رمان گریز از تو پارت 174

5
(1)

 

 

_چرا مثل جزامیا بهم نگاه میکنی؟ بخدا من همون

مردی ام که هرشب تو بغلش بودی. یاسمین…

_فقط… برو بیرون!

جان کند تا همین سه کلمه از دهانش درآمد و…

ارسلان را انگار از گور بیرون آورده و نشانده

بودند به تماشای کارنامه ی اعمالش!

_بذار حرف بزنم…

یاسمین درمانده دستش را بالا آورد و انگشت کشید

سمت در اتاق.

_برو… من دیگه اون یاسمین احمق نیستم که

بخاطر عشق بهت، پای گناهات وایستم.

 

 

چشمهای ارسلان نزدیک بود از کاسه بیرون بزند

که نام او را هوار زد. یک بار هم نه… چندین چند

بار… پشت بندش هم جز زد ” من ارسلانم،

ارسلان” و خواست باز هم سمتش برود که یاسمین

مثل دیوانه ها خودش را کوباند به در کمد…

_بهم نزدیک نشو… نشو… نشو!

انگار کسی طلمسش را زده بود به خاک که یک

دم آرام و قرار نمیگرفت. ارسلان با وحشت سر

جایش ایستاده بود که کسی بازویش را گرفت.

شایان بود. دید که آسو سمت یاسمین دوید و اردلان

حیران تر از همه میانشان ایستاد.

_چرا اومدی اینجا پسر؟!

 

 

خطوط درد توی صورتش قابل شمارش نبود.

شایان بازویش را کشید و از اتاق بیرون برد.

صدای گریه ی دخترک پیچیده بود میان دیوار ها

و هر ثانیه بلند تر میشد.

_تو میخوای منم بکشی…

انگار ارسلان را زمین کوبیدند. تنش نامتعادل

تکانی خورد که شایان محکم گرفتش. اردلان

سریع بیرون آمد و در اتاق را بست تا صدای

یاسمین به گوش او نرسد.

 

#پارت_1060

_حالش خوب نیست داداش، بخدا خوب نیست.

 

 

شایان از بهت و سکوت او استفاده کرد و تند و

پشت هم شروع کرد به توضیح دادن:

_ارسلان، یاسمین بارداره، هورموناش به طرز

ناجوری بهم ریخته، اون عکسا و محتوای نامه ی

کوفتی مدام جلوی چشمشه. الان اصلا عقلش کار

نمیکنه. میترسه تو بخاطر حاملگیش بهش آسیب

بزنی و…

_یعنی من انقدر حیوون و پستم؟

صدایش بلند که نه… انگار تمام قدرت نداشته اش

را ریخت توی حنجره ی لرزانش و هوار کشید.

_من انقدر حیوونم یاسمین؟!

 

 

صدای گریه های او آرام تر شد.

_منو انقدر آشغال دیدی؟ که بیام بخاطر بچه ی

خودم بهت آسیب بزنم؟

“بچه” را چنان با درد و درماندگی زمزمه کرد که

فعالیت یکی از رگ های قلبش در جا کند شد و

دردی به مراتب کشنده تر میان قفسه ی سینه اش

پیچید. تمام جانش داشت از کف پاهایش بیرون

میزد.

_من انقدر حیوون نیستم یاسمین. بخدا من

نمیدونستم اون دختر حامله ست. باور کن

نمیدونستم.

 

 

شایان از شدت فشار عصبی، نزدیک بود همان

وسط بنشیند و بزند زیر گریه! صدای یاسمین هم

قطع شده بود.

_ارسلان بس کن دایی جان…

_داداش تو رو خدا…

ارسلان شبیه کسی که با سر توی دیوار آهنی

خورده، گیج و پر درد و نامتعادل عقب رفت.

حنجره اش دیگر یاری اش نمیکرد برای دفاع از

نامه ی اعمالش…

_به جون خودت، بچه ی اون زن مال من نبود.

مال من نبود… نبود…

 

 

دیگر دوام نیاورد تا دفاع غریبانه اش را به سر و

صورت فرشته ی عذاب بکوبد. درد یکه تاز شد

میان سینه اش و رگ ها و دریچه ها برای

خونرسانی با اختلالی عمیق تر روبرو شدند تا

عصب پاهایش سست شود و با زانو روی زمین

بیفتد.

فرشته ی عذاب به همین سادگی رهایش نمیکرد!

 

#پارت_1061

در اتاق نیمه باز بود اما فضای تاریکش اجازه

نمیداد داخل را ببیند. شبیه غاری که فقط دریچه ی

خوفناکش نمایان بود و غباری محو بالای دریچه

میپیچید!

 

 

کنجکاو نبود اما نگران چرا… صدای فریاد های

درمانده ارسلان هنوز توی گوشش بود. صدای

اعتراف غریبانه اش… صدای حقیقتی که هرچه

بیشتر بالا میزد درد بیشتری سمتشان یورش

میبرد. به خیال دیدن او یک قدم جلو رفت اما

بلافاصله روی همان قدم عقب نشینی کرد. از

دیشب بیست ساعت گذشته و دیگر هیچ صدا و

ردپایی از ارسلان نشنیده بود. همین هم باعث شد

دل بکند از آن تخت منحوس و به هوای دیدن او

از اتاق بیرون بزند.

نگاه بغض دارش از درگاه اتاق خودشان و آن

غبار خاکستری جدا شد و پاهایش را کشاند سمت

پله ها… آسو کل دیشب را کنارش مانده و حتی

یک لحظه دستش را رها نکرد تا خوابش ببرد.

خواب که نه… بدون آغوش ارسلان، تنها کابوس

میزبان شب هایش بود!

 

 

پایین پله ها نور کم سالن دلش را زد. نه تلویزیون

روشن بود نه حتی بوی غذا به مشام میرسید.

انگار کسی با دست و دلبازی روی دیوار ها خاک

مرده پاشیده بود که صدای ارتعاش اجسام هم به

گوشش نمیرسید!

_یاسمین؟!

دل و جانش لرزید. چشم بست و سرش را با مکثی

طولانی سمت او چرخاند. اردلان سینی توی

دستش را روی میز گذاشت و با احتیاط سمت او

رفت.

_حالت خوبه؟

یاسمین فقط سر تکان داد. نگاهش پشت او، توی

آشپزخانه راه گرفت…

 

 

_بقیه کجان؟

_آسو و خاله تازه رفتن، ولی برمیگردن.

به سینی اشاره زد.

_گفتم یه چیزی بیارم بخوری. میترسیدم خواب

باشی و…

_ارسلان کجاست؟

نگاه اردلان بهش ماند و لب هایش چسبید بهم…

یاسمین دو انگشتش را محکم کنار شقیقه اش

فشرد! نور کم خانه دلش را بیشتر زد… عصبی

شد. قدم تند کرد سمت کلیدهای برق و با حالی

خراب تمام لوستر ها را روشن کرد.

 

_چرا یه برق روشن نیست؟ کسی مرده و من خبر

ندارم؟

 

#پارت_1062

اردلان با تعجب نگاهش کرد. یاسمین انگار دنبال

چیزی بود و برای پیدا کردنش باید به زمین و

زمان چنگ می انداخت. نفس عمیقی کشید و با

دیدن سکوت کش دار او، دوباره تماشایش کرد.

_دایی شایان کجاست؟

اردلان مسخ حرکات عجیب او با مکث جلو رفت.

 

 

_دایی که…

_ارسلان کجاست؟

چشمهایش میان صورت او دو دو زد. کم کم داشت

اختیار عقلش را از دست میداد. اردلان با تلخی

زل زد به نشانه های درد توی حرکات او…

_داداش…

سرش پایین افتاد. صدایش غم عجیبی را به دوش

میکشید.

_بعد اون حرفا، حالش بد شد. دایی سریع بردش

بیمارستان!

 

 

تن یاسمین چسبید به دیوار. صورت اردلان از

شدت تشویش مچاله تر شد.

_فشارش رفته بود بالا، دایی گفت میبرتش خونه

ی خودش که مراقبش باشه و تو هم اینجا با دیدنش

اذیت نشی.

زانوی دخترک خالی شد. پاهایش تا شد و کمرش

روی سطح صاف دیوار، سر خورد…

_من صبح با محمد رفتم دیدمش. یکم بهتر بود اما

با هیچکی حرف نمیزد. حتی وقتی صداش زدم،

چشماش و باز نکرد.

تیشرت مشکی یاسمین توی تنش کج شده و رنگ

پریدگی ناحیه گردن و صورتش واضح تر توی

 

 

چشم اردلان نشست. جلو رفت و مقابل تن وا رفته

ی او زانو زد.

_حالش خوبه یاسمین، نگران نباش.

نگاه دخترک فروغ نداشت. خشک بود… روح

نداشت. انگار درختان یک جنگل را میان چشمانش

سر بریده بودند. داشت از حیات ساقط میشد.

دست اردلان که روی دست سردش نشست، تکانی

خورد. چشم بست… صدای قلبش بلند تر شد.

_ چند دقیقه پیش زنگ زدم دایی، گفت الان خوبه،

تو حال خودش نیست اما فشارش به نسبت نرمال

تره!

دستش زیر پنجه های او مشت شد.

 

 

_زنگ بزن…

توان چیدن کلمات را کنار هم نداشت. زبانش بزور

توی دهانش چرخید.

 

#پارت_1063

_بهش زنگ بزن!

مکث او باعث شد، خودش بجنبد و سراغ تلفن

برود. گوشی بیسیم را برداشت و دوباره مقابل

اردلان و نگاه متعجبش نشست.

 

 

_بیا… به خودش زنگ بزن، ببینه تویی جواب

میده.

اردلان کوتاه پلک بست و نفسش را رها کرد.

شماره ی برادرش را گرفت و تماس را روی

اسپیکر زد. صدای بوق ها بلند شد… صدایشان

پیچید میان فضای خالی خانه و تردیدشان به ذهن

دخترک کوبید!

اردلان ناامید زل زده بود به گوشی که صدای بوق

قطع شد و شاید یک ثانیه بعد نفس منقطع ارسلان

بالا آمد.

_بله؟

یاسمین انگار تصویر او را در آن گوشی کوچک

میدید. یک تصویر درهم شکسته ی ناامید…

 

 

_داداش؟ حالت خوبه؟

نفس های ارسلان عمیق تر شد.

_اره پسر…خوبم! نگران نباش.

حس کردند که او بلند شد و نشست چون تن

صدایش واضح تر شد.

_یاسمین خوبه؟ بهش سر زدی؟

نگاه اردلان ماند به دخترک که چشم بسته و لب

هایش را محکم روی هم فشار میداد.

_اره خوبه. بهش سر زدم…

 

 

_غذا خورده؟

_اتفاقا الان میخواستم براش ببرم. گفتم قبلش به تو

زنگ بزنم…

صدای ارسلان شبیه طوفان بود. گاهی بلند و گاهی

مبهم… شبیه هوهوی باد!

_ازش غافل نشو. مراقبش باش تا من شایان و

بپیچونم و برگردم. به اون دختره هم بگو شب

تنهاش نذاره… میترسه تنهایی بخوابه.

ناخن های یاسمین کف دستش فشرده شد. انگار

کسی با چاقو روی قلبش خط می انداخت.

اردلان گفت چشم و ارسلان دیگر چیزی نگفت.

اینبار صدای بوق ممتد گوششان را پر کرد!

 

 

 

#پارت_1064

_من میرم باهاش حرف میزنم. بدون دخالت

جنابعالی و بدون اینکه حتی بخوای یه قدم به اتاقش

نزدیک شی…

خطوط چهره ی ارسلان عمیق تر شد.

_تهش چی شایان؟ تا ابد که نمیتونه زیربار دیدن

قیافه ی من نره!

_من به ابد فکر نمیکنم، به این پنج شیش روزی

فکر میکنم که حتی حاضر نشده یک قدم از اون

 

 

اتاق فاصله بگیره! ابد که بماند… بشین فکر کن

ببین میخوای با این حالش چه خاکی تو سرت

بریزی.

ارسلان بلافاصله پاکت سیگارش را از جیبش

بیرون کشید که شایان چشم گرد کرد.

_چیکار میکنی احمق؟ خوبه دوز داروهات رفته

بالا…

او بی اعتنا یک نخ کنار لبش گذاشت و فندک

زیرش گرفت. شایان درمانده نامش را صدا زد.

_چقدر سر فحش و بکشم سمتت تا آدم شی؟

نگاه ارسلان ماند به خاکستر ریز سیگارش که هر

چند ثانیه روی میز میریخت.

 

 

_بنظرت بچه چند ماهشه؟

ابروهای شایان با مکث درهم رفت. صدای او هیچ

حسی منعکس نمیکرد جز نگرانی!

_نمیدونم من تو روندش دخالتی نداشتم. دکتر زنانم

نیستم.

ارسلان بی حوصله پلکی زد و نگاهش کرد.

_یوقت سقط واسه خودش ضرری نداشته باشه. تو

مطمئنی که…

_من به هیچی مطمئن نیستم. باید ببرمش دکتر

زنان تا وضعیش چک بشه. با این روندی که شما

 

 

در پیش گرفتین هی زمان میگذره و جنین بزرگتر

میشه.

سیگار میان انگشتانش را توی ظرف له کرد.

ارنجش را روی میز گذاشت و انگشتانش را لای

موهایش ُسر داد.

_چرا خودش هیچی نمیگه؟ اگه راضی نباشه چی؟

فراز و نشیب صدایش شبیه قدم زدن روی موج

های ناهموار دریا بود.

_اون راضی نشه، تو قبول میکنی بچه رو نگه

داری؟

 

چشم های ارسلان میان هجوم درد روی صورت

او نشست. شایان دست هایش را روی میز، درهم

گره زد و سمت او متمایل شد.

_شیش روز پیش که فهمید بارداره، راضی نبود.

یکبار هم نگفت راضیم. چشماش دو دو میزد، اما

مخالفت هم نکرد. از تو میترسید… ولی الان

داستان فرق کرده. اگه قبول نکرد میخوای چیکار

کنی؟ وادارش کنی؟!

 

#پارت_1065

جمله هایش دستی بود که به عمد و مدام سرش را

زیر آب میکشید.

 

 

_اومدیم و سقط براش ضرر داشت. بعدش چی؟

میخوای بگردی با منطق خودت راه حل پیدا کنی؟

_اگه به دنیا بیاد میفرستش جایی که دست هیچ

بشری بهش نرسه. یا شایدم پرورشگاه…

شایان متحیر نگاهش کرد. کوچکترین تردید و

احساسی در صدای ارسلان نبود که حرفش را

بگذارد پای شوخی یا عصبانیت!

_دیوونه شدی؟

_تو حرفات همین و به یاسمین بگو تا بفهمه دور و

برش چه خبره. بگو حتی خدا هم راضی نیست یه

بچه اینطوری بدبخت و بی سرپرست بزرگ شه.

 

 

صورت شایان از فرط بغض و ناباوری هر لحظه

کبودتر میشد.

_چرا جفنگ میگی بچه؟ تو یه ذره احسـ…

_شایان؟ من ته ته زنده موندنم ده سال دیگه ست.

اینا بهم امون بدن، خدا خیلی بهم رحم کنه بتونم

 

پنجاه سالگی و ببینم. کی میخواد جون و آینده ی

اون بچه رو تضمین کنه؟ خوبه خودت داری

وضعیت منو یاسمین و اردلان و میبینی. چرا انقدر

رویایی به همه چی فکر کردی؟!

مکث کرد. بیست و اندی سال قبل مادرش گفته بود

از این خانه ی منحوس برو و خودت را نجات بده.

نرفته بود که کارش کشید به این روز و باید سر

هر خط جدیدی یک نقطه میگذاشت تا زود تمام

شود.

 

 

_اگه اون بچه یه دختر باشه و به دنیا بیاد و در

خوش بینانه ترین حالت اوضاع عالی پیش بره، تن

من هر روز تو گور باید بابتش بلرزه که نکنه یه

روزی یه بیناموسی بلا سرش بیاره. پسر باشه

لابد قراره بشه یکی مثل من… با افتخار به کارای

پدرش، مجبورش کنن به هر کثافتی چنگ بزنه.

فک شایان سفت بود و شانه هایش منقبض. انگار

به سختی خودش را نگه داشته بود تا سقوط نکند.

_یاسمین منطق نداره. تو که داری… بشین فکر

کن بلکه یادت بیاد اون بابای بی همه چیز وطن

فروش ما چطوری زن و بچه ها و چند تا نسل

خودش و سوزوند و خاکستر کرد.

 

 

شایان با درد سرش را میان دستانش گرفت.

مغزش داشت میترکید. ارسلان سیگار دومش را

آتش زد.

_تکرار مکررات جز درد و نفرین هیچ سودی

نداره.

سر شایان تند بالا آمد و خواست حرفی بزند که

صدای دویدن کسی روی پله ها ساکتش کرد.

جفتشان با تعجب سر چرخاندند که آسو نفس زنان

نزدیکشان شد. دخترک انگار جن دیده بود که آن

طور زرد و بی رنگ شده بود.

_یاس… یاسمیـ…

 

#پارت_1066

 

 

نفسش امان نداد تا جمله اش را کامل کند اما…

ارسلان چنان از جا پرید که دخترک بی اختیار

یک قدم عقب رفت.

_چیشده؟ یاسمین چی؟

لب هایش مثل ماهی باز و بسته شد اما صدایی

درنیامد. قبل از اینکه ارسلان هوار بکشد، شایان

عصبی صدایش را توی سرش انداخت.

_حرف بزن دختر…

آسو دست هایش را بالا برد و پله ها را نشان داد.

بغضش راه نفسش را بریده بود.

 

 

_یاسمی… یاسمین… یک ساعت پیش رفت…

رفت حموم ولی…

ارسلان گیج و بهت زده، شبیه آدمی رو به

احتضار زل زده به لب هایش، تمام علائم حیاتی

را از یاد برد.

_هر چی… هر چی در زدم، جوابمو نداد. در و

قفل کرده…

مردمک های چشمهای شایان از شدت گشادی

نزدیک بود پاره شوند. زبانش را به کار انداخت و

ارسلان را صدا زد. همانطور مسخ و متحیر!

_بدو پسر… بدو…

 

 

قلب ارسلان بنا گذاشته بود تا در همان لحظه یک

ایست مرگبار را تجربه کند. خونرسانی اش

متوقف و رمق عصب ها و عضلاتش رو به سقوط

بود که شایان هوار کشید و نامش را چند بار صدا

زد. نفهمید چطور عضلاتش منقبض شد و پاهایش

کار افتاد. دوید سمت پله ها… با قدم های بلند و

نامتعادل…

روزی که یاسمین را بخاطر مصرف قرص ها،

بیهوش کف اتاق پیدا کرده بود، پیش چشمش آمد.

قدم هایش بلند تر شد. صدای دویدن شایان و آسو

را پشت سرش میشنید. شاید سه پله را با یک قدم

گذراند. چرا تعداد پله ها آنقدر زیاد شده بود؟!

بالای پله ها که رسید، نفس کم آورد. زانویش

داشت خم میشد که همانطور کشان کشان خودش

را داخل اتاق پرت کرد. حنجره اش یاریش نکرد

تا نام او را فریاد بزند، به جایش مشت محکمی به

 

 

در حمام کوبید. صدای شر شر آب می آمد…

انگار دوش یک بند باز بود.

مشت دومش بلند تر بود و انقباض عضلاتش

بیشتر… گلویش زیر فشار درد اول منبسط شد و

بعد هوارش پیچید میان دیوار های اتاق…

_یاسمین!

مشت سومش جان نداشت. صدایش لرزید. قلبش

باز هم برای دو تپش بیشتر، بازی درآورد.

 

#پارت_1067

 

 

دستگیره را گرفت را محکم پایین کشید. صدای

شر شر آب قطع نمیشد. ریشخند شیطان و فرشته

ی عذاب از مقابل چشمانش کنار نمیرفت.

_یاسمین… تو رو خدا…

ارتعاش نردبان گذاشته و از تمام اجزای بدنش بالا

میرفت. زانویش که تا شد، دستگیره را محکم تر

گرفت تا انگشتانش سست نشوند. شایان داخل آمد

و پشت بندش آسو…

_چیشد؟ یاسمین؟ یاسمین؟

صدای تند شر شر آب شبیه کشیدن ناخنی بلند

روی قلبشان بود! ارسلان با همان وزنی که ذره

ذره روی پاهایش سنگین تر میشد، دستگیره را

 

 

محکم تر از قبل کشید پایین و همان برای شکستن

قفل کافی بود.

نفسش رفت اما وقتی در از چارچوب جدا شد،

قلبش دوباره کار افتاد. روی پاهایش ایستاد و چنان

هجوم برد داخل حمام که صدای جیغ خفیف آسو به

گوشش رسید. شایان صدایش زد اما اعتنا نکرد.

حجم آب جمع شده داخل حمام باور کردنی نبود…

جلوتر رفت و پاهایش خیس شد. بخار پیچیده در

فضا اجازه نمیداد یاسمین را ببیند.

_یاسمین…

هر چه بیشتر صدایش میزد، زور کلمات کمتر

میشد. حمام کوچک بی شباهت به سونای بخار

نبود. جلوتر رفت و سعی کرد با پلک زدن دید

چشمانش بهتر شود.

 

به سختی جای دوش را پیدا کرد و دست جلو برد

و اهرمش را کشید. صدای شر شر آب متوقف شد

و جای آن دریچه ی چاه شروع کرد به بلعیدن

حجم آب…

_یاسمین تو…

زبانش بند آمد. دیدش… نشسته بود روی زمین،

کنار وان و زانوهایش توی شکمش مچاله بود.

حتی لباس هایش را درنیاورده و از شدت خیسی

چسبیده بودند به تنش! نگاهش مسخ دیوار مقابلش

بود و از موها و مژه هایش آب میچکید.

چشم های ارسلان اول روی صورتش ماند بعد آمد

پایین و رسید به دست هایش و… با اطمینان از

سالم بودنشان، دیگر نتوانست خشمش را کنترل

 

 

کند. چنان هوار کشید که انعکاسش کوبید به در و

دیوار لخت حمام… به یکباره انگار صاعقه زد. با

همان جسم نامتعادل خواست هجوم ببرد سمت او

که دستی از پشت محکم گرفتش. دوباره فریاد

کشید… شایان محکم تر بازویش را گرفت.

_اروم باش… ارسلان… ارسلان…

 

#پارت_1068

نمیتوانست کنترلش کند. صدای فریاد های او قطع

نمیشد. انگار داشت تمام نگرانی لحظات سپری

شده را یک جا بیرون میریخت.

_ارسلان دایی، مرگ من صبر کن… امون بده…

 

 

در همان حین آسو را صدا زد.

_یه حوله پیدا کن بیار این دختر و ببر بیرون. زود

باش…

کف سرامیک های حمام خیس بود و چیزی نمانده

بود جفتشان در این کش مکش ُسر بخورند. از همه

بدتر یاسمین بود که شبیه یک مجسمه هیچ عکس

العملی نشان نمیداد.

_بخداوندی خدا دهنت و سرویس میکنم یاسـ…

با دیدن چیزی که کمی آن ور تر افتاده بود زبانش

لال شد. با آرام شدن ناگهانی اش شایان ابتدا با

تعجب نگاهش کرد بعد رد چشمانش را گرفت. با

دیدن تیغ کوچک و بی تکلیفی که کف زمین

 

 

درست مقابل پاهای یاسمین بود، سر جایش خشک

شد و بی اراده دست ارسلان را رها کرد. حسی

شبیه خفگی به گلوی جفتشان چنگ انداخت.

نگاه زخمی ارسلان شبیه روزی بود که مادرش

را با یک گلوله توی سینه اش روی زمین، درست

مقابل پاهای پدرش دید. سرش که چرخید، صدای

تق مهره های گردنش را شنید. رگ های خشکش

با قدمش به جلو باز شد و هجوم غیر منتظره اش

سمت یاسمین و نشستنش مقابل تن او دست شایان

را برای هر واکنشی بست. آسو که تازه با حوله

داخل آمده بود با دیدن وضعیت آن ها دست روی

دهانش گذاشت.

ارسلان بی ملاحظه مچ دست های یاسمین را

گرفت و آنقدر با فشار جلو کشید که تن خشک او

باز شد. او با دقت و وسواس دست کشید روی

رگ های دستش و بعد با نگاه تیز و آتش زده اش

 

 

تا بالای صورتش را چک کرد. ضربان قلبش

روی هزار بود. وقتی از سالم بودن او مطمئن شد،

یک لحظه زد به سرش که چنگ انداخت به یقه

تیشرت خیس او و چنان جلو کشیدش که یاسمین از

ترس پلک هایش بست.

_چرا اینجوری میکنی روانی؟ چرا…

ارسلان فریاد میزد. با جنون و نگرانی و

دلتنگی… با ته مانده ی توانی که در گرو دخترک

بود. شاهرگ گردن و رگ های پیشانی اش یک

نفس میکوبید. ضربان قلبش با قلب یاسمین دوی

ماراتون گذاشته بود.

_میخوای سکته ام بدی لامصب؟ میخوای بکشیم؟

 

 

 

#پارت_1069

پلک های یاسمین با مکث باز شد. صورتش در

یک میلی متری صورت او بود و نفس ارسلان

مستقیم روی لب هایش… از سر و صورتشان آب

و عرق میچکید!

_چرا لال شدی؟ میخوای زجرکشم کنی؟ میخوای

بیشتر از این بخاطرت آتیش بگیرم؟

با کلمات مویه میکرد. بدون اشک… بدون هق

هق! با ذرات ریز شده ی غرورش…

سکوت یاسمین کش آمد. لب هایش بی هدف باز و

بسته شد. خواست دست او را پس بزند که ارسلان

اینبار با درد و خشم هر دو دستش را بند یقه اش

 

 

کرد و بی ملاحظه کشیدش جلو اما فرصت برای

فریاد بعدی مهیا نشد. چون شایان بلافاصله شانه

هایش را گرفت و محکم عقب کشید.

_مگه نمیبینی حالش و ارسلان؟ بیا عقب…

با اشاره اش آسو سریع سمت یاسمین رفت و حوله

را دور تنش پیچید. سکوت کلافه کننده ی او

تناقض عجیبی با لرزش بدنش داشت. به کمک

دخترک بلند شد و محکم دستش را گرفت و راه

افتاد سمت در حمام…

_کاش هیچ وقت جلوی راهم سبز نمیشدی.

پاهایش از حرکت باز ماند. دندان هایش با فشار

روی هم خورد. ارسلان نگاهش نمیکرد. جفت

دست هایش را به لبه ی وان بند کرده و سرش

 

 

پایین بود. صدایش انگار از اعماق یک اقیانوس

بیرون می آمد. خفه، با دهانی پر آب…

_آرامشم و گرفتی. زندگیم و غرورم و… توانمو

گرفتی.

فک یاسمین سفت تر شد. اگر آسو نگرفته بودش

همانجا با سر روی زمین میفتاد. کاش کسی می

آمد و محکم زیر گوشش میکوبید تا از این کابوس

بیدار شود.

دیگر جز نفس های عمیق ارسلان صدایی نیامد.

آسو با فشاری به کمرش وادارش کرد به راه رفتن

تا از آن دخمه بیرون رفتند.

 

#پارت_1070

 

_اگه حس میکنی مشکل روانیت حاد شده بگو

ببرمت بیمارستان اعصاب و روان.

دست هایش را باز کرد و بدون توجه به حال او و

چشمان پرش، صدایش را بالاتر برد.

_ما مسخره ی تو نیستیم که شب و روز تن و

بدنمون بخاطر کارای بی عقلانه و بچه گانه ت

بلرزه.

یاسمین به سختی لای پلک هایش فاصله انداخت و

نگاهش کرد. خط درد میان صورتش پررنگ بود

و نفس هایش سنگین. اردلان کنارش نشسته و

محکم یک دستش را گرفته بود تا زیر فشار روانی

حرف های شایان، تنها نباشد.

 

 

_ارسلان هر غلطی هم کرده باشه، بدهکار تو

نیست که بخوای هر بار ازش تاوان بگیری.

اردلان آهسته صدایش زد.

_خواهش میکنم دایی…

شایان جری تر شد. تمام لحظاتی که استرس سالم

بودن یاسمین را کشید دوباره مقابل چشمانش جان

گرفته بود. لرزش پاهای ارسلان و بی تابی او از

یادش نمیرفت…

_خواهش نکن. تو نمیدونی ما چی کشیدیم… انقدر

لی لی به لا لای این دختره ی روانپریش نذار.

 

 

سر یاسمین با درد پایین رفت. قطره اشکی که از

کنار چشمش ُسر خورد، روی دست اردلان افتاد.

نگاه او برخلاف شایان عصبی نبود. انگار غم

عجیب و خطوط درد چهره اش را لمس میکرد.

_این پسر بلایی سرش بیاد بخدا…

_خواهش میکنم تمومش کن دایی. الان که سالمه

خداروشکر، چرا انقدر بلبشو راه انداختی؟

دست های او از کمرش پایین افتاد.

_تو میدونی داداشت تو چه وضعی بود؟

ارسلان…

_بخدا من نمیخواستم کاری کنم.

 

 

صدایش ناسور بود و کلمات قافیه را به تمام

دردهای جهان باخته بودند. شایان ساکت شد.

اردلان دستش را محکم تر فشرد… انگار

خروارها درد و تنهایی روی سینه اش پایکوبی

میکردند.

_بخدا من همچین قصدی نداشتم. حالم خوب نبود

اصلا نفهمیدم اون تیغ لعنتی از کجا اومد، اما بخدا

نمیخواستم…

نگاه شایان بهش کش آمد. حرص از چشمانش کم

نشد. خشمش آرام نشد… چهره ی درمانده ی

ارسلان از ذهنش دور نمیشد.

_من شاید بی عقل باشم ولی نه انقدر که با یه بچه

تو شکمم خودکشی کنم شایان خان.

 

 

اردلان لبخند تلخی زد. با احتیاط دست دیگرش را

گرفت و میان انگشتانش فشرد.

_من باورت دارم یاسمین. تو خیلی تحت فشاری،

ذهنت آشفته ست… تو دو راهی گیر کردی و

نمیدونی چه تصمیمی بگیری. اینا طبیعیه…

 

#پارت_1071

شایان میان حرفش جلو رفت.

_الان تو شدی دایه مهربان تر از مادر؟

اردلان مکدر نگاهش کرد.

 

 

_حرفام هر چی باشه خیلی بهتر از داد و فریاده

دایی. تو میای اینور سر یاسمین داد میزنی، میری

اونطرف خراب میشی سر داداش. این شد راه حل؟

چشم های شایان گرد شد:

_شما اگه راه حل داری خب بفرما. بنظرت واسه

این دو نفر جز بیمارستان روانی میشه گزینه ی

بهتری در نظر گرفت؟

بعد جلو رفت و با مکث کوتاهی مقابل پاهای

یاسمین زانو زد. اردلان را کنار زد و خودش

جفت دست های دخترک را گرفت. سرد بودند…

مثل تکه های یخ! چشمهایش سرگردان مانده میان

دنیایی عجیب، فروغ و روشنی را به همه چیز

 

 

باخته بودند. شبیه جنگلی که دیگر امیدی به بارش

باران نداشت!

_ببین یاسمین جان، من شوخی نمیکنم… تو قطعا

دچار یکی از طیف های افسردگی شدی که باید با

یه روانپزشک حرف بزنی. خودتم میدونی حال و

روزت عادی نیست. اون بچه هم جز دردسر هیچ

سودی برای این زندگی نداره. اینم کاملآ واضح و

مبرهن!

پلک های یاسمین بسته شد. شایان با فشردن دست

های او ادامه داد:

_سرت داد میزنم چون خیلی برام عزیزی. حتی

از این دوتا نخاله بیشتر… امروز اگه بلایی سرت

میومد جز قلب ارسلان، این خونه سر هممون

خراب میشد.

 

 

ترک های ریز و درشت روی لب های خشک او

با پوستی که چندین روز حاضر نبود این رنگ

پریدگی را رها کند، غم بیشتری به جانش ریخت.

نفس عمیقی کشید و آهسته تر گفت:

_اما باید یه راه حلی پیدا کرد و به این اوضاع

خاتمه داد. ارسلان چند سال پیش یه غلطی کرده،

درست! هیچ چیزی از بار گناهش کم نمیکنه، هیچ

توجیهی این درد و سبک نمیکنه اما نمیشه بین این

برزخ نگهش داشت و سوزوندش. باید خودت و

جمع کنی یا نه؟

پلک های یاسمین پس از چندثانیه مکث باز شد.

نگاهش از بالای سر او ماند به دیوار مقابلش…

سفید بود، برعکس بختش! صاف بود، برخلاف

دست انداز های سرنوشتش… سوار قایقی بود که

وارونه سمت دهانه ی آبشار هدایت میشد. پارو

 

 

میزد اما جریان آب تندتر از تلاش های او پیش

میرفت…

_منم میخوام این برزخ تموم بشه.

چشم های شایان برق زد. همزمان انگار کسی نور

امید را به چهره ی اردلان پاشید… لبخند هنوز

روی لب هایشان ننشسته بود که با جمله ی بعدی

یاسمین، خون در رگ هایشان یخ زد.

_من… دیگه نمیتونم کنار ارسلان زندگی کنم.

 

#پارت_1072

 

شایان مات شد تو صورت او و اردلان ناباور

سرش را عقب کشید. انگشتان یاسمین میان دست

های شایان جمع شد. سرش پایین افتاد…

_اینجا موندنم جز اعصاب خوردی هیچی نداره.

شما راست میگی، حال من خوب نیست، رفتارام

دست خودم نیست. اما هر چی بگذره همه چی

بدتر میشه. نه من عادیم ، نه ارسلان…

_یاسمین…

صدایش نازک شد و افتاد توی دره ایی پرشیب!

_چهره ی اون دختر توی عکس یه لحظه هم از

جلوی چشمام کنار نمیره. هر شب کابوس مردنش

و میبینم. تو همین خونه… تو همین طبقه. همش با

 

 

خودم میگم کاش ارسلان یکم خصلت دروغگویی

داشت و اون شب حقیقت و تو روم هوار نمیزد.

سیاهی غلیظ و چسبناکی گریبان نگاهشان را

گرفت. شبیه شبهای ضمخت زمستان…

_نمیتونم هر روز ببینمش و بی تفاوت باشم. نمیشه

از کنار هر چیزی بی اهمیت رد شد. من هنوز

زندگی ارسلان و درک نکرده بودم که با این

فاجعه روبرو شدم… بخدا دیگه توانش و ندارم.

صدایش شبیه ناله های گنجشک کوچکی بود که

زیر حجم عظیمی از برف داشت یخ میزد.

_من خیلی دوسش دارم. خودتونم میدونید… اگه از

پیشش برم آرامش بهم برنمیگرده، حالم خوب

نمیشه اما حداقل روز و شب با یادآوری این

 

 

ماجرا، حرمت عشقی که بهش دارم و لگدمال

نمیکنم.

پلک های شایان با مکث روی هم رفت و حیرت

از نگاه مات اردلان، چند قدم فاصله گرفت!

_چند وقت برم یه جایی، دور از این خونه شاید

بهتر شدم. دلم براش تنگ میشه، دقیقا از همون

دقیقه ایی که پامو ار این عمارت بذارم بیرون دلم

هواش و میکنه، اما موندنم جز زخم و درد هیچ

نتیجه ایی نداره.

شایان پلک باز کرد و نگاه دواند سمت دختری که

برای حبس کردن اشک هایش، تار و پود جانش را

توی مشتش گرفته بود.

 

 

_چند وقت یعنی چی یاسمین؟ چند روز لازمه تا

بری تا با خودت کنار بیای و برگردی؟

تاکیدش روی “برگردی” باعث شد یاسمین طولانی

نگاهش کند.

_نمیدونم…

_ولی خوب میدونی اگه بری کمر این پسر

میشکنه.

 

#پارت_1073

دل یاسمین جمع شد. کمر خودش از همان شبی که

آمده بود در این اتاق شکست. همان لحظه ای که

 

 

از عطر تن او دل کند! صدای آرام اردلان خط

انداخت روی افکارش…

_یه مدت کوتاه که عیبی نداره. جفتشون یکم آروم

میشن بعد دوباره…

_اگه رفتی و دیگه نخواستی برگردی چی؟ اگه

دلت تنگ نشد و عادت کردی به دوری از

ارسلان، اونوقت تکلیف این زندگی چی میشه

یاسمین؟

اردلان با حیرت و چشم هایی گرد تنش را جلو

کشید.

_مگه همچین چیزی میشه؟ یاسمین؟!

 

 

دست شایان سست شد. سکوت یاسمین داشت

جانشان را میگرفت که دستش را رها کرد و عقب

کشید.

_این بود اون همه عشق و دوست داشتنت؟

نفس یاسمین بزور از مجاری تنفسی اش عبور

کرد. رنگ پیشانی اش زرد تر شد.

_برمیگردم. ولی…

_دیگه ولی و اما نداره،هر اتفاقی افتاد عواقبش

پای خودته عزیزم.

پشت بند حرفش بلند شد و تا برگشت، متین را دید

که میان درگاه ایستاده و نگاهشان میکرد. از حالت

 

 

چهره و نگاهش معلوم بود تمام حرف هایشان را

شنیده.

_تو اینجا چیکار میکنی؟!

متین جلو رفت. چشمش به یاسمین و صورت تب

دارش ماند.

_اقا گفت بیام. خودش با محمد رفتن جایی، احتمالا

تا فردا برنگردن.

جلوتر رفت و درست مقابل یاسمین ایستاد.

برخلاف شایان نه عصبی بود نه دلخور… نگاهش

انعطاف داشت، مثل همان مهربانی های روز

اول…

_تصمیمت جدیه؟!

 

 

صدای نرمش به جان یاسمین نشست که سرش

درجا بالا آمد.

_جز این راهی ندارم متین.

لبخند کمرنگ او دلش را تکان داد. توقع این رفتار

را نداشت… انتظار داشت او بیشتر از شایان

توبیخش کند.

_دکتر راست میگه، ته این ماجرا عاقبت خوبی

نداره. آقا هم آدمی نیست که به سادگی با رفتنت

کنار بیاد. میدونی دیگه؟

صدای ضربان قلب او بلند تر شد. میدانست…

ارسلان نه کنار می آمد نه رهایش میکرد.

 

 

_اره…میدونم.

گوشه ی چشم های متین جمع شد. صدای او

استحکام نداشت اما انگار تصمیمش برای دل کندن

جدی بود!

 

#پارت_1074

_من پی همه چی و به تنم مالیدم. اما اگه بمونم

همین چند ماه خاطره ی خوبی هم که باهاش داشتم

و از دست میدم. اون موقع دیگه جز یه مشت تلخی

چیزی واسه بردن ندارم، اما الان ته دلم یه امیدی

هست که شاید آروم شم و برگردم یا…

مکث کرد. اگر ارسلان لج میکرد و هیچ وقت

دنبالش نمیگشت چه؟!

 

 

_زمان قدرت حل کردن خیلی چیزارو داره. یا

درست میشه یا هم… برای من، بالاتر از سیاهی

که دیگه رنگی نمونده!

لبخند متین محو شد. یاسمین جفت دستهایش را

روی صورتش گذاشت و کتف هایش را برای

چندم خمیده ماند.

_بزور نمیشه حال کسی و خوب کرد. بزور نمیشه

کسی و نگه داشت… هر کسی یه آستانه تحملی

داره.

نگاه متین و شایان با تعجب سمت اردلان برگشت.

شایان بلافاصله رو ترش کرد و ابرو درهم کشید.

 

_ارسلان هیچ وقت سعی نکرد این دختر و بزور

نگه داره. اتهام به گناه نکرده نزن…

_منظور من این نبود دایی. اما یاسمین هم آدمه

نمیتونه بشینه شب و روز غم و غصه شو خفه کنه

و به ظاهر لبخند بزنه که داداش خوشحال بشه.

صورت شایان باز شد اما قبل از اینکه حرفی بزند

متین جلو رفت و کتف پسر جوان را فشرد.

_اردلان جان، تو مو میبینی ما پیچش مو… دور

شدن از آقا برای یاسمین امن نیست. خودشم

میدونه! ما درکش میکنیم، بهش حق میدیم اما این

چیزا بچه بازی نیست.

برگشت سمت یاسمین و با لحنی محکم تر گفت:

 

 

_تصمیمت جدیه؟ حرفی نیست. من خودم نوکرتم،

تا هر وقت بخوای با آسو کنارت میمونیم. پی

دشمنی اقا رو هم به تنم میمالم اما نمیذارم تو این

راه آسیب ببینی. ولی هیچی تو این برهه قابل پیش

بینی نیست.

دست یاسمین از روی صورتش پایین آمد. خیرگی

اش به چهره ی مصمم طولانی شد که او ادامه داد:

_اجازه نمیدیم تنها بمونی چون دووم نمیاری. تا

کره ی مریخ هم بری پا به پات میام و مراقبتم.

حتی اگه تهش تصمیمت عوض شه و دست خالی

بفرستیم پیش آقا…

اردلان جا خورد و سریع به یاسمین نگاه کرد.

چشمهای مسخ او هیچ حسی منعکس نمیکرد.

 

 

_از این تفاسیر که بگذریم، باید جوری بری که

انگار یه سنگ هم تو این خونه جا به جا نشده.

عین شبح… احدی به نبودنت شک کنه اوضاع

بدجور قاراشمیش میشه!

 

#پارت_1075

بعد یک قدم عقب برداشت و نیم نگاهی سمت

شایان انداخت که با تفکر زل زده بود به زمین…

انگار یک مسئله ی پیچیده ی ریاضی مقابلشان بود

و باید حلش میکردند. یاسمین آب دهانش را قورت

داد و سرش تکان آرامی خورد.

_کجا رو دارم برم که تهش هیچکس نفهمه؟ وقتی

ارسلان بفهمه میاد دنبالم و…

 

 

_باقیش دیگه دست شایان خان و میبوسه.

سر شایان با مکث بالا آمد و وقتی لبخند تلخ متین

را دید، ابروهایش تا خط رویش موهایش بالا

رفت.

_من مثل شما گنگستر نیستم و مکان امن و نا امن

سراغ ندارم.

_چرا اتفاقا یه جایی هست که جز خود شما کسی

راهش و بلد نیست.

خطوط صورت شایان عمیق تر شد. متین سری

کج کرد و لبخند رنگ گرفته اش با تشر او یخ

بست.

 

 

_حس میکنم عقلت درست کار نمیکنه متین جان.

چون حتما یادت رفته بیست و اندی سال پیش اون

راه و جاده بسته شده.

_اره ولی نه واسه شما!

شایان حرص کرد.

_بر پدر کسی که این ماجرا رو واسه تو تعریف

کرده. من چندین ساله پام اونور کج نشده که آتیش

زیر این خاکستر بیست ساله برملا نشه. اگه جز

مادرت کسی گرای اونجا رو به تو داده قطعا الان

زنده نیست.

_اره زنده نیست چون حسرت به دل موند و رفت

زیر خاک. اما الان…

 

 

_من واسه دردی که حتی با مسکن خوب نمیشه،

هیچ دارویی تجویز نمیکنم. تو هم مردونگی کردی

تا الان ساکت موندی از این به بعدم مردونگی کن

و دهنت و بسته نگه دار تا بیشتر از این بوی گند

و کثافت و حسرت بالا نزنه.

متین جا خورد. شایان با حالی خراب از کنارش

گذشت و بیرون رفت. صدای قدم های تندش شبیه

پایکوبی همان دردی بود که سال ها نگذاشت کسی

ریشه اش را ببیند.

_متین؟!

سرش با صدای اردلان چرخید و نگاهشان کرد.

قیافه ی جفتشان از شدت کنجکاوی و بی خبری

جمع شده بود. با نفس عمیقی از چهره ی اردلان

گذشت و زل زد به دخترک…

 

 

_تو وسیله هات و جمع کن یاسمین. اگه قرار به

رفتنه فقط فردا وقت داریم. باقیشم خودم حل میکنم.

قلب یاسمین لرزید. چهره اش از شدت ناباوری بهم

پیچید و انگشتانش دچار ارتعاش شد. چه زود

اسباب دل کندن مهیا شده بود.

 

#پارت_1076

یک چمدان بزرگ مقابلش باز بود و باید همراه

لباس هایش خاطراتش را هم درونش میگذاشت تا

توی تنهایی از پیش تعیین شده ایی که انتظارش را

میکشید دق نکند. هیچ رغبتی برای جمع کردن

وسایلش نداشت.

 

 

به ماهرخ گفته بود کل لباس ها را از آن اتاق

بیاورد تا خودش مجبور نباشد پا در آن بگذارد و

گیرنده ی بویایی اش با هجوم عطر ارسلان

تحریک نشود. یا مثلا با دیدن عکس ها و آن تخت

دونفره تمام این چند ماه مقابل چشمانش رژه نرود.

که مبادا کسی، بیخ گوشش آوای پشیمانی سر دهد

و پاهایش سست شود برای رفتن!

_یاسی؟

نگاهش از لباس میان دست هایش بالا رفت و

چسبید به چهره ی پکر اما مهربانی که چشمهایش

آینه ی تمام نمای چشمهای برادرش بود. با همان

ستاره هایی گهگاهی مهمان مردمک های تیره

ارسلان هم میشد. انگار نقطه مشترک این دو

برادر همین نگاه پر برق و پر فروغ بود با

امواجی متفاوت!

 

 

_چایی ریختم… میخوری؟

یاسمین لبخند زد. آنقدر ضعیف و رنجور که قلب

اردلان در سینه مچاله تر شد. لیوان را مقابل پای

او گذاشت و خودش روی تخت نشست.

_دایی گفت صبح خیلی زود بیدار باش. نفهمیدم

چرا اما متین گفت داداش هم کارش گیر افتاده،

شاید فرداشب نرسه.

سر او بی هدف و آرام تکان خورد. هنوز حتی

نمیدانست مقصدش کجاست و داشت چمدان جمع

میکرد. صدای اردلان بعد از مکثی طولانی

دوباره بلند شد، اینبار با تکه پاره های حسرت…

 

_روز اولی که دیدمت، پهلوت زخمی بود. انقدر

نگران داداش بودی که منو مقصر حالش

میدونستی… یادم نمیره که شبیه یه ببر زخمی

نگاهم میکردی!

پشت بند حرفش خندید و لبخندی کمرنگ اما بغض

دار روی لب های دخترک نشست. یکی دیگر از

لباس هایش را تا کرد و توی چمدان گذاشت.

_بعدش و یادته؟ داداش که اومد به من نگاهم

نکرد، مستقیم اومد کنار تو…

دست یاسمین سست شد. اردلان خیره بود به بخار

چایی که زیر باد ضعیف کولر جریان تندی داشت!

_اون روز باورم نشد که ارسلان به کسی جز من

انقدر علاقه داشته باشه. همش میگفتم چطوری

 

 

اومدی و تو یه مدت کم داداشم و جادو کردی که

از این رو به اون رو شده…

 

#پارت_1077

یاسمین مستقیم و بی پرده نگاهش میکرد. با همان

بغض خیس ته چشمهایش… صدای اردلان ضعیف

تر شد.

_بعد چند وقت دیدم نه… هر چقدر که داداش

دوست داره، تو صدبرابر بیشتر عاشقشی!

لب های دخترک به پوزخند باز شد. چیزی نگفت

و لیوان چایی اش را برداشت. چمدانش تقریبا

تکمیل شده بود.

 

 

_من تقریبا سه ماه دیگه باید برگردم. تا اون موقع

برمیگردی… یا باید باهات خداحافظی کنم؟!

سه ماه؟ سه ماه چند روز میشد؟ نود روز؟ نود

روز باید از ارسلان جدا میماند؟ نمیدیدش؟

صدایش را نمیشنید؟ در آغوشش نمیخوابید؟

_سه ماه؟ نمید…ونم…

سرش پایین افتاد. چایی داشت یخ میزد! قلبش

داشت از تپش می ایستاد!

_نمیدونم، واقعا نمیدونم برمیگردم یا نه… کی

برمیگردم. شاید اصلا…

_اینجوری نگو یاس!

 

 

چشم بست. نفسش بیخ سینه اش بازی درآورد.

حسرت و بغض پدر صدایش را درآورده بود.

_چندتا قول بهم میدی اردلان؟

نگاه اردلان آشوب بود اما مقاومت کرد و لبخند بی

جانی زد.

_قول میدم.

سیبک گلوی یاسمین بزور بالا و پایین شد.

_مراقبش باش، نذار…زیاد سیگار بشه. یا…

حواست باشه قرصاشو سر وقت بخوره. همون

قرصای فشارش و… تو غذا خوردنم مراقب باش

رعایت کنه. خب؟ ببین جدیدا اصلا مراعات

نمیکنه، به ماهرخ بگو غذاهاش و کم روغن

 

 

درست کنه… آها… قهوه… نذار زیاد قهوه بخوره

اردلان. کافئین داره فشارش و میبره بالا بعد…

صدای اردلان از ته چاه درآمد و نامش را صدا

زد. یاسمین سکوت کرد. توی حال خودش نبود.

انگار نشسته بود میان حمام، زیر دوش و ارسلان

با چشم هایی پر خون نگاهش میکرد. با همان نگاه

دلتنگ و سرگردان… شبیه مهی غلیظ توی یک

آسمان تاریک بی ستاره!

_دم رفتن اشک منو در نیار!

سر دخترک با مکث سمتش چرخید. تصویر

ارسلان توی نگاهش تار بود و درهم شکسته که

قلبش تردید را کنار گذاشت…

_یه کاری برام میکنی؟!

 

 

“””””””””””

 

#پارت_1078

چشمش به مانیتور بود و ارتعاش تصاویر سیاه و

سفید و درهمی که نمیتوانست روی نقاطش تمرکز

کند. جسم سردی روی پوست لغزنده شکمش

حرکت میکرد و صدای گرومپ گرومپی ضعیف،

در پس زمینه ی خش خشی نامعلوم گوش هایش را

قلقک میداد.

نگاهش از حرکات سینوسی پایین دستگاه مدام

گریز میزد سمت همان منظومه ی سیاه و سفید

مرتعش…

 

 

_صدای قلبش و میشنوی؟!

یک لحظه حس کرد عرق از پشت گردنش روی

پوست تنش راه گرفت. میشنید. گوش هایش

امروز تیز تر از قبل بود. دست زن نقطه ایی از

مانیتور را نشانه گرفت و نگاه لرزانش را سمت

خودش کشید.

_خیلی کوچولوعه اما دقت کنی میتونی ببینیش…

قلب یاسمین توی دهانش میزد. انگار صدای

گرومپ گرومپ قلب خودش در فضا پخش میشد.

نگاهش دو دو زد روی مانیتور و نقطه ی سفید

چند میلی متری وسط همان منظومه ی سیاه!

_عزیزم… جنین وارد هفته هفتم شده و وضعیتش

قابل قبوله.

 

 

با سکوت کش دار یاسمین با تعجب سر چرخاند و

به چهره ی رنگ پریده اش خیره شد. گوشه ی

پلک هایش خیس بود و انگار بزور مقاومت

میکرد تا قطره اشکش پایین نچکد. مدام پلک

هایش را میبست و هر بار مکثش برای باز

کردنشان، رگ های بیشتری از ترس را درون

چشمانش جا میداد.

صدای نفس کلافه ی زن را شنید و بعد سردی

دستگاه از پوستش جدا شد.

_اینجا دستمال هست، میتونی ژل و از رو بدنت

پاک کنی.

فکش برای فرو خوردن بغض منقبض تر شد. یک

برگ دستمال برداشت و روی شکمش کشید. چند

ثانیه طول کشید تا به خودش بیاید و لباسش را

مرتب کند. گوش هایش حالا خاطره ایی داشت از

 

 

صدای گرومپی ضعیف و چشمهایش تصویر

مبهمی از یک نقطه سفید!

شایان همراه دکتر توی اتاق مجاور بودند اما

صدای گفتگوی آرامشان قابل شنیدن بود.

_شما مطمئنی خودش راضیه به این کار؟! این

دختر حال طبیعی نداره.

لحن شایان پر از دلهره بود.

_مگه خودش مخالفتی کرد؟

_نه، اتفاقا همین سکوتش نگران کننده ست. تو

گفتی مادر راضیه به سقط اما تو چشمهای

عروست چیزی مبنی بر رضایت نبود. این حجم

از استرسش هم طبیعی نیست!

 

#پارت_1079

شایان ساکت شد که یاسمین با تردید در را باز کرد

و وارد اتاقی شد که با میز دکتر و کاناپه پر شده

بود. شایان با دیدنش سریع بلند شد سمتش رفت.

_خوبی یاسی؟

یاسمین به تکان سر اکتفا کرد. به دست دراز شده

ی او فقط نگاه کرد و روی کاناپه ی تک نفره ایی

نشست. اخم های شایان درهم پیچید اما به روی

خودش نیاورد و سر جایش نشست.

 

 

دکتر با توجه به ازمایش های یاسمین چیزهایی را

یادداشت میکرد که ابروهایش با مکث بهم پیچید.

_کم خونی هم که داری.

حواس یاسمین جمع شد. شایان زودتر گفت؛

_قبلا نداشت، بخاطر جریانی که چند ماه قبل اتفاق

افتاد و عمل سنگینش، یکم اوضاع بهم ریخت.

لیست داروهایی که مصرف میکنه رو برات

نوشتم.

زن سری تکان داد و نگاهی دقیق تر به برگه ها

انداخت. انگار کمابیش از داستان آن ها با خبر

بود. شاید یک دقیقه هم نگذشت که خودکارش را

رها کرد و یاسمین را با لبخند پررنگی صدا زد.

 

 

_شما همیشه انقدر کم حرفی دخترم؟

سر او بالا آمد. لبخند زد… سرد و بی روح! انگار

پابرهنه روی یک پیست یخی راه میرفت و هر

لحظه ممکن بود با سر سقوط کند.

_چی بگم؟

زن بلافاصله اخم کرد و شایان با تعجب سر و

تنش را عقب کشید. انگار روحی دیگر کالبد

یاسمین را تسخیر کرده و نشسته بود مقابلشان!

_من هر چی راجب بچه ات بهت گفتم، جواب

ندادی و سکوت کردی. نگران چیزی هستی یا از

من میترسی؟

 

 

شایان جا خورد. زن با محبت لبخندی زد و دست

هایش روی میز بهم پیچید.

_اگه نگران بچه ایی که گفتم جنین سالمه و

وضعیتش خوبه. الان باید سلامتی خودت و بسنجم.

دست یاسمین گوشه ی شالش را لمس کرد.

_فقط نمیدونم چرا از من میترسی. بهم اعتماد

نداری؟!

_چرا… فقط…

نگاه مردد دخترک به شایان تکلیف زن را روشن

کرد. بلند شد و با قدم های کوتاه کنار یاسمین

رفت. مشخص بود رابطه ی گرمی با شایان دارد

 

 

که همانطور یکوری نشست روی دسته ی کاناپه،

نزدیک یاسمین.

 

#پارت_1080

_راحت باش و حرف دلت و بزن. چون با این

سکوت و چشمهای پُرت، من چیزی از حست به

اون بچه متوجه نمیشم.

مشت های او جمع شد اما قبل از اینکه چیزی

بگوید، شایان خودش را جلو کشید.

_مگه ما باهم حرف نزدیم دختر؟ چرا زبون بسته

شده؟

 

 

نفس یاسمین درمانده از سینه اش بیرون زد.

_چیزیم نیست…

_پس حرف بزن و به خانم دکتر بگو که راضی

هستی تا اون بچه سقط بشه.

انگار چیزی از وجود یاسمین کنده شد که بلافاصله

مشتش باز شد و لرز خفیفی انگشتانش را به بند

کشید. نگاه زن توی چشم های آشفته اش عمیق

شد.

_پس درست حدس زدم که راضی نیستی؟!

شایان بی تاب نامش را صدا زد که دکتر دست

مقابلش بالا برد.

 

 

_خواهش میکنم دکتر، چرا این دختر و تحت فشار

میذارید؟

_آخه ما حرفامون و زدیم. الان این تعلل…

_شما مطمئنی حرف زدی؟ یا بدون اینکه نظرشو

بخوای یه جمله گفتی و آوردیش اینجا؟

شایان جا خورد. زن باز هم سمت یاسمین برگشت

که حالا آن لرز به تمام بدنش کشیده بود. با احتیاط

جلوتر رفت و دستش را گرفت. پوستش سرد بود،

شبیه یک تکه یخ…

_من قرار نیست بزور بچه ت و ازت بگیرم

یاسمین جان. والا کارم این نیست. اگه رو حساب

 

 

دوستی با شایان نبود اصلا قبول نمیکردم همچین

کاری کنم.

خرده شیشه های بغض در چشمهایش بارز ترین

چیزی بود که زن در جواب گرفت.

_منم بی تجربه نیستم. راضی نیستی به اینکار اما

اضطرابت اجازه نمیده حرف بزنی. مگه من

عزرائیلم که انقدر خودت و سرکوب میکنی؟

چانه ی یاسمین میلرزید. زن دست بالا برد و زیر

فک لرزانش گذاشت.

_یه کلام بگو راضی نیستی. من واقعا کاریت

ندارم دخترم.

 

 

انگار چیزی میان قلب او شکست. قطره اشکش

پایین چکید و همان کافی بود تا شایان ناامید و سر

خورده، خراب شدن سقف را بالای سرش ببیند.

تصویر ارسلان مقابل چشمش تبدیل شده بود به

آینه ایی هزار تکه…

نفهمید یاسمین چه جوابی داد و زن چه گفت اما

وقتی به خودش آمد، جز دکتر کسی در اتاق نبود.

 

#پارت_1081

_فرستادمش بیرون که یه آبی چیزی بخوره، یوقت

فکر نکنه ما قراره جونش و بگیریم.

_بخدا این دختر خواب نما شده. عقل تو سرش

نیست، من امروز دوساعت باهاش حرف زدم گفتم

 

 

دختر گلم، حرف شوهرت اینه، تصمیمش اینه،

بریم زودتر از شر اون دردسر خلاص شیم. صبح

که ناراضی نبود…

_ناراضی نبود؟ خب… گفت باشه موافقم؟! یا نه،

شما سکوتش و اینطور تعبیر کردی و بی مقدمه

آوردیش اینجا؟

شایان عصبی شد.

_چیکار کنم فرناز جان؟ ارسلان راضی نیست،

اوضاع زندگی ایناهم داغون شده. من شدم چوب

دو سر نجس!

_ارسلان راضی نیست؟ بگو خودش بشینه با زنش

حرف بزنه نه اینکه تو دختره بیچاره رو بیاری

اینجا و فکر کنه من عزرائیلم.

 

همزمان بلند شد و سمت میزش رفت.

_صبح پرسیدی میشه روند سقط دو روزه تموم

شه؟ الان بهت میگم نه، چون خود یاسمین هم

راضی بشه بازم باید ازش آزمایش بگیرم و تحت

نظر باشه بعد اقدام کنم. چون بشدت کم خون و

نمیشه سریع ریسک کرد.

شایان وا رفت. زن پشت میزش نشست و نگاهی

به آزمایشات انداخت.

_جدای این مسائل، ببرش پیش روانپزشک که

بتونه فکرش و جمع کنه. حال و روزش اصلا

طبیعی و نرمال نیست، بعد شما بهش فشار میارین

که سقط کنه؟ این دختر یک درصد هم راضی به

این کار نیست فقط میترسه به زبون بیاره.

 

 

میان حرفش شایان از روی میز لیوانی آب ریخت

و سر کشید. صورتش سرخ و سفید بود.

_اون بچه نباید به دنیا بیاد فرناز. تحت هیچ

شرایطی…

ابروهای زن بالا رفت.

_به دنیا اومدن اون بچه دست شماها نیست که

انقدر راحت تصمیم میگیرید. اگه خدا بخواد دنیا

میاد.

_یاسمین تحت تاثیر هورمون ها احساساتی شده.

اگه تو باهاش منطقی حرف بزنی حتما…

 

 

_و دقیقا تحت تاثیر همون هورمون ها بعد از سقط

ممکنه بدون هیچ ترس و تردیدی دست به

خودکشی بزنه.

پلک های شایان پرید. مات و منگ خیره ماند به

او که زن عینکش را برداشت و با چهره ایی درهم

ادامه داد:

 

#پارت_1082

تکان های شدید ماشین و هوای گرم باعث شده بود

باز هم دچار حالت تهوع شدیدی شود. از صبح

چیز خاصی هم نخورده بود اما معده اش آنقدر

تحریک پذیر شده بود که هر بار با بدبختی جلوی

عق زدنش را میگرفت.

 

 

شایان پشت فرمان نشسته و از مطب دکتر تا همین

نقطه از اتوبانی که معلوم نبود تهش به کجا ختم

میشود، یک کلمه حرف نزده بود. گهگاهی فقط از

آینه خیره اش میشد تا از حال و روزش غافل

نشود.

_دایی؟

گلویش، کویری بود برهوت، که هیچ امیدی برای

دیدن باران نداشت. نگاه شایان از آینه بهش چشم

هایش ماند.

_بعد از چند روز شایان خان بودن و دکتر و

کوفت و زهرمار الان یادت اومده داییتم؟!

طاقت این متلک ها را نداشت. دیگر تاب و توان

هیچ زخمی را نداشت.

 

 

_میشه بپرسم… کجا میریم؟!

_چه فرقی میکنه؟ یه جایی که شما چشمت به

ریخت خواهر زاده ی من نیفته و خدایی نکرده

اون بلایی سرت نیاره.

درد میان تک تک جملاتش مشهود بود.

_خیالتم راحت… پیش کسی میریم که اگه صد سال

هم بگذره، ذهن ارسلان بهش قد نمیده. چون

روحشم خبر نداره که هنوز زنده ست!

یاسمین چشم بست و سرش را به شیشه تکیه داد.

هوا گرم بود و تن خودش گرم تر… هر چه

میگذشت رطوبتی عجیب دورش را میگرفت و با

 

 

وجود فن کولر کنار گردن و شقیقه هایش خیس

میشد.

_میشه… میشه نگه دارید؟

شایان با نگرانی نگاهش کرد: چیشده؟

دست او که به لب هایش چسبید، بلافاصله راهنما

زد و ماشین را حاشیه ی اتوبان کشاند. یاسمین

بدون تعلل پیاده شد… تمام جانش داشت از حلقش

بیرون میزد. شایان با یک بطری آب کنارش

ایستاد و همان موقع ماشین متین هم پشت سرشان

توقف کرد. آسو بی معطلی پیاده شد و سمتشان

دوید.

_چیشده؟

 

 

رنگ صورت یاسمین هر لحظه سرخ تر میشد و

حرکات معده اش تند تر… شایان بطری را سمتش

گرفت.

_بیا یکم بخور…

تیغ تیز افتاب اجازه نمیداد چشم هایش باز کند.

آسو بطری را کج کرد و چند قطره آب به صورت

داغ او پاشید.

 

#پارت_1083

_گرمته یاسی؟ چرا انقدر داغ شدی؟

 

 

متین دست به سپر ماشین گرفت و سایه اش روی

سر آن ها افتاد.

_میخوای دراز بکشی تو ماشین تا خنک شی؟

یاسمین دست بلند کرد تا آن ها ساکت شوند. تنها

کسی که حالش را میفهمید شایان بود که در سکوت

ایستاده بود بالای سرش! با تمام ممانعتش آسو

بروز چند قطره آب به خوردش داد تا گلوی

ملتهبش آرام بگیرد.

_انقدر عق زدی حتما گلوت زخم شده. بیا…

یاسمین دستش را پس زد و با گرفتن سپر ماشین

بلند شد.

_خوبم من، بهتره بریم.

 

 

خواست توی ماشین بنشیند که شایان با همان نگاه

سنگین در را گرفت و مانعش شد. یاسمین با

تعجب به چهره ی بی انعطافش نگاه کرد!

_چرا میخوای اون بچه رو نگه داری؟

تن او چسبید به بدنه ی داغ ماشین و شایان یک

قدم جلو تر رفت.

_اون بلایی که تو شکمته چه سودی برات داره

جز دردسر؟ نگهش داشتی که چی بشه؟ روی

ارسلان و کم کنی؟

متین میان حیرت جلو رفت و بازویش را گرفت:

_الان وقتش نیست شایان خان.

 

 

صدای فریاد او میان صدای حرکت ماشین ها

شکست:

_پس کی وقتشه؟ ارسلان از صبح بیست بار بهم

زنگ زده و من گردن شکسته عین بیست بار و

بهش دروغ گفتم.

جانش داشت با فریادش از حلقش بیرون میزد.

_تو دقیقا هدفت چیه یاسمین؟ آزار دادن ارسلان؟

میخوای باهاش لجبازی کنی؟

یاسمین میخکوب شده بود سرجایش، نفس هم

نمیکشید.

 

_ارسلان هر گوهی هم خورده باشه مگه تو از

اول نمیدونستی؟ مگه نفهمیدی این آدم، عادی

نیست؟ مگه ندیدی زندگیش زیر تیغه؟ ندیدی؟

نشنیدی؟ نگفت بهت؟

یاسمین محکم چشمهایش را بست. متین باز هم

پادرمیانی کرد اما شایان انگار قرار بود تمام

حرصش را وسط این بیغوله سر دخترک خالی

کند.

_نشستی جلوی اون زن هر چی ازت پرسید، لال

موندی و اونم فکر کرد مهر مادرانه ت یهویی گل

کرده که نمیخوای سقط کنی. من که میدونم دردت

چیه لاکردار.

_خب… درد من چیه؟!

 

 

 

#پارت_1084

شایان جا خورد. یاسمین با صورتی که مدام سرخ

تر میشد جلو رفت و مقابلش ایستاد. تیغ آفتاب

درست توی چشمهایش بود…

_اگه میدونید، بگید. درد من چیه که ارسلان و ول

کردم و خواستم این بچه رو نگه دارم؟! لابد

خواستم ازش انتقام بگیرم نه؟

شایان مشتش را محکم روی کاپوت کوبید.

_خواستی بری گفتم باشه، کمکت میکنم اما چرا

سر اون بلایی که تو شکمته بازی درآوردی؟!

 

 

_ چون این بلا تنها چیزیه که از زندگی برام

مونده.

صدایش بلند بود، نه تا حدی که بر صدای تردد

ماشین را غلبه کند اما چسبید به گوش آن ها و تمام

مغزشان را پر کرد.

_خواهرزاده ی شما با خودش عهد کرده تا ته

عمرش به جای دیگران تصمیم بگیره و امر و نهی

کنه. نه به دل کسی اهمیت بده نه احساس کسی…

چرا؟ چون فقط خودش تشخیص میده صلاح

دیگران چیه. فقط اون میدونه آینده چی میشه و

بقیه احمق و زبون نفهمن.

انگشت لرزانش را بالا آورد و به خودش اشاره

کرد.

 

 

_یاسمین یه دختر احساساتی و زبون نفهمه، چون

هیچکس و نداره که ازش حمایت کنه باید تا ته

عمرش پا بذاره رو احساسش و به مصلحت

ارسلان خان بگه چشم؟!

با همان انگشتانش شروع کرد به شمردن…

_چون پدر نداره، مادر نداره، بی کس و کاره و

متکی به ارسلان باید تا ابد دهنش و ببنده، چشماش

و ببنده، با همه چی کنار بیاد. که چی؟

ارسلان از اولش همین بوده، ارسلان عادی نیست،

ارسلان… ارسلان چی میخواد و چی نمیخواد؟!

چشم هایش توی صورت درهم شایان دو دو میزد

که اشکش چکید و یکهو به گریه افتاد.

 

 

_اینا تاوان عاشق بودن منه؟ بسوزم و بسازم و با

همه چی کنار بیام؟

سکوت عجیب شایان را فقط صدای نفس های

تندش میشکست.

_این همه گفتی بیا این بچه رو سقط کن. این

دردسره، بلاست، ارسلان گفته تهش خیری نداره

ولی… ولی یکبار نگفتی، نپرسیدی، یاسمین تو به

این لعنتی حسی داری؟ راضی هستی؟ میخوایش یا

نه؟

نور آفتاب میان چشم های شایان شکست. چهره ی

زرد و سرخ او با چشمهای اشکی اش مثل سیخی

تیز توی قلبش بود.

 

 

_من آدم نیستم شایان خان؟ محکوم شدم به این

سرنوشت؟ ته آرزوهام همینه؟

چند بار پلک زد. چشم هایش از هجوم اشک

میسوخت و نفسش از بغض و گرما بازی درمی

آورد.

_اگه عذاب وجدان ارسلان و دارین کمکم نکنین.

اما من اگه قرار باشه زنده بمونم این بچه رو نگه

میدارم.

شایان با بهت عقب رفت. پایش روی آسفالت لغزید

و سکندری خورد که متین محکم گرفتش. یاسمین،

آن یاسمین قبل نبود… انگار کسی توی کالبدش

فرو رفته به مغزش دستور میداد.

“”””””

 

 

 

#پارت_1085

از شدت گرما و رطوبت رو به خفگی بود که

توقف ماشین سریع پیاده شد. هوا روشن نبود و

آسمان رو به گرگ و میش میرفت. ماشین متین

که پشتشان متوقف شد تازه توانست چشم در فضا

بچرخاند. فضا که نه… شبیه بهشت بود. نگاهش با

حیرت از جاده ی خاکی زیر پایش چسبید به

شالیزار عریض و یک دستی که یک طرف جاده

را مساحت زیادی پر کرده بود! یک قدم که جلو

رفت آسو هم کنارش رسید.

_وای یاسمین… اینجارو. چه خوشگله…

 

 

چشمهایشان برق میزد. چرا متوجه مسیر نشده

بود؟!

_متین گفت میایم شمال ولی فکر نمیکردم همچین

جایی باشه. اومدیم روستا…

همان لحظه صدای بلندی از سمت چپشان آمد که

باعث شد جفتشان از ترس بهم بچسبند.

_گاوه!

نگاه یاسمین با تعجب به گاو بزرگ سیاهی ماند که

در مرز شالیزار کنار حصار های کوتاه و بلند

چوبی ایستاده بود. صدای متین از پشت سر به

گوششان رسید.

_اینم اومد استقبالمون.

 

 

یاسمین بالاخره از آن حیرت بیرون آمد و سمت او

چرخید.

_اینجا کجاست متین؟ من کل راه خواب بودم.

_یکی از روستاهای گیلان!

یاسمین چشم چرخاند سمت خانه ی ویلایی که با

حصار های کوتاه سنگی و دروازه ی قرمز رنگی

محصور بود.

_خب اومدیم اینجا چیکار؟ من باید اینجا بمونم؟

متین به در باز خانه اشاره کرد.

 

 

_شایان خان رفته داخل که با صاحبخونه حرف

بزنه، اگه قبول کرد همینجا موندگاری…

_کاش بمونیم، اینجا خیلی خوشگله، شبیه بهشته!

نگاه جفتشان سمت آسو چرخید که ذوق از نگاه و

صورتش پاک نمیشد. با دیدن آن ها به تته پته

افتاد:

_چیه خب؟! من اولین بارمه اومدم شمال…

متین لبخند مهربانی زد که دخترک با خنده سمتی

انگشت کشید.

_اونجارو یاسمین…

 

یاسمین با تعجب رد نگاهش را گرفت و رسید به

بوقلمونی که گوشه ی حصار ایستاده و از ته

گلویش صدا درمی آورد. جفت پلک هایش پرید و

ناخودآگاه عقب رفت.

_وای خدایا… این چیه؟

متین با لبخند پررنگی جلو رفت و کنارش ایستاد.

_نترس کاریت نداره.

 

#پارت_1086

_چرا انقدر زشته خب؟ چرا داد میزنه؟

 

 

آسو و متین نتوانستند خنده شان را کنترل کنند و

یاسمین چپ چپ نگاهشان کرد.

_نگفتی اینجا کجاست متین؟ من باید خونه ی کی

بمونم؟!

_بذار شایان خان بیاد…

قبل از اینکه حرفش تمام شود شایان از همان در

قرمز رنگ بیرون آمد. چهره اش درهم بود و

نگاهش تیره… با دیدن نگاه منتظر آن ها، کلافه

نفسش را بیرون فرستاد. متین نگران شد:

_چیشد؟ راه نداد؟

سر او با مکث کوتاهی تکان خورد.

 

 

_اول فکر کرد تنهام، اما وقتی فهمید داستان چیه

حتی نذاشت حرفام تموم شه.

متین با تردید جلو رفت و نگاهی به در انداخت.

_منم باهاش حرف بزنم؟ شاید یاسمین و ببینه دلش

نرم شه.

_نه متین… این ماجرا تهش دردسره و منم

نمیخوام آرامشش بهم بخوره.

یاسمین حال عجیبی داشت و حرف های بی سر و

ته آن ها هم داشت بدترش میکرد.

_میشه به منم بگید داستان چیه؟

 

 

سر شایان بلند شد و چشمش به چهره ی کلافه و

پیشانی خیس از عرق او ماند.

_هیچی اشتباه کردیم اومدیم، میریم رشت هتل

میگیریم تا فردا.

بعد برگشت تا در را ببندد که متین مانعش شد.

_من میرم شانسمو امتحان میکنم دکتر… شما

اجازه بدید.

_فایده نداره متین، سی سال رضایت نداده الان

کوتاه بیاد؟

 

 

_میاد. حداقل من حرف بزنم شاید یه نظر اومد

یاسمین و ببینه. نشدم نشد دیگه… از اینجا تا رشت

یک ساعت و نیم راه داریم.

شایان عصبی و با تردید از جلوی در کنار رفت.

متین با لبخند کمرنگی زنگ قدیمی را فشرد و

بدون اینکه منتظر اجازه باشد، داخل رفت. یاسمین

هاج و واج به شایان زل زده بود. مغزش داشت از

سوال های بی جواب میترکید.

_بخدا منم آدمم شایان خان. میگید اینجا خونه کیه

یا نه؟!

نگاه شایان به صورت سرخ او کش آمد. برای بار

چندم نفسش را عمیق بیرون فرستاد و به موهای

جوگندمی دست کشید. با دیدن انتظار او و بی

قراری اش، بالاخره رضایت داد تا زبان باز کند.

 

 

_خونه مادربزرگ ارسلان!

 

#پارت_1087

یاسمین یک آن چنان جا خورد که نتوانست جلوی

سست شدن زانوهایش را بگیرد. کف دستش چسبید

به بدنه ی ماشین تا وزنش را تحمل کند.

_کی؟

دست های شایان مشت شد. هوا گرم بود و

رطوبت تنشان را خیس کرده بود.

 

 

_مادربزرگ پدری ارسلان. یعنی خاله ی من!

ضربه ی دوم محکم تر به تن یاسمین خورد. بدنش

شل شد و محکم تر سپر ماشین را چنگ زد. شایان

پر سر و صدا نفسش را بیرون فرستاد.

_همه ی این سال ها خودش و تو این روستا مخفی

کرد تا نه دست پدر ارسلان بهش بره نه هیچکس

دیگه! تنها کسی که دورا دور ازش خبر داشت من

بودم و شیرین…

هنگام گفتن کلمه ی “شیرین” غم عجیب و تلخی

مثل صاعقه به چشمهایش خورد. صدایش لرزید:

_خاله خیلی سال پیش بابک و شیرین و طرد کرد

و پنهانی اومد اینجا. گفت حتی نمیخواد عکس بچه

 

 

هاشونو ببینه. منم تا الان جرات نکردم جلوی

ارسلان حرفی بزنم…

انگار یک سنگ بزرگ روی سینه ی یاسمین بود.

_شایان خان… اون دوتا پسر حق داشتن که از دار

دنیا یه دلخوشی داشته باشن. نداشتن؟!

پلک های شایان با درد باز و بسته شد.

_این ماجرا واسه بیشتر از سی سال قبله. قبل از

ازدواج پدر و مادر ارسلان. این زن یه دلخوشی

داشت که اونم خودش و به کثافت کشید، حالا…

تن یاسمین داشت یخ میزد. شایان قدمی جلو رفت

و مقابلش ایستاد.

 

 

_توان نبش قبر کردن و ندارم. اما نمیخوام

سوهان روح این زن باشم اونم با این سن و سالش.

سی و اندی سال آزگار خودش و دور کرده که

یادش بره تنها پسرش چیکارا کرده. به خداوندی

خدا به اصرار متین نبود امکان نداشت بیارمتون

اینجا!

_میدونید اگه ارسلان بفهمه…

_گفتم که این جریان ربطی به ارسلان نداره. اون

دوتا بچه درست و حسابی پدر و مادر نداشتن،

حالا یه مادربزرگ میخوان چیکار؟

بعد آرام بازوی او را گرفت و سمت ماشین کشاند.

 

 

_خدا بگم ماهرخ و چیکار کنه که این حرف و

انداخت تو دهن متین. بعد این همه سال غصه ی

این یکی رو دیگه نمیتونم بخورم.

آسو هنوز توی بهت و حیرت دست و پا میزد که با

چرخیدن نگاه شایان، سمتش پا تند کرد.

 

#پارت_1088

_خب الان چی میشه؟

_شما مراقب یاسمین باش تا من برم ببینم این متین

چیشد!

 

 

آسو چشمی گفت و جلو رفت اما هنوز دستش به

بازوی یاسمین نرسیده بود که پلک های او روی

هم افتاد و تنش از میان دستان شایان ُسر خورد.

شایان محکم گرفتش و صدایش با استرس و

نگرانی بالا رفت.

_یاسمین یاسمین…

دانه های عرق روی پیشانی دخترک و صورتی

که هر لحظه زردتر میشد، نشان همان فشار

وحشتناکی بود که از صبح سعی میکرد بهش غلبه

کند.

_بدو برو متین و صدا بزن.

شایان تلاش کرد تا تن یاسمین را توی ماشین

بکشاند که آسو با هول و ولا داخل خانه رفت. از

 

حیاط کوچک و نقلی گذشت و کنار ایوان نسبتا

بلندی که با چند پله از سطح زمین جدا شده بود،

ایستاد. در چوبی خانه نیمه باز بود و هیچ صدایی

نمی آمد. ناچار قدمی جلو رفت و از بین نرده ها

سرک کشید…

_متین… میای بیرون؟

حس کرد صدایش به قدر کافی بلند نبود که دوباره

صدایش زد و طولی نکشید که او با عجله بیرون

آمد.

_یاسمین… حالش بد شده. فکر کنم بیهوش شد!

متین “یا خدایی” گفت و مثل برق از پله ها پایین

آمد. آسو با همان استرس و نگرانی سرریز شده از

چشمانش خواست دنبالش برود که یک لحظه

 

 

نگاهش ماند به زنی که با یک عصای چوبی، در

حدفاصل چارچوب در ایستاده و با چشمانی پر از

چروک های ریز و درشت و اخم هایی درهم،

خیره اش بود. هول کرد… همان جایی که بود

دوباره ایستاد و بی اراده دستی به شالش کشید.

_سلام خانم…

چشم های تیره ی زن میان صورت پرچروک و

افتاده اش کوچکترین برقی نداشت. انگار کسی

سال ها قبل فروغش را خاموش کرده بود.

_چش شده اون دختر؟!

صدایش ضخامت نداشت اما چنان محکم بود و با

ابهت که آسو به وضوح جا خورد.

 

 

_یاسمین… فکر کنم فشارش افتاد. نه که حامله

ست، خب…

با تیره تر شدن نگاه او و ریز شدن پلک هایش،

زبانش بند آمد و تمام حرف هایش از یادش رفت.

_بگو بیارنش تو…

آسو حس کرد گوش هایش درست نشنید.

چشمهایش همانطور گرد و ثابت ماند که صدای

زن کمی اوج گرفت.

_مگه نمیشنوی دختر؟ گفتم برو بگو بیارنش تو

خونه… تو این هوا حتما گرما زده شده.

 

 

 

#پارت_1089

یک چشمش به موبایلش بود و چشم دیگرش به

دختری که دانه های ریز و درشت عرق هنوز

روی پیشانی اش خودنمایی میکرد. دستش را پیش

برد و چسباند به پیشانی اش تا دمای بدنش را چک

کند. هنوز به تعادل نرسیده و کمی سرد بود!

صدای ویبره ی موبایلش برای بار هزارم خط

انداخت روی ذهن آشفته اش…

_آقاست؟

نگاهش کلافه سمت متین رفت و سر تکان داد.

همه نشسته بودند دور یاسمین، توی ایوان خانه به

تماشای غروب خورشید!

_چرا جواب نمیدین دکتر؟

 

 

_جواب بدم چی بگم؟ کدوم سوالش و راست و

حسینی جواب بدم؟

متین نچی کرد و دست به سرش کشید. آسو خم شد

روی صورت یاسمین و موهایش را از روی

پیشانی اش کنار زد.

_بیدار شو دیگه دختر…

نگاه نگرانش با مکث کوتاهی سمت متین چرخید.

_بهتر نیست ببریمش دکتر؟

_دندون رو جیگر بذار، خودش بیدار میشه. آفتاب

و رطوبت ضعیفش کرده!

 

 

چشم هر سه نفرشان با آمدن ناگهانی زن بالا رفت

و بلافاصله صاف نشستند که او سینی چای را

همان وسط روی فرش قدیمی گذاشت. یک لیوان

بزرگ از مایعی خوشرنگ هم کنار استکان ها

بود. صدای شایان گرفته تر شد!

_زحمتت دادیم خاله.

صدایش هم جنس نگاهش، هیچ انعطافی نداشت.

_زحمت و که دادی، اگه نمیدونستم این دختر

حامله ست، محال بود اجازه بدم پا بذارید تو این

خونه!

شایان لب روی هم فشرد و با لرزیدن چند باره ی

موبایلش، کلافه چشم بست. متین طاقت نیاورد…

 

 

_جواب بدین دکتر. نگرانه، دلش هزار راه میره!

_جواب بدم بگم زنت و آوردم جایی که دست تو

بهش نرسه؟ یا نه… بگم ارسلان جان ببخشید،

یاسمین صبح راضی نشد بچه رو بندازه، الانم

آوردمش شمال خونه ی مادربزرگت؟

 

#پارت_1090

لب هایش با تمسخر کج شد و ادامه داد:

_نظرت چیه لوکیشن بفرستیم، اونا هم بیان دور

هم باشیم؟

 

 

آسو محکم لب گزید و لبخند بی موقعش را پشت

لب هایش را فرستاد. متین نفس عمیقی کشید و بی

حرف یکی از استکان های چای را برداشت.

شایان عصبی موبایلش را خاموش کرد. پلک

هایش را توی حدقه چرخاند و زیر سنگینی نگاه

زن مقابلش مجبور شد زبان باز کند.

_یاسمین بیدار شه زحمت و کم میکنیم خاله. اشتباه

کردیم اومدیم اینجا…

چشم های تیره ی او توی صورت شایان دو دو

زد.

_این دختر و با این حالش، کجا سرگردون میکنی

شایان؟!

 

 

_فعلا میریم هتلی جایی، تا بتونیم خونه پیدا کنیم.

بعدشم من تنهایی برمیگردم تهران.

_اونوقت شوهرش پیداش نمیکنه؟

شایان ساکت ماند. زل زد به صورت لاغر او که

زیر جبر زمانه و تنهایی از هر سو خط افتاده بود.

_باقیش به من ربطی نداره. یاسمین تا اینجا خودش

همه تصمیمات و گرفته، عاقبتشم با خودشه.

_اون روزی که شیرین رفت دنبال بابک و بهت

گفتم برو دنبالش و نذار این ازدواج سر بگیره،

دقیقا همین حرف و زدی. گفتی به من ربطی

نداره، عاقبتش با خودش.

 

 

انگار کسی با باتوم توی سر شایان کوبید. جفت

چشم هایش خیره ماند به او و نفسش بازی اش

گرفت.

_عاقبت شیرین و با دستای خودت گذاشتی تو

خاک. بعدش حتی نتونستی یقه بابک و بچسبی که

خواهرم با عشق دنبالت اومد و توی نامرد بی

وجدان چرا اینطوری پرپرش کردی؟!

تلخی از تک تک کلمه هایش میبارید. نفسش هایش

بوی حسرت میداد… انگار سی و اندی سال پیش

را کسی گذاشته بود مقابل چشمانش.

_عاقبت این دخترم حواله میکنی به خودش؟ که

چند صباح دیگه پسر بابک پیداش کنه و…

شایان با درد میان حرفش پرید.

 

_ارسلان هیچ ربطی به بابک نداره خاله.

بغض شبیه تیغی تیز توی لحنش جولان میداد.

_ارسلان، بابک نیست. بابک هم نمیشه…

ارسلان، فقط ارسلانه… نسخه دوم کسی نیست.

این دختر و از جونش بیشتر دوست داره.

 

#پارت_1091

نگاه زن تیز شد. تیز تر از بغض بی پدر او…

 

 

_پس آوردیش اینجا که چه گلی به سر من بزنی؟

بعد این همه سال یادم بندازی از اون بچه ی ناخلفم

دو تا نوه دارم؟ نتیجه امم تو راهه؟

شایان نیمه نفس شد. اخم های زن غلظت بیشتری

گرفت.

_اخر عمری غمخوار کسی نمیتونم باشم. دلمم

نمیخواد راجب خوبی و درستی بچه های بابک

بشنوم. هر جا هستن خوش باشن.

دست به زانو گرفت تا بلند شود که با حرف بعدی

شایان، عصا توی دستش سست شد.

_اونا پسرای شیرین هم هستن. همونی که هنوز

غصه ی پر پر شدنش و میخوری… نمیخوای

ببینیشون، حرفی نیست. من راضی به داغ گذاشتن

 

 

رو دل کسی نیستم، نه شما، نه اون دوتا بچه که

بعد این همه سال هنوز نمیتونن درست زندگی

کنن. یاسمین هم برات آیینه ی دق؟ خب میبرمش.

بخدا قسم راضی به اذیت شدن تو نبودم.

خودش از جمله بندی های تندش نفس کم آورد. سر

زن هنوز پایین بود که شایان بلند شد و با حال

عجیبی سمت یاسمین رفت. سرش را به اغوش

گرفت و لیوان شربت را برداشت… دانه های

عرق روی پیشانی او کمتر شده بود.

_برو ماشین و آماده کن متین، دیروقت بشه هتل

گیرمون…

_من با موندن این دختر مشکلی ندارم.

 

 

شایان با تعجب نگاهش کرد. زن عصایش را روی

زمین گذاشت و بلند شد. قامتش خمیده نبود اما آرام

راه میرفت…

_تا هر وقت میخواد بمونه، خودم مراقبشم. لااقل

آخر عمری نذارم ماجرای شیرین تکرار شه.

 

#پارت_1092

سرش رو به انفجار بود و بدتر از آن معده اش

شروع کرده بود به قل قل کردن. دمای بدنش

تعادل نداشت. گاهی سرد میشد و گاهی چنان ُگر

میگرفت که به تهوع میفتاد. شایان از دیشب که

بهوش آمد حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزد.

فقط آسو کنارش خوابید و تا صبح دستش را

گرفت. دم دمای صبح با نور تند آفتاب و صدای

 

 

بلند یک خروس بی محل بیدار شد و دیگر خواب

به چشمش نیامد. تهش هم بدون اینکه کسی را صدا

بزند، با سری پر درد نشست توی ایوان که نیمی

از موکتش را آفتاب تیز پوشانده بود. هوا گرم و

شرجی بود اما باد ملایمی پوستش را نوازش

میکرد…

دستش بی اراده بالا رفت و نگین دایره ای

گردنبندش را لمس کرد. انگار صدای ارسلان را

بیخ گوشش شنید:

“این گردنبند با ارزش ترین هدیه ایی که میتونستم

بهت بدم یاسمین. مراقبش باش”

نگین از بند انگشتانش رها شد و چسبید به پوست

سینه اش که از گرما سرخ بود. کف دستش آرام

پایین رفت و وقتی به شکمش رسید، ناخودآگاه

مشت شد. سرش پایین افتاد:

 

 

_چرا انقدر بدموقع اومدی؟!

مشتش را کنار کشید و نگاهش ماند به شکمش که

هنوز برجستگی نداشت.

_چرا نتونستم ازت خلاص شم؟ اون چه حسی بود

که دیروز چسبید بیخ گلوم؟!

صدایش ته گلویش افتاد و بزور به گوش خودش

رسید:

_اگه نتونم ازت مراقبت کنم چی؟ چرا سستم

کردی؟

نفس هایش داشت بند می آمد که قطره ی ریز

اشک روی گونه اش افتاد. مشتش را کنار کشید و

سرش را بلند کرد.

 

 

_ارسلان نمیخوادت. من چیکار کنم باهات؟ من

قوی نیستم… از پس خودمم برنمیام!

کف دستش را محکم روی گونه اش کشید. بغضش

را قورت داد:

_کاش خودت بری. همونجوری که بی هوا

اومدی، برو… خب؟! این دنیا واسه ماها اصلا

قشنگ نیست! فقط نذار یه عمر عذاب وجدان رو

دوش من بمونه. من آزارم به یه مورچه هم نرسیده

چه برسه به تو…

زانوهایش را بالا آورد و آرنجش را گذاشت روی

آن تا نگاهش به شکمش نیفتد.

 

 

_مثل بابات، قدرتمندی… دیروز تا صدای قلبت و

شنیدم قلبم تکون خورد. مثل صدای قلب ارسلان

که هیچ وقت از گوشم بیرون نمیره.

 

#پارت_1093

نگاهش به ناخن های کج و کوله ی دستش ماند که

مثل قبل زیبا نبودند و لاک از رویشان پاک شده

بود. دیگر رمق و دلخوشی برای رسیدگی بهشان

نداشت.

_بابات نمیخوادت، مامانتم یه آدم ترسو و

بدردنخوره… خودت برو که یه عمر بابت

سرنوشت نحسمون شرمنده ت نشیم. باشه؟!

 

 

بعد نگاهش ماند به مرغی که گوشه ایی ایستاده و

با نگاه تیزی جوجه هایش را میپایید.

_کله سحر، زیر آفتاب کز کردی که چی دختر؟

گردنش با تعجب چرخید. زن با همان عصا ایستاده

بود کنار در و ابروهای نازکش درهم بود.

_دیشب حالت به جا نبود، سر صبح نشستی تو

گرما با خودت حرف میزنی؟

یاسمین دستی یه صورت سرخش کشید و صاف

نشست. تازه یادش آمد “سلام” کند.

_ببخشید… بیدار شدم دیگه خوابم نبرد.

 

 

_ناشتا نخورده بازم فشارت میاد پایین. بیا تو یه

نیمرو بزنم برات…

یاسمین با کنجکاوی بهش خیره ماند. راحت فارسی

صحبت میکرد و زیاد لهجه ی خاصی میان

کلماتش نبود. دیشب هم که چشم باز کرد و دیدش

فقط با اخم هایش مواجه شد و نگاهی پر از تنش!

_تو صورت من دنبال شباهت با شوهرت

میگردی؟!

یاسمین جا خورد. لحن رک و صراحت کلام او با

ارسلان مو نمیزد. دستپاچه سرش را پایین

انداخت.

_نه ببخشید خانم.

 

ابروهای او جمع شد.

_خدا ببخشه. اسمم مونس. خانم کسی نیستم. بیا تو

تا باز ضعف نکردی…

بعد هم عصایش را کوباند به زمین و داخل رفت.

یاسمین دست روی زمین گذاشت و خواست بلند

شود که با صدای لرزش چیزی روی زمین، توجه

اش جلب شد. سر چرخاند و چشمش خورد به

موبایلی که کنار پشتی دیواری ها افتاده و ویبره

میرفت. نگاهش از سر کنجکاوی ریز شد…

موبایل شایان بود! چهار دست و پا خودش را جلو

کشید و زل زد به صفحه که زیر نور آفتاب واضح

نبود.

دستش هایش را دو طرف گوشی سایه کرد و با

دیدن اسم “غول تشن” اخمهایش باز شد. نفس بریده

دوباره همانجا نشست. یک لحظه تصویر آخر او

 

 

در حمام و صورت قرمزش، جلوی چشمش آمد.

خصوصا آن جمله های آخری که مصممش کرد به

دل کندن…

” کاش هیچ وقت جلوی راهم سبز نمیشدی”

قلبش لرزید. نگاهش به موبایل کش آمد… دستش

با تردید جلو رفت و موبایل را میان مشتش جمع

کرد. باید این خبر را از خودش میشنید…

 

#پارت_1094

کمرش چسبید به پشتی دیواری پت و پهن ایوان و

چشمش بالای صفحه، به تعداد میس کال ها که از

پنجاه دفعه رد شده بود. نفسش میان گرما گرفت.

انگشتش شست و سبابه اش میلرزید. جواب میداد

 

 

چه میگفت؟ اینکه پنهانی از تو و خانه ت

گریختم؟!

انقدر نگاهش به صفحه موبایل کش آمد که تماس

خود به خود قطع شد. پلک بست و گرمای آفتاب

عمق بیشتری گرفت. انگار هر چه از صبح

میگذشت، بیشتر بساطش را روی ایوان نقلی پهن

میکرد!

صدای جیک جیک جوجه ها و خرناس مرغی که

چشمهایش شبیه یک ببر زخمی در اطراف

میچرخید، حواسش را جمع کرد. چنان با دقت

مراقب جوجه هایش بود که انگار چند گربه

اطرافش کمین کرده است. گاهی صدای نعره ی

گاو و تردد موتور هم می آمد. یا صدای پرنده

هایی که مکانشان مشخص نبود! همه چیز تا حد

زیادی بکر بود. حتی عطر خوشه های برنج…

 

 

با لرزش موبایل توی دستش، ذهنش از آن خلسه

ی عجیب درآمد و مردمک هایش چرخید روی

اسمی که برای شنیدن صدایش تاب نداشت. قلب

ورم کرده اش زهر تردید را کنار زد و انگشتش با

نفسی عمیق آیکون سبز را لمس کرد. موبایل را با

مکث گذاشت کنار گوشش. صدای نفس های او تند

بود و یک در میان… انگار سعی داشت با عمق

دادن به آن خشمش را مهار کند.

_شایان؟

در پس زمینه ی صدایش انگار قلبش با دردی

عمیق دست و پنجه نرم میکرد.

_چه خاکی تو سرم ریختی شایان؟

 

 

یاسمین بزور آب دهانش را قورت داد. نفسش در

نمی آمد… انگار کسی عهد بسته بود آن سنگ را

محکم روی سینه اش نگه دارد.

_جواب بده شایان… کجا بردیش لاکردار؟

هوار بلند ارسلان، باعث شد موبایل توی دست

دخترک بلرزد. هر دو دستش چسبید به گوشی و

بغضش بی صدا شکست. قطره های ریز و درشت

اشک چکید روی صورتش و کسی محکم بر طبل

بیچارگی اش کوبید.

ارسلان دوباره خواست پشت خط فریاد بکشد که

صدای هق هق ریز او توی گوشش نشست. حنجره

اش لرزید:

_یاسمین؟!

 

 

دست او محکم روی دهانش نشست و پلک هایش

بسته شد. قطرها امانش نمیدادند. هوا تابستانی بود

و جنگل چشمان او بارانی…

 

#پارت_1095

_حتما باید اینطوری تاوان کارامو ازم میگرفتی؟

صدایش با بغض و درد بندبازی میکرد.

_لابد گفتی چی بهتر از این که بذارم برم و

ارسلان و بکوبونم زمین؟ هان؟

 

 

قلب یاسمین داشت از تپش می ایستاد. انگار کسی

ایستاده بود پشت سرش و برای هل دادنش توی

یک سرازیری تعلل میکرد…

_اون شب گفتی بالاخره یه روز میری، عملیش

کردی؟ گذاشتی رفتی؟!

تُن صدایش لحظه به لحظه بالاتر میرفت. انگار

دستی دور گلویش پیچیده بود که برای رهایی ازش

جدال میکرد.

_جواب همه ی اون عشق و دوست داشتن و

اینطوری گذاشتی تو کاسه ام؟ که بیام و با جای

خالیت روبرو شم، بعدم بهم بگن خسته شدی و

رفتی؟ یاسمین…

 

 

مکثش جانش را از تنش بیرون کشید. تمام آن خشم

شد ضعف و درماندگی:

_تو خسته شدی؟ واقعا ازم خسته شدی که رفتی؟

سر یاسمین روی تنش سنگین شد. ثانیه ها دیگر

رمقی برای گذران زمان نداشتند. ایستاده بودند

کنار هم به تماشای قلبی که صدای شیونش از

کیلومتر ها فاصله هم می آمد. صدای سکوت

یاسمین از فریاد او بلند تر بود.

_چرا اینکارو کردی یاسمین؟ من… چیکار باید

میکردم که نکردم؟ دیگه چی رو باید بهت ثابت

میکردم؟ چه عقده ایی سر دلت گذاشتم لامصب؟

چشم هایش بسته شد. نور آفتاب درست روی

سرش بود. گرما داشت مغزش را سوراخ میکرد.

 

 

_ارسلان؟

انگار جان کند تا این کلمه روی زبانش آمد. صدای

ملتهب او امانش نداد.

_هنوز اسمم و بلدی؟

گلوی یاسمین خش برداشت. قلبش با درد بیشتری

کوبید… صدای بغضش بلند تر شد.

_تو رو خدا دنبالم نگرد.

از عمیق نفس کشیدن خسته شده بود که درمانده و

بی قرار گفت:

 

 

_حداقل یه چند وقت… بذار تو حال خودم باشم.

دنبالم نگرد، پی ام و نگیر… بذار یکم یکم…

_یکم چی؟ بذارم از دستم آرامش داشته باشی؟

الان آرومی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
Tamana
1 سال قبل

فاطمه جان امشب بیشتر از هرشبِ دیگه ای نیاز به پارت داریم…لطفا پارتِ جدیدو بزار🙏

Seliin
Seliin
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

تورو خدا پارت بذار امشبب🥺

Tamana
Tamana
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

بوس بهت😘🥺

...
...
1 سال قبل

خیلی دلم گرفت و گریه کردم🥺 وقتی گفت مگه من انقدر حیوون و پستم که بلایی سرش بیارم 🥺🥺🥺
واقعا انقدر حقش نیستتتتت کل زندگیش نابود شده وگرنه اونم بچه خودشو میخواد ولی میترسه که نتونه بزرگش کنه یا بلایی سرش بیارن
یاسی با دلش راه بیا 😭😭😭😭😭😭

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

وااای از دست یاسمین 😡 😡
بابااین ارسلان بیچاره هیچ گناهی نداره ،درسته که شمیم عاشقش بوده ولی با نقشه وارده زندگیش کردن ارسلانم مجبور شده کارشو بسازه این یاسمین هم شورشو در آورده !!!!

زنِ نداشته اردلان
زنِ نداشته اردلان
1 سال قبل

واقعا با این پارت و پارت قبلی اشک ریختم …
ارسلان انقدر مظلومه که حتی نمیتونه به بچه ی خودش فکر کنه چ برسه به اینکه بخواد مثل مردم عادی بچشو بغل کنه
واقعا دلم بیشتر از همه به حال ارسلان می سوزه
ارسلان واقعا گناه داره :((((
امیدوارم پایان خوشی داشته باشه
(دیگه چی رو باید بهت ثابت
میکردم) این جمله >>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>…..
چقدر عمر خوشبختی ارسلان مثل عمر خوشحالی ماعه!!!

Tamana
Tamana
1 سال قبل

چرا ارسلان مثل آدم به یاسمین نمیگه قضیه شمیم چی بوده و این بچه چه دردسری براش داره…
من هنوز این پارتو نخوندم اما اعصابم بهم ریختتتت

Na Ya
Na Ya
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

من ازاول رمان نخوندم … قضیه شمیم چیه دقیقا؟

Tamana
Tamana
پاسخ به  Na Ya
1 سال قبل

قضیه شمیم ربطی به اول رمان نداره برمیگرده به ۸ سالِ پیش… شمیم عاشق ارسلان میشه و دوستش داشته اما ارسلان بهش حسی نداشته ، بعد شمیم باردار میشه و ارسلانم سرِ قضه ای اونو میکشه ، اما خودِ ارسلان به یاسمین گفت که اون بچه بچه ی من نبود ، حتی متین هم گفت چرا آقا راستشو به یاسمین نمیگه…مثل اینکه شمیم با نقشه وارد زندگیش شده ک ارسلان مجبور شده اونو بکشه

Na Ya
Na Ya
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

آهان اینوکه میدونم 🙂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

مگه اون زلزله اجازه میده 🤷‍♀️ 🤷‍♀️

Tamana
Tamana
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

🤦‍♀️🤦‍♀️اعصابم بهم ریخت بخدا

H.H
H.H
1 سال قبل

در جواب به این دوتا پارت میتونم بگم وای

احساسی
احساسی
1 سال قبل

آی قلبم 😭💔 یاسی دلم رو خون کردی 🥺

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

طفلی ارسلان یاسی تو رو خدا انقد اذیت نکن بابا اعصاب هممونو داغون کردی

Yasna
Yasna
1 سال قبل

آخ یاسی نکن نکن با این بچه این کارو نکن🥲🥲

زلال
زلال
1 سال قبل

اه انقد با زبونه روزه گریه کردم سرم درد گرف😭😭😭 الهی کاش لااقل آخرش خوش تموم شع

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x