رمان گلادیاتور پارت 128

4
(1)

 

 

 

 

ـ چی کار می کنی ؟ ……… بذار باشه .

 

 

 

گندم سرش را تکان داد و باز نگاهش را بیهوده روی میز چرخاند :

 

 

 

ـ لازم نیست به زور بخوری ، می دونم دیگه دوستشون نداری …………. حمیرا گفت ………. گفت که من یه احمقم که خبری از رسم و رسومات این عمارت ندارم ، اما باور نکردم .

 

 

 

یزدان ابرو درهم کشید …………. حالا دلیل این دلخوری عمیق گندم را می فهمید . فهمیدن اینکه حمیرا به او توپیده و شاید هم جلوی خدمتکاران تحقیرش کرده ، سخت نبود .

 

 

 

ـ حمیرا بهت چی گفت ؟

 

 

 

گندم لبش را گزید …………. کنترل بغضی که ثانیه به ثانیه بالا و بالاتر می آمد ، لحظه به لحظه سخت و سخت تر می شد .

 

 

 

ـ مهم نیست که چی گفته ، مهم اینه که هر چی که گفته درست بوده .

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و در حالی که مچ گندم را رها نمی کرد ، با دست آزاد دیگرش صندلی را عقب کشید و رویش نشست و گندم را هم سمت خود کشید .

 

 

 

ـ اینجا کنار من میشینی و برام لقمه می گیری تا بفهمی هر خزعبلی که دیگران میگن ، حقیقت نداره ………. که بفهمی یزدان فقط برای تو ، همون یزدان آروم سابقه ، نه هر خر دیگه ای .

 

 

 

گندم به چشمان جدی شده او نگاه کرد و به زور روی صندلی کناری اش که در فاصله بسیار اندکی از او قرار داشت ، نشست ………. یزدان ادامه داد :

 

 

 

ـ حالا هم برام لقمه بگیر ببینم بعد از این همه سال یاد گرفتی یه لقمه درست و حسابی بگیری یا هنوزم لقمه گرفتن کار منه .

 

 

 

گندم لبانش را بیشتر از قبل روی هم فشرد …………. می دانست یزدان خیلی وقت است که حتی مدل غذا خوردنش هم با زندگی سابقش فرق کرده و اگر الان سر میز نشسته ، تنها بخاطر خودش است و بس ……….. یزدان ، مردترین مرد زندگی اش بود .

 

 

 

صدایش از بغضی که بالاتر آمده بود و لرز بر تارهای صوتی اش انداخته بود ، بم تر شد و قطره اشکی روی گونه اش رد انداخت و پایین رفت :

 

 

 

ـ شرط می بندم ………… حتی آخرین باری که نون و پنیر و خیار و گوجه خوردی رو هم یادت نمی یاد ………….. اگر هم الان پای این میز نشستی ……… فقط بخاطر منه .

 

 

 

یزدان نگاه گذرایی به جای رد اشکی که روی گونه اش جا انداخته بود ، انداخت و ابروانش را تصنعی درهم فرستاد :

 

 

 

ـ فقط کافیه اشکت پایین بیاد ، همچین می زنم پس کلت که بیفتی تو دوتا عمارت اون طرف تر .

 

 

 

 

 

گندم لبخندی پهن تر از دقایق قبل ، از این نوع سبک تهدید او زد و با پشت دستش گونه نم برداشته اش را پاک کرد :

 

 

 

ـ گریه نکردم ، فقط یه چیزی رفت تو چشمم .

 

 

 

یزدان سر تکان داد و با ابرو به نان و پنیر روی میز اشاره کرد :

 

 

 

ـ احتمالا شست پای حمیرا بوده ………… حالا لقمه بگیر ببینم .

 

 

 

لبخند گندم باز تر شد و قلبش از بغض لرز بیشتری برداشت ………… یزدان معبود دومش ، بعد از خدا بود .

 

 

 

گندم دست جلو برد و با چاقو خیار و گوجه درون پیش دستی ها را قاچ کرد و لقمه بزرگی برای او گرفت و به دستش داد ………….. لبخند روی لبانش همچون غنچه ای نو شکفته لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر باز می شد .

 

 

 

یزدان به لبخند نشسته روی لبان گندم نگاه کرد و نفس آسوده اش را رها نمود و دست دراز کرد و لقمه را از دستان او گرفت و به سمت دهانش برد و گاز بزرگی به سر آن زد .

 

 

 

از وقتی یزدان خان شده بود ……….. از وقتی تورج فوت کرده بود و او به ریاست این دم و دستگاه درآمده بود ، دیگر هرگز شرایطی پیش نیامد تا بتواند فارق از عالم و آدم ، نان و پنیر و خیار و گوجه بخورد و از خوردن آن لذت ببرد .

 

 

 

ـ راست میگی ……….. خیلی وقت بود که طعم پنیر و خیار و گوجه رو فراموش کرده بودم ………….. این لقمه من و برد به همون سال های گذشته .

 

 

 

گندم به لقمه درون دست او که لحظه به لحظه با گاز های بزرگ او کوچک تر می شد ، نگاه کرد و آرام گفت :

 

 

 

ـ اون موقع ها که خیلی کوچیک بودم و تو برای خودت و من لقمه می گرفتی و می رفتی ……….. پسرا کمین می کردن تا بلافاصله بعد از رفتن تو سرم بریزن و لقمه هام و بگیرن و بخورن . منم که انفدر بچه سن بودم که زورم بهشون نمی رسید که بخوام جلوشون در بیام و اجازه ندم تا لقمه هام و بخورن …………. بعده ها که متوجه این قضیه شدی دیگه وقتی برام لقمه می گرفتی ، از کنارم نمی رفتی تا لقمم و کامل بخورم و سیر بشم ……………. اگه تو نبودی من تو همون بچگی از گشنگی تلف می شدم .

 

 

 

یزدان نگاهی به چشمان اویی که خیره به لقمه درون دستش شده بود کرد و لقمه اش را روی میز گذاشت و به یاد همان سال های پیش ، لقمه ای برای او گرفت و به دستش داد :

 

 

 

ـ بیا بخور .

 

 

 

 

 

گندم نگاهش را بالا آورد و در چشمان او انداخت و لبخندی سر سری زد :

 

 

 

ـ من گشنم نیست ، برای تو آورده بودم .

 

 

 

یزدان لقمه را بیشتر به سمت او جلو برد :

 

 

 

ـ بخور ……….. من نمی تونم وقتی تو اینجوری جلوم نشستی و به لقمم نگاه می کنی ، چیزی از گلوم پایین بفرستم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Paria Hasanvand
Paria Hasanvand
11 ماه قبل

این آخرش گندمو عقد می‌کنه
همینقدر کلیشه وار😶

mehr58
mehr58
1 سال قبل

آخییییییی

saman
saman
1 سال قبل

🙄 🙄

کاپیتان
کاپیتان
1 سال قبل

بی مزه 😒

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x