تاآخرشب بی هدف توخیابون ها چرخیدم و آهنگ گوش دادم..
فکرمیکردم حالم خوب بشه اما بهترکه نشدم هیچ، بدترهم شدم..
باصدای زنگ تلفنم کلافه صدای موزیک رو کم کردم و بافکر اینکه بازهم عزیز پشت خطه بدون نگاه کردن به شماره، جواب دادم؛
_جانم عزیز؟
باشنیدن صدای تودماغی بهار چشم هام گرد شد..
این وقت شب چیکار داشت؟
_الو عماد؟
سلام.. خوبی؟ چیزی شده؟
_سلام شما خوبی؟ ببخشید بی موقع مزاحم شدم..
_خواهش میکنم اتفاقی افتاده؟ رضا خوبه؟
_رضا خوبه اما خبری از گلاویژ ندارم.. میخواستم بپرسم شما ازش خبری ندارید؟
بی اراده تپش قلب گرفتم.. ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کردم و به ساعت نگاه کردم..
دوازده وچهل دقیقه ی شب بود..
_گلاویژ؟ نه من خبری ندارم!
سروظهر برگشت خونه! مگه نیومده؟
_ میدونم ظهر از پیش شما برگشته، سرکاربودم بهم زنگ زد گفت دارم برمیگردم ومن هم با فکر اینکه خونه باشه دیگه خبری نگرفتم
کارهام طول کشید یه کم دیر برگشتم خونه اما کسی خونه نبود هرچی بهش زنگ زدم گوشیش خاموشه، آخرین گزینه ام شما بودی، گفتم شاید اونجا مونده باشه!
_نه من از ظهر که رفته دیگه ازش خبری ندارم! اتفاقی واسش نیوفتاده باشه؟
باگریه جواب داد:
_وای نمیدونم.. دارم دیونه میشم.. سابقه نداشته تا این وقت شب بیرون بمونه!
بااسترسی که ازش متنفر بودم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_خونه ی دوستی، آشنایی، کسی نرفته؟
_نه گلاویژ هیچکس رو بجز من نداره.. دارم سکته میکنم..
_خیلی خب آروم باش گریه نکن الان میام اونجا!
_نه ممنون لازم نیست، شمارو به زحمت نمیندازم دیگه.. فقط یه چیزی..
_چی؟
_قبل از اومدن باهم بحثی دعوایی چیزی نکردین؟
همزمان ماشین رو حرکت دادم، خیابان رو دور زدم وگفتم:
_نه دعوایی نبوده.. الان میام اونجا حرف میزنیم
گوشی رو قطع کردم وپشت بندش شماره ی گلاویژ رو گرفتم..
خاموش بود! کلافه گوشی رو روی صندلی انداختم و باسرعت بیشتری روندم سمت خونشون
نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه؟ نکنه دیونگی کنه بلایی سر خودش بیاره؟!
یک بار دیگه اتفاقات امروز رو مرور کردم..
آرامشش موقع خداحافظی طبیعی به نظر نمیرسید
اما نه.. امکان نداره دست به کار خطرناکی بزنه.. اون هم بخاطرمن..
موقع رفتن گفته بود دیگه درکی از کلمه ی عشق نداره و گفت که دیگه دوستم نداره..
داشتم به خونشون نزدیک میشدم که یک دفعه فکری به ذهنم رسید..
گلاویژ هروقت دلش میگرفت باخودش خلوت میکرد وامکان داشت یک جای همیشگی واسه خلوت خودش داشته باشه!
شب گذشته گفته بود بهار از دعوای بینمون خبر نداره واین یعنی دلش نمیخواسته از اتفاق هایی که افتاده باکسی حرفی بزنه واحتمالش زیاد بود که بخواد باخودش تنها باشه!
اما کجا ممکنه باشه رو نمیتونستم حدس بزنم!باهمین فکر گوشیمو برداشتم وشماره ی بهار رو گرفتم..
_الو؟
_سلام.. خبری نشد؟
_سلام.. نه متاسفانه.. دیگه دارم فکر میکنم زنگ بزنم بیمارستان های شهر و خبر بگیرم
_بهار؟ گلاویژ معمولا وقت هایی که ناراحته چیکارمیکنه؟ یا وقت هایی که باخودش خلوت میکنه جایی هست که بخوادبره؟
_ناراحت؟ اما شما که گفتی دعواتون نشده!
بی حوصله دنده رو عوض کردم و گفتم:
_فقط بگو جایی واسه خلوت خودش داره یانه؟
_نمیدونم.. اما وقتایی که دلش خیلی میگیره میره امام زاده صالح، اما هیچوقت بدون اطلاع جایی نرفته و اگه بره اونجا حتما به من میگه!
_یعنی ممکنه اونجا رفته باشه؟
_نمیدونم.. بعید میدونم حتی اگه اونجا هم رفته باشه هرگز تا این وقت شب نمیمونه و فکرهم نمیکنم مسئولین اونجا بذارن کسی داخل بمونه!
_ای کاش همون موقع که برگشتی خونه ودیدی گلاویژ نیست به من میگفتی که زودتر پیگیرش بشم!
با بغض درحالی که مدام دماغش رو بالا میکشید گفت:
_نمیخواستم مزاحم بشم و همش باخودم میگفتم الانه که پیداش بشه اما هرچقدر منتظر موندم خبری نشد و یه دفعه دلشوره گرفتم.. آخه این بچه اصلا سابقه نداشته که تا دیروقت بیرون بمونه!
مسیرم رو به طرف تجریش وامام زاده صالح تغییردادم وگفتم:
_نگران نباش پیدا میشه هرچند دیگه بچه نیست که گم شده باشه!
_چی بگم.. فقط ازخدا میخوام که اتفاق بدی واسش نیوفتاده باشه..
_خیره انشاالله.. پس من میرم اونجا وتوهم اگه خبری شدبه من اطلاع بده!
_معذرت میخوام این وقت شب شماروهم به زحمت انداختم!
_نه زحمتی نیست.. انشاالله که اتفاقی نیوفتاد !
گوشی رو قطع کردم ودوباره روی صندلی انداختمش!
جون مادرت یه کم بیشتر بنویس جونمون بالا اومد
نویسنده جان هنوز زنده ای ؟ اگه من انقدر مینوشتم حتمااا از درد دست میمردم
بهار نباید به عماد زنگ میزد….داره درد دختره رو دو برابر میکنه!!
اگه اشتباه نکنم احتمالش هس که اون داداش حرومزادش دزدیده باشتش
احساس میکنم محسن یه ربطی به نبود گلاویژ داره…….
یا اون دزدیدتش
یا اینکه عماد میره گلاویژو در حال ضجه زدن و درد و دل با خدا التماس می بینه دیگه باورش میشه که راست گفته
چت روم کی ها میزارین؟
سلام عزیزم
وقتی ک ب ۱ کا برسه دیگه چت رومم جدید میزنه فاطی جون
هه هه هه پس از چند قرن تازه داره جالب میشه افرین افرین😂
ارههههههههههه طنتطننسن ذوقققق
خسته نباشی نویسنده 🙄داره جالب میشه
آخرش چی شد¿¿
خیلی طولانی بود خسته شدم نصفشو الان خوندم بقیشو بزارم فردا بخونم😑😑
کمرت نشکست انقد زیاد بود ؟؟
باید گلا خود کشی کنه بعد زنده بمونه تا عماد عشقش باور کنه
وای چقدر زیاد بود ممنون نویسنده یه وقت خسته نشی انقدر زحمت میکشی و مینویسی 😒😒😒 الان چند تا پارت داریم همینطوری میخونیم هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده اینطوری پیش بره معلوم نیست تا چند سال دیگه این رمان طول بکشه😑😑😑
دقیقا
چند پارت دیگش مونده؟
معلوم نیست هنوز تموم نشده
فکر میکنم ممحسن دزدیدش
چی بگم ؟
کمه
خیلی زیاد بود😴😂
وای قلبم😂
😶😏😐
ماماااان تو اینجام اولییییی؟؟؟