رمان گریز از تو پارت 32

5
(2)

 

_من با زبون درازیات کنار اومدم، با توهینات و همین سرکشی هاتم کنار اومدم. گفتم دختر بچه ایی بخاطر همین از کنارشون رد شدم. اما…

انگشتش اشاره اش شده بود آونگی تا چشمان یاسمین را مدام با حرکات تندش منحرف کند.

_اما این خونه خط قرمزایی داره که اگه بشکنه…

یاسمین با ترس جمله ی نیمه تمام او را قیچی کرد: بخدا من کاری نکردم اقا ارسلان.

ارسلان با خشم پلک بست: حرفمو قطع نکن.

دخترک از ترس صدای بلندش فقط توانست لب هایش زیر دندان هایش بفشارد. از ترس دیگران به او پناه میبرد و حالا مجبور بود مقابل او تنهایی بغض کند و بجنگد. هوای سنگین این ویلا و چشمان تاریک مقابلش برای کم جان شدن قلبش کافی بود. جنگیدن بدون سلاح، روبروی یک دیو دو سر فقط خودکشی بود!

_حتی فکر اغوا کردن زیردستای من از هفت کیلومتری ذهنت رد نمیشه. حتی فکرش…

به تن دخترک چنان صاعقه ایی خورد که یک آن حس کرد کسی معلقش کرد. تنش با دیدن جدیت او کرخت شد. لرزید… قلبش کم جان تر شد… شوخی بود دیگر نه؟! زمهریر تنهایی همین بود؟ همینقدر سرد و بیرحم؟ کجا اشتباه کرده بود؟

_باهام… شوخی می‌کنی؟

صدایش روی حنجره اش نمی ایستاد. بغض افتاده بود توی سرازیری گلویش و سرسره بازی میکرد.

چشم های تنگ شده ی ارسلان با دقت روی صورت او چرخ خورد: منو نمیتونی بازی بدی یاسمین. حدت و بدون تا…

_خب بگو من دقیقا چه غلطی کردم؟

گلویش زخم بود‌ و صدایش درد داشت… نفس نمی‌کشید تا شاید دنیا میان این لحظات بایستد.
ارسلان سر عقب کشید. نگاهش اما دو دو میزد‌.

_دیگه حق نداری با کسی تو این خونه لاس بزنی. فهمیدی؟

جهنم بود دیگر؟! سرب داغ میریختند توی سینه اش تا نفس هایش کند شود و بعد… کاش مرگش از دردهایش پیش میفتاد. کاش تمام میشد!

_دارم بهت اخطار میدم خانم کوچولو. آدمای من سگای هار خونه ی احمد نیستن، سرشون تو کار خودشونه… سوء استفاده نکن که منم اینبار مثل روزای اول باهات برخورد نکنم.

دو پلک دخترک باهم پرید و انگار میان برهوت خشکی پرت شد. نگاه تاریک و روشن او همان تلنگر بیرحمی بود که دلش را سیاه تر کرد. عقب رفت و ارسلان با نگاهش باز هم شمشیر کشید.

_دیگه نبینم تو این خونه با کسی احساس راحتی کنی.

مکث کرد و با دیدن چانه ی لرزان او ادامه داد: منم سعی میکنم عقده اتو سر اونا خالی نکنم. باشه؟!

لب باز نکرد تا از خودش دفاع کند. حرفها و تهدیدهای این مرد از ضرب دستش سنگین تر بود. دیگر درد نداشت… بدنش یک فلج کامل را تجربه کرده بود.

نگاه ارسلان تا لحظه ایی که در را بست بدرقه اش کرد و وقتی از دیدش خارج شد، تازه توانست نفس حبس شده اش را رها کند. حجم بغض توی گلویش ترک خورد و همانجا پشت در نشست. جان گریه کردن هم نداشت فقط هق هق میکرد تا شاید سم حرف های تحقیر آمیز او از وجودش خارج شود.

زانو هایش را توی شکمش کشید و سرش به دیوار چسبید. هوا سرد بود و حال دلش جهنم… زمین زیر پایش آنقدر سست شده بود که هر لحظه ممکن بود فرو بریزد و غرق شود میان آوارگی…
ارسلان گفته بود دیگر حق ندارد با کسی احساس راحتی کند. گفته بود حق ندارد با پسرها لاس بزند و… چقدر راحت شخصیتش زیر پا له شده بود!

پاهایش را دراز کرد و انگشتانش را داخل موهایش برد. آرام پوست سرش را ماساژ داد و نفس هایش زیر جبر بغض، بریده بریده و یک درمیان از سینه اش خارج شد. چشم هایش آرام بسته شد و تصویر لبخند جذاب پدرش پشت پلک هایش جان گرفت. تنها منبع آرامشش شده بود همین خاطره هایی که گاه و بی گاه ذهنش را می‌رقصاند تا تپش های قلبش سرما زده اش از رمق نیفتد. گرم بماند به امید روزی که روح پدرش را در آرامش ببیند.

همانجا گوشه ی دیوار کز کرد. پلک نمیزد… میترسید و جز خودش کسی را نداشت بهش پناه ببرد‌‌. هنوز هم نمیتوانست با خیال راحت سر روی بالشت بگذارد…
نفهمید دقایق چطور گذشت و چقدر فکر و خیال از ذهنش رد شد که سرمای اتاق توی جانش بالا زد و مجبور شد تکانی بخورد.

لب گزید و تا پلک باز کرد ناگهان لامپ اتاق خاموش شد. وحشت زده به در اتاق چسبید و چند بار پلک زد… حتی روشنایی کم باغ هم از بین رفته بود. جرات نداشت تکان بخورد که صدای تق پنجره توی گوشش پیچید… عرق سردی روی تیغه ی کمرش سُر خورد و قلبش یک لحظه تپیدن را از یاد برد. لب هایش نیمه باز مانده بود و حدقه ی گشاد چشمانش نزدیک بود پاره شود.

صدای آرام دیگری به گوشش خورد و بعد فقط توانست بسته شدن پنجره را تشخیص دهد. تمام جانش به عرق نشست… بدنش آنقدر میلرزید که حتی توان بلند شدن هم نداشت… مقابل نگاهش فقط تاریکی بود و تاریکی… ترس بود و تنهایی و لرزشی که یک دم دست از سرش برنمیداشت.
ارسلان کجا مانده بود؟!

بغض داشت دوباره طناب قطوری میبافت تا گلویش را به اسارت بکشد. پاهایش بی حس شده بود و دست سالمش فقط به سینه اش چسبید و قلبش را چنگ زد. یک محرک لازم بود تا از شوک خارجش کند…
با ضربه ی محکمی که به در خورد قلبش کنده شد.

_یاسمین… بیداری؟

نفس کشید ‌و بغضش ترکید… نفس کشید و انگار خون به رگ هایش برگشت تا حس هایش دوباره به کار افتادند.
دستگیره ی در چند بار بالا و پایین شد و ارسلان عصبی صدایش را بالا برد.

_چرا در و قفل کردی لعنتی؟ بیا بیرون… نترس!

زبانش چرا لال شده بود؟

_اون روم و بالا نیار یاسمین بیا بیرون‌.

نفهمید چطور دستش را بلند کرد و کلید را چرخاند اما در چنان با شتاب باز شد که اگر به موقع خودش کنار نمی‌کشید سر و صورتش له میشد. فضا تاریک بود و ارسلان با نور چراغ قوه ی موبایلش سعی داشت او را پیدا کند.

_یاسمین؟

نگاهش که به تن لرزان او افتاد، خشم از یادش رفت. سمت او هجوم برد و دخترک میان بهت و حیرت و ترس فقط توانست به پیراهن او چنگ بزند.

ارسلان میان تب و تاب عجیب لحظات از هم پاشید.
دخترک بی هوا مثل یک پرنده ی بی پناه سر چسباند به سینه اش و… انگار کسی سلول به سلول تنش را داغ کرد. نفس هایش تند شد و تاریکی نمیگذاشت یاسمین چهره ی کبودش را ببیند.

_آروم باش.

جان کندن همین بود دیگر؟! یاسمین مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. ارسلان آرام کتفش را عقب هل داد.

_بسه یاسمین. هیچی نیست… فقط برق قطع شده. الان وصل میشه.

دخترک بی توجه محکم تر بهش چسبید تا ارسلان کفری شود.

_برو عقب دختر…

_یکی اومد تو اتاق.

جفت پلک های ارسلان پرید. مردمک چشم‌هایش ثابت ماند روی پرده ی سیاه دیوار و سیبک گلویش تکان محکمی خورد: مزخرف نگو.

نفس یاسمین پوست سینه اش را میسوزاند: بخدا… خودم حس کردم.

ارسلان کلافه بازوهای او را گرفت و تنش را عقب برد. رهایش نمی‌کرد تا ستون ناپایدار تنش فرو نریزد.
هنوز دهان باز نکرده بود که لامپ اتاق روشن شد و تازه چهره ی سرخ دخترک را دید. نفس یاسمین با مکثی طولانی بالا آمد.

_آروم باش. ببین من اینجام…

دخترک هول زده به دستش چنگ زد: بخدا یکی اومده بود اینجا. من مطمئنم… مثل همون شب‌.

رگ های باد کرده ی ارسلان‌ داشت پوست سرش را پاره میکرد. چشم بست و نفس عمیقی کشید. یک نفر باید خودش را آرام میکرد. چه بر سر قدرتش آمده بود؟!

_خیلی خب یاسمین. نفس بکش اینقدر نلرز. تموم شد.

نگاه یاسمین بهش کش آمد و سرش سمت پنجره چرخید. اشتباه نمیکرد… میان تاریکی انگار یک شبح مقابلش راه میرفت.

_من پنجره رو بسته بودم ولی الان بازه…

ارسلان رد نگاهش را گرفت: پنجره حفاظ داره کسی نمیتونه بیاد داخل.

چشمش اما روی یکی از میله ها ثابت ماند که فاصله اش با میله ی کناری اش زیاد و انگار کمی کج شده بود. ابروهایش بلافاصله در هم رفت و ناخودآگاه فشار دست هایش روی بازوهای دخترک بیشتر شد.

فک ارسلان سفت تر شد و بی ملاحظه دخترک را رها کرد. با دو قدم بلند خودش را به پنجره رساند و تا اخر بازش کرد. با دقت به میله ی کج شده خیره شد و نگاهش با مکثی عمیق چسبید به آهن آن که انگار بُرش خورده و از پایه ی زیرینش جدا شده بود. پلک هایش جمع شد و انگشتانش را دور میله حلقه کرد. یک فشار کوچک کافی بود تا میله جدا شود و… اخم هایش به طرز وحشتناکی پیچید بهم و دخترک با ترس خیره اش ماند. ارسلان نفس عمیقی کشید و کف دستش را به پیشانی اش چسباند.

یاسمین با تعجب اشک هایش را پاک کرد و نزدیک او ایستاد. نگاهی به میله ی ناپایدار حفاظ انداخت و لبش زیر دندانش گیر افتاد.

_حرومزاده…

چشم های دخترک سمتش چرخید و دست های او مشت شد. صورتش سرخ و رگ هایش کبود شده بود!
یاسمین موهایش را پشت گوشش زد. آرام دستش را دور گردنش حلقه کرد و بعد انگشت اشاره اش را به لب پایینش فشرد. فکرش مشغول شده بود و حواسش به حرکاتش و نگاه های عجیب ارسلان نبود!

_خب چطوری…

با دیدن برق چشمان او و تضاد عجیبشان با اخم های درهمش خشک شد و ضربانش رفت! دست هایش کنار تنش آویزان شد و لب هایش را روی هم فشرد.

ارسلان کلافه شده بود، بزور نگاه از صورت او گرفت و سمت در رفت: اگه میترسی اینجا بمونی…

_نمیترسم… سکته میکنم.

ارسلان دست به کمر مقابلش ایستاد و دخترک گیج نگاهش کرد.

_من چیکار کنم آقا ارسلان؟ بخدا تنهایی میترسم.

ارسلان دهان باز کرد چیزی بگوید که با دیدن رنگ پریده و فک لرزان او، دهانش بسته شد. دستی را که بالا آورده بود ، توی موهایش فرو کرد و دور خودش چرخید.

یاسمین قدمی جلو رفت که صدای بم او توی گوشش پیچید: یکم صبر کن ببینم ماهرخ بیداره یا نه!

یاسمین سر پایین انداخت و چیزی نگفت. ارسلان نفسی گرفت و با گفتن “نترس” از اتاق بیرون رفت.

گفتنش راحت بود اما کسی از حس و حال او و بی پناهی اش چیزی نمیفهمید. اینکه مجبور بود هر لحظه به جلادش پناه ببرد و از ترس به پیراهنش چنگ بیندازد یا بی هوا در آغوشش بپرد.

با بغض روی تخت نشست و سعی کرد نگاهش به پنجره نیفتد. میترسید‌ باز هم شبح ببیند یا… حتی نمی‌دانست چه کسی اینطور آزارش میدهد. فهمیده بود که این موضوع تا چه حد برای ارسلان گران تمام شده. قدرتش زیر سوال رفته بود و بزور سعی داشت روی پا بایستد.

پاهایش را جمع کرد و بالشت را برداشت تا کمی دراز بکشد که با دیدن تکه کاغذی زیر متکا دستش توی هوا ماند‌. با تعجب خم شد و متکا را کنار زد… با احتیاط کاغذ را برداشت و نگاهش ناباور روی نوشته ها چرخید.

چند ثانیه هم نگذشت که وحشت در وجودش سر برداشت‌. نفس ماند توی سینه اش و بغض تا عمق وجودش را سوزاند! نگاهش دوباره و چندباره روی نوشته ها چرخید تا اوج بدبختی اش مقابل چشمانش به تصویر کشیده شد. کاغذ با حرص توی دستش مچاله شد. جایی میان سینه اش سوخت. مغزش درد میکرد… جانش را به لبش رسانده بودند! شوخی بود دیگر؟!
این هم یک بازی بود برای عذاب دادنش؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخیییییی بیچازه

Nahar
Nahar
1 سال قبل

مطمئنا پارت بعدی جذاب تره😍😂

Tamana
Tamana
1 سال قبل

هووف
عجبببب

Elina
Elina
1 سال قبل

واااایییییییی
چقدر جذابه این رمان

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x