اما مگر مسلط شدن بر اعصاب ، آن هم زمانی که خون مقابل دیدگانت را گرفته ، به این راحتی ها بود ؟؟؟ ……. کاووس از او چه می خواست ؟ که او هم یکی شود همچون او و دست روی دختری از همه جا بی خبر بگذارد و او را به سمت بدبختی و تباهی بکشاند ؟ آن هم برای خوش گذرانی خودش ؟
کاووس نیشخند زنان قل قل دیگری کرد و دود غلیظ قلیانش را آرام از دهان بیرون فرستاد و به صورت برافروخته یزدان نگاه کرد ……. دیدن چنین رفتاری از یزدان را طبیعی می دانست …….. یزدان با تک تک بچه های این خانه بزرگ شده بود و طبیعی بود که رویشان تعصب و غیرت نشان دهد .
اما کاووس به یک چیز اعتقاد داشت ……….. همه ابتدای این راه به نحوی از خودشان مقاومت نشان می دهند ، اما وقتی لذت زیر دندان هایشان جاری شد ، کم کم رام و آرام می شوند ……….. معتقد بود تمام آدمان این عالم در مقابل دو چیز پا سست می کنند ………. اول غریزه و شهوت ……. دوم پول و مال و اموال .
ـ تا کی تصمیم داری سرکوبش کنی ؟ یزدان تو الان بیست و دو سالته …….. اصلا تا به حال به این موضوع فکر کردی که تو هم مردی و غریزه های خاص خودت و داری که احتیاج به توجه دارن ؟ ……… تا کی می تونی نادیدشون بگیری ؟
یزدان آنقدر خشمگین بود که حتی لحن وسوسه برانگیز کاووس درصدی روی او تاثیر نداشت ………کاووس ادامه داد :
ـ اصلا اگه این غریزه بد بود که خدا تو ذات ما مردا نمی ذاشتتش ………. می دونم که تو تا حالا هیچ لذتی از هم آغوشی نبردی و طبیعیه که الان اینجوری مقابل حرفای من رگ بیرون بندازی و از خودت چنین واکنش نشون بدی ……. شل کن پسر ……. اجازه بده این بدن هم چیزی نسیبش بشه …….. کلی دختر تو این خونه هست . نگران هیچی هم نباش و فقط انتخاب کن ……. به اکرم می سپارم هم دختری که می خوای و برات آماده کنه ، هم جا و مکانتون و . میگم یکی از همین اطاقای انتهای گاراژ و براتون آماده کنن ……… صبر کن صبر کن …….. ببینم راستی ………. نکنه چشمت دنبال همین بچه ای می گرده که همیشه مثل بند تمون بهت می چسبه ؟ نکنه روت نمیشه که بگی …….. چی بود اسم دختره ……. آها گندم ، گندم و میگم . هرچند سنش هنوز خیلی کمه ، اما اگه تو می خوای می تونم به اکرم بگم ترتیب اون و برات بده .
با آمدن اسم گندم نگاه خون بار یزدان میخ فرش نخ نمای زیرپایش شد ……….. گندم ؟ گندمی که هر لحظه در پی دور نگه داشتن او از این جریانات بود ؟ همین گندم ده یازده ساله اش که هنوز فرق بین دست راست و چپش را نمی فهمید ؟؟؟ ……. باید به گندم هشدار جدی می داد که تا حد ممکن از رو به رو شدن و ظاهر شدن مقابل چشمان کاووس خودداری کند .
چیزی تا انفجارش باقی نمانده بود …….. باید می رفت ، باید این اطاق و این مرد نحس را ترک می کرد …….. وگرنه هر آن امکان داشت خونش پای خودش نوشته شود .
ـ می تونم برم ؟
ـ می دونم الان داری من و تو ذهنت قضاوت می کنی ……… اما چند وقت دیگه که غرایز بی جواب موندت مثل یه گرگ زخمیِ درنده سر بیرون کشید و به جونت افتاد ، معنی حرفای الان من و می فهمی …….. اما من هنوزم پای حرفی که زدم هستم ، تو می تونی دست روی هر دختری که دوست داشتی یا به دلت نشست بذاری و نگران هیچی نباشی .
یزدان دست در جیب شلوار لی اش کرد و سوئیچ را بیرون کشید و خم شد و کنار قلیان او گذاشت و با یک با اجازه زیر لبی چرخید و اطاق کاووس را ترک کرد …….. هوای آزاد می خواست ……… یک جا که تنها خودش باشد و یک فضای باز و آزاد ، تا آنقدر فریاد بزند و نعره بکشد ، تا خشم نهفته درون سینه اش آرام بگیرد و یا لااقل کمی رو به خاموشی برود .
کفش های کهنه اما سالمش را به پا کرد و به میان حیاط گاراژ رفت و سرش را سمت اطاق پسرها و دخترها چرخاند ……. سکوت حاکم بر محیط و چراغ خاموش اطاق هایی که از پشت شیشه های روزنامه پوش نمایان بود ، می گفت همه خوابیده اند ………. ساعت از دوازده شب گذشته بود ، اما خواب از چشمان پر از خشم او بر بسته بود ……. با قصد خروج از گاراژ به سمت در خروجی راه افتاد و از گاراژ خارج شد .
خب دو خط بیشتر بنویسی چی میشه آخه؟دستت درد میگیره؟
البته رمان خیلی قشنگه برای بقیش کنجکاوم نویسنده عزیز لطفا کمی حوصله بیشتری به خرج بده و پارت ها رو طولانی تر کن.
خیلی کم بود😑
هی من میخوام هیچی نگم هی این دانا یه کاری میکنه
دانا به ترکی میشه گاو😂