رمان گلادیاتور پارت 150

5
(2)

 

 

 

 

ـ اون اگه بهت حرفی زده ، فقط از سر دلسوزی بوده . چون تو رو مثل دختر خودش می دونه . این خیلی خوبه . اتفاقاً اینجوری خیال منم تا یه حدی راحت میشه که یکی هست که حواسش پی تو باشه . من این زن و خیلی ساله که می شناسم . اهل از پشت خنجر زدن و نارو زدن نیست . که اگه بود مطمئن باش تا الان فهمیده بودم .

 

 

 

ـ لازم نیست این زنیکه حواسش به من باشه ………. من خودم از پس کارام بر می یام .

 

 

 

ـ باشه بهش میگم کمتر سر به سرت بذاره و کاری به کارت نداشته باشه .

 

 

 

ـ باز این بهتره .

 

 

 

ـ حالا چی می خواستی که این ساعت به اطاق من اومدی ؟ بازم قضیه رفع دلتنگی بود ؟

 

 

 

گندم خنده ای کرد و ابرویی برای او بالا انداخت :

 

 

 

ـ نه ………. حمیرا می گفت مثل اینکه دوست دخترای قبلیت یه سری لوازم آرایش اینجا داشتن . اونا رو می خوام .

 

 

 

یزدان سری تکان داد و دستش را از دور کمر او آزاد نمود :

 

 

 

ـ برو تو اطاق لباسام . تو ردیف کشوها ، کشوی دوم یا سوم و باز کند . چیزی که می خوای باید تو یکی از این کشوها باشه .

 

 

 

گندم سری تکان داد و از لبه تخت بلند شد و به سمت اطاق لباس ها رفت و با جستجویی ساده در کشوهای او ، توانست جعبه های باز نشده لوازم آرایش ها را پیدا کند .

 

 

 

هیجان زده همه را بیرون آورد و درون بغلش جمع نمود و با پا در کشو را بست و از اطاق لباس خارج شد و یزدان به انبوه جعبه های ریز و درشتی که او در دستش گرفته بود نگاه کرد :

 

 

 

ـ حالا واقعا بلدی ؟ نزنی خودت و ناکار کنی .

 

 

 

گندم با خنده پشت چشمی نازک کرد و ابرویی بالا انداخت :

 

 

 

ـ این یه قلم و خوب بلدم .

 

 

 

ـ خیلی خب . اینا که گذاشتی تو ساکت ، دیگه بیشتر از این بیدار نمون و بخواب .

 

 

 

ـ باشه . پس شبت بخیر .

 

 

 

***

 

 

گندم مانتو شلوار پوشیده و شال روی سر انداخته ، در حالی که آرایش بسیار کمرنگی روی صورتش نشسته بود ، همراه با دو ساک بزرگی که در دستانش گرفته بود و به دنبال خودش می کشید ، پله ها را هن هن کنان و به سختی پایین می رفت .

 

 

 

یزدان که پایین پله ها ایستاده بود و آخرین دستور عمل ها را برای دو نگهبان زیر دست جلال که قرار بود در خانه شرایط را طبق نظر او پیش ببرند ، بازگو می کرد ، با شنیدن صدای هن هن های آشنایی ، حرفش را نصفه و نیمه رها کرد و صورت به سمت پله ها چرخاند و چشمانش روی گندمی که به زور پله ها را پایین می آمد نشست .

 

 

 

حرفش را کوتاه نمود و بعد از مرخص کردن دو نگهبان با چند قدم بلند دو سه پله را یکی کرد و خودش را به گندم رساند و زیر لب و سرزنش کنان گفت :

 

 

 

ـ تو این عمارت هیچ نره خری پیدا نمیشه که تو دوتا ساک به این سنگینی رو گرفتی و خودت داری پایین می یاری ؟ نمیگی یکدفعه ای کنترلت بهم بریزه و از این همه پله قِل بخوری و بری پایین چی میشه ؟

 

 

 

و دو ساک گندم را گرفت و با یک حرکت از روی پله ها بلندشان کرد و پایین برد ……… گندم به دنبالش راه افتاد و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ واقعا فکر نمی کردم از پله ها پایین بردنشون تا این حد سخت باشه .

 

 

 

ـ خیله خب ، تو برو پایین رو مبلا بشین تا من بیام .

 

 

 

و ساک های گندم را کنار ساک های خودش کنار دیوار قرار داد . گندم که نفسش تازه بالا آمده بود ، خودش را روی مبل راحتی انداخت و بالا رفتن یزدان را از پله ها ، با چشمانش دنبال کرد ……….. مطمئناً حرف های حمیرا چرندیاتی بیش نبود ………. این یزدانی که مدام نگران سلامتی او بود ، امکان نداشت به آن ترسناکی که حمیرا از آن حرف می زد ، باشد …………. یزدان همینی بود که او می دید . یک حامی مهربان . یک کوه استوار و همیشه پابرجا . یک پشتیبان بی نظیر .

 

 

 

چند دقیقه ای نگذشته بود که یزدان در کت و شلواری مشکی رنگ ، به همراه کروات و پیراهنی به همان رنگ ، از پله ها پایین آمد .

 

 

 

ـ گندم بلند شو بریم .

 

 

 

و دسته ساک های خودش را به دست گرفت و به سمت در راه افتاد و در همان حال رو به جلال کرد :

 

 

 

ـ جلال ، ساکای گندم و با خودت تا دم ماشین من بیار .

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

گندم با قدمهایی بلند خودش را به یزدان رساند و دوشادوش او از سالن اصلی خارج شدند و وارد باغ شدند و به سمت پارکینگ راه افتادند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
1 سال قبل

صد رحمت به دلارای

لوازم ارایشی های دوس دخترای یزدان
لوازم ارایشی های دوس دخترای یزدان

واقعا اون حداقل یه داستانی داره ولی این همینجوری مینویسه سرو تهی نداره داستانش آبکیه
از نویسنده ی زاده ی نور انتظار بیشتری داشتم…..

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

چه عجب بعد دو ماه بالاخره راه افتادن برن مهمونی

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x