یزدان لبخند یک طرفه ای که بی شباهت به پوزخند نبود ، گوشه لب نشاند و در مقابل گندم اندکی کمر خم کرد تا هم قد و قواره او شود ……… گندم قصد داشت خودش را ماده پلنگی نشان دهد که توانایی انجام هر کاری را دارد …………. اما این دخترِ بی تجربه مقابلش توله ببری بیش نبود .
یزدان با همان نگاه انباشته از غرور و تکبری مثال زدنی که انگار تمام جهان را در زیر پای خود دارد ، در چشمان او نگاه کرد …………. این اعتماد به نفس کاذب گندم چیز خوبی نبود . خطر داشت ……… حتی می توانست جان خود گندم را هم به خطر بی اندازد .
شاید الان وقتش بود که به گندم نشان دهد که اگر تا الان در امنیت بوده ، تنها به خاطر سایه حمایتی بود که یزدان حتی برای ثانیه ای از روی سر او برنداشته ……… شاید بهتر بود که به گندم نشان دهد که سایه حمایتش ، چه نعمت و رحمت بزرگی است .
ـ اگه فکر می کنی که انقدر بزرگ شدی که به هیچ پشتیبانی و کمک من احتیاجی نداری ، باید بگم که کامل در اشتباهی عزیزه من ……….. اگه تا الان سالم موندی ، اگه تا الان کسی به خودش جرات و جسارت نداده که بخواد به حریمت نزدیک بشه ، فقط بخاطر حضور منه ……… فقط کافیه که برای یک لحظه سایه حمایت من از رو سرت برداشته بشه ……….. اون وقتِ که می بینی چند نفر برای داشتنت دندون تیز می کنن ……….. فرهاد تنها یکی از آدمای خطرناکیه که دور و بر من وجود داره …………. تو هنوز با خیلی از اونها آشنا نشدی .
گندم پلکی زد ………. یزدان خوب بلد بود با نگاه ها و حرف هایش ته دل او را خالی کند …………. غرور نشسته در چشمانش اندک اندک رنگ باخت و کم رنگ شد ، اما با این وجود اجازه نداد کاملا از بین رود .
ترس و نگرانی که اندک اندک در چشمانش شکل گرفت را دید و نگاه از روی او برداشت ……… همین ترس در چشمان او ، برایش کفایت می کرد .
داخل شد و نگاهش را به سمت جایی که جلال اعلام دریافت سیگنال کرده بود ، چرخاند و درهمان حال گفت :
ـ بهتره لباسات و عوض کنی و اگه دوست داری ، یه دوش آب گرم بگیری و بعدش هم استراحت کنی ……….. جشن های فرهاد همیشه تا دیر وقت ادامه داره . نمی خوام انرژی کم بیاری و بی حس و حال بشی .
گندم حوله به دست به دنبالش راه افتاد و داخل اطاق شد :
ـ امروز صبح زود رفتم حموم .
ـ پس کار چندانی نداری ……….. فقط لباسات و در بیار و برو روی تخت دراز بکش .
گندم نگاهش را به سمت تخت بزرگ و مجلل طلاکاری شده مقابلش کشید و با قدم هایی آرام گرفته به سمتش رفت و لبه اش نشست و کمی خودش را بالا و پایین کرد …………… تخت بسیار نرم و رویایی به نظر می رسید . کمی خودش را عقب کشید و دستی به پتوی بسیار بزرگ مروارید دوزی شده پشم شیشه ای که سرتاسر تخت را در بر گرفته بود کشید ، پارچه تخت خنک بود و حس خوبی به او می داد .
از این حس خوبی که گرفته بود لبخند باریکی بر لب نشاند و نگاهش را سمت یزدان که باز هم سر در موبایل در دستش کرده بود و با آن مشغول بود چرخاند :
ـ من از این مدل تختا خیلی خوشم می یاد . خیلی قشنگن …………… میگم یزدان جون .
یزدان بی آنکه سر از موبایل بیرون بکشد و یا نگاه هرچند کوتاهی به گندم بی اندازد ، جوابش را داد :
ـ بله ؟
گندم گردن به سمتی کج کرد و با لحنی که خواهش در آن موج می زد ، گفت :
ـ میشه از این تختا برای منم بخری ؟ از همینا ………. به همین بزرگی .
ـ آره آره .
سرش پایین بود و جواب مثبت به گندم داده بود ……… بدون آنکه بداند در قبال چه خواسته ای به او جواب مثبت داده . انقدر درگیر پیام هایی که با جلال رد و بدل می کرد شده بود که گندم و خواسته اش به گوشه ای ترین قسمت مغزش فرستاده شده بود .
الان موضوع مهمتری برای فکر کردن و متمرکز شدن وجود داشت ………. جلال پیام داده بود که سیستم ، از آن اطاق تنها یک سیگنال دریافت کرده و به نظر می رسید جز همانجایی که اعلام کرده ، در دیگر نقاط اطاق خبری از دوربین و یا هاشفی نباشد .
موبایل را روی میز کوچک ناهارخوری که درون اطاق بود انداخت و دست به کمر گرفته نگاه گذرایی به جایی که جلال چند دقیقه پیش اشاره اش کرده بود ، انداخت ……….. از هیچ چیز بیشتر از اینکه کسی او را لحظه به لحظه بپاید و ریز به ریز کارهایش را تحت نظر بگیرد ، بدش نمی آمد .
نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می نمود عادی باشد و عادی رفتار کند ، به سمت همان قسمت راه افتاد . باید لااقل می فهمید دوربین و یا آن هاشف را کجا جاساز کرده اند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.