دوباره نزدیکش شد و پنجه های مردانه اش را لا به لای تار و پود های ابریشمی و نرم موهای او فرستاد و در همان حال آرام با همان صدای مردانه اش گفت :
ـ خوبه که تو فقط مال منی …………. هر چند بازم معتقدم اگه می دونستم که قراره تو نبود من تا این حد خودت و خوشگل کنی ، امکان نداشت اجازه بدم پات به اون آرایشگاه برسه ………
و دستش را آرام از لا به لای موهای او بیرون کشید و با مکثی نگاه از او گرفت و به سمت اطاق لباس هایش چرخید و اجازه داد نفس های حبس شده میان سینه گندم بالا بیاید ………………. قبل از اینکه قلبش از حلقش بیرون بپرد و منفجر شود .
یزدان چه گفته بود ؟؟؟
خوشحال بود که برای اوست ؟؟؟
گوش هایش درست شنیده بود یا باز هم تخیل زده بود ؟؟؟
***
سه چهار روزی از آمدن یزدان می گذشت و یزدان بلافاصله فردای آن روز مربی رزمی دیگری را بعد از گزینش های بسیار برای گندم انتخاب کرد تا گندم تمریناتش را با این یکی مربی ادامه دهد .
حتی دستور داده بود تا در باشگاهش هم دوربین مداربسته نصب کنند تا او بتواند هر زمان که خواست تمرینات آنها را ببیند .
از فردای روزی که مربی اش تغییر پیدا کرد گندم دیگر نه معین را دید و نه حتی خبری از او شنید …………. انگار یزدان به خوبی معین را آنطور که می خواست بخاطر تنها گذاشتن گندم با سیاوش مجازات کرده بود که دیگر معین به هیچ وجه مقابل گندم قد اَلم نمی کرد و ظاهر نمی شد …………. و گندم چقدر دلش برای رانندگی و پیست رفتن هایش تنگ شده بود .
سر میز ناهار پشت میز نشسته بودند و گندم گرسنه غذایش را دو لپی می خورد و پایین می فرستاد ………… یزدان از گوشه چشم نگاهی به او انداخت :
ـ بعد از ناهار کاری برای انجام دادن داری ؟
گلادیاتور, [01/09/1402 10:08 ب.ظ]
#part625
#gladiator
گندم با همان لپ های باد کرده از برنج های درون دهانش ، اندک ابرویی از نفهمیدن منظور او در هم کشید و نگاهش کرد و با لحنی نامفهموم بخاطر دهان پرش گفت :
ـ نه کار خاصی ندارم .
یزدان که غذایش را تمام کرده بود ، دستمالی از جا دستمال کاغذی روی میز بیرون کشید و دور دهانش را پاک کرد و بدون آنکه نگاهی در چشمان منتظر او بی اندازد ، آرام گفت :
ـ ناهارت تموم شد بیا بالا . تو اطاقم منتظرتم .
و بدون آنکه منتظر تاییدی از سمت گندم بماند ، از سر میز بلند شد و به سمت پله ها بالا راه افتاد و گندم را همانطور بر جای گذاشت .
محتوای دهانش را قورت داد و نگاهی به ظرف غذای نصفه شده اش انداخت ………….. آنطور که یزدان با آن لحن و نگاه جدی از او خواسته بود بلافاصله بعد از اتمام ناهارش به اطاق او برود ، دیگر هیچ میل و رغبتی حتی برای خوردن یک قاشق غذا هم نداشت دیگر چه رسد به تمام کردن نصف دیگر غذای باقی مانده اش .
صندلی اش را عقب کشید و در حالی که دلشوره بدی به جانش افتاده بود ، از،پشت میز بلند شد و سالن غذا خوری را ترک کرد و با ذهنی مشغول شده به سمت اطاق یزدان به راه افتاد .
دیگر در این چند ماه یزدان را به خوبی شناخته بود و احوالات خاص و زیر و بم هایش به دستش آمده بود ………… خوب می دانست هرگاه یزدان تا این حد جدی و کم حرف می شود و یا حرف زدنش یک حالت دستوری به خود می گیرد ، باید بداند یک اتفاق هایی یا افتاده یا در شرف وقوع است .
پشت در اطاق او ایستاد و ضربه ای به در زد و زمان چندانی نگذشت که در توسط یزدان با همان چهره جدی ، به رویش باز شد ………… بر روی پیشانی یزدان هیچ اخمی و یا چینی دیده نمی شد ……….. اما گندم آنقدر در خواندن نگاه او مهارت پیدا کرده بود که بداند با دیدن این نگاه تیره و تار شده ظلمانی اش ، باید منتظر اتفاقات و یا خبر های جدیدی باشد .
گلادیاتور, [02/09/1402 10:20 ب.ظ]
#part626
#gladiator
بی اختیار زمانی که داشت از کنار هیکل درشت و تنومند یزدان رد می شد ، شانه های را جمع نمود و آهسته در حالی که استرس نشسته در قلبش ، ضربات قلبش را آریتمی کرده بود از کنارش گذشت و وارد اطاقش شد و نگاهش را دوری در اطاق او داد .
ـ چیزی …….. شده ؟
یزدان چرخ آرامی دور او زد و مقابلش قرار گرفت و نوک پنجه هایش را درون جیب شلوار در پایش کرد و با همان نگاه جدی و تا حدودی خشک به گندم نگاه کرد :
ـ قبل از اینکه به این ماموریت برم ، یادته بهت چی گفتم ؟
گندم چند باری پلک زد …………. نه معنای حرف های یزدان را می فهمید و نه معنای نگاه جدی و خشک شده او را درک می کرد …………. تنها چیزی که می دانست این بود که ضربان قلبش ثانیه به ثانیه دارد بالا می رود .
ـ خب ، خب ما خیلی حرفا زدیم ………… منظورت به کدومشونه ؟
یزدان اندکی مقابلش کمر خم کرد تا فاصله میان صورت خودش و او را کم کند .
ـ در مورد همراهی کردنت تو ماموریت بعدی و شرایط همراهی کردنت .
گندم سری تکان داد ………….. یادش آمده بود .
ـ آره ، گفته بودی اگه بتونم خودم و بهت ثابت کنم …………… بهم اجازه میدی تو ماموریت بعدی همراهت باشم .
یزدان کمر صاف نمود و سری به معنای تایید تکان داد و بدون آنکه نگاهش را از او بگیرد ، جلوتر رفت و سایه بزرگ و گسترده اش را بیشتر بر روی گندم انداخت و گفت :
ـ درسته ، حالا آماده ای ؟
گندم پلکی زد و آب دهانش را پایین فرستاد …………… صد و خورده ای روز هر روز به اندازه چهار پنج ساعت تمرین کرده بود . دیگر خیلی به اندازه گذشته بی دست و پا و به قول معروف نابلد به حساب نمی آمد ………… اما این درخواست یکدفعه ای یزدان ، اندکی دستپاچه و سردرگمش می کرد . توقع نداشت یزدان در این زمان و اینجوری ناغافل از او بخواهد که آمادگی اش را برای جواب پس دادن اعلام کند .
گلادیاتور, [03/09/1402 10:05 ب.ظ]
#part627
#gladiator
او در این روزها کم با سیاوش مبارزات تن به تن نداشت …………. با سیاوش خوب توانسته بود حمله و دفاع را یاد بگیرد . اما مسئله این بود که یزدان سیاوش نبود و قدرت سیاوش مطمئناً به مراتب کمتر از یزدان بود ……….. اصلاً به لحاظ جثه و قد هیکل هم که حساب می کرد می دید سیاوش به هیچ عنوان قابل مقایسه با یزدان نیست .
می ترسید ………….. او برای مبارزه با یزدان زیادی ضعیف و کم جان بود …………. می ترسید در امتحانش مردود شود و مجبور شود چند ماه دیگر در این عمارت یکه و تنها سر کند .
خودش را به آن راه زد :
ـ آماده ؟ آماده برای چه چیزی ؟
یزدان همانطور با همان نگاه خیره ، نگاهش کرد ……………. نگاهی که گندم به هیچ عنوان دوستش نداشت …………. نگاهی که او را دستپاچه می کرد …………. نگرانش می کرد …………. وجودش را قندیل می بست و می لرزاند .
ـ برای نشون دادن هنرت ………….. می خوام ببینم بعد از سه و ماه و خورده ای روز تمرین کردن می تونی قانعم کنی تا تو رو با خودم ببرم یا نه ؟
گندم لبانش را بر روی هم فشرد و ابروانش بی اختیار درهم فرو رفت ……………. تمام جانش شده بود ضربان کوبنده قلبی که فکر می کرد صدایش کل فضای این اطاق بزرگ را در بر گرفته .
اینکه استرس بگیرد ، اینکه قلبش بخواهد از میان حلقش بیرون بزند ، اینکه حس کند سر تا پایش را لرزه ریزی دربر گرفته ، همه طبیعی بود …………… اما او نباید این اضطراب درونی اش را به یزدان نشان می داد و همین ابتدا او را از خود مایوس می کرد .
او یک راه بیشتر نداشت ………… آن هم پیروز شدن در امتحانی بود که یزدان قصد گرفتنش را داشت . او دیگر آدم ماندن در این عمارت و طاقت این دوری آوردن نبود …………… هر طور شده خودش را در این ماموریت کزایی جا می کرد و با یزدان می رفت …………… آن هم وقتی که نفسش تا این حد به نفس های این مرد گره خورده بود .
گلادیاتور, [04/09/1402 10:14 ب.ظ]
#part628
#gladiator
یزدان بی هوا و بدون اعلام قبلی دست دراز کرد و مچ گندم را گرفت و به سمت خودش کشید و مغز گندم را از آن حالت سکوت و شوک و بهت خارج کرد .
گندم به سرعت مچش را بالا برد و با چرخشی که به مچش داد ، مچ گرفتار شده اش را آزاد کرد و با دست دیگرش بلافاصله ضربه سریع و نسبتاً محکمی به گردن یزدان زد .
یزدان با حس ضربه ای که به گردنش کوبیده شده بود لبخند یک طرفه ای بر روی لبانش نشست ………… به نظر از این واکنش گندم راضی به نظر می رسید .
اینبار اندکی جدی تر جلو رفت و مشتش را برای کوبیدن به صورت گندم جلو برد که گندم به سرعت گارد دفاعی اش را بالا آورد و بعد از دفع ضربه او ، خواست با پایش ضربه ای به پهلوی یزدان بکوبد که یزدان هم ضربه او را دفع کرد و بلافاصله شانه گندم را گرفت و با قدرتی که در چنته داشت او را چرخی داد و دستش را به دور گلوی او حلقه نمود و او را از پشت به خود کوبیدش و چسباند و سرش را تا نزدیکی های سر او پایین برد .
گندم عصبی پلک بست و سعی کرد با آرنجش ضربه ای به شکم یزدان وارد کند …………… اما یزدان او را به گونه ای گرفته بود که ذره ای تکان خوردن ، بعید و غیر ممکن به نظر می رسید . خوب می دانست که او شانس زیادی برای مقابله با یزدان ندارد و اگر می خواهد پیروز این میدان شود ، باید همین ابتدا قبل از اینکه نیرویش کامل تخلیه شود ، یزدان را ناک اوت کند .
پایش را به پشت پای یزدان فرستاد و ضربه بسیار محکمی با مقدار نیرویی که در چنته داشت ، به پشت پای او کوبید و باعث اندک تزلزلی در تعادل و ایستادن یزدان شد …………. همین برای او کفایت می کرد که بتواند خودش را میان سینه او به سمتش بچرخاند و در حالی که نگاه به اخم نشسته اش را در چشمان او می انداخت ، آخرین ضربه اش را آنچنان بر او وارد کند که بلافاصله ناک اوت شود .
و زانویش را در یک حرکت با قدرت بالا آورد و به میان پای او کوبید و سیستم عصبی یزدان را برای لحظه ای از کار انداخت و …………. ثانیه ای بعد آنچنان دردی در سلول به سلول تن یزدان نشست که زانوانش از درد تا شد و در حالی که انگار خون تمام تنش در صدم ثانیه ای به سمت صورتش هجوم آورده باشد ، دو دست به میان پایش فرستاد و روی زمین خم شد و از درد در خودش مچاله گشت .
گلادیاتور, [05/09/1402 10:12 ب.ظ]
#part629
#gladiator
گندم با دندان پوست گوشه لبش را کند و بلافاصله او هم کنارش زانو زد و به یزدانی که از درد به خودش می پیچید نگاه کرد و دست روی شانه اش گذاشت :
ـ یزدان جونم خوبی ؟
یزدان در حالی که حس می کرد حتی نفسش هم از درد درست و حسابی بالا نمی آید سر بالا کشید و گندم توانست صورت یک پارچه سرخ شده او را با عروق بیرون زده پیشانی و گیج گاهش ببیند .
یزدان از خشم و عصبانیت با درد غرید :
ـ یزدان جون و زهرمار …………. یزدان جون و کوفت دختره خر …………….
و ناتوان از ادامه فوش دادن ، پلک بر هم فشرد و سرش پایین افتاد و ادامه داد :
ـ وای خدا دارم می میرم …….
ابروان گندم لرزید ………. البته نه از بغض و یا هر چیزی که مربوط به آن می شد . نمی دانست چرا میان این درد کشیدن ها و فوش هایی که یزدان یکی بعد از دیگری زیر لب به او می داد ، خنده اش گرفته ……….. آنچنان که این خنده نفرین شده می خواست تار و پودش را از هم بدرد و به قه قهه اش بی اندازدش .
او هیچ چاره ای جز این کار نداشت . می دانست خیلی زمان نمی برد که در مقابل زور بازو و تکنیک و قدرت او تسلیم می شود ………… و این چیزی بود که او به هیچ عنوان آن را نمی خواست .
خوب می دانست که هیچ شانسی برای پیروزی در مقابل مردی که به اندازه تار های موهای سرش مبارزات تن به تن داشته و از همه اشان هم پیروز بیرون آمده ، ندارد . او حریف یزدان نبود ………… آن هم اویی که تمام تمرینات و مبارزاتش فراتر از صد و بیست روز نمی رفت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 153
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای چه خوب شد😂بدبخت و از مردونگی انداخت😂😂الان دیگه یزدان کوتاه میاد میگه میتونه از پس خودش بربیاد
ادمین جان من چرا اسمم فقط تو رمان حورا عوض شده تو پروفایلم تغییر دادم ولی بقیه رمانا همینه لطفا بررسی کنین ممنون