغذ و نوشته هایش!

_چه زود تموم شد ارسلان خان..!.

“””””””””””””””””””””

تقه ایی به در خورد و به دنبالش صدای شایان

باعث شد تکانی بخورد.

_یاسمین جان بیداری؟

بدنش خشک خشک بود و استخوان هایش از شدت

درد فریاد میزدند. چند ساعت از کابوس دیشب

 

 

گذشته بود؟! این اتاق ساعت نداشت اما از نوری

که دامنش تا وسط اتاق پهن کرده بود میشد حدس

زد که چند ساعتی از صبح گذشته…

_بیدار شو یاسمین. چرا در و قفل کردی دختر؟

همانجا پای تخت زانوهایش را جمع کرد توی

شکمش و زل زد به پنجره و حفاظ پشتش! معده

اش از شدت درد و گرسنگی غر غر میکرد.

دستگیره ی در چند بار پایین و بالا شد و پشت

بندش صدای عصبی شایان خطاب به اردلان بالا

رفت.

_از دیشب در و رو خودش قفل کرده و تو حتی

حالش و نپرسیدی بچه؟ اگه چیزیش بشه چه خاکی

تو سرمون کنیم؟

 

 

_دایی بخدا من فکر کردم رفته اتاق خودشون

بخوابه. روم نشد برم سروقتش، چمیدونستم

اینجاست آخه!

شایان باز هم حرصش را روی دستگیره خالی

کرد.

_یاسمین یه چیزی بگو بلکه بفهمم خوبی…

 

#پارت_1044

تُن صدایش با مکث کوتاهی پایین آمد و تمام

حرصش را ریخت توی نفس های کش دارش.

 

 

_عزیزم تو شرایطت عادی نیست که بخوای

خودت و تو اتاق حبس کنی. بیا بیرون حرف

بزنیم!

انقباض شانه هایش کمتر شد. پاهایش را دراز کرد

و همان طور در حالت نشسته، سرش را گذاشت

روی تخت. بی اراده یاد پیانویی افتاد که ارسلان

برایش خریده بود. آن شب وقتی در آغوشش تاب

خورد قول داده برایش بنوازد و او با یک لیوان

چایی بنشیند به تماشای رقص انگشتانش… لبخندش

زیر نور آفتاب تندی که ضخامت پرده را هم رد

میکرد، شبیه یک آدم رو به احتضار بود. تلخ،

سرد با بغضی خشک!

حتی انگشتانش هم به کلاویه ها نرسیده بود. یک

روز و یک شب اندازه ی یک سال گذشته بود!

 

_یاسمین بخدا اگه ارسلان بیاد و ببینه خودت و

حبس کردی بلوا به پا میکنه. بیا بیرون شر و

بخوابون.

دو شب پیش در آغوش او از شدت خوشی نزدیک

بود تا اوج آسمان پرواز کند برای چیدن یک ستاره

و حالا… منتظر بود تا ارسلان سر برسد و بلوا به

پا کند. صدای گفتگوی آرام شایان و اردلان و بعد

دوباره صدای عصبی شایان به گوشش خورد.

_بخدا قسم در و میشکونما… یک کلمه حرف بزن

من گردن شکسته بفهمم زنده ایی. قلبم وایستاد

یاسمین.

این مرد چه گناهی داشت که به پای تک تک

مصیبت هایشان بسوزد؟! لب باز کرد و بزاق

خشکش را قورت داد. لب های ترک خورده اش

زخم شده بود.

 

 

_حالم خوبه…

صدای نفس آسوده ی شایان را با آه عمیقی شنید.

لبخند زد. میترسیدند دخترک بازهم بلایی سر

خودش بیاورد.

_حالا بیا بیرون دایی جان. با موندنت تو اون اتاق

هیچی عوض نمیشه جز داغون شدن خودت.

صدای آرام اردلان با نگرانی بلند شد. چیزی که

گفت یاسمین متوجه نشد اما جواب تند شایان را

شنید.

_متین تو راهه داره میاد، به محمد چیزی نگفتم که

سریع به گوش ارسلان نرسه.

 

 

_متین میتونه راضیش کنه؟

شایان سر تکان داد و همان گوشه روی صندلی

نشست.

_تنها امیدم متینه! من دعوای اینارو ببینم سکته

میکنم. ارسلان بیاد و ببینه این خانم اتاقش و

عوض کرده و در و رو خودش قفل کرده حتما این

خونه و رو سرمون خراب میکنه.

 

#پارت_1045

_کار شیدا بوده. دقیقا از همون شبی که رفتین

رستوران گم و گور شده.

 

 

شانه های شایان با مکثی کوتاه بالا پرید. اجزای

چهره اش مچاله بود و ابروهای جوگندمی اش

درهم!

_چرا به فکر خودم نرسید؟!

_اقا از دیشب افتاده به پوست کندن شهر که اون

دختر و پیدا کنه. اما بنظرم فایده ای نداره.

شایان نفس عمیقی کشید.

_چیزی که نباید میشد، اتفاق افتاده و زندگی نسبتا

آروم اینا از هم پاشیده… فکر ارسلان الان باید رو

چیز مهم تری متمرکز باشه تا سرویس کردن دهن

شیدا!

 

 

ایستاده بودند مقابل در اتاق یاسمین، با صدایی که

به زحمت شنیده میشد، صحبت میکردند. چه

خوب که اردلان پایین رفته و کنارشان نبود.

_اقا رو دیشب دیدم، حالش خوب نبود دکتر…

بیشتر از یاسمین نه اما کمتر هم عذاب نمیکشه.

_درسته اما آقا نباید انتظار داشته باشه که عاقبت

کاراش هیچ وقت تو زندگیش سبز نشه. خدا هم

خوب میدونه آدمیزاد و از کجا بزنه.

گوشه ی پلک های متین از شدت جمع شدن

چشمهایش چین افتاد.

_یعنی خدا منتظر بود تا ارسلان خان و از تنها

نقطه ی امیدش بزنه؟

 

 

پوزخند شایان شبیه افتادن یک برگ زرد از

درخت بود. سبک و بی بال… بدون هیچ امیدی

برای ادامه حیات!

_آقا نمیتونه تو زندگی واسه خدا هم تعیین تکلیف

کنه و بهش زور بازو نشون بده. بیا روراست

باشیم متین جان، حتی اگه آتئیست باشی و تا اخر

عمر تو ابهام دست و پا بزنی باز هم دنیا بابت

اعمالت جلوت وامیسته.

متین ناامید بلند شد و مقابل در اتاق ایستاد. گوشش

را چسباند به در تا شاید صدای گریه ی یاسمین را

بشنود اما جز سکوتی دردناک چیزی نصیبش نشد.

 

شایان نشسته بود به خواندن روضه ایی که

هیچکس حتی توان مرورش را نداشت.

 

 

_اون دختر گناهکار بود. درست… با هدف اومد

تو این خونه درست… اما ارسلان حق نداشت با

اون وضعیت جونش و بگیره.

متین کلافه شد: بیخیال تو رو خدا. هفت سال از

اون ماجرا گذشته.

_اما بعد هفت سال دوباره برگشته و بیخ گلومون و

گرفته. غمگین ترین بخش ماجرا اینجاست که یه

دختر بی گناه تر از همه ی ما فقط به جرم عاشق

شدن، داره ذره ذره آب میشه. اونم با…

 

#پارت_1046

 

 

نگاه متین ماند به چهره ی او و شایان لب بهم

فشرد و سرش را چرخاند. انعکاس استیصال از

چشمهایش قابل انکار نبود. متین نفس پر دردی

کشید و بعد با یک، دو دوتا چهارتا پشت انگشتش

را به در کوبید.

_زلزله؟! خوابیدی؟

برای به حرف آوردن او و باز شدن در باید به هر

نرمشی چنگ می انداخت.

_بیا بیرون یکم جیغ بزن، دلم برات تنگ شده.

شایان کلافه کف دستش را به پیشانی اش چسباند.

انحنای لب های متین به تلخی میزد…

 

 

_آسو هم اومده، پایین منتظره تا بریم پیشش.

دوتایی یکم پشت سر من حرف بزنید بلکه دلتون

وا شه.

دست شایان از روی پیشانی اش پایین آمد و

عصبی به تلاش بی فایده ی او نگاه کرد.

_متین جان؟ بهتر نیست در و بشکونی بری داخل؟

_آدمی که دلش میخواد تنها باشه رو نباید تحت

فشار گذاشت دکتر.

ابروهای شایان دو مرتبه جمع شد. سرش تکان

آرامی خورد و کمرش را از صندلی فاصله داد.

_آدم و سالم آره رها میکنیم تا آروم شه. اما

دختری که چند ماه پیش سابقه خودکشی داشته و

 

 

الانم به حد کافی انگیزه اش و داره، نه… نمیتونیم

رهاش کنیم.

اینبار بلند شد و خودش مقابل در ایستاد.

_در ضمن من یه چیزایی میدونم که شما اطلاع

نداری و بهتره تو این شرایط وانفسا از اون بُعد

روانشناسی فاصله بگیری.

متین میان حیرت، جفت دستهایش را بالا گرفت و

یک قدم عقب رفت.

_هر چی شما بگی!

شایان نگاه از او گرفت و ضربه ای به در کوبید.

دیگر آرامش نداشت… تمام خودداری اش را به

نگرانی هایش باخته بود.

 

 

_بیا مثل بچه ی آدم در و باز کن یاسمین. نذار

صدام و بلند کنم و بعد در و بشکونم.

چند ثانیه منتظر ماند بلکه صدایی از او آسوده اش

کند اما با کش آمدن سکوتش، صبرش سر آمد و

سمت متین چرخید.

_بیا بشکنش.

متین مکث کرد. دستی به موهای سیاهش کشید و

چند قدم از در فاصله گرفت و خیز برداشت تا با

یک هجوم کوتاه قفل را بشکند که یک لحظه با

شنیدن صدای ویراژ ماشین و بعد خاموش شدنش،

همانطور مثل مجسمه سر جایش خشک شد. شایان

تکانی خورد. همراه نگرانی و آشفتگی، حالا ترس

هم توی نگاهش دو دو میزد.

 

 

_ارسلان اومد…

 

#پارت_1047

صدای صحبتش با ماهرخ می آمد و زن که با

استرس سعی داشت وضعیت را برایش توضیح

دهد. متین از نرده های مجاور خم شده و اشراف

اندکی به پایین داشت. اردلان بود، ارسلان و

ماهرخ… و آسویی دورتر از همه با تشویش دست

و پنجه نرم میکرد.

ارسلان که سمت پله ها آمد متین سریع تن عقب

کشاند و کنار شایان ایستاد.

_داره میاد…

 

 

شایان مستأصل تر از هر زمانی چهار انگشتش را

کوبید به در و با عجز یاسمین را صدا زد.

_تو رو خدا لجبازی و بذار کنار.

صدای کوبش پاهای ارسلان روی پله ها شبیه

کوبیدن بر طبلی بود که قرار بود یک رسوایی در

این عمارت به پا کند. صدای قدم های او نزدیک

تر شد و شایان… ناامید تر از قبل، از در فاصله

گرفت و روی همان صندلی نشست. متین چسبیده

بود به دیوار و وقتی او بالا آمد، بزور زانوهایش

را صاف کرد.

_آقا…

 

 

چشمهای ارسلان اول کشیده شد سمت در اتاق

خودشان و قدمی جلو رفت. قدم اولش به دوم ختم

نشد که با دیدن در باز و چراغ خاموش و تخت

خالی، انگار سقف روی سرش پایین آمد. همان

نگاه مبهوت با چند ثانیه اختلاف شایان را نشانه

رفت و بعد متینی که مانده بود چطور این وضعیت

را توجیه کند.

_یاسمین کجاست؟

دهان متین باز شد اما کلمه ای روی زبانش نیامد.

ارسلان جلو رفت و شایان را مخاطب قرار داد.

_یاسمین کو شایان؟ چرا تو اتاقمون نیست؟

 

 

صدایش هیچ حسی نداشت. تمام وجودش میان

خشم و نگرانی دست و پا میزد که دیگر قدرت

نداشت روی صدا و کلمه هایش تمرکز کند.

شایان نگاهش نکرد. همانطور در اوج درماندگی

دست بالا برد و به در اتاقی اشاره زد که دخترک

همان ماه اول ساکنش بود. سرش روی گردنش خم

شد. طوری که با همان گردن خم و نگاه سرخی

که از یک شب نخوابیدن نشأت میگرفت، ناباوری

اش را نشان داد.

_اونجاست؟

شایان فقط به همان نگاه اکتفا کرد. متین سر پایین

انداخت و ارسلان… بی مقدمه و ناگهانی، مثل

دیوانه ها، صدایش را روی سرش انداخت.

 

 

_یاسمین؟

شایان تکانی خورد. مشت او که روی در فرود

آمد، متین جرات کرد و جلو رفت.

 

#پارت_1048

_آقا؟!

ارسلان با دست دیگرش دستگیره را گرفت و

کشید…

_تو این اتاق چه غلطی میکنی؟

 

یک راست رفته بود سراغ بازخواست کردنش.

زبان نرمی نداشت تا بپرسد چرا در حریم خودمان

نیستی! مستقیم رفت سراغ توپ و تشری که سال

ها از او این شخصیت را ساخت.

_بیا در و باز کن ببینم…

شایان بلند شد و بازویش را گرفت.

_داد نزن ارسلان.

ارسلان منطق نداشت. مغزش کار نمیکرد…

ذهنش از دیشب با شمارش خط های سیاه گذشته،

کپک زده بود.

 

 

_داد میزنم. کی بهش گفته اتاقش و عوض کنه؟

کی بهش گفته انقدر ناز نازی بشه که خودش و

حبس کنه؟

مدام دستگیره را بالا و پایین میکرد به امید اینکه

یاسمین خودش در را باز کند.

_طلب داری؟ داشته باش… مگه اینجا خونه باباته

که تا تقی به توقی میخوره برام ناز و ادا میای؟ بیا

در و باز کن.

شایان از پشت عینکش، ناباور نگاهش میکرد.

_دیوونه شدی ارسلان؟ این حرفا یعنی چی؟

کنار پلک های ارسلان از شدت اخم چین افتاده و

افسارش را داده بود دست شیطان… چشمهایش

 

 

سرخ تر و رگ های متورم پیشانی اش داشت

بیرون میزد.

_بیا این در و باز کن تا نشکوندمش و مثل وحشی

ها نیومدم سرت خراب شم. بیا… اون روی منو

بالا نیار یاسمین.

متین سردرگم عقب تر رفت. جرات جیک زدن

نداشت. شایان مانده بود برای آرام کردن او چه

خاکی توی سرش بریزد. دستگیره زیر انگشتان او

داشت از جا در میآمد.

_بیا بیرون تا روانی نشدم. بیا این در بیصاحاب و

باز کن دختر…

چشمانش دیگر ستاره نداشت. همان دیشب همه

باهم کمر بسته بودند به خاموشی چشمانش!

 

 

شایان کف دستش را چسباند به پیشانی اش تا شاید

خون به مویرگ های مغزش برسد. ارسلان که

عقب رفت، پلک هایش پرید. مکثش علامت خوبی

نداشت و همان هم شد… متین و شایان باهم عقب

رفتند و او… با کتف راستش خیز برداشت سمت

در و انگار تمام خشمش را روی آن خالی کرد که

با یک حرکت، قفلش باز شد و چارچوب را رها

کرد.

 

#پارت_1049

صدای نفس های تبدیل شده بود به خرناس که

هجوم برد سمت اتاق و در بخت برگشته را به

سینه ی دیوار کوباند و داخل رفت. چشم هایش

 

 

بیش از این جایی برای هجوم خون نداشت. دست

هایش از شدت خشم میلرزید که نگاهش را دور تا

دور اتاق بی روح چرخاند تا رسید به جسمی که

پایین تخت، در خود مچاله شده بود. پاهایش را

جمع کرده و چانه چسبانده بود به کاسه ی زانویش

و به دیوار مقابلش نگاه میکرد.

شبیه کسی که فقط چند قدم با جان دادن فاصله

داشت… شبیه مرده ایی که به طرز معجزه آسایی

پلک میزد.

شبیه یک جنگل یخ زده، با درختانی که زیر فشار

دانه های برف کمر خم کرده بودند.

ارسلان جلو نرفت. همانجا، در پنج قدمی اش

ایستاد و باز هم زل زده به تن چمباتمه زده اش،

صدایش را روی سرش کشید.

 

 

_اینجا چه غلطی میکنی یاسمین؟

پلک های شوره زده ی دخترک تکان نخورد.

میمیک صورتش هیچ حسی را منتقل نمیکرد!

_مگه من با تو نیستم؟ مگه با تو حرف نمیزنم؟

شایان با عقب راندن متین، جرات کرد و داخل

اتاق رفت. اوضاع طوری نبود که اجازه دهد آن

ها تنها باشند.

_صدات و بیار پایین ارسلان.

دندان های ارسلان روی هم میخوردند.

 

 

_کر شدی؟ فکر کردی با سکوتت میتونی وادارم

کنی به پشیمونی؟

لب های دخترک بی اراده یک منحنی کج ساخت.

یکی از زانوهایش را دراز کرد و پیشانیش را

چسباند به کاسه ی زانوی دیگرش…

_برو بیرون!

صدایش انگار از زیر خروارها برف بیرون آمد.

سرد بود و بی جان… روح نداشت… همه ی

اعضای بدنش تن داده بودند به این بازی مرگ

بار!

ارسلان با تعجب نگاهش کرد. انگار یک چاقو از

پشت، آرام و مداوم وارد فضای قفسه سینه اش

میشد. سیبک گلویش میان هجوم درد بزور بالا و

پایین شد.

 

 

_چی گفتی؟

فک یاسمین از شدت فشار دندان هایش میلرزید.

_حرف بزن… مثل آدم اون زبون درازت و تکون

بده. من و روانی نکن!

اینبار جفت پاهایش دراز شد روی زمین و

استخوان هایش درد را با غلظت بیشتری به جان

خریدند. هیچکس فکر آن جنین بی نوا نبود. حتی

خودش!

 

#پارت_1050

 

 

_برو بیرون… فقط برو…

ارسلان سردرگم دوم قدم جلو رفت که صدای جیغ

ناگهانی او زیر فشار ترک های بغض همانجا

نگهش داشت.

_به من نزدیک نشو…

اگر یک روانپزشک در آن حال میدیدش به حتم

برایش تشخیص جنون مینوشت.

_بهت گفتم دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو. هیچ

وقت…

 

 

پاهای شایان حیران و درمانده قفل شده بود روی

زمین و چشمهایش زیر عینکش هر لحظه گرد تر

میشد که بالاخره زبانش را تکان داد.

_بیا عقب ارسلان.

سر ارسلان با حالت بدی تکان خورد. جانش

داشت به لبش میرسید. انگار افتاده بود وسط شعله

های آتش…برگشته بودند به چند ماه قبل؟ شیش

ماه؟ یا بیشتر؟

خندید. بلند و بی وقفه… با حرصی آشکار و

خشمی که کسی درون آتشش هیزم میریخت.

همانطور شبیه دیوانه ها یک قدم سمت دخترک

برداشت که شایان جان داد به قدم هایش و مقابلش

ایستاد.

 

_برو کنار شایان…

_خواهش میکنم ارسلان. بریم بیرون حرف

میزنیم.

سر او باز هم بی هدف تکان خورد.

_حرف بزنیم؟ چه حرفی؟ من با این خانم کار دارم

که فکر کرده با این ناز کردناش من از گذشته ام

پشیمون میشم.

تن صدایش لحظه به لحظه اوج میگرفت.

_تو چی فکر کردی با خودت؟ حالا یه آتویی از

ارسلان گیر آوردم، ناز میکنم براش. اتاقمو عوض

میکنم که بعدش اون بیاد منت کشی… که مثلا حس

پشیمونی داشته باشه از کشتن اون دختر؟

 

 

شایان با درد چشم هایش را بست. چهره ی یاسمین

را نمیدید. فقط ایستاده بود مقابل سینه ی پهن

ارسلان تا قدم های او پیشروی نکند.

_من پشیمون نیستم از کارم. میخوای چیکار کنی؟

چیکار میتونی بکنی؟ قهر کنی غمبرک بزنی

اینجا، من آدم میشم؟

شایان کف دست هایش را به کتف های او کوبید.

_خواهش میکنم دهنت و ببند ارسلان. الان…

گوش های ارسلان اصلا صدای او را نمیشنید.

 

 

 

#پارت_1051

_واسه من اتاقت و عوض کردی؟ غلط کردی.

غلط میکنی اگه بخوای اوضاع رو برگردونی به

چند ماه قبل…

شایان خواست با فریادی بلند صدای او را ببرد که

یاسمین باز هم با همان حجم انباشته توی گلویش

زبان باز کرد.

_دیگه تموم شد.

قلب ارسلان در صدم ثانیه تپیدن را فراموش کرد.

مردمک چشمهایش به حد آنرمالی گرد شده و

چشمان سرخش داشت از حدقه بیرون میزد.

 

 

_دیگه همه چی تموم شد. من دیگه…

_تو گوه میخوری!

گوش های شایان زنگ زد. سقف داشت روی

سرشان خراب میشد. یاسمین با لبخند تلخی، دستش

را روی تخت تکیه گاه کرد و بزور روی زانوهای

دردناکش ایستاد. از شدت ضعف تمام توانش به

مویی بند بود.

_یه… یه زن حامله رو با… با بچه تو شکمش

کشتی؟!

کلماتش منقطع بود و بی ثبات. شبیه هذیان های

یک بیمار سایکوتیک… شبیه جنون!

_اون بچه… اون…

 

 

شایان طاقت نیاورد. شاید امروز در همین نقطه،

سکته میکرد و همه چیز تمام میشد.

_یاسمین خواهش میکنم حرف نزن.

نفس دخترک با درد از سینه اش رها داشت.

زانوهایش میلرزید… چشمهایش خود زمستان بود.

_چون… چون… حامله بود کشتیش؟!

پلک های ارسلان به طرز عصبی تیک برداشته

بود. کسی توی سرش هاون میکوبید!

_یاسمین اگه بخوای ادامه بدی خودم میام میزنم تو

دهنت.

 

 

هیچکدام صدایش را نشنیدند. ارسلان زل زده به

لب های دخترک و او با غم و ترس عجیبی خیره

مانده بود به چشم های بی قرار او…

_اون دختر… عاشقت بود. بهش… رحم نکردی.

شایان هم بی طاقت سمتش برگشت. ضربان قلبش

افتاده بود روی دور تند. الان وقت گفتن حقیقت

نبود.

_من… منم میکشی؟ مثل اون دختر بیچاره…

ارسلان جمله هایش را یکی در میان میشنید.

صداها توی سرش بیشتر شد…

_من دوست دارم ارسلان. خیلی زیاد… خیلی.

 

 

پلک های ارسلان پرید. نفس هایش تند تر شد.

قلبش داشت از چشمهایش بیرون میزد.

_من… من… حاملم…

 

#پارت_1052

صورت ارسلان جمع شد. تاج ابروهایش چسبید

بهم و کنار پلک هایش برای بار چندم چین

برداشت. صدای نفس هایش دیگر نمی آمد.

همانطور ساکت و صامت فقط سرش را تکان داد.

انگار از شنیده اش مطمئن نبود! اصلا انگار در

این دنیا نبود… نگاهش یک لحظه کشیده شد سمت

چشم های بسته شایان و بعد دوباره چرخید سمت

 

 

دخترکی که دیگر توان ایستادن روی پاهایش را

نداشت. اول دستش و بعد کم کم تمام تنش رها شد

روی تخت…

_چی؟

انگار یک قرن گذشت تا همین واژه را روی

زبانش چید. چهره ی مچاله شده و گوش هایش را

تا حد امکان تیز کرده بود تا فقط یک کلمه دیگر

از زبان یاسمین بشنود.

شایان با مکث پلک گشود. نفسش به سختی از

میان برونش های تنفسی اش عبور کرد و بالاخره

رها شد. نیم نگاهش سمت یاسمین با آن تن مچاله

پر از درد بود. پر از نگرانی و دلواپسی…

_بریم بیرون، حرف میزنیم ارسلان.

 

 

بیرون رفتن از این اتاق عاقلانه ترین راه حل

ممکن بود. محکم مچ دست ارسلان را گرفت و

آرام تر گفت؛

_یاسمین حالش خوب نیست، الانم زده به سرش

فقط چرت و پرت میگه. ما بریم بیرون، من خودم

برات تعریف میکنم داستان چیه.

نگاه منگ ارسلان باز هم چرخید روی یاسمین.

زانوهایش توی شکمش بود و شانه هایش ریز ریز

تکان میخورد. سردش شده بود؟! پاهایش سست

شد.

_یاسمین؟!

 

 

شایان محکم دستش را فشرد. بیشتر از این توان

تحمل این فضا را نداشت.

_بریم بیرون حرف میزنیم. الان فقط بریم…

شیار چشمان او باریک تر شد. بی اراده پاهایش

را تکان داد و سمت در رفت. رفتنش از روی

اختیار نبود. شبیه گریختن از یک مهلکه بود…

شبیه نادیده گرفتن یک فاجعه!

بعد از بیرون رفتن، شایان سریع در اتاق را بست

و متین را صدا زد. انگار او هنوز در پیچ پله ها

بود که سریع بالا آمد. نگاهش چند ثانیه به صورت

سرخ ارسلان و رگ های برجسته اش ماند. درون

چشمانش جنگ بود. حرف نمیزد اما فشار عصبی

سایه انداخته بود روی تنش!

 

_متین جان، بگو آسو بیاد پیش یاسمین. من نگران

این دخترم… حواست بهش باشه.

با چشم گفتن او، سریع ارسلان را کشاند سمت

اتاق خودش. بهت و حیرت او باعث شده بود

راحت هیکل سنگینش را اینور آنور بکشد. نگاه

متعجب متین هنوز دنبالشان بود که در را بست.

 

#پارت_1053

_یه لحظه بیا بشین دایی جان.

شاید سالی یکبار از لفظ دایی جان برای او استفاده

میکرد. همان هم برای زمانی بود که میخواست

خشمش را سرد کند! ارسلان مقاومت نکرد.

 

 

میترسید تکرار حرف های یاسمین از زبان او،

قلبش را از کار بیندازد.

شایان صندلی چوبی کنار میز کار او را برداشت

و مقابلش نشست. با دیدن چهره ی درهم او دستی

به موهایش کشید. دل دل کردن دیگر سودی

نداشت.

_همه چی باهم کنفیکون شده. انگار دنیا چشم

نداره دو روز خوشحال بودنت و ببینه.

رگ های پیشانی ارسلان هر لحظه کبودتر میشد.

_ولی تو ارسلانی، از پس هر طوفانی برمیای.

_من از پس یاسمین برنمیام شایان.

 

 

سینه ی شایان سوخت. یاسمین تنها طوفانی بود از

همان روز اول جانش را کنفیکون کرد و مقاومتش

را شکست. بغض کوچکی ته قلبش با خاک یکسان

شده بود. مثل همیشه…

_امروز خیلی چرت و پرت گفت، اعصابت و

ریخت بهم! اما میدونی که خیلی حساس و دل

نازکه. نمیتونه در برابر هر واقعیتی دووم بیاره.

چشم های ارسلان با مکث و آرام از کف زمین

کنده شد تا به نگاه پریشان او رسید. جمله ی آخر

یاسمین تازه داشت توی ذهنش تداعی میشد.

_دیروز که آزمایش داد فهمیدیم حامله ست.

 

 

پریدن پلک های او از چشمش دور نماند. بعد

بلافاصله مشت شدن دست هایش را دید و ُکند شدن

قفسه ی سینه اش…

_داشت از استرس میمرد که اگه تو بفهمی چی

میشه. حقم داشت، منم میترسیدم چه برسه به

یاسمین. اگه این ماجرا پیش نمیومد امکان نداشت

بذارم بفهمی.

کسی دست انداخته بود توی سر ارسلان و داشت

مویرگ های مغزش را پاره میکرد. چرا زبانش

کار نمیکرد؟!

_بهش گفتم میبرمش دکتر زنان تا بی سر و صدا

حلش کنیم. گفتم اگه ارسلان بفهمه روز خوش

نمیذاره برات. گفتم که…

 

 

دست لرزان او که میان حرفش بالا آمد، زبانش

بسته شد. نفس عمیقی کشید و باز با صدایی آرام

تر گفت:

_اتفاق عجیبی نیفتاده که اون دختر مستحق

سرزنش باشه. فقط باید…

_کافیه شایان، کافیه…

صدایش رو موجی بلند بند بازی میکرد. موجی که

مانده بود خودش را به تن صخره ها بکوبد یا روی

سینه ی ساحل آرام بگیرد.!..

 

#پارت_1054

 

 

چشم شایان به صورت رنجور و پلک های بسته

اش مانده بود که دستی روی بازویش نشست.

_خوبید دکتر؟

شایان با لبخند غم انگیزی در اتاق دخترک را تا

آخر باز گذاشت تا احوال او از چشمش پوشیده

نماند. در این شرایط پناه بردن به خواب بهترین

دوا بود برای یاسمینی که درد میان جانش با قدرت

در حال جوانه زده بود. سه ساعت گذشته بود اما

هیچ چیز تغییر نکرد جز بدتر شدن حال همه…

متین نیازی به جوابش نداشت. تیرگی چشمانش به

خوبی حال بدش را منعکس میکرد.

_میخواستم یاسمین و ببرم خونه ی خودم اما

ارسلان اجازه نداد.

 

 

صورت متین با مکث باز شد و نفس عمیقی کشید.

_نگران نباشید، آسو هست مراقبشه.

_مسئله دل نگرانی من نیست. تو این شرایط نه

ارسلان حال خوبی داره نه عقل یاسمین کار

میکنه. میترسم دعوا کنن بعد…

متین انگار تا ته ذهنش را خواند که سریع میان

حرفش پرید.

_امکان نداره آقا به یاسمین آسیب بزنه، اونم تو

همچین شرایطی!

_ولی امکان اینکه یاسمین کار دست خودش بده

خیلی زیاده. جرات ندارم حتی یک دقیقه چشم

 

 

ازش بردارم. از اون طرف قیافه ارسلان هم

دیدنیه. اگه امشب فشارش از پا نندازتش دیگه هیچ

خطری تهدیدش نمیکنه.

متین کمی از در اتاق فاصله گرفت و با لحنی آرام

گفت:

_خب چرا آقا همه چی و راجب شمیم برای یاس

توضیح نمیده؟ این دختر الان هزار و یک فکر

بیخود کرده.

_الان اون هر چی بگه، یاسمین باور نمیکنه. باید

یکم آروم بشه بعد بشینن درست و حسابی حرف

بزنن.

موبایلش که زنگ خورد، حرفش را قطع کرد. با

دیدن شماره ی بیمارستان، سریع به انتهای راهرو

 

 

رفت و تماس را برقرار کرد. در همان حال به

متین گفت که برای صدا زدن آسو پایین برود. تنها

امیدشان برای به حرف آوردن یاسمین همان

دخترک بود. چون به محض دیدنش، پناه برده به

آغوشش و بغضش را بلند رها کرد. همین هم کمی

شایان را امیدوار کرد!

آنقدر حواسش پرت تماسش شده بود که متوجه ی

باز شدن در اتاق ارسلان و بیرون آمدن او نشد.

 

#پارت_1055

عضله ی پاهایش بزور وزنش را تاب آوردند تا

رسید جلوی اتاق یاسمین… کتفش چسبید به

چارچوب در و با دیدن تن رنجور و موهای بهم

 

ریخته ی او روی آن تخت فلزی، حس کرد دنیا

روی سرش خراب شد.

چهل و هشت ساعت قبل، بازوهایش قفل تن او بود

و حالا… به سختی در چند قدمی اش ایستاده و

حسرت هایش را میشمرد. چرا دنیا به تک تک

لحظات خوشش حسادت میکرد؟! تا می آمد یک

نفس راحت بکشد، بلافاصله کسی طناب دار

گناهانش را نشانش میداد. شاید پای چوبه دار نرفته

بود اما به اندازه ی بیست سال توی ذهنش رشته

های آن طناب را با دست خودش بهم می تابید.

نگاهش همانطور خشک شده بود روی صورت بی

رنگ یاسمین اما صدایش هنوز توی گوشش بود.

” تو هر چقدر برای دیگران خطرناک باشی، برای

من کوه امنیتی. آدم از پناهگاهش که نمیترسه”.

 

 

از دیروز صبح و گفتن این جمله چند ساعت را

سپری کرده بودند که دخترک حتی مستقیم نگاهش

نمیکرد. شیطان ثانیه های خوشی اش را میشمرد؟!

_ارسلان؟

پلک هایش بسته شد. کتفش را از دیوار برداشت و

یک قدم عقب رفت.

_نگران نباش، هنوز اونقدر هیولا نشدم که تو چند

دقیقه فرصت گیر بیارم و برم اذیتش کنم.

بهت و زجر و درد همه یکجا توی نگاه شایان

نشست.

_همچین فکر احمقانه ای نکردم.

 

 

_اما همتون یه جوری ازم دورش کردید که هر

ثانیه حالم از خودم بهم میخوره.

شایان نیمه نفس شد. چشم ارسلان از یاسمین جدا

نمیشد. انگار جای دست هایش با نگاهش نوازشش

میکرد.

_چند روز حالش بد بود و مدام ازم فاصله

میگرفت چرا یک درصد به عقلم قد نداد که…

ادامه ی جمله اش را گم کرد. انگار همه چیز از

ذهنش پرید… تقصیر خودش بود! یاسمین از

واکنشش میترسید. تازه دلیل استرس ها و دو دو

زدن نگاهش را میفهمید. چشم بست و نفسش با

درد از سینه اش رها شد.

 

 

_بگو براش آب بیارن شایان، نصف شبا یهو تشنه

اش میشه.

مکث کرد. نگاهش به کولر افتاد…

_نذار باد سرد بهش بخوره، اذیت میشه. از

تاریکی و تنهایی هم میترسه، شاید یهو کابوس

ببینه و از خواب بپره. تنهاش نذار…

 

#پارت_1056

شایان درمانده به نیمرخش خیره مانده بود. ارسلان

توی حالش خودش نبود. تمام توانش را به کار

گرفته بود تا سر وقت دخترک نرود اما دلتنگی در

نی نی چشمانش فریاد میزد.

 

 

_بذار دو روز ببرمش خونه ی خودم.

لب های ارسلان کج شد. چقدر زور زد تا صدایش

بالا نرود.

_چرا؟ اینجا براش شده شکنجه گاه؟

_نه پسر… منظورم اینه بهتره یه دو روز از هم

دور باشید. هم تو مغزت و سر و سامون میدی هم

یاسمین آروم میشه!

سر ارسلان سمت او چرخید. میان آسمان سیاه

چشمانش کسی منور زده بود!

_آروم شه؟ بدون من؟

 

 

سر شایان با تعجب پس رفت. ارسلان انگار روی

موج های نامتعادل دریا قدم برمیداشت که هر

لحظه منتظر بود زیر پاهایش خالی شود.

_از من دور شه آرامشش برمیگرده؟ حالش خوب

میشه؟ همه ی مشکلاتمون حل میشه؟

جلو که رفت سر شایان با درد بالا آمد.

_اگه به دوری ازم عادت کنه چی؟ اگه ندیدنم

براش عادی شه، من چه خاکی تو سرم بریزم

شایان؟

کلمات توی ذهنش در حال انفجار بودند. قلبش

میان سینه اش افتاده بود به در به دری… یاسمین

در آغوشش نبود و انگار تکه ایی از جانش را

 

 

کنده بودند. شایان با نرمش بازویش را گرفت و

چند قدم از در باز اتاق فاصله گرفتند.

_میخوای با این فکرا خودت و داغون کنی بچه؟

الان یاسمین گذاشته رفته که افتادی به جلز و ولز؟

صدای یاسمین و جیغ هایش هنوز مثل سوزن توی

مغزش فرو میرفت.

_غلط میکنه جایی بره…

_باشه غلط میکنه اما این رفتارم درست نیست

ارسلان. دختره جون به سر بشه هر کاری ازش

برمیاد!

نگاه او با حرص روی چهره ی شایان دوید.

 

 

_خودم چهار چشمی مراقبشم.

شایان درمانده نامش را صدا زد که او بی طاقت

تر از همیشه صدایش را توی گلویش خفه کرد.

_نمیتونم شایان، نمیذارم ازم دور بشه. به روح

مامان کاریش ندارم، دور و برش نمیپلکم، حتی

نمیذارم نگاهش بهم بیفته. اما نمیتونم اجازه بدم از

زیر سقف این خونه بره. همین چند قدم فاصله داره

جونمو بالا میاره چه برسه به اینکه بره جای دیگه!

 

#پارت_1057

خطوط صورت شایان با مکث کوتاهی درهم

پیچید. حتی بلد نبود درست جواب او را بدهد.

 

 

_یاسمین از دلتنگی جنابعالی هم که شده دووم

نمیاره. مطمئن باش!

صدایش در جدال با تمام افکار پخش و پلای میان

ذهنش شمشیر میزد.

_دیگه…مطمئن نیستم.

_به خودت بیا ارسلان!

لب هایش از شدت خشکی ترک برداشت.

_تو چشماش و ندیدی شایان. ندیدی…

 

 

چیزی نمانده بود چشمهای خودش هم خیس شود

که سرش را سمتی دیگر چرخاند. شایان کلافه

دست به صورتش کشید. نزدیک بود از غصه ی

آن ها قلبش از سینه اش بیرون بزند.

_بهتره بره بخوابی.

ارسلان بدون توجه به او باز هم سمت اتاقک

دخترک رفت و از همان فاصله خیره اش ماند.

خط و خش حنجره اش بیشتر شده بود.

_باهاش حرف زدی؟

_راجب چی؟

 

قلب ارسلان توی سینه اش دیگر رمقی برای تپیدن

نداشت. دست های مشت شده و لرزش پلک هایش

شایان را سمتش کشاند.

_اگه منظورت شمیمه که…

_راجب از بین بردن اون بچه!

صورت شایان از شدت حیرت ثانیه ایی باز شد

بعد مثل جنگجوی شکست خورده ایی که

شمشیرش را میان میدان کارزار رها میکند،

سرش را پایین کشید.

_حتما باهاش حرف میزنم، نگران نباش.

ارسلان ایستاده و باز هم مستقیم به یاسمین نگاه

میکرد. این دوری و فاصله بیشتر از هر چیزی

 

 

دست و پایش را سمت او میکشاند. جز خود

دخترک هیچ چیز نمیخواست. سال ها پیش بهش

دیکته شده بود که قید هر نقطه ضعفی را بزند و

گره به پای خودش نبندد و حالا حتی دلش

نمیخواست به وجود آن گره ی مزاحم فکر کند.

_اره حرف بزن… بهش بگو این داستان واسه

ارسلان شروع نشده، تموم شده ست. نیازی به فکر

کردن نداره!

سمت اتاق خودش چرخید و خواست برود که

صدای شایان پایش را به زمین چسباند.

_من بهش میگم اما خودت چی؟ بهش فکر

نکردی؟

پلک هایش روی هم افتاد.

 

 

_نه نکردم چون تهش مشخصه.

_خودت مشخصش کردی یا به دلتم فکر کردی؟

ارسلان برنگشت. دلش را سال ها پیش قفل و

بست زده بود که غلط اضافه نکند.

_آدمی که کل زندگیش روی تیغه، حق فکر کردن

به دلش و نداره.

قلب ناکوک شایان لرزید. صدایش روی بغضی بی

پدر و مادر میلغزید.

_جای قلبتم تصمیم گرفتی و بی انصافی و ظلم و

در حق خودت تموم کردی؟

 

 

صورت ارسلان تیره تر شد. چشم های خاموشش

آماده ی رعد و برقی عظیم بود. تمام تنش طوفان

نشسته بود.

_به خودم ظلم کنم شرف داره به اینکه یه آدم بی

گناه تو یه نسل و دهه دیگه از وجود پدرش

سرخورده و شرمنده باشه.

چیزی میان سینه ی شایان شروع کرد به سوختن.

_ارسلان؟

_تهش شوره زاره شایان، بهش دامن نزن. آخر و

عاقبت منم تیغه… مثل کل عمر و جوونیم.

 

 

میان جمله ی آخرش ، جان کند تا بغض واژه

هایش را به بند نکشد. عمر و جوانیش را سوزانده

بودند. به بدترین شکل ممکن!

 

#پارت_1058

سرش روی پای کسی بود و انگشتانی ظریف مدام

از لا به لای تار های مواج موهایش رد میشد. دو

انگشت تا جلوی پیشانیاش کشیده میشد و سه

انگشت بعدی شانه وار بالا و پایین میرفت. حس

گسی که زیر پوستش پیچید بود، اجازه باز شدن

پلک هایش را نمیداد. معلق شده میان یک بی

وزنی عجیب، انگار کابوس رویاهایش را در قاب

یک تصویر زنده میدید!

 

 

صدای پچ پچ ریزی گوشش را قلقلک داد. مردمک

هایش لرزید اما پلک باز نکرد. حرکت انگشتان

روی موهایش کم کم قطع شده، خنکای عجیبی

روی پوستش نشست. تلاش کرد پلک بزند اما باز

هم نتوانست. اکسیژن دیگر معنایی نداشت. انگار

گیره کرده بود میان یک جعبه ی شیشه ایی یا توی

حبابی سرگردان نفس میکشید.

دستی با مکث، دو طرف صورتش نشست. پوستش

به ظرافت قبل نبود… ضخمت بود و سفت با

انگشتانی پهن و محکم! هوایی که بالای سرش

جریان داشت، اکسیژن نبود. رایحه ای تند بود با

یک تلخی خاص از جنس چرم یا درخت کاج…

عطری که شب ها بینی اش را پر میکرد یا در

رقابت با گرمای نفس هایی میان آغوشی به مراتب

گرم تر تمام پوست تنش را به اسارت میکشید!

 

 

پره های بینی اش گشاد تر شده بود که بوی تند

توتون غلظت آن رایحه گرم را شکست. موهای

رهایش از روی صورتش کنار رفت و لب های

گرمی روی رگ محو شقیقه اش نشست. انگار آن

کابوس تار، واضح تر پیش چشمانش قد علم کرد.

پرده ی پلک هایش کنار رفت و جنگل سوخته ی

چشمانش به طوفان نشست!

سر که چرخاند که گرمی لب ها رسید به وسط

پیشانی اش و نگاهش از آن نیم میلی متر فاصله

ماند به چشم هایی که تیره ترین شب سال را به

نمایش گذاشته بود، بدون هیچ ستاره ایی…

پتو میان پنجه هایش مشت شد. عطر تن او با عمق

بیشتری به ریه هایش رفت و وقتی سر او به

مقصد لب هایش پایین تر آمد، انگار تمام رویا مثل

کاغذی مقابل نگاهش ریز ریز شد. بلافاصله

 

 

سرش را کج کرد و آرنج هایش سپری شد برای

عقب کشیدن تنش…

دست ارسلان روی هوا ماند و یاسمین مثل مرغ

پرکنده از جا پرید و تا او خواست در آغوشش

بکشد از روی تخت پایین پرید. صدایش روی یک

گسل ناپایدار بندبازی میکرد.

_گفتم… بهم دست… نزن. گفتم..

 

#پارت_1059

ارسلان را انگار بی هوا پرت کرده بودند در یک

چاه عمیق. گیج بود و مسخ لرزش دست های او!

 

 

از روی تخت پایین آمد و با فاصله مقابل او

ایستاد. صدایش از ته چاه بیرون آمد…

_من و ببین یاسمین… من ارسلانم. ارسلان!

عرق از کنار موهای یاسمین سر خورد و تا زیر

گردنش راه گرفت. ارسلان با تردید یک قدم جلو

رفت و همان قدم، کمر دخترک را چسباند بیخ

کمد.

_بهم نزدیک نشو…

_مگه من چیکارت کردم لامصب؟ چیکار کردم؟

رگ های گردنش از شدت حرص بیرون زده

بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yasna
Yasna
11 ماه قبل

خدا لعنتت کنه شاهرخ که بچه هامو اذیت می کنی🥲

Tamana
Tamana
11 ماه قبل

چقدررررر غمگییین بودددد…. عمیقاااا ناراحت شدممم💔

احساسی
احساسی
11 ماه قبل

آخی 🙂 💔
ارسلان آدم خیلی خوبیه که کاری به یاسمین نداره 🥺 دلم بعده خوندن این پارت به شدت گرفت 😭

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط Parydaryayi Pp
Seliin
Seliin
11 ماه قبل

الان پتانسیل اینو دارم تا دو ساعت برا حال بد ارسلان عر بزنم😭😂

Seliin
Seliin
11 ماه قبل

اولین بار بود که حین خواندن رمانی اشکم درمیاد🥺✨ عالی بود

Fateme
Fateme
11 ماه قبل

خواندن این قسمتها قلب آدم رو به در میاره 🥺

======
======
11 ماه قبل

:))))))))))💔💔💔💔💔💔تف به این زندگی 🙂

...
...
11 ماه قبل

چرا خوشی براشون نیومده چرا ول کن این دوتا نیستن
جفتشون دارن نابود میشن 🥺🥺🥺

Mobina
Mobina
11 ماه قبل

ای باباااا ای بابا یه پارت دیگه بزار جان عمتتتتت

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x