4 دیدگاه

رمان گریز از تو پارت 74

5
(1)

 

_یعنی زنتم از خونه بیرون میکنی؟

_زن من غلط میکنه انقدر ترسو باشه.

یاسمین لبخند تلخی زد: باشه پس بیرونم کن.

چشم های ملتهب ارسلان بعد از مکثی طولانی بهش چسبید و دخترک بغضش را زیر همان لبخند تلخ و عاریه ایی پنهان کرد. چیزی نمانده بود اشک هایش روی صورت راه بگیرد که عقب رفت و خواست از او دور شود که صدای خش برداشته ی ارسلان گوشش را پر کرد.

_چرا یه آدم قدرتمند مثل پدرت باید دختر ضعیفی مثل تو داشته باشه؟

انگار سنگی محکم درست روی قلبش فرود آمد. وقتی سمتش برگشت و پوزخند ته صورتش را دید، بغض کرد.

سکوت کرد و ارسلان حوله میان دستانش را سمتی پرت کرد. دست به کمر جلو رفت و مقابل دخترک ایستاد. قد بلندش سر دخترک را بالا کشید و چشم های ارسلان میان مردمک های سبز و بارانی اش دو دو زد.

_بابات با یه کلمه هزار نفر و به صف میکرد تو چرا انقدر ترسویی و سعی میکنی ادای بدبختارو دربیاری؟

_چون یه دختر بدبخت و بی کس و کارم.

چهره ی ارسلان باز شد: خب باید به همه نشون بدی؟

_اگه اسلحه دستم بگیرم قوی میشم و همه تحسینم میکنن؟

صورت ارسلان تیره شد: یاسمین…

یاسمین میان حرفش یک قدم جلو رفت: تو اگه پدر بشی اجازه میدی دخترت مثل من بدبخت شه و…

_من غلط کنم پدر شم. من به گور جد و ابادم بخندم که بخوام بچه داشته باشم چه برسه به بدبخت شدنش!

یاسمین با تلخندی نگاه ازش گرفت: بازم خداروشکر. کدوم بچه ایی دلش میخواد پدری مثل تو داشته باشه؟!

قلب ارسلان میان سینه اش زجر کشید و صدای تپش های سرسام آورش را شنید. خندید و دخترک متوجه ی به طوفان نشستن چشم های سیاهش نشد.

تقدیر بود و سرنوشتی که برای هر کسی یک جور رقم می‌خورد… گاهی اوقات هم میان روشنای روز جهنم می‌ساخت تا آدم برای یک جرعه آرامش به هر ریسمانی چنگ بزند!

ارسلان دستی به صورتش کشید و به در اشاره زد: برو هر غلطی دلت میخواد بکن… کاریت ندارم. فقط…

مستقیم زل زد توی چشمهای نمناک دخترک و مثل عقربی خطرناک، مهلک ترین سَم را سمتش پرتاب کرد.

_قطعا هیچ بچه ایی دلش نمیخواد مادر ترسو و بدبختی مثل تو داشته باشه.

چهره ی یاسمین به آنی کبود شد. جفت پاهایش لرزید و قلبش… مقابل این همه بی‌رحمی کم آورد. با ناباوری سر تکان داد و ارسلان به در اشاره کرد…

_حالا برو بیرون! یه آدم حقیر غلط می‌کنه مهارت رزمی یاد بگیره و بخواد از خودش دفاع کنه.

بغض دخترک میان چشمانش با قدرت بهش دهن کجی میکرد اما چیزی سفت و سخت بیخ گلوی خودش چسبیده و راه نفسش را بریده بود. فضای باشگاه خنک بود اما عرق از کنار شقیقه اش پایین میچکید. نگاه یاسمین به رگ های برجسته ی گردن او بود و ذهنش حوالی زندگی ایی که شاید هیچ زمان برایش رقم نمی‌خورد.

نفهمید چقدر ایستاد و زل زد به ارسلان اما وقتی حواسش سر جایش برگشت او باز هم روی تردمیل با سرعت بالایی میدوید. کفری بود و رنگ چهره اش غیر عادی… عرق مثل آب روان از سر و صورتش سر میخورد و ضربان قلبش هر لحظه از حد نرمال بالاتر میرفت…

یاسمین به سختی پاهای لرزانش را حرکت داد و بی هدف دور خودش چرخید. انگار یادش رفته بود در خروج از کدام سمت است… پشت پلک هایش که تار شد با بیچارگی همان وسط روی زمین نشست و سرش را میان دستانش گرفت…

نگاه ارسلان با تعجب بهش ماند و دستش روی دکمه ی آف تردمیل رفت. عصبی حوله روی صورتش کشید و قدم تند کرد سمت تن مچاله شده اش…

_مگه نگفتم پاشو برو بیرون؟ کی گفت بشینی جلوی چشمم؟!

بازویش را گرفت و بلندش کرد که ناگهان با دیدن صورت بی رنگ او جا خورد. اخم کرد و تا دهان باز کرد بغض دخترک مثل بمبی آماده به انفجار، ترکید و اشک گوله گوله از چشم هایش پایین چکید.

سر ارسلان با تعجب پس رفت و بی اراده بازویش را فشرد: چیشـ…

_چرا انقدر اذیتم میکنی عوضی؟!

اخم های ارسلان با مکث کوتاهی جمع شد و بازویش را فشرد: چرا داری مثل بچه ها اشک میریزی؟

_خسته شدم لعنتی از دستت خسته شدم. از این حرفای نیش دار و داد و فریادت… از دستور دادنات… از همه چی خسته شدم. میفهمی؟

صدای داد دخترک پرده ی گوشش را لرزاند اما رهایش نکرد. یاسمین مثل آدمی که با سر توی دیوار رفته گیج بود و پر درد و نامتعادل… چند بار سعی کرد تا ارسلان را پس بزند اما او محکم تر نگهش داشت و چند بار نامش را صدا زد…

یاسمین اما توی حال خودش نبود. میان بغض و گریه و خشم چند بار به سینه ی او کوباند و بلند جیغ کشید و ارسلان نهایت مجبور شد با به آغوش کشیدنش مهارش کند.

سر دخترک چسبید به سینه اش اما باز هم ارام نشد. صدای گریه اش بلند تر شد و دست های ارسلان دور تنش محکم تر… مدام صدایش میزد تا هوش و حواس او سر جایش برگردد اما یاسمین غرق بود میان دنیایی خاکستری و انگار برای رهایی ازش دست و پا میزد.

ارسلان چند بار تکرار کرد “آروم باش” تا گریه های بلند دخترک تبدیل شد به هق هق های آرام… ارسلان با نگاهی به صورت سرخ و کبود او با احتیاط در اغوشش گرفت و سمت اتاقکی انتهای سالن رفت…
یک سوییت کوچک بود با حداقل امکانات.

یاسمین را روی تخت خواباند و با دیدن لرز تنش پتو را تا گردنش بالا کشید. دخترک چشم بسته و تمام هنرش را میان نفس کشیدن خلاصه کرده بود.

_یاسمین؟

ارسلان لیوان را به دهانش چسباند و چند قطره آب توی دهانش ریخت. نفس یاسمین منقطع بود و بزور همان چند قطره را قورت داد.

ارسلان با نگرانی نگاهش کرد و موهای سرکشش را از روی پیشانی اش کنار زد. از شدت هیجان تمام تنش خیس عرق بود و بدنش داغ… انگار باز هم دچار شوک عصبی شده بود.

ارسلان با فکی سفت دست زیر گردنش انداخت و سرش را بلند کرد. میترسید معده اش کار دستش دهد.

_یاسمین دختر چشمات و باز کن.

تن او سنگین شده بود و ارسلان مجبور شد کنارش روی تخت بنشیند. باز هم صدایش زد و جمله هایش را تکرار کرد… دست او که روی آرنجش نشست نفس راحتی کشید و روی تخت نشاندش.

_افرین دختر خوب منو نگاه کن…

یاسمین نزدیک بود باز هم روی تخت بیفتد که ارسلان سریع دست دور تنش انداخت. باید وادارش میکرد به حرف زدن تا از هوش نرود. وقتی چانه ی یاسمین روی شانه اش محکم شد وحشت زده سر چرخاند و ضربه ی نسبتا محکمی توی صورتش کوبید.

دخترک وحشت زده چشم باز کرد و ارسلان با فشار فکش را گرفت و میان لب هایش فاصله انداخت.

_حرف بزن با من یاس…

فشارش بالا بود و تمام تنش میان هیجانی عجیب نبض میزد. ارسلان ناچار دست زیر پایش انداخت و سمت حمام بردش… دوش آب سرد را باز کرد و دخترک را با همان لباس های تنش زیر آب نشاند تا بالاخره صدای جیغ او بلند شد.

ارسلان با تمام تقلاهای دخترک یک دقیقه زیر آب خنک نگهش داشت تا بالاخره دمای بدنش پایین آمد و نفس هایش منظم شد. سریع اب را بست و حوله ی مخصوص خودش را دور تن او پیچید… لباس هایش خیس بودند اما میترسید بهش دست بزند.‌ با همان حوله و تن و موهای خیس دخترک را روی تخت خواباند.

_خوبی یاسمین؟

یاسمین آرام سر تکان داد اما چشم باز نکرد.

ارسلان نفس عمیقی کشید و آرام زمزمه کرد: فقط یاد گرفتی جون به سرمون کنی.

کلافه دنبال پاکت سیگارش گشت که یادش امد توی سالن جا مانده. اما تا خواست بلند شود دخترک محکم آرنجش گرفت.

_نرو…

صدایش ضعیف بود مثل تپش های قلبش. ارسلان با دیدن چشم های باز و فک لرزانش، سرجایش خشک شد. درمانده کنارش نشست و حس عجیبی گریبانش را گرفت تا قید سیگارش را بزند.

یاسمین مثل گنجشکی بی پناه از سرما می‌لرزید.‌ لباس های تنش خیس بود و باید عوض میشد.

_سردمه…

همین کلمه ها را هم بزور به زبان می‌آورد. دیگر توان نداشت برای جنگیدن.. ارسلان با پوزخند نگاهش کرد.

_لباسات خیسه ولی فکر نکنم اونقدر بهم اعتماد داشته باشی که اجازه بدی بدنتو ببینم خانم.

یاسمین در همان حال لب گزید و سرش را به بالشت فشرد. سکوتش باعث شد ارسلان کلافه دست روی بازویش بگذارد‌

_اگه اجازه میدی لباس خیستو دربیارم که با حوله بخوابی.

یاسمین لب به دندان فشرد و با تردید سرش را تکان داد. ارسلان هم بدون مکث بلند شد و حوله را از تنش پایین کشید… سر بلند نمیکرد که نگاه بی اختیارش تن زیبای او را وجب نزند.

یاسمین سرخ شده از حس دست های او روی تنش خودش سعی کرد حوله را بپوشد. دوباره دراز کشید و ارسلان پتو را تا زیر گردنش بالا برد.

_شوفاژ و زیاد میکنم فقط سعی کن یکم بخوابی.

یاسمین چشم های داغش را توی حدقه چرخاند: میشه نری؟

ارسلان مات و مبهوت سر چرخاند و دخترک میان هپروت لب زد: کنارم بمون ارسلان.

ارسلان با تعجب نگاهش میکرد که پلک های دخترک چسبید بهم و قفل انگشتانش دور آرنج او محکم تر شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
9 ماه قبل

اینبار واقعا حق با ارسلان بود رزمی لیاقت میخواد نه از سر اجبار یاد گرفتن:/

........
........
1 سال قبل

پارت بذار😴

Ftm
Ftm
1 سال قبل

عی باااابااا حالا اگه یاسمین ایقد لجبازی نمی‌کرد چی میشددددد؟ خو دفاع رزمی چیییش بدععععع

Tamana
Tamana
1 سال قبل

چرا اینقدر این یاسمین حالش بد میشه؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x